رمان ناتاشا...3....

با تکون های ارومی بیدار شدم
نیوشا_پاشو ابجی ، پاشو که کارمون ساختست.
_نیو به جان خودت دارم میمرم از خواب بزار بخوابم .
نیوشا_اگه به من بود میذاشتم خواب به خواب بری ، د پاشووگرنه این نره خر خودش میاد .
_نره خر کیه دیگه؟
نیوشا_ هاکی جونو میگم ، همه تو صفن الا تو و من
با این حرفش مثل برق گرفته ها بلند شدم وتو یه چشم به هم زدن اماده وزودتر از نیوشا زدم بیرون.
همه به صف شده و سرهنگ عبد المجد داشت سخنرانی میکرد اما خبری از هاکان نبود .
نیوشا_ گشتم نبود نگرد نیست.
_یعنی چی؟
نیوشا_یعنی معشوقتم خواب مونده مثل خودت .
شایدم سرش جای دیگه گرمه.
_زبون به دهن میگیری ببینم سرهنگ چی میگه؟
نیوشا_خبری نیست فقط میخوان بفرستنمون سفر اخرت .هر کی زنده موند که خدا عمرشو زیاد تر کنه هر کی هم سقط کرد شیطان رجیم دم جهنم منتظرشه
_ چی میگی تو؟

نیوشا_ میگم دارن میفرستنمون اونجا که عرب نی انداخت
_مثل ادم حرف میزنی یا نه؟
نیوشا _ایکیو دارن میبرنمون ازمون دوره رنجری که از دوره چریکی بالاتره میفهمی یعنی چی؟ یعنی خود کشی
_تو هم دیگه یه جوری میگه که گفتم کجا میخوان ببرنمون .
نیوشا_ اااا نه بابا ، شجاع شدی
_من شجاع بودم
نیوشا _ای شیر پاستوریزه ، ای همولیزه،ای ...
_یه چیزی بهت میگما نیو ، اون موقع که تو با دوستات رفتین قشم خوش گذرونی من داشتم همین دوره رو میگذروندم .
نیوشا_مرگ تو؟
_مرگ خودت
نیوشا_ ای قربونت برم پس خیالم راحت حالا حالا شیطان رجیم ونمیبینیم؟
خنده ام گرفته بود
_نه خیالت راحت
نیوشا_ ای نفس کش برین کنار که دوقلو های افسانه ای دارن میان ...
با این حرفش چند تا از زنا برگشتن و با تاسف برامون سر بکون دادند ..
دیگه برام مهم نبود دیگران چطور دربارمون قضاوت کنن .
دلم میخواست مثل نیوشا بی خیال و ازاد باشم




نیوشا –ناتاشا به خدای احد و واحد من دیگگه نمیتونم ... آآب ب ..میخوام ...اب... گشنمه ...اخه این پودرای زهر ماری جای غذا رو واسه ما میگیرن؟
خدا ازسرت نگذره ناتا که اینطور منو اواره بیابون کردی ...
-بسه دیگه منم مثل تو دارم هلاک میشم ..
به جای حرف زدن راه بیا تا زودتر برسیم فقط دو شب وقت داریم خودمونو به پایگاه برسونیم...
این ماموریتی بود که باید واسه پایان دوره میدادیم...ما رو با هلیکوپتربه دشت وسیعی بردند که خیلی از پایگاه دور بود ...
با وسایلی که در اختیار داشتیم باید خودمونو در عرض سه روز به پایگاه میرسوندیم وگرنه تنبیه سختی در انتظارمون بود ...
نیوشا-اخه یکی نیست بگه نامردا سه تا بسته شکلات و يک قمقمه آب هم شد اذوقه...
این چترنجات به این سنگینی تو بر بيابان وبال گردنمون کردین که چی؟به چه کارممون میاد ؟


-یکی به یکی میگه دوره رنجری ...بازم شکر کن همینا رو هم دادن ...باید هر طور شده زودتر خودمونو به قرارگاه برسونیم...
ما که سخت تر از اینم گذروندیم ... یادته شبی که دست خالی فرستادنمون تو اون بیشه زار؟

نیوشا-اخ یادم نیار که تمام تنم مور مور میشه ...
بیچاره اون افغانیه که تو باتلاق خفه شد ...
وای خدایا توبه ..توبه .. یادم نیار ...
-باشه بابا...
بیا حالا یه گودال بکنیم ...
نیوشا-میخوای قبرمونو بکنی؟ من که نا ندارم بزار همیجا جون بکنیم فوقش جسدمونو این شغال موغالا میان میبرن...
-خنگ خدا مگه تشنه نیستی؟
نیوشا-چرا اما تا کی میخوای زمینو بکنی تا به اب برسی زرنگ؟
-احمق جون چاه نمیکنیم که فقط یه گودال بعد روش این چترو میکشیم تا صبح کلی اب این تو جمع میشه....

نیوشا-تا صبح؟ من الان دارم جون میکنم..تا صبح که دیگه خدا رحمتم کنه... نور به قبرم بباره...

