قرعه به نام سه نفر29
هر سه با تعجب به کلبه ی نسبتا بزرگی که میان درختان محفوظ بود نگاه می کردند..اطرافِ کلبه توی زمین تیرهای چوبی کار شده بود که به روی هر تیر یک فانوس ِروشن قرار داشت..تعداد انها زیاد بود برای همین اطراف ِکلبه کاملا روشن بود..
میزو صندلی های چوبی که صندلی های ان شبیه به کنده ی درخت بودند هر کدام جداگانه بیرون از انجا درست زیر نور فانوس ها قرار داشتند..
دهان ِ هر سه نفر از این همه زیبایی باز مانده بود..راشا با لبخند کنارشان ایستاد و به کلبه اشاره کرد..
--چطوره؟..
تارا لبخند زد..چشم ازانجا بر نمی داشت..
-عــــالیه..اینجا ماله خودتونه؟..
--اره..خیلی وقته ..شاید 2 یا 3 سالی میشه..گه گاهی بهش سر می زنیم..
ترلان گفت: فوق العاده ست..بین این همه درخت..توی این تاریکی..دیدنه یه همچین جایی واقعا برام جالبه..
روی صندلی هانشستند..راشا خندید وگفت: خیر ِسرم ایده دادم..گفتم امشب براتون برنامه بذاریم که زد و مهمونی خراب شد..
تارا چشمانش را باریک کرد وبا کنجکاوی گفت: چه برنامه ای؟!..
-- اینجا رو میگم..خیلی کارا می خواستیم بکنیم که نشد..بی خیال همین که اومدیم و کدورت ها برطرف شد خودش خیلیه..
تانیا جدی شد و گفت: نه..هنوز کاملا برطرف نشده..
هر 5 نفر با تعجب نگاهش کردند..مخصوصا رادوین..
تانیا به تارا و ترلان اشاره کرد..هر 3نفر از جای خود بلند شدند و کمی انطرفتر به دور از پسرها ایستادند..تانیا ارام رو به انها چیزهایی می گفت..
راشا رو به رادوین کرد وگفت: هوی هوی ..هوای عشقت رو داشته باش غلط نکنم داره بر علیه ِ ما توطئه چینی می کنه..
رادوین با اخم نگاهش کرد..ولی لحنه راشا هم شوخ بود وهم جدی..
رایان با کنجکاوی به دخترا نگاه می کرد: چی داره بهشون میگه؟!..
راشا خندید: خدا کنه اگه بناست نقشه بکشن لااقل درست و حسابی بکشن..
هر دو نگاهش کردند که با شیطنت ادامه داد: 3 تا پسره تنها..وسطه جنگل..بی دفاع..مقابله 3 تا دختره شیطون با افکاره مبهم..خب این یعنی چی؟..
رادوین لبخند زد و رایان قهقهه زد..
زد رو شونه ی راشا که خودش هم می خندید و گفت: کلا ذهنت خرابه کاریش هم نمیشه کرد..
راشا: چکار به ذهنه من داری؟..حالا از من گفتن بود..من میگم اینا به ما نظرمَظر دارن شماها بگید نه..اصلا داد می زنه..محیط رو حس کنید..ادم مور مورش میشه..
رادوین: نکنه به عشقت شک داری؟..
راشا خندید و ابروشو انداخت بالا: نه ولی دارم یه کاری می کنم شماها به عشقاتون شک کنید..
اینبار هر سه خندیدند و رایان و رادوین همزمان گفتند: عمرا اگه بتونی..
راشا خواست ادامه بدهد که دخترا برگشتند..محسوس خودش رو جمع و جور کرد که لبخنده پسرا پررنگ شد..
همین که دخترا نشستند لرزان گفت: ببین من که دسته شماها رو خوندم..می دونم می خواین چکار کنین ولی کور خوندین..مگه میذارممممم؟!..
