مرا به یاد آر قسمت پنجم

قسمت پنجم

 

رسیدم دم استودیو ..لبخندی نشست روی لبم بعد از مدت ها میخواستم دوبار بخونم...همیشه از بچگی عاشق خوندن بودم..

توی دبیرستان هم با بچه ها کلاس رو میپیچوندیم و میرفتیم دربند و من براشون میخوندم و یکی از دوستام که گیتار داشت میزد ..

یادش بخیر وقتی برای اولین بار به سپهر گفتم میخوام خواننده بشم خندید و مسخرم کرد که مگه تو صدا هم داری و من برای اولین بار جلوش خوندم ..

اونقدری شوکه شده بود و خوشش اومد که به فردا نرسیده برام گیتار خرید و منم رفتم دانشکده ی موسیقی چه قدر همه چی خوب بود..

و الان که شدم خواننده ی پاپ ایرانی و معروف..از فکر بیرون اومدم و از ماشین پیاده شدم و رفتم توی استودیو..زیاد شلوغ نبود و از این بابت خدارو شکر کردم..

از دور چندتا از بچه هارو دیدم و با لبخند رفتم سمتشون:

--سلام بر همگی.
همه ی نگاها چرخید سمتم و ماهان یکی از آهنگسازا با خوشحالی اومد سمتم:
-به به جناب سهیل خان..چه عجب آفا..از اینوارااا..راه گم کردین احیانا؟؟؟!!!
خنده ای کردم و گفتم:
--نه درست اومدم...چطوری تو پسر؟؟

و هم دیگرو به آغوش کشیدیم با بقیه هم دست دادم و احوال پرسی کردم و نشستم پیششون بعد از کمی حرفای بیراه و گپ زدنای الکی بحث کشید به آلبوم و خوندن:

--سهیل نمیخوای آلبوم بدی؟؟؟ من که اهنگسازیم رو شعرا تموم شد چندتا دونفرس که بعدا روش باهم کار میکنیم تک نفره ها رو بخون یکم جلو بیفتیم!!

-چرا اتفاقا امروز برای همین اومد ..اینجوری که خیلی خوبه همین جوریش کلی جلو افتادیم... راستی کارای دونفره قضیه اش چیه؟؟

--هیچی دیگه یکی از آهنگات که با نامزد سپهر خوندی نظر تهیه کننده رو جلب کرد و گفت که توی آلبوم نمونه های عین اون آهنگ رو داشته باشیم ...منم چندتا از کارا رو که گروهی خوب میشد و به صدای یک دخترم بخوره رو جدا کردم که بعد از ضبط آهنگای تکی اونارم با سایه خانوم میخونی..چطوره؟؟

مخم هنگ کرد یعنی باید با سایه هم میخوندم؟؟!! وای سایه که آخه یادش نیست هیچی...نگاه کنا از در و دیوار داره برام میباره...اخمام رو کشیدم توی هم گفتم:

-حالا نمیشه همه رو تک خوند؟؟
--نه ..یعنی درخواست تهیه کننده است و ماهم نمیتونیم حرفی بزنیم...

حالا من به سایه خوندن یاد بدمم؟؟..ای بابا...دستی توی موهام کشیدم گند زده شد توی حالم...پوفی کردم و سعی کردم بعدا یکی دیگه رو بجای سایه بیارم..

-باشه..خب میشه یکی دیگه رو بجای سایه بیارم ؟؟
--نمیدونم باید از تهیه کننده بپرسی...

سری تکون دادم که ماهان بلند شد و گفت:
--الان آماده ای یه دهن بخونی؟؟
لبخندی نشست روی لبم :
-دو دهنم برات میخونم ..

