رمان آیین من
soshyans
وقتی چشمامو باز کردم خیلی تعجب کردم، ساعت ۵ صبح بود و من این همه خوابیده بودم. یاد آیین افتادم نمیدونستم اومده خونه یا نه ؟!
بلند شدم تا هم آماده بشم که برم بیمارستان هم اینکه ببینم شازده کجاست!
روی تخت پیداش کردم، چه معصومانه خوابیده بود دلم براش میطپید اما افسوس که مال من نبود. حالا که با من لج میکنه من هم باهاش لج میکنم ببینیم کی پیروز میشه
بدون اینکه بیدارش کنم حوله و برداشتم که به همام برم.
بد از خوردن صبحانه میزو کامل جم کردم و همه چیزو مراتب کردم و آماده شدم رفتم بیمارستان، اگر قراره بره سر کار خودش باید بیدار بشه به من چه بیدارش کنم.
***********
سلام سپیده جان خسته نباشی
سلام سمانه خانم، تبریک میگم، فکر نمیکردم به این زودی این طرفها ببینمت
همینطور که لبخند میزدم گفتم: ۲ روز بیشتر مرخصی نداستم باید به کارم سرو سامون بدم فعلا عزیزم
سات ۵ بود که از بیمارستان خارج شدم، وای عجب روزی بود باید جواب تبریک همرو میدادم اه چه خسته کننده
تمام راه تا خونرو به این فکر میکردم که شازده الان کجاست بد میگفتم خوب معلومه طبقه معمول. دیگه هیچ چیزی ازش نمیخوام بذار هروقت میخواد بره هر وقت هم میخواد بیاد. خودم از پسه کار هم حتا ترسم بر میام اما میدونستم که اصلا کار آسونی نیستش.
وقتی رسیدم خونه همه جا سوتو کور بود، منم تصمیم گرفتم ۱ استراحته کوتاه بکنم بعدش ۱ چیزی واسه شئم خودم بپزم.
ساعت ۱۰ بود که کلید توی قفل چرخید، من ظرفهای شمع میشستم که آقا اومد خونه. تا لباس هاشو عوض کنه منم کارمو تموم کردم و از آشپزخونه اومدم بیرون. اصلا بهش محل نمیذاشتم. آقا آیین بچرخ تا بچرخیم.
داشتم تلوزیون نگاه میکردم که دیدم رفت توی آشپزخونه، هه حتما توقع داره الان میز غذا یه آماده براش منتظر باشه اما به همین خیال باش آقا آیین.
بد از سرک کشیدن به روی گاز و داخل یخچال ۱ نگاه به منکرد ۱ نگاه به آشپزخونه آخه بوی کتلت همه جا پیچیده بود اما اون چیزی پیدا نکرد. منم خیلی راحت با کنترله تلویزیون ور میرفتم و این بیشتر عصبیش میکرد.
الان یک هفته از ازدواج خوش یمن ما میگذره، هیچ چیزی تغییر نکرده تا بوده بحثو دعوا. دیگه خودمم خسته شدم. بجز اون شب دیگه آیین شبها زود نیومد گویا ترجیح داد شامشم بیرون بخوره و بیاد خونه. نمیدونم چی کار کنم با این روش میدونم به هیچ چیزی نمیرسم و آیین و به راحتی از دست میدم.
امشب خونه مامانه آیین دعوت داریم، میدونم میاد که باهم بریم, مجبوره به قول خودش امشب منو تحمل کنه
سعی کردم قبل از اومدن آیین آماده باشم، سریع دوش گرفتم و یک دست کوتو شلوار شکلاتی که خیلی هم بهم میومد پوشیدم و آرایشی که بهم بیاد کردم. کارم تازه تموم شده بود که آیین اومد خونه ، وقتی منو دید همینطور بهم نگاه میکرد من هم بیتوجه به اون رفتم بیرون تا آیین هم آماده بشه.
