رمان عروس هفت میلیونی2

دوباره از لحن  تهدیدآمیزش ترسیدم و آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:باشه،از طرف من خیالت  راحت باشه،ولی من خواهش می کنم که این صیغه رو همین امروز و توی یه  دفترخونه بخونیم.چون من دوست دارم که حداقل یه مدرکی از این ازدواجمون  داشته باشم…و در ضمن به این پول هم همین امروز احتیاج دارم.  کامیار به معنی  باشه،سری تکون داد.با خودم گفتم،خوبه قضیه ی بابام رو هم بهش بگم،حالا  درسته که اون از من توقع بچه نداره،اما خب صداقت توی ازدواج هر چه قدر هم  که موقت و کوتاه باشه،شرطه! _ ببین تو باید یه چیزهایی هم راجع به پدرم بدونی. کامیار که قبلش عصبانی بود،خنده ی خبیثی کرد و گفت:همین که تو دختر جلال دیوونه ای دیگه!…آره،همینو می خواستی بگی؟! ناراحت شدم،چه قدر بی ادب بود! کامیار با همون خنده ی خبیثش ادامه داد:دیروز از اون پیرمردِ بَقّاله سر خیابونتون در موردت  پرسیدم،اونم تموم شجره نامه ت رو گذاشت کف دستم. به فکر فرو رفتم،یعنی  آقا مظفر بود که همیشه خواستگارهای منو می پروند؟!…معلوم نیست چطور به  بندگان خدا درباره ی بابای من می گفته که همشون دُمشون رو می ذاشتند رو  کولشون و چهار نعل فرار می کردند؟!…البته اگه اونم چیزی نمی گفت،من خودم  حتماً قبل از قطعی شدن ازدواجم به خواستگارام جریان بابام رو می گفتم،پس  دیگه جای هیچ گونه دلخوری ای از آقا مظفر باقی نمی موند. با کامیار به سمت عابر بانکِ توی بیمارستان رفتیم.کامیار در حالیکه کارتش رو توی دستگاه می  ذاشت،با خنده گفت:اگه دوست داشته باشی می تونم یه چند میلیون بیشتر بهت بدم،…پول هست ها!یه وقت تعارف نکنی!…می تونی این مقدار رو برای خودت برداری،…آخه من که گفتم خیلی خَیّرم. این دیگه خیلی پررو  بود،داشت برای دو ماه من بیچاره رو که باکره هم بودم عقد می کرد،اونوقت در  کمال پررویی تیریپ خَیّری هم برداشته بود! با اخم و جدی گفتم:نه خیر، لازم نکرده اینقدر ریخت و پاش کنی،…یهو دیدی این طوری فقیر شدی!…فکر اون روزهات هم باش. کامیار دوباره بینی م رو گرفت و محکم تکون داد و گفت:نه دیگه ملوس خانوم،به این زودی هام فقیر نمیشم،هنوز یه مقدار برای تو جا دارم. عصبانی شدم و صورتم رو کنار کشیدم و با حالت تهدیدآمیزی گفتم:بی شعوره بی تربیت!…اگه یه دفعه ی دیگه به من دست بزنی من میدونم با تو! کامیار به حالت بامزه ای خودش رو به ترسیدن زد و گفت:ای وای قبض روح شدم! یه دفعه توی ذهنم اومد،کامیار به این بی تربیتی و راحت بودن با زن ها و دخترها،یه وقتی ایدز نداشته باشه؟! وای خدایا نکنه ایدز داره و اومده منو اغفال کنه؟! با قیافه ی وحشت زده بهش نگاه کردم،اونم فکرم رو خوند و گفت:آهان منم باید قبل ازعقدمون یه چیزی رو بهت بگم،من ایدز دارم. یه دفعه رنگ و روم پرید،…نکنه راست می گفت! کامیار بلند خندید و گفت:به جمع ایدزی ها خوش اومدی عزیزم،…آخه مگه نمی دونی با کشیده شدن دماغ هم ایدز منتقل میشه! نفس راحتی کشیدم،فهمیدم که داشته شوخی می کرده! کامیار جدی شد و گفت:حالا دیگه خودت رو لوس نکن،شماره حسابت رو بگو. شماره ی شونزده رَقمیه ملی کارتم رو که حفظ بودم،گفتم. کامیار با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:همه ش رو از حفظ بودی؟! حق به جانب گفتم:خب آره مگه چیه؟! کامیار:هیچی،…خیلی خوبه!…( با شیطنت ادامه داد)حالا خوبه بابات دیوونه بوده،اگه عاقل بود ،چه بچه ای به دنیا می آورد؟! بهش اخمی کردم و دیگه چیزی نگفتم. کامیار رسید صورت حساب رو از دستگاه گرفت و به دستم داد.مبلغ هفت میلیون تومان به حسابم واریز  شده بود.نمی دونستم باید ازش تشکر می کردم یا نه؟!…بالاخره اون داشت در  قبال این پول با من معامله می کرد و یه جورایی آینده م رو به خطر می  نداخت…با این حال ازش تشکر کردم،کامیار هم “قابلی نداشتی”گفت و هیجان زده  ادامه داد:حالا پیش به سوی دفترخونه ی ازدواج! _ چند دقیقه صبر کن تا من برم کیفم رو از توی اتاق مامانم بیارم و بیام.  کامیار:پس من بیرون محوطه ی بیمارستان،جلوی ماشینم منتظرت می مونم…ماشینم یه پرادوی مشکیه! باشه ای گفتم و به اتاق مامانم رفتم.مامان هنوز خواب بود. آروم جوری که بیدار  نشه،پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:مامان خوبم،تو رو خدا منو ببخش،مجبور بودم که این کار رو بکنم!