رمان دختر شمالی

سینی چای را روی میز گذاشتم ،نوید درحالیکه با دوربین عکاسی اش ور می رفت زیر لب تشکر کرد.با کنجکاوی نگاهش کردم.
_داری چه کار میکنی؟
_سرعت دیافراگمش خیلی پایینه.میخوام تنظیمش کنم.البته این نوع دوربین ها خودشون به صورت خودکار این کارو انجام میدن.اما چون واسه انداختن چندتا عکس هنری لازمش دارم.مجبورم به صورت دستی اینکارو انجام بدم.
دوربین را به طرفم گرفت.خندیدم وگفتم:چی کار میکنی؟
_میخوام یه عکس هنری بندازم.
ابرویی بالا انداختم وبا شیطنت نگاهش کردم
_اما سوژه ت هنری نیستاااا،گفته باشم.
جوابم را همان لحظه نداد.بعد از گرفتن عکس دوربین راپایین آورد
_امروز خیلی خوشگل شدی
_خوشگل بودم
خنده ریزی کرد وگفت:ای روتو برم،به عمرم بشری با اینهمه اعتماد به نفس ندیدم.
با شوخی لب ورچیدم وپشت چشم نازک کردم
_برمنکرش لعنت
دستم را گرفت وفشرد
_نمیخوای بگی آفتاب از کدوم طرف در اومده؟...صبح که تو یه حال وهوای دیگه بودی.
کمی این پا واون پا کردم ونگاه تخس وشیطانم را به چشم هایش دوختم
_ببین یه وقت خیال نکنی حق با تو بودااا...راستش وقتی گفتی این منم که نمیخوام حرفاتو بشنوم،یجورایی دچار عذاب وجدان شدم.واسه همین...
نتوانستم جمله ام را کامل کنم.نوید صورتش را به صورتم نزدیک کرد.نفس های گرمش گونه ام را نوازش میکرد.به لب هایم خیره شد وآرام زمزمه کرد
_پس میخوای حرفامو بشنوی درسته؟
باخودم گفتم(وای اوضاع داره خطری میشه،به منم که اعتباری نیست.حالا چیکار کنم؟...ای توروحت لاله، آخه الان تو این موقعیت هم جای خلق صحنه ی عاشقانه ورمانتیکه؟)
یاد تماس ریحانه افتادم وسریع خودم را کنار کشیدم.
_آره،اما قبلش یه چیزی باید بگم
نوید با ناامیدی عقب کشید
_چیزی شده؟
_راستش ریحانه امروز قبل از ظهر تماس گرفت ومارو واسه امشب خونه ش دعوت کرد.یه مهمونیه تقریبا رسمی واسه پاگشامونه.
ناخودآگاه اخم کرد وگفت:پاگشا واسه چی؟بدم میاد از این تشریفات دست وپاگیر...تو که قبول نکردی؟
_وامگه میشه قبول نکنم.اون بنده خدا بخاطر ما اینهمه زحمت کشیده وبادلخوشی زنگ زده دعوتمون کرده.اونوقت یه کاره دعوتشو رد کنم وبگم نمیایم؟!
_ببین لاله،خودتم خوب می دونی که من رابطه م با خانواده م چندان جالب نیست.دوست ندارم خودم واونارو با بودنم اونجا معذب کنم.پس زنگ بزن و ...
حرفش را قطع کردم وخیلی جدی گفتم:من این کارو نمیکنم،تو هم امشب باید بیای.
نوید مغرورانه ابرویی بالا انداخت وخیلی جدی گفت:بایدی در کار نیست،من زیر بار حرف زور نمیرم.
_باشه،پس منم قول نمیدم حرفاتو بشنوم.
با تحقیر نگاهم کرد
_تو داری منو تهدید میکنی؟
با آرامشی که از من بعید بود نگاه بی تفاوتی به او انداختم وگفتم:نه تهدیدی در کار نیست.فقط خواستم بهت یادآوری کنم ازدواج یه رابطه ی دونفره ست.پس تنها تو نیستی که باید خواسته هاش درنظر گرفته شه.منم به عنوان شریک زندگیت حق دارم دنبال خواسته هام باشم.
حرفم کاملا منطقی بود واو خوب می دانست که تند رفته است.دستم را دوباره گرفت واز در آشتی وارد شد
_منم نمیخوام این حقو زیر پابزارم.امابودن تو اون مهمونی آزارم میده...تودوست داری من اذیت شم؟
دستش را به طرف خودم کشیدم وصادقانه در چشم هایش خیره شدم
_هرگز،اما نوید یادت رفته؟یکی از دلایل ازدواجت با من بودن دوباره کنار خونواده ت بود.خونواده ای که دیگه حالا خونواده ی منم هست ودوست دارم باهاشون در ارتباط باشم...می دونم برات سخته،اما نشد نداره.باید امتحانش کنی.مطمئنم بهتر از اون چیزیه که تصورشو میکنی.
