رمان لحظه ساز عاشقی (قسمت سی و سوم - قسمت پایانی)
آرمیتا نگاه غم زده اش را از پنجره به بیرون دوخت و به تماشای قطره های ریز و زیبای باران ایستاد. بی اختیار زمزمه کرد:
_ نمی دونم الان اونجا هم داره بارون می باره یا نه.
کاترینا متوجه اش شد و پرسید:
_ اونجا؟!
آرمیتا آه سردی کشید و چیزی نگفت.کاترینا که تازه متوجه حرف او شده بود این بار گفت:
_ آه متوجه شدم. منظورت ایرانه، درسته؟
سپس از جایش برخاست، کنار او مقابل پنجره ایستاد و در حالی که دستش را می فشرد گفت:
_ خیلی خوشحالم که دوباره می بینمت.
آرمیتا تنها با تبسمی کوتاه پاسخش را داد. آهسته زمزمه کرد:
_ تو خوشحال نیستی که برگشتی اینجا، این طور نیست؟
آرمیتا نگاه صریح خود را به او انداخت، اما به سرعت آن حالت رنگ باخت و جای خود را دوباره به غمی سنگین داد.
_ فکر می کردم تا حالا باید ازدواج کرده باشی!
کاترینا
این را گفت و دوباره نگاهش کرد. او با آرامش عجیبی به بیرون می نگریست ولی
معلوم بود درونش غوغایی برپاست. کاترینا دست بردار نبود و دوباره پرسید:
_ تو ... تو با عشقت چه کار کردی؟
آرمیتا پوزخندی زد و گفت:
_ عشق! چه کلمه زیبایی. اما من دیگه باهاش بیگانه ام. به نظرت من احمقم، نه؟
_ تو احمق نیستی، فقط فکر می کنم بین دو راهی موندی. تو اینجایی اما معلومه دلت اینجا نیست.
آرمیتا نجوا کرد:
_
من بلد نیستم ببخشم، یعنی نخواستم که ببخشم. شاید اگر اون شب رفتارشو
فراموش می کردم، شاید اگر می تونستم ببخشمش... کاترینا، من به خاطر اون طرد
شده بودم، انصاف نبود تو اولین برخوردش اون طوری باهم رفتار کنه، اون قدر
بی تفاوت...
صدایش در قطره های اشکش شکست و در فضای خلوت و سنگین آنجا
طنین انداز شد. کاترینا سرش را با تأسف تکان داد. واقعا نمی دانست چه
بگوید، آرمیتا که گریه اش شدت گرفته بود ادامه داد:
_ من با این رفتن و برگشتنم داغونش کردم. همون طور که خودمو داغون کردم. کاش ... قبل از این اتفاق یک بار دیگه می دیدمش.
_ من که از حرفهات سر در نمی یارم، اما دلم می خواد کمکت کنم. امیدوارم دوباره...
کاترینا ادامه نداد و سکوت کرد، خودش هم حرفی را که می خواست بزند، را باور نداشت. آرمیتا برای دقایقی کوتاه چشمهایش را بست...
نگاه
ساده و نابش، تن خیس و باران خورده اش در آن شبها، همه و همه دوباره در
برابر چشمهایش جان گرفت. صدای مردانه اش که گاهی پر از غم بود در گوشش
پیچید و برایش ترنم لالایی شبانه شد. قدمی به جلو برداشت و سرش را به شانه
کاترینا تکیه داد. چشمهایش را به قطره های زلال آسمانی دوخت و گفت:
_ شاید اون جا هنوز کسی زیر بارون ایستاده باشه!
کاترینا با لبخندی گفت:
_
این طور که من حساب کردم اون جا الان باید دو نیمه شب باشه. فکر نمی کنم
هیچ آدمی عاقلی تو تاریکی و سرما هوس کنه زیر بارون قدم بزنه.
آرمیتا این بار به فارسی گفت:
_ منظور منم عاقلا نبودن!
کاترینا که جمله آخر آرمیتا را نفهمیده بود، با کنجکاوی نگاهش کرد اما وقتی او را غرق رویاهایش دید، ترجیح داد سؤالی نکند.
****
_ تو دیوانه ای!
صدای مادر از شدت اندوه و ناراحتی می لرزید. شهیاد لبهای خشکش را با زبان، کمی تر کرد و با صدایی خفه گفت:
_ خیلی وقته که شدم.
