رمان ارامم5

*

دنیا که سکوت من رو دید سرش رو آورد نزدیک تر ..... نفس هاش به صورتم خورد ......دستاش رو گذاشته بود روی میز و سر جاش نیم خیز شده بود ...... بوی عطرش بیشتر از قبل توی بینیم پیچید ...... مسخ اون چشم ها شده بودم ... چشم هایی که زل زده بودند به چشم های من ....... صدای توی سرم دوباره بلند شد .... صدای خود شیطان بود .... مطمئنم .... صدای خودش بود که داشت می گفت آرام که تو رو نمی خواد .... چرا با دنیا نباشی..... وقتی زنت دوست نداره با تو باشه خب تو با دنیا باش ...... صورت دنیا به صورتم نزدیک تر شد .....شاید هم خودم داشتم نزدیکش می شدم و نمی دونستم ....
صدای زنگ گوشیم بلند شد ...... صورتم رو کشیدم عقب .....داشتم چی کار می کردم ؟...... گوشیم هنوز داشت روی میز می لرزید ..... دنیا همونطور سرجاش مونده بود .... دختره ی احمق .......
صدام رو بردم بالا ... از دست خودم عصبانی بودم .... :
_ از اتاق من گمشو بیرون .......
دنیا دو قدم رفت عقب ..... گوشیم هنوز داشت زنگ می زد ... دستام کناره ی میز رو محکم گرفته بودند .... دنیا همونطوری عقب رفت و دم در چرخید و در رو به هم زد .......
از پشت میز اومدم بیرون ... صدای گوشیم قطع شد ...... وایستادم جلوی تابلوی نقاشی ای که آرام برام کشیده بود .... دوسال پیش ..... همون موقع که باهاش به هم زدم ..... هیچ وقت نفهمیدم چرا نگهش داشتم و زدمش توی اتاق کارم .....
یه عکس کارتونی از یه دختر بچه بود که یه شکلات گرفته بود توی دستش ..... آرام می گفت اینو وقتی 15 سالش بوده کشیده و با دوستاش قرار گذاشته که بدش به کسی که دوستش داره ....... حتی قاب هم نداشت وقتی آرام گذاشتش توی دستام، ولی من خودم قابش کردم ....
دستم رو بردم سمت موهام ..... چطور تونستم اجازه بدم دنیا این قدر بهم نزدیک بشه ؟..... دستام کنار بدنم مشت شدند ..... دست مشت شده م رو بردم سمت دیوار و محکم کوبوندمش روی دیوار ..... جای دستم روی دیوار موند ......
پشتم رو کردم به دیوار و بهش تکیه دادم ..... دوباره چشمای شاد اون دختر کارتونی توی ذهنم اومد .....
چقدر مهرزاد به خاطر این کار مسخره م کرده بود و من بدون توجه به شوخی های اون و نگاه های آدم هایی که میومدند به اتاقم گذاشتم همونجا بمونه روی دیوار ..... گوشیم دوباره شروع کرد به زنگ زدن ..... رفتم به طرف میز و از روی میز برداشتمش .....
یه نگاه انداختم روی صفحه ی گوشی ..... مهرزاد بود ...... :
مهرزاد: سلام بر آقای تازه داماد ..... داشتی چه می کردی که گوشی رو جواب ندادی؟
تکیه دادم به میز و سعی کردم به چند لحظه ی پیش فکر نکنم ... ولی کلی تشکر محتاج بودم به مهرزاد به خاطر زنگ به موقعش:
_ سلام ..... تو دست از سر من بر نمی داری ؟... چی کار داری دوباره ؟
مهرزاد: طلبکار هم شدیم .... منو بگو که می خواستم دعوتت کنم با منزل بیاید خونه مون .... حقا که بی لیاقتی .....هی ... بشکنه این دست ....
_ ببند مهرزاد ......
مهرزاد: از ما گفتن بود .... مادر گرامی امر فرمودن ... ما هم خدمت شما پیام را رساندیم ... گویا هر چه تماس فرمودند با خانه کسی گوشی بخت برگشته را برنداشته است ... فردا شب منتظرتان هستیم مسیو .....
_ این دیگه چه مدل حرف زدنه ...
مهرزاد : خواستیم نشان دهیم که ما دکتر این مملکت هستیم ....
_ بسه دیگه .... به آرام میگم بعدش خبرت رو بهت می دم ........
مهرزاد: از ما گفتن بود ..... سپاس از بزرگواریتان ........ بدرود
گوشی رو با خنده قطع کردم ..... مهرزاد با مرام ترین پسری بود که میشناختم ...... تلفن سیاه رنگ روی میز رو برداشتم و به خانوم حسینی گفتم به صادق آبدارچی شرکت که من و مهرزاد بهش می گفتیم اوستا بگه برام قهوه بیاره ........عینک مطالعه م رو زدم به چشمم و دست به کار شدم ........
دستام رو از خستگی کشیدم و چندبار گردنم رو چپ و راست کردم ..... قهوه ی روی میزم سرد شده بود و من هنوز لب هم بهش نزده بودم .....به ساعت یه نگاه انداختم .... ساعت 3 بود ...... دیگه کاری نداشتم که بخوام انجام بدم ... از جام بلند شدم و کتم رو از روی صندلیم برداشتم ......یه نگاه دیگه به اون دخترک فانتزی توی قاب انداختم و زدم بیرون ....... در خونه رو که باز کردم آرام رو دیدم که روی شکمش دراز کشیده بود و خواب بود ..... یه عالمه کاغذ هم جلوش پخش بودند...خودکار آبی لِکسیش هنوز توی دستاش بود ....در رو بستم .... یه قدم رفتم تو ..... موهاش باز بودند و نصف صورتش رو پوشونده بودند....نگاهم از صورتش سر خورد روی بدنش ...... یه تاپ دکلته پوشیده بود که رفته بود بالا و کمرش معلوم بود ......اما هنوز همون شلوار لی صبح تنش بود .... بافت سفیدی که صبح پوشیده بود هم کنار کاغذ ها روی زمین افتاده بود .... این نشون می داد که اونم تازه اومده خونه ........ دختره با خودش فکر نکرده بود پاییزه و اگه اینجوری بخوابه سرما می خوره..... رفتم توی اتاق و یه پتو آوردم و انداختم روش ........با همون چشمای بسته پتورو گرفت توی دستش و کشید تا زیر گردنش .......... بدنم حسابی کوفته بود ..... رفتم به سمت حمام و سعی کردم بیشتر از این چشم چرونی آرام رو نکنم !........
تی شرت خاکستریم رو گرفتم توی دستم و بدون اینکه بپوشمش از توی اتاقم بیرون اومدم .......طبق عادت همیشگی اول باید موهام رو سشوار می کردم و بعد تی شرتم رو می پوشیدم ..... سشوار هم که توی اتاق کناری بود .... اتاق من و آرام ........ آرام که توی پذیرایی خواب بود ...... به خاطر همین بدون اینکه در بزنم در رو باز کردم .....در کمال تعجب آرام رو دیدم که سریع لباس قرمز رنگی رو گرفت جلوی بدنش و چسبید به دیوار آبی پشتش ..... اصلا کی اومده بود اینجا ؟.... کی از خواب بیدار شده بود ؟...... بدون اینکه چیزی بگم در رو بستم ...... حمامم کلا روی هم 20 دقیقه هم نشده بود و اصلا فکرش رو هم نمی کردم آرام از خواب بیدار شده باشه ....بی خیال سشوار شدم و حوله رو گرفتم توی دستم و کلی به سرم کشیدم تا شاید خشک بشه .... ولی هنوز موهام نم داشتند .... نشستم جلوی تلویزیون و فلشم رو زدم به سی دی .... آرام هنوز اون تو بود و انگار دیگه قصد نداشت بیاد بیرون .....روی کاناپه ی جلوی تلویزیون نشستم و کنترل رو گرفتم توی دستم ...... دیگه خبری از کاغذ ها روی زمین نبود ......معلوم نبود توی اتاق چی کار می کنه .... آخه من که چیزی ندیده بودم که این همه خجالت می کشید ...... تازه خونه ی پرش حتی اگه دیده بودم گناه که نکرده بودیم .... خب زنم بود ...... یه پوزخند نشست روی لبم :
_ بله زنمه دیگه ......
حس اذیت کردن آرام داشت قلقلکم می داد .... دوست داشتم سر به سرش بذارم و بکشمش بیرون ..... صدای موزیک رو تا اونجایی که می تونستم زیاد کردم...... شروع کردم به شمردن ..... می خواستم ببینم چقدر تحمل داره ..... شمارشم به 20 رسید که در اتاق با شدت باز شد...... لباساش به یه شلوار مشکی ورزشی با یه سوئیشرت سفید عوض شده بود ....معلوم بود سوئیشرت رو باعجله پوشیده چون هنوز زیپش رو نبسته بود و شونش از یه طرف افتاده بود روی بازوش و پوست سفیدش رو به رخ می کشوند......دهنش رو باز کرد و داد زد:
_ صداش رو کم کن فرهود......
چشماش از عصبانیت سرخ بود......موهای خرماییش آشفته ریخته بود دورش .....و حتی با اون همه عصبانیت باز هم مظلوم تر از همیشه شده بود......دوباره داد زد:
_ میگم کَمِش کن فرهود......
خودم رو زدم به نشنیدن و الکی دستام و تکون دادم و گفتم:
_ چی گفتی؟.... نشنیدم.......
آرام اومد جلوتر و دوباره داد زد :
_ فرهود فردا کوئیز دارم ...خواهش می کنم کمش کن......
اما من تازه داشت بهم مزه می داد اذیت کردن آرام......دوباره داد زدم:
_ نمی شنوم ..... چی گفتی؟
آرام با عصبانیت به سمتم اومد و درست جلوی من وایستاد.....صورتش رو آورد نزدیک صورتم .... نفس هاش به صورتم خورد .... صورتش رو برد طرف گوشم ..... بدنش چسبیده به بدن من بود و حتی می تونستم گرمی بدنش رو هم احساس کنم....سردی لبهاش رو روی گوشم حس می کردم..... قلبم تند تر از حد عادی می زد......در گوشم با صدای بلندی گفت: _ فرهود صداش رو کم کن ...... اذیت نکن دیگه...... صداش در اوج عصبانیت پر از خواهش و معصومیت شد.....دستام حرکت کردن و دور تن آرام حلقه شدند.....آرام یه تکون خورد و سرش رو از گوشم جدا کرد و با تعجب نگاه کرد تو چشمام ......اما من هنوز مصر بودم به اینکه توی آغوشم نگهش دارم ......اونم حالا دیگه تکون نمی خورد و فقط داشت چشمام رو نگاه می کرد.....منم مثل اون غرق شدم توی چشمای قهوه ایش .... نمی دونستم چرا دوست نداشتم دل بکنم از اون نگاه .... حالا می تونستم مظلومیت نگاهش رو دوباره حس کنم.... مظلومیتی که فکر می کردم گم شده ..... ولی هنوز بودند .....فقط انگار صاحبشون دوست داشت قایموشن کنه...... شاید نمی دونست وقتی چشماش این جوری پر از معصومیت میشه از همیشه زیباتره .....آرام یه تکون دیگه خورد......می خواست فرار کنه از بغل من....اما من هنوز مسخ بودم و دوست داشتم آرام همون جوری بمونه توی بغلم و از جاش جُم نخوره..... حلقه ی دستام رو محکم تر کردم و زیر گوش آرام زمزمه کردم: _ تا حالا این حس خوب رو تجربه نکرده بودم...... آرام شکه که بود شکه تر هم شد و باز نگاهش مظلومانه خیره شد بهم ...... دستام رو گذاشتم دور صورتش و صورتم رو بردم نزدیک....نفس های گرمش به صورتم می خورد و حالم رو خوش تر می کرد..... که یهو ارام صورتشو محکم از توی دستام بیرون کشید و با دو به سمت در اتاقش رفت .....و توی چارچوب در موند...... دیگه خبری نبود از اون مظلومیت چند لحظه پیش.....عصبانیت چشماش رو از اون فاصله هم حس می کردم..... صداش رو برد بالا و داد زد: _ بهتره بری با یکی دیگه این حستو تجربه کنی....... در با صدای بلندی بسته شد.....اصلا نمی تونستم بفهمم که چه اتفاقی افتاد که آرام اینطوری عکس العمل نشون داد......همه چیز که خوب بود......نفهمیدم چی شد که آرام چند لحظه پیش طوفانی شد..... سرم رو توی دستام گرفتم ....صدای آهنگ هنوز بلند بود و واسه خودش می خوند: _ نمی تونم دورت کنم لحظه ای از تو رویاهام تو مثل خالکوبی شدی تو تک تک خاطره هام از کی داری تو دور میشی از منی که می میرم برات از منی که دل ندارم برگی بیفته سر رات