نوید حرفی نزد،سر به زیر انداخت وبه فکر رفت.نگاهم به سینی چای افتاد
_ای وای اینام که سرد شدن...ببرم عوضشون کنم.
ازجایم بلند شدم،نوید هم بلند شد.هنوز دلخور بود
_من نمی خورم...میخوام برم بیرون
با احتیاط پرسیدم
_واسه مهمونی حاضر بشم؟
نگاه کوتاهی به من انداخت وگفت:ساعت هفت میام دنبالت.
لبخند امیدوارانه ای زدم وزیر لب تشکر کردم.این اولین قدم برای تغییر او بود.ته دلم مطمئن بودم این نویدی که رفتارش باعث دلخوری وناراحتیم می شود همان نوید واقعی نیست.باید کمکش می کردم. داشتم به مژه هایم ریمل میزدم که در باز شد.نگاهی به ساعت انداختم،هنوزیک ربع به هفت مانده بود
_سلام آماده ای؟
درچارچوب در ایستاد وبا نگاهی سرد ومغرور سر تاپایم را برانداز کرد.با بی تفاوتی سر برگرداندم وبه کارم مشغول شدم.مدتها بود که این نوع نگاهش اذیتم نمیکرد
_سلام،چیز زیادی نمونده تموم شه.تو نمیخوای لباستو عوض کنی؟
با کمی مکث گفت:چرا...همین الان عوض میکنم.
کمد لباس هایش را باز کرد وزیر چشمی به لباسی که تنم بود نگاه انداخت.پیراهن آبی لاجوردی به تن داشتم که زیر سینه وروی کمر آن برش های فوق العاده ای خورده بود.بلندیش تقریبا تا زیر زانو بود وخیلی راحت به تن می نشست.آستین سه ربع آن کمی لباس را پوشیده تر می کرد.برای آنکه ساق پایم زیاد به چشم نیاید جوراب نازکی پوشیدم
به موهای تاب دار نافرمانم اتو کشیده بودم.کمی تاب هایش ازهم باز شده بود ومرتب به نظر می رسید.آنهارا به حالت دم اسبی بالای سرم بستم.چشم هایم با آن سایه ی آبی تند حالت فریبنده وشیطانی داشت.لبخند محوی روی لب هایم نشست.
_من آماده ام
برگشتم وبه او خیره شدم.باآن شلوار جین مشکی وبلوز آستین کوتاه آبی تیره، فوق العاده به نظر می رسید.
دلم از دیدنش در آن لباس لرزید.ناگزیر لبخند محوی زدم وگفتم:الان مانتومو می پوشم.
باهم از خانه بیرون آمدیم.در واحد روبرویی هم بازشد و زن وشوهرجوانی از آن خارج شدند.نگاه گذرایی به هم انداختیم وسلام واحوالپرسی مختصری کردیم.آن دو به طرز خنده آوری نا هماهنگ بودند.زن جوان چاق وکوتاه ومرد فوق العاده بلند قد ولاغر بود.ازکنارمان که گذشتند نگاهی به نوید انداختم.در چشم هایش برق عجیبی بود.ما واقعا همه جوره به هم می آمدیم.
وارد پارکینگ شدیم و او در ماشین راباز کرد.قبل از سوار شدن بی مقدمه گفت:لاله من بهت یه عذرخواهی بدهکارم
دستم روی دستگیره ماشین ماند
_بابته؟!
_فکر میکنم این چند مدت رفتارم خودخواهانه بود وخیلی اذیتت کردم.
در را باز کردم وباخنده گفتم:نه به اندازه ی من،در ضمن الان زمان مناسبی واسه اعتراف کردن نیست.بهتره سوارشی.
از پارکینگ که بیرون آمدیم گفت:فکر میکنم این چندروزه رو هم شناخت بهتری بدست آوردیم...به نظرت دیگه وقتش نیست مث بقیه زندگی کنیم؟
ترس بود یا خجالت ،شایدهم مخلوطی از هردو که وادارم کرد سکوت کنم وسر به زیر بیندازم.اوکه مخالفتی را در نگاهم ندید دستم را روی دنده گذاشت وفشرد.
ریحانه با دیدنم آغوش گشود ومن با احساس خواهرانه گونه اش را بوسیدم.مامان جلو آمد لبخند عمیقی زد وهیجان زده گفت:خیلی خوشگل شدی عزیزم.
خجالت زده تشکر کردم .نوید پشت سرم وارد شد وسلام وعلیکی مختصر کرد.با دایی رامین دست دادم وگونه ی همسرش پریرخ را بوسیدم.پسرهای دایی،مازیار ومهیار که با اختلاف سنی دوسال از هم سالهای نوجوانی را پشت سر گذاشته بودند جلو آمدند و مودبانه سلام واحوالپرسی کردند.با آنها دست دادم وپارساکوچولو را بغل کردم وبه طرف بابا رفتم.او هم چند قدمی به سمتم آمد.گونه ام را بوسید وزیر گوشم به آهستگی گفت:ما همگی مدیونتیم...تو نویدرو دوباره به ما برگردوندی.