_ شهیاد...
آقای فرزام به طرف همسرش رفت و گفت:
_ بهتره کمک کنی لباسشو عوض کنیم. از تمام بدنش داره آب می چکه.
شهیاد در حالی که به شدت می لرزید شرمزده گفت:
_ اوه، نه مادر!
خانم
فرزام متوجه شرمش شد. پشت به آنها کرد و منتظر ایستاد تا کارشان تمام شود.
آقای فرزام با محبتی پدرانه لباسهایش را عوض کرد، بعد دستش را دور کمر او
انداخت و کمکش کرد تا با آخرین رمقش روی تخت بیافتد.
شهیاد به سختی در
جایش دراز کشید و باز صدای خشن و خشک سرفه هایش فضای اتاق را پر کرد. خانم
فرزام با چشمهای اشک آلود همسرش را نگریست و گفت:
_ اون داره خودشو می کشه.
_ با پزشک تماس گرفتم، الان می رسه.
شهیاد بی رمق گفت:
_ من طوریم نیست.
خانم فرزام نگاهش را به او دوخت و با صدای حزن آلودی گفت:
_
باید می فهمیدم، باید زودتر می فهمیدم. همون روزی که همراه شبنم و هانا
بیرون رفتی و بعد از برگشتنتون حال تو یک دفعه اون طور عوض شد و تغییر
کردی. همون موقعی که هانا مدام در مورد دیدارش با آرمیتا حرف می زد و تو
لحظه به لحظه حالت عوض می شد، همون وقت که یک دفعه از همراهی ما برای اومدن
به پاریس صرف نظر کردی و قاطع هم سر تصمیمت ایستادی، اونم به این خاطر که
تو جشن کریسمس خانواده راکفلر شرکت کنی، به خاطر دیدن آرمیتا...
گریه اش
اجازه ادامه صحبت را از او گرفت، سرش را پایین انداخت و لبهای لرزانش را
محکم به هم فشرد. آقای فرزام بازوی همسرش را به نرمی میان دستهای قدرتمندش
فشرد و با آرامی گفت:
_ کمی صبور باش عزیزم! اون احتیاج به استراحت و آرامش داره.
_
می دونم، می دونم، اما ... ما که حرفی نداشتیم. آرمیتا واسه ما هم عزیزه و
با این که از یه دین و مسلک دیگه اس اما انگار از خودمونه. شهیاد اگه فقط
یه کلمه به من می گفت حالا وضع بهتر از این بود که حالا هست می فهمی؟
سرش را بالا گرفت و نگاه مضطربش را به آقای فرزام دوخت، همسرش لبخند گرمی به سویش پاشید و با اطمینان گفت:
_ من اینجام، مراقب هر دوی شما، پس به من اعتماد کن.
نگاه خانم فرزام به رنگی سرشار از قدرشناسی زینت گرفت و آهسته زمزمه کرد:
_ من از خوبی پسرم خوبم. اون به کمک احتیاج داره، خواهش می کنم ...
های های گریه خانم فرزام در خانه پیچید.
پزشک،
شهیاد را پس از انتقال به بیمارستان، بستری کرد. مرد جوان گاهی در هوشیاری
و گاه در بیهوشی بسر می برد و بعد از یک هفته به او اجازه مرخصی از
بیمارستان داده شد، اما حالش هنوز هم مساعد نبود و صدای سرفه های دردناکش
به گوش می رسید.
مادر برای آخرین و چندمین بار، پیشانی تنها پسرش را بوسید و خواست از اتاق خارج شود که صدای شهیاد او را در جایش نگه داشت.
_ مادر؟!
_ متأسفم، نمی خواستم بیدارت کنم.
به زحمت آب دهانش را فرو داد، سوزش گلویش به سختی آزارش می داد.
_ نه بیدار بودم.
_ به چیزی احتیاج داری؟
شهیاد سرش را به علامت منفی تکان داد و پرسید:
_ مدت کمی بستری بودم که انقدر زود گذشت یا این که زمان از دستم در رفته بود؟
خانم فرزام پاسخ داد:
_ یه هفته عزیزم.
شهیاد با مکثی عمیق گفت:
_ یه هفته؟! برام خیلی زود گذشت، اصلا متوجه نشدم.
_ آره، خب، اکثرا تو هوشیاری نبودی. آنفولانزای سختی گرفته بودی.