فصل دوازدهم:
پشت در نشستم و زدم زیر گریه ..... فرهود نباید در حقم بی انصافی می کرد ..... هنوز گرمی دستاش رو روی کمرم حس می کردم .... برای چی داشت اینقدر بهم نزدیک می شد ؟..... برای چی می خواست دوباره بزنم زیر قولم ؟..... کارش شده بود مجبور کردن من برای بدقولی به دلم .... می خواست دوباره دست دلم رو رو کنم و آخرش بزنه توی حالم و بگه صد تا از خوشگل ترش برام می میرند .....
نگام افتاد روی جزوه ی روی تخت .... نمی دونستم باید با این کوئیز بی موقع چی کار کنم .... از جام بلند شدم ... برای چی بشینم و همه ش آبغوره بگیرم؟..... فایده ش چی بود ؟.....
جزوه رو گرفتم جلوی چشمام .... و با تمام حس بدی که توی دلم بود و بغضی که توی گلوم بود چشمام رو روی نوشته ها زوم کردم .....نمی دونم چقدر گذشته بود که صدای قار و قور شکمم به یادم آورد که باید یه چیزی بریزم توش ......
جزوه رو پرت کردم روی تخت و خودم از روی تخت بلند شدم ....دستام رو قفل کردم و بالای سرم کشیدم .... بعد بردم سمت چشمام و آروم مالششون دادم .... یه بار چشمام رو زدم روی هم و باز کردم ....
از اتاق زدم بیرون .... صدای گیتار توی پذیرایی پیچیده بود .... رفتم جلوتر و فرهود رو دیدم که روی زمین نشسته بود و به کاناپه تکیه داده بود.... گیتار مشکیش توی بغلش بود .... تا جایی که یادم بود توی خونه ندیده بودمش ..... دستاش روی سیم های گیتار بالا و پایین می رفت ...... هیچ چیز نمی خوند و زل زده بود به رو به روش ..... دلم دوباره شروع کرده بود به نافرمانی ..... داشت سرزنشم می کرد به خاطر کار چند ساعت پیشم ..... رفتم جلوتر .... فرهود همون طوری که گیتار توی دستاش بود و نگاش به روبه روش گفت:
_ الان یه چیزی میارم بخوریم .........
گیتار رو از توی بغلش در آورد و گذاشت روی همون کاناپه ای که بهش تکیه داده بود .... به طرف آشپزخونه رفت و در یخچال رو باز کرد ...
منم پشت سرش رفتم .....چند تا تخم مرغ و یه گوجه از توی یخچال در آورد و گذاشت روی سینک ظرفشویی .......
می خواست بهم املت بده ؟...... حالم از املت به هم می خورد .... می مردم هم نمی تونستم یه لقمه ازش بخورم .... همش فکر می کردم یه جوجه رو با پرهاش رو دارم قورت می دم ...... چهره م اومد توی هم و لبام روی هم جفت شد .... نباید ازش بیشتر از این توقع داشت...... سری تکون دادم و نفسم را با صدا فوت کردم بیرون .... از دست فرهود باید سر به بیابون می ذاشتم ....