ورود سعید ونازنین مانع از این شد که کنجکاویم را بابت حرف بابا ارضا کنم سعید مثل همیشه شاد وخندان بود.انرژی مضاعفی که در صدا وحرکاتش بود همه را به سر شوق آورد.نازنین بادیدنم خندید وگفت:می بینی توروخدا،انگار ده سالشه.آبرو واسه م نمیزاره.راستی سلام.
به طرفش رفتم وبا لبخندی که روی لب هایم بود اورا در آغوش گرفتم
_سلام حالت خوبه؟مشتاق دیدار خانوم.
_ممنون،چیکار میکنی بازندگی مشترک؟
_ای می گذره،توبا درس ودانشگاهت چه میکنی؟
_فعلا که دوترم ازش مونده
دستم را روی شانه اش گذاشتم وگفتم:چشم روهم بزاری تموم میشه.اونوقته که باید دنبال تدارک واسه جشن عروسیتون باشین.انشالله سال دیگه تو خونه ی خودتونین.
_انشالله
باورود خانواده ی عمو نعیم که برای خودشان یک ایل می شدند صحبتمان ناتمام ماند.عمو وزن عمو راضیه باپسر ته تقاریشان اول از همه وارد شدند.کامبیز را برای اولین بار بود که می دیدم ازلحاظ قیافه با نوید مو نمی زد.بااین وجود کمی از او بلندتر ورفتارش درست مثل سعید بود شوخ ومهربان.
شهره دختربزرگ عمو همراه شوهر ودو دخترش نفرات بعدی بودند.زهره دختر کوچیکه ی عمو هم با نامزدش که می گفتند پزشک است بعد آنها وارد شدند.آخرین سری مهمان ها هم کامران پسر بزرگ عمو به همراه همسرش سعیده وتنها فرزندشان نگار بودند.جمعا بیست وپنج نفری می شدیم.سهیل وریحانه از مهمان ها پذیرایی می کردند.هرکاری کردم نگذاشتند کمکشان کنم.
کامبیز در اولین فرصتی که به دست آورد جلو آمد وبالبخند شیطنت آمیزی سرتاپایم را برانداز کرد. ازنگاهش کمی معذب شدم
_پس عروس شمالی عمو،شمایین.
لبخند محوی روی لبم آمد.ازسر تحسین سرتکان داد وگفت:به نوید نمیومد اینقدر زرنگ باشه باید بهش تبریک گفت.شاه ماهی صید کرده.
ازتعریف بی پرده اش سرخ شدم ،سر به زیر انداختم وزیر لب گفتم:شما لطف دارین
نوید از دور مارا می پایید سرخ شدن غیر عادیم را که دید جلو آمد وکامبیز بادیدنش گفت:پسر مبارکه،تو این قدر خوش سلیقه بودی وما نمی دونستیم؟
سرجلو آورد وزیر گوش نوید به اهستگی گفت:الهی کوفتت بشه.
نوید به خنده افتاد وبا مشت به بازویش کوبید.
_ببند اون گاله رو،توکه هنوزم دهنت چاک وبست نداره.
_چیکار کنیم ،ماییم وهمین یه موهبت الهی.کفران نعمته اگه ازش بهره ای نبریم.
سعید به جمعمان اضافه شد
_پس کی میخوایم شیرینی عروسیتو بخوریم آقا کامبیز؟
_همه که مثل شما نیستن از هول حلیم بیفتن تو دیگ،واسه من هنوز زوده
_ اِ نه بابا،نمردیمو یه حرف حساب از تو شنیدیم.معلومه که برات زوده،دهنت هنوز بوشیر میده.
هرسه نفرمان ازحاضر جوابی سعید به خنده افتادیم.آقاسهیل به جمع مان پیوست.کامبیز با دیدنش گفت:آقا سهیل مگه روضه ست مجلس اینقدر سوت وکوره.یه آهنگی بزار کمی گل لگد کنیم .دلمون پوسید پدرجان.
سهیل باخنده به طرف دستگاه پخش موسیقی رفت وآهنگ شادی را انتخاب کرد.سعید دست کامبیز راگرفت و وسط برد.همه از شلنگ تخته انداختن آن دو به خنده افتادند.ریحانه ونازنین نفرات بعدی بودند.سهیل آمد واز ماخواست تا وسط برویم.ولی نوید قبول نکرد.
از ابروهای بهم گره خورده وفک منقبضش مشخص بود که معذب است.نزدیکش شدم ودستش را در دستم گرفتم.دلم میخواست او بداند که کاملا درکش میکنم.اینکارم بیشتر از هر چیزی معجزه کرد.لبخند دلگرم کننده ای زد ودستش را پشت کمرم گذاشت وبه طرف جلو هل داد.با ناباوری نگاهش کردم.نوید خیلی جدی گفت:بریم برقصیم.
