رمان یاتو یا هیچکس دیگه (7)
ساعت 3بعدازظهر بود که الهام تلفن زد و گفت که به خانه ما می آید.اتاقم را کمی مرتب کردم.نیم سعت بعد الهام آمد،تابلو را هم با خودش آورده بود.پرسیدم:
_چطوری آوردیش؟
_داداشام که خونه نبودن،فقط مامان بود که اونم به کسی چیزی نمی گه.
_همین الان باید بزنیمش به دیوار.
_کجا؟
_تو اتاق خودم.
بعد به انباری رفتم،میخ و چکش را برداشتمو به اتاق برداشتم.
_بیا اینم میخ و چکش.
_من بزنم؟
_پس کی بزنه؟
_ شراره ،تو رو خدا،من تازه پام خوب شده.
خندیدم،خودم رفتم روی صندلی و تابلو را روبه روی تختم زدم.
ساعت 5با الهام به آموزشگاه رفتیم و پنت نام کردیم.کلاس ها از هفته بعد شروع می شد.بعد،از الهام خداحافظی کردم و به خانه برگشتم.بابا و شهیاد آمده بودند.به شهیاد گفتم:
_چشمات رو ببند می خوام یه چیزی نشونت بدم.
_چی هست؟
_خودت بیا ببینش.
چشمهایش را بست،او را به اتاقم بردم و تابلو را نشانش دادم.خیره به آن نگاه می کرد.گفتم:
_رنگش رفت!چرا اینطوری نگاش می کنی؟
_چشمهای دتر رو نگاه کن،حالت صورتش رو...
_خب؟
_شبیه آرامه!
خندیدم و گفتم:
_لابد اون پسره هم توئی!
_ شراره ،جدی می گم.اگه دیده بودیش می فهمیدی.
_خب فردا میام می بینمش.
_فردا؟
_اشکالی داره؟
_نه.هروقت خواستی بیا.
شهیاد یک لحظه چشم از تابلو برنمی داشت.گفتم:
_می خوای مال تو باشه؟
_مگه هدیه نیست؟
_خب هروقت خواستم میام تو اتاقت و نگاش می کنم.
تابلو را از روی دیوار برداشتم و به دستش دادم.با هم از اتاق بیرون آمدیم و شهیاد تابلو را به اتاق خودش برد.
بعداز شام،بابا گفت:
_من و مادرتون تصمیم گرفتیم یه مسافرت کوتاهی بریم.
_کجا؟
_مشهد.
_پس من فردا براتون بلیط می گیرم.
_نه پسرم.با ماشین می ریم.
_ولی بابا،راه طولانیه،تنهایی خسته می شید.
بابا خندید و گفت:
_هنوز اونقدرها پیر نشدیم!
مامان چند روزی بود که می گفت دلش هوای مشهد رو کرده...پرسیدم:
_حالا کی می رید؟
_پس فردا.
_باید قول بدید زیاد نمونید.
_چشم دخترم سه روزه میایم.
این اولین مسافرت تفریحی بود که پدر و مادرم تنهایی می رفتند.قبل از خواب چند صحفه از دفتر شاهرخ را خواندم:
پنج شنبه/هشتم خرداد
"با امروز هشت روزه که ندیدمت،هرچی فکر کردم بهونه ای برای اومدن به خونه تون پیدا نکردم.از شرکت که برگشتم حسابی پکربودم. شادی انگار دردم رو فهمیده،به مامان گفت که خونه شما بیاییم.مامان هم قبول کرد.خیلی خوشحال شدم.به حمام رفتم،اصلاح کردم و کت و شلوار هم پوشیدم اما شادی اومد و کلی بهم خندید.گفت مگه داری می ری خواستگاری که لباس رسمی پوشیدی؟منم لباس ها رو با تی شرت و شلوار جین عوض کردم و به خونه شما اومدیم.تو هم مثل شادی امتحانات شروع شده بود و با هم از سختی اونها حرف می زدید.من ظاهرا با شهیاد حرف می زدم ولی تمام حواسم پیش تو بود.تلفن زنگ زد،مامانت گوشی رو برداشت،بعد تو رو صدا کرد. دوستت الهام بود.به اتاقت رفتی و پنج دقیقه با اون حرف زدی،وقتی برگشتی کنار من نشستی. قلبم از ذوق نزدیک بود از سینه بیرون بزنه.هیچ کس حواسش به ما نبود. شهیاد و شادی با هم حرف می زدند،بابات و بابام با هم،مامانت و مامانم هم با هم مشغول صحبت بودند.بهت گفتم:
_تو ه مثل شادی فردا امتحان داری؟
با سر جوابم رو دادی.