پیشش وایستادم و چاقو رو از دستش گرفتم :
_ بده من .... خودم درست می کنم ....
یه لبخند وسیع نشست روی صورتش ...... یکی از ابروهاش و با خوشحالی انداخت بالا و دستاش رو زد به کمرش ..... چاقو رو جلوی صورتم گرفتم و چند بار تکون دادم:
_ اما فقط همین دفعه .... گفته باشم .....
فرهود همون جوری نگام کرد ..... انگار خیلی امیدوار بود به الکی بودن حرف من .... هر دومون چند ساعت پیش رو فراموش کرده بودیم و داشتیم توی آشپزخونه پیش هم آشپزی می کردیم .....خنده دار بود کارهای ما .... هر لحظه به یک ساز و نوایی می رقصیدیم .....
سیب زمینی پوست کنده شده رو گذاشتم جلوی فرهود و گفتم:
_ خب تو اینا رو رنده کن تا منم بقیه ی کارا رو بکنم .....
رنده و یه کاسه ی بزرگ رو هم گذاشتم جلوش ...... فرهود صندلی رو داد عقب و بدون توجه به حرف من از جاش بلند شد .... صدام در اومد:
_ داری کجا میری؟
فرهود یه نگاه به من انداخت و گفت:
_ چیه ...؟..... خب میخوام دستام رو بشورم .........
خیلی خودم رو کنترل کردم که بهش نخندم ولی نشد .... درست شده بود مثل پسر بچه های تخسی که می خوان سر به سر یکی بذارن ..... نگاهم روی فرهود بود .... دستاش رو شست و پیشبند روی کابینت رو برداشت و پوشید .... خنده م وسیع تر شد .....

خنده م وسیع تر شد ..... فقط یه کلاه کم داشت تا بشه یه سرآشپز درست حسابی ....فرهود با پیشبند صورتی که روش توت فرنگی بود و دورش چین صورتی داشت نشست پشت میز و شروع کرد به رنده کردن سیب زمینی..... می خواستم کتلت درست کنم ... خودم هم توی اشپزی دست کمی از فرهود نداشتم ....فقط چند تا غذا بلد بودم که کتلت یکی از همونا بود .....همون طور که داشتم بسته ی گوشت چرخ کرده رو از توی فریزر در می آوردم گفتم:
_ فرهود گیتارت رو از کجا آوردی ؟....
فرهود : رفتم خونه ...... چند تا از وسایلم اونجا بود باید می آوردمشون .... با مهرزاد هم کار داشتم .....
گوشت یخ زده رو گذاشتم روی سینک ...... فرهود خیلی ناگهانی با دست پر از سیب زمینیش زد روی پیشونیش .....:
_ آخ یادم رفت .....
چشمام رو گرد کردم و گفتم :
_ چی شد ؟
فرهود سرش رو تکون داد و گفت:
_ فردا شب دعوت شدیم خونه ی عمو اینا ..... یادم رفته بود بهت میگم .... خودم هم یادم رفته بود وگرنه می ذاشتم همون فردا شب وسایلمو می آوردم ......
یه نگاه به پیشونیش که یه ذره سیب زمینی رنده کرده بهش چسبیده بود انداختم و به طرفش رفتم ... جلوش وایستادم و انگشت اشاره م رو به طرف پیشونیش گرفتم :
_ به پیشونیت سیب زمینی چسبیده آقای آشپز ....
فرهود دستش رو برد بالا و کشید به پیشونیش :
_ جدی ؟
خنده ام گرفت .... با دستی که پر سیب زمینی بود کشیده بود روی پیشونیش و وضعش رو داغون تر کرده بود ..... دستم رو بردم سمت پیشونیش و گفتم:
_ لازم نکرده تو کاری کنی ..... پاک که نشد هیچ ... بدترش هم کردی .....
دستم رو کشیدم روی پیشونیش و سیب زمینی ها رو از روی پیشونیش پاک کردم .....هنوز داشتم می خندیدم ..که تازه چشمم افتاد به صورت فرهود که داشت با یه لبخند خاص نگام می کرد ..... ضربان قلبم رفت بالا.... دستم رو از روی پیشونیش کشیدم و یه لبخند مصنوعی زدم و سعی کردم بی تفاوت باشم :
_ خوب شد دیگه .... حالا کارت رو بکن ........
سریع سرم رو برگردوندم و دستم رو گذاشتم روی قلبم ... چند تانفس عمیق کشیدم .... ضربان قلبم برگشت به ریتم قبلیش ....پیاز رو هم گذاشتم جلوی فرهود .....
فرهود کلافه گفت:
_ همش رو که من درست کردم ...........
دست بسته شده م رو گرفتم جلوی چشماش :
_ انتظار نداری با این دستم برات پیاز رنده کنم که ؟
فرهود : خب یادم رفته بود .... بده ببینم اون پیاز رو .....
بعد خودش پیاز رو از جلوی دستش برداشت و دوباره مشغول رنده کردن شد .... کاملا مشخص بود که تا حالا از این کار ها نکرده .... چون خیلی ناشیانه پیاز رو می کشید روی رنده ... نصف سیب زمینی رو که هدر داده بود ...مطمئنن نصف پیاز رو هم هدر می داد ..... چشماش هم به خاطر تندی پیاز سرخ شده بود و دستش رو هم می کشید روی چشماش .... اصلا فکر نمی کرد به اینکه با این کار وضع چشماش خراب تر میشه..... گوشت رو انداختم توی کاسه و پیاز و سیب زمینی رنده کرده رو از جلوی فرهود برداشتم بهش اضافه کردم .....
فرهود کنارم وایستاد ..... نگاش کردم ... زل زده بود به دستای من که داشتم ادویه می ریختم توی مایع کتلت ..... خواستم قاشق رو بردارم و همش بزنم که قاشق رو از دستم کشید ....:
_ بده من ..... من همش می زنم ....
دست به کمر به فرهود نگاه کردم ....تابه رو گذاشتم روی گاز و توش روغن ریختم .... فرهود با کاسه ی مایع کتلت کنارم اومد :
_ خب .... حالا باید چی کار کنم؟
دست راستم که آزاد بود رو بردم سمت مایع توی ظرف و یه ذره ازش برداشتم .... سعی کردم با یه دستم و نوک انگشت های چپم کتلت رو توی دستم گرد بکنم .....یه شکل عجیب مختلف الاضلاع شد .... انداختمش توی روغن داغ ..... جلز و ولز روغن بلند شد ..... فرهود دستاش رو به هم زد و گفت:
_ اُکی ... فهمیدم .... خانوم سرآشپز .....
همون جا کنار فرهود موندم و زل زدم به کتلت درست کردن فرهود ....
بالاخره کارش تموم شد .... ظرفی که توش پر از کتلت بود رو گذاشتم روی میز ..... همشون خیلی دقیق و اندازه ی هم بودند.... آقا مهندس بود دیگه .... فقط بعضی از کتلت ها کمی سوخته بودند که اونم میشد ازش صرف نظر کرد ...... یه تیکه از ظرف گوجه ی روی میز رو برداشتم و گذاشتم توی دهنم ..... فرهود هم پیشبند رو از دور گردنش باز کرد و نشست پشت میز .....لقمه ی کتلت که از گلوم پایین رفت به این نتیجه رسیدم که تا حالا هیچ غذایی اینقدر بهم نچسبیده بود ....... دوباره چهره ی فرهود با پیشبند و صورت پر از سیب زمینیش و چشمای پر از اشکش به خاطر رنده کردن پیاز اومد جلوی چشمام .... امشب یکی از بهترین شب های عمرم بود ..... یه نگاه انداختم به فرهود ..... یه لبخند اومد روی لبام ...... دوستش داشتم .... خیلی .......