_ حس می کنم همه چیز عوض شده.
مادر با لبخند شیرینی گفت:
_ بایدم عوض بشه، کمتر از دو هفته دیگه عیده.
شهیاد پلکهایش را بهم فشرد.
_ داری گریه می کنی؟
پتو را تا بالای سرش کشید و با صدای خفه ای گفت:
_ می خوام تنها باشم.
خانم فرزام سرش را تکان داد و خواست بی صدا از اتاق خارج شود که همسرش داخل شد.
_ حالش چطوره؟
آهسته پاسخ داد:
_ بهتره، می خواد تنها باشه.
شهیاد در همان حال گفت:
_ پدر؟!
آقای فرزام نزدیک رفت و گفت:
_ جانم.
شهیاد پتو را از روی صورتش کنار زد، صورتش از اشک خیس بود. نگاه محزونش را به پدر دوخت و گفت:
_ یادتونه گفتین تو این شرایط هر تصمیمی بگیرم کمکم می کنید؟
_ البته، هنوزم سر حرفم هستم.
_ پس کمکم می کنید؟
_ هر چی که بخوای.
_ می خوام برم دنبالش.
آقای فرزام دقایقی متفکرانه نگاهش کرد. خانم فرزام کاملا نزدیک پسرش رفت، دستش را فشرد و لحظه ای با تردید و دلهره به آن دو خیره شد.
_ خودم مقدمات سفرت رو آماده می کنم.
لحن
پر از اطمینان پدر، لبخندی به لبهای او بخشید، اما نگرانی های مادرانه
خانم فرزام تمامی نداشت. شهیاد بی تاب کنار پدرش نشست و صورتش را به صورت
او چسباند و آرام نوازشش کرد...
اواسط ماه آوریل بود که آرمیتا و آقای
راکفلر به همراه کاترینا برای مدتی به مزرعه زیبای پدری آقای راکفلر رفتند.
حال پدربزرگ بهتره شده و این همان معجزه ای بود که دکتر جردن از آن صحبت
می کرد. ارتباطش را با دیگران دوباره برقرار کرده و به زندگی برگشته بود و
همه، این اتفاق را به خاطر حضور آرمیتا می دانستند. بعد از ظهرها طبق روال
هر روز ساعتی را به پیاده روی با نوه اش می گذراند و آرمیتا با میل و رغبت
با او همراه می شد. دستش را دور بازوی پدربزرگ حلقه می کرد و برایش از هر
چه می خواست، خصوصا رابرت حرف می زد. از حضور آرمیتا احساس آرمش می کرد و
با دیدن لبخند و شنیدن صدای خنده های او، چشمهایش می درخشید و حس می کرد
جانی دوباره می گیرد، حتی گاهی مانند بچه ها به شیطنت های کودکانه او با
صدای بلند می خندید. اما هنوز غم پنهان در نگاه دخترک آزارش میداد، هر زمان
که می خواست درباره برگشت و ماندن تنها کمتر از یک ماه آرمیتا در ایران
بپرسد او با زیرکی از زیر جواب دادن به سوالها فرار می کرد. انگار نمی
خواست خاطر پدربزرگ را آزرده کند اما پدربزرگ به خوبی می دانست چیزی او را
آزار می دهد.
آرمیتا آن مزرعه زیبا را دوست داشت و در گذشته هر زمان که
با پدرش به خانه پدربزرگ می آمدند، رفتن به آن مزرعه را از دست نمی داد. از
این که کاترینا آنها را همراهی می کرد، خوشحال بود و لذت بیشتری می برد.
با دیدن دوباره آنجا، فریادی از شوق کشید و گفت:
_ وای، اینجا خیلی قشنگ شده!
پدربزرگ لبخندی زد و گفت:
_ درسته، تو این فصل سال اینجا زیباتر از همیشه می شه.
_ فکر نمی دوباره اینجا رو ببینم.
حرفش نگاه معنادار پدربزرگ را به طرف خود کشید. آرمیتا به سرعت، برای عوض کردن گفتگو گفت:
_
منظورم به این زیبایی بود. کاترینا فکر می کنم بتونی اینجا هنر ماهیگیریتو
به نمایش بذاری. هنوزم مثل گذشته به ماهیگیری علاقه داری؟
کاترینا هیجان زده گفت:
_ معلومه که دارم، یکی از کارای مورد علاقمه.