بچه ها دورمان حلقه زدند ورقص نرم و هماهنگ مان عالی از آب در آمد.به آسانی در دستان نوید می چرخیدم وبا او همقدم بودم.چشم های جذاب او از هیجان می درخشید.قلبم داشت از سینه بیرون میزد.انگار نوید آدم دیگری شده بود.آن نگاه مشتاق وخواستنی دلم را می لرزاند ولبخند مهربانی که روی لبش بود شادم میکرد.دلم میخواست تا ته دنیا با او درآن جا بچرخم ودر میان دستان حمایتگر ومهربانش برقصم.
آهنگ که تمام شد همه یکصدا برایمان دست زدند.مامان سیما ازشوق گریه میکرد.خودمان را ازمیان جمعیت بیرون کشیدیم وبه طرف او رفتیم.دست نوید هنوز روی کمرم بود.گونه ی مامان رابوسیدم او هم من ونوید را درآغوش گرفت
شام را که آوردند.رقص وپایکوبی موقتا تعطیل شد.بعد ازشام ریحانه دستبند زیبایی را به عنوان هدیه ی پاگشا به دستم بست.زن عمو وشهره وزن دایی پریرخ هم دوست داشتند پاگشایمان بکنند.به پیشنهاد سعیده خانوم، عروس عمو قرار شد مهمانی ها به ماه رمضان موکول شودکه ثواب هم داشت.
آخرشب بود که از ریحانه وسهیل تشکر وخداحافظی کردیم.در راه به اتفاقات آن شب فکر کردم.همه چیز فوق العاده بود.
احساس جدیدی در قلبم جوانه زده بود که با هربار نگاه کردن به نوید آن را به تپش وا می داشت.زیرچشمی نگاه دیگری به چهره ی خونسرد ومتفکرش انداختم وسوالی ذهنم را قلقلک داد
(من عاشق شده بودم؟) نوید ماشین را پارک کرد. قبل از پیاده شدن به طرفش چرخیدم.
_شب خیلی خوبی بود ممنون
لبخند عمیقی زد وچیزی نگفت.به واحد خودمان رفتیم.خانه ی کوچکمان دیگر برایم غریب و دلگیر نبود.مانتویم را از تن در آوردم وبه سمت اتاق خواب رفتم.نوید هم پشت سرم آمد.شالم را تا کردم وکش موهایم را باز کردم.سرم درد گرفته بود.به موهایم تابی دادم تا به حالت قبلی خود برگردند.بی هوا برگشتم واو در حرکتی غافلگیرانه بغلم کرد.تپش های قلبمان با هم یکی شده بود.با دستهای داغش مرا سخت در آغوش گرفت ولب های تبدارش را روی گونه ام گذاشت...با تمام وجود سوختم.
صدای گرم ومهربانش روحم را نوازش کرد
_امشب بعد سالها واقعا احساس کردم جزئی از خانواده ام هستم.واینو مدیون توام.
زبانم از شدت هیجان بندآمده بود زیر گوشم زمزمه کرد
_دوست داری بازم باهم برقصیم
چشم هایش هنوز هم همانطور سرد وبی تفاوت بود.با این حال دلسردم نمی کرد.یاد گرفته بودم حرف های ناگفته اش را از پس این حجاب ناامید کننده بخوانم.پس باید با نگاهم به او جواب می دادم.
نگاه مشتاقم را به چهره اش دوختم وتنها لبخند زدم.دستانش شل شد ومن به نرمی خود را ازمیان بازوانش بیرون کشیدم.
نوید از اتاق بیرون رفت.لباسم را باپیراهن سبز بدون آستینی که دامن آن تا روی زانویم بود عوض کردم.جلوی آئینه چرخی زدم.رنگ سبز آن به خوش رنگی سبز چشمان نوید نبود اما فوق العاده به من می آمد.
آرایشم را پاک کردم . موهایم بی قیدانه دور شانه ام ریخته بود.ترجیح دادم همانطور بماند.صدای نوید من را از اتاق بیرون کشید
_لاله نمی یای؟
موسیقی آرام وملایمی که پخش می شد تپش های تند قلبم را نمی توانست آرام کند.نوک انگشت هایم یخ زده بود.نوید دستش را بطرفم دراز کرد ومن مثل یک بچه گربه،آرام به آغوشش خزیدم. دستهایش را دور بدنم حلقه کرد وبا اینکار مرا بیشتر به طرف خودش کشید.نگاهم روی سیبک گلوی او ثابت مانده بود.خجالت می کشیدم به چشم هایش نگاه کنم.به آرامی خودمان را باموسیقی تاب دادیم.
علاقه م به تو خیلی بیشتر شده
حالا روزگارم قشنگ تر شده
از اون وقت که تو بامنی حال من
می بینی خودت خیلی بهتر شده

