رمان روستای پر ماجرا 10
غزل - خوش به حالت راستین چون کسی رو داشتی که دوستت داشت . که لبخند تو لبخند اون بود و غم تو غم اون .
کسی که شب ها با لالاییش میخوابیدی و کابوس نمیدیدی . کسی که تو تب و درد زمانی که نیاز داری به دست های نوازشگر و ارامش بیاد پیشت بشینه و ارومت کنه .
کسی که به حرفات گوش بده و تو سختی ها تنهات نذاره . راستین ، من تموم این سال از این نعمت محروم بودم . از داشتن کسی که درکم کنه و پیشم باشه و سرمو بزارم رو پاهاش و نوازشم کنه . تو دلم مونده سرمو بذارم رو پاهای مامانم و برام قصه بگه . موهامو ببافه و بغلم کنه .
من تموم این سال ها با عقده بزرگ شدم . روزایی که بچه ها دست تو دست ماماناشون میرفتن پارک و خوشگذرونی من تو نبود مامانم گریه میکردم .
اگه از اول نبود تحملش اسون تر بود ولی ..ولی این خیلی سخته که مادر داشته باشی و اون تو رو نخواد. تحملش سخته اینکه یه موجود اضافی باشی براش . اینکه تو نگاهش به جای عشق تنفر رو ببینی .
من بچه بودم .خیلی کوچیک ولی بی مهری مادرم رو حس میکردم . فرقش رو با بقیه مادرا . مامانم منو دوست نداشت و اینو همه فهمیده بودند . اون از من و بابام و زندگیمون فراری بود .
و اخرم تو یه روز بارونی تنهامون گذاشت و رفت . بدون توجه به اشکام و التماس هام . بدون توجه به نگاه محتاجم ، به عشق تو قلبم .رفت و منو تنها گذاشت با یه دنیا غم و غصه .
همیشه برام سوال بود رفتنش !! اینکه چرا منو دوست نداره . چرا همش با بابا دعوا میکنه اما وقتی بزرگ شدم جواب همه سوال هامو گرفتم . بابام برام تعریف کرد و اشک ریخت . گفت که دییونه ی مامانم بوده . گفت عاشق بوده و مجنون . ولی مامانم بابام رو نمیخواست . بلند پرواز بود و رویایی و وضع معمولی بابام مامانم رو راضی نمیکرد .
همه ی زندگیش شده بود رفتن به مهمونی و گشتن با دوستای رنگ و گرنگ . مادیات شده بود همه ی دنیای مامانم و عشق توی زندگیش جایی نداشت .
بابام به زحمت کار میکرد و هر چی به دست میورد میداد به مامانم و اونم خرج لباس و طلا و مهمونی برای خودش میکرد اونقدر خرج میکرد که دیگه داد بابانم رو دراورده بود اما واسه اینکه مامانم رو از دست نده به خاطر از این و اون هی پول قرض میگرفت . عاشق بود دیگه ..چیکار میتونست کنه !!! تا اینکه بابام با اصرار بالاخره مامانم رو راضی کرد و اونم برخلاف میلش منو به دنیا اورد و بابام امیدوار بود با دنیا اومدن من مامانم دست از کاراش ورداره . ولی اینطور نشد که نشد !!
. دنیای بی بند و بار مامانم همچنان ادامه داشت . غرق دنیا و دوستای اروپاییش شده بود و به کل من و بابا رو فراموش کرده بود .
تا اینکه بابا عاصی شد و دیگه نتونست تحمل کنه و علی رغم اینکه عاشق بود ولی جلو مامانم ایستاد . مامانم هم وقتی مخالفت بابام رو دید و خشمش رو ، گفت طلاق میگیره . بابام شکست ولی مقاومت کرد . تلاش کرد مامانم رو درست کنه . با مهربونی ، لطافت ، و بعد که دید به نتیجه نمیرسه با خشم و حتی کتک..!! ولی مامانم عوض نمیشد و اخرم رفت .
رفت پیش دنیای کوچیک خودش .انگار نه انگار که یه دختر تو حسرتش بود و یه مرد عاشق تو نبوذش داشت میمرد .
مامانم منو فروخت . به لذت دنیا و سفر و پارتی .. !! من فقط برای مادر همین قدر ارزش داشتم . شکستم راستین ..!! با وجود سن کمم شکستم . من موندم و یه دنیا بغض و گریه . هیشکی نفهمید چه دردی داره بی مادری . هیشکی نفهمید ...!!
چند سال بعد فهمیدم رفته اروپا و اونجا با یکی ازدواج کرده . دیگه نفهمیدم خوشبخت شد یا بدبخت؟؟. نفهمیدم دلتنگم شد یا نه ... ؟؟ اون رفت و شد یه خاطره کوچیک گوشه ذهن من ...!!
من نفهمبیدم مادر چیه راستین .؟؟!! نفمیدم . این حق من نبود . چرا من ؟؟ مگه چیکار کرده بودم ؟؟
راستین من خستم . از اینکه مادرای مهربون بقیه رو ببینم و دم نزدم خستم . از اینکه شکایت نکنم از بی مادریم خستم . از تظاهر به شاد بودن خستم!!
. من فقط دلم مامانمو میخواد . من دلم اغوش زنی رو میخواد که از گوشت و خونش باشم . به درک که بد باشه ، که نامرد باشه ، فقط مادرم باشه ، بوی مامانمو بده .همین بسه !!
من دلم تنگه راستین .. خیلی تنگ من مامانمم میخوام ..من ..من ...!!
