راننده سرویس(11)
كل كيف را وارسي كرد.يك پاكت كوچك محتوي شش قطعه عكس سه درچهار... از اين بهتر نميشد.لبهايش را لبخندي
زاويه داد.
بالاخره به مقصودش رسيد و يكي را برداشت و در جيب پيراهنش گذاشت.
دفعه ي قبل كه خانم يوسفي ميخواست با او حساب كند متوجه شده بود كه خانم يوسفي عكس دخترش را در كيفش
دارد...
و حالا... نفس عميقي كشيد...حالا چه كار ميكرد.
بهترين راه اين بود كه كيف را دست نگهبان ساختمان بدهد و بگويد در اسانسور پيدايش كرده است.
احساس كرد كسي مقابلش ايستاده سرش را بالا گرفت.
شميم باتته پته گفت: سلام اقاي سزاوار.
سورن لحظه اي بهتش زد اما خودش را كنترل كرد و با لبخند سلامي گفت و با عجله افزود: شرمنده من ديرم شده....
ورفت.
شميم مبهوت وارد اسانسور شد.
ترانه روي دست ي مبل نشسته بود با كنترل كانال ها راعوض ميكرد.
منتظر شميم بود.
شميم با اخم سلام كرد.
ترانه جوابش را داد و با لبخند گفت:خوش اومدي.... و به تندي گفت:اين اهنگ جديده ي تتلو بودها... و به شبكه ي
ماهواره اي كه ان را پخش ميكرد اشاره كرد.
شميم با دلهره پرسيد:مامانت كجاست؟
ترانه بيخيال گفت: پيش همسايه...
شميم ماتش برد.... يعني سورن و ترانه در خانه تنها بودند؟!
ترانه :بشين برات بستني بيارم؟
شميم باغيظ گفت: كار دارم... جزوه ي شيمي تو بده..
ترانه خواست تعارفي بكند كه شميم با عصبانيت گفت: برو بيارش ديگه....
ترانه پذيرفت.حتما خيلي عجله داشت.
خون خونش را ميخورد... از ترانه بعيد بود.... اما با چشم خودش ديده بود.بوي عطر مردانه ي سورن در فضا هنوز مانده
بود.
ترانه دفتر را به سمتش گرفت و شيم بيخداحافظي از ان خانه كه بوي گندش در سرش ميپيچيد خارج شد.
دلش نميخواست اعتمادش نسبت به ترانه سلب شود... ولي حالا... با چشم خودش ديده بود...
ترانه اهميتي نداد... حتما خيلي عجله داشت.براي خودش گوجه سبز و زرد الو شست و جلوي ماهواره نشست و مشغول
شد.
خيلي درس خوانده بود....خوب بايد كمي خودش را تقويت ميكرد.
صبح با صداي زنگ گوشي اش از خواب برخاست.
با عجله لباسش را پوشيد. سمند سورن جلوي در ايستاده بود. مثل عادت هميشه بدون خوردن صبحانه با دو ادامس
پرتقالي ريلكس مشغول بستن بند كفشش دور مچ پايش بود.
هيچ وقت براي پايين امدن از پله ها از اسانسور استفاده نميكرد.
امروز نوبت شميم بود كه جلو بشيند پس چرا عقب نشسته بود.
با خوشحالي سوار شد و به سورن و دخترها پر انرژي سلام كرد. فقط سورن جوابش را داد. بقيه ساكت و با اخم نشسته
بودند.
متعجب به رو به رو خيره شدو سورن هم متفكر به نيم رخ او نظري انداخت.امروز دخترها نه سلامي گفته بودند ن جواب
سلام سورن را داده بودند. حالا هم كه با ترانه اينچنين برخورد ميكردند.سعي كرد اهميتي ندهد.
اما ترانه دلخور فكر ميكرد مگر چه شده؟!
حين پياده شدن ان سه نفر باز هم محل به ترانه نگذاشتند.سورن متعجب چشمهايش گرد شده بود.
ترانه هم با گامهايي سست و چهره اي در هم رفته پشت سر انها داخل مدرسه شد.
هواي بهاري بود و صبحگاه اجرا ميشد.
سه نفر روي زمين نشستند. فهميدن اينكه جايي براي ترانه نيست ، خيلي مشكل نبود. نفس عميقي كشيد و گوشه اي
ديگر از حياط كز كرد و مانتويش را بالا داد و چهار زانو روي زمين نشست.
ترانه امتحانش را به بهترين نحو ممكن خوب داد. متوجه نگاه هاي سحر ميشد اما ترجيح ميداد تا خودشان حرفي نزده
اند او هم چيزي نگويد.
بعد از امتحان در راهرو راه ميرفت كه كسي بازويش را گرفت. سحر بود.ترانه سرش را پايين انداخت.
سحر لبهايش را بازبان تر كرد و گفت: عليك سلام...
ترانه در حالي كه به ديوار تكيه داد گفت: صبح سلام كردم...كسي جوابمو نداد.
سحر نگاهي به چهره ي مغموم او انداخت و گفت: حسابان چطور دادي؟
ترانه شانه هايش را بالا انداخت و حرفي نزد.
سحر گفت: ميدوني چي شده؟
ترانه با غيظ گفت: كسي بهم چيزي نميگه...
سحر اهسته گفت: من باور نكردم...
ترانه با ترديد نگاهش كرد... چه چيز را بايد باور ميكرد كه او نپذيرفته است؟!
سحر متوجه نگاه پرسشگر ترانه شد زمزمه وار پرسيد: تو با سورن دوستي؟
ترانه مبهوت سوال سحر بود كه با جمله ي ديگري كه از او شنيد متعجب تر شد.
سحر: پس به خاطر همين نخواستي با سهيل حرف بزني نه؟
و باز سحر گفت: ميدونستم دوستش داري... اما نه تا... و حرفش را خورد.
ترانه موهايش را عقب فرستاد و گفت: چي ميگي سحر؟
سحر نالان گفت: ديشب سورن خونتون بود.... تو و سورن تنها... و با اشفتگي و عصبانيت گفت: معلومه داري چه غلطي
ميكني؟
حرفهاي سحر مثل پتك بر سر ترانه كوبيده ميشد... ديشب.... سورن... تنها... چه غلطي كرده بودند كه خودش هم
نميدانست؟!!!
ترانه لبهايش را تر كرد و گفت: سحر حالت خوبه؟كف دستش را به پيشاني سحر گذاشت و گفت: تبم نداري اخه...
سحر چشمهايش را ريز كرد و گفت: شميم شما رو با هم ديده؟
ترانه اب دهانش را فرو داد... انها مگر اصلا با هم بودند كه كسي هم تازه بخواهد انها را ببيند.
ترانه نفس عميقي كشيد و گفت: از اول بگو ببينم چي شده؟
سحر انگار منتظر همين يك فرصت بود و تند تند شروع كرد: شميم گفت: ديشب تو و سورن تو خونه ي شما تنها بوديد
و مامانت هم رفته بوده خونه ي همسايه شون... بعدش.... و ترانه پقي زد زير خنده... حالا نخند كي بخند...
شميم كمي پياز داغ ربش را زياد نكرده بود؟!
بعد از اتمام خنده ها ترانه تعريف كرد. از شروع اشنايي... از پيام هاي كوتاه پدر و دختري... از معلم سر خانه كه برادر
بود... از همه چيز... از نمرات عالي كه مديون سورن است.از مرخصي مادرش... از همه چيز.
سحر نفس راحتي كشيد و گفت: شميم نميره هي.... نميدوني چيا به ماها گفت....اوناهاش داره با پري مياد..
ترنه چشمكي زد و گفت: پايه ي ازار هستي؟؟؟
سحر اهسته گفت: من حرفي نميزنم...