علاقه م به تو خیلی بیشتر شده
می دونم نمی تونی درکم کنی
ولی اینو یادت نره عشق من
می میرم اگه روزی ترکم کنه

_ما شروع خوبی نداشتیم.
سرتکان دادم
_این همش تقصیر من ...
انگشت اشاره اش را روی لبم گذاشت ومرا به سکوت دعوت کرد
_دلم نمیخواد دنبال مقصر بگردیم...بزار از این لحظه یه خاطره ی قشنگ بسازیم.

میخوام لحظه لحظه به تو فکر کنم
نمی خوام کسی سد راهم بشه
نمی خوام کسی جزتو پیشم بیاد
به جزتو کسی تکیه گاهم بشه

انگشت شستش را روی گونه ام گذاشت وبه آرامی صورتم را نوازش کرد.به چشم هایش خیره شدم.تپش های قلبم بیشتر شد.نگاه نوید از چشم هایم سر خورد وروی لبم افتاد.دستم را باتردید بالا بردم وروی قفسه سینه اش که سریع بالا وپایین می رفت قرار دادم.ضربان قلب او از مال من هم تند تر بود

منم که میمیرم برای چشات
منم که میمیرم واسه خنده هات
میخوام بیشتر از اینم عاشق بشم
کمک کن بتونم بمونم باهات

صدایش سرد وخشن اما کلمه به کلمه ای که از دهانش خارج میشد،دلم را گرم ومرا تا به اوج می برد
_من نمیدونم واقعا تواین لحظات آدم باید به طرف مقابلش چی بگه...اصلا حرفی واسه گفتن پیدا میشه یا نه.اما اینو خوب می دونم که دوست نداشتم این لحظه رو هیچ جای دیگه وبا هیچ کس دیگه تجربه کنم.

علاقه م به تو خیلی بیشتر شده
حالا روزگارم قشنگ تر شده
از اون وقت که تو با منی حال من
می بینی خودت خیلی بهتر شده