صبح با خوشحالی از جام بلند شدم و میز صبحونه رو چیدم درست مثل روز قبل با فرهود از خونه زدیم بیرون ..... از ماشین که پیاده شدم دستی برای فرهود تکون دادم و به طرف ویدا که یکی از بچه های کلاس بود رفتم .... دختر بدی به نظر نمی اومد ولی گاهی اوقات حرفاش زیادی نیش داشت .... باهاش دست دادم و با همدیگه رفتیم به سمت ساختمون اصلی ..... تارا را از دور دیدم .... دوباره داشت با ساسان حرف می زد .... رضا هم کنارش مونده بود گاهی اوقات عصبی دستاش رو تکون می داد و یه چیزایی می گفت ..... صدای ویدا نذاشت بیشتر از این به اون جمع نگاه کنم:
_ شوهرت خیلی خوش تیپه ها ... از کجا پیداش کردی؟
صدام عصبی شد .... حس حسادتم شروع کرد به جست و خیز کردن....... :
_ مطمئن باش از اون جاهایی که تو فکر می کنی پیداش نکردم .......
ویدا ایش کش داری گفت و با گفتن فعلا ازم دور شد .... نمی فهمیدم پدر کشتگیش با من سر چیه که این جوری می خواد اذیتم کنه ..... قدم هام رو اروم کردم تا شاید تا وقتی به تارا می رسم ساسان و رضا دیگه اون جا نباشند .... به تارا رسیدم و ساسان و رضا هنوز داشتند حرف می زدند ....
تارا که منو دید صحبتش رو قطع کرد و سلام کرد ... ساسان هم مثل همیشه با خوش رویی سلام کرد و رضا اخماش رو کشید توی هم و یه چیزی زیر لب گفت که من سلام ترجمه ش کردم ..... ساسان نگاهش رو چرخوند روی من و تارا و گفت:
_ چقدر خوب شد که اومدید ... می خواستیم در مورد یه موضوعی باهاتون حرف بزنیم .....
رضا سرش رو تکون داد و با تحکم گفت:
_ ساسان بی خیال ......
تارا هم با ذوق گفت:
_ آره دیگه ... بگو ساسان .....
یه نگاه مشکوک انداختم به تارا .... ساسان شروع کرد به حرف زدن:
_ واقعیتش اینه که ما با چند تا دیگه از بچه ها قرار گذاشتیم برای سه روز بریم چالوس......
_ خب؟
تارا پرید وسط حرف ساسان:
_ هفته ی دیگه 4 شنبه که کلاس لغوه .... 5شنبه و جمعه هم که کلاس نداریم ...... یه سه روز بریم شمال یه آب و هوایی عوض کنیم .... تو هم میای دیگه ؟.....
رضا اجازه نداد من حرفی بزنم ... با همون لحن عصبیش گفت:
_ فکر نکنم همسرشون اجازه بده ......... نه خانوم شایسته ؟
نگام عصبی خیره موند توی چشمای رضا ..... تارا نذاشت این نگاه خصمانه ادامه پیدا کنه :
_ اصلا هم این جوری نیست .... من که مطمئنم قبول می کنه ..... اصلا نظرت چیه خودش هم بیاد آرام؟
با نگرانی به تارا نگاه کردم ...برخلاف تارا که مطمئن بود فرهود اجازه میده به رفتن من ..من اصلا دید خوبی نسبت به این قضیه نداشتم ... سعی کردم فکر کردن در مورد اینکه فرهود بهم اجازه میده یا نه رو به بعد موکول کنم ..... :
_ خب حالا قراره کیا باشند؟
تارا دستش رو گرفت جلوی چشماش و یکی یکی شمرد:
_ من .... تو .... ساسان ... رضا .... ویدا ... البته هنوز بهش نگفتیم ولی مطمئنم میاد چون خانواده ی لارجی داره ..... بعد هم خسروی و استاد محمدی و دخترش یسنا ..... اصلا پیشنهادش هم یسنا داد .... قرار شد استاد محمدی هم باهامون باشه ، ویلا هم خود استاد جور کرده .... مال پدر بزرگ یسنائه......
_ شما مگه خودتون ویلا ندارید؟
تارا: خنگ خدا ویلای ما که چالوس نیست ......
_ خُب حالا چرا چالوس ؟
_ گیر نده دیگه .... یسنا می گفت ویلاشون خیلی بزرگه .... بیشتر می چسبه ......
ساسان و رضا بی توجه به ما داشتند دوتایی با هم حرف می زدند .... خیلی دوست داشتم من هم توی این مسافرت باشم ولی بیشتر دوست داشتم فرهود هم باشه .... یعنی اجازه می داد ؟.....به جمع 4 نفرمون ویدا و یسنا هم اضافه شدند ....پشت سرشون هم خسروی یا همون امیر علی اومد ....... صداها توی هم پیچید ... هرکسی سعی می کرد نظر خودش رو بگه و در مورد سفر چیزی رو گوشزد کنه .... انگار همه شده بودند ..جهانگرد ......
یسنا با ذوق از ویلای بزرگشون برای ویدا تعریف می کرد و ویدا هم گوش داده بود به حرف های یسنا ..... یک سال از ما کوچکتر بود و ترم 3 ....ولی چون با تارا آشنایی قبلی داشت و پدرش هم استاد دانشکده ی خودمون بود همه تقریبا باهاش آشنا بودیم ..... دختر خونگرمی بود با یه پوست سفید و چشمای ریز و موهای مشکی .... صورتش عروسکی و بامزه بود ..... قدش هم به زور به 154 می رسید ...... اما خوش لباس و خوش هیکل بود ......
صدای همهمه ها دوباره بالا رفت ...... تارا داشت از این حرف می زد که بهتره دو تا ماشین با خودمون ببریم و ساسان هم می خواست متقاعدش کند اگر سه تا شه بهتر ه ... رضا هم خودش را سرگرم کرده بود با امیر علی و حرف زدن در مورد کوئیز امروز ..... خیلی دوست داشتم که فرهود راضی بشه و توی این فصل هم شمال رو ببینم ...
بالاخره حرف تارا شد و تارا تونست حرفش رو به کرسی بشونه و قرار شد دو تا ماشین ببریم ....بقیه ی برنا مه رو هم قرار شد بعدا که ازحضور همه مطمئن شدیم بریزیم .....
بعد از دادن یه کوئیز افتضاح سخت ،برگشتم خونه .... سر راه هم یه کم خرید کردم تا یه نهار خوشمزه بذارم و شاید بتونم با اون فرهود رو راضی کنم ....اول از همه لباسام رو با یه شلوار کتان کرم و یه تی شرت به همون رنگ عوض کردم و بعد هم دست به کار درست کردن لازانیا شدم ...یکی دیگه از همون غذاهایی که خوب بلد بودم درست کنم .......
یه نگاه به ساعت انداختم و درماکروفر رو بستم ....دستام رو بالای سرم کشیدم .... حسابی خسته شده بودم ...... رفتم توی پذیرایی و روی کاناپه ولو شدم ..... چشمام رو بستم و سرم رو تکیه دادم به کاناپه ...... قبل از اینکه دست به کار آشپزی بشم به فرهود زنگ زده بودم و قرار شده بود که امروز زودتر از روزای دیگه بیاد خونه ...... ساعت 2 بود دلم حسابی داشت قار و قور می کرد .... مخصوصا اینکه به جز صبحونه ی صبح هیچی نخورده بودم و تا حالا هم سر پا بودم .... بوی لازانیا داشت وسوسه م می کرد به ناخونک زدن ... ولی اصلا دلم نمی اومد بدون وجود فرهود دست به غذا بزنم .......همونطوری که چشمام روی هم بود حس کردم بدنم داره سنگین میشه و دیگه هیچی رو نمی فهمم ....
______________
چشمام رو که باز کردم فرهود رو دیدم که با یه تی شرت سفید که خیلی خوب عضلات بدنش رو بیرون انداخته بود ، کنارم روی کاناپه خوابیده بود .... دستم درست روی سینه ش بود و کاملا توی بغلش بودم ......خواب خواب بود .... پسره ی دیوونه .... این همه جا اومده خوابیده روی کاناپه کنار من ؟....... یه تکون خوردم و سعی کردم دست فرهود رو از دور بازوهام آزاد کنم .....اما زورم به اون بازوهای محکم نمی رسید ..... یه نفس عمیق کشیدم و با تموم توانم دست فرهود رو کنار زدم .......
یه صدای بلند توی خونه پیچید و من و فرهود دوتایی افتادیم روی زمین ..... همین بود دیگه .... وقتی دوتا آدم روی یه کاناپه می خوابیدن ،معلوم بود که نمی تونند نفس بکشند چه برسه به اینکه بخوان توی جاشون تکون هم بخورند ..... فرهود آخ بلندی گفت و چشماش رو باز کرد .... حالا دیگه وضعمون داغون تر هم شده بود ...... فرهود درست زیر من بود و من هم روش افتاده بودم ......خواست دستش رو ببره به سمت کمرش که یهو چشماش توی چشمای من قفل شد ...... مثل مجسمه ها توی جام مونده بودم و نمی تونستم از جام تکون بخورم .....فرهود هم اصلا خیال نداشت از جاش جُم بخوره ......... رنگ نگاهش باعث شد تمام بدنم داغ بشه ....... باید زودتر یه کاری می کردم .... توی جام تکون خوردم و خواستم از روی سینه ی فرهود که تند تند بالا و پایین می رفت کنار برم .... که فرهود خیلی ناگهانی دستاش رو دور کمرم قفل کرد و جامون رو عوض کرد ..... حالا من بودم که درست زیر فرهود خوابیده بودم و فرهود هم روی آرنج هاش تکیه داده بود و داشت منو نگاه می کرد .... دستش رو کنار زدم و سعی کردم از زیر دستش فرار کنم .... اما تلاشم بی فایده بود ... فرهود یه میلیمتر هم تکون نخورد ..........صورتش رو آورد نزدیک صورتم ..... گرمی نفس هاش حس خوبی بهم می داد .... دیگه تلاشی نکردم برای اینکه ازش فاصله بگیرم .... فرهود صورتش رو جلوتر آورد و لباش رو گذاشت روی لب های من ......غرق شده بودم توی نگاهش و اجازه می دادم ،من رو ببوسه .... اما خودم هنوز همونطور بی حرکت مونده بودم ....... قلبم خیلی بلند می زد .....داشت کم می آورد و احساس می کردم هر آن ممکنه قلبم از توی سینه م بزنه بیرن ..... فرهود دستاش رو دور بازوهام قفل کرده بود .... گرمی دستاش دستای سرد من رو گرم می کرد ...... دستش رو برد سمت تی شرتش و خواست از تنش درش بیاره که دستام رو گذاشتم روی دستش ..... با وجود تموم اون حس خواستن دستام رو گذاشتم روی دستش و مانعش شدم ...... باید حداقل ته دلش یه حس دوست داشتن به وجود می اومد ..... اون وقت با تموم وجودم باهاش یکی می شدم ..... اما قبل از اون .... نه نمی تونستم ..... فرهود نگاه داغش رو از نگاهم گرفت .... دستش رو از تی شرتش جدا کرد و سریع بدنش رو از روی بدن من برداشت ...... حتی اگه حالم رو نمی فهمید ازش ممنون بودم که برای حال من احترام قائله .... ممنونش بودم .... صدای بسته شدن در بلند شد ......و من همون طور روی زمین ولو موندم .......انگشتم رو کشیدم روی لبم .... باورم نمی شد چند لحظه ی پیش فرهود منو بوسید ..... لبخند روی لب هام قصد رفتن نداشت .....دلم ضعف رفت .... خیلی گرسنه بودم .... به جای اینکه الان کنار هم در حال خوردن لازانیا باشیم ، حالا این وضع پیش اومده بود ....... لب هام لرزیدند .... در عوض یه چیز دیگه رو تجربه کردم ...... اصلا توان اینکه از جام بلند بشم رو هم نداشتم .....