و همراه باهاش رفتم..موزیک ها رو تنظیم کرده بود و تکست رو داد دستم کمی خوندم و تمرین کردم و بعد رفتم واسه ضبط.. با یک دو سه ی ماهان شروع کردم:

احساسی که به تو دارم یه حس فوق العاده س
من عاشق کسی شدم که خیلی صاف و ساده س

احساسی که به تو دارم به هیچ کسی نداشتم
من اسم این حال دل و عاشق شدن گذاشتم

این اولین باره دلم داره میگه دوستت داره
احساسی که به تو دارم یه حس عاشقانه س

این حس دوست داشتن تو همیشه صادقانه س
احساسی که به تو دارم خیلی واسم عجیبه

یه حس پاک بی نظیر خیلی واسم عزیزه

بعد از تموم شدن اهنگ...همه برام دست زدن بعد از چند وقت خیلی حس خوبی بود دوباره پشت اون شیشه و خوندن یه حس خوب...

چندتا اهنگ دیگه هم پر کردم و رفتم ولی هنوز حرفای ماهان توی گوشم بود که اون اهنگاهی دونفره مونده ..حالا دختر خواننده از کجا گیر بیارم..که تازه مجازم باشه...

مغزم داشت جداََ دود میکرد اونقدر فکر کردم و دنبال راه حل گشتم که صورت مسئله به کل یادم رفت...تصمیم گرفتم بعد بهش فکر کنم چون کم کم داشتم دیونه میشدم..
**************

لباسم رو عوض کردم و رفتم پایین پیش سایه و مامان اینا... توی سالن سایه تنها نشسته بود روی مبل و توی فکر بود رفتم روبروش نشستم و موشکافانه نگاهش کردم که سرش رو بالا اورد و گفت:

--چیه خوشگل ندیدی اونجوری زل زدی به من؟؟؟
سعی کردم خندم رو بخورم :
-نچ..خانوم متفکر ندیدم که داشتم میدیدم..
ادای منو دراورد و گفت:
--پس نبودی ببینی امروز چقدر به مخم فشار اوردم و تفکر کردم...
لبخندی زدم و گفتم:
-حالا راضی بودی از خانوم دکترت؟؟
--آره خیلی دکتر مهربونی و انصافا کارش از اون قبلیه بهتره...باهاش راحت ترم هستم ...

سری تکون دادم و توی دلم خدارو شکر کردم که راضیه و حداقل بهونه نمیگیره..:
-خب چیکار کردی امروز؟؟
--هیچی...
کمی مکث کرد :
--سهیل من نامزد داشتم؟؟
چشمام از حدقه زد بیرون یعنی با این یه جلسه یادش اومد با بهت پرسیدم:
-چطور؟؟
--هیچی آخه امروز فاطمه جون ازم خواست تا چشمامو ببندم و به گذشته فکر کنم و تنها چیزی که یادم اومد تصویر مبهمی از یک عقد کنون و یا عروسی بود که من بودم..ولی داماد رو هرکاری کردم هیچ تصویری ازش توی ذهنم نیومد...

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-خودت کم کم همه چیز رو به یاد میاری...

از جام بلند شدم و خواستم برم سمت بالا که صداش متوقفم کرد....


سرجا میخکوب شدم، برگشتم سمتش و با چشمای گرد شده نگاهش کردم که دوباره پرسید:

-سهیل؟؟..تو..تو واقعا برادرمی؟؟!!!

الان وقتش بود که بگم بگم نه من برادرت نیستم ...بگم که تو نامزد سپهر بودی...لبخندی نشست روی لبم، فکر اینکه سایه حافظه اش رو بدست میاره و میشه همون سایه ی قدیم ..اومدم لب باز کنم که صدای مامان مانع شد:

-بچه ها بیاین غذا میز رو چیدم..
منو سایه نگاهی به هم انداختیم و رفتیم سمت سالن غذا خوری..نگاهی به میز انداختم فقط واسه من و سایه غذا روی میز بود با تعجب رو به مامان گفتم:

--مامان پس شما و بابا نمیخورین؟؟
-نه مادر..شما دوتا دیر کردین برای همین منو پدرت باهم غذا خوردیم ...
آهانی گفتم و مشغول خوردن شدم که مامان دوباره گفت:
-سهیل جان مادر غذاتون رو خوردین میز رو جمع کن من میرم یکم دراز بکشم خیلی خسته شدم..فردا هم مهمون داریم خانواده ی سایه میخوان بیان...