_حقته ...چقدر گفتم کم اب بخور ...

نیوشا_ااا با ادم رو به موت که اینجوری حرف نمیزنن ...
خودشو مثل جسد انداخت تو بغلمو با صدایی که از ته گلو خر خر میکرد گفت:
ناتا ...جگر گوشه من ...حلالم کن ...
لبخندی روی لبای خشک شده اش نشوند و به ارومی دستشو بلند کرد و تو هوا تکون داد ...

ـواسه کی دست تکون میدی دیوونه؟
نیوشا-واسه فرشته مرگ...وداع کن با خواهر که عزائیل اومده خواهرتو ببره ...

از تو بغلم هلش دادم کنار

-برو گمشو اون بر ،حنات دیگه واسه من رنگی نداره .....میدونم چشمت دنبال اون یه ذره اب تو قمقمه منه ..اما کور خوندی ..دیگه گولتو نمیخورم .. علاوه بر اب خودت نصف مال منم تو خوردی....
چشماشو ملتمسانه به من دوخت ...
نیوشا-خواهش میکنم فقط یه ذره...

خواهش .. تو رو به لب تشنه امام حسین...
اینقدر مظلومانه التماس میکرد که دلم اتیش گرفت ..قمقمه رو پرت کردم طرفش و مشغول کندن زمین شدم...
تو هوا قمقه رو قاپید و نیشش تا بنا گوش باز شد ..
نیوشا- خودمونیما خوب خرت میکنم و سوارت میشم
یه خیز به سمتش برداشتم که با خنده ازم دور شد .

_زود کوفت کن بیا کمکم کن این گودالو بکنیم...

نیوشا-ای به چشم...

دلم میخواست بدونم الان هاکان کجاست؟
از اون شب کذایی دیگه ندیده بودمش .
یعنی اتفاقی براش افتاده بود ؟
بی اختیار گوشه لبم رو که زخم شده بود ولمس کردم .

نیوشا_ااااوووی باز که هوشت رفت تو کفتر بازی ، وایسادی بالا سر من فاتحه میخونی ،خوب بکن این گودال لامصب دیگه

به خودم اومدم

سریع گودالو کندیم و چتر روش پهن کردیم..

دورش رو با خاک و سنگ پوشوندیم.. بایدتا صبح صبر میکردیم..
نیوشا_ خوب اینم از گودال حالا یه فکری واسه این روده بزرگه کنیم که داره کوچیکرو هاپولی میکنه.
_ حالا باید دنبال چند تا شکاف بگردیم

نیوشا_جانم !؟ این شکافت ایهام داره . از چه نوعش میخوای عزیزم شکاف گوشتی باسن؟

_خیلی خری نیو منظورم شکاف صخرست
نیوشا _ اون که لقب توه عزیزم ، بعدشم تا بوده نبوده شکاف گوشتی خریدار داشته نه سنگیش.
_ خیلی بی تربیتی نیوشا ، دارم دنبال مار میگردم اونم فقط تو شکاف صخره ها گیر میاد

با لودگی جیغی کشید و پشت من قایم شد
نیوشا_ خاک تو گورت مار میخوای واسه چی ؟
_واسه شام امشب.
نیوشا_دیگه چی موشی ،مارمولکی ، خجالت نکش ...عمرا لب بزنم ...اوق
_بیچاره اگه همین مارم گیر بیاریم کلاتو بنداز هوا

نیوشا_ترجیح میدم از گشنگی بمیرم

_باشه هر جور راحتی گفته باشم بعد نیای التماس کنی ، ناتا ، ناتا کنی که خبری نیستا

نیوشا_بر بینیم بابا



به دنبال شکاف گشتم تا بالاخره چند تا گیر اوردم
...بااتیش و دودی که دم ،خونه هاشون راه انداختم اونارو از تو لونه اشون کشیدم بیرون... تو چشم بر هم زدنی گردن اونا رو میگرفتم ، با یه حرکت چاقو سرشونو از تن جدا میکردم.
_خوب اینم از شام امشب
نیو بر و بر منو نگاه میکرد
با خارو خاشاک اتیشی درست کردم . مارا رو یکی یکی سر چوب کشیدم
عجب دود و دمی راه انداخته بودم

نیوشا همچین با چشمای براق به مار بیچاره زل زده بود و اب از لب و لوچه اش سرازیر شده بود که انگار داره بوقلمون سرخ شده میبینه ، اما غرورش اجازه نمیداد بیاد جلو .

با ولع شروع کردم به خوردن
اینقدر سرو صدا راه انداختم که دیدم نیوشا عین گربه خزید کنارمو مارو از دستم قاپید به دندون کشید ...

_آی سوختم .. وای.. چه داغه...
عجب حالی میده به خدا ...
فکر نمیکردم گوشتش به این خوشمزگی باشه.

_چی شد قرار بود از گشنگی بمیری
نیوشا _راستش دلم نیومد تو این برهوت بی خواهر شی.
_رو تو برم سنگ پا
نیشخندی بامزه تحویلم داد و مشغول خوردن شد.