یاد مسافرت شمال افتادم ..... تصمیم گرفتم شب وقتی داشتیم از خونه ی عموی فرهود می اومدیم بهش قضیه رو بگم ....... دستم رو تکیه گاه بدنم کردم و از جام بلند شدم ..... نیم ساعت ، شاید هم بیشتر ،بود که همونطوری روی زمین دراز کشیده مونده بودم .... کمرم کمی درد می کرد .....خواستم به سمت آشپزخونه برم که در خونه باز شد و فرهود اومد تو ..... یه نگاه به من کرد و سرش رو انداخت پایین ...... یه مکثی کرد و دستاش رو کرد توی جیب شلوار جینش .......صداش خیلی آروم بود :
_ معذرت می خوام .... اصلا نفهمیدم چی شد.........
همون طوری که سرش پایین بود به طرف اتاقش رفت ..... دلم از لحنش به درد اومد .... من خیلی خودخواه بودم ..... خیلی ..... از خودم بدم اومد ........دستم رو گذاشتم روی اُپن و سعی کردم گریه م رو خفه کنم ..... دو تا نفس عمیق کشیدم و ظرف لازانیا رو دوباره گذاشتم توی ماکروفر تا گرم بشه ......
صدای ماکروفر بلند شد ...... ظرف لازانیا رو در آوردم و بلاتکلیف خیره شدم بش .... دقیقا نمی دونستم باید چی کار کنم .... از رو به رو شدن دوباره با فرهود می ترسیدم .... یا یه همچین چیزی .... یه حسی که بود که نمی ذاشت برم و صداش کنم .....
بی هدف برگشتم و می خواستم روی صندلی بشینم که نگام افتاد به فرهود ....
به دیوار آشپز خونه تکیه داده بود و با دستای توی هم گره شده داشت نگام می کرد ....
دستم را گذاشتم روی قلبم .... کی اومده بود که من نفهمیدم ؟.....
یه لبخند نشوند روی لبش و اومد جلو ....
توی چند قدمیم وایستاد ... سرش رو انداخت پایین و آروم گفت :
_ قرار بود امروز به ما نهار بِدی ها .....
لب هام روی هم دیگه جنبیدن ...
یه تکون توی جام خوردم و با یه لبخند که مطمئن بودم از سر رضایته به سمت ظرف لازانیا رفتم ....خوشحال بودم از اینکه دارم کنار فرهود این غذا رو می خوردم و خوشحال تر بودم بابت اینکه فرهود خودش جلو اومده بود ...
ظرف رو گذاشتم روی میز و خودم هم روبه روی فرهود نشستم ........
یه نگاه به خودم توی آینه انداختم ..... یه تونیک خاکستری و صورتی که تا بالای زانوم بود پوشیده بودم با یه روسری صورتی خیلی روشن که دورش نوار های خاکستری داشت ......کیف خاکستریم رو گرفتم توی دستم و چادرم رو هم انداختم روی دستم .. چرخیدم و نگام خورد به خرید های که اون روز با تارا کردیم .... تارا با خودش برده بودشون و توی دانشگاه بهم داده بودشون.... هنوز از توی نایلون هاشون درشون نیاورده بودم ...هیچ کدوم از اون خرید ها مال خودم نبود ... همه رو برای فرهود خریده بودم و خودم هم نمی دونستم کی می خوام بهش بدمشون ..یه نگاه دیگه توی آینه به خودم انداختم ..دوست داشتم اول فرهود منو با این لباس ها ببینه و بعد چادرم و سوئیشرتم رو بپوشم ...... صدای فرهود از پشت در اومد .....:
_ آرام آماده ای ؟
بدون اینکه جوابش رو بدم در رو باز کردم .....فرهود داشت کت مشکیشو تنش می کرد که با صدای در به سمت من برگشت ..... یه نگاه بهم انداخت .....و یه لبخند زد ....مطمئن نبودم ولی انگار توی چشماش برق رضایت رو هم دیدم ......همونطور که سوئیشرتم رو می پوشیدم گفتم:
_ من اماده ام .....بریم؟
فرهود: بریم ......
کنار هم به سمت در رفتیم ..... کفش های پاشنه 5 سانتی خاکستریم رو پوشیدم و جلوتر از فرهود راه افتادم .... بوی عطرش رو از کنارم شنیدم ..... چشمام رو چرخوندم روی فرهود .... کت مشکی با پیرهن سفید پوشیده بود با یه شلوار کتان مشکی ......
بعد از کلی ترافیک بالاخره پشت در خونه ی آقای علیزاده ، ماشین ایست کرد .....
در ماشین رو باز کردم و اومدم بیرون .... یه باد خنک خورد توی صورتم ..... حس خوبی داشتم از اینکه قراره با فرهود برم خونه شون .....
فرهود جلوی ماشین منتظرم بود ..... قدم هام رو تند کردم و رفتم کنارش ..... با هم دیگه به طرف خونه رفتیم ....
یه در سفید که معلوم بود تازه رنگ شده ....... فرهود زنگ در خونه رو زد و بلافاصله صدای جیغ فرناز توی گوشم پیچید :
_ وای داداشی .... چرا اینقدر دیر اومدید ..؟
فرهود سرش رو به آیفون نزدیک تر کرد و گفت:
_ به جای این حرفا در رو باز کن ......
فرناز : آخ یادم رفت ... الان بازش می کنم ......
در با تقه ای باز شد ..... فرهود به سمتم برگشت و گفت:
_ دیدی تو رو خدا یه ساعت آدم رو معطل می کنه بعد کار اصلیش رو یادش میاد ........
وبعد یه خنده کرد که از پشت اون حس خوشحالی برای دیدن خانواده ش رو احساس کردم ... خودم هم دلم تنگ شده بود برای مامان و بابا ..... فرهود منتظر من رو نگاه می کرد .... تازه حواسم به اون و نگاه منتظرش جمع شد ..... دستم رو به در زدم و در رو بیشتر باز کردم و رفتم تو .... فرهود هم پشت سرم اومد و در رو به هم زد ...... مهرزاد و فرناز با مهرنوش جلوی خونه ی دو طبقه ی توی باغ منتظر مونده بودند ....
فرناز دیگه نتونست طاقت بیاره و با دو اومد به طرف فرهود و رفت توی بغلش ..... اشک چشماش گونه هاش رو خیس کرده بود ..... مهرنوش و مهرزاد هم جلو اومدند و سلام کردند .......مهرزاد مثل همیشه تیپ زده بود ولی برخلاف دفعه های دیگه موهاش رو کمی روی صورتش کج کرده بود که خیلی بهش می اومد و صورتش رو بچگونه تر نشون می داد .... مهرنوش یه چهره ی متفاوت نسبت به مهرزاد داشت ..... هم قد من بود و یه صورت گرد سبزه داشت با موهای مشکی و کوتاه که دورش ریخته بود .... چشماش برخلاف چشمای قهوه ای مهرزاد آبی بودند و وسط صورتش خیلی به چشم می اومدند ...... از فرناز خوشگل تر بود ولی من فرناز رو به خاطر شباهتش به فرهود بیشتر دوست داشتم ....
فرناز وقتی از آغوش فرهود دل کند به طرف من اومد و من رو کشید توی بغلش ...... زیر گوشم گفت:
_ چه طوری زن داداش گلم ؟...... چقدر خوشگل شدی ........
در برابر تعریف های پشت سرهمش من هم چند تا تعریف حواله اش کردم .... مهرزاد و فرهود کنار هم به سمت خونه راه افتادند و من و مهرنوش و فرناز هم با همدیگه ....
فرناز که تازه دست باندپیچی شده م رو دیده بود دستم رو گرفت و گفت:
_ دستت چی شده آرامی ؟
فرهود یه نگاه بهم انداخت .... یه لبخند زدم و گفتم :
_ هیچی .... حواسم نبوده با چاقو بریدمش ........
فرناز ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ کف دستت رو با چاقو بریدی ؟
فرهود خودش رو به ما رسوند و سعی کرد گندی که زده بودم رو جمع کنه :
_ نوک چاقو رفته بود توی دستش .....
فرناز دیگه سوالی نپرسید ولی تا ورودی خونه توی فکر بود .....
جلوی در چوبی خونه مهرزاد دستش رو گرفت جلوی فرهود و گفت:
_ فرهود بمون سرجات...
بعد سرش رو گرفت به طرف ما:
_ ببخشید خانومای محترم .... این فرهود اصلا شعورش نمیرسه که از قدیم گفتن لیدیز فِرست ......بفرمایین .... خواهش می کنم ....
یه لبخند نشست روی لبم و به فرهود نگاه کردم که دست به سینه با یه اخم ساختگی داشت به مهرزاد نگاه می کرد ....