تو ماشین آیین گفت:
میدونم از من بدت میاد و میدونیم که احساسم نسبت بهت چیه اما میخوام خواهش کنم که هر چی هست بینمون ماله خودمون باشه، نمیخوام خانوادهام چیزی از زندگی من بدونند
در حالی که سعی میکردم آروم باشم نگاهمو ازش گرفتمو به درختهای کنار خیابون دوختم، با این سرعت کجا میرفتند؟
من به کجا میرفتم؟ چی در انتظارم بود؟
چرا؟چرا نباید اونا بفهمن؟تو یه برادر کوچیکتر از خودت داری...بزار این بلا رو حداقل سر آرتین درنیارن...من که ترجیح میدم همه بفهمن زندگیمونو به گند کشیدن...
کنایه آمیز گفت:تو که انقدر عاقلی چرا قبول کردی؟من که از اولم همینطور باهات برخورد میکردم...
حرفی برای گفتن نداشتم
_خودت چرا قبول کردی؟
_چون قصد دارم یه مدت دیگه طلاقت بدم...میدونم که واسه پولم دندون تیز کردی،حتی اگه عاشقم هم باشی واسم مهم نیست....در هر صورت اونموقع مهریه ت رو پرداخت می کنم و تو هم میشی یه دختر کوچولوی پولدار...از اونی هم که می خواستی بهتر میشه،نه؟...
قلبم بدجور تیر کشید...
_با همه ی این اوصاف من الان ترجیح میدم یه اسب شوهرم باشه نه تو...
_باید قبل از اینا به این نتیجه می رسیدی...
بحثو قطع کرد انگار حوصله ی بحث کردن با منو نداشت.
_من ساعت نه جایی قرار دارم باید برم...اگه مامان،بابا چیزی پرسیدن بگو رفته بیمارستان...
_خودت که زبون داری...من دروغ نمیگم...
_گفتم اگه ازت پرسیدن...
_من دروغ نمیگم...
نگاهش پراز تنفر بود تاب این نگاهو نداشتم...
_اصلا نمیخواد دروغ بگی...راستشو بگو...بگو رفته پیش آتوسا...
یه لحظه هیچی نفهمیدم...فقط نگاش کردم...من من کنان گفتم:آتوسا... همون... دختر ه ست؟
با پوزخند گفت:بعله...آتوسا عشقمه...
چه قدر سعی می کردم گریه نکنم...با بغض گفتم:خب...راستش ترجیح میدم...ترجیح میدم که دروغ بگم...
_دیدی تو هم مثل همه ای...تو هم دروغ میگی..مواقعی که به نفعت باشه تو هم همه کار میکنی...
_ذات آدما اینطوره...حدس میزنم عشق خانوم شما اینطور نباشه..
انگار یه لحظه رفت توی خیال...با یه صدای آروم گفت:تو هم ببینیش عاشقش میشی....
گاز کوچیکی از لبم گرفتم
_از بچه های خودمونه...یعنی ...
به خودش اومد نگاه طلبکارانه ای بهم انداخت وگفت:به این میگن فضولی...منم با آدم فضول آبم تو یه جوب نمیره...اینو آویزه ی گوشت کن...ok؟
با اکراه نگاهی بهش انداختم و گفتم:ایششششششششششششششششششؠ ?ششش!
حالم خیلی بد بود باید اون دخترو میدیدم...باید می فهمیدم اون چی داره که من ندارم...آره شاید واقعا لایقش نبودم...
++++++++++
آئین از روی مبل بلند شد وگفت:خب...من دیگه باید برم...باید یه سری به بیمارستان بزنم...
مامان شهلا گفت:مگه امروز آن کالی؟
_نه ولی یکی از بچه ها امروز مشکل واسش پیش اومده...به من زنگ زد گفت به جاش برم...
با یک تصمیم آنی منم بلند شدم وگفتم:آره مامان جون دیگه باید رفع زحمت کنیم...
آقای دکتر،بابای آئین مداخله کرد و گفت:سمانه جان تو کجا...تو نشسته بودی که...