_پس فردا امتحان چی داری؟
_برای چی می پرسی؟
_همین طوری.
_ریاضی.
_اگه اشکالی داری بیار بهت بگم.
_نه ندارم.
_یعنی فردا امتحانت رو بیست می شی؟
با حرص شیرینی گفتی:
_مگه تو باید همه چیز رو بدونی؟
از حرفت خنده ام گرفت و گفتم:
_یه پسر عمه خوب باید از حال دختر دایی اش خبر داشته باشه.
_می خوام صدسال نداشته باشه.
مثل همیشه کنایه هات رو با جون و دل گوش دادم و گفتم:
_وقتی من همسن تو بودم همه نمره هام بیست بود.
یه ابروتو بالا بردی.گفتم:
_از قدیم گفتن پرسیدن عیب نیست ندونستن عیبه....
پریدی وط حرفم و گفتی:
_من اصلا سوال ندارم.اگر هم داشته باشم مطمئن باش از تو نمی پرسم.
ازت خواستم مسابقه بدیم تو هم قبول کردی،به اتاقت رفتی و همراه کتاب اومدی،چند مساله ریاضی جلوم گرفتی و گفتی که هرکدوم رو می خوام انتخاب کنم.یکی از مساله ها رو که نسبت به بقیه سخت تر بود،انتخاب کردم.دیگه همه حواسشون به ما بود تا بفهمن کی درست حل می کنه.من خیلی زود حل کردم اما برای اینکه تو برنده بشی جواب رو خط زدم و غلط حل کردم. شهیاد فهمید و جواب درست رو خوند،تو هم درست حل کردی اما وقتی فهمیدی جواب درست رو خط زدم تا فقط تو برنده بشی عصبانی شدی و گفتی:
_از کسی که بخواد تحقیرم کنه متنفرم.
بعدتا آخر شب دیگه باهام حرف نزدی.وقتی به خونه برگشتیم شادی گفت که کارم خیلی بد بوده.یعنی واقعا از من متنفری؟...بگو که نیستی."
*****
صبح ساعت 9ازخواب بیدار شدم.بعدازخوردن صبحانه به مامان گفتم که حوصله ام سر رفته و می خوام به شرکت بابا برم.اول به خانه الهام رفتم تا از او بخواهم همراهم بیاید.قبول کرد.
ساعت12در اتاق شهیاد نشسته بودیم.گفتم:
_پاشو دیگه...دارم از فضولی می میرم!
_منم بیام؟
_پس چی...ما تنها بریم؟ما که نمی شناسیمش.
سه نفری به طبقه بالا رفتیم. شهیاد به اتاقی اشاره کرد و گفت:
_اونهجاست.
_می شه بریم داخل؟
_نه بابا تابلو می شه.درش بازه،برو نگاهش کن،مانتو آبی تنش کرده.
با الهام گوشه ای ایستادیم و بدون اینکه متوجه شود نگاهش کردیم. شهیاد راست می گفت.آرام شبیه همان دختر نقاشی تابلو ایمان بود.
شهیاد آرام صدایم کرد.
_بله.
_بسه دیگه.بیایین این طرففکرمندا می بینن زشته.
وقتی برگشتم،پرسید:
_چطور بود؟
_خوب بود.
_همین؟!
_واسه من همین ولی واسه تو دختر شاه پریونه!
خندید و گفت:
_بیای خودم میرسونمتون.