علاقه م به تو خیلی بیشتر شده
علاقه م به تو خیلی بیشتر شده

موهایم را به آرامی کنار زد.خم شد و روی پوست صاف وسفید گردنم بوسه ی داغی گذاشت.لرزش خفیفی را دربدنم احساس کردم.نوید مرا بیشتر به خود فشرد.بوسه های نرم ودلپذیرش را تا زیر گوشم ادامه داد.
زمزمه وار گفت:من مرد خوشبختیم لاله...چون تورو دارم
ای کاش قدرت آن را داشتم که زمان را همان جا ودر همان لحظه متوقف کنم.
نفس های داغ نوید نامنظم تر شده بود.به چشمان مشتاقش خیره شدم.دیگر برایم مهم نبود چطور پا به زندگیش گذاشته بودم ویا او تا چه حد از مرد ایده آل تصوراتم فاصله داشت.دلم نمی خواست به این فکر کنم که او حتی در گفتن یک دوستت دارم معمولی هم نا توان است.
تمام ذهنم را از تصورات منفی وبرداشت های نا امید کننده پاک کردم وبه چشم هایش خیره شدم ولبخند زدم.
نوید با اطمینان نگاهش را از چشمانم گرفت.خم شد ولب هایش را به روی لبم فشرد.
خون به گونه ام دوید وتنفسم تند وبریده بریده شد.بی اراده دستهایم را به دور گردنش انداختم واورا بیشتر به سمت خود کشیدم.
صبح به سختی از جایم بلند شدم.تمام بدنم درد می کرد.نوید هنوز خواب بود.بعد از گرفتن دوش آب گرم به آشپزخانه رفتم و پریز سماور را به برق زدم.لیوانی شیر هم برای خودم ریختم.نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم،هفت وربع بود.کلاسم ساعت نه شروع میشد.
دوباره یاد اتفاقات روز قبل افتادم ولبخند ناخودآگاه روی لبم نشست.هرگزتصور نمی کردم نوید تا این حد احساسات به خرج دهد.او تا نزدیکی های صبح در گوشم از عشق زمزمه کرد. ومن سرمست از این همه موهبت،افسوس میخوردم که چرا این را زودتر نخواستم.
بعد از خوردن شیر،چای دم کردم.نوید از خواب بیدار شده بود.میز صبحانه را چیدم.حسابی گرسنه بودم.به اتاق خواب رفتم تا موهایم را خشک کنم.نوید حمام بود وداشت دوش میگرفت.خجالت می کشیدم با او روبرو شوم.آخرین حریم بینمان هم شکسته شده بود وحالا قبول این وضعیت جدید کمی سخت به نظر می رسید.
بعد از شانه کردن موهایم،تخت را مرتب کردم ولباس های اورا باعلاقه روی آن چیدم.نوید وارد اتاق شد
_سلام صبح به خیر، کی بیدار شدی؟
سرم را از خجالت پایین انداختم
_سلام،یه نیم ساعتی میشه...صبحونه آماده ست تا تولباس بپوشی برات چایی می ریزم.
_امروز کلاس داری؟
_آره اولین جلسه ست.
با تردید پرسید
_حتما باید بری؟
سربلند کردم وبه چهره ی نگران اوچشم دوختم.قطرات آب،چکه چکه از موهای کوتاهش پایین می ریختند ومژه های تابدارش به هم چسبیده بودند.مثل پسر بچه ها شده بود.لبخند محوی زدم وسرتکان دادم.
نوید بی مقدمه توضیح داد
_گفتم شاید نیاز داشته باشی امروز رو استراحت کنی.
ازخجالت سرخ شدم وسربزیر انداختم.با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می آمد گفتم:من حالم خوبه
برای آنکه باز هم خجالت نکشم حرفی نزد وبا کلاه حوله اش مشغول خشک کردن موهایش شد.
خواستم جو را عوض کنم بنابراین خیلی جدی پرسیدم
_صبحونه که میخوری؟
سرتکان داد ومن درحالیکه قصد داشتم از اتاق بیرون بروم گفتم:پس من میرم چایی بریزم
_یه لحظه صبر کن
برگشتم ونگاهش کردم.یکی از ابروهایش را باشیطنت بالا انداخت وبا برداشتن تنها دوقدم به من رسید
_اما خب قبلش دلم یه بوسه ی عاشقونه میخواد،تا اشتهام واسه صبحونه وا شه.
دخترک رام نشده ویاغی شخصیتم،دست اورا که به طرفم دراز شده بود پس زد.باشیطنت گفتم:بپا یه وقت نچایی عزیزم...از این تجویزها نکن دکترجون،یه وقت دیدی رودل کردیاااا
نوید باخنده دستم را گرفت ومجبورم کرد آن فاصله ی کم را هم از بین ببرم
_به یه بار امتحانش می ارزه مگه نه؟
دستان قوی اش را دورم حلقه کرده بود.مگر جرات داشتم مخالفتی هم بکنم؟...با اشتیاق لبم را بوسید
_امممم،خیلی خوشمزه ست نظر تو چیه؟
نفس عمیقی کشیدم تا کمبود تنفس چند لحظه قبلم را جبران کنم.
با لجاجت گفتم:من نظر خاصی ندارم.
نوید خندید ونگاه تهدید آمیزی به من انداخت
_پس واجب شد یه بار دیگه امتحان کنیم.
تهدیدش مثل اینکه کارساز شد چون با ترس خودم را عقب کشیدم
_نه،یعنی نمیخواد...اصلا هرچی نظر تو بود،ببین من دیگه داره دیرم میشه .صبحونه که نخوردم لااقل بزار به موقع برسم
_من خودم میرسونمت،دیگه چه بهونه ای داری؟
ته دلم گفتم(این مثل اینکه دست بردار نیست،گیر عجب آدم سمجی افتادم.حالا خربیا باقالی بارکن...یعنی واقعا که لاله، به یمن این زبون درازت مبتکر خلق صحنه های عاشقونه هم شدی)
با ناامیدی زمزمه کردم
_اذیت نکن دیگه نوید،من گشنمه
مغرورانه نگاهم کرد اما لبخند دلگرم کننده ای زد
_باشه پس تا سه می شمرم،برو بیرون که اگه بمونی دیگه نمی زارم بری.
به سختی از او جداشدم وبه طرف آشپزخانه دویدم .زیر لب غرغر می کردم