_آقای دکتر من فردا کشیکم باید زود بخوابم...
با لحنی شیطنت آمیز گفتم:ما استاژرا باید هفت بیمارستان باشیم(به آئین اشاره کردمو گفتم)مثل ایشون نیستم که هرساعتی بخوان میان بیمارستانو هیچکسم چیزی بهشون نمیگه...
آقای دکتر با تعجب گفت:استاژرا ساعت چند میرن بیمارستان؟
_هفت،هفت و ربع...
_زمون ما که استاژرا یه روز درمیون میومدن...
_شانس منه دیگه...رفتم کنار آئین و مانتویی رو که زهرا خانوم به دستم میداغد پوشیدم..
آئین زیر لب گفت:تو کجا؟
ابرومو دادم بالا...
++++++++++++++++++++
با سرعت زیادی رانندگی میکرد
_چرا انقد تند میرونی
_به تو چه؟
جا خوردم و آروم گفتم:حالا نخورم...فقط سئوال امنیتی بود! راستی فردا کشیکی؟
_نه...چرا نمیفهمی، رزیدنتای ارولوژی آن کالن...
_آخه همیشه؟
_پس چی؟...حیف اون چهار سالی که تو پزشکی حروم کردی...
بهم برخورد اتفاقا درسم خوب بود اینهم به خاطر علاقه ی زیادم به رشته م بود.........
_نه که خودت همیشه بیست و دویی!
جوابمو نداد...
منم تمام مدت داشتم به آتوسا فک میکردم...
با صدای در اتاق چشمام باز شد یه لحظه ترسیدم اما وقتی آئین رو دیدم خیالم راحت شد.لامپو که روشن کرد چشمام اذیت شد و چشمامو بستم.
_برگشتی؟
چند لحظه چیزی نگفت.
_نه،هنوز برنگشتم...
_هه هه،خندیدم...
بعد ازین جمله نتونستم خودمو نگه دارم.:با آتوسا جون خوش گذشت؟
ابروهاشو بالا برد و نگاهی به من انداخت:چیه؟حسودیت میشه؟...آره خیلی عالی بود...جای توهم اصلا خالی نبود!
آب دهنمو قورت دادمو گفتم:نه که با شما دو تا تحفه بیرون رفتن خیلی باحاله...!
بعدازین جمله دوباره روی تخت دراز کشیدم.اونم بعد از اینکه لباساشو عوض کرد طرف دیگه دراز کشید
_آئین
...soshyans
حالم خیلی بد بود باید اون دخترو میدیدم...باید می فهمیدم اون چی داره که من ندارم...آره شاید واقعا لایقش نبودم...
++++++++++
آئین از روی مبل بلند شد وگفت:خب...من دیگه باید برم...باید یه سری به بیمارستان بزنم...
مامان شهلا گفت:مگه امروز آن کالی؟
_نه ولی یکی از بچه ها امروز مشکل واسش پیش اومده...به من زنگ زد گفت به جاش برم...
با یک تصمیم آنی منم بلند شدم وگفتم:آره مامان جون دیگه باید رفع زحمت کنیم...
آقای دکتر،بابای آئین مداخله کرد و گفت:سمانه جان تو کجا...تو نشسته بودی که...
_آقای دکتر من فردا کشیکم باید زود بخوابم...
با لحنی شیطنت آمیز گفتم:ما استاژرا باید هفت بیمارستان باشیم(به آئین اشاره کردمو گفتم)مثل ایشون نیستم که هرساعتی بخوان میان بیمارستانو هیچکسم چیزی بهشون نمیگه...
آقای دکتر با تعجب گفت:استاژرا ساعت چند میرن بیمارستان؟
_هفت،هفت و ربع...
_زمون ما که استاژرا یه روز درمیون میومدن...
_شانس منه دیگه...رفتم کنار آئین و مانتویی رو که زهرا خانوم به دستم میداغد پوشیدم..