رادوین با لبخند تشر زد ولی گوش نکرد و ادامه داد: بحثه این چیزا نیست رادوین جون..بذار گفتنیا رو بگم فکر نکنن خبریه و ما هم بی دفاع می شینیم کارشونو بکنن خلاص..
دخترا با تعجب و چشمای گرد شده نگاهش می کردند..
تارا گفت: هیچ معلوم هست چی میگی تو؟!..
راشا به ظاهر ابِ دهانش رو با سر و صدا قورت داد و چپ چپ نگاهش کرد..
با ادا دستاشو تو هوا تکان داد: پ نه پ می خواستی معلوم باشه؟..خیلی دلت می خواست؟..اگه معلوم بود که دیگه واویلااااااااا..
تارا لبخند زد و با شیطنت کمی نزدیکش شد..راشا تند خودش رو کشید عقب و با صدای ظریف و زنانه ای گفت: دست به من زدی نزدیااااااا..همچین جیغ می زنم داداشام بریزن سرت..2 تا دارم نره غول رو هم حریفن..بکش کار تا جیغ نکشیدم..
تارا گوشه ی بلوزش رو گرفت که با صدای جیغ جیغو و زنونه ای که کمی هم ریتم داشت گفت: دختره بلاااا حیااااا کن ..پیرهنه منوووو رهااااا کن..
هر 5 نفر می خندیدند..
تارا که کلا این حرکاتِ راشا را دوست داشت اروم مُچ دستش رو گرفت و با عشق تو چشماش نگاه کرد..راشا که با همان نگاه خلع سلاح شده بود اروم و با لبخنده خاصی خودش رو به سمت تارا کشوند انقدری که هر دو چسبیده بهم نشسته بودند ..تو چشمای هم زل زده بودند..
رادوین و رایان تک سرفه ای کردند که هر دو با تکانی ارام به خودشان اومدند..راشا کمی عقب کشید و دستی که دست تارا روش بود رو برد زیرِ میز..هر 4 نفر ریز ریز به حرکاته ان دو می خندیدند..
تارا با شرم به میز نگاه می کرد و راشا در حالی که دست ِ تارا رو تو دست داشت تو چشم ِ بقیه زل زده بود..
-- چیه؟..هی هی ..چشما درویش..
با غیض ولی با لحنی شوخ جمله ش را بیان کرد که همگی نگاهشون رو از روی ان دو برداشتند و خندیدند..
کمی بعد رادوین جدی شد و رو به تانیا گفت: یعنی شماها هنوز ما رو نبخشیدید؟!..
تانیا:چرا.. ولی یه جورایی هم نه هنوز..مگه اینکه..
هر سه با هم گفتند: مگه اینکه چی؟!..
تانیا نیم نگاهی به خواهرانش انداخت و گفت: مگه اینکه برای اخرین بار.. اونم به خاطره ما برین دزدی ..ولی نه یه دزدی ِ معمولی..نه قراره از دیواره کسی برید بالا و نه وارده خونه ی کسی بشید..
پسرا با تعجب نگاهش کردند..
رادوین: میشه واضح تر حرفت رو بزنی؟..من که کاملا گیج شدم..
تانیا: ما یه سری جواهرات و میراثه خانوادگی داریم که دسته روهانه..یه جورایی اونو از ما دزدیده و ما می خوایم پسش بگیریم..برای پس گرفتنش هم به کمکه شما سه نفر احتیاج داریم..حالا حاضرید کمکمون کنید؟..
راشا به هر سه نفر نگاه کرد و گفت: خب به پلیس می گفتید که بهتر بود..بی دردسر جواهراتتون رو پس می گرفتید..
تانیا پوزخند زد: فکر کردید اینکارو نکردم؟..من همون اول به پلیسا گفتم..ولی امروز وقتی تلفنی جویا شدم گفتن که همه جا رو دنباله روهان گشتن ولی پیداش نکردن..با حکم خونه ش رو تفتیش کردن ولی بازم چیزی پیدا نکردن..درضمن خسرو رو دستگیر کردن..فردا باید بریم اداره ی پلیس..