صبح با خورشید و در شب با ستاره بادکنکی و دب اکبر و غیره جهت یابی میکردیم ...

تا اینکه از اون بیابون برهوت گذشتیم و به منطقه ی کوهستانی که پوشیده از درخت بود رسیدیم..

فقط یه شب دیگه باقی مونده بود ... نمدونم بقیه تا الان رسیده بودند یا نه؟
این منطقه درست بالای اردوگاهمون بود ...
کافی بود ابشار تو ی جنگل و پیدا کنیم واز اون بالا با چتر بپریم بعدش تا پایگاه فقط نصف روز فاصله داشتیم ...

نیوشا_ اخیش ،فس مخم داشت در میرفت از بس افتاب خورد بهش ، عجب جنگلی ، اینجاست که باید گفت چی؟
فتبارک الله و احسن و الخالقین
_ نه بابا از این حرفام بلد بودی و ما نمیدونستیم
نیوشا_ خاک به سر بی احساست یه عمر جونیمو پات حروم کردم ،
رخت چرکاتو شستم ،تازه میگی منو هنوز نشناختی ، حلالت نمیکنم

اینارو با عشوه و صدای زیر میگفت و میزد به سینه اش
_خوب مسخره بازی بسه باید حواسمون جمع باشه همیشه تو اخرین مرحله تله گذاری میکنن
نیوشا _ مگه میخوان موش کره بگیرن؟
_نه میخوان نیوشای ناز نازی رو بگیرن
نیوشا_ اوا غلطت کردن گور به گوریا .

_نیو شوخی نمیکنم ، یکم جدی باش
نیوشا_بله قربان ، امر امر شماست.
_تو ادم بشو نیستی

نیوشا_فرشته به این نازی دلت میاد ادمش کنی؟

حرف زدن بی فایده بود با یه بسم الله وارد جنگل شدیم، هنوز چند کیلومتر جلو نرفته بودیم که بدن نیمه جون یکی از سربازا رو دیدیم که از درخت اویزون شده و به شدت ازش خون میرفت
نیوشا_یا دوازده امام ، اینو چه به روزش اومده
_نگفتم بهت
نیوشا_کمکش کنیم؟
_ صبر کن یه چوب بلند پیدا کنم
نیوشا_ چوب میخوای چیکار؟
_باید مطمئن شم دورش تله ئ دیگه ای نیست

اروم با چوب روی زمین پر از برگ کشیدم
انگار فقط همین یه تله بود .به سمت دختر رفتیم با کمک نیوشا اوردیمش پایین خیلی ازش خون رفته بود .
نیوشا_جالا چیکارش کنیم؟
_باید با خودمون ببریمش
نیوشا_ولی یکم عجیبه من
_چی عجیبه؟
نیوشا_قیافش اشنا نیست ، تا حالا ندیده بودمش.
تا نیوشا اینو گفت دختر چشماش باز شدو با چالاکی خنجر کمریشو کشید وبازوی منو که کنارش بودم زخمی کرد
سوزش بدی تو دستم پیچید نیو شا اما فرز تر از دختر با یه حرکت پا خنجر رو از تو دست دختر انداخت و با لگدای پی در پی اونو نقش زمین کرد .
نیوشا_ای تف به ذاتت پدر بد ذاتت چشم سفید .
جالت خوبه ناتا؟
_اره بیا ببندش به دختر تا بیدار نشده .اینم یه تله بود.
نیوشا_عجب دنیایی شده ها ،اینو پند گوشت کن خواهر، اگه دیدی یکی داره جلوت جون میکنه
محل سگم بهش نزار یهو دیدی مثل این گربه صفت پنجول کشید .
سریع دختر و به تنه درختی بست و بهمن کمک کرد تا بقیه راه و ادامه بدم .
خدا رو شکر زخمم سطحی بود .

_نیوشا گوشاتو تیز کن ببین صدای اب میشنوی؟
نیوشا_خودت که یه جفت درازشو داری
مال من میخوای چیکار؟
_ ااااااااا باز بی ادب شدی ؟
نیوشا_خوب بابا حالا قهر نکن .

با حالت بامزه ای گوشاشو از مقنعه اورد بیرون، برگ پهنی از درختی چید و کنار گوشش گرفت.
از حرکاتش خندم گرفته بود
_چیکار میکنی خله؟
نیوشا_هیییییییییسس ، رادارمو به هم نزن.

بیا دارم از این طرف یه صدایی میشنوم.
بیا دیگه ...
دنبالش راه افتادم راست میگفت هر چی جلو تر میرفتیم صدا واضح تر میشد
بعد از چند کیلومتر پیاده روی زیباترین منظره ای که یه ادم ممکنه تو زندگیش ببینه جلو روی ما بود .
درختای سر سبز پوشیده در حصارهوای مه الود با رنگین کمون خوشرنگی که از این سر تا اون سر ابشار رو در بر گرفته بود .
همیشه دلم میخواست یه کلبه درختی تو همچین فضای رمانتیکی داشتم وبا عشق زندگیم عمرمو سپری میکردم یعنی میشد؟
من، هاکان ،با یه پسر کوچولوی ناز ،.........

