دلنوشته(پدربزرگ)

امشب ناخوداگاه یاد پدربزرگ مرحومم افتادم که سال پیش فوت شدن.راستش همیشه فکر میکردم احساسم نسبت به مرگ دیگران پایینه یا حداقل زیاد نیست!ولی این واقعه ذهنیتمو نسبت به این موضوع تغییر داد!
نمیدونم چرا ولی گاهی اوقات فکر میکنم هست و الان خونشه و ما اخره هفته قراره بریم پیشش ولی یهو به خودم میام و میبینم نه نیست و رفته از پیشمون.
ازپدربزرگ پدریم که داداش همین پدربزرگ مرحومم بود چیزی نمیگم چون هیچ وقت ندیدمش و وقتی بدنیا اومدم فوت کرده بود.پس اگه میگم پدربزرگ منظورم پدربزرگ مادریمه.
پدربزرگ خوشگلی داشتم.وقتی یاد چشماش میفتم و شیک پوشیش و لبخندش که باهام صحبت میکرد بغضم میگیره.صدای استواری داشت که به جرات میتونم بگم 1ساعت پشت سرهم داد میزد خش برنمیداشت.خیلی مهربون بود و واقعا نوه هاشو دوس داشت.هرجا میخواستیم بریم وقتی باما بود افتخار میکردیم که اگه ازمون پرسیدن این اقا چیتون میشه بگیم بابابزرگمونه یا وقتی ازش میپرسیدن این پسر کیه و پدربزرگمم میگفت نوهمه.
راستش الان که فکر میکنم میبینم بودن یه سری ادما تو زندگی اینقدر واسمون عادی میشه که هیچ وقت به نبودنشون فکر نمیکنیم.انگار همیشه باید باشن و این ما هستیم که میریم.درسته که من مثل پسرداییم که با بابابزرگم زندگی میکرد ناله نزدم و گریه نکردم ولی روزی که فوت کرد شاهد این بودم که از بچه ی 9-10ساله که پدربزرگمو دیده بود تا پیرمرد-پیرزن 80-90ساله واسش گریه کردن.یادمه تو جاده کرج بودم و داشتم با عموم میرفتم قم که خبر دادن ضیاءالدین خان فوت کردن.عموم گفت دور بزن و ما برگشتیم.داشتم فکر میکردم واقعا رفته!!؟؟؟شاید دارن با ما شوخی میکنن!!!اصلا فکرشم نمیتونین بکنین که تو فکرم چقدراین حادثه غیرقابل باور بود.اینقدر به این فکر میکردم که شوخیه اصلا اشکمم در نمیومد.وقتی رسیدیم خونه ی پدربزرگم دیدم جمعیتی اونجا هستنو گریه میکنن.وقتی دیدم عموم که تا1 دقیقه پیش حالش خوب بود الان چطوری درماشینو باز کرد وپرید تو بغل داییمو شروع کرد به گریه کردن فکر کردم شاید عمومم فکر میکرد اون مرد همیشه باید باشه و رفتنی نیس!ماشینو پارک کردمو اومدم پایین و رفتم تو خوونه.بازم اشکم درنمیومد.وقتی دیدم پسرداییم گریه میکنه و بقیه ی فامیلو دیدم یهو فهمیدم نخیر بابابزرگ ضیا رفته.اونوقت بود که دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و زدم زیر گریه.یهو به کل خاطراتم فکر کردم.به روزایی که اخر هفته ها میرفتیم خوونه ی پدربزرگمو کلی خوشحال بودیمو بازی میکردیم همش تو حیاط و تو خوونه.ولی میدونستم که ازاین به بعد که میام دیگه بابابزرگی در کار نیس.چندروزه متوالی و وسط ماه رمضان و اونم دقیقا تو شبهای قدر به تشییع جنازه و تدارکات اعلامیه و مراسم اول تا سوم مشغول بودیم و بازم با ناباوری به خاطرات خوشمون فکر میکردیم.
باورتون نمیشه که بگم تو اون هوای گرم تابستان و مرداد ماه وقتی سوم بابابزرگ بود یهو ابر اومد و باروون قطره قطره رو سرمون چکید.چقدر هوا خنک شده بود.
یه چیزی واسه همیشه رو دلم میمونه.شده واستون اتفاق بیفته که یکی فوت کنه و شما اون اخرین لحظه و اخرین باری که اون شخصو دیدید تو ذهنتون بمونه مثل یه عکسه فراموش نشدنی!!!؟؟؟
روز قبل از فوت کردنش ما همه ییلاق بودیم.از خونه ی خودش که یه ربع پیاده روی داره اومد خونه ی ما.اول رفت پیش مامان بزرگم(زن داداشش)که خونش وصله به خونه ی ما و اونجا یه چایی و شیرینی خورد و یه جورایی خداحافظی کرد.بعد اومدپیش مامانم و اون موقع من بیرون بودمو زیاد ندیدمش.بعدش که داشت از مامانم خداحافظی میکرد من اومدم و دیدمشو باهاش خدافظی کردم.خوونه ی ما تو ییلاق تقریبا رو دامنه هستو یه سراشیبی به سمت خیابون داره.من اومدمو از پنجره ی خوونه به رفتن پدربزرگم خیره شدم.مامانم داد زد که طاها برو به پدربزرگت کمک کن تو پایین رفتن ولی دیدم پدربزرگم از من بهتر داره پایین میره!!!گفتم به مامانم بیخیال.حالا واستون میگم چی رو دلم مونده واقعا.
این رو دلم مونده که چرا تو اخرین لحظاتی که قرار بود ببینمش بیشتر پیشش نموندمو چرا تا خونش باهاش قدم نزدم!؟چرا دستاشو نگرفتمو به صورتش خیر نشدم!؟چرا اخه!!!!!!!!!!!!!
چرا اخرین چیزی که ازش تو ذهنمه اینه که پدربزرگم با یه کلاه قدیمی و یه کت شلوار شیک سرمه ای و با عصای چوبیش و کفش ورنیش داره پایین میره و عکس پایین رفتنش تو ذهن من مونده و اونم از پشت و نه از چهرش.
چرا من نمیتونم این عکسو حذف کنمو چهرشو جایگذین کنم!؟چرا نرفتم پایین و واسه بار اخر نگفتم بابابزرگ بذار دستتو بگیرمو کمکت کنم و البته میدونم که با خنده میگفت خودم میتونم پایین برم.
دلم واسش تنگ شده و الان هم که به اون اخرین صحنه ای که دیدمش فکر میکنم اشک تو چشمام جمع میشه.
وقتی از همه خداحافظی کرد انگار میدونست که میخواد بره.چرا ما از لحن گفتنش هیچی نفهمیدیم.اینا چراهایین که هیچ وقت از ذهنم نمیره و بعضی وقتا اذارم میده.
هرکسی خلاصه ازاین دنیا میره پس بهتره به این فکر کنیم هیچکدوم از افرادی که دوس داریم ابدی نیستنو همیشه نیستن که کمکمون کنن و دستمونو بگیرن.پس تا هستن بهتره باهم خوب باشیمو قدرهمو بدونیم.
فوت پدربزرگم به من فهموند اون ضیاءی که 20سال میدیدیش هم رفتنی بود.
دوستای خوبم شرمنده اگه حرفایی که زدم باعث شد شما هم مرگ عزیزانتونو یادتون بیاد و یا درکل ناراحتتون کنه ولی نتونستم این مطلبو ننویسم میخوام به همه دنیا بگم بابابزرگ درسته که رفتی ولی هیچ وقت از یاد و قلب ماها نمیریو مخصوصا اون صحنه ی اخر که دیدمت و داغ اون لحظه ی اخر که دستتو نگرفتم همیشه تو ذهنم هست و رو دلم میمونه...
وسلام

