رمان دوراهی عشق وهوس2
توقعي جز اتش نياز نميشه داشت مطمن باش اينجوري عاشقم ميشي من فقط ازت يه بوسه ميخوام
داد زدم –تروخدا اشكان قسمت ميدم تو رو جون مادرت
با صداي در به خودش اومد و به سمت در برگشت
-چه غلطي ميكني اشغال ...مگه نميدوني رها مال منه به ناموس داداشت دست درازي ميكني خودتو بكش كنار ببينم
من كه حسابي ترسيده بودم از موقعيت استفاده مردم و پشت شاهين قايم شدم
شاهين-تقصير خودت بود از جلو چشمم گم شو تا حساب تو رم بعد برسم
و با چوب دستش به سمت اشكان حمله برد ممكن بود به اشكان اسيبي برسه به سمت شاهين دويدم و از دستش اويزان شدم تو رو خدا ولش كن تقصير من بود تو رو خدا نزنش
-ولم كن تورم ميكشم حالا ديگه با اين ميريزي روهم ...برو رها برو تا نزدم ناقصت كنم
اما من ميترسيدم اشكانو بكشه دستامو صد راهش كردم –به خدا ديگه طرفش نميرم غلط كرد چيز خورد ببخشش
اشكان –بزار بياد جلو ببينم چي ميگه ..كي گفته رها مال تو؟رها مال منه تا اخرش هم پاش وايميسم
ديگه داشتم از عصبانيت و بغض منفجر ميشدم فرياد زدم خفه شيد كثافتها مگه من كالا هستم كه هر كدومتون صاحبم شديد اينو بدونيد حتي اگر موهامهم عين دندونام سفيد بشه با هيچكدومتون نميرم زير يه سقف حالا بزنيد همو ناقص كنيد به من چه؟
هر دو ساكت و متحير به دهن من خيره شده بودن خودمم باورم نميشد بتونم انقدر صدامو بالا ببرم شاهين اما هيچ وقت كم نمياورد چوب رو پرت كرد گوشه ديوار و گفت –راست ميگي ...چرا من بايد بزنم داداشمو بكشم تو اغفالش كردي بايد حال تو را بيارم سرجاش كه ديگه از اين غلطا نكني برو خدا رو شكر كن كه فردا نميبينمت و گرنه زنده نميذاشتمت
لباسها داخل سبد رها كردم و با سبد از در خارج شدم اما دلم نيومد جوابشو ندم به همين دليل اروم گفتم –واي واي ترسيدم
و با قدمهاي بلند خودمو به اونور باغ رساندم مهين –دخترم شاهين و اشكانو نديدي؟نميدونم كجا رفتن؟
سبد سنگين رو از شونم روي زمين گذاشتم اگر ميگفتم نه قطعا سميرا قضيه رو رو ميكردد براي همين با خونسردي گفتم –چرا داشتم ميومدم ديدمشون پشت كلبه با هم حرف ميزدند
دلم نميخواست زياد سوال پيچ بشم براي همين به طبقه بالا رفتم و به محض رسيدن به اتاقم خودم را با كفش روي تخت انداختم اصلا خوابم نميامد اما حوصله مصاحبه با كسي رو هم نداشتم فقط يبه اين فكر ميكردم كه اي كاش توي خانواده ما هم مثل خانواده سيما اينا يك ذره حيا و مذهب وجود داشت كه هر كس جرات گستاخي را نداشته باشد
صبح با نوازش هاي دستي از خواب پريدم روز بارانيو خسته كننده اي بود اصلا باران را دوست نداشتم چون معمولا ادم رو كسل ميكند و باعث حزن و اندوه مشود بهزاد-پاشو وسايلتو جمع كن بريم ...تا همه خوابن زودتر راه بيفتيم
بلاجبار از خواب بيدار شدم و به اتاقي كه همه چمدانهاشونو گذاشته بودند رفتم چمدونم رو به سختي پيدا كردم و اونو از لباسام پر كردم شايد اينكار كمتر از يك ربع طول كشيد انقدر عجله داشتم كه حتي اگر نيمي از وسايلم هم جا ميماند برايم مهم نبود
-بريم من حاضرم
-تا لباساتو بپوشي من برم به كم خرت و پرت واسه تو را ه بگيرم برگردم