رادوین: اره می دونم..امروز خبرشو گرفتم..ولی مگه تو می دونی که جواهرات کجاست؟..
سرش را تکان داد : نه..فعلا شک دارم..به زودی می فهمم..
رادوین با لحنی خاص که در ان نگرانی کاملا مشهود بود گفت: نمی خوام جوری باشه که این وسط صدمه ببینی..مطمئنی می تونی از پسش بر بیای؟..
تانیا با لبخند نگاهش کرد: نگران نباش ..می دونم باید چکار کنم..نهایتش تا فرداشب همه چیز دستگیرم میشه..
--از کجا؟!..
- منبعش رو دارم..
--با این حال بازم مراقب باش..روی منم حساب کن..
تانیا با خوشحالی لبخند زد..از اینکه رادوین تنهایش نمی گذاشت خوشحال بود..
ترلان منتظر به رایان نگاه کرد..رایان که نگاهه او را روی خود دید با لبخند سرش را تکان داد..
اینبار تارا به راشا نگاه کرد و منتظر ِجواب بود..
راشا یک تای ابرویش را بالا داد و با شیطنت گفت: تو که می گفتی دزدی بده و واسه اینکار داشتی حکم اعدامم رو با دستای خودت صادر می کردی..پس چی شد؟..
تارا چشم غره رفت: این که اسمش دزدی نیست..وقتی پلیسا هیچ مدرکی پیدا نکردن و نمی تونن کاری بکنن ما خودمون باید حقمون رو بگیریم..غیر از اینه؟..
--با دزدی؟..
-نخیر..این اسمش دزدی نیست..
--پس چیه؟..
-تصاحبه حق..
--توجیه می کنی دیگه؟..
با حرص گفت: اصلا نمی خوای کمک کنی نکن..دیگه چرا..
ادامه نداد و بغض کرد..
راشا که تمام مدت قصده سر به سر گذاشتن ِ او را داشت فهمید زیاده روی کرده..نگاهی به بقیه انداخت..رادوین ارام با تانیا حرف می زد..ترلان و رایان هم زیرِ گوش یکدیگر پچ پچ می کردند..
راشا از زیر ِمیز دست ِ تارا را در دست گرفت وبا ملاطفت فشرد..بعد از ان پشت دستش را به نرمی نوازش کرد.. لبانش را به گوشش نزدیک کرد..بغض گلوی تارا را گرفته بود..
راشا با لحنی جذاب و گیرا که قلب تارا را بی قرار می کرد زمزمه کرد:تو فکر کردی من تنهات میذارم؟..
تارا هم به همان ارامی گفت: پس..چرا..
--هیسسسسس..فقط داشتم سر به سرت میذاشتم..یه قطره اشک از چشمای خوشگلت بیاد دیوونه میشما..
تارا خندید: دیوونه بشی چکار می کنی؟..
راشا که حالی بهتر از تارا نداشت دستش را میان انگشتان ِ خود گرفت و کمی فشرد..نفس گرمش را به نرمی بیرون داد..
لرزان گفت: زمین و زمان رو یکی می کنم..می خوای امتحان کنی؟..
تارا نجوا کرد: به هیچ وجه..
--پس نذار اشکتو ببینم..
تارا با گونه ای ملتهب و سرخ شده از شرم سرش را زیر انداخت..این نجواهای عاشقانه ی راشا را تا پای جان دوست داشت..
با صدای تانیا حواسِ هر 5 نفر جمع شد..
- پس با این حساب فردا شب تو ویلای ما باشید تا در موردش حرف بزنیم..
پسرا قبول کردند..
کمی انجا ماندند..ترجیح دادند تو یک فرصته مناسب تر بازهم به انجا بیایند..
پسرا به پیشنهاده راشا برای ان شب برنامه ها داشتند که به بعد موکولش کردند..همین که دخترا انها را بخشیده بودند برایشان اهمیت ِ بیشتری داشت..