شهیاد ما را رساند و خودش به شرکت برگشت.وقتی رسیدیمفمامان مشغول جمع آوری لابس ها و بستن چمدانش بود.پرسیدم:
_کی می رید؟
_فردا بعداز نماز حرکت می کنیم.
_چیزی لازم ندارید برم بخرم؟
_نه تو نبودی رفتم خرید.
تلفن زنگ زد،گوشی را برداشتم.مادر الهام بود.گوشی را به الهام دادم،بعداز آنکه با مادرش صحبت کرد گفت:
_ شراره فالان ایمان میاد دنبالم.
_چرا...چیزی شده؟
_هان..آره...یعنی نه.
فهمیدم نمی خواد حرفی بزند.گفتم:
_باشه برو.
_ناراحت که نشدی؟
_نه،واسه چی؟
لبخندی زد و رو به مامان گفت:
_تو رو خدا رفتید مشهر منم دعا کنید.
_چشم حتما.
_یه نذری چیزی هم بکنید شاید این شراره عاقل بشه.
_مگه من چمه؟
_هیچی یکم عقت زیاد شه بد نیست.
هرسه خندیدیم.زنگ زدند. الهام گفت:
_ ایمانه...خداحافظ.
همراهش به حیاط رفتم و پرسیدم:
_مطمئنی چیزی نشده؟
خندید و گفت:
_ ایمان دوباره قاطی کرده!
_همین؟اینکه چیز تازه ای نیست.
دوباره خندید و گفت:
_الان تا برسیم سر کوچه می گه...
الهام صدایش را کلفت کرد و به تقلید از ایمان گفت:
_اگه ناراحت شدی برت گردونم.
بلند خندیدم و گفتم:
_تو هم می گی...نه ایمان خان،زودتر بریم خونه تا حسابتو برسم.
الهام هم خندید و گفت:
_ ایمان هم می گه...اگه می خوای غرغر کنی بر می گردم.
در میان خنده با هم روبوسی کردیم، ایمان داخل ماشین نشسته بود،سلام کردم جوابم را داد.بعداز آنکه الهام سوار شد رفتند.
وقتی مطمئن شدم مامان کاری نداره،به اتاقم رفتم و دوباره مشغول خواندن دفتر شاهرخ شدم:
جمعه/نهم خرداد
"دیشب تا صبح نتونستم بخوابم.چشمهای عصبانیت جلوی چشمم بود.داشتم دیوونه می شدم.به خار همین ساعت ده از شرکت زدم بیرون و به خونه شما اومدم.تو و مادرت تنها بودید،داشتی تلویزیون نگاه می کردی.زن دایی رفت تا برام چایی بیاره.از فرصت استفاده کردم و تلویزیون رو خاموش کردم.عصبانی شدی.گفتی:
_داشتم نگاه می کردم.
_اومدم ازت دعوت کنم با هم بریم بیرون.
_به چه مناسبت؟
_فکر کن می خوام عذرخواهی کنم.
_قبول نیست.
_من که هنوز معذرت خواهی نکردم.
_باشه،ولی بگم...هروقت خواستی معذرت خواهی کنی،همه رو جمع می کنی بعد.
با تعجب نگاهت کردم.گفتی:
_وقتی واسه من دل سوزوندی همه بودن!
خواستم چیزی بگم که مادرت اومد.بهش گفتم:
_زن دایی شما یه چیزی به شراره بگید.از دیشب تا حالا مامانم مخم رو خرده که چی؟برادر زاده عزیزم رو ناراحت کردی.حالا هم هرچی بهش می گم بیات بریم پارکی جایی تا از دلت دربیارم،نمیاد.
وای شراره ...نمی دونی وقتی تعجب می کنی چقدر با نمک می شی!چقدر التماس کردم و چقدر مامانت اصرار کرد بماند،مهم اینه که تو راضی شدی.با هم رفتیم پارک و سوار قایق شدیم.من پارو زدم،خیلی دور شدیم،انگار ترسیدی ولی به روی خودت نیاوردی و گفتی:
_زودباش معذرت خواهی کن،می خوام برگردم خونه درس دارم.