مانند بچه هاي حرف گوش كن سر تكان دادم بعد از رفتن بهزاد روي مبل نشستم و رماني را كه ساناز براي تولدم خريده بود را باز كردم تا از نيمه بخوانم هرچند به نظرم رمان هجوي بود همه عاشق دختره بودند همه براش ميمردن دختره همهچي تموم بود همه چي خوب بود رنگ قصه سبز سبز بود شايد اين اتفاق براي من هم مي افتاداما همه مرا به خاطر پول وثروت مادرم ميخواستند شايد هم براي هوس اما كسي نبود كه بتواند يك دقيقه اخلاق مرا تحمل كند كتاب واقعا خسته كننده بود طوريكه از هر ده صفحه يك خط ميخواندم تا شايد كلمه اي از ان جالب باشد ولي فايده نداشت در حال وارسي كتاب بودم كه صدايي مرا از اعماق رويا و تفكر بيرون كشيد
-اسم كتاب چيه ؟
شاهين بود اه كه اي كاش ميمرد من ديگر صدايش را نميشنيدم با بيحوصلگي كتاب رو پرت كردم روي ميز و روي مبل لم دادم –يك كتاب ابكي كه حتي ارزش نداره اسمشو ياد بگيري ..چي شده سحر خيز شدي؟
-اومدم بدرقه حرفيه ؟
-واقعا كه بيكاري ...اگه اومدي راجع به ديشب تهديدم كني و بدبيراه بگي سريع تر...چون دوست ندارم پشت سرم فحش باشه
قهقه اي نفرت انگيز زد و گفت –نه به خدا اومدم بدرقه ات ...بعدشم تهدينو ديروز بهت گفتم برو خدارو شكر كن كه امروز ميري و گرنه به محض اينكه تنها گيرت مياوردم زندت نميذاشتم
پوزخندي زدم و كتابو برداشته به سمتش رفتم –بيا ...اين كتابا رو مخصوص تو نوشتن مه بخوني و با خودت بگي چقدر پسرايي مثل من جذابن كه ميتونن روح و جسم هر دختر رو تسخير كنن ...و اعتماد بنفس كاذبت فوران كنه
كتاب رو از دستم گرفت و لاشو باز كرد و درحالي كه صفحه اي از كتاب رو بررسي ميكرد گفت –من قبل از تو به اندازه ي موهاي سرم دوست دختر داشتم همشونم رام رام بودن ولي تو ...تو اصلا جزو ادميزاد نيستي
كول ام رو پشتم انداختم و گفتم –د همين ديگه اگه ادم پاكي بودي و لياقت منو داشتي ادم دلش نميسوخت ولي لياقت تو دختراي هرزه ي خيابونن كه عين خودت كثافتن
اومد حرفي بزنه كه صداي ساناز مانع شد –بريم رها؟
-اه ساناز تو كه خواب بودي ...مگه قرار نبود با سايه بري؟
-نه بابا ميخواستم تو رو امتحان كنم خيلي بيشعوري ميخواستي منو بپيچوني تنها بري؟نترس شب نميمونم خونتون
-انقدرز وراجي نكن ...ه بهرامم اومد چمدونو كه جمع نكردي لاقل چند تا از ساك ها رو بيار
ساناز دوتا پلاستيك و ساك خودش رو به سختي بلند كرد وبعد از خداحافظي گرم از شاهين جلوتر از من از در خارج شد
داشتم خارج ميشدم كه شاهين با صداي نسبتا بلني گفت –واسه پس دادن كتابت ميام خونتون شايد بتونيم در باره حرفهاي امروزت بحث كنيم
-مال خودت ...لازم نيست زحمت بكشي بياي اونجا
وبدون خدافظي از در خارج شدم
تقريبا همه ي راهو خواب بودم شايد هم خودم را به خواب زده بودم ولي اهميتي نداشت حوصله خنديدن به بامزگي هاي ساناز را نداشتم جاده زياد شلوغ نبود كمتر از پنج ساعت جلوي در خونه بوديم وقتي بهزاد كليد انداخت و وارد شديم از تعجب شاخ در اوردم انقدر خونه كثيف و بهم ريخته شده بود كه ماتم برده بود –بهزاد ما فقط دوروز خونه نبوديم اينجا زلزله اومده ؟
-نه بابا هوشنگ اومده البته دست كمي از زلزله نداره
-اينا چرا دست از سرما بر نميدارن حتما باز هم پاي زهرماري به خونه باز شده چند روز ديگه هم ميشينن پاي بساط و كافور
بهزاد به من چشم غره اي رفت كه جلوي ساناز حرفي نزنم و من هم ديگه سكوت كردم انشب ساناز و بهزاد تا تونستن سر به سر هم گذاشتن و شلوغ كردن ولي من خيلي تو فكر بودم با خودم ميگفتم نكنه پدر از روي منظور مارو به مسافرت فرستاده ...