**********************
کلاس تمام شده بود و راشا در حالی که کیف گیتارش را به روی شانه داشت قصد خروج از اتاق را داشت که با صدای عسل در جایش ایستاد..عسل دختر کوچولوی خانم راستین بود که هر از گاهی راشا با او تو موسسه بازی می کرد تا کلاس مادرش تمام شود..
عسل دختر ارام و شیرین زبانی بود..راشا بغلش کرد و گونه ی نرم و لطیفش را بوسید..
-به به عسل خانم..تو چرا روز به روز شیرین تر میشی؟..
عسل با لحنه شیرین و خواستنی گفت: خب عسل همیشه شیرینه دیگه عمو راشا..
راشا بلند خندید و او را در اغوشش فشرد..عسل از تو بغلش بیرون امد و با التماس نگاهش کرد..
--عمو امروز یه صفحه از کتاب ِ پیش دبستانمون رو بهمون یاد دادن..میشه تو هم برام بخونی؟..خیلی قشنگه..
-اره عمو..بده ببینم..
عسل با خوشحالی کتاب را از توی کیفش بیرون اورد و به راشا داد..
-کدوم صفحه عمو جون؟..
--اینجاش..
راشا صفحه رو باز کرد و نگاهی به ان انداخت..کمی با چشم مرور کرد..ناخداگاه خندید..
--چرا می خندی عمو راشا؟!..
-وقتی اینو برات خوندن تو نخندیدی عموجون؟..
--نه عمو..خیلی قشنگه مگه نه؟..
راشا کمی بلندتر خندید: اره عموجون خیلــــی قشنگه..
--برام می خونی؟..
راشا روی صندلی نشست..عسل را بلند کرد وروی میز نشاند..همینطور که دستش را در دست داشت با لبخند و لحنی شوخ شروع به خواندن کرد..میانه هرجمله به شوخی چیزی اضافه می کرد و مثلا توضیح می داد..
- پسر بهتر از دختر نیست..دختر بهتر از پسر نیست..هیچ فرقی بین دختر و پسر نیست..
" ببین عمو جون..اینجاشو حقیقتا درست میگه..الان دیگه بین دختر و پسر هیچ فرقی نیست"..
--چرا عمو؟..
-خب دیگه..
--از کِی عمو راشا؟..
راشا خندید: از همون موقع که پسرا تصمیم گرفتن شکله دخترا بشن..
--ولی دخترا که شکله پسرا نیستن عمو..
-فکره اونجاش نباش..اونم کم کم میشه..فعلا بذار بقیه ش رو بخونم برات..
تک سرفه ای کرد وبا لحن بامزه ای شروع به خواندن کرد: هر چی بوده خواست خدا بوده..هر کاری پسرها می توانند انجام دهند دخترها هم می توانند..
"بر منکرش لعنت"..
- دخترها کارهایی را دوست دارند که برای پسرها جالب نیست و همینطور برای پسرها..پسرها کارهایی را دوست دارند که دخترها از انها خوششان نمی اید..
" نه دیگه همین مونده دست تو کاره همدیگه هم ببرن..ولی اینطور که پیش بره زیاد طول نمی کشه که هر دو از یه چیز خوششون میاد..بازم خوبه سر این با هم تفاهم ندارن"..
عسل با لحنی کودکانه و شیرین سوال می کرد..
--یعنی چی عمو راشا؟!..
-یعنی تو عروسک دوست داری ولی پسرا ماشین ِ اسباب بازی دوست دارن..این فرق ِ بزرگیه بین شما دوتا عزیزم..
--ولی من ماشین هم دوست دارم ..
راشا خندید و سرش را تکان داد: خب تو شاید استثنا باشی عمو..وگرنه من که یادم نمیاد عروسک دوست داشته باشم..
--چرا عمو؟!..عروسک که از ماشین خوشگل تره..