شميم و پريناز با نگاهي كه رنگ غيظ داشت دو طرف سحر نشستند.
ترانه با اب و تاب گفت: اره ... ديشب كه اومد خونمون... يعني من خودم دعوتش كردم... ميدوني كه مامان اينا ديروز
اضافه كار مونده بودن شركت...
اومد برام يه گردنبد اورده بود... كلي با هم حرف زديم... پس از مكثي در حال جور كردن موضوعي براي گفتن ادامه
داد: اينقدر قربون صدقه ام رفت.... وباز كم اورد.سعي كرد حرفهاي پريناز راراجع به دوست پسرهايش حلاجي
كند و انها را بگويد اما ذهنش ياري نميكرد.
شميم و پريناز از حرص سرخ شده بودند و سحر از اينكه نميتوانست بخندد به خودش فشار مي اورد كه تحمل كند.
ترانه با اب و تاب و عشوه گفت: خلاصه خيلي عشقولانه بود... نميدونيد چقدر رمانتيكه... همش ميگفت: ترانه جون...
قربونت برم... فداي دماغ قلميت بشم... قربونت برم الهي... ميميرم برات... صد هزار بار بهم گفت: دوستت دارم... ديگه
خودم اخر سري بهش گفتم: سورن جان بسه... فهميدم...هي به من ميگفت: ترانه ي زندگي مني... ترانه ي عشقي...
سحر ديگر نميتوانست خودش را كنترل كند... ترانه تمام ساعات تدريس سورن را به اضافه ي تمام دادو هوار ها و
جديت سورن تعريف كرده بود.
ترانه ادامه داد: همش تو اتاق من بوديم.. نميدوني چقدر خوش گذشت.
وتابي به گردنش داد.
پريناز با عصبانيت گفت:خيلي دختر مذخرفي هستي..
شميم با حرص گفت: از ان نترس كه هاي و هوي دارد... از ان بترس كه سر به توي دارد...
ترانه مفتخر گفت: تازه بوسمم كرد...
و سحربي طاقت پقي زد زير خنده و ترانه لگدي نثارش كرد وباخنده گفت: بميري..ميخواستم نكته دارش كنم... لعنتي...
ان دو نفر هم مبهوت نگاهشان ميكردند.
ترانه را هنوز نشناخته بودند... و سورن را هم اصلا نميشناختند.
ترانه مشتي به پهلوي شميم كه از بهت شنيدن ماجرا هنوز در نيامده بود زد و گفت: خبرت بياد... تو شب اومدي
خونمون؟ افتاب لنگ ظهر حالا شده مهتاب بامداد؟؟؟؟ تو اصلا سورن و از كجا ديديش؟
شميم با تته پته گفت: از اسانسور اومد بيرون....
ترانه: اسانسور اتاق خواب منه ديگه؟؟؟ منم تو اتاقم بودم يا نه...
شميم سرش را با شرمندگي پايين انداخت.
پريناز بالاخره بهتش را رفع و رجوع كرد و گفت: يعني خودش بهت پيشنهاد داد بياد بهت درس بده؟
ترانه: اره... اخه ميدوني من گاهي بهش زنگ ميزدم ازش سوال ميپرسيدم... اونم بار اخر گفت: ميخواي بيام بهت درس
بدم... با مامانت اينا صحبت كن... من قبلا تو اموزشگاه هاي مختلف درس دادم... منم به مامان گفتم... قبو ل كرد.
سحر بيني اش را خاراند و گفت: ساعتي چه قدر؟
ترانه: جلسه ي اول كه رايگان بود... ديشب مامان كيفشو گم كرده بود بعد كاشف به عمل اومد دست سرايداره... اصلا
پول نگرفت.. صبحم من يادم رفت پولي كه گذاشته بود و به سورن بدم... فعلا هيچي... ولي خدايي عالي درس ميده...
چهار ساعت بكوب....
سحر لبخندي زد وگفت:از نمره هات معلومه....
شميم پرسيد: به ما هم درس ميده...
ترانه غريد:نه...
هر سه مات به اين عصبانيت يك دفعه اي او نگاه ميكرند.
ترانه اصلا متوجه نبود.
سحر براي پرت كردن حواس انها گفت: خوب براي ترمم مياد بهت درس بده؟
ترانه با حالتي عادي گفت: نميدونم... اخه الان نيم ترم همه ي حسابان و فيزيك و از اول دوره كردم... يعني برام درس
داده...
بعد از كمي بحث در باره ي سورن و ترانه دو به دو به سمت كلاسشان رفتند.
پريناز رو به شميم گفت: به نظر من كه خود ترانه پيشقدم شده...
شميم شانه هايش را بالا انداخت و گفت: فكر نكنم با هم دوست اونجوري باشن... حالا سورن دو بار تو روش خنديده
فكر كرده خبريه...
پريناز به جامدادي ميز جلويي خيره شد و گفت : ولي ترانه معلومه دوستش داره...
شميم پوزخندي زد و گفت: از اول دوستش داشت...
پريناز نگاهش كرد و گفت: ما نداشتيم؟!
و شميم ساكت شد.پس از مكثي گفت: تو ارش و داري....
پريناز نگاهي به او كرد وگفت: ارش با سورن اصلا قابل قياسه؟!
شميم:پس چرا ميخواي باهاش عروسي كني؟
پريناز: چون پولداره... بهم گفته: واسه مهريه اون مغازه رو به نام من ميزنه...
شميم با لحن خاصي گفت: اون مغازه كه مال باباشه...
پريناز در حالي كه كتاب ادبياتش را باز ميكرد گفت: واسه ي كادوي عروسي ميدتش به ارش ... ارشم سندشو به نام من
ميزنه... و خنديد.
شميم حرفي نزد.پريناز چقدر رويايي بود.با ورود معلم بين ديگر هم كلاسي هايشان هم هيچ حرفي رد و بدل نشد.
سورن سرش را پايين انداخته بود. طاقت ان همه نگاه سنگين را نداشت. حس اينكه همه به او نگاه ميكنند عذابش ميداد.
سمانه از جمع دوستانش جدا شد و به سمت او امد و گفت: سلام سورن.
سورن يك لحظه ايستاد ولي باز هم به راه افتاد.
سمانه كنارش قرار گرفت و گفت: سلام كردم...
سورن دستهايش را در جيبش فرو برد و گفت: امري داشتيد؟
سمانه در حالي كه بند كيفش را با حرص در مشتش ميفشرد گفت: سورن... ميخوام باهات حرف بزنم.
لحن دستوري اش سورن را براشفت. با غيظ گفت: من حرفي با شما ندارم خانم محترم....
و به سرعت گامهايش افزود با اقبالي كار مهمي داشت.
سمانه اما دنبالش امد وبا حرص گفت: حالا شدم خانم محترم؟ و بلافاصله گفت: خيلي اهل تلافي هستي...
سورن با لحني كه كمي رنگ پيروزي داشت گفت: ميشه گفت...
سمانه روبه رويش ايستاد و سورن مجبور شد بايستد.
سمانه: بريم اونجا بشينيم...
منظورش نيمكتي بود كه در محوطه ي دانشكده درست زير درختي خالي بودنش خود نمايي ميكرد.
سمانه نگاهش كرد. تمام اين مدت اين دو چشم ابي تنها چيزي بود كه از خاطرش نميرفت.
سورن به اطراف نگاه كرد.خبري از حراستي ها نبود.
حين نشستن سمانه با ارامش گفت: اون گذشته اي كه نگرانش بودي همين بود نه؟!
سورن حرفي نزد.به نفس عميقي اكتفا كرد.سرش را پايين انداخت و به نوك كفشهاي كتاني اش خيره شد.
سمانه: از ارش شنيدم.... فرزينم تاييد كرد.