روزها در پي هم ميگذشت پدر هروز عبوس تر از روز قبل ميشد بد دهن شده بود و دنبال بهانه اي ميگشت تاباران رحمت خويش را بر سر ما ببارد روشنك و سايه دو روز بعد از ما برگشتند و دوباره شديم همان خانواده ي به ظاهر خوشبخت و مرفهي كه زن دوم پدرشان همسن دختر ارشد بود چه ظاهر زيبايي و چه باطن زشتي
دلم ميخواست سر كار بروم اما بعيد ميدانستم كه بتوانم تصميم گرفتم موضوع را با پدر و با بهزاد مطرح كنم و اينكار را هم كردم بر خلاف تصورم پدر هيچ مخالفتي نداشت و شايد هم فكر ميكرد اينگونه از دستم خلاص ميشود و ديگر غرغر هاي مرا تحمل نميكند پدر قبول كرد و اينكار را به بهزاد واگذار كرد تا برايم كار كوچكي دست و پا كند
يكروز افتابي كه من و سايه تو ي تراس نشسته بوديم و قهوه ميخورديم و از اينده حرف ميزديم يهزاد هم به ما پيوست و با عذرخواهي وسط حرف سايه پريد –رها ...مزده بده ؟
با تعجب نگاهش كردم حدس ميزدم چه اتفاقي افتاده با خوشحالي داد زدم –برام كار پيدا كردي؟كجا؟
بهزاد با سر تاييد كرد و گفت-توي يه شركت خصوصي واردات قطعه كامپيوتر ...البته به عنوان منشي
نميدانم چرا خيلي بهم برخورد واقعا پر توقع بودم سرم را پايين انداختم كه سايه گفت –رها ...بايد خدارو شكر كني الان دكتر مهندساش بيكارن همينم با پارتي بازي برات جور كرده خوشحال باش
به اشتباه خودم پي بردم راست ميگفت بايد خيلي خوشحال ميبودم همين هم غنيمت بود اروم سرم رو بلند كردم وگفتم –نه ناراحت نيستم داشتم فكر ميكردم شيريني چي بدم ؟
هردو خنديدن و بهزاد گفت –ما شيريني دوست نداريم ولي پيتزا چرا ...
-حالا من يه تعارف زدم تو چرا پررو ميشي
شب بلاجبار همه رو شام مهمون كردم بهزاد رييس شركت پسر جوونيه كه برادر دوستشه و من ميتونم از پس فردا برم سر كار از خوشحالي تو پوست خودم نميگنجيدم تند تند به مهسا و سيما زنگ زدم و خبر رو اعلام كردم انها هم با خوشحالي به من تبريك گفتند همينكه تلفنم به مهسا تمام شد يكباره تلفن زنگ خورد
بدون اينكه شماره رو نگاه كنم گوشي رو برداشتم –بله بفرماييد
-به به رها خانو مطمن بودم خودت بر ميداري...چطوري
از شنيدن صداي جذاب اما نفرت انگيز شاهين نفسم بند اومد پس از مكث طولاني گفتم –امرتون؟
-امر خاصي ندارم فقط بايد بهت بگم فردا شب خونه ما دعوتيد اخه تولدمه
-باشه ...مرسي..حتما مياييم البته رو من حساب نكن چون كار دارم بقيه حتما ميان كاري نداري؟
صداي خندش گوشي رو پر كرد –نه عزيزم ...فقط يه جمله حتما مياي
اروم به اميد انكه نشنود گفتم –كورخورندي
اما او گوشي رو قطع كرده بود بهزاد-كي بود چيكار داشت
-مهين جون فردا دعوتمون كرده براي شام بريم اونجا تولد شاهينه
روشنك –اوه راستي از يك هفته پيش گفته بود ولي من يادم رفت بهتون بگم ..