نیوشا_آی ،باز تب مب نکنی که اینجا از سردار جون و امپولاش خبری نیستا.
با لبخند مشت کم جونی به بازوش زدم
نیوشا_چرا میزنی؟ یتیم گیر اوردی ؟بزار بزار سرهنگ جونمو ببینم
لبخندم با قیافه مظلومی که به خودش گرفته بود به قهقه تبدیل شد
نیوشا_ازار ، کوفت ،باز تب گرفتی؟
_گمشو تو هم ، ولی راست راستی تو سرهنگ و دوست داری؟
نیوشا _وای ناتا عاشقشم ؛ میمیرم براش

البته از خدا که پنهون نیست از تو چه پنهون من عاشق تمام مردای خوش هیکل ونانازم.
هرکی خوشتراشتر عشق منم بیشتر
_دیوونه ، یه بار مثل ادم حرف نزنیا..
نیوشا_ااا خوب گفتی راستشو بگو منم گفتم.
_خوب بیخیال، چترت و چک کن باید بپریم ،داره بادم میاد میتونیم با کمکش تا نزدیک اوردوگاه پرواز کنیم .
نیوشا_ ای جانم،می ونی من فقط بخاطر این چتربازیا وارد ارتش شدم
_چیه یادت افتاد به اخرین چتر بازیت؟
نیوشا_ اره، کاشکی حالا اینجا بود ، قزبونش برم ...
_کاشکی رو کاشتن سبز نشد ، پایین میبینمت
نیوشا_ااا صبر کن منم بیام ناخواهر
ارتفاع ابشار اونقدر زیاد بود که به راحتی چترمونو باز کنیم
نیوشا_یوهههو، چه حالی میده ناتا
اگه میدونستم همچین بهشتی در انتظارمونه زودتر از اینا با کله میومدم...
اینقدر حرف زد و لودگی کرد که به پایگاه رسیدیم.
ازتفاعمون با زمین هر لحظه کمتر میشد.
نیوشا_ناتاشا تو هم سرهنگو کنار هاکان میبینی یا من از خوشی توهم زدم؟

چشمامو کمی ریز کردم اره انگار خود سرهنگ امینی کنار هاکان نظاره گر فرود ما بود .

نیوشا _ ای خدا مرامتو عشق است ، کاش یه چیز دیگه ازت خواسته بودم .
من و ببین یاد بگیر ناتاشا
دیدم داره چترشو هی به اینطرف و اونطرف هدایت میکنه و صاف میره سمت سرهنگ بدبخت،
الکی جیغی کشیدوخودشو انداخت تو بغل سرهنگ .
شدت برخورد اونقدر زیاد بود که سرهنگ بیچاره نتونست خودشو کنترل کنه با نیوشا نقش زمین شدند وچترنجات افتاد روشون.
هاکان با پوز خندی نگاهی به اون وبعد به من انداخت حتما فکر میکرد الانه که منم همین کارو کنم اما کور خونده بود با مهارت چترو کنترل کردم و داشتم فرود میومدیم که یهو باد تندی وزید و منو به سمت هاکان کشید.
اوه نه خدای من بمیرمم نباید این اتفاق بیفته.
ارتفاعم با زمین کمتر میشد چیزی نمونده بود بهش برخورد کنم همینطور با پوزخند نظاره گرم بود ،
نه نمیزارم بیشتر از این تحقیرم کنی ، تو چند قدمیش
،طناب چترمو باز کردمو خودمو رها کردم .
افتادم یه لحظه تعادلم به هم خوردرو شونه زخمیم فرود اومدم درست تو دو قدمیش.
_اخ دستم ..وای
هاکان_انگار نشونه گیریه خواهرت خیلی بهتره .
خدای من ببین چی میگفت باخشم سرمو بالا گرفتم
_ هنوز اونقدر بدبخت نشدم که خودمو تو بغل شما وامسال شما بندازم .
هاکان_پس قلت خیلی بدبخته که هنوز از رو امینی پا نشده.؟
از کار نیوشا که منو جلو این چلغوز از خود راضی کنف کرده بود عصبانی شدم
به سمتشون رفتم چادورو با حرص از روشون کنار زدم .
نیوشاتا منو با اون چشای عصبی دید با یه لبخند ملوس از رو سرهنگ که صورتش حسابی گل انداخته بود سریع خودشو کشید کنار و بلند شد .
نیوشا_بازم معذرت میخوام ،شرمنده نمیدونم یهو این باد بی ادب از کجا پیداش شد .
سرهنگ_ اشکالی نداره ، پیش میاد دیگه ستوان نادری
سرهنگ بلند شد وبه سمت هاکان رفت.
نیوشا زیر لبی با همون لبخند
_ای بر خرمگس معرکه لعنت ، خر جفت پا پریدی وسط فاز عشقیم . تازه دو تامون داغ شده بودیم ،داشتم میرفتم تو فاز لباش
_د بیشعور ،همین غلطا رو کردی که یه کثافتی مثل این چلغوز به خودش اجازه هر توهینی میده؟
نیوشا_کدوم چلغوز؟ کدوم اشغالی؟ نشونم بده تا جفت پا چاک دهنشو جر بدم . غلط کرده