پدربزرگ با نگاهی به چهره بشاش آن دو گفت:
_ بهتره اول بریم کمی استراحت کنیم.
کاترینا دست آرمیتا را گرفت و به دنبال خود کشید و گفت:
_ بیاد دیگه دختر.
کمی از نیمه شب گذشته بود. آرمیتا برای گفتن شب بخیر نزد پدربزرگ رفت. آقای راکفلر نگاه مهربانش را به او دوخت و گفت:
_ بیا جلوتر دخترم.
آرمیتا لبخندی زد و با دو قدم بلند، خود را به پدربزرگ رساند.
_ تنهایی؟!
_ بله.
_ پس کاترینا کجاست؟
_ خوابیده، خیلی خسته بود.
آقای راکفلر دستهای آرمیتا را میان دستهای خود فشرد و با لبخندی گفت:
_ پس تو چرا هنوز بیداری؟ چشمات می گه که خیلی خسته ای.
آرمیتا سربه زیر انداخت. دلش می خواست می توانست با پدربزرگ صحبت کند اما، نمی دانست چرا نمی تواند.
_ نمی دونم. یعنی می خواستم قبلش بیام و بهتون شب بخیر بگم.
_ فقط همین؟
آرمیتا چیزی نگفت و پدربزرگ نگاهش را کاملا به طرف او چرخاند و بی مقدمه گفت:
_ من هیچ وقت چیزی درباره اون موضع نمی دونستم.
آرمیتا متعجب گفت:
_ درباره چی صحبت می کنید؟
_ درباره عشقی که در تهران جا گذاشتی و به اینجا برگشتی!
آرمیتا به سرعت گفت:
_ دیگه چیزی نیست که بخوایم درباره اش ...
آقای راکفلر حرفش را قطع کرد و گفت:
_ مایلم در این مورد با هم صحبت کنیم. چرا زودتر چیزی بهمون نگفتی؟ من باید از کاترینا در این مورد بشنوم؟
دختر جوان بازهم سکوت کرد و حرفی نزد، اما پدربزرگ سرسختانه ادامه داد:
_ باید بهمون می گفتی، همون موقع که برای اومدن تو به اینجا تصمیم می گرفتیم باید حرف می زدی، شاید دیگه مجبور به اومدن نمی شدی.
آرمیتا سربه زیر انداخت و به آرامی گریست. پدربزرگ دستش را محکم تر فشرد. غمگین به نظر می رسید:
_
من اگه برای تو تصمیم گرفتم فقط به خاطر این بود که تنها نمونی. کاش اون
موقع بهم می گفتی. من تو رو از جایی بردم که دلت رو اونجا گذاشته بودی.
وقتی برگشتی سردرنیاوردم که چرا تنهام گذاشتی تا الان که کاترینا موضوع رو
بهم گفت. من واقعا متأسفم می فهمی؟
_ می دونم پدربزرگ، می دونم.
پدربزرگ نگاه مهربانش را به او دوخت و گفت:
_ در این مدت باید ازدواج می کردی، پس چرا...؟!
آرمیتا لبخند تلخی زد و چیزی نگفت. آقای راکفلر متوجه شد دخترک تمایل چندانی برای گفتگو درباره این موضوع ندارد.
_ می خوام بدونی اگه این بار تصمیم بگیری باهاش ازدواج کنی، من اولین نفری هستم که بهت تبریک می گم.
آرمیتا بی اختیار گفت:
_ شاید دیگه نبینمش.
پیرمرد لرزش خفیفی را در پشتش احساس کرد و آرمیتا در حال خارج شد از اتاق گفت:
_ شب بخیر پدربزرگ.
پدربزرگ با نگاهش بدرقه اش کرد و پاسخ داد:
_ شب بخیر عزیزم.
با
رفتن آرمیتا، پدربزرگ به یاد پسرش افتاد و عشق او به آیرین. سرنوشت تکرار
شده بود و از دست راکفلر بزرگ کاری برنمی آمد. می دانست آرمیتا را هم از
دست داده است
****
شهیاد با فشردن زنگ، منتظر ماند. کمی ناآرام به نظر می رسید:
_ بفرمائید.
_ سلام خانم، می تونم خانم راکفلر رو ببینم؟
صدای ناشناس پاسخ داد:
_ متأسفم، ایشون منزل نیستند.