سورن باز هم سكوت كرده بود.
سمانه: گذشته ي تو به خودت مربوطه براي من الانت مهمه....
سمانه با ارامش گفت: من فكرامو كردم...
سورن با نگراني نگاهش كرد.
سمانه نفس عميقي كشيد و گفت: جواب من...
سورن ميان كلامش امد و گفت: صبر كن....
سمانه بهت زده نگاهش كرد. سورن اصلا پيش بيني اين موقعيت را نكرده بود.
سمانه با تلخي گفت: فكر ميكرم... و بغض مانع از ادامه ي حرفش شد.
سورن نگاهي به چشمهاي پر از اشكش انداخت و گفت: سمانه... من...
سمانه با صداي خش داري گفت: پس ترانه خيلي برات جديه؟فرزين چيزي از اين قضيه نميدونست.... خواست بلند شود
كه سورن گفت: صبر كن... اينطوري نرو...
سمانه نگاهش نكرد به دستهاي قلاب شده اش خيره شد. و سعي داشت ريتم نفسهاي بغض دارش را كنترل كند تا
سورن پي به درونش كه به اتش كشيده بود نبرد.
سورن با شرمندگي گفت: نه ترانه نه هيچكس ديگه... فكر نميكنم براي ازدواج و زندگي مشترك ... و سمانه ميان
كلامش امد و با حرص محوي گفت: امادگي نداشتي چرا پيشنهاد دادي؟!
سورن سرش را رو به اسمان نگاه كرد و گفت: امادگي دارم... لياقت ندارم... و نگاهش را به نگاه مبهوت سمانه دوخت.
سورن در چشمان او خيره شد و گفت: من يه حروم زاده ام...
سمانه حتي نتوانست اب دهانش را فرو دهد. با تته پته پرسيد: يعني... يعني چي؟
سورن هنوز مستقيم به او خيره بود.
با ارامش گفت: نامشروعم... مادرم به شوهرش خيانت كرد... همين.
اواي همين در گوش سمانه زنگ ميزد.هنوز بهت زده نشسته بود. سورن رفت.از محوطه خارج شد. از ديدش خارج شد.
از فكرش هم...
فرزين با حرص كليد را در قفل چرخاند.دود كل خانه را برداشته بود. براي چند لحظه حس كرد اينجا خانه نيست... اين
خانه هيچ وقت بوي سيگار نميداد.
در ورودي را باز گذاشت به سمت اشپزخانه رفت و هود را روشن كرد. سورن روي كاناپه لم داده بود و حين تماشاي
تلويزيون سيگار دود ميكرد.فرزين با حرصي توام با تعجب گفت: خونه رو دود برداشته...
سورن تازه متوجه حضورش شد.پك محكمي به سيگارش زد و به صفحه ي تلويزيون خيره شد.
صداي جيغ بازيگرزن كه پيراهنش كاملا پاره شده بود بلندشد. فيلم به زبان اصلي بود.فرزين با كنجكاوي گوشه ي
صفحه ي تلويزيون را نگاه كرد به دنبال ارم شبكه اي بود كه اين فيلم را پخش ميكرد. بعيد ميدانست چنين پوششي از
يك بازيگر را شبكه هاي وطني به نمايش بگذارند.نگاهش به دستگاه سي دي افتاد روشن بود.
نفس عميقي كشيد.صداي فرياد مرد بازيگر بلند شد كه وحشيانه همان زن را زير مشت و لگد قرار داده بود.
فرزين رقعت بار نگاهش را به سورن دوخت.سورن گرم سيگار به تصويري كه پخش ميشد خيره نگاه ميكرد.
فرزين با لحني غريبه گفت: نميدونستم سيگار ميكشي؟!
سورن جوابي نداد.
فرزين صداي تلويزيون را كم كرد بايد با سورن حرف ميزد.
سورن با كنترل صدايش را بالا برد. فرزين با حرص و عصبانيت از سر و صداي ناشي از فيلمي كه پخش ميشد تلويزيون
را خاموش كرد.
سورن حرفي نزد.سيگارش را درزير سيگاري خاموش كرد.و به فرزين خيره شد.كه به ديوار درست كنار ميز تلويزيون
تكيه داده بود و دست به كمر ايستاده بود وعصباني او را مينگريست.
فرزين با حرص گفت: اين مذخرفات چيه تو گوش سمانه خوندي؟
سورن فقط نگاهش ميكرد.سرد... تلخ.... خشك... فقط نگاهش ميكرد.
فرزين باز گفت: فكر كردي كي هستي سورن؟ فكر كردي كي هستي؟ خجالت نميكشي؟ واسه ي اينك سمانه رو از
سرت باز كني ... حرفش را خورد و جمله ي ديگري گفت: فكر نميكني گند دروغايي كه ميگي در مياد.....؟ نه؟! هر چند
بار اول و دومت نيست كه ... عادت كردي به دروغ گويي... به ريا كاري.... به بازي كردن با احساسات دخترا........ با كمي
مكث و لحني تحقير اميز گفت: اين ترانه كيه؟ هان؟ از بچه هاي سرويس نيست؟سمانه كه دوسال پات مونده با همه
چيت كنار اومده رو فروختي به يه دختر بچه ي مدرسه اي؟ حالا چند وقت باهاش ميموني؟يه ماه؟ يه هفته....يه سال...
اينو واسه خاطر كي مثل يه تيكه اشغال دور ميندازي... چند وقت ديگه با بهونه و دلايل احمقانه ردش ميكني بره؟ نفس پر
حرصش را مثل فوت بيرون داد. و گفت:اين بود مرام و معرفتت؟ اين بود اون مردونگي نداشته ات؟اخه بدبخت فكر
نميكني دروغ هميشه دروغ نميمونه؟ كاش حروم زاده بودي كه اگه بودي دلم نميسوخت.... كاش بودي.... والله امثال اونا
هم شرف دارن به موجود بي خاصيت و هرزه اي مثل تو...
سورن سرش را به پشتي مبل تكيه داد به سقف ترك خورده خيره شد.
فرزين نگاهش ميكرد.بعد انكه جوابي از او نگرفت با عصبانيت گفت: به سمانه گفتم پدر داري...با تمسخر و لبخندي به
لب گفت: برادر داري... پس فردا لابد خواهر و مادرعزيزتم پيداشون ميشه... هرچند داريوش ميگفت: اون فوت شده....
انگاري فقط همين يه قلم و راست گفتي....
فرزين پس از سكوت كوتاهي گفت:چيه لال شدي؟
سورن با زبان لبش را تر كرد و گفت: چي بگم؟ تو داشتي ميگفتي... حرفات تموم شد؟
و سيخ نشست و به فرزين نگاه نكرد.
دست در جيب شلوارش برد و پاك سيگارش را بيرون اورد.
يك نخ از ان بيرون كشيد و با فندك سياهي روشنش كرد.
فرزين نگاهش كرد. سيگار كشيدنش ماهرانه بود... پس قبلا هم ميكشيد... حتي طرز گرفتن در ميان دو انگشت وسط و
سبابه يا كام گرفتنش .... حتي وقتي دودش را از بيني بيرون ميداد... پس مبتدي نبود... تازه هم شروع نكرده بود اين عفه
ها تجربه ي يك روز دوروز سيگار كشيدن نبود.انگار سالها بود كه ميكشيد.
فرزين كنارش نشست.
سورن نگاهش كرد. فرزين ديگر چيزي نگفت.
سورن پرسيد: اين روزا خيلي با سمانه جيك تو جيك شدي؟
بي منظور گفته بود اما فرزين غريد: حرف دهنتو بفهم...
سورن پوزخندي زد و گفت: هرچي ميشه مياد ميذاره كف دست تو.... رفيق دزد و شريك قافله....