_حالا دیگه تهدیدم میکنه،شیطونه میگه یجوری بزنم ناکار شه که که خودشم نفهمه
از تو اتاق باصدای بلند گفت:چی داری میگی؟
_دارم میگم چاییتو ریختم.سریع بیا،سرد نشه
خنده ام گرفته بود.این جمله هیچ ربطی به آن چیزی که چند لحظه قبل زیر لب بلغور میکردم نداشت.
باخودم گفتم(بسوزه پدر ترس،که آدمو به چه کارایی وادار میکنه.)
بعد از صبحانه به اتاق خواب برگشتم تا لباس بپوشم.داشتم جلوی آئینه مقنعه ام را می گذاشتم که چشمم به حلقه ی ازدواجمان افتاد که روی میز آرایشم بود.
بدون حتی لحظه ای تردید آن را برداشتم ودر انگشتم انداختم.دستم را زیر ورو کردم وبه تلألویی که از تازگی آن ناشی می شد،چشم دوختم.حالا خیلی بهتر معنی تعلق را می فهمیدم. صدای نوید من را از اتاق بیرون کشید
_آماده شدی لاله؟
_دارم می یام.
از اتاق بیرون آمدم.نوید به آشپزخانه اشاره کرد
_میزصبحونه رو جمع کردم وفنجون هارو شستم.
_دستت درد نکنه،راستی واسه ناهار چی کار می کنی؟
نوید شانه بالا انداخت
_نمی دونم.شاید ازبیرون چیزی سفارش دادم
با التماس نگاهش کردم
_اگه یه خواهشی بکنم ازت، قبول میکنی؟...میشه ناهارو بری خونه ی مامان اینا
_آخه لاله تو که می دونی...
حرفش را سریع قطع کردم
_باورکن خیلی خوشحال میشن...این ناهارو به یاد دوران مجردیت باهاشون باش.بزار خیال نکنن من پسرشونو ازشون کش رفتم.
لبخند غمگینی زد وچیزی نگفت.با خوشحالی کیفم را برداشتم وقبل از او از خانه بیرون آمدم.بیست دقیقه تا شروع کلاسم مانده بود که نوید من را جلوی در دانشگاه پیاده کرد.در را که پشت سرم بستم شیشه را پایین کشید
_هی دخترشمالی
برگشتم وبا خنده نگاهش کردم
_چیه؟
_مواظب خانوم من باش
خندیدم وبا لودگی گفتم:هوی عکاسباشی...تو هم هوای آقامونو داشته باش
با خنده سر تکان داد وشیشه را بالا کشید.بعد از خداحافظی به طرف دانشگاه به راه افتادم تا نخستین روز ورودم به مقطع ارشد را آغاز کنم.
اولین کلاسم زبان تخصصی بود.استاد بعد از آشنایی با ما چندتا کتاب معرفی کرد وکلاس بابحث داغی در مورد یکی از مقالات پژوهشی خود استاد به پایان رسید.تاشروع کلاس بعدی که ساعت دو بود ، دوساعت ونیمی وقت داشتم.
همراه مرجان به بوفه سری زدیم .بازهم گرسنه ام شده بود ومعده ام به شدت درد میکرد.سریع نسکافه وکیک گرفتم.پشت میزی نشستیم ومشغول خوردن شدیم.من که به کل کلاس وآداب غذاخوری را کنار گذاشتم ودر مقابل چشمان از تعجب گرد شده ی مرجان،کیکی که بزرگتر از کف دستم بود دولقمه ی چپش کردم.ونسکافه را داغ داغ سر کشیدم
_آخ،زبونم سوخت
_چه خبرته دختر،مگه سر آوردی؟
نوک زبانم را بیرون آوردم وعین احمق ها نگاهش کردم
_خو گشنه م بود.داشتم هلاک می شدم.
_بکن تو، اون زبون درازتو،آبرومو بردی لاله...میمیری صبح داری میای یه چیزی بچپونی تو دهنت.
با دلخوری پشت چشمی نازک کردم وگفتم:باز این چایی نخورده دخترخاله شد.یعنی من کشته مرده ی این احساس صمیمیت توام.واسه همین بود که تو دوره ی کارشناسی تحویلت نمی گرفتم.
مرجان خندید ومشت آرامی به بازویم کوبید
_گمشو بابا،چه خودشو تحویل میگیره دختر دهاتی
می دانستم که این حرفها را از روی صمیمیت میزند.پس خودم را از تک وتا نینداختم.به او اشاره کردم وبا پررویی گفتم:آدم دهاتی باشه بهتر ازاینه که از پشت کوه اومده باشه...در ضمن به کوری چشم شور بعضی ها من امروز صبحونه هم خوردم.امانمی دونم چرا اینقدر گشنمه.
مرجان کیکش را نصف کرد وبه طرف من گرفت
_بیا اینم بلمبون بلکه افاقه کرد
با خنده دست پیش بردم تا نصف کیک را از اوبگیرم.مرجان دستم را در هوا گرفت وبرگرداند.به حلقه ام اشاره کرد وطلبکارانه پرسید
_این چیه؟
_آرپی جیه...خب حلقه ست دیگه
_اینو خودمم میدونم نابغه،منظورم اینه که دست تو چیکار میکنه.
بادلخوری ساختگی گفتم:واااا !!،یعنی به من نمیاد شوور کرده باشم؟
مرجان ناباورانه نگاهم کرد.دهانش از تعجب باز مانده بود.با کمی مکث گفت:کی؟!...یعنی توهمین چند روزه که همدیگه رو ندیدیم؟!
ابرویی بالا انداختم وبا خنده گفتم:نه بابا،موضوع تقریبا به دوهفته قبل برمیگرده.با یه هفته تاخیراواسط هفته ی سوم شهریور عقد کردیم.
مرجان ابرویی بالا انداخت وبا گلایه گفت:پس چرا روز ثبت نام چیزی نگفتی؟
_خب این برمیگرده به همون احساس صمیمیت تو که آدمو از رو می بره.اصلا چه معنی داره یه کاره روز ثبت نام به یکی که تو دوره ی کارشناسی قد ارزن هم باهاش رفاقت نداشتم بگم شوهر کردم؟
مرجان با خنده گفت:ای روتو برم لاله که به سنگ پا گفته زکّی...باشه رفیق معنی رفاقتتم فهمیدیم.
بغلش کردم وگفتم :به دل نگیر ،راستش اوضاعمون یه مقدار قمر در عقرب بود واصلا امیدی به این زندگی مشترک نداشتم واسه همین نخواستم حرفی بزنم.الحمدالله الان اوضاع خیلی بهتر شده واسه همین حلقه مو انداختم
_خدارو شکر.حالا طرف چیکاره ست؟از ب