نویسنده:طاها


مطالب مشابه :


یک شعر از برادرم بیدار برای مادربزرگ

بعد از مرگ برای همیشه , (لطفا برای شادی ارواحمون ومادربزرگ پدربزرگ خوبم هم صلوات




مناظره عاشقانه و شاعرانه سیمین بهبهانی

دارد و شعر برای او عرصه بزرگ پدربزرگ؛ چون پیش از مرگ پدربزرگ. چنانچه می




سیمین بهبهانی در یک نگاه

و بیشتر درد اجتماع و جامعه و مردم او را به شعر گفتن وامی دارد و شعر برای او مرگ پدربزرگ.




سیمین بهبهانی

دارد و شعر برای او عرصه بزرگ پدربزرگ؛ چون پیش از مرگ پدربزرگ. چنانچه می




فصل بهار وقتي مياد....

شعر و سرود و داستان برای کودکان و داستان پند پدربزرگ در « اما مرگ پايان زندگي ما نيست




کودکان

برای کودکان مرگ سوغاتی‌ست که تنها به پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها می‌رسد. شعر کودک




دلنوشته(پدربزرگ)

افتادم که سال پیش فوت شدن.راستش همیشه فکر میکردم احساسم نسبت به مرگ پدربزرگ خوشگلی




یک شعر از پدربزرگم ...

برگ بی برگی تو را چون برگ شد / جان باقی یافتی و مرگ پدربزرگ عزیزم شور برای خواندن ادامه




با کودک چگونه از مرگ صحبت کنیم؟

با کودک چگونه از مرگ صحبت کنیم؟ اگر پدربزرگ قبل از مرگ مریض بوده، اطمینان شعر برای




پدربزرگ نامه -1

از تمام دارایی پدربزرگ نازنینم تنها یه خونه تو پرسیدم که بابا از مرگ می برای چی ؟! برای




برچسب :