سری تکون دادم و به دور شدنش نگاه کردم و زیر لب گفتم:

-- من نمیدونم این مامان ما منو با دخترش اشتباه گرفته کم مونده بگه وایسا غذا هم درست کن...

سایه لبخند محوی زد..زیر چشمی نگاهش میکردم ..دست به غذاش نزده بود و داشت با برنج های توی بشقابش بازی میکرد ..

اومدم بگم چرا چیزی نخوردی که بلند شد و رفت..چیزی نگفت و گذاشتم بره و تنها باشه شاید تنهایی بهش کمک میکرد که بیشتر فکر کنه و چیزای بیشتری رو به یاد بیاره...

غذا که کوفتم شد میز رو به دستور مامان جمع کردم و با فکری مشغول رفتم توی اتاقم و روی تخت دراز کشیدم ..و به دیوار سفید روبروم خیره شدم..

نمیدونم اگه سایه حافظه اش برگرده و منو به یاد بیاره چه عکس العملی نشون میده..از اینکه توی این چند ماه چیزی بهش نگفتم گله میکنه...

نمیدونم..ولی من میخواستم بگم و از شر داداش داداش گفتناش خلاص بشم ولی هیچ وقت نشد و موقعیتش پیش نیومد...

اصلا مگه خودش پرسید و من چیزی نگفتم...اه دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار از این همه فکر و اگه و اما و شاید و ...خسته شدم ...


سایه




فکرم کشید سمت حدفی که می خواست سهیل بهم بگه
یعنی اون ادم تو خوابم رو میشناسه سهیل باید باهاش حرف بزنم یه نگاه به ساعت مچیم انداختم اوف ساعت 11 فردا صبح باهاش حرف میرنم
بی خوابی زده بود هی سرجام جا به جا میشدم تا خوابم ببره ولی هیج فایده ای نداشت
از روی تخت بلند شدم رفتم سمت در اتاق اهسته بازش کردم تا کسی بیدار نشه
پاورچین پاورچین رفتم سمت اشپز
صدای سهیل بود داشت با مامان حرف میزد
صداش خیلی گرفته به نظر می اومد
-مامان به خدا دیگه نمیکشم نمیتونم چرا نمیفهمین چه سخته جای داداش نداشتش باشی
اخمام رفت تو هم اینا چی دارن میگن با دقت گوش دادم
-میدونم مامان ولی تو یکم دیگه طاقت بیار به خاطر سپهر که روحش شاد بشه
-مامان نمیدونی چه سخته وقتی بفهمی بابای خودت بهت اعتماد نداره بعد میگین طاقت بیارم من باید همه چی رو بهش بگم اینجوری واسه خودشم بهتره همه چی به یادش می یاد
یعنی در مورد من داشتن حرف میزدن؟اخه چی می خواد بهم بگه که خودمم خبر ندارم
دیگه حوصله نداشتم زیاد گوش بدم به حرفاشون اهسته رفتم سمت اتاقم
با کلی دغدغه ذهنی سعی کردم بخوابم