درحالي كه با باقي مونده غذا بازي ميكردم گفتم –بابا جون ميشه من فردا نيام ...اخه كلي كار دارم
روشنك به چشمان پدر ذل زد مطمن بودم با چشمانش پدر را طلسم ميكند پدر انچنان فريادي بر سرم زد كه نزديك بود اشكم همانجا جاري شود
-غلط كردي دختره چشم سفيد.. بموني كه چه غلطي بكني مياي خوبم مياي ..
روشنك لبخند رضايت بخشي زد و لقمه كوچكي را در دهان گذاشت بيشتر از اين خوب نبود كه بحث كنم من هم بايد سكوت ميكردم چن با جوش و خروش من روشنك غرق لذت ميشد طوري كه عضلات فكش منقبض ميگشت
سايه از صبح بيرون بود و من گوشه ي اتاقم كز كرده بودم نرگس هم قراربود شب بياد در حال بررسي لباسهام بودم كه با تقه ي در به خودم اومدم
سايه –رها بيام تو؟كارت دارم
-بياتو
دستش چند پلاستيك مارك دار بود لباسها رو پخش زمين كرد و با شور و شعف گفت –بيا ببين چي خريدم برات ...كدوم خواهري انقدر ايثار گره ؟
راستش ميخواستم براي خودم لباس بخرم ولي هرچي لباس ميديدم سايز تو بود هركدومو ميخواي بردار منم چند تاشو بر ميدارم
شونه هامو بالا انداختم و روي زمين نشستم همه ي لباسها واقعا زيبا بودند اما يكي از انها محشر بود مطمن بودم هارموني محشري با صورتم خواهد داشت لباس روو در مقابل چشمان سايه گرفتم و گفتم –به نظرت اين چه طوريه ؟
-اين؟خيلي محشره منتها به نظرم رنگش تو ذوق ميزنه بيا اين پيرهن رو بپوش
پيرهن ماكسي فسفري رنگي را جلوي چشمانم گرفتواقعا تنها صفتي كه ميشد به ان داد زيبا بود
-اين قشنگه ...ولي به خورده بازه
سايه خنديد و گفت خوب ميتوني اون كت جين منو روش بپوشي فقط تو رو خدا شال رو بي خيال شو
با بيچارگي سر تكان دادم و لباس را روي ميز تحريرم گذاشتم تا شب منو سايه مشغول اماده شدن بوديم من موهايم را سشوار زدم انقدر لخت بود كه هيچ حالتي به خود نميگرفت موهايم را روي شانه ام ريختم واقعازيبا شده بودم به خاطر اين زيبايي اگر روزي هزار بار هم خدا را شكر ميكردم كم بود اما از طرفي هم اين زيبايي كار دستم ميداد
خونه باغ خانواده راد خيلي شلوغ بود انقدر دود در فضا پخش يود كه نميشد نفس كشيد دختر پسر ها با وضع زننده اي در باق ميرقصيدند واقعا حركات و ظااهراكثرشان خجالت اور بود صداي بلند موسيقي گوش ادم را كر ميكرد از ترس محكم دست سايه رو گرفته بودم و به بازوي او چسبيده بودم
-روشنك-بريد دخترا بريد توي باغ بشينيد كنار جوونا و لذت ببريد منو پدرتون هم ميريم توي سالن پيش هوشنگ و مهين
سايه سر تكون داد و اونها هم با قدمهاي بلند از ما فاصله گرفتند سايه به سرعت نور سميرا و سياوش را پيدا كرد و كنار انها جا باز كرد بعد از سلام و احوالپرسي گرم بين سايه و سياوش نشستم سياوش و سميرا و سايه سه تايي بحث داغي رابه پيش كشيده بودند ولي من حوصله نداشتم از سرم به شدت درد ميكرد چندي بعد شاهين با سيني مشروب وارد شد و كنار سايه نشست –به بلاخره اومديد ...چقدر دير؟
-تقصير رها بود بس كه تو حاضر شدن فس فس ميكنه ..