شهیاد که به شدت خسته بود گفت:
_ باشه، می تونم منتظرشون بمونم.
_ بازم متأسفم، خانواده راکفلر تا یک ماه آینده برنمی گردن.
شوکه شده بود.
_ یعنی از کشور خارج شدن؟!
_ نه آقا، رفتن به مزرعه خانوادگی آقای راکفلر.
شهیاد کمی مکث کرد و دوباره با سردرگمی گفت:
_ می شه آدرس اونجا رو بهم بدین؟
زن خدمتکار به جای پاسخ پرسید:
_ شما از اقوام اونها هستید؟
_ نه، از دوستان خانوادگی شونم.
_ لطفا چند لحظه صبر کنید تا آدرسو براتون بیارم.
شهیاد آرام گفت:
_ متشکرم.
تا زمانی که خدمتکار آدرس را بیاورد، انگار قرنی برای شهیاد طول کشید.
صدای فریاد پرهیجان کاترینا، آرمیتا را از عالم خود بیرون راند. کلاه بزرگش را روی سرش جابه جا کرد و به طرف صدا برگشت:
_ هی، آرمیتا!
باد
خنکی صورتش را نوازش کرد و موهایش را به بازی درآورد. با این که هوا خوب
بود احساس سرما می کرد. کاترینا در حالی که چیزی را پشتش پنهان کرده بود به
طرف او آمد و نفس زنان گفت:
_ می تونی حدس بزنی چی گرفتم؟
آرمیتا ابروهایش را بالا انداخت و با خونسردی گفت:
_ خب معلومه، ماهی.
کاترینا نگاهی به چوب ماهیگری در دستش انداخت و سرش را متفکرانه تکان داد.
آرمیتا بلند خندید و گفت:
_ حالا ببینمش.
کاترینا ماهی را به طرفش گرفت و با خوشحالی گفت:
_ ایناهاش!
آرمیتا
وحشت زده از جا برخاست و نگاه خیره اش را به ماهی عجیب و غریبی که کاترینا
گرفته بود دوخت، بیش از اندازه بزرگ به نظر می رسید. کاترینا دوباره گفت:
_ جالبه، نه؟
آرمیتا سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت:
_ نه، خیلی هم زشته!
کاترینا ماهی را در هوا تکان داد و با نگاهی دقیق تر پاسخ داد:
_ خب آره، فقط یه کم. ولی باید خوشمزه باشه.
آرمیتا که حتی از تصور خوردن آن ماهی چندشش می شد، با چهره ای درهم گفت:
_ حاضرم شرط ببندم قابل خوردن نیست.
کاترینا لبهایش را جمع کرد و با حالتی خاص گفت:
_ منم شرط می بندم که خیلی هم خوشمزه باشه.
_ تو که نمی خوای اونو بخوری؟!
_ خب بذار از پدربزرگ بپرسم. اون باید بدونه.
_ تو هم با این ماهی گرفتنت، حالمو بهم زدی!
کاترینا از او فاصله گرفت و با گذشتن از محوطه مزرعه، به طرف ساختمان دوید.
آرمیتا
دوباره در جایش قرار گرفت، نفس عمیقی کشید و سرش را کمی چرخاند. آن چه که
مقابل چشمهایش قرار گرفت لحظه ای نفسش را در سینه محبوس کرد. شهیاد در
فاصله ای دور ایستاده بود و مستقیم به او می نگریست. آرمیتا از جایش
برخاست. انگار هیچ کدام از حرکاتش گوش به فرمان او نبودند. بی آن که اراده
ای از خود داشته باشد به طرفش دوید.
چشمهای پر اشکش تصویر مقابلش را محو کرده بود. لبخند شیرینی زد و گفت:
_ سلام!
چشمهای شهیاد از هیجان می درخشید و نگاه خیره اش همچنان متوجه او بود. آرمیتا هیجان زده پرسید:
_ تو اینجا چه کار می کنی؟! باورم نمی شه خودت باشی! نکنه دارم خواب می بینم؟
شهیاد تبسمی را چاشنی صورت زیبایش کرد و گفت:
_ خودت چی فکر می کنی؟!
قطره ای اشک از گونه آرمیتا فرو ریخت، سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد:
_ فکر می کردم دیگه نمی بینمت.
شهیاد انگشتش را زیر چانه او برد و صورتش را بالا گرفت:
_ مدتهاست که اینجا ایستادم و دارم از دور نگات می کنم.