سرهنگ_بچه ها بیاید دونبالمون کارتون داریم.
نیوشا _قربونش برم ،حتما میخواد فاز لب گیریونو کامل کنه ، اومدیم.، عسسسسیززززززم
چنان چشم غره ای بهش رفتم که صدا تو گلو خفه شد .
_به خدا اگه جلو اینا یه حرکت اشتباه بکنی ، حرمت خواهری رو میزارم کنار جلوشون چنان میزنم تو دهنت که
نیوشا کمی عصبانی_که چی؟هان؟ به گربه بگم عبوالقاسوم؟
فکر نکن دو دقیقه زودتر دنیا اومدی بزرگتریاااا.
تنه ای بهم زد و جلو تر از من خودشو به اونا رسوند .
خدای من ببین این اشغال چقدر منو تحریک کرده بود که با نیو گلم اینجوری حرف زدم .میدونستم تمام حرفاش فقط شوخیه و از گلم پاکتره ،اما...

سرهنگ_ستوان نادری با شمام ؟موافقید؟
_چی؟
نفهمیدم کی بهشون رسیده بودمو اونا از ماموریت حرف زدند .
هاکان_سه ساعته واسه در و دیوار نطق میکنم
سرهنگ_ماموریتو میگم حاضرید همکاری کنید .
بدون اینکه بدون چه ماموریتیه
_بله ، بله حتما
هاکان_مامواری کار امد تر از شمام هستند اما
هدف از اومدن شما سرگرم کردن اوناست وبس اونم به خاطر همسان بودن شما ....

_لطفتون کم نشه یه بارگی بگین انتر میخواین تا انتر بازیش حواس همه رو پرت کنه.

هاکان با لبخندی که به زور جمش کرد
_افرین خوب فهمیدی یه چیزی تو همین مایه ها ،اما دلقک بیشتر بهتون میاد .

_ فکر نمیکنید زیادی با ادب تشریف دارید؟

هاکان _وقتی خودتون به شخصیتتون لقب انتر میدید دیگه چه توقع ای از بقیه دارید .
نگاهی به نیوشا کردم بلکه اون یه جواب دندون شکن بهش بده ،اما اون به حالت قهر صورتشو ازم برگردوند ..

سرهنگ_ بچه ها خواهش میکنم ،
ببینید شما باید عین هم لباس بپوشیدو ارایش کنید ...طوری که وقتی وارد مجلس شدید دهن همه باز بمونه .

نیوشا_حالا ما تو این برهوت لباسو سرخاب سفیداب از کجا گیر بیاریم ..؟

هاکان_ اونا رو خودم جور کردم فقط سریع بجنبید که وقت تنگه بیاید بریم تو ساختمون ؛طبقه بالا تو اتاق رو تخت همه چیز محیاست.

وارد اتاق شدیم،نیوشا هنوز باهام قهر بود
_نیو نیو ، گلی من ،معذرت، یه لبخند بزن
خواهش میکنم ، نمیدونم چرا هی پاچه میگیرم ،این سردار بد جور رو اعصابم رفته...
نیوشا نیم نگاهی بهم انداخت
_خوبه خودت میدونی سگ اخلاق شدی.
_اره من سگ اخلاق تو منو ببخش
نیوشا_انتر؟ حیوون بهتر از این گیر نیاوردی بچسبونی بهمون؟
مثلا میخواستی ادای منو دراری بگی اره منم بلدم تکه بپرونم؟ خاک تو سرت
_هوی باز بهت خندیدم
نیوشا _کو خنده ؟موندم تو چرا چشات چپ نمیشه اینهمه چشم غره میری باش.
تقه ای به در خورد
سرهنگ_دخترا اماده شدید؟
نیوشا_ ااا ما که دو دقیقه نیست اومدیم تو اتاق تا 1 ساعت دیگه حاضر میشیم...
سرهنگ _ببخشید ، فقط زودتر بچه ها هیلی کوپتر اومده منتظره...

نیوشا همین طور که به سمت تخت میرفت
_این بارو میبخشمت اجی اما فقط همین یه بارو حالا بیا زود حاضر شیم
_لطفت کم نشه عزیزم ....
نیوشا _اوه ببین سردار جونمون چه کرده
لباس شب دنباله دار قرمزرنگ با یه کت حریر به همون رنگ
کلاه گیسو باش ؛شرابیه بیا کمکم کن اینو بپوشم.
_تو ایینه به خودت نگاه کردی؟
نیوشا_نه واسه چی؟
_چرک و چپل داره از سر و رومون میباره
نیو یه نگاه به خودش و من انداخت
_وای خاک تو گورم صبح تا حالا با این سرو ریخت چه عشوه ها که واسه این سرهنگ نیومدم ... گفتم تحویل نمیگیره
_ بیا زود لخت شیم، تو منو بشور من تو رو