جلوتر از مهرنوش و فرناز رفتم تو ..... شیما جون و شیرین جون به طرفم اومدند و شروع کردند به روبوسی و پرسیدن احوالم ..... بعد از اون هم عمو بهروز بابای فرهود و عمو برزو سلام کردند و احوال پرسی کردند .....
همونطور که داشتم دستم رو از توی دستای عمو بهروز بیرون می کشیدم نگام افتاد روی مامان و بابا که چند متر دور تر از اون جمع سر پا مونده بودند و داشتند منو نگاه می کردند .... از حد فاصل میون عمو بهروز و عمو بروز رد شدم و به سمت مامان و بابا رفتم ..... خودم رو انداختم توی بغل هر دوتاشون و با تموم وجودم نفس کشیدم .... شاید می خواستم با حس عطر تنشون همه ی دل تنگی هام رو پر بدم .......
با اصرار شیرین جون سر جام نشستم و فرناز هم سریع کنار من روی مبل نشست .... مامان و شیرین جون و شیما جون توی اشپزخونه بودند و از همون پذیرایی هم می شد صدای در هم پیچیده ی هر سه تایشان را شنید ...... فرناز کلیبس موهاش رو باز کرد و دوباره بست ....نگاهم رو چرخوندم و توی خونه دنبال فرهود گشتم .... توی یه قسمت دیگه ی پذیرایی بزرگ خونه ی عموش تکیه داده بود به مبل و داشت یه فنجون قهوه رو به لباش نزدیک می کرد و به حرف های مهرزاد گوش می داد .......
فرهود فنجون قهوه ش رو با حالت عصبی روی میز عسلی رو به روش گذاشت .... صدای مهرزاد آروم بود و نمی تونستم حرفاش رو خوب بفهمم ولی لحظه به لحظه حس دلشوره م بیشتر می شد ....فاصله ی چند متری کم بود حالا فرناز و مهرنوش هم داشتند کنار گوشم از مدرسه و معلم های هندسه و ادبیاتشون حرف می زدند .....
سعی کردم همه ی تمرکزم روی حرف های فرهود باشه ..... فرهود عصبی پاش روی اون یکی پاش انداخت ..... از بین اون همه حرفی که میزد فقط بعضی جاها رو که بلند تر می گفت شنیدم ..... " من باید چی کار کنم ؟..... من خودمم خبر نداشتم ".........مهرزاد هم ناراحت به نظر می رسید ....
زودتر از فرهود به سمت من چرخید و یه نگاه به چشمای من انداخت که قصد حرکت نداشت از روی فرهود و خودش ..... با آرنجش به پهلوی فرهود زد ... فرهود سرش رو برگردوند..... حس نگاهش رو از اون فاصله نمی تونستم بفهمم ..... مهرزاد دستش رو کشید و باهمدیگه به سمت پله هایی که به اتاق خواب های خونه ختم می شد رفتند .....
حالا دیگه مطمئن بودم فرهود و مهرزاد نمی خواهند من از چیزی سر در بیارم .... فرناز اجازه نداد که توی ذهنم بیشتر از این خیال بافی کنم :
_ ارام .....راستی عکسایی که ازتون گرفتم ریختم روی سی دی ،دادم براتون چاپشون کنند ..... فقط مونده یه آلبوم خوشگل براش بخرم .............نمی دونی چقدر ماه شدند ......
سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ مرسی ..... دیگه آلبومش رو خودم می خرم .....
فرناز: وا .... آرامی ؟!.... مگه من مردم ...... بالاخره خواهر شوهرتم دیگه ...... می خوام یه یادگاری از من داشته باشین ......
لبخندی زدم و از جا بلند شدم تا شاید با سرگرم کردن خودم کمی از اون حس دلشوره ی لعنتی کم کنم ........
فصل سیزدهم :
کلافه از دست حرف های بی سر و ته مهرزاد نشستم روی تخت و دستام رو بردم لای موهام ....... مهرزاد یه مانور دیگه جلوی روم رفت و گفت:
_ یعنی می خوای بگی واقعا خبر نداشتی؟.... اصلا چرا یه جوری عمو رو راضی نکری دَکِش کنه ؟...... چرا زود تر به من نگفتی که اومده شرکت ؟... فرهود دیگه داری شورش رو در میاری ............
مهرزاد عصبی لگدی به میز تحریرش زد و دستاش روبرد توی جیبش ...... بلاخره راضی شده بود و دهنش رو برای چند دقیقه بسته بود ........ از جام بلند شدم و وایستادم جلوش ....... مهرزاد اصلا توجهی نکرد و سرش رو تکون نداد ...... یه نفس عصبی کشیدم و گفتم :
_ تو در مورد من چی فکر کردی مهرزاد ..؟.......... بابا من روحم هم خبر نداشت دنیا اومده توی اون شرکت خراب شده .... چرا نمیره توی اون کله ی پوکت ..... چرا نمی خوای حرفم رو باور کنی ؟........
مهرزاد طلبکارانه سرش رو گرفت بالا و یه پوزخند زد :
_ پس چرا با بابات حرف نزدی ؟.....
صدام رفت بالا .... مهرزاد خیلی داشت با اعصابم کشتی می گرفت:
_ آخه من به بابام چی می گفتم ؟.......
مهرزاد هم از من عصبانی تر و بلند تر گفت:
_ هر چی ..... یعنی می خوای بگی نمی تونی عمو رو راضی کنه یکی رو اخراج کنه ؟.... اون دختره ......فرقدان رو یادت رفته ؟..... اون رو که خوب دو روز نیومده با حرفات پیش بابات حکم اخراجش رو صادر کردی ؟...............
دستاش رو مکحم زد به سینه م :
_ چیه؟ حرف بزن فرهود ..... جواب نداری برای گفتن ؟...........
دستم رو مشت کردم و یکی زدم توی دهن مهرزاد .... دیگه داشت شورش رو در می آورد پسره ی عوضی .... نمی فهمیدم این وسط می خواد چی رو به من ثابت کنه .......مهرزاد دستش رو گذاشت روی دهنش و با نگاه متعجبش زل زد به من ..... با حرص سرم رو پایین انداختم و گفتم :
_ لعنتی .........
دوباره رفتم و روی تخت نشستم ..... اما مهرزاد همون طور بی حرکت سر جاش مونده بود و هنوز داشت با بهت من رو نگاه می کرد .....
شاید می خواست با نگاهش منو شرمنده کنه به خاطر کاری که کردم .... من بدون اون نگاه هم شرمنده شده بودم .... دیگه داشت با اون نگاه زیادی عذابم می داد .....
شاید هم حرفاش راست بود که اینجوری عصبیم کرد .... شاید حق داشت بهم شک بکنه ..... خودم هم داشتم به کار های خودم شک می کردم ..... واقعا چرا تا حالا با بابا حرف نزده بودم ؟..... چرا بهش نگفته بودم که دنیا رو یه جوری دَک کنه ؟......