هق هق گریم نذاشت ادامه بدم و از ته دل زدم زیر گریه . بالاخره گفتم این حرفای تلنبار شده قلبم رو . بالاخره شکستم این بغض لعنتی رو ..!!
اروم سرمو بردم بالا و با چشم های اشکی زل زدم به راستین . برق اشک تو چشاش برق میزد دست عین چشم های غمگین من !!
اروم بهم نزدیک شد و بعد با یه حرکت فاصله ها رو شکست و بغلم کرد و سرمو تو سینش پنهان کرد و منم تو اغوش گرمش با همه ی وجود گریه کردم .
مهم نبود این پسر الان بهم محرم نیست . مهم نبود کسی الان ما رو بینه . مهم نبود که این همون راستینه که گربه انداخت رو سرم . مهم این بود که من ارامش داشتم . مهم این بود که داشتم خالی میشدم از غصه هام!! مهم این بود که که اغوشش برام بهترین پناهگاه بود و راستین منو میفهمید . همین و بس !! راستین همون طور که محکم منو تو اغوشش پنهمون کرده بود با صدای بغض دارش اروم دم گوشم زمزمه میکرد :
-گریه کن غزل . گریه کن تا اروم شی خانومی . گریه کن عزیزم .
و من با همه ی وجود گریه میکردم . نیاز داشتم یکی بهم بگه گریه کن . تموم این سال ها بهم میگفتن گریه نکن و منم بغضمو تو گلوم خفه میکردم و اما حالا پسری پیدا شده بود که بغلم کنه و بگه گریه کن پسری که منو میفهمید و درکم میکرد و همین حرف راستین کافی بود تا تموم عقده های این سال هام رو تو اغوش گرمش خالی کنم ....
نمیدونم چه قدر گذشت.؟؟!! فقط میدونم که الان ارامشی که تو قلبم بود رو هیچ وقت نداشتم . انگار یه دنیا غصه از روی شونه هام ورداشته شده بود و سبک شده بودم .
سرم هنوز تو اغوش راستین بود . خدایا چه قدر اغوشش دوست داشتنی بود . چه قدر این اغوش با اون اغوشی که اولین روز اشناییمون توش بودم فرق داره . چرا الان نسبت به این اغوش یه حس دیگه دارم که اون موقع نداشتم . یه حس امنیت و دوست داشتنی .
دلم نمیخواست از اغوشش بیام بیرون و راستین هم انگار میلی به جدا شدنم نداشت و هنوز هم دستای حلقه شده اش دور کمرم محکم بود . بوی عطرملایمش بازم فضای دورم رو پر کرده بود . نفس عمیقی کشیدم و بوی عطرش رو با تموم وجود استشمام کردم . میترسیدم این یک ماه تموم شه و یادم بره چه بویی میداد . دلم میخواست واسه همیشه تو ذهنم ثبت کنم حس ارامش توی اغوش گرمش رو ، رنگ چشاش رو ، شیطونی هاشو . میترسیدم از تموم شدن هم چی . از اینکه راستین بشه یه خاطر تو دوران نوجونیم و یه خاطره که بعد ها فقط با یاداوریش لبخند بزنم .
اما من دلم نمیخواست این یه خاطره باشه . دلم میخواست بشه جزعی از زندگیم و همیشه کنارم باشه . من خودخواهانه راستین رو میخواستم . اره من داشتم دل میبستم . به این مهربونی هاش، شیطونی هاش ، غرورش و رنگ نگاش .
قلب من لرزیده بود و جای انکار نبود ولی دلم به پایان این عشق امیدوار نبود . میترسید از اینکه راستین بره و تموم شه . تموم این لبخند ها ، خندیدن ها ، لجبازی کردنا .
میترسید و همین ترس لعنتی شک رو مهمون قلبم میکرد . شک از عاشق شدن . از دل بستن . اهی کشیدم و اروم سرمو از سینه ی راستین جدا کردم . راستین هم با دین این کارم فشار دستاش رو کمتر کرد و منم اروم از اغوشش بیرون اومدم . داغ کرده بودم و احساس خجالت میکردم . بدون اینکه به راستین نگاه کنم اروم گفتم :
-ممنون . ببخشید سرتو درد اوردم .
راستین با صدای شیطونش که معلوم بود میخواد اون جو غمگین رو عوض کنه گفت :
-wow چه چیز عجیبی . !!!
با تعجب نگاش کردم و گفتم :
-چی ...؟؟؟؟
راستین خندید و گفت :
-اینکه گونه های این دختر خانوم پرو از خجالت قرمز شده . !!!
اووووهه از دست این گونه های من که موقع خجالت میشند کپی برابر اصل لبو . اخرم ابروی منو بردند!! اما کم نیوردم و با مشت زدم تو سینش و گفتم :
-پرووو. من و خجالت ؟؟ ابدا .
راستین مشتمو گرفت تو دستش و گفت :
-اوف چه دستای محکمی داری تو دختر . قفسه سینم داغون شد .
-حقته تا دیگه به من تیکه نندازی . حالا هم دستمو ول کن !!
راستین با چشم های شیطونش نگام کرد و گفت :
- اگه نکنم ؟؟
-نه انگار یه ذره باهات خودمونی شدم روت زیاد شد نه ؟؟ ول میکنی یا من میدونم با تو .
اومد جلو و تو صورتم نگاه کرد و گفت :
-من راستینما . با من عین بقیه پسرا رفتار نکن چون میدونی که من اهل کوتاه اومدن نیستم و از تهدیدات نمیترسم .