-همون چون خوشگل بود بابام برام نمی خرید.. می گفت خوبیت نداره..
--ولی بابای من برام می خره..هم عروسک هم ماشین ِ اسباب بازی..
-خوش به حالت عمو..تفاوته نسل هاست دیگه..الان خیلی خوب میشه حسش کرد..
--چی عمو؟!..
-هیچی عموجون بقیه ش رو گوش کن..در دنیا تقریبا نیمی از بچه ها پسر هستند و نیمی دیگر دختر
" اینجا رو اشتباه گفته..نیمه بیشتر ِ دنیا رو دخترا اشغال کردن مابقی هر چی مونده جای پسراست..کلا حق خوری کردن نامردا"..
--حق خوری یعنی چی عمو راشا؟..
-یعنی یکی بیاد به زور عروسکت و ازت بگیره و بگه ماله منه بهت نمیدم..اون عروسک ماله تو بوده و حقه توست ولی دسته یکی دیگه ست..اینو بهش میگن حق خوری عموجون..
--اهان..بعدش کسی هم حقه شما رو خورده عمو؟..
-اره عمو..دخترا خوردن..
عسل کمی فکرکرد..لباشو کج کرد و بامزه گفت: عمو..منم دخترم..منم خوردم؟..
راشا خندید و با مهربونی به سرش دست کشید: نه عمو..به تو نرسیده بخوری..
عسل با خیال راحت لبخند زد..
راشا هم خندید و ادامه داد:پسرها و دخترها از کار کردن و بازی کردن با هم لذت می برند
"خیلی بیخود کردن که لذت می برن..ببین تو رو خدا از الان چی تو سره بچه های مردم می کنن..عموجون این یه تیکه رو زیاد روش فکر نکن باشه؟.."..
--چرا عمو؟..
-چون خوب نیست..
--ولی من تو مدرسه یه دوست دارم اسمش امیرعلی ِ..انقده مهربونه..
-اِاِاِاِاِاِاِ..د همینه که میگم همون پیش دبستانی هم دختر و پسر باید از هم جدا باشن دیگه..اخرش میشه این..عموجون گوله پسرا رو نخور ..
--یعنی داره منو گول می زنه عمو؟..چرا؟..
-نه عمو..
موند چی جوابش رو بده..خندید و سرش را تکان داد..
-بی خیال عمو..بقیه ش رو گوش کن..اگر در دنیا هیچ پسری نبود دخترها شاد..خوش و بانشاط نبودند..واگر هیچ دخترینبود پسرها خوشحال نبودند..
" ببین اخه اینم شد حرف؟..از الان دارن یاده بچه های مردم میدن که .."..
سرشو تکون داد وبا لبخند به عسل نگاه کرد..
عسل با خوشحالی کتاب رو از دست راشا گرفت و گفت: خوب بود عمو مگه نه؟..من خیلی دوسش دارم..
-اره عمو خوب بود..ولی چرا دوسش داری؟..
عسل با لحن و گفتاری صادقانه و کودکانه گفت: چون همه ش از دخترا گفته..منم دخترم دیگه عموجون..
راشا کمی به عسل نگاه کرد..بعد غش غش زد زیر خنده..عسل با تعجب و لبخند به او نگاه می کرد..
راشا با خنده سرش را تکان داد و گفت: عموجون تو که تمومش رو واسه دختر بودنت دوست داشتی این ناشر و نویسنده ی بیچاره خیر سرش خواسته شما دوتا جنس ِ مخالف رو به هم نزدیک کنه و بگه که هر دو باید با هم باشن اخرش تو میگی فقط چون توش در مورده دخترا گفته؟..نه انگار زمین و اسمون هم اگه جا به جا بشه بازم این دوتا جنس باید از هم دوری کنن..حتی از همین سن ..
--اینا یعنی چی عمو راشا؟!..