آرمیتا مستقیم به شهیاد چشم دوخت و از برق نگاه او، قلبش فشرده شد.
_ این عادت همیشگی توئه! بازم غافلگیرم کردی.
_ پاهام دیگه از دلم فرمون می گرفت. این دفعه با پای دلم اومدم، اومدم کنار بمونم...
لبهای آرمیتا لرزید و خواست چیزی بگوید، اما نتوانست. به دقت نگاهش می کرد. شهیاد با شیطنت گفت:
_ خب... مثل این که چیزی می خواستی بگی!
آرمیتا خندید و گفت:
_ هیچی.
اما شهیاد مصرانه دوباره گفت:
_ تو رو خدا بگو... بگو و خلاصم کن، بیشتر از این عذابم نده.
دختر جوان نگاهش را به نقطه نامعلومی دوخت. شهیاد کاملا مقابلش قرار گرفت و خالصانه ترین نگاهها را پیشکش چشمهای زیبایش کرد.
_ می خوام بشنوم، همین حالا!
آرمیتا تبسمی کرد و زمزمه وار گفت:
_ دوستت دارم.
شهیاد
بی تاب دستش را به طرف آرمیتا دراز کرد. آرمیتا سرش را بالا گرفت و به
ابرهای خاکستری که آهسته پهنای آسمان را می پوشاندند، چشم دوخت. نم نم
نوازشگر باران با قطره های شفاف، روی صورتش هم صدا شد. چشمهایش را پایین
آورد و لحظه ای بعد نگاهش با دو چشم شب رنگ در هم آمیخت. گیرایی آن دو چشم
زیبا همچون گذشته دختر جوان را مدهوش خود کرد. شامه اش از عطر خوشبوی شهیاد
پر شد، دستهایش را پیش برد و در میان دستهای قدرتمند شهیاد پنهان کرد.
با
فشار ملایمی که به دستش وارد شد احساس کرد یکباره خون گرمی در بدنش جریان
یافت. فاصله بینشان را با آخرین قدمش طی کرد و سرش را به شانه های مردانه و
محکم او تکیه داد.
نگاهش در چشمهای نافذ شهیاد مسخ شد، چشمهایش با چشمهای درخشان او برخورد کرد و در افسون سیاهی آنها گم شد.
پایان
مطالب مشابه :
دانلود تیتراژ پایانی برنامه «ماه عسل» با صدای مهدی یراحی
دانلود تیتراژ پایانی برنامه «ماه عسل» با صدای رمان عطر نفس های تو رمان لحظه عاشقی
متن موزیک های تیتراژ برنامه ها ی صدا سیما
ترانهء تیتراژ پایانی داغ عاشقی شقایقه زن و عطر و متن ترانه تیتراژ برنامه محله
دانلود آهنگ < اگه میخوای با چلچله یه روزی همسفر بشی > از علیرضا افتخاری
باید ز راز عاشقی همیشه عطر گلها فایل صوتی تیتراژ پایانی برنامه سمت خدا چهارشنبه ها
تیتراژ برنامه عصر خانواده (پخش شده از شبکه دو سیما)
تیتراژ برنامه عصر خانواده عطرِ تلخ خونمون ، شده پر از هوای عاشقی.
برنامه های شبكه های تلویزیون در نوروز 88
همچنین برای تیتراژ پایانی برنامه هر روز شعری از برنامه عطر عاشقی نیز در سه جمعه
لحظه های عاشقی
لحظه های عاشقی عطر خدا | آرامش و چه ساده بودم من که تا تیتراژ پایانی به پای تو نشستم . . .
رمان لحظه عاشقی (قسمت بیست و یکم - قسمت پایانی)
رمان لحظه عاشقی دانلود تیتراژ برنامه تحویل سال 1390 رمان عطر نفس های تو
رمان لحظه ساز عاشقی (قسمت سی و سوم - قسمت پایانی)
رمان لحظه ساز عاشقی شامه اش از عطر خوشبوی شهیاد پر شد دانلود تیتراژ برنامه
رمان عطر نفس های تو (قسمت بیست و سوم - قسمت پایانی)
رمان عطر نفس های تو رمان لحظه ساز عاشقی دانلود تیتراژ برنامه
برچسب :
تیتراژ پایانی برنامه عطر عاشقی