چشم غره اي به سايه رفتم و رو به سميرا گفتم –قرص ارامبخش داري سرم داره ميتركه
سميرا-نه ...به شاهين بگو برات مياره
ترجيح دادم ساكت شم چون حوصله كل كل كردن با شاهين را نداشتم اما شاهين حفهاي مارا شنيده بود و ديگر ولكن نبود –راست ميگي بيا بريم بالا من يه قرص بهت بدم بخواب خواستيم شام بخوريم صدات ميكنم
سايه –خدا عمرت بده زود اين خاله پيرزن رو بردار ببر ديوونمون كرد از بس كه غر زد
شاهين دستم را گرفت و بلندم كرد بلاجبار بلند شدم و به دنبالش راه افتادم داخل خونه كه رفتيم صداها خيلي ضعيف شد خودم را روي مبل انداختم و سرم رو بين دست هام گرفتم به داخل اشپزخانه رفت و بعد از مدتي با يك ليوان و يك قرص برگشت و كنارم نشست
-بيا بخور ارومت ميكنه ...
قرص رو از دستشش گرفتم و ليوان رو يك نفس سر كشيدم كه طعم تلخي داخل دهنم چشيدم انقدر تيز و تلخ بود كه اگر ان را قورت نداده بودم همه رو بيرون ميريختم
از عصبانيت داد زدم –اين چي بود مگه بتو نگفتم اب؟
-چرا سخت ميگيري گفتم اينجوري سردرد يادت ميره ..حالا بيا برو تو اتاق بخواب سر شام صدات ميكنم
بزور از جام بلند شدم سرگيجه بدي داشتم بدنبالش به طبقه بالا رفتم با كليد در اتاق اشكان رو باز كرد و خودش كنار وايساد تا داخل بشم با كنجكاوي پرسيدم –اشكان كجاست توباغ نديدمش
-همين دور وراست تو نميخواد نگران اون باشي ...نكنه دلت براش تنگ شده ؟
-نه خير دلم واسه اون تنگ نشده ...ميترسم بلايي سرش اورده باشي
-بلايي سرش نياوردم يكم ادبش كردم تا ديگه جرات زبون درازي پيدا نكنه نيم ساعت ديگه ميام دنبالت بريم پايين
-مرسي نميخواد بياي فقط به بقيه بگو خسته بود خوابيد
ترجيح دادم امروزو زياد با هاش بحث نكنم از خواب كه بيدار شدم خستگي كاملا از تنم در رفته بود از پنجره بزرگ اتاق به باغ نگاه كردم كم كم همه داشتند خداحافظي ميكردند و ميرفتند پس حتما خيلي وقت بود مه خوابيده بودم كش و قوسي به بدنم دادم و بعد از مرتب كردن لباسهام جلوي اينه روانه باغ شدم فقط فاميل هاي خودموني اونجا بودن كنار سياوش نشستم و بدون كلمه اي حرف به چمن هاي زير پايم خيره شدم كه باز زبان سرخ سياوش كار دستم داد
-رها شنيدم شاغل شدي پس شيرينيش كو؟
بدون ذره اي ترديد گفتم –اره ...البته به عوان منشي خنده داره نه؟
در حال صحبت با سياوش بودم كه نگاهم به چشمان پر از غضب شاهين افتاد كه در ميان تاريكي مانند شراره هاي اتش ميدرخشيد در ميانه راه جمله رو تمام كردم و بحثو منحرف كردم –راستي سمبرا سايه با تو بود نميدوني كجاس؟
سميرا با پوزخند به گوشه اي از باغ اشاره كرد با ديدن اون صحنه قلبم از حركت ايستاد سايه در حال قدم زدن با يك پسر خدا خدا ميكردم ربطي به شاهين نداشته باشه
با صداي لرزان رو به شاهين سوالم را مطرح كردم –شاهين اين اقا پسر كيه ؟من همه فاميلامونو ميشناسم ولي اين اقا رو تا بحال نديدم
يكي از ابروهايش را بالا انداخت و با قيافه حق به جانب پاسخ داد –نه ...از فاميلا نيست دوستمه ...من بهم معرفيشون كردم ..اخه خيلي بهم ميان
تمام تنم يخ كرد با خودم گفتم كم كم داره به تهديداتش جامه ي عمل ميپوشونه رها بدو تا دير نشده كاري بكن
با عصبانيت از جام بلند شدم و يكراست به سمتشون رفتم با ديدن من هردو بهت زده نگاهم كردند سايه با لحني پر از عشوه و ناز دستم را گرفت و گفت –راستي اين رهاست خواهر كوچكم ..