با خنده خودمو بیشتر به صورتش نزدیک کردم و گفتم :
-اا . خوب منم غزلم . همون دختری که هیچ پسری تا حالا نتونسته زبونشو کوتاه کنه . خوشبختم از اشناییتون . !!
نفس های داغش تو صورتم میخورد و بی قرارم میکرد واسه همین صورتمو عقب تر بردم و گفتم :
-حالا ول میکنی یا نه ؟؟
راستین- نوچ ..!!
-باشه . خودم از دستت در میارم .
و با زور سعی کردم دستمو از دستش دربیارم اما مشالا یه زوری داشت که نگو...!! راستین خندید و گفت :
-زور نزن غزل جون . چون بی فایده هست .
-نه خیرم . من تسلیم نمیشم .
راستین- اهان پس قصد داری تا صبح تلاش کنی .
-اره واسه کم کردن روی تو هم شده اینکارو میکنم .
و دوباره مشغول شدم . در نمیومد که ..!!. همین طوری که داشتم تلاش میکردم یهو راستین دستمو ول کرد و منم تعادلم رو از دست دادم و یهو افتادم روش و صورتم دقیقا رو صورتش قرار گرفت و یهو نفس دوتامون تو سینه هامون ثبت شد . ارتباط چشاش با چشام لحظه ای قطع نمیشد و ضربان قلبم اونقدر بلند شده بود که به گوش راستین هم میرسید . یهو به خودم اومدم و با یه حرکت از روش بلند شدم ودر حالی که نفس نفس میزدم گفتم :
-من ..من باید برم .
و مشغول حرکت شدم . اگه اونجا بودم نمیتونستم تحمل کنم . راستین سریع بلند شد و اومد طرفم و دستمو گرفت و کشید به سمت خودش و منم به اجبار به سمتش برگشتم ولی نگاش نمیکردم . تحمل دیدن چشاش رو نداشتم چون اونوقت نمیتونستم در برابر احساسم ساکت بشینم .!! راستین با صدای گرفته گفت :
-غزل به من نگاه کن .
نگاهش نکردم و اونم دوباره گفت :
-با توام غزل . به من نگاه کن .
اروم سرمو بالا گرفتم و به چشم های خمار راستین خیره شدم. راستین اروم گفت :
-معذرت میخوام نباید دستتو اونجوری ول میکردم . اصلا حواسم نبود .
اهی کشیدم و گفتم :
-عیبی نداره . مهم نیست .
راستین- غزل
-بله
راستین - از دستم که ناراحت نشدی ؟؟
اونقدر مظلوم و بچه گونه گفت که بی اراده لبخندی رو لبم اومد و گفتم :
-نه
راستین هم با دیدن لبخندم خندید و گفت :
-خدا رو شکر . ترسیدم باهام قهر کنی .
دلم میخواست یه ذره خودمو لوس کنم . واسه همین گفتم :
-خوب اگه قهر میکردم مگه چی میشد ؟؟؟
راستین طور خاصی نگام کرد و هیچی نگفت . منم واسه حفظ غرورم دیگه تکرار نکردم و گفتم :
-خوب من دیگه برم .
راستین- میخوای برسونمت ؟؟
-نه هوا روشنه . نمیترسم .
راستین- باشه . به بچه ها سلام برسون .
-همچنین . فعلا .
راستین- خداحافظ .
چند قدمی ازش دور نشدم که صدام کرد برگشتم طرفش و گفتم :
-چیه ؟؟
راستین- غزل از جلو سوپری نریا . از طرف باغ ارباب برو . اونجا چند تا پسر لات نشسته بودند یه وقت اذیتت میکنن.
-باشه حواسم هست .
دوباره اومدم برم که گفت :
-غزل
لبخندی زدم و برگشتم طرفش و گفتم :
-بله
راستین- مطمعنی نمیخوای باهات بیام ؟؟ یه وقت حییونی چیزی نباشه وسط راه ؟؟
-نه بابا حییون کجا بود . نگران نباش . من میتونم مواظب خودم باشم .
راستین- باشه . برو به سلامت .
باز اومدم برم که دوباره گفت :
-میگم غزل ...
دیگه نتونستم خندمو کنترل کنم و با خنده گفتم :
-دیگه چیه اقا راستین ؟؟
راستین هم خندید و گفت :
-خواستم بگم ممنون که منو محرم حرفات دونستی و جریان مامانت رو بهم گفتی و بدون که من درکت کردم غزل . اره سخته خیلی سخت . با اینکه نکشیدم ولی میفهممش.
لبخند زدم و گفتم :
-میدونستم که درک میکنی و واسه همین بهت گفتم . منم ازت ممنونم که گوش کردی .
راستین با شیطونی پرسید :
- اونوقت از کجا میدونستی درکت میکنم؟؟
به تلافی از اینکه راستین اون سوالم رو جواب نداد گفتم :
-اومم . خوب دیگه ...جوابش عین همون جوابیه که تو به سوال من دادی .
راستین- داری تلافی میکنی ؟؟
-فکر کنم .
راستین خندید و گفت :
-غزلی دیگه . چیکار میشت کرد ؟؟
خندیدم و گفتم :
-اره دیگه . خوب من دیگه واقعا باید برم .
راستین- مطمعنی باهات نیام ؟؟
-راستیننن!!!
راستین سریع گفت :
- باشه باشه خودم جوابمو گرفتم . خداحافظ .