******
چند مدتی از اون شبی که حرفاشون شنیده بودم گذشته بود ولی کسی حرفی به من نزده بود شاید اصلا در مورد من نبوده بیخودی ذهنمو مشغول کردم
با صدای در اتاقم از فکر اومدم بیرون سهیل بود
-سلام سایه خانم چه خبر؟چند روزه همش توی اتاقی
با چشم اشاره به بیرون کرد
-بعضیا رو هم دلنگرون کردی ما حسودیموت شد
با لبخند جوابشو دادم
-سلام سهیل بابا یکی یکی بپرس
دستاشو بالا برد به حالت تسلیم
-عزیز من دعوا نداریم
-من که دعوا نکردم فقط حوصلم سر رفته تو خونه تو هم که همش سر تمرینی منو هم هیچ وقت نمیبری همراهت معلومه که دلم تو خونه پوسیده
-اوه اوه چه دل پری هم داره باسه عزیز میریم تو خودتو اماده کن تا دو ساعت دیگه اماده باش با هم میریم سر تمرین چطوره؟
برق شادی نشست تو چشمام دستامو کوبیدم بهم
-واقعااااا
-اره واقعا عزیز
با جیغ پریدم بغلش
قربون داداشی خودم برم من
سعی کرد منو جدا کنه از خودش به زور دستامو از دور گردنش باز کرد و رفت بیرون
-دو ساعت دیگه می یام دنبالت فعلا
از در اتاقم رفت بیرون
وا این چش بود شونه هام رو با بیخیالی انداختم بالا
یه حوله از تو کمد برداشتم رفتم سمت حمام نباید دیر میشد
یه دوش سر سری گرفتم اومدم بیرون سردم شده بود داشتم یخ میزدم حوله را دور خودم پیچیدم
قبل اینکه لباسامو بپوشم رفتم سمت در اتاق تا در رو قفل کنم قبل اینکه کسی در اتاقم رو باز کنه
همین که نزدیک در اتاق شدم در به شدت باز شد
-میگم سای.....
سهیل بود حرف تو دهنش ماسید سریع رفت بیرون و در اتاق رو بهم زد
از خجالت داشتم سرخ میشدم سریع در را قفل کردم و لباسام رو پوشیدم
ذهنم رو منحرف کردم تا به چیزای دیگه فکر کنم
راس ساعت دو اماده شدم منتظر تو هال نشستم تا سهیل بیاد......


سهیل با 8 دقیقه تاخیر رسید حالا من چه وقت شناس هم شدم
-اماده ای؟
-اره میبینی که اماده منتظر تو نشستم
-باشه پس بریم
کفشای اسپرتم را که چند روز پیش سهیل واسم خریده بود را پوشیدم سرسری یه نگاه به کفش پام انداخت یه لبخند کوچک نشست کنج لباش
با خوشحالی رفتم سمت در حیاط هر چی این ور اون ور کردم ماشین سپهر رو ندیدم با تعجب به طرفش برگشتم
-پس ماشینت کو
عینک افتابی مارک دارش رو گذاشت به چشماش
-همراهم بیا
پشت سرش راه افتادم
نزدیک یه ماشن مشکی رنگ جدید وایساد
-خوشت می یاد؟
با بهت گفتم
-محشره مال تواه؟
-اره جدید گرفتم
-مبارکه
داخلش هم محشر بود
-خب اول بریم استودیو یا بریم پیش دکترت
حوصله روانشناس رو نداشتم به همین دلیل گفتم
-نه اول بریم محل کارت
با گفتن یه باشه ای ساکت شد منم رومو کردم به طرف پنجره و تو فکر و تخیلم غرق شدم
-ساکتی؟
-خب خودتم ساکتی من چی بگم
-چند روزه ساکتی و همش تو فکر چیزی شده؟
میخواستم راجب حرفایی که به مامان میزد رو پیش بکشم که نشد چون رسیدیم به استودیو
وای عجب جای باحالیه چقدم اشنا به نظر می یاد اینجا
پشت سر سهیل راه افتاد چون قدم کوتاه تر از سهیل بود کسی من که پشت سهیل بودم نمیدید
یه گروه جلوتر وایساده بودن نزدیک اونا وایسادیم گذاشتم اول سهیل خودش من رو معرفی کنه این جوری خیلی معذب بودم
-به به ببین کی اومده اقا سهیل خوبی؟
-سلام مهان خوبی؟همچین میگه کی اومده که انگار صدساله نیومدم اینورا
-خب راستیتش بعد مرگ سپهر کم پیدایی؟
-اره
خواستم از پشت سهیل بیرون بیام
-راستی سهیل به زن داداشت سایه ماجرا رو گفتی
پاهام همونجا خشک شد این چی میگی
-اره الان همراه......
با بهت برگشت به طرفم
منظورشون از این حرفا چیه مگه من خواهر سهیل نیستم بغض بدی به گلوم چنگ انداخته بود احساس خفه گی بهم دست داد به گلوم چنگ انداختم
-سایه سایه به من نگاه کن همه چی رو بهت توضیح میدم تو فقط گوش کن
خواستم حرفی بزنم اما این بغض لعنتی مگه اجازه میداد
عقب گرد کردم رفتم به طرف در
چشمام خیس اشک شده بود نزدیک ماشین دستم توسط کسی کشیده شد........