نیوشا _وا خدا مرگم بده دیگه چی؟ من با توی هیز تو یه اتاقم نمیخوابم حالا بیام حمام...
_گمشو تو هم ، منظورم لیف کشی کمرمون بود ،اصلا دلتم بخواد با من بیای برو اونور ببینم ...
سریع لخت شدم و رفتم زیر دوش ،اخ چه حالی میداد بعد از سه روز زیر اب گرم
انگار تازه میفهمیدم چقدر تن و بدنم خسته است. تو حال خودم بودم که نیوشا با یه قمبل منو هل داد اونور
نیوشا_بکش کنار ضعیفه ، تا همه ابا رو نفله نکردی ، ای جانم ،چه اب گرمیه ،وای چه ارامشی ...

بعد از کلی مسخره بازی از حمووم دل کندیم اومدیم بیرون
لباسا رو پوشیدیم و کلاه گیسا رو سر گذاشتیم و ارایش خفن خلیجی که البته کاردست نیوبود .

نیوشا_ببخشید شما کی هستید؟
_خودت کی هستی؟
زدیم زیر خنده ،
نیوشا_جیگر بودیم جیگرتر شدیم نخورنمون...
_واقعا ناز شده بودیم

با اون لباسا وکلاه گیس ولبای قرمز شدمون انگار کس دیگه ای شده بودیم

،قرمزی لباس با پوست سفیدمون میجنگید
داشتیم کفشای پاشنه ده سانتی اتیشیمونوومیپوشیدم که تقه ای به در خورد

هاکان_خوبه گفتم وقت تنگه چه غلطی میکنید اون تو ؟
نیوشا با خنده_ غلطای خوب خوب
یهو در به شدت باز شد هاکان عصبی پوشیده در کت وشلوار خوشدوخت سفید رنگ ظاهر شد در حالی که دو تا پالتوی سفیدهم تودستش بود .

تا ما رو دید مات و مبهوت نگامون کرد توئ نگاهش حال غریبی بود ،کاش میدونستم تو فکرش چی می گذشت
نیوشا_ الو ، الو جناب سردار ،خوبید؟سکته نکنید یهو، نترسید بخدا خودمونیم ، د تقصیر خودتونه ،عین شمر زلجوشن سر تا پا قرمزمون کردین.
انگار از خواب پرید دوباره اخماشو تو هم کرد
پالتو ها رو پرت کرد طرفمون تو هوا گرفتیمشون .

هاکان_ مزه پرونی بسه، بجنبید که خیلی کار داریم.
زودتر از ما رفت ما هم به دنبالش.
_ااا نیو شا روسری، شال
نیوشا_ناتا قربونت برم ،از کی اینقدر چلمنگ شدی؟
_گمشو بی ادب،
نیوشا_ عزیزم اگه قرار به شال وروسری بود که این هاکان بدبخت پول ارتشو حروم این کلاه گیس نمیکرد.

_راست میگیا اصلا حواسم نبود
نیوشا_من همیشه راست میگم اما کیه قدر بدونه.
نزدیک هیلیکوپتر شدیم با یه دست کلاه گیسمونو با دست دیگه دنباله لباسو گرفته بودیم تا باد هیلیکوپتر خرابشون نکنه .

مونده بودیم با این پایین تنه تنگ چطور سوار شیم که سرهنگ دست دراز کرد
نیوشا سریع دستشو تو هوا قاپید ،موندم من بدبخت که یهو حس کردم دستی دور کمرم حلقه شد و منو نشوند رو صندلی ،برگشتم هاکان بود
با همون نگاه غریب...
هیلیکوپتر بلند شد .
یهو حال نگاش عوض شد
هاکان_تشکر کردن بلد نیستی؟
_مگه من ازتون کمک خواستم که حالا توقع تشکر دارید .
هاکان زیر لب_بالاخره یه روز این زبونتو کوتاه میکنم .
_ شتر در خواب بیند پنبه دانه ...
(این تکه های نیوشام بعضی وقتا خیلی به درد میخوردا)

هاکان_سر فرصت شتری نشونت بدم که دیگه جرات نکنی اسمشم به زبون بیاری
_وای چقدر ترسیدم
هاکان _ اونم به وقتش عزیزم
اونقدر نرم و لطیف گفت عزیزم،که یه حالی شدم ..

سریع صورتمو به سمت دیگه کردم نیوشا کنار سرهنگ که اونم کت وشلوار

سفید رنگ به تن کرده بود نشسته و با لبخند واسم چشم و ابرو میومد .