_من برای چی باید معذرت خواهی کنم؟
_خب معلومه،به خاطر دیشب.
_مگه دیشب اتفاقی افتاده؟
_ شاهرخ ،حوصله ندارم...اصلا نمی خواد معذرت خواهی کنی،برگرد.
_نچ!نمی شه...
می خواستم اذیتت کنم.نمی دونم چرا،شاید به خاطر اینکه صدات رو بیشتر بشنوم،تندتر پارو زدم که تو دستت رو جلوی صورتت گرفتی و گریه کردی.به خودم لعنت فرستادم که دوباره باعث ناراحتی تو شدم.سریع برگشتم.وقتی از قایق پیاده شدی،خندیدی.فهمیدم همه اش کلک بوده.تو رورسوندم خونه و خودم رفتم کلبه عشق."
چهارشنبه /سیزدهم خرداد
"امروز تو اتاقم خواب بودم که یه دفعه یکی زد تو پهلوم.چشم باز کردمف شهیاد بود.گفت اومده با هم بریم بیرون.سریع آماده شدم،
با هم به همون کافی شاپ همیشگی رفتیم.بهم گفت که از یه دختر تو شرکت خوشش اومده و دختره اصلا محلش نمی ذاره. شراره می دونی داداشت می خواد زن بگیره؟
ساعت ده شب اومدیم خونه شما.تو نبودی.مامانت گفت خوابیدی اما دروغ گفت چون سه تا چایی روی میز بود."
شنبه/شانزدهم خرداد
" امروز اومدم جلو در مدرسه ات تا برسونمت خونه،اولش نمی خواستی سوار شی اما برای اینکه من و ناراحت کنی دوستت رو هم با خودت آوردی،جفتتون عقب نشستید و منم مثل راننده،اول دوستت رورسوندم.وقتی اون پیاده شد ازت خواستم بیای جلو بشینی اما تو گفتی:
_همینکه بهت افتخار دادم و سوار درشکه ات شدم از سرت هم زیادیه.
راست می گی واقعا از سرم زیاده..."
تلفن زنگ زد،گوشی رو برداشتم.کسی جواب نداد.گفتم:
_تو تا کی می خوای اینجا زنگ بزنی؟
بازهم جواب نداد.با حرص گوشی را گذاشتم.ساعت نه بود که بابا و شهیاد آمدند.شام خوردیم و ساعتی بعد خوابیدیم.
خوابهای عجیبی می دیدم.انگار اسیر گردباد بودم.هرچه داد می زدم کسی صدام و نمی شنید.با صدای فریاد خودم از خواب پریدم،به آشپزخانه رفتم و کمی آب خوردم.بعد به اتاق برگشتم و دوباره خوابیدم.نمی دانم چقدر گذشته بود که احساس کردم کسی کنارم نشست.مامان بود،همدیگر رو بوسیدیم و همراهش از اتاق بیرون رفتم.بابا کتش را پوشید، شهیاد هم چمدان به دست،جلوی در ایستاده بود.
با بابا و مامان روبوسی و خداحافظی کردیم و بعداز رفتن آنها،به داخل خانه برگشتیم و خوابیدیم.
صبح ساعت 8بیدار شدم، شهیاد رفته بود.تا ساعت 10درس خواندم که شادی زنگ زد و خبری از مامان و بابا دارم یا نه،گفتم که هنوز زنگ نزده اند.
به عنوان زنگ تفریح،دفتر شاهرخ را که چند صفحه بیشتر تا پایانش نمانده بودفباز کردم:
یکشنبه/بیست و چهار تیر
"خیلی وقته که ندیدمت.هروقت اومدم خونه تون یا خون دوستت بودی یا با هم رفته بودید خرید.اگرهم خونه بودی تا من می اومدم می دویدی تو اتاقت و می گفتی که بگن خوابی.چرا؟نمی دونم.به مامان پیشنهاد دادم که زنگ بزنه و دعوتتون کنه،اونم قبول کرد و زنگ زد.وقتی اومدید،مثلبچه ها ذوق کردم،یه مانتوی آبی پوشیده بودی،یه روسری آبی گلدار هم سرت بود.بعداز شام رفتی کمک شادی و ظرف ها رو شستی.منم اومدم تو اشپزخونه و کنارتون ایستادم.نمی دونم چرا ولی انگار مهربون شده بودی.البته مهربون بودیفمهربون تر شدی."