خندیدم و گفتم :
-خداحافظ .
و اروم ازش دور شدم .یه کمی که رفتم به عقب نگاه کردم و در کمال تعجب دیدم راستین هنوز همونجا وایساده ....!!
تا رسیدن به خونه به راستین ، نگرانی هاش ، اشک تو چشمش موقع زدن حرفام ، اغوش گرمش ، حرفای مهربونش و خیلی چیزای دیگه فکر میکردم و هر لحظه لبخند روی لبم پررنگ تر میشد . رفتار های راستین فقط یه چیزی رو نشون میداد و اونم اینکه من براش اهمیت داشتم . شاید..شاید یه حسی بهم داشته باشه .نمیدونم شایدم نه !!
ولی قلبم نیاز داره به این اهمیت ها ، نگرانی ها ، دوست داشتنا . اره من دل بستم به راستین و خودمم کم کم دارم متوجه بی قراری هام میشم . خدایا خودت کمک کن راه درست رو تشخیص بدم اینکه همین طور عاشق بمونم یا اینکه فراموشش کنم . !!
به خونه که رسیدم خاله تو اشپزخونه مشغول غذا درست کردن بود و بچه ها هم مشغول دیدن اخرای فیلم بودند . منم به خاله کمک کردم و بقیه روز هم با بچه ها به حرف و شوخی گذروندیمش و قرار شد فردا اگه شد وسایل سیب زمینی اتیشی ورداریم و بریم باغ خاله خوش بگذرونیم و شبم هممون بعد از کلی حرف زدن به خواب رفتیم و منم طبق معمول با فکر کردن به چشای پسری که قلبش داشت با قلبم بازی میکرد به خواب رفتم . !!!
----------------------------------------------------------------------------------------------------
یسنا- خوب سیب زمینی ها رو هم که ورداشتیم . یلدا کتری و چایی رو ورداشتی دیگه ؟؟
یلدا- اره بابا چند دفعه میپرسی .؟؟!! همه چی اماده هست .
خاله- فقط دیر برنگردیدا . قبل از تاریکی بیاید خونه .
-خیالت راحت خاله جون . حواسمون هست .
یسنا- خوب بریم دیگه . خداحافظ خاله .
خاله- خداحافظ دخترم . خوش بگذره .
ما هم از خاله خداحافظی کردیم و با بار و بندیل خوراکی هامون راهی شدیم .
یسنا گفت :
-میگم بچه ها کاشکی پسرا هم بودند .
یلدا- اره دقیقا . بدون اونا نمیچسبه .
-پسر پرست ها بیاید بریم ول کنید اونا رو . !!!
بعد تو دلم گفتم :
-نه اینکه خودم بدم میاد اونا بیان . دلم که از خداشه . هههه!!!
الهه- اما منم دلم میخواد اونا باشند .
یسنا -خوب چیکار کنیم ؟ میخواید بریم دنبالشون ؟؟
یلدا با هیجان گفت :
یلدا- اره عالیه . بریم .
-اخه مگه ادرسشون رو داریم ؟؟حرفای میزنیدا !!!
یلدا ذوقش یهو فروکش کرد و گفت :
-اره راست میگی . حیف شد .
یهو الهه با شوق گفت :
-بچه ها بچه ها یه فکری !!
-وای چرا داد میزنی دختر ؟؟ خوب بگو .
الهه- اوندفعه که رفتیم کوه یادتونه من با امیر راه میرفتم دیگه ؟؟؟.
یسنا- بله همون دفعه که راستین و غزل عاشق هم شدند .
-خفهههه لطفا . !!
الهه- اره ..اره . هون دفعه امیر وسطای حرفاش اسم بابابزرگش رو گفت . چی بود حاج چی ..ای بابا چرا یادم نمیاد .
یلدا- ای کوفت . اخه الان باید الزایمر بگیری . به مخت فشار بیار دیگه .
الهه- باشه بابا . دو دقیه وایسا تمرکز کنم . حاج ..حاج ..حاج ..؟؟!!!!
یسنا- قرص حاج خوردی الهه ؟؟ بگو دیگه .
هممون خندیدیم و یهو الهه با هیجان گفت :
-یادم اومد . حاج محمد علی حسینی . همینه . مطمعنم .
-خوب حالا که چی ؟؟؟
الهه- خوب بقیش ضایع هست دیگه . روستا کوچیکه و همو همدیگه رو میشناسن . از چند نفر سراغ منزلش رو میگیریم .
یسنا- ایول به مخ الهه جون خودم .
الهه چشمکی زد و گفت :
-چاکریم .
یلدا- عالی شد . پس بزنید بریم .
با تعجب گفتم :
-کجا ؟؟ وایسید ببینم .
یلدا- واسه چی ؟؟ بریم تا دیر نشده دیگه .
-یعنی شما واقعا میخواید برید دنبال پسرا ؟؟؟
یسنا- اره چیه مگه . ؟؟
-خاک تو سرتون . یه خورده اون یه ذره غرورتون رو حفظ کنید . هیچی تو دنیا ضایع تر از این نیست که 4 تا دختر تو روستا راه بفتند برند دنبال پسرا دم خونشونم !!! .
الهه با شک گفت :
-راست میگه ها !! یه ذره ضایع نیست .
-یه ذره چیه ؟؟ اگه بریم خودمون رو شدیدددد کوچیک کردیم .
یلدا- بیخیال غزل . پسرای باحالی اند فکر ناجور نمیکنند .