از پنجره هیلیکوپتر داشتم بیرونو نگاه میکردم داشتیم از روی جنگل رد میشدیم ،هنوز منظره زیبا و به یاد موندنی چند ساعت قبل پا برجا بود ...
راستی من هنوز نمیدونستم هدف اصلی ماموریتمون چیه.
_سرهنگ میشه بگید ماموریتمون واسه چیه؟
هاکان با پوزخند_هه خانمو تازه میگه لیلی مرد بود یا زن؟
_من از شما سوال کردم اقا؟
هاکان_اقا؟ انگار یادت رفته من کی هستم وچند درجه از تو بالاترم
_نخیر جناب سردار خوب میدونم شماکی هستید. یه ادمی که عقده احترام داره و دوست داره شخصیت زیر دستاشو مخصوصا از جنس مونث لگد مال کنه، مطمئنم همجنسام بد حالتونو گرفتن که حالا دارید عقدتونوسر ما خالی میکنید و....
سرهنگ با عصبانیت _ستوان نادری ، از شما توقع نداشتم ؛
این چه طرز برخورد با یه ارشده؟

هاکان اما با لبخندی مزموز_سرهنگ بزار بچه خودشو خالی کنه حتما یکی حالشو بد گرفته که داره اینطور جلز و ولز میکنه...

دلم میخواست با دستام خفه اش کنم،
نیوشا_وقتی شما اینجوری ادمو تحریک میکنید هر کس دیگه ای هم جای خواهرم بود جوابتونو میداد ...سرهنگ بهتره شما هم یه طرفه به قاضی نرید .

درسته شما درجه اتون از ما بالاتره اما دلیل نمیشه به خودتون اجازه هر توهینی رو بدید .
سرهنگ میشه جاتونو با ناتاشا عوض کنید .
سرهنگ ناراحت بلند شد..

هاکان _ خوبه علاوه بر قیافه زبون تند و تیزتونم یکیه..
_یکی به یکی میگه دوقلوی همسان

سرهنگ _ بچه ها ، خواهش میکنم ، مثلا داریم میریم ماموریت باید با هم متحد باشیم
نه متفق...
کنار نیو نشستم .
نیوشا_ ما چه تقصیری داریم ،سردار انگار سر دعوا داره ، تا ناتاشا زبون باز میکنه ایشون یه درشت بارش میکنن...
سرهنگ _بچه ها ، خواهش کردم...
هاکان در حالی فکش منقبض شده شده بود_سرهنگ یه بار دیگه ماموریت روشرح بدید .نمیخوام با ندونم کاری ادمای بی حواس مشکلی پیش بیاد .

خواستم جوابشو بدم که نیو دستشو گذاشت رو دستم یعنی بیخیال...
سرهنگ_خوب ماموریت ما نجات دختر یکی از سردارای بزرگ افغانستانه ،که جدیدا رییس بزرگ یکی از باندای قاچاق دختر و مواد مخدر رودستگیر کرده
اونام مقابله به مثل کردن و دختر ایشونو گروگان گرفتن .
_خوب حالا این مهمونی چه ربطی به این جریان داره؟
هاکان پوزخندی زد اما چیزی نگفت.
نیوشا زیر لب _ناتاشا خدا وکیلی تو جلسه چیزی از حرفای این سردار بیچاره حالیت نشده ؟
سرهنگ_ ناتاشا جان ربطش اینه که ما فهمیدیم دارن تو این مهمونی دختر سردارو با بقیه دخترای دزدیده شده واسه فروش میزارن ما هم مثلا خریداریم .
در ضمن کله گنده های مواد مخدرم اونجا هستند ما باید تمامشونو دستگیررکنیم ...
_فقط ما چهار تا؟
نیوشا_ناتااااااااااااااا
_ااا چیه خوب ، اره من اصلا تو جلسه حواسم نبود، چیزی هم متوجه نشدم ، خوب شد حالا؟
هاکان_خوبه باز اعتراف کردی
تا خواستم زبون باز کنم
سرهنگ _علاوه بر ما افراد دیگه به صورت گارسون وخدمتکار تو مجلسن و بقیه دورا دور اونجا رو محاصره کردند .
وظیفه ما اینه که نزاریم اسیبی به اون دختر برسه .
_اوکی که اینطور
هاکان_سوال دیگه ای ندارین؟ خجالت نکشید

_ ببخشید سرهنگ اگه من و نیوشا حکم دلقک ونداریم ، میشه به ما هم اسلحه بدید؟

هاکان_اگه قرار به اسلحه بود دیگه چه احتیاج به شما بود ، دو تا از افرادای معمولیمونو میاوردیم تا به قول خودتون انتر بازی در بیارن و بقیه رو سرگرم کنند ، مثلا دوره رنجری تونم دیدید شما دست خالی باید ده نفر و حریف باشید


نیوشا_هندوونه زیر بغلمون میزارید؟ با این کفشا بتونیم درست راه بریم باید کلامونو بندازیم هوا ...
هاکان_ فکر نمیکنم دخترایی مثل شما با این چیزا مشکلی داشته باشن ...
نیوشا که باز رگ لودگیش گل کرده بود
_هی جناب سردار دست رو دلم نزارید که خونه ، باورتون میشه اولین باره از این کفشا میپوشیم؟
سرهنگ و هاکان با چشمای متعجب با هم گفتن
_واقعاااااااااااا
_ نیوشاااااااااااا
نیوشا_ مرگ ،د بزار بگم این بابا تیمسارمون جزپوتین حق پوشیدن هیچ نوع کفشی رو بهمون نمیداد ...