تلفن زنگ زد.بابا بود که خبر رسیدنشان را داد.
دفتر شاهرخ تمام شد،آخرین صفحه دفتر،کاغذش فرق داشت.تاریخش متعلق به ماه قبل بود،یعنی روزی که می خواست به آلان بره.نوشته بود.
"....و او فک می کرد که می تواند بهشت را از جهنم تشخیص دهد و یا خوشی را از درد.از او می پرسیدم که آیامی تواند مرزعه ای سبزرا از ریل فولادی سرد تشخیص دهد؟و او تنها می خندید....با غرورش با من طعنه می زد!اما گریه های من از غم طعنه های او نبود.من می گریستم چون او را از دست می دادم.او و غرورش را.او و طعنه هایش را.اما آیا او واقعا می توانست لبخندی واقعی را از لبخندی دروغین تشخیص دهد؟
آیا او می توانست عشق را بفهمد؟آیا او محبت را می دانست؟شاید او هرگز عشق را نمی دانشت و هرگز محبت را نمی فهید،اما من عاشق او بودم.
او قهرمان واقعی را با اشباح اشتباه می گرفت و گاهی عشق را به لحظه ای می فروخت...
روزی می آمد که او خاکستر را با درختان سبز عوض می کرد.هوای داغ را با نسیم،آسایش و خنکی را با غل و زنجیر!من باز گریه م از این بود که او را از دست می دادم.او حتی در جنگ پیاده روی می کرد و گاهی در حین راه رفن به عقب می نگریست و من را می دید که از دور مراقبش هستم اما فقط لبخد تمسخر آمیزی می زد و ن در دل از دور شدن او گریه می کردم.در قفس می ماند و چرخیدن من در باغ را بیهوده می پنداشت.
ای کاش اینجا بود،ای کاش اینجا بود،ای کاش هرجا بود من هم بودم.ما دو روح گمشده هستیم که در کاسه آبی مثل ماهی ها شنا می کنیم.ساهل روی زمین خواهیم زیست اما به دور از هم و من همیشه در حسرت آنم که او را حتی از دور ببینم.اما افسوس که دیگر....وای کاش او اینجا بود،کاش او اینجا بود..."
مطالب مشابه :
رمان ویرانگر قسمت چهل و هشتم
رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص گفتم الان یه جنگ لفظی درست و حسابی 103-رمان عشق و
دانلود رمان هانا
دانلود - دانلود رمان جنگ و از بین رفتن اموال ارباب ها و یکی شدن آنها با بقیه ، ایوان که در
81 روزای بارونی
رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص بود و پوست سفیدش رفته بود به جنگ سیاهی 34-رمان عشق و
کشته عشق
رمــــــان زیبــا - کشته عشق - - رمــــــان يك فريب ساده و كوچك آن هم از دست عزيزي كه زندگي را
رمان یاتو یا هیچکس دیگه (7)
رمان,دانلود رمان گرفت و گاهی عشق را او حتی در جنگ پیاده روی می کرد و گاهی در
دانلود کتاب رمان آبی به رنگ احساس من جلد دوم عشق و احساس من
دانلود کتاب رمان دانلود کتاب رمان آبی به رنگ احساس من جلد دوم عشق و دنیای بدون جنگ.
دانلود رمان های لئو تولستوی
دنیای رمان - دانلود رمان های لئو تولستوی رمان آنتی عشق~sun daughter~ و ~shahrivar. رمان آیین من karbarane 98ia.
رمان مرثيه ی عشق
رمان مرثيه ی عشق,رمان عاشقانه ایرانی و دانلود رمان.آنلاین رمان جنگ نکنین دعوا
برچسب :
دانلود رمان عشق و جنگ