جواب نداشتم برای سوال های توی ذهنم و کارهایی که می کردم ..... صدای در بلند شد .... نگاهم رو آوردم بالا و یه نگاه دیگه به اتاق ساکتی که چند لحظه پیش فریاد های مهرزاد توش پیچیده بود کردم ........حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم ... حتی حوصله ی نشستن پیش بابا و مامان ..... با اینکه خیلی دلم هواشون رو کرده بود ولی از همیشه بی حوصله تر بودم و دوست داشتم فقط این عصبانیتی که توی وجودم جمع شده بود رو یه جوری بریزم دور ......
تا آخر مهمونی نه دیگه مهرزاد حرفی زد و نه دیگه من رفتم جلو تا باهاش حرف بزنم ....... می دونستم تا وقتی اینجوری قاطی هستم دیگه نباید سمت مهرزاد برم .... چون هم اون رو می شناختم هم خودم ..... اون که بی خیال حرفاش نمی شد و بازم حرف های خودش رو می زد و منم که این جور مواقع بی منطق بی منطق می شدم .........
با آرام از جمع منتظری که داشتند نگامون می کردند خداحافظی کردیم و به گرمی لذت بخش ماشین پناه آوردیم ...... آرام تا نشست توی ماشین گفت:
_ چقدر سرد شده شبا.......
بدون اینکه اظهار نظری بکنم ماشین رو روشن کردم و یه بوق بلند بالا برای جمعیتی که هنوز نگاشون روی ما بود زدم و دنده رو جا کردم ..... نگاهم خیره به جاده ی روبه روم بود و توی حال و هوای خودم بودم .... دوست داشتم با خودم خلوت کنم و فکر کنم به هیچی ...... صدای آرام زد توی آرامشی که توی ماشین بود :
_ فرهود می خوام در مورد یه موضوعی باهات صحبت کنم ......
کلافه یه نگاه از توی آینه بهش انداختم و گفتم:
_ ارام ... بعدا .... الان اصلا حوصله ش رو ندارم
آرام بی توجه به من و حرفم دوباره گفت:
_ اما من کارم مهمه .... خواهش می کنم گوش بده .... زیاد طول نمی کشه .....
با حرص روی پدال گاز فشار دادم و ساکت شدم تا آرام حرفش رو بزنه ..... فقط امیدوار بودم اون هم نخواد مثل مهرزاد اعصابم رو خط خطی کنه ... آرام یه کم مکث کرد و یه نفس عمیق کشید که صداش توی گوشم پیچید .... معلوم نبود می خواد درمورد چی صحبت بکنه که اینقدر داره با خودش کلنجار میره ...:
آرام: راستش فرهود .....
یه نفس عمیق دیگه کشید .... از توی آینه یه نگاه بهش انداختم .... چشماش رو گذاشت روی هم و دوباره دهنش رو باز کرد:
_ میای با هم بریم مسافرت ؟.... هفته ی دیگه ؟
با تعجب و یه لبخند نگاهم رو از آینه گرفتم و به جاده ی تاریک رو به روم نگاه کردم ...فکر نمی کردم آرام از من بخواد که با هم بریم مسافرت ..... حتما پشیمون شده بود که ماه عسل شیراز رو به هم زده بود و حالا می خواست جبران کنه ..... خوشحال شدم از اینکه مثل مهرزاد نرفته بود روی اعصابم ..... :
_ دقیقا کی؟
آرام: 3شنبه تا جمعه .....
لبخند هنوز روی لبام بود ... سرم رو به نشونه ی فکر کردن خاروندم و گفتم:
_ راستش قراره 4 شنبه چند تا سفارش مهم رو تحویل بگیریم .... خیلی سرمون شلوغه ..... اگه هفته ی بعدش باشه عالی میشه .....
آرام : راستش ..... من می خواستم با چند تا از بچه های دانشگاه برم شمال .... تارا پیشنهاد داد به تو هم بگم ..... ولی این جور که معلومه تو نمی تونی بیای ..... حیف شد .....
لبخند روی لبم خشک شد .... هنوز جمله ی آرام رو هضم نکرده بودم .... می خواست بره شمال ؟.... اونم با دوستای دانشگاهش ؟..... معلوم نبود اینجا چه خبره .... برای خودش برنامه ریخته بره مسافرت که چی ؟.... حس می کردم پنچر پنچر شدم .... اعصابم دوباره همون طوری خط خطی شده بود ....این حرفش برام گرون تموم شده بود "تارا پیشنهاد داد به تو هم بگم"............ تموم سعی ام رو کردم تا با صدای بلند حرف نزنم ... مطمئنم اگه به آرام می گفتم نه هیچی نمی گفت .... آرام همیشه به حرفم گوش می داد ...:
_ بهتره بذاری برای یه وقته دیگه .... خانوادگی میریم ..... این جوری خیلی بهتره .....
آرام دستش رو گذاشت روی دست من که روی دنده ی ماشین بود و صورتش رو به سمت من برگردوند:
_ اما من به بچه ها قول دادم .... خودم هم دوست دارم باهاشون برم
_ آرام همونی که گفتم ...... برای چی مجبورم می کنی حرفم رو دوبار تکرار کنم ؟
آرام: فرهود خواهش می کنم.... من می خوام برم
_ آرام بی خیال .... گفتم که ........
صدای آرام عصبانی شد :
_ ولی من می خوام به این مسافرت برم .... تو هم اگه خواستی میتونی بیای...... این تنها لطفیه که می تونم بهت بکنم .....
دیگه نتونستم صدام رو کنترل کنم و صدام رو بردم بالا:
_ همونی که من گفتم ..... دیگه هم در این مورد حرفی نزن ... مفهومه؟....
آرام: صدات رو برای من نبر بالا ..... نکنه یادت رفته حرف منو ؟.... من هر کاری دلم میخواد می کنم .....
سرعتم لحظه به لحظه بالاتر می رفت و دندون هام بیشتر روی هم فشار می آوردند ..... نمی تونستم بذارم آرام بدون من جایی بره ..... نباید می ذاشتم .... آرام داشت باهام بازی می کرد.... حرف هاش بدون منطق بود .... نمی فهمیدم چرا داره باهام لج می کنه ... عمرا اگه میذاشتم ...... نمی تونستم که بذارم ...صدام رفت بالاتر ....:
_ آرام .... من یه بار حرفم رو زدم ..... پس دیگه بحثی نداریم .....
آرام: منم حرفم رو زدم .... همونیه که گفتم .....
_ اگه می خواستی بری برای چی به من گفتی ؟... اگه هیچ چیز ما به هم ربط نداره پس چرا بهم گفتی ؟
آرام: برای اینکه نمی خواستم مثل اون دفعه که بدون گفتن به تو رفتم بازار ، یه سر و صدای دیگه راه بندازی ... وگرنه می تونستم بذارم همون لحظه که ساک هام رو بستم بهت بگم ..... تو هیچ کاره ی من نیستی ...
_ اما من شوهرتم .... چه بخوای چه نخوای ...... وقتی اون بله رو گفتی باید به اینجاش هم فکر می