اینو گفت و یهو زد زیر گریه
هاج واج داشتم نگاش میکردم
که همونطور با هق هق ادامه داد:
هیچ وقت یادم نمیره چقدر بچه های مدرسه پوتینامونو مسخره میکردند .
چقدر بعد از مدرسه عین این بچه یتیما با حسرت به کفشای دخترونه صورتی پشت ویترین مغازه ها نگاه میکردیم .
ای خدا
چرا اخه به این بشر پسر ندادی که اینقدر ما رو نچزونه ...
یادته ناتا حتی تو مهمونیا باید کت و شلوارمیپوشیدم عین پسرا رفتار میکردیم وگرنه خداباید به دادمون میرسید .

_تک تک صحنه هایی که میگفت از جلو چشمام
رد میشدند ، واقعا پدرم خیلی در حق ما ظلم کرده بود ، اما چیکار میشد کرد .
_بسه دیگه نیو ابرومونوبه اندازه کافی بردی
هاکان_بزار راحت باشه
نیوشا_ بزاراین دل ننه مردمو خالی کنم تازه یادم اومده چه ها که از دست این بابا تیمسار نکشیدیم .
سرهنگ _ نیوشا جان از دست تیمسار ناراحت نباش اونم گناهی نداره .
نیوشا_پ ن پ ،ما گناه کردیم دختر شدیم ؟
نیوشا_به خدا اگه دستش میومد میفرستادمون بریم عمل کنیم بشیم پسر ...
_ نیوشااااا ، عزیزم بسه دیگه بیخیال گذشته ها گذشته

هاکان _ زیاد ناراحت نباش ،
حالاکه ما رو قابل درد دل دونستی یه رازی رو بهت میگم
نیوشا که هنوز داشت اشک میریخت_
چه رازی؟
هاکان_خدا به پدر تو پسر نداد به مادر من دختر .
منمو برادربیچارم مثل شما ....تا چند سالگی مجبور بودیم نقش دختر و واسه مامانمون ایفا کنیم باورت میشه موهامونو بلند گذاشته بودو گیسش میکرد ،
سرهنگ ونیوشا_نه ه ه ....دروغ میگی
نیوشا_ میخواین منو دلداری بدین؟
هاکان _نه به جان خودم،دارم راستشو میگم
تا زه
النگو دستمون ، دامن چین دار و کفش تق تقی پامون میکرد ، میبردمون خرید .


یهو نیوشا وسط گریه زد زیر خنده ..
سرهنگ و هاکانم همراهیش کردند ..
باورم نمیشد این همون هاکان اخمو وپر جذبه باشه


نیوشا در حالی که از خنده داشت چشماش اشک میومد با مشت زد به بازوی منو گفت
_ناتا میشنوی.... سردار ....چی میگه.؟..
وای خدا ..دلم .. فکرشو کن... سردار و دامن ..وای خدا جون دلم ...النگو ...این بیچاره هم ...مثل ...من و تو ...چی کشیده...وای
چقدر اروم شدم .... پس فقط ما نیستیم...
اخ دلم
مدتها میشد ندیده بودم نیوشا از ته دل بخنده.
با نگاهی قدر شناس به هاکان نگاه کردم
اما اون اخماش رو در هم کشید و به سمت پنجره برگشت ..

دیوونه انگار حالش خوش نیست باید خودشو به راوان پزشک معرفی کنه ..عوضی

میدونستم واسه اروم کردن نیوشا همچین دروغی گفته اما چرا ؟ واقعا شخصیت عجیب و پیچیده ای داشت ...


مطالب مشابه :


جدول زمان بندی مهارت لباس عروس وپولک ومنجوق

مانند شال وروسری هماهنگ با لباس و شال روسري با لباس آستر به لباس به




جدول زمان بندی

مانند شال وروسری هماهنگ با لباس و شال روسري با لباس آستر به لباس به




مدل شال وروسری اسلامی 2012

مدل شال وروسری لباس اسلامی بلند مهمانی با شال و روسری. مدل لباس و به خانم ها




حجاب کامل زنان شاهرودی

خود را به زیور مانتو وروسری لباس محلی زنان حجاب به یک چالش جدی تبدیل شده این




گیاهان دارویی

خواص گیاهان در فصول ، هفته‌ها وقتی روز و شب متغیر است به مدل لباس مدل بستن شال وروسری;




سفربه مالزی

داشت به آستین لباس روی گفتم تبدیل شال وروسری بود به




سخنان بسیار دلنشین و زیبای متفکر شهید مرتضی مطهری درباره ی برنامه ی خود سازی ماه مبارک رمضان ....

در این ماه خود را تبدیل به انسان های سالم و انسان های سالم خود را تبدیل به انسان های کامل




رمان ناتاشا...3....

لبخندم با قیافه مظلومی که به خودش گرفته بود به قهقه تبدیل لباس با پوست به شال وروسری بود




برچسب :