آئین زیر لب گفت:تو کجا؟
ابرومو دادم بالا...
++++++++++++++++++++
با سرعت زیادی رانندگی میکرد
_چرا انقد تند میرونی
_به تو چه؟
جا خوردم و آروم گفتم:حالا نخورم...فقط سئوال امنیتی بود! راستی فردا کشیکی؟
_نه...چرا نمیفهمی، رزیدنتای ارولوژی آن کالن...
_آخه همیشه؟
_پس چی؟...حیف اون چهار سالی که تو پزشکی حروم کردی...
بهم برخورد اتفاقا درسم خوب بود اینهم به خاطر علاقه ی زیادم به رشته م بود.........
_نه که خودت همیشه بیست و دویی!
جوابمو نداد...
منم تمام مدت داشتم به آتوسا فک میکردم...
با صدای در اتاق چشمام باز شد یه لحظه ترسیدم اما وقتی آئین رو دیدم خیالم راحت شد.لامپو که روشن کرد چشمام اذیت شد و چشمامو بستم.
_برگشتی؟
چند لحظه چیزی نگفت.
_نه،هنوز برنگشتم...
_هه هه،خندیدم...
بعد ازین جمله نتونستم خودمو نگه دارم.:با آتوسا جون خوش گذشت؟
ابروهاشو بالا برد و نگاهی به من انداخت:چیه؟حسودیت میشه؟...آره خیلی عالی بود...جای توهم اصلا خالی نبود!
آب دهنمو قورت دادمو گفتم:نه که با شما دو تا تحفه بیرون رفتن خیلی باحاله...!
بعدازین جمله دوباره روی تخت دراز کشیدم.اونم بعد از اینکه لباساشو عوض کرد طرف دیگه دراز کشید
_آئین...؟!
این قسمتو soshyans عزیز زحمتشو کشیده
_آئین...؟!
_هوم...؟
به سمتش برگشتم و روی شکم دراز کشیدم و دستمو زیر چونه گذاشتم.چشماشو بسته بود و معلوم نبود این خطوط در هم پیشونیش واسه چیه.شاید به خاطر حضور من بود...
_خیلی غیرقابل تحملم واست؟
با همان چشمان بسته اش پوزخندی زد و چیزی نگفت.ساعدش رو روی پیشانیش گذاشت.نمی دونستم چشاش بازه یا بسته.
_آئین؟...ببین،تو ازم متنفری...ازم بدت میاد،با این همه...من...من نمی خوام طلاق بگیرم...من..
_نمی خوام بشنوم!
_یعنی چی؟من می خوام حرف بزنم...آئین...اگه طلاق بگیریم تو مشکلی واست پیش نمیاد..اما من چی؟یه دختر طلاق گرفته هیچ جایگاهی نداره...مخصوصا تو خونواده ی ما....آئین...من طلاق نمی خوام...
روی صورتش خم شده بودم البته با فاصله ای زیاد.چشماشو باز کرد.تو چشماش خیره شدم.
_خواسته های من چی؟منم می خوام با عشقم زندگی کنم...نه با تو...
نه با تو را انقدر با غیظ گفت که چشمم پراز اشک شد.فایده ای نداشت...دوباره به پشت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.
_من ازت طلاق نمی گیرم...من زندگیمو می خوام.....
_منم این زندگیو نمی خوام...
فریاد زدم:اگه نمی خواستی چرا باهام ازدواج کردی...
روی تخت نیم خبز شد و برافروخته گفت:صداتو ببر،نصفه شبی...
چشمامو بستمو گفتم:دلم می خواد داد بزنم...به تو مربوط نیست...
_پس گم شو از اتاق برو بیرون داداتو بزن...
منم به سمتش نیم خیز شدموتو چشاش خیره شد:درست حرف بزن...
_در حدش نیستی!
_پس انتظار نداشته باش باهات درست حرف بزنم!
_تو غلط می کنی...