راشا گونه ی عسل را به نرمی بوسید و با مهربونی گفت: هیچی عمو..موقعش که شد خودت می فهمی..
--یعنی کِی؟..
اوردش پایین و با لبخند گفت:به موقعش..الان هم بریم که کلاس ِ مامانت داره تموم میشه..
با لبخند از اتاق بیرون امد..عسل را تحویل ِ مادرش داد..خانم راستین با لبخند از او تشکر کرد..
داشت از موسسه خارج می شد که متوجه پریا شد..روی پله نشسته بود .. سرش را به دیوار تکیه داده بود و چشمانش بسته بود..
راشا نگاهی به اطراف انداخت..کسی انجا نبود..با حس ِ کنجکاوی به طرفش رفت..
-چیزی شده؟!..
با صدای راشا چشمانش را باز کرد..چشمان سرخ شده ش باعث تعجب او شد..
-حالتون خوب نیست؟!..
با صدای بی حال و کم جونی جوابش را داد..
--خ..خوبم..ممنون..
از جایش بلند شد..تلو تلو خوران کمی جلو رفت..نتوانست تعادلش را حفظ کند و اگر راشا به موقع زیر بازویش را نگرفته بود بی شک نقش زمین می شد..
-اصلا حالت خوب نیست..چی شده؟!..
--هیچی..
راشا دستش را از روی بازوی او برداشت ..
پریا دستش را روی پیشانیش گذاشته بود و صورتش از درد جمع شده بود..
-با این حالت می خوای پشت فرمون بشینی؟!..
پریا نگاه خاصی به او انداخت..چشمان سرخ و وحشیش برای راشا معنایی نداشت..
--مجبورم..
راشا نگاهی به اطرافش انداخت..
-خب با تاکسی برو..فکر نکنم با این حالت سالم برسی..
پریا بی توجه به او در ِ ماشین را باز کرد و نشست..
--مهم نیست..یه کاریش می کنم..
راشا در ماشین را گرفت ..پریا نگاهش کرد..
-چرا لج می کنی؟..پای جونت وسطه بازم بی خیالی؟..
پریا نگاهی خاص به او انداخت..
--این جون هوا می خواد تا بتونه نفس بکشه..ولی کو هوا؟..کو نفس؟..نیست..ندارم..می فهمی اینا رو؟..
لحنش جوری بود که باعث شد راشا یک تای ابرویش را بالا بدهد وبا کنجکاوی چیزی را در حالت و صورتش بکاود..
-منظورت چیه؟!..
پوزخند زد و در را به طرفه خود کشید..
--گفتم که هیچی..بی خیالش شو..
در را بست..ولی راشا ادمی نبود که به راحتی از موضوعی چشم پوشی کند..یقین داشت که اگر پریا با این حالش رانندگی کند تصادف خواهد کرد..او از دید یک استاد به شاگردش نگاه می کرد..و اینکه می دانست با این حال ممکن است جانش به خطر بیافتد..
به تندی در ماشین را باز کرد و با جدیت رو به او گفت: بیا پایین..خودم رانندگی می کنم..
پریا با تعجب نگاهش کرد..راشا بدون انکه به او نگاه کند جمله ش را دوباره تکرار کرد ..
پریا به ارامی از ماشین پیاده شد..در دل خوشحال بود..کم کم داشت باور می کرد که راشا را جذبه خود کرده است ..اما نمی دانست که همه ی این کارها تنها به خاطره حاله خرابه اوست وگرنه راشا کوچکترین توجهی به او نداشت..
البته ازهمان دید که پریا به ان نگاه می کرد..علاقه..
راشا پشت فرمان نشست..پریا هم با لبخندی محو کنارش قرار گرفت..
--پس ماشین ِخودت چی؟!..
-بعد میام می برم..
هر دو سکوت کردند..پریا چشمانش را بسته بود و سرش را به شیشه ی پنجره تکیه داده بود..
-کجا برم؟..ادرستون رو بده..
