رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت بیست و هفتم)


بچه ها جونم دوستتون دارم بوس بوس

دیگه صدایی نیومد.... انگار قطع شده بود.... یه بار دیگه به صفحه گوشی نگاه کردم.....
باطریش کم بود و خاموش شد.... لعنتی.... الان من از کجا پریز و برق گیر بیارم..... می ترسیدم برم اون اتاق..... من خیالاتی شده بود... اینو مطمئن بودم... و گرنه هر چقدرم صدا بود و خواب ارسلان سنگین باید تا الان بیدار شده بود.... اشک می ریختم..... از دیوار گرفتم و بلند شدم.... پناه بردم به تخت خوابم.... پتو رو به خودم پیچیدم و با هدفونی که هنوز هم می خوند سرگرم شدم.... هر چقدر هم گوشی رو به گوشم فشار می دادم باز هم صدا میومد..... هق هق می زدم.....
اونقدر هق هق کردم تا بالاخره خوابم برد.... صبح با تکونایی که یکی داشت کنارم می خورد بیدار شدم...... باورم نمیشد.... آرن اینجا چیکار میکرد؟ چشمامو یه دور باز و بسته کردم.... نه واقعا اینجا بود و من خواب نمی دیدم.... خودمو کشیدم بالا و نشستم..... نشسته بود روی زمین و سرش روی تخت بود.... دوست داشتم فقط نگاهش کنم..... اخلاقش فوق العاده بود..... جذبه شو دوست داشتم..... تحکمش توی حرفاش ستودنی بود..... از روی تخت پایین اومدم..... دیشب یکی از بدترین شبای زندگیم بود امّا صبحش می تونست یه صبح به یاد موندنی باشه.....
صبحونه مفصل تو یه روز قشنگ می چسبید.... آماده اش کردم و نشستم پشت میز..... چقدر رمانتیک..... خندم گرفت... رمانتیک؟یعنی چی؟ به بخار چایی توی لیوان خیره موندم...... صدای تلق و تولوق کلید های آرن نگاهمو به سمت در اتاق کشید.... درحالی که داشت کلیداشو جابه جا می کرد از اتاق اومد بیرون و گفت:
-سلام صبح بخیر... ببخشید مزاحمت شدم....
لبخندی زدم و گفتم:
-صبح توام بخیر.... نه اتفاقاً خیلی ممنون.... دیشب واقعا ترسیده بودم....
-من دیگه برم....
و به ساعتش نگاهی انداخت و ادامه داد:
-همین قدرم که موندم کلیّه... خداحافظ....
دهن باز کردم تا چیزی بگم صدای بسته شدن در اومد.... بی حوصله لیوان رو روی میز کوبیدم و سرمو روی دستام گذاشتم.... خیال پوچی از صبح به یاد موندنی داشتم.... باز هم فکر به مغزم هجوم اورد... لعنتی..... هیچ وقت اینجوری تصمیم درستی نمی گرفتم.... بلند شدم.... این همه زندگی بد بود.... اینم روش.... بلند شدم.... نباید مدرسه رو از دست می دادم... هنوز ساعت 6 بود و من وقت داشتم.... خودم دوست داشتم بازم اون مدرسه برم.... شاید اگه اون مهمونی رو نمی رفتم نظرم عوض نمیشد.... اون مهمونی گودبای پارتی بود اما رفتن امروزم یه سورپرایز...
نگاهی تو اینه به خودم انداختم..... وسایلامو یه دور دیگه توی کوله ام چک کردم.... همه چیز کامل بود.... قرار شده بود نیایش امروز بیاد پیش ارسلان....
-الو؟
صدای خواب الوی نیایش پیچید توی گوشی....
-سلام نیایش خوبی؟
کمی صداش سرحال تر شد و گفت:
-سلام پرستش تویی؟؟
-زود بلند شو بیا اینجا.... مدرسم دیر شد....
-اوووووف اصلاً حواسم نبود... اوکی اوکی یه ربع صبر کن....
ساعتو نگاه کردم....6وربع بود....
-باشه منتظرم....
گوشیو قطع کردم و کنار ارسلان نشستم... خواب بود..... بوسه ای از گونه اش زدم.... تکونی خفیفی خورد.... لبخند زدم و از رفتم پذیرایی.... موهامو از وسط باز کرده بودم.... نمود خوبی داشت.... متفاوت تر از همیشه.... شاید اولین بار بود موهام بیرون بود و می رفتم مدرسه.... زنگ اف اف خورد.... بلند شدم بعداز باز کردن در، آل استار های سفید و سرمه ای ساق دارمو پام کردم و منتظر باز شدن در اسانسور شدم....
با صدای تیکی آسانسور باز شد...

بازم نیمکت سوم.... عاشق این نیمکت بودم.... سمت پنجره بود..... همیشه گرم.... دستمو به شوفاژ تکیه دادم.... جنب و جوش و حرف زدم بچه هارو نگاه می کردم که سپیده اومد....
-وای پرستش باورم نمیشه.....
تقریبا داد زد و اینو گفت....
با این حرف همه به سمت ما برگشتن.... کم کم همه بچه های متعجب به من نگاه کردن...
خندیدم و گفتم:
-چیه خوشگل ندیدین؟
با این حرفم چشمای همه گشاد تر شد....
-پرستش خودتی؟
-وای پرستش چه بامزه شدی اینجوری.... همیشه موهاتو این شکلی بزن....
-پرستش اومدی اینجا؟
-جدی جدی خودتی؟
زیر سوالاتشون داشتم غرق می شدم..... تا خواستم دهن باز کنم و چیزی بگم در کلاس باز شد و دبیر ریاضی اومد داخل....
-سلام بچه ها....
با صدای خانم صامتی همه نشستن سرجاشون اما هنوز خیلی نگاها به سمت من بود.... خانم صامتی شروع کرد به حضور غیاب.... اما هنوز هم سنگینی نگاهایی رو حس می کردم... گاهی هم پچ پچ ها.... سرمو زیر انداختم....
-پرستش آریا....
صدام در نیومد.... بچه ها همه به سمت من نگاه کردن....
-غایبه؟
-نه استاد اینجاست....
سپیده به من اشاره کرد و ادامه داد:
-پرستش بلند شو دیگه...
-من پرستش آریا نیستم....
قیافه متفکر خانم صامتی رو به من بود....
ادامه دادم:
-پرستش مهاجری هستم...
پچ پچ ها بلند شد... خانم صامتی بلند گفت:
-هیس.... باشه... به خانم احمدی میگم درست کنه...
لبخندی زدم و نشستم....
باز هم پچ پچ...هنوز طول می کشید تا بچه ها عادت بکنن...


مطالب مشابه :


رمان تب داغ هوس 26

رمــــان ♥ - رمان تب داغ -مامان ،در موردش حرف نزن انگار نگاهت بهش عوض شده آره؟خدا رو شکر




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و ششم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و ششم) 66 - رمان تب داغ




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هفدهم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هفدهم) 66 - رمان تب داغ




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هجدهم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هجدهم) 66 - رمان تب داغ




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هفتم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هفتم) 66 - رمان تب داغ




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی ام)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی ام) 66 - رمان تب داغ




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت چهاردهم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت چهاردهم) 66 - رمان تب داغ




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت بیست و هفتم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان 66 - رمان تب داغ




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و پنجم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و پنجم) 66 - رمان تب داغ




برچسب :