نتونستم دیگه گریمو قایم کنم.زدم زیر گریه و خودمو زیر پتو قایم کردم.
چند لحظه اصلا چیزی نگفت.و دوباره دراز کشید.هر لحظه گریه م بیشتر میشد.
_بسه دیگه.
صدای دادش چهارستون بدنمو لرزوند.لبمو به شدت گاز می گرفتم که صدای گریه م بلند نشه.تمام بدنم می لرزید...
+++++++++++++++
با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم.کش و قوسی به خودم دادم و بلند شدم.آئین روی شکم دراز کشیده بود و دستشو زیر بالش قفل کرده بود.چه قدر دلم می خواست ببوسمش.
مانتوی صورتی رنگ جلو بسته ای رو که داشتم با جین مشکیم پوشیدم.سر خیابون منتظر تاکسی بودم که ماشین آئین به سرعت از جلوم رد شد.با حرص بهش نگاه کردمو دندونامو رو هم ساییدم حتی یه بوق نزد.
+++++++++
اولین جلسه ی ارولوژیم بود و اصلا خوشحال نبودم چه طور می تونستم رفتاراشو تحمل کنم.اونم جلوی همه ی بچه ها.سریع روپوشمو عوض کردم.با این که صبح دیده بودمش تو خیابون اما دیرتر از من رسید.
یه لحظه چشمام آدم آشناییو دید....باور نمی کردم...مهرداد بود...انگار منو با این همه تغییرات نشناخت..صورتمو اصلاح کامل کرده بودم،موهام رنگ خورده بود...چند لحظه بهم خیره شد بعد گفت:سمانه تویی؟
_بله می خواستی کی باشم؟
_چه تغییراتی؟!چه خبره؟
_دکتر شما اول بگو اون ور آب خوش گذشت؟
خندیدوگفن:جات خالی...سوغاتی هم واست آوردم،یادم بنداز بیارم در خونتون واست...
نگاهی بهش انداختمو گفتم:خونه؟دیگه اونجا نیستم...
_چی...فرار کردی؟
جمله ی آخرو با خنده گفت.
_نه...
خواستم بگم ازدواج کردم که صدای شادی رو شنیدم که می گفت برم سر مورنینگ...
با عجله گفت:کدوم بخشی؟
_من ارولوژیم...تو چی؟
_من اعصابم...خب برو دیگه الان شروع میشه!
_باشه...می بینمت...
با عجله رفتم سر کلاس..دیر رسیده بودم.اتند بخش دکتر زارع گفت:خانوم چرا دیر اومدین...
چند لحظه مکث کردم.
_معذرت می خوام.
_اینترنی؟
_نه استاژر هستم.
_حالا بفرمایید.
به آئین نگاه کردم.اصلا حواسش به من نبود و داشت با یکی دیگه از رزیدنتا که توی عروسی دیده بودمش حرف می زد.
+++++++++++++
mtbhrsh
به سمت ته کلاس رفتم و روی آخرین سندلی خالی نشستم. خیلی از دست آیین ناراحت بودم از طرفی هم فکرم رفته بود پیش مهرداد. از ساله اول میشناختمش پسر خیلی خوبی بود مثل برادرام دوسش داشتم. به این فکر میکردم که چه بیخبر برگشته.
انقدر ذهنم مشغول بود که اصلا متوجه گذشته زمان نشدم، وقتی به خودم اومدم بچها داشتند یکی یکی از کلاس بیرون میرفتند. آیین هم بدون اینکه به من توجهی بکنه با همون که موقع ورود دیدم داره صحبت میکنه رفت بیرون. خیلی بهم برخورد، بقیه دخترها که چشم نداشتند منو ببینند با یک حالت مسخره و نیشخند بهم نگاه میکردند. به خودم اومدم وسایلم را تند جم کردم تا زودتر از این جو خفه کننده برم بیرون.