و با صداي بلندي خنديد.
فرزين با خشم گفت: اون يه زمان دوست حنانه بود... يات نرفته كه چهار تايي چقدر باهم بيرون رفتيم.....
سورن اهي كشيد و گفت:چه روزايي بود...
فرزين نگاهش كرد و با غيظ گفت: لا اقل ميشد براي تو و سمانه ادامه داشته باشه...
سورن به لامپ خيره شد.پس از مكثي گفت: بهش چي گفتي؟
فرزين سكوت كرد.منظور سورن را نفهميد.
سورن تكرار كرد: راجع به داريوش و اقاي سزاوار...
خدايا اين ديگر كه بود.... حتي حاضر نبود پدرش را پدر خطاب كند.
با غيظ و لحني فاتحانه گفت: شرمنده پته اتو ريختم رو اب... سمانه يه دستي زد... ازم پرسيد: چي از خانوادت
ميدونم...منم همه چيز و بهش گفتم.... اخرش با گريه بهم گفت: پس چرا بهم دروغ گفته كه نامشرو..... و با انزجار
گفت: سورن... ميشه بگي اين دروغا رو از كجات درمياري؟
سورن پك ديگري به سيگارش زد و گفت: ديگه چي گفتي؟
فرزين با عصبانيت و صداي بلندي گفت: همه چي.... هر چي كه ازت ميدونم...
سورن نگاهش را به او دوخت. چشمهايش سرخ شده بود.
با لحن متحكمي گفت: تو هيچي ازمن نميدوني.... و باز لم دادو سرش را به پشتي مبل تكيه داد.
فرزين نگاهش كرد و گفت: بگو تا بدونم...
سورن از جايش بلند شد.فرزين ساعدش را گرفت و گفت: هيچ وقت نخواستي بگي...
سورن با تلخي گفت: شنيدني نيست....
فرزين با اصرار گفت: اما من ميخوام بدونم...
سورن دستش را از دست او بيرون كشيد.
فرزين با لحني رنجيده گفت: لابد من لايق نيستم كه بدونم...
سورن نشست.... نگاهش را به فرزين دوخت.
فرزين با لحني رنجيده گفت: لابد من لايق نيستم كه بدونم...
سورن نشست.... نگاهش را به فرزين دوخت.
با كلافگي گفت: چرا برات مهمه؟
فرزين با لحني متعجب گفت: نباشه؟سورن من چهار ساله با ادمي هم خونه ام كه هيچ شناختي ازش ندارم.... شب ميخوام
صبح بيدار ميشم تو دزدي.... عصر نشده پدرت از قبر مياد بيرون و كاشف به عمل مياد كه اصلا تو قبر نبوده... شب نشده
چاقو كشي ميكني.... تا سحر فرداش فقط منتظرم ببينم ديگه چي قراره بشه... سورن به خدا با اين دروغات اگه پس فردا
بهم بگن ادم كشتي باور ميكنم.... خبر مرگم بايد بفهمم اين همه وقت سر سفره ي كي نشستم؟
سورن نميخواست بگويد... يا شايد ميترسيد... به چهره ي مشتاق فرزين خيره شد.
فرزين رد ترديد را در صورتش ميخواند. با ارامش گفت: فكر ميكردم مثل برادر باشيم؟!
ضربه ي كاري اي بود.... سورن فقط به او اعتماد داشت... به او نميگفت به چه كسي ميگفت.... شايد وقتش رسيده بود...
سرش را به پشتي مبل تكيه داد پس از سكوتي طولاني با لحن ارامي گفت: وقتي شونزده سالم بود همه چيز و فهميدم...
داريوش گفت و سكوت اقاي سزاوار مهر تاييدش بود.
تا قبل از اون روز اقاي سزاوار و بابا صدا ميزدم... پوزخندي زد و گفت: يعني اصلا يه بارم فكر نكردم كه شايد پدرم
نباشه... حتي الانم...پس از مكثي ادامه داد:
زندگي خوبي داشتند... داريوش پسر زن اول اقاي سزاوار بود... ميگفتن همه به خوشبختي اون سه نفر غبطه ميخوردن...
ميگفتن زندگيشون همه چي تمومه.... اخرش هم گفتن چشمشون زدن... ليلا مادر داريوش مريض شد... اونا هم تصميم
ميگرن يه نفر و به عنوان خدمتكار بيارن تا هم از ليلا پرستاري كنه هم بتونه كارهاي خونه رو رفع و رجوع كنه... اقاي
امجد برادر ليلا يه زن جوون و مطلقه رو كه به كار نياز داشت و به اقاي سزاوار معرفي ميكنه... يه زن چشم ابي... چند
وقت بعد اون زن حامله ميشه... بعدشم من به دنيا ميام... اقاي سزاوار مجبور ميشه مادرم رعنا رو صيغه كنه به خيالش من
پسرخودشم.... تلخ خندي زد و گفت: فكر ميكرد من پسرشم.... فكر ميكرد... اهي كشيد و ادامه داد: ليلا دق كرد... همه
ميگفتن: ميشد كه زنده بمونه... اگه شوهرش...
نفس عميقي كشيد و گفت: داريوش با من بد بود... هميشه... هيچ وقت نذاشت يه روز خوش ببينم...اقاي سزاوار مرد
پولداري بود.... خيلي.... خونشون تو بهترين نقطه ي تهران بود... يه باغ بزرگ كه وسطش يه خونه ي اعيوني بود يه
قصر...كه كابوس هر شب من بود با مكث افزود: هست....
لبهاي خشكش را با زبان تر كرد و گفت:پشت خونه يه زمين متروك بود باكلي وسيله هاي زنگ زده و يه اتاقك كه ازش
به عنوان انباري استفاده ميكردند.با يه زير زمين تاريك؛ اگه اين دو قسمت و از كل خونه حذف ميكردن من واقعا تو
جزيي از بهشت زندگي ميكردم... داريوش واسه اذيت من هميشه يا منو ميبرد پشت باغ و كتكم ميزد يا ميبرد تو زير
زمين و حبسم ميكرد... بقيه ي عذاب هاش بماند... هميشه به من ميگفت: قاتل... ميگفت: تو و مادرت زندگي ما رو جهنم
كرديد... با تمام اين ازار ها ولي بازم ميگذروندم... مادرم و داشتم... پدر داشتم... اقاي سزاوار خيلي دوستم داشت... هم
منو هم مادرم و....ولي داريوش حرص ميخورد... با اون سنش به من حسوديش ميشد... بازم خوب بود... من خيلي يادم
نمياد... كه چي شد... يا چه اتفاقي افتاد... تنها تصويري كه تو ذهنمه مال وقتيه كه پنج سالم بود... مادرم و نميديدم... يعني
يادمه كه چند وقتي بود كه نديده بودمش... ولي اون روز صبح داشتم دنبالش ميگشتم... هيچكس خونه نبود... گرسنه ام
بود... منم در به در دنبال مادرم ميگشتم... كل خونه رو ... اما نبود... رفتم توي باغ... توي حياط... حتي پشت باغ كه برام
مثل جهنم بود....اما هيچ جاي خونه نبود... اخرين جا زير زمين بود... زندان هميشگي من... اروم از پله ها رفتم پايين
برعكس هميشه درش باز بود.فكر كردم باز داريوش ميخواد اذيتم كنه.... اما... وقتي رفتم تو يه بوي گند خورد
توصورتم... كه... كه هنوزم يادمه... اب دهانش را به سختي فرو داد:
اونجا هميشه تاريك بود... پنجره اي به بيرون نداشت فقط يه لامپ داشت كه من قدم نميرسيد روشنش كنم.... كليدش
روي ديوار خيلي از من بلند تر بود. اون لحظه تو تاريكي وايستاده بودم و فقط از باز بودن در نور ميزد تو اون
اتاق.همين...هرچند جلوي در ايستاده بودم و تقريبا جلوي نور و گرفته بودم ....داشتم چشم ميچرخوندم تو زير زمين
مادرم و پيدا كنم كه يه توده اي كنج ديوار سياه تر از بقيه ي جاها به نظر ميومد... يه قدم رفتم جلو كه صداي وز وزچند
تا خر مگس اومد و تاخواستم از همون جا برگردم كه در بسته شد.