یسنا- اره بابا عیبی نداره بیا بریم .
-من عمرا بیام .
یلدا- تو میای خوبم میای . !!
-نه خیر بیام خودمو جلو اونگا کوچیک کنم ؟؟ اصلا اه بابا بزرگش درو باز کرد چی ؟؟ میخواید بگید ببخشید اومدیم دنبال پسراتون بریم بیرون ؟؟
یلدا- نه عزیزم . اینجا یه راه حل خیلی خوب هست به اسم دروغغغ.
خندم گرفت اما خودمو کنترل کردم و گفتم :
-به هر حال من نمیام .
یسنا نگاه معنا داری به یلدا و الهه کرد و بعد رو به من گفت :
یسنا-باشه. پس ما میریم تو تنها بمون .
-یعنی چی ؟؟؟
یسنا خندید و گفت :
-یعنی همین که گفتم .
-شما اون پسرا رو به من ترجیع میدید ؟؟
یسنا- معلومه . هلو ها به اون خوشگلی . حیفند .!!!
-ای نامردا . !! اصلا به من چه ؟؟ برید تا ضایع شید.
الهه- منم میرم .
-الی تو هم ؟؟
الهه- خوب با اونا حال میده .
-پوفف برید . من که نمیام .
بچه ها با خنده خداحافظی کردند و به سمت مردم رفتند تا سراغ خونه بابابزرگ امیر رو بگیرند و منم داشتم حرص میخوردم . ای نامردا واقعا رفتانا !!! ای خدا اخه چه جوری به اینا حالی کنم خیلی ضایع هست . هر چه قدر هم از راستین خوشم بیاد بازم غرورمو جلوش نمیشکنم . با این کار خیلی کوچیک میشم . اما ..یعنی الان باید برم بشینم خونه کپک بزنم و در و دیوار رو نگاه کنم ؟؟ نه من حوصلم سر رفته دلم گردش میخواد !! برم یعنی ؟؟ اما اخه ..؟؟ نه واقعا حوصله تو خونه موندن رو ندارم . پس بی معطلی داد زدم :
-بچه ها وایسید .منم میام!!
و به طرفشون دیویدم .
به بچه ها که رسیدم یسنا زد زیر خنده و رو به یلدا و الهه گفت :
-دیدید گفتم میاد من این غزل خانوم رو از خودش بهتر میشناسم .
الهه - وای خدا رو شکر اومدی عشخم . بدون تو حال نمیداد .
با تعجب گفتم :
-جریان جیه ؟؟ تا دو دقیقه پیش من براتون که مهم نبودم ؟؟
یسنا- راستشاین نقشه ی من بود . الکی گفتم ما میریم که تو تنها بمونی و خودت زودی بیای . چون میدونستم طاقت دوری از ما رو نداری .
از دست این یسنا !!! با اخم گفتم :
-پس باز تو منو گول زدی نه ؟؟
یسنا- اوه اوه باز اخم غزل رفت تو هم . این اعلام اژیر خطره . فرار !!!!
یلدا- چه قدرم که دستای غزل سنگینه . خدا بخیر کنه !!
از حرفاشون خندم گرفت و گفتم :
-به هر حال یکمی که فکر کردم دیدیم اونقدر ها هم ضایع نیست . و گر نه به خاطر شماها نیومدم که !!!
یسنا- اره جون عمت .
-من نمیدونم چرا هر چی میشه به جون عمه بیچاره من که عمه خودتم میشه قسم میخوری ؟؟ کلا همه همین طوری اند . گناهی عمه ها . !!!!
الهه خندید و گفت :
-اره . ولش کن یه روز خود یسنا عمه میشه میفهمه چه بده .
یسنا- اوو تا اون داداش فسقل من زن بگیره من فسیل شدم .
هممون زدیم زیر خنده . زن عمو یه خرده دیر بچه دومش رو به دنیا اورد و یاشار 10 سال با یسنا اختلاف سنی داشت و اصلا به هم نمیساختند و کپی موش و گربه بودند .ولی خیلی بچه شیرین زبون و نازی بود و شیطونی هاش رو از من و یسنا دوتا الگو ی کاملا مناسب یاد گرفته بود و واسه همین زن عمو همیشه سرمون غر میزد که این بچ رو از راه به در کردید !!! هه!!! گفتم :
-اوو به یاشار جون من توهین نکن . داماد خودمه .
یسنا- جانم ؟؟؟ چه داداش منو شیک از الان واسه بچش صاحب شد .
یلدا- خاک تو سرت . میخوای بچت با پسر عموت ازدواج کنه !! هههه !!
-اره جیه مگه ؟؟ پسر به اون ماهی .
الهه- حالا شوشوی جناب عالی کیه ؟؟
-اومم خوب اون دیگه در اینده ایشالا معلوم میشه .
یسنا- ضایع دیگه . اقا راستینه .
-جوابت در این مواقع چیه ؟؟
یسنا-حتما میخوای بگی خفه لطفا .
خندیدیم و گفتم :
-دقیقاااا . !!
الهه- خوب بچه ها بهتره بریم در عملیات جست و حو تا دیر نشده .
یسنا- اره بزن بریم .
با بچه ها مشغول سوال پرسیدن شدیم و خیلی زود به نتیجه رسیدیم و مشالا حاج اقا خیلی میون اهالی روستا خیلی از جنبه خوب معروف بود و زودی پیدا شد . خونشونم همون حوالی پاچنار بود و زودی رسیدیم .