خوب به چهره ي مرد جوان دفت كردم از شاهين چهار پنج سالي بزرگتر بود حدودا بيست و هفت و هشت ساله به نظر ميرسيد چهره اي گندمگون و فريبنده اي داشت موهاي مشكي بركلاغي اش را به سمت بالا شانه كرده بود و هيكلي متناسب طعمه ي خوبي بود انقدر به صورتش دقيق شده بودم كه دستي را كه به طرفم دراز كرده بود را خيلي دير ديدم و با او دست دادم
-خيلي ببخشيد ميشه من و خواهرم يك چند دقيقه از حضورتون مرخش شيم ؟
خيلي خوش برخورد و محترمانه جواب داد-بله خانو م جوان البته
نميدونم چرا از لحنش خنده ام گرفت از نظر من كاملا مشخص بود كه نقش بازي ميكنه دست سايه رو گرفتم و گشان گشان اونو به ميان باغ بردم وسط انبوه درخت هاي گيلاس ايستاديم و من خيلي بي مقدمه رفتم سر اصل مطلب-سايه اين پسره كيه؟
-يه ساعته دارم چي ميگم ؟ااسمش فرشاده فرشاده حميدي....نميدوني رها از اول مهموني تا اخر به من زل زده بود و بعد اخرش ازم دعوت كرد باهاش برقصم از نظر من كه خيلي جذاب و با وقاره
چنان با ذوق و شوق برام تعريف ميكرد كه انگار نه انگار بيست و سه سالشه رفتارش مثل دخترهاي نو جوان دبيرستاني بود كه هر ثانيه يكي چشمشونو ميگرفت نميدونستم بهش چي بگم
ولي بدون اينكه فكر كنم زبان در دهانم ميچرخيد –بس كن سايه ..مثل بچه ها حرف ميزني ...شاهين كمر به قتل خانوادهي ما بسته ...به خدا قسم هزار تا دختر شيك و پيك ترز از من و تو تو اين مهموني بود بعد يهو پسرره هنوز از در نيومده تو چشمش خورده به تو و يك دلنه صد دل عاشقت شده ؟اينا همش زير سر روشنكو و اون فاميلاي نوكيسه اشه ...ميدونم نبايد نصيحتت كنم ولي ...
با عصبانيت دستش رو به سمتنم نشونه رفت و به نشانهي تهديد ان را برايم در هوا تكان داد بلند بر سرم فرياد زد –رها تو داري منو نصيحت ميكني من از تو پنج سال بزرگترم تو ميخواي منو نصيحت كني؟شا هين براي بايد بخواد مارو بدبخت كنه ؟تو با اون لجي چون اون بدبخت عاشقته و تو اونو اصلا ادم حساب نميكني ..بذار رك بهت بگم رها تو لياقت شاهينو نداري شايد قيافت فريبنده و زيبا باشه اما اونقدر بد اخلاق و از خود راضي هستي كه هيچكس حاضر نيست حتي يك دقيقه باتو زير يه سقف زندگي كنه ..برو خودتو اصلاح كن ...مشكل خودتي ...ديگه هم منو نصيحت نكن
از حرفهاش چنان حيرت زده بودم كه پاهام سست شده بود و درحال زمين خوردن بودم دستمو به ديواره باغ گرفتم كه زمين نخورم اشك مانند رود از چشمانم جاري بود –واي كه چقدر رقت بار بود خواهرم به خاطر يه غريبه هر چه ميتوانست بارم كرده بود و بعد خيلي سريع بدون اينكه بذاره از خودم دفاع كنم ميدان را ترك گفته بود سر برگرداندم تا ببينم كجا ميره دوباره به سمت فرشاد رفت عشق چشماشو كور كرده بود
روي نيمكت نشستم و بغضي را كه درگلويم اسير بود ازاد كردم صداي هق هقم تو فضا پيچيده بود فكر ميكردم كه شاهين منو زير نظر داره ولي حتي يك درصد هم فكر نميكردم كه پشت سرم ايستاده
وقتي متوجه حضورش شدم او كنارم روي نيمكت نشسته بود به صورتش چشم دوختم چه صورت زيبايي افسوس كه سيرتي پليد داشت سرم را پايين انداختم خيلي دلم ميخواست در حضور او ابراز ضعف نكنم ولي اشك ها مجالم نميدادند
-حرفاتو باور نكرد نه؟خوب حق داره اخه به چهره ي معصوم من مباد بخوام كسي رو بدبخت كنم