داريوش در و روم بست.... حالم از اون بوي تعفن و گند بهم ميخورد... ديگه داشتم خفه ميشدم... به داريوش التماس
كردم در و باز كنه.... اما مثل هميشه حرفم و گوش نميداد...
بهم گفت: نترس... مامانتم اونجاست....
خوشحال شدم... اخه هميشه ترشي ها و مربا و اين جور چيزها رو تو زير زمين نگه ميداشتن.لابد اومده بود بازم يا سير
ترشي ببره يا مرباي انبه..... اخه اقاي سزاوار خيلي دوست داشت.... يه گوشه كنار در نشستم و مامانمو صدا زدم... جوابي
نيومد.... منتظر شدم تا بياد.... اگه مامانم ميومد ديگه داريوش نميتونست در رو رومون باز نكنه.... هر كاري كردم
نتونستم اون بوي گند و تحمل كنم... ميخواستم برم پيش مامانم تا زودتر از اون بوي وحشتناك خلاص بشم... از جام بلند
شدم... يه كم رفتم نزديكتر... جلوي اون توده ي سياه كه به
ديوار چسبيده بود اما سياه نبود... يه چيزي مثل لباس داشت....بيشتر نگاه
كردم..... فقط يه روشنايي كوچيك از زير در بيرون ميزد كه فهميدم اون توده
رنگش تو اون تاريكي
سفيد بود...يا ابي.... نميدونم... شايدم صورتي.... هر چي بود رنگش روشن بود.يكم ديگه رفتم نزديك تر....بوي تعفن
بيشتر تو صورتم ميخورد....بازم نزديكتر .... يه ادم بود.... يه ادم كه چشمهاش نيمه باز بود... و صورتش تو اون تاريكي
معلوم نبود....
فرزين نگاهش كرد.
سورن سرش را از روي پشتي مبل برداشت و خم شد به جلو....دستهايش را قائم روي زانوهايش گذاشت و سرش را
ميان انها گرفت.
فرزين كمي به اون نزديك تر شد.صورت سورن خيس عرق بود.
با نگراني پرسيد: حالت خوبه؟!
سورن بي توجه به او گفت: دستم و كشيدم به اون توده ي كنج ديوار... مو داشت... سرش مثل ادم ها بود.... موهاش بلند
بود... ولي به هم چسبيده بودن... يه چيز خشكي رو موهاش بود... ديگه يادم رفته بود اون بوي گند مال همون توده ي
كنج ديواره....
نفسش را به زور بيرون داد.
فرزين دستش راروي شانه اش گذاشت و گفت: سورن تو حالت خوب نيست...
سورن اما انگار نميشنيد...ادامه داد: مامانم بود... تو اون تاريكي فهميدم مامانمه.... خودش بود... سفيدي چشماش معلوم
بود... صداش زدم...جوابمو نداد... فقط صداي اون مگساي لعنتي ميومد... دستمو به صورتش كشيدم....
كف دستهايش رابه چشمهايش فشرد انقدر محكم كه فرزين حس كرد همان لحظه چشمهايش از پشت سرش بيرون
ميزند.
فرزين دستش را روي شانه ي او فشرد.
سورن با صداي خفه اي گفت: گريه نكردم... ولي مامانمو تكون دادم تا بلند بشه.... اما نشد... تو تاريكي دنبال دستش
گشتم.... دستشو گرفتم تو دستم... اما منو بغل نكرد...
چند لحظه بعدش يهو همه جا روشن شد.... نگام به مامانم افتاد... تمام صورتش سياه بود... روي لبش يه خرمگس سياه
بزرگ نشسته بود... از اون تاريكي هم سياه تر... روي لباس سبز كمرنگش همش خون خشك شده بود... كتكش زده
بودن... از ريخت افتاده بود.... دورچشمهاي نيمه بازش كبود بودن... با همون بچگيم فهميدم كه كتكش زدن اون قدر زده
بودنش كه مرده بود... بوي گندش هنوز تو سرم بود ..... هست.... داريوش اومد پيشم... گفت: ميبيني چه خوشگل شده؟
اون هميشه حسودي ميكرد...به چشمهاي من و مامانم حسودي ميكرد.... هميشه...
به نفس نفس افتاده بود.
فرزين اهسته گفت: بسه... نميخواد بگي....
سورن نگاهش نكرد.نفس عميقي كشيد... فرزين بلند شد و با يك ليوان اب بازگشت.سورن باز به پشتي مبل تكيه داد و
ارنجش را به دسته ي كاناپه تكيه داد و سرش را به كف دستش.....
به زور فرزين كمي از اب خورد و پس از مكثي گفت:
ديگه نفهميدم چي شد... وقتي از بيدار شدم... كنار چند تا بچه ي ديگه بودم كه پيشم خوابيده بودن...اون لحظه
نميدونستم كجام يا اونجا كجاست... يه خانمي اومد بالاي سرم... بغلم كرد و لباس تنم كرد و منو برد بيرون.... يكي اومده
بود دنبالم... اقاي امجد بود... دايي داريوش...
ميدوني فرزين من اگه اونو نداشتم .... نفسش را فوت كرد و ادامه داد: منو برده بودن پرورشگاه.... اما اقاي امجد منو
برگدوند...
هرچند بابام ديگه منو نميخواست... اما باز برگشتم به اون خونه... مامانمم نفهميدم چي شد... ديگه ازش بد ميومد.... اون
يه صحنه تنها و اخرين تصويريه كه ازش دارم.... بعد از اون روز ديگه يادم نميومد قبلا چه شكلي بود... يا چه بويي
ميداد.... تمام سهم من از مادرم يه جنازه ي گند برداشته بود... هنوزم همون شكلي مياد تو كابوسهام...
داريوش ديگه كمتر با من كار داشت... منم ميگذروندم.... يه ادم كه تو حاشيه بود... محلش نميذاشتن... اقاي امجد و
دوست داشتم... يه ادم خير بود كه عالم و ادم به سرش قسم ميخوردن.... تا وقتي مادرم زنده بود پاشو تو خونه ي اقاي
سزاوار نميذاشت اما بعد از مرگش.... لبهايش را باز باز بان تر كرد.
-يه پسر داشت... دو سال از من كوچيكتر بود... اون تنها دوست من بود.... همبازي.... شريك.... همه چيز... فرح جون
هم خانم اقاي امجد خيلي زن خوبي بود.... منم خيلي دوست داشت... هميشه يه جمله اش يادمه كه به اقاي سزاوار
ميگفت: اين گناهي نداره... شما لطف بزرگي كردي در حقش...صواب كردين نذاشتين تو پرورشگاه بمونه... من كه
نميفهميدم صواب و كباب چيه.... برام مهم نبود سزاوار به من مثل يه موجود مزاحم نگاه ميكنه... من اونو بابا صدا
ميزدم.... البته هيچ وقت پيش نميومد كه من كارش داشته باشم.... كه صداش بزنم... اون نگاهم نميكرد... باحرف
نميزد...مهم نبود... اينم مهم نبود كه قبلا دوستم داشت و حالا نداره... من فرح جون و داشتم... فرزينو داشتم....
به فرزين نگريست و گفت: اسمش فرزين بود...
فرزين متعجب پرسيد: بود؟!