یسنا گفت :
-خوب خانما . کی حالا در میزنه ؟؟
-معلومه خودت .
یسنا - کی؟؟ من ؟؟ نه خیر چرا شما ها نه ؟؟
الهه- اصلا اقا چرا دعوا کنیم ؟؟ قرعه کشی میکنیم .
یلدا- چه قدرم الان ورق و خودکار دورمون ریخته !!!!
خندیدیم و الهه گفت :
-گوله نمک کمتر مسخره کن . میتونیم ده بیست سی چهل کنیم .
-واییی همینمون مونده . !! میخوای همه بهمون بخندند . ؟؟!!
الهه- بیخی حرف مردم . اماده اید ؟؟
شالمو انداختم رو صورتم و گفتم :
-خدایا خودت ابرومون رو حفظ کن .
بچه ها خندیدند و الهه مشغول شمردن شد.
الهه- ده . بیست .سی .چهل. پنجاه .شصت.هفتاد.هشتاد. نود. صد . !
یسنا رفت بیرون و یه زبون رازی خوشگلم به من کرد و خندید . وای چه شانس توپی داره این یسنا !! کوفتش شه !! انرژی مثبت بده غزل . تو هم میری بیرون . معلومه .!! ولی خودمم تو دلم از شانس گندم مطمعن نبودم این اتفاق بیفته !!
الهه- ده . بیست . سی .چهل. پنجاه .شصت . هفتاد. هشتاد. نود. صد .
و دستش روی یلدا متوقف شد و اونم رفت بیرون و موندیم من و الهه !! خدایا خودت عاقبتم رو به خیر کن . 20 تا صلوات نذر میکنم . قول میدم خدا جون . فقط من برم بیرون و از این بی ابرویی نجات پیدا کنم !!!
یسنا خندید و گفت :
-اوه چه حساس شد و و اینک دور اخر . ببینم که چه کسی چنین سعادتی پیدا میکنه که درب خونه 4 تا هلو رو بزنه !!!
-سعادت ..!! ههه . بگو مصیبت .
الهه- خوب میخوام بشمرم اماده اید ؟؟
یسنا- اره ایشالا به حق پنج تن به غزل جونم بیفته .
-کوفتتتت .لطفا دیگه از این دعا ها نکن .
بچه ها خندیدند و الهه مشغول شمردن شد .
الهه- ده . بیست . سی .چهل. پنجاه .شصت . هفتاد. هشتاد. نود. صد .
و دستش رو خودش افتاد و با خوشحال هورا کشید و گفت :
-ایول . من رفتم بیرون .
یسنا- بدو غزلی برو در بزن .
چییییی؟؟ نههههههه!!!!
ای خدا اخه اینم شانسه که من بدبخت دارم ؟؟ چرا باید به من بیفته !! چه غلطی کردم با اینا اومدما . وای چه بد ضایع شم جلوی این پسرا مخصوصا راستین . الان فکر میکنن من دییونه ی چشم و ابروشونم . حالا تنها راستین بود یه چیزی ولی فکر کن سالار درو باز کن . اوههه اونوقت لابد فکر میکنه من خاطر اون اومدم دم در خونشون . حالا چیکار کنم ؟؟ با صدای یسنا از فکر اومدم بیرون .
یسنا -داری استخاره میکنی غزل ؟؟ برو در بزن دیگه .
-بچه ها خواهش . نمیشه یکیتون جای من بیاد؟؟
یسنا- نوچچ. به تو افتاد و تو هم باید بری .
-اخه..
یسنا- اخه بی اخه . بدو برو .
-چی بگم خوب ؟؟
یلدا-خیلی عادی بگو که اومدم دنبالتون بریم باغ .
-اونوقت اگه گفتند نه چی ؟؟
یلدا- نه بابا از خداشونم هست .
الهه- برو غزلی .هیچی نمیشه .
-ای خدا از دست شما سه تا ..!!
و به دنبال این حرف به سمت در رفتم . نفس عمیقی کشیدم و تو دلم گفتم :
-اروم باش غزل . بیخیال . فقط در بزن حرفت رو راحت بگو .
و بعد درب قدیمی قهوه ای رنگ رو به صدا دراوردم . کسی جواب نداد منم از خدا خواسته برگشتم پیش بچه ها گفتم :
-نیستند . بریم .
یسنا هلم داد به سمت در و گفت :
-با اون جور در زدن اروم و ملایم تو تیز گوش ترین ادم دنیا هم نمیشنوه .
-اا به اون محکمی در زدم ؟؟؟
یسنا- برو باباتو فیلم کن . بزن دوباره .
پوفی کشیدم و به سمت در رفتم و از حرصم چند بار محکم به در زدم . صدای قدم هایی اومد که با عجله به سمت در میومد و بعد در باز شد و راستین پشت در نمایان شد . اوه خدا الان چی بگم ؟؟ چه فکری میکنه ؟؟ غش نکنم خوبه !!!
راستین با تعجب نگام کرد و گفت :
-غزل تویی ؟؟ چیزی شده ؟؟ چه قدر محکم در زدی ترسیدم !! اتفاقی افتاده ؟؟ حالت خوبه ؟؟؟
بچه ها اونطرف داشتند به نگرانی های راستین میخندیدند و پچ پچ میکردند . سریع گفتم :
-نه ..نه من خوبم چیزی نشده . راستش ..راستش چه جوری بگم ؟؟
راستین لبخند زد و گفت :
-خدا رو شکر . اروم باش و بگو . جریان چیه ؟؟ راستی ادرس خونه رو از کجا پیدا کردی ؟؟
-از مردم پرسیدم .