کلافه چنگی به موهام زدم اخه منه خر نباید قبلش بچه ها رو اماده میکردم
با چشمای پر اشک از جلو چشمام دور شد طاقت یختن اشکاش رو نداشتم به سرعت رفتم دنبالش
-سایه یه لحظه فقط به حرفام گوش کن بخدا توضیح میدم بهت
یه لحظه برگشت طرفم با چشمای بارونی نگاهم کرد خواست حرفی بزنه ولی این بغض لعنتی توی گلوش اجازه حرف زدن نداد بهش
سریع عقب گرد کرد رفت بیرون
به سرعت دنبالش رفتم
توی یه تصمیم انی دستش را کشیدم و توی بغلم فشردمش
با مشتای کوچیکش به سینه م میزد تا ولش کنم
کنار گوشش اهسته گفتم:
-ایس اروم باش کوچولوی من اروم میدونم کار اشتباهی کردیم توضیح میدم بهت فقط تو به حرفام گوش بخدا اگه همه حرفام دروغ بود بیا بزن اصلا بیا بکش فقط به حرفام گوش بده
اروم گرفته بود با دستام دو طرف صورتش را گرفتم و بالا اوردم
-بریم تو ماشین اونجا بهت توضیح میدم
حرفی نزد اهسته در ماشین را باز کردم بدون هیچ حرفی نشست سریع سوار ماشین شدم و اون رو به حرکت در اوردم
بدون هیچ مقصد خاصی حرکت میکردم
-بگو میشنوم
صدای سایه بود که من رو از خلسه بیرون کشید
-یه چند ماهی میشد که نامزد شده بودید قرار بود همه گی بریم شمال....
گفتم بهش همه چیزرو گفتم که خودت اولگفتی داداش نتونستم یا موقعیتاش پیش نمی اومد که بخوام اعتراف کنم داداشش نیستم
فقط به حرفام گوش داد بدون هیچ حرفی
به مرگ سپهر که رسیدم بغض بدی به گلوم چنگ انداخته بود اما هر جور بود موفق شدم نقاب بی تفاوتی را به چهرم بزنم
خب این حرفات درست ولی دلیل تصادفمون چی بوده؟
با تعجب برگشتم طرفش یعنی هنوز حافظه ش رو بدست نیاوده؟
-یعنی تو هنوز چیزی یادت نمی یاد؟
-نه تا قبل تصادف هیچی یادم نیس......
با تعجب برگشتم سمتش :

--ولی تو که گفتی یه چیزایی یادت اومده؟!!
دستمالی از روی داشبرد برداشت و همون طور که چشماش رو پاک میکرد گفت:
-چرا ولی فقط همون صحنه ی نامزدی رو یادمِ و چیزی از تصادف و شمال و اینا یادم نیست...سهیل؟؟!!

پرسش گر نگاهش کردم که ادامه داد:

-سپهر ...یعنی داداش تو نامزد من بودِ؟؟
کلافه دستی توی موهام کشیدم :
--آره...

زیر لب چیزی زمزمه کرد که متوجه نشدم ...میدونستم الان ذهنش مشغول حرفاییِ که بهش زدم...فقط امیدوارم حرفام باعث نشه که بخواد از پیشم بره...

برای اینکه از حال و هوای امروز دربیارمش تصمیم گرفتم ببرمش یه رستوران تا تو آرامش غذا بخوریم پیچیدم توی بزرگراه و صدای ضبط رو بلند کردم و با لبخند رو به سایه گفتم:

--برای فکر کردن وقت زیاد هست...خودتو اذیت نکن...

لبخند محوی زد و منم سعی کردم خودمو بی تفاوت نشون بدم و به موزیک که درحال بخش شدن بود گوش سپرددم..