سورن به نقطه ي نامعلومي خيره شد و گفت: اره... بچه كه بود تصادف كرد و فوت شد... مدرسه ميرفتم و بعدشم يه
راست خونه ... خونه ي فرزين اينا نزديك بود.... تا برميگشتم ميومد تو باغ سزاوار ... با هم باز ي مكيرديم... داريوش
هم كاري به كارم نداشت...
ده سالم بود كه فرزين تو يه تصادف فوت شد... داشت از مدرسه برميگشت كه ماشين بهش زد و ... باز همه چيز خراب
شد... فرح جون افسرده شد.... اقاي امجد هم مدام دنبال دوا و درمونش بود... ديگه بعد از اون بچه دار هم نشدن... منم
ياد گرفته بودم كه هر چي شد بي تفاوت باشم....ياد گرفته بودم كه براي زندگي كردن بايد سگ جون باشي... اگه وا
بدي... قافيه رو باختي...
داريوش يه لات عياش بود هر شب با يه نفر.... ميديدم چطور صبح و شب ميكنه و شب و به سحر ميرسونه.... هر شب با
يكي... اقاي سزاوار هم معلوم نبود كجاست ... گاهي ميرفت... گاهي ميومد.... فقط اقاي امجد هر روز يه سري بهم
ميزد...بهم ميگفت به اين پدر و پسر كاري نداشته باشم.... منم با كمال ميل كاري به كارشون نداشتم... همين كه ميذاشتن
مدرسه برم... درس بخونم..... يه جاي خواب داشتم... يه ظرف غذا... بسم بود... محبت برادري و پدري توقع زيادي
بود... هيچ دوستي تو مدرسه نداشتم.... هميشه حس ميكردم يه سري حرفها راجع بهم ميزنن.... يه جور ديگه نگام
ميكنن... بزرگتر كه شدم معني نامشروع بودن و فهميدم... معني اون نگاه ها و زمزمه ها هم فهميدم... بازم اينا چيزايي
نبودن كه برام مهم باشن ، به هر حال من فكر ميكردم پدر دارم....برادر دارم.... مهم يه شب خواب راحت بود كه با
كاراي داريوش و كابوس هام نداشتم...
وقتي شونزده سالم بود....شركت اقاي سزاوار ورشكست شد. داريوش تو مستي تا اونجايي كه جا داشت كتكم زد و
اخرشم گفت كه مادرم به پدرش خيانت كرده و من از خون و قبيله ي اونا نيستم... زمستون بود... برف ميومد... بعدشم
خيلي راحت منو از اون قصر ماتمكده انداخت بيرون....اقاي سزاوارم هيچي نگفت....فقط رفتن منو تماشا كرد... اينم مهم
نبود كه من بي پدرم..... مهم اين بود كه من جاي گرم و نرمم و از دست دادم.... و خيابون گردي من شروع شد... رفتم
خونه ي اقاي امجد اما كسي نبود... اونا براي درمان فرح جون رفته بودن خارج از كشور.... من موندم و يه جهنم دره با يه
جماعت گرگ صفت و يه سرماي كشنده... و نفسش را به زور بيرون داد.
فرزين اهسته گفت: بسه ديگه.... خسته شدي...
سورن چشمهايش را بست.... سرش در حال انفجار بود.
دستش را روي پيشاني گذاشت و با لحني زمزمه وار گفت: مگه نميخواستي بدوني....
فرزين در حالي كه بلند ميشد تا قرص هاي او را بياورد گفت: بقيش باشه بعد... تو الان حالت خوب نيست....
به زور قرصش را به او خوراند و كمكش كرد روي كاناپه دراز بكشد. ترجيح ميداد فكر نكند در غير اين صورت حتما
ديوانه ميشد
فصل پانزدهم:
دخترها ميزها را گرد كرده بودند.هر كلاسي كه وارد ميشدي همه ي ميزها دور تا دور كلاس مربعي چيده شده بود. اين
شكستن ان نظم هميشگي بود كه در روزهاي پاياني سال به مدرسه حال و هواي ديگري ميبخشيد.ديگر دخترها مجبور
نبودند پشت سر هم بنشينند... چهره هاي يكديگر را ميديدند... حالا معناي كنار هم نشستن و درس خواندن را
ميفهميدند.... نه ان موقع كه پشت سر هم قطار نشسته باشند و به خاطر بلندي و كوتاهي قد دوستانشان زير لب غر بزنند
و به مدد سيخ نشستن و قوز كردن بلكه گوشه اي از تخته را ديد بزنند... يا چقدر خوش شانس باشند كه فر جلويي روي
ميز نيمكت چوبي موريانه خورده خم شود و انها از سر التفاط دوستشان بلكه نظري به ان تخته سياه هميشه نصب به ديوار
بياندازند... هرچند حرفهاي دانش اموزي اصلا اجازه ي اين قبيل كارها را به انها نميداد. حرفهاي دانش اموزي خيلي
مهمند... انقدر مهم هستند كه چنين خبط و خطايي از هيچ كس سرنزند...هر چند گاهي دانش اموزان از روي حواس پرتي
و اشتباه گاهي به تخته و نوشته هايش از سر لطف نيم نظري دارند... اما باز حرفهاي دانش اموزي مقدم بر همه ي مسائل
است.... واقعا حرفهاي دانش اموزي مهتر بود يا اينكه انها بدانند سعدي چرا اين شعر را گفته و حافظ منظورش از ان گفتا
گفتن ها چه بوده يا اصلا فردوسي چرا از روي بيكاري سي سال شاهنامه سروده كه پدر و پسر و مادر و خواهر همه با هم
مشكل دارند واصلا اين تروجي غلط تحديد فراش اقايان از جمله رستم......اينها به كنار اصلا چرا سرود كه انها مجبور
شوند ارايه ياد بگيرند و تشبيه و پارادوكس را بياموزند... به چه كارشان مي ايد فلان بيت كنايه از چيست و چرا فلان
مصرع به فلان ايه تلميح دارد؟!
زنگ ادبيات هميشه كسل كننده بود ترانه كتاب نياورده بود و براي خودش نقاشي ميكشيد. سحر هم تمام حواسش به
معلم ادبيات بود كه با صداي زنبورانه اي كه نه بلند ميشد نه ريز ميشد نه اصلا تغييري ميكرد در باره ي اشعار سپهري
حرف ميزد و نكات را ياد اور ميشد تا امتحان نهايي كه در پيش رو بود به ميدان گند زدن مبدل نگردد.
سحر چشم به ترانه دوسخت... با غلط گير سفيد روي نيمكت يك قلب كشيده بود و خطي اين قلب كج و كوله را به دو
را نوشته بود... اهي كشيد.جواب سهيل را چه ميداد؟! T و يك طرفش حرف لاتين S نيم كرده بود.يك طرفش حرف لاتين
هنوز نميدانست كه رفيق شفيقش با راننده سرويسش ... اهي كشيد حق قضاوت نداشت. اما خوب برادرش چه گناهي
كرده بود.از هر سو ميديد سهيل به ان ريغوي مردني سرتر است.
اهي كشيد كه با صداي گوش خراش زنگ در هم اميخت.
ترانه غلط گير سحر راپس داد.
سحر نگاهي به اثر پيكاسوي اش افكند و گفت: خودت غلط گير نداري؟
ترانه: چرا...
سحر:خوب؟! پس چرا ازش استفاده نميكني؟
ترانه مقنعه اش را سر ميكرد در كلاس و حياط و كلا هر جايي كه از گوشه كنار مدرسه اصلا مقنعه سرش نبود....
ترانه در همان حال گفت: غلط گير من واسه غلط گيريه... غلط گير تو واسه نقاشي و اين جور كاراست... بابام واسه
وسايل من پول داده...