پس از اتمام اين جمله چنان قهقه اي زد كه مو بر اندامم راست شد خنده اش كه تمام شد اروم سرمو پايين انداخت و گفتم –نه باور نكرد ...ميگه من لياقت تو رو ندارم ...ميگه من خيلي احمقم كه تو رو پس ميزنم ...ميگه مشكل همه منم و منم كه باد خودمو اصلا ح كنم
مجدادا به چشمهاي مشكيش نگاه كردم و اروم گفتم –راست ميگه ؟
چشمهاشو گستاخانه به چشمانم دوخت و بدون پلك زدن گفت –اره راست ميگه تو يه دختر از خود راضي و چموشي ..والبته زيبا ..انقدر زيبا كه كه همه ي صفات بدت از يادم ميره ...ميدوني سميرا چند بار به ابراز عشق كرده يا همون دختره فاميل بابات ..ساناز واسه يه نگاه من هر جور قر و فري مياد يا اصلا چرا راه دورببريم مريم دختر مستخدم خونه باغ ...ولي تو لياقت منو نداري اگه چشمم به پولت بود دايي مسعود از باباي تو وضعش خيلي بهتره بايد سميرارو تور ميكردم ..تو رو خدا اذيتم نكن بيا عين ادم جواب بله رو بده بريم سر خونه زندگيمون
اشكم سرازير شد اصلا بغض مجالي به سخن نميداد اهي كشيدم و گفتم –من دوستت ندارم تو انقدر پستي كه بخاطر اينكه من داري خواهرمو بدبخت ميكني ...سايه خيلي ساده است
خنديد و دستمو گرفت و گفت –من به خاطر تو حاضرم كل خونداتو بدبخت كنم حاضرم جتي ادمم بكشم ولي بايد تو بري جزو املاك من چون من ميخوامت همين الان واقعا خيلي خودمو كنترل ميكنم كه بهت دست نزنم ولي خوب دركم كن
دستمو از دستش دراوردم و بروي چشمهام گذاشتم
-گريه فايده نداره تا بيشتر از اين خونواتو بدبخت نكردي تسليم من شو وگرنه ...
حرفشو قطع كردم و گفتم –خدا بزرگه ...يه روزي تقاص پس ميدي
شاهين خنديد و گفت –عزيزم خدا بزرگه ولي فرشاد تشنه ي پوله بد نيست به فكر شكم گرسنه اون هم باشيم حالا بيا بريم شام بخوريم
اون لحظه فقط دلم ميخواست خورد شدنشو ببينم براي همين با لبخند پاسخ دادم –من حتي اگه با اشكان ازدواج كنم باتو نميام زير يه سقف
چنان عصباني شد كه رگ گردنش كاملا متورم شد از حرف خودم پشيمون شدم و لب به دندان گزيدم
اما دير شده بود چون اون هم مقابله به مثل كرد و گفت –باشه پس خرد شدن تك تك اعضاي خونوادتو نگاه كن چطوره با سايه شروع كنيم
دستهامو روي گوشم گذاشتم تا بيشتر از اين حرفهايش را نشنوم و سمت سالن دويدم هيچكس توي باغ نبود اروم درسالن رو باز كردم و به داخل پناه بردم با ورود من همه سرون به طرف در برگشت با سكوت و بدون كوچكترين حرفي شامم را خوردم تا ان شب نحس بد تر از اين نشود
صداي زنگ فلزي و قديمي باعث شد خوا ب كاملا از سرم بپره ا ياد اوري قرار امروز مثل برق از جا پريدم و حاضر شدم بهترين لباسهايم را پوشيدم مانتو كتان زيباي مشكي رنگ با شال طوسي كه كاملا همرنگ چشمانم بود سليقه بهزاد بود هر وقت ميخواستم لباس بخرم از نظر او استفاده ميكردم ديري نگذشت كه زنگ در به صدا دربه صدا در اومد اانس بود با عجله به سمت در رفتم زمان برايم خيبي طولاني ميگذشت اما بلاخره رسيدم چشم كه باز كردم رو به روي خود ساختماني بزرگ و شيري رنگ ديدم كه روي ان تابلوي بزرگ نقره اي رنگي حك شده بود
وارد ساختمان كه شدم بوي نويي همه جارا گرفته بود همه جا شيكو تر تميز بود وسايل و ميز و صندلي ها برق ميزدند و كارمندان خيلي منضبط كارشان را انجام ميدادن به ميخواستم به سمت ميز منشي بروم ولي يادم افتاد كه قراره خودم منشي بشم درحال وارسي دور و اطرافم بودم كه چشمم به يك دختر خانم همسن و سال خودم خورد با خوشرويي سلام كرد و پرسيد –ميتونم كمكتون كنم