ای خدای مهربون، دلــــــــم گرفــتـــــــــه

با تو شعرام همگی رنگ بهاره
با تو هیچ چیزی دلم کم نمیاره
وقتی نیستی همهچی تیره و تاره
کاش ببخشی تو خطاهامو دوباره

ای خدای مهربون دلم گرفته
از این ابر نیمهجون دلم گرفته
از زمین و آسمون دلم گرفته

آخه اشکامو ببین دلم گرفته
تو خطاهامو نبین دلم گرفته
تو ببخش، فقط همین، دلم گرفته

توی لحظههای من شیرینترینی
واسه عشق و عاشقی تو بهترینی
کاش همیشه محرم دل تو باشم
تو بزرگی اولین و آخرینی

رسیدیم دم رستوران با تعجب به اطراف نگاه کرد و گفت:
--چرا نرفتی خونه؟؟
-چون زیرا...پیاده شو بریم یه چیزی بخوریم..
دیدم داره بِر و بِر منو نگاه میکنه دستم رو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم:
--بهتر از تو خونه نشستنِ که..امروزم که دیگه نمیتونیم بریم ضبط..پس پیاده شو.!

بدون هیچ حرفی پیاده شد منم پیاده شدم و درماشین رو قفل کردم و همراه سایه رفتیم داخل رستوران یکی از میز ها رو انتخاب کردیم و نشستیم..

گارسون اومد از سایه پرسیدم:

--چی میخوری؟؟؟
-هرچی خودت بخوری..

سری تکون دادم و برای هردومون شاه میگو سفارش دادم ...نمیدونستم دوست داره یا نه..ولی تیری بود در تاریکی دوست نداشت یه چیز دیگه میگیرم..

تا وقتی غذا رو بیارن همش داشت با سالاد روبروش بازی میکرد و توی فکر بود...عصابم خرد شده بود و از طرفی هم چیزی نمیتونستم بگم..

غذا رو هم همچنان توی سکوت خوردیم البته فقط تیکه تیکه کرد میگوهارو و باهاشون بازی کرد وگرنه که بشقابش پر بود از میگو..شاید دوست نداشت..

بیخیال شدم بعد از حساب غذا حال و حوصله ی ناز کشیدن رو نداشتم برای همین بدون هیچ حرفی سایه رو گذاشتم خونه و خودم گازش رو گرفتم و رفتم..

نمیدونستم کجا برم فقط دلم میخواست خونه نباشم..شاید چون سایه فهمیده بود من کیم و نسبتم باهاش چیه روی روبرو شدن باهاش رو نداشم نمیدونم...ولی تنها جایی که الان آروومم میکرد

آسمون بود..یه جایی که از بالا به این شهر نگاه کنم..از بالای کوها...یکمم با خودم خلوت کنم...چه جایی بهتر از بام...........


مطالب مشابه :


رمان مرا به یاد آر 12

رمان مرا به یاد آر 12. دارم به دانشگاهم ادامه میدم بسازیم یه دریا به عمق یه عشق




مرا به یاد آر 11

مرا به یاد آر 11. یکمی چروک بود خواستم اتوش کنم که صدای زنگ و برگشت به سمتم ادامه




مرا به یاد آر 10

مرا به یاد آر 10. یه پوزخندی زد و ادامه با صدای بوق ماشینی به خودم اومدم بابا و مامان




مرا به یاد آر قسمت 2

مرا به یاد آر قسمت 2. توی همین فکرا بودم که با صدای مادر سایه به نگاهی به دکتر کرد و ادامه




مرا به یاد آر قسمت 3

مرا به یاد آر به ادامه بحثشون گوش نمیتونستم به یاد بیارم با صدای در




مرا به یاد آر قسمت ششم

مرا به یاد آر قسمت نگاهی به چشمام کرد و ادامه داد: با صدای بابک به خودم اومدم:




مرا به یاد آر قسمت هشتم

مرا به یاد آر نیست به دروغات ادامه بدی تو تمام بودم و به صدای روح نواز




مرا به یاد آر قسمت پنجم

مرا به یاد آر گروهی خوب میشد و به صدای یک دخترم بخوره رو جدا کردم کردم که ادامه




مرا به یاد آر قسمت چهارم

مرا به یاد آر داشت از حدقه درمیومد نگاهی به اطراف کرد با صدای کشیدم و ادامه




برچسب :