نگاهش کرد وبه ارامی ادرس را گفت..دوباره به حالته قبل برگشت ..به ظاهر خواب بود ولی تظاهر می کرد..
وقتی راشا ترمز کرد چشمانش را باز نکرد..با وجوده انکه بیدار بود نمی خواست راشا چیزی بفهمد..
صدایش زد: بیداری؟..رسیدیم..
به ارامی به خود تکانی داد و بی رمق نگاهی به اطراف انداخت..در داشبورت را باز کرد..ریموت را بیرون اورد و ازهمانجا دکمه ش را فشرد..در ویلا به ارامی باز شد..
--میشه خواهش کنم ماشین رو ببرید تو؟..
راشا نیم نگاهی به صورت ِ گرفته ی او انداخت..سرش را تکان داد و ماشین را داخل برد..
-کجا ببرم؟..
--تو پارکینگ..مرسی..
ماشین را پارک کرد..هر دو پیاده شدند..
-خب این هم ازاین..من دیگه میرم..
لبخند زد وبا صدایی دلنشین گفت: واقعا ازتون ممنونم..این لطفتون رو هیچ وقت فراموش نمی کنم..
راشا که تماما منظور ِ او را متوجه شده بود پوزخندی محو تحویلش داد..
-ولی بهتره که فراموش کنی..این کاره من به این خاطر بود که یه وقت با این حالت کار دسته خودت ندی..همین..
قدمی نزدکش شد..با همان لبخند نگاهش می کرد..
--یعنی سلامتیه من برات مهمه؟..
راشا که متوجه ی سوءتفاهمه او شده بود تند گفت: نه..منظورم این نبود..تو یکی از شاگردای منی..یه ادم..من هم ادمم و نمی تونم بی توجه باشم..جای تو هر کسه دیگه ای هم که بود همین کارو می کردم..خداحافظ..
عقب گرد کرد و بی توجه به او به طرف در خروجی پارکینگ رفت ولی با صدای افتادنه چیزی در جایش ایستاد و با تعجب برگشت..
با دیدن پریا که روی زمین افتاده بود به طرفش دوید..پریا بی حال نقش زمین شده بود..
راشا کنارش زانو زد ..بازویش را گرفت و تکانش داد..پریا زیر لب کلماتی را زمزمه می کرد که برای راشا نامفهوم بود..
-د اخه یهو چت شد؟!..الان که خوب بودی..
کلافه نگاهی به اطرافش انداخت..به اجبار او را روی دست بلند کرد وبه سرعت از پارکینگ خارج شد..ساختمان ویلایی بود و حیاطش چیزی از یک باغ ِ بزرگ و با صفا کم نداشت..فرصت ان را نداشت که بیشتر از ان کنجکاوی کند..نه فرصتش را داشت و نه مایل به اینکار بود..
به طرف در ساختمان رفت..
نگاهی به اطراف انداخت..چند بار صدا زد تا کسی به کمکش بیاید ولی ظاهرا هیچ کس در ویلا نبود..
نگاهش به کاناپه ای که توی سالن قرار داشت افتاد..به طرفش رفت..پریا را روی ان خواباند..خواست دستش را بردارد ولی دست پریا دور گردنش قفل شده بود..هر کار می کرد نمی توانست دستش را از دور گردن ِ خود جدا کند..
-ول کن دختر..اگه بیهوشی پس این همه زور واسه چیه؟!..
پریا لبخند زد..همچنان چشمانش بسته بود..راشا دست از تقلا برداشت وبا تعجب نگاهش کرد..پریا چشمانش را باز کرد..دیگر سرخ نبود ..
با صدایی هوس انگیز ولحنی مدهوش کننده زیر لب درحالی که در چشمانه راشا خیره بود گفت: دیدی بالاخره تونستم نگهت دارم..
راشا کمی با چشمان گرد شده او را نگاه کرد..وقتی پی به حیله ی او برد رو به او تشر زد..