مطالب مشابه :


روزهای قمر در عقرب سال 1394

روزهای قمر در عقرب سال اگر در یکی از روزهاى محذور انسان مضطرّ به پیکَیری برخی 92




روزهای نحس و قمر در عقرب در سال

روزهای نحس و قمر در عقرب در 92/12 /05 | 21:22 اگر در یکی از روزهاى محذور انسان مضطرّ به




سعد و نحس ایام از دیدگاه اسلام و نجوم احکامی (2) :

به عرض دوستان برسانیم که این مطلب را به همراه ایام هفته و مبحث قمر در عقرب و روزهاي




گنجينه اي نفيس از كتب علوم غريبه

( پيدا كردن ساعت سعد و نحس و شرف در شمس و قمر در عقرب و روزهاي نحس و 66 110 132 92 135 118 128




رمان دختر شمالی

_نمیخوای بگی آفتاب از کدوم طرف در یه مقدار قمر در عقرب بود واصلا امیدی به روزهاي بي کسي




1،2،3 زنگ مدرسه

مي گيم و آرزو روزهاي بهتري در آينده را در آبانماهيم كن ماه (قمر) چنين قمر در عقرب




با روش های کم هزینه همسر خود راخوشحال کنید

اس ام اس-جدیدترین اس ام اس های روز,گلچینی از بهترین اس ام اس های 92 : قمر در عقرب در هیچ




برچسب :