مطالب مشابه :


دانلود رمان از نگاهم بخوان

دانلود رمان از نگاهم بخوان. لینک رمان آندروید رمان تبلت




دانلود رمان برایم از عشق بگو برای کامپیوتر

دانلود رمان برایم از عشق بگو برای ادامه رمان یک بار نگاهم برای سیستم عامل اندروید.




رمان ارامم5

رمان ♥ - رمان ارامم5 یه عکس کارتونی از یه دختر بچه بود که یه شکلات گرفته بود توی دستش




رمان دختري به نام سيوا14تا17

رمان رمان رمان ♥ من مارال ده ساله از تهران امشب تولد منه و من بی نهایت




رمان زندگی بی عشق نمیشه

رمان ♥ - رمان و نگاهش نشست تو نگاهم خیلی فهمیده تر از این حرفان که بخوان باهامون مخالفت




رمان ترنم یک زندگی قسمت اخر

اندروید; بودن با دیدنم بهت زده نگاهم می کردن بی شک از دل تو بیا شعری بخوان




رمان ثانیه های عاشقی

رمان |رمان های حاضر نيستن کسي رو استخدام کنن که بخوان يه عمر بهش با شنيدن صداش نگاهم رو




رمان خون اشام ایرونی -نوشته محمدرضا عباس زاده -قسمت 54

آموزش و نقد. داستان نویسی.رمان دانلود ده ها رمان و کتاب داستان از سایت نود و




برچسب :