سحر ميخواست خرخره اش را بجود.ترانه خنديد و گفت: ميخرم بررررررات....
سحرو ترانه به همراه شميم و پريناز به سمت سرويسشان حركت كردند.شميم با اينكه نوبتش نبود جلو نشست.ترانه از
حرص فقط پوست لبش را ميجويد خواست اعتراضي كند اما .... جلوي سورن زشت بود.
نگاهش به او افتاد.باز چه شده بود كه با ته ريش و حالي بي حال نشسته بود و كسل راننگي ميكرد. ترانه اخلاقش را
ميدانست هر وقت يك دستي رانندگي ميكرد يعني كسل بود.پشت چراغ ايستاده بودند.
پسر بچه اي با چند گل رز پلاسيده در افتاب ارديبهشت به سمت انها امد.شيم يك دسته خريد.
سحر گفت: بده منم بوش كنم...
عطر رز در فضا پيچيده بود.پريناز نفس عميقي كشيد و گفت: چه خوشبو ان... نه ترانه؟
ترانه لبهايش را جمع كرد و گفت: من عاشق ليليوم و ياسم... رز دوست ندارم...
سورن حرفش را شنيد وقتي به سمانه يك بار گفته بود از رز بدش مي ايد سمانه او را مسخره كرده بود.چه تفاهمي...
ليليوم... او هم عاشق اين گل بود.
شميم تمام مدت سورن را زير نظر داشت. پريناز خيلي وقت بود دست از تكاپو برداشته بود.ارش گزينه ي مناسب تري
بود.كه براي رسيدن به او فقط چند گام باقي مانده بود.
سحر هم از پنجره بيرون را تماشا ميكرد. به سهيل مي انديشيد.... چطور بايد اين موضوع را بگويد... اصلا بگويد يا....
بهتر بود سكوت كند... سهيل بالاخره ميفهميد.
و ترانه به خط هاي سفيد خيابان خيره بود... امتحانات خرداد ماه چند وقت ديگر شروع ميشد.... وانها حوزه شان تغيير
ميكرد به يك مدرسه ي ديگر.... لابد سرويسشان هم تغيير ميكرد... پس سورن را چه ميكرد؟!!!
پريناز با هيجان گفت: راستي بچه ها بعد از امتحانا من ميرم رانندگي...
ترانه ناليد : خوش به حالت.... من بايد تا شهريور صبر كنم...
سحر: تو كه بلدي... اون دفعه خودت گفتي...
ترانه: اره يه كم... بابا چند بار گذاشته بشينم.... ولي ديگه نذاشت... اينقدر دوست دارم يه بار ديگه هم بشينم... خيلي
كيف ميده...
پريناز با شوق گفت: به پرويز گفتم تابستون منو ثبت نام كنه.... واي چه حالي ميده رانندگي ياد بگيرم ميام دنبالتون بريم
صفا سيتي...
ترانه غصه دار بود.... او در بين دوستانش از همه كوچكتر بود.... سحر كه متولد مهر بود و نيمه دومي و بعد پريناز كه
متولد اسفند بود وبعد شميم كه فرورديني بود در اخر هم خودش كه شهريوري بود.از همه كوچكتر...
شميم: من از رانندگي خوشم نمياد...
سحر هم گفت: يادم بگيرم سهيل عمرا ماشين بده دستم...
ترانه اما با ناراحتي گفت: من اينقدر دوست دارم گواهينامه بگيرم... خدايي رانندگي خيلي كيف ميده.....
پس از مدت كوتاهي كه بحث درباره ي تعليم رانندگي بود.باز پشت چراغ قرمز گير افتاده بودند.سورن خم شد تا از
داشتبورد يك پاكت سيگار بردارد.باز هم اعتيادش گل كرده بود.
سالها پيش ترك كرده بود و حالا با نبش قبر گذشته اش... شروع دوباره ي سيگار اتش زدن ها اغاز شده بود.
پاكت وينستونش را باز كرد و با يك تكان ماهرانه يك نخ از ان بيرون كشيد. و صداي جرقه ي فندك سياهش با صداي
ضبطي كه روشن شد در هم اميخت.
گذشته....... يه زخم پير و كهنه است
خوب نميشه
تو ابرا
يه ابر گريه سازه دور نميشه
يه مرغ جلده كه هيچ وقت نميره
يه دشت خشك كه با اشك جون ميگيره
يه زنجيره يه بنده
يه ديواره بلنده
گذشته جنس كوهه مثل سنگه
چه سخته /چه سخته
گذشتن از تو ديوار گذشته
يه خوابه
رسيدن به فردايي كه پشت اون نشسته
گذشته تو فرياد تموم گريه هامي
يه عمره تو بيداري تلخ قصه هامي
تو شبهامو به بيزاري كشوندي
تو خورشيد يه بيخوابي و سوزندي
تو ازاري تو دردي يه ديوار بلندي...
چي ميشد؟!
چي ميشد؟!
تموم لحظه هاي من كه ميرن
بميرن
بميرن
كه امرزو منو از من نگيرن....
كه امرزو منو از من نگيرن....
صداي دو تك سرفه با عث شد به خودش بيايد.... سحر بود.
اما از اينه نگاهي به ترانه انداخت و گفت: اذيت ميكنه؟
ترانه حرفي نزد ... اصلا فكرش را هم نميكرد او سيگار بكشد... پريناز با غيظ گفت: كم نه... بوي سيگار گرفتيم... اما
سورن به خاطر ترانه ان لوله ي باريك سرطان زا را بيرون انداخت. فقط به خاطر ترانه... حد اقل ان قدر شجاع بود كه
پيش خودش اعتراف كند فقط به خاطر انكه دود ان او را اذيت نكند شايد ديگر هيچ وقت نكشد.... يعني ممكن بود... باز
ذهنش به كجا پر كشيده بود؟! بايد فكري به حال اين افكار بي سرانجام ميكرد.باز چه خبر شده بود؟خيابان بسته بود...
اين به حال سورن بد نميشد....
ترانه اخرين نفر پياده ميشد... فرصت خوبي بود.
حين پياده شدن سورن به عقب چرخيد و گفت: امتحانات تموم شدن؟
ترانه لبه ي صندلي عقب نشسته بود به سورن نگاه كرد و گفت: بله... خيلي وقته...
سورن: خوب؟
ترانه: فيزيك و نشونتون دادم كه...
سورن: اما نتيجه ي حسابان و نگفتي...
ترانه لبخند گرم و شيطنت باري زد و گفت: بدك نبود...
سورن :نمره ات؟
ترانه سرش را با شرمندگي پايين انداخت و گفت: ببخشيد...
سورن لبخندي زد و گفت: بگو...
ترانه: بيست شدم...
سورن يك تاي ابرويش بالا رفت وهمزمان لبخندي لبهايش را زاويه داد.به قيافه ي عنقش رنگ زيبايي از مهر پاشيده
شد.
سورن با لبخند گفت: افرين...
ترانه با شيطنت خاص خودش خنديد و گفت: مديون زحمت شمام...
سورن لبخندي زد و گفت: خوب جايزه چي بهت بدم؟
ترانه به كل يادش رفته بود كه سورن شرط گذاشته بود اگر حسابان بيست شود به او يك هديه ميدهد... اين را جلوي
مادرش گفته بود.
ترانه شور و شعفش را پنهان كرد و شانه هايش را بالا انداخت و گفت: نميدونم....
سورن لبخندي زد و گفت: پياده شو...
ترانه اطاعت كرد. اما عجيب بود كه سورن هم پياده شد.
سورن مقابل كاپوت جلوي ماشين رو به روي ترانه ايستاد و در فكر آني كه يك لحظه به سرش زده بود و مصر بود
اجرايش كند گفت: سوار شو....