راستین- از مردم ؟؟؟؟
-اره ..اره بابابزرگت رو میشناختند !
راستین با تعجب گفت :
-واسه چی حالا ؟؟ جریان چیه ؟؟
از دست شما دخترا . حالا من بهش چی بگم ؟؟ نفس عمیقی کشیدم و یه ضرب گفتم :
-ما با بچه ها میخواستیم بریم باغ بچه ها گفتن دنبال شما هم بیایم شاید دوست داشته باشید بیاید . بعد الهه که از امیر اسم بابابزرگش رو شنیده بود رو به مردم گفت و اونا هم ادرس دادند . بچه ها هم الان اون پشتند و روشون نشد بیان در بزنند منو فرستادن . من بهشون گفتم نریم شاید دوست نداشته باشند بیان و خواب باشند ولی گوش نکردند . همین دیگه ...!!
راستین خندید و گفت :
-نفس بگیر دختر .
منم خندیدم و نفس راحتی کشیدم . همون موقع صدای دانیال از تو خونه اومد :
-کیه راستین ؟؟
راستین هم داد زد :
-الان میام میگم . وایسا .
بعد رو به من گفت :
-کجا میخواید برید ؟؟
-باغ خالم .
راستین- اوکی . من به بچه ها هم بگم . شما برید ما خودمون میایم . فقط باغش کدوم ردیف از باغ هاست ؟؟ یه ادرس بده . شما برید تا معطل نشید .
براش توضیح دادم و بعد سریع خداحافظی کردم و رفتم طرف بچه ها و اونا هم رو سرم هوار شدند . یسنا گفت :
-ای نامرد چرا گفتی ما خجالت میکشیم ؟؟
-چی میگفتم ؟؟!! خوب خجالت کشیدید نیومدید دم در دیگه .
یسشنا- بله اخرم همه رو انداخت تقصیر ما .
-ننداختم ، بود .
یسنا- حالا میان؟؟
-اره گفت ما بریم خودشون میان .
یلدا- اا اونا که بلد نیستن؟؟
-نگرانشون نباش . ادرس دادم الانم بریم دیگه . زشته اینجا وایسادیم !!
بچه ها هم سر تکون دادند و به سمت باغ حرکت کردیم .
یه کمی بعد رسیدیم و زیر انداز رو پهن کردیم و نشستیم . یلدا گفت :
-بچه ها پایه اید تا پسرا بیان یکمی شیطونی کنیم ؟؟
یسنا- همجوره پایه ام . چیکار ؟؟
یلدا-پرشام رو که میشناسید ؟؟
-کیه که اون پسر عمه ی شیطون تو رو نشناسه ؟؟!!!
یلدا-هه. اره . میگم یه خورده با گوشی سرکارش بزاریم ؟؟
یسنا- وای اره . خیلی حال میده . اونم مشالا پایه جواب میده .
الهه- هنوزم هر روز با یکی دوسته ؟؟
یلدا- دوست که نه . مثلا با هر دختری یه روز هست و سرکارش میزاره و بعد ول میکنه .
-نامرده دیگه . گناهی دختر شکست عاطفی میخوردند .
یلدا- دختری که میخواد تو یه روز عاشق شه بزار بخوره .
یسنا- هر چند با اون قیافه جیگر پسر عمت واقعا منم بود یه روزه میدیدنش عاشقش میشدم .
خندیدیم و الهه گفت :
-راستی هنوزم میخواد با شراره دوست شه ؟؟
یلدا- اره بابا هنوزم عاشقشه . ولی شراره اصلا محل سگم نمیزاره .
-پس چرا با دخترا میپره ؟؟
یلدا- چه میدونم . تکلیفش با خودش روشن نیست . از یه طرف میگه عاشقه از یه طرفم این کاراش رو داره .
یسنا- حالا بیخی . با گوشی کی اس بدیم ؟؟
-فکر گوشی منو که از کلتون بندازید بیرون .
یلدا- نه با گوشی تو قبلا بهش اس دادم !!
با تعجب گفتم :
-من ؟؟ کی ؟؟؟
یلدا- یه بار که حوصلم سر رفته بود و تو خواب بودی و من شارژ نداشتم گوشیت رو ورداشتم و باش اس بازی کردم .
-خیلی بیشعوری . صبحش دیدم شارژم تموم شده . تعجب کردم اخه تازه دیروز خرید بودمش .
بچه ها خندیدند و یسنا گوشیش رو اورد و گفت :
-بیا با مال من بده .نکنه با مال منم اس دادی؟؟
یلدا خندید و گفت :
-نه هنوز سعادتش نصیب تو نشده !!
یسنا- پرووو
یلدا- خوب حالا چی بدم ؟؟
الهه- بنویس سلام عشقم
یلدا نوشت :
-سلام عشقم
به ثانیه نکشید جواب داد
-سلام خانمی شما ؟؟
-منو نشناختی عزیزممممممم
پرشام- نه به جا نیوردم
-وا امروز تو پارک یادت نیست بهم شماره دادی
پرشام- نازی تویی ؟؟
همون از خنده مرده بودیم .یلدا نوشت:
-وا نازی کیه من السام زود تند بگو بینم این نازی کی بود گفتی؟؟
پرشام- ببینم تو همون دختر چشم ابیه ای قربونت برم منظورم از نازی تو بودی که با اون چشات دل منو بردی!!!
-واقعااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پرشام- اره دروغ ندارم که بگم
-خوب خودتو معرفی کن عزیزم
پرشام- عرشیام 23 ساله ساکن تهران دانشجوی پزشکی و شما؟؟
-wow پس اقا دکتری . پس شماره خوب کسی رو گرفتم منم السام خودت که میدونی 20 سالمه دانشجوی روانشناسی!!
پرشام- چه عالی از اشناییت خیلی خوشحالم!!
-منم همین طور راستی عرشیا جون تو که از اون پسرا نیستی که با دخترای زیادی باشی؟؟
پرشام- نه گلم من تا حالا تو عمرم رنگ هیچ دختری رو ندیدم اما تو باید بگم تو یه نگاه دلمو لرزوندی و اولین دختری هستی که بهش اس میدم!!
یلدا خندید و گفت :
-و اینک زمان حال گیری .
و بعد نوشت :
-که اینطور کمتر خالی ببند پسر خوب من اونقدر احمق نیستم!!
پرشام- وا خالی بندی چیه؟؟
-خالی یعنی این که 17 سالته میگی 23 ، اسمت پرشامه میگی عرشیا ، هنوزم جوجه فکلی دبیرستانی که میگی دانشجوی پزشکی ، هر روزم یه بدبختی رو میذاری سرکار بعد میگی تو اولین نفری.!!!
دیگه ج نداد و ما هم هممون از خنده مرده بودیم . چند دقیقه بعد زنگ زد یلدا با خنده گذاشت رو بلند گو و گفت:
-ها ن ؟؟
پرشام - الو ببخشید شما ؟؟
یلا- ای نامرد دیگه دختر عمت رو نمیشناسی ؟؟
پرشام- یلدا تویی ؟؟
یلدا- با اجازه ی شما .
پرشام- باز تو منو سرکار گذاشتی ؟؟؟ دییونه سکته زدم اس اخرت خوندم .
یلدا خندید و گفت :
-حقت بود . تو خجالت نمیکشی دخترای مردم رو سرکار میزاری ؟؟
پرشام - نه واسه چی ؟؟ یه حالی بهشون میدم دیگه .
یلدا - خاک تو سرت . وایسا به شرار بگم اونقت اگه جرعت داری زیاد از این حالا بده !!
پرشام- وای غلط کردم یلدا جونم . نگی یه وقت ها .
یسنا با خنده گفت :
-چرا نگه ؟؟ اتفاقا باید بگه که یه وقت دختر مردم خر نشه بهتون بله بگه !!
پرشام - یسنا تویی ؟؟
یسنا- په نه په .
پرشام - چه خبر خوبی ؟؟ کجایید ؟؟
یسنا- مرسی خوبم . اومدیم روستا . غزل و الهه هم هستن .
پرشام - اا پس جمعتون جمعه . سلام برسون .
یسنا- اوکی . حالا بریم سر بحث اصلیمون .
پرشام- ای بابا چه گیری کردیما . چیکار کنم که نگید ؟؟
یلدا- اوممم یه ذره خرج داره !!
پرشام - در خدمتم .
یلدا- شارژ میدونی که چه قدر زود تموم میشه و خوب اینجاهم روستاست کم پیدا میشه . پس زحمتش رو بکش .
پرشام- اهان یعنی شارژ برات بخرم ؟؟
یلدا- دقیقاا .
پرشام - ای خدا یه عشق که تو دنیا بیشتر نداریم . چشم ولی حسابت رو بعدا من میرسم .
یلدا- نوج نوچ تهدید نداشتیما . الان برو به نازی جونت برس !!
پرشام - یلدااا!!!
یلدا- راست میگم دیگه . کااری نداری ؟؟
پرشام - نه شیطوتی نکنیدا .
یلدا- تو نکن . ما هم نمیکنیم خداحافظ .
پرشام - شیطون .!! خداحافظ .
و تلفن رو قطع کرد و هممون زدیم زیر خنده . رو به یلدا گفتم :
-گناهی رو چه بد ضایع کردی ؟
یلدا- حقشه . تا دیگه از این کارا نکنه . از من یه سال کوچیک تره ولی مشالا خیلی فعاله !!! باید ادب میشد .
-چه قدرم که تو خودت ادب شده ای ؟؟؟
یلدا- حالا دیگه . !!
الهه- وای ولی خیلی حال داد چه قدر خندیدیم .
یلدا- اره به این میگن راه عالی واسه به دست اوردم شارژ .
زدیم زیر خنده و یهو الهه وسط خنده هاش گفت :
الهه- اا بچه ها پسرا اومدند. !!
و با این حرف ههمون نیش های بازمون رو بستیم و از جا بلند شدیم .
مطالب مشابه :
رمان روستای پر ماجرا 10
پرشام - ای خدا یه عشق که تو دنیا بیشتر نداریم . دانلود رمان برای موبایل. رمان
پشت یک دیوار سنگی 14
دانلود رمان برای کامپیوتر و موبایل. پرشام: دوست پسرمه. مات خیره شدم بهش. ملیکا: جدی؟؟
نامهای کهن ایران زمین
خرید اینترنتی شارژ موبایل. ارشام نیای داریوش بزرگ پرشام مهکامه نامهای عمومی ایرانی
نامهای اصیل ایرانی
گالری عکس پس زمینه موبایل. گالری عکس پرشام مهکامه
برچسب :
موبایل پرشام