درحالي كه با انگشتان دستم بازي ميكردم با ذوق و شوق گفتم –بله ..من رها افشار هستم ميخواستم اقاي رييسو ببينم
خندهي زيبايي كرد و با انگشت اشاره درب يكي از اتاق هارا نشانم داد تشكركردم و جلوي در ايستادم نميدانم چرا ولي دلشوره عجيبي سر تا پايم را گرفت اروم در زدم و وارد شدم اولين تصويري كه به محض ورود به اتاق مجلل رييس به چشمم خورد چهره ي جدي و جذاب ييس جوان بود با دين من عينك مطالعشو بالاي سرش زد و خيره نگاهم كرد موهاي خرماييش را كه امروزي درست كرده بود توي نور بيش از هرچيز خودنمايي ميكرد انقدر سرگرم بررسي اطاف بودم كه اصلا يادم نبود سلام كنم كه خودش پيشقدم شد –عليك سلام ...
انقدر هول شده بودم كه با پته په سلام كردم –اوه ببخشيد راستش من خيلي هول شدم
معلوم بود حسابي بهش برخورده با عصبانيت عينك رو به سمتي پرت كرد و به ميز تكيه داد –بفرماييد ...كارتون؟
نفس عميقي كشيدم و گفتم –من رها افشار هستم ...قرار بود اينجا مشغول به كار شم
پوزخندي زد و گفت –نميخوام شما رو رد كنم اما رعايت تربيت و نزاكت توي كار شما يه امر ضروري اگه شما سلام كردن يادتون بره كه ديگه...
از متلكي كه بارم كرده بود خيلي عصباني شدم اگه روز اول نبود يه جواب دندون شكن نثارش ميكردم ولي فقط معذرت خواهي كردم و استرس روز اول كارو بهونه كردم
با دست به نشستن دعوتم كرد و منهم ارام و موقر بر صندلي روبرو نشستم و چشم به سراميك هاي براق زمين دوختم فقط صدايش را ميشنيدم و سرتكون ميدادم
حرفهاش كه تموم شد بي توجه همچنان سرتكون ميدادم ناگهان به خودم اومدم و ديدم غضبناك نگاهم ميكند خودم رو به اون راه انداختم و گفتم بله متوجه شدم ميتونم مرخص بشم نميدونم چرا اما لبخندي پهناي صورتش را پوشاند و سرتكون داد
مطالب مشابه :
اوایی بین عشق و نفرت
رمان عشق و احساس من-98ia-fereshteh27. رمان عشقم رو نادیده نگیر-98ia-mina flame girl-رمان اگر چه اجبار بود-nazi
رمان آوایی بین عشق و نفرت
میخواهید رمان بخوانید. با ورود به سایت ما لذت واقعی رمان ایرانی متفاوت را تجربه کنید رمان
رمان دوراهی عشق و نفرت
ღ ســـرزمـــیـــن رمــــانღ - رمان دوراهی عشق و نفرت - دوراهی عشق ونفرت
رمان عشق اجازه نمی گیرد
رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان عشق اجازه نمی گیرد - مجله رمان؛طنز ؛حکایت
فُوتـبـالـِـ عِـشـقــِـ
رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - فُوتـبـالـِـ عِـشـقــِـ - مجله رمان؛طنز ؛حکایت
رمان آیناز 1
دنیای رمان رمان عشق یک مرتبه برق از چشمان فرزاد پرید .دختر چنان با خشم ونفرت
رمان عشق جاودان11
رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان عشق جاودان11 - مجله رمان؛طنز ؛حکایت وسرگرمی
رمان دوراهی عشق وهوس
رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان دوراهی عشق وهوس - مجله رمان؛طنز ؛حکایت وسرگرمی
رمان دوراهی عشق وهوس2
رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان دوراهی عشق وهوس2 - مجله رمان؛طنز ؛حکایت
برچسب :
رمان عشق ونفرت