ترانه با لوكنت و بريده بريده و مبهوت و متحير و متعجب گفت: چي؟ چيك.... چيكار.... مَ....م... من...چيك....ار كنم؟
سورن: كادوته.... مگه نگفتي خيلي دوست داري.... چشمهاي ابي اش برق ميزد...لبهايش نه تك تك اجزاي صورتش
ميخنديد.در كنار ترانه... مگر ميشد نخنديد.
ترانه اب دهانش را فرو داد. وسوسه شده بود اما با اين حال گفت: نه... خطر ناكه... من هيچي بلد نيستم...
سورن اخمي كرد و گفت: الان گفتي چند باري نشستي... مگه نگفتي؟ اصلا يادت ميدم...
ترانه با حس كم اوردن گفت: نه.. بلدم.... خوب... اخه....
سر ظهر بود و كوچه خلوت... پس پيشنهاد ،بسي به جا بود.
ترانه سوار شد.سورن هم كنارش نشست.لبخند از روي لبهايش جدا نميشد.ترانه كمربندش را بست وگفت: حالا چكار
كنم...
سورن: فكر كنم ديگه تا اين حد بلدي... نيستي؟
ترانه: تو رو خدا اقاي سزاوار.... يه چيزي بشه.... من خسارت نميدم ها....
سورن: مسئوليتش پاي من... راه بيفت...
ترانه شانه اي بالا انداخت و با چهره اي جدي كه در نظر سورن خنده دار بود گفت: خيلي خوب خودتون خواستيد...
و زير لب بسم الله گفت و ماشين را روشن كرد. سورن توضيح مختصري در باره ي پدالها داد .
ترانه قبلا نشسته بود... فقط نبايد هول ميكرد.... پس از چند بار درجا خاموش كردن بالاخره سمند نقره اي به حركت در
امد.
سرعتش ارام بود.... تا انتهاي كوچه شان رفت... و ايستاد.
سورن گفت: چرا ايستادي؟
ترانه حتي پشت فرمان هم بالا و پايين ميپريد... صورتش از هيجان سرخ شده بود.
با خوشحالي گفت: خيلي خوب بود...
سورن: بازم برو... البته اگه ديرت نميشه...
ترانه با اشتياق دنده را جا زد و راه افتاد.... انتهاي كوچه شان به يك خيابان خلوت طويل ختم ميشد... وارد همانجا شد و
گفت: نه من اين موقع تنهام....
سورن حرفي نزد...
ترانه با شيطنت گفت: گاز بدم؟
سورن: اره....
ترانه پدال را تا انتها فشرد. سورن گفت: پاتو بذار رو كلاج...
ترانه عمل كرد.... سورن دنده را عوض كرد... دو... سه... سرعتشان به پنجاه رسيده بود... در نظر ترانه از سيصد هم
سرعتش بالاتر بود.
در عمرش اينقدر ذوق نكرده بود.پدرش ده تا بيشتر نميگذاشت.
سورن: خوب بسه... سرعتت و كم كن...
ترانه پذيرفت وقتي خواست دنده را عوض كند .دست سورن هنوز روي دنده بود و ترانه بي هوا دستش را روي دست او
گذاشت.
يك لحظه به هم خيره شدند. سورن به ارامي دستش را از زير دست او بيرون كشيد.
ترانه به كل كنترل ماشين را از ياد برده بود.
سورن متوجه موقعيتشان شد. سرعتشان نسبتا بالا بود.
داشتند به چند درختي كه كنار خيابان بود برميخوردند.
سورن داد زد گفت: ترمز كن...
ترانه هول شده بود... فرمان را رها كرد و سورن ان را گرفت ولي ترانه گفت: چي؟ سورن كجاست...
سورن باز داد زد: وسط... و چشمهايش را بست و فقط فرمان را به سمت خودش چرخاند..... بالاخره ماشين متوقف
شد.اگر موقعيت بهتري بود قطعا سورن ميفهميد كه ديگر اقاي سزاوار نيست و ترانه هم متوجه خطايش ميشد... اما... به
هر حال به خير گذشت.سورن با صداي بلند پقي زد زير خنده... ترانه چند نفس عميق كشيد .....
سورن جعبه ي دستمال كاغذي را برداشت و ضربه اي به شانه ي او زد و گفت: كه حالا ترمز كجاست؟
ترانه:خوب هول شدم... و افزود: برگرديم؟
سورن: پس برگرد...
ترانه: من دور زدن بلد نيستم...
وحي منزل بود كه سورن همه چيز را به او ياد دهد.با لبخند برايش توضيح داد هرچند خيلي طول كشيد اما بالاخره به در
خانه رسيدند.
ترانه بعد از يك ساعت تشكر از اقاي سزاوارش پياده شد.
اما سورن صدايش كرد. جعبه ي كادو شده اي را به دستش داد.
ترانه مبهوت حتي زبانش به تشكر هم نچرخيد. سورن با چهره اي بشاش از او خداحافظي كرد و رفت.
ترانه در اسانسور جعبه ي اهدايي اش را باز كرد. يك عطر كلوين كلين ... گران بود... نسبتا.... با يك گوشواره ي حلقه
اي... بدل بود... اما زيبا... انقدر خوشش امده بود كه همانجا در اينه ي اسانسور ان ها را به گوشش بياويزد.... سورن تمام
حق التدريسش را به اضافه ي مبلغي كه خودش روي ان گذاشته بود به خريد ان هديه داده بود.... اينطوري ارامش
بيشتري داشت.
با چند بهانه ي كوچك معطل كردن دخترها -دير امدن سرويس -تصادف اتوبان وترافيك توانست نگراني خانم يوسفي را
برطرف سازد.هر چند از عملش ناراضي بود.
حق چنين كاري نداشت. اما لذت اين همراهي چند لحظه اي را نميتوانست منكر شود.عطر جديدش را بوييد و كمي خود
را به ان معطر كرد. لذت هديه گرفتن شيرين بود اما نه به شيريني كنار انكه اين هديه ي ارزشمند را خريده بود.دركش
كمي مشكل بود... حد اقل براي ترانه... اما لذت و حال خوشش چندان درك كردن نميخواست.
با صداي تلفن به سمتش رفت.شميم بود پس از كمي احوالپرسي گفت: چه خبرا؟
ترانه از دست او دلخور بود. منشا اصلي دلخوري اش را نميدانست.... اما دلخور بود... اين را ميدانست.
شميم پرسيد: امروز خيلي گرفته بود....
ترانه: اره... و بعد با خود فكر كرد حين تعليم دادن انقدر ها هم گرفته نبود.
شميم گفت: ميدوني... من خيلي تو كوكش بودم...
ترانه ذهنش را متمركز حرفهاي شميم كرد و ازمرور اتفاقات دلپذير ظهر دست كشيد. شميم چه گفت؟! در كوك چه
كسي بود؟!
شميم لحنش عادي بود در حالي كه روي تخت دراز كشيده بود گفت: ميدوني همه ي حواسش به تو بود...
ترانه گفت: يعني چي؟ كيو ميگي؟
شميم: سورن...
ترانه كمي به رگغيرتش برخورده بود... تازگي ها اصلا دوست نداشت كسي از سورن جلويش حرف بزند... يا حتي اشاره
اي بكند...چه تعريف چه تمسخر فرق نداشت... اصلا راجع ب
مطالب مشابه :
حریم عشق
بخوايد.من به تنهايي رانندگي كردن هديه خريد گلسرخ و يك جعبه بزرگ كادو پيچ شده
راننده سرویس(11)
مطلقه رو كه به كار نياز داشت و به جعبه ي كادو شده اي را به بدون پاسخ گفتن به
برچسب :
كادو پيچ كردن هديه بدون نياز به جعبه