توی راهرو داشتم به سمته خروجیی ساختمون راه میرفتم که صدای قدمهای تندی رو پشت سرم احساس کردم
در همون لحظه صدای مهرداد و شنیدم که داشت منو صدا میکرد
- آقای دکتر دیگه سنی ازتون گذشته، یک مقدار باید مراعات کنید، دویدن و سرعت زیاد برای این سنّ اصلا خوب نیست!!!
مهرداد در حالی که سعی میکرد نفس کشیدنشو مراتب کنه گفت:
- راست میگی، این حافظه هم خوب کار نمیکنه سنّم یادم میره گاهی
و باهم به خنده افتادیم، در حال خندیدن با هم هم قدم شدیم که بریم بیرون. در این حین چشمم به آیین افتاد که روبروی خروجی ایستاده بود و داشت با دو نفر صحبت میکرد اما حواسش کاملا به منو مهرداد بود.
بدون اینکه اهمیّتی بدم به مسیرم ادامه دادم
- حالا چی کار داشتی که با این سرعت میومدی دنبالم!؟!؟
- راستش میخواستم بهات حرف بزنم
- در چه موردی؟
- ببینم تو گفتی دیگه تو خانه قبلی نیستید! میشه لطفا آدرس جدیدتونو به من بدی؟
- آدرس مارو میخوای چی کار؟ بعدم من دیگه تو اون خونه زندگی نمیکنم اما مامان و بابا هنوز اونجا هستند
اییستاد و با تعجب گفت:
- یعنی چی تو اونجا نیستی؟ اما خانوادت همونجا هستند؟ نمیفهمم. نکنه!
نگاهشو به سمت دست چپ من برد و همونجا ثابت موند
یک لحظه دیدم که خطوط صورتش منقبض شد و صورتش به کبودی زد
- تو این مدتی که نبودی خیلی اتفاقت افتاده مهرداد خیلی
و شروع به حرکت کردم و از پلههای ساختمون اومدم پایین، اما مهرداد هنوز همانطور آیستاده بود و هیچ کرکتی نکرد...
هنوز چند قدم نرفته بودم که مهرداد خودشو بهم رسوند و گفت:
- کی!
- دو هفته نشده
- چه بی خبر
- تو کجا بودی که خبرت کنم، بدم همه چیز خیلی سریع پیش اومد
در حالی که نفس عمیقی میکشید:
- بهت تبریک میگم امیدوارم خوشبخت بشی
- خوشبخت! ممنون (دلیلی نداره دیگران از زندگیه من چیزی بدونند)
this roman has a very good and lovely end
مطالب مشابه :
رمان آیین من
دانلودرمان آیین من. سلام مهسان جان آیین من روکامل گزوشت حالا من دانلودشم گزوشتم
رمان آیین من
رمان ♥ - رمان آیین من 59-دانلودرمان( اُ ) 60-دانلودرمان( اَ ) 61-دانلودرمان( ب ) 62-دانلودرمان( پ )
رمان آیین من
دانلودرمان روزای - آیین من نیومدم شربت بخورم اومدم حرفاتو نذاشت حرفم تموم بشه که دادش
آیین من (13)
رمان ♥ - آیین من (13) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان دانلودرمان آیین من,
رمان آیین من
دانلودرمان روزای آیین هم بدون اینکه به من توجهی بکنه با همون که موقع ورود دیدم داره صحبت
آیین من (قسمت آخر)
♥ رمان رمان رمان ♥ - آیین من (قسمت آخر) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی
رمان آیین من
دانلودرمان روزای (با هر کلمه حرف زدن من آیین عصبانی تر میشد و من میترسیدم.
رمان آیین من
دانلودرمان روزای رمان آیین من. رمان یک شنبه ی غم
رمان آیین من
دانلودرمان روزای آیین با حالتی گیج به من نگاه میکرد اما هنوز حرفم تموم نشده بود که پاشد و
رمان آیین من
دانلودرمان با تصور اینکه داره به چی فکر می کنه داغ کردم یعنی می شه یه روز من و آیین هم
برچسب :
دانلودرمان ایین من