-یعنی چی این کارا؟..دروغ گفتی؟!..
پریا حلقه ی دستانش را تنگ تر کرد ..
- عزیزم من برای رسیدن به تو از همه چیزم می گذرم..گفتنه 2 تا دروغ اونم مصلحتی که چیزی نیست..با یه قطره و دوتا اه و ناله تونستم تو رو پیش ِ خودم نگه دارم..باورم نمیشه اینجایی..توی ویلای من..
-ویلای تو؟؟!!..
--اره ..این ویلا را بابام روز تولدم بهم کادو داد..اینجا هیچ کس مزاحمه ما نمیشه..فقط منم و خودت..تنهای..تنها..
جملات اخرش را با لحنی وسوسه کننده..و با نگاهی مملو از شهوت و نیاز بیان می کرد..
-فکر نمی کردم انقدر پست باشی..از اینجور دخترا متنفرم..
دستان ِمردانه ش را به دور مچ دستان پریا حلقه کرد و با یک حرکت از دور گردنش جدا کرد..از کنارش بلند شد که همزمان پریا هم از جایش بلند شد و ایستاد..پشت راشا به او بود ..دستانش را به تندی از زیر بغل راشا رد کرد وبه روی سینه ش گذاشت..یک دستش به روی سینه ی ستبر و مردانه ی راشا بود و دست دیگرش نوازشگرانه به روی بازوی او در حرکت بود..
با همان دلربایی و لحنی پر از نیاز گفت: ولی من عاشقتم..انقدری که نمی تونی تصورشو بکنی..راشا چرا منو ازخودت دور می کنی؟..چرا هر بار پَسَم می زنی؟..من می خوامت..با تمومه وجودم..می دونم تو هم می خوای..
دستانش را پس زد و قدمی به جلو برداشت..ولی پریا به این آسانی دست بردار نبود..با یک حرکت مانتویش را از تن در اورد..به طوری که دکمه هایش هر کدام به یک طرف افتاد..شالش که به روی شانه ش افتاده بود را به کناری انداخت..
تمامه این کارها را در چند ثانیه انجام داد..گویی تشنه لب در اتشی می سوخت که برای سیراب شدن و رهایی از ان اتش و گرما باید بتواند راشا را حس کند و برای اینکار نیاز داشت که با هر فرقه و حیله ای او را نگه دارد..و چه حیله ای قوی تر از حیله ی زنانه..که خیلی راحت می توانست هر مردی را از پای در اورد..
راشا به طرف در خروجی می رفت که پریا به طرفش دوید و صدایش زد..راشا بی توجه با قدمهایی بلند به همان سمت می رفت که بین راه دستان ظریفه پریا به دور کمرش حلقه شد ..
سرجایش خشک شد..پریا هیچ چیز به جز یک لباس زیر به تن نداشت..گرمای تنش به قدری بود که کمر راشا را می سوزاند ..
به ارامی صورتش را به کمر ِ او تکیه داد و زیر لب زمزمه کرد..
--نرو راشا..پیشم بمون..نرو..
مطالب مشابه :
عکس شخصیت های رمان قرعه بنام سه نفر
رمان رمان ♥ - عکس شخصیت های رمان قرعه بنام سه نفر 177-رمان قرعه به نام 3
رمان قرعه به نام سه نفر 17
تانیا به تارا و ترلان اشاره کرد هر 3نفر از جای خود بلند شدند و رمان قرعه به نام سه
قرعه به نام سه نفر29
رمان : قرعه به نام سه تانیا به تارا و ترلان اشاره کرد هر 3نفر از جای خود بلند شدند و کمی
رمان در حسرت آغوش تو 15
رمان قرعه به نام سه نفرfereshteh27. رمان قلب های
قرعه به نام سه نفر14
تانیا به تارا و ترلان اشاره کرد هر 3نفر از جای خود بلند شدند و کمی رمان قرعه به نام سه
برچسب :
رمان قرعه به نام 3نفر