…من دوست ندارم که تو رو از دست بدم،…تو همه کسِ من هستی و من به دون تو حتی یه لحظه هم زنده نمی مونم. یه جورایی از خودم  خجالت کشیدم،حق مامان این نبود که من باهاش این کار رو بکنم و بی خبر و  بدون اجازه ش برم و عقد بکنم،اونم نه یه عقد معمولی،بلکه یه عقد موقت و یه  جورایی هم مُفتضَح! یعنی اگه مامان زری می فهمید،ممکن بود چه طور باهاش کنار بیاد؟! مطمئناً تا چند وقتی این قضیه رو ازش پنهان نگه می دارم،اون نباید تا بهبودیه کاملش از این موضوع باخبر بشه. کیفم رو  برداشتم.خوشبختانه قبلاً کارت مِلیم و گواهی فوت بابام و یه سری مدارک دیگه مثل دفترچه بیمه ی خودم و مامانم ،که فکر می کردم ممکنه برای بستری شدن و  عمل مامان لازم باشه،توی کیفم بود. جلوی آینه ی اتاق  رفتم…رنگ و روم پریده بود،این چند روزه نه غذای درست و حسابی خورده بودم و  نه وقت کرده بودم که به خودم برسم.البته خوشبختانه امروز صبح به حمام رفته  بودم و از هر نظر کاملاً تمیز بودم. در کیفم رو باز کردم و لوازم مختصر آرایشم رو بیرون آوردم.کمی کرم پودر و پنکک به صورتم  مالیدم،یه مقدار رژلب ملایم و رژگونه و کمی هم ریمل به چشمام زدم. قیافه م خیلی بهتر  شد،توی آینه به خودم لبخند تلخی زدم:برو که دیگه بیچاره شدی،معلوم نیست این بچه پولدار لوس و از دماغ فیل افتاده،چه بلایی به سرت بیاره؟! با طمأنینه از پله ها  پایین رفتم.هر چی به در محوطه ی بیمارستان نزدیک تر میشدم،دلهره و اضطرابم  هم بیشتر میشد،…نکنه دارم اشتباه می کنم؟!…اگه باهاش به محضر برم،دیگه همه  چی تمومه و دستی دستی خودم رو بیچاره کردم! اما پس مامانم چی  میشه؟!…اگه عمل نشه،معلوم نیست که تا کِی باید درد بکشه و حتی تا کِی زنده  بمونه؟!…نه من مصمم هستم،من با کامیار عقد می کنم،هر چند اگه موقت باشه! کاش میشد که کامیار از شرطش صرف نظر می کرد و این پول رو به عنوان قرض بهم می داد!!! جلوی در بیمارستان سه تا پرادوی مشکی پارک بود.کامیار رو دیدم که پشت رُلِ یکی از اونها نشسته بود،به طرفش رفتم. کامیار شیشه ی طرف صندلیه کنار راننده رو پایین کشید و گفت:سوار شو،میریم به یه دفترخونه ای که نزدیک خونه ی ماست و طرف آشنا هم هست. هه…اون که می گفت نمی  خواد هیچ اَحَد والناسی، از اطرافیانش از این ازدواج موقت باخبر بشه،پس چرا حالا می خواست به یه دفترخونه ی نزدیک خونه شون که تازه آشنا هم بود،بره؟! اصلاً چرا من باید سوار ماشینش میشدم؟!…من و اون که هنوز محرم نشده بودیم! من هیچ وقت سوار ماشین هیچ مرد نامحرمی نشده بودم،آژانس که اصلاً نمی گرفتم اگه هم تاکسی سوار  میشدم هیچ وقت تنهایی نبود و معمولاً یکی از دوست و یا آشناهام هم باهام  بودند و یا اینکه سوار تاکسی هایی میشدم که حداقل یه خانوم توش نشسته باشه. البته من همیشه از  اتوبوس و مترو که هم ارزون تر بود و هم کاملاً اَمن،برای رفت و آمدم  استفاده می کردم و زیاد اهل ولخرجی و این جور چیزها نبودم. کامیار که مردد بودن من رو دید،گفت:سوار شو دیگه،چرا ناز می کنی؟! _ یه دفترخونه توی همین خیابون هست،دیروز که می اومدم اینجا دیدمش.بهتره بریم همونجا عقد کنیم. کامیار عصبانی از ماشینش پیاده شد و گفت:مسخره بازی درنیار،زودباش سوار شو…اصلاً وقت و حوصله ی ادا و اطوارهای بیمزه ت رو ندارم. معلوم نبود خونه شون  کدوم یال قوز آبادی بود؟!…هه،حتماً تو محله های اعیان نشین بالای شهر بود  دیگه!…از اینجا تا اونجاها اگه ترافیک هم نباشه،کَمه کَم یه ساعت راه بود. اگه تو ماشینش گیرم می نداخت چی؟!…من که هنوز به عقد اون درنیومده بودم!…تازه از قرار معلوم  کامیار زیاد هم پایبند این جور مسائل نبود و احتمالاً با دخترها از همه  نظر،خیلی راحت بود. ممکن بود که با زدن  قفل مرکزی درهای ماشینش رو قفل کنه و منو به یه جای خلوت بکشونه و توی  ماشینش واقعاً گیر بیفتم و دستم از زمین و زمان کوتاه بشه و کاری که نباید  بشه،قبل از عقدمون اتفاق بیوفته،…تازه اینجوری اون دیگه زیر بار این عقد  موقت هم نمی رفت. من دختر چشم و گوش بسته ای نبودم و احتیاط رو شرط عقل می دونستم. به دون توجه به  عصبانیتش گفتم:من سوار ماشینِ تو نمیشم…بهتره برای عقد کردن به همین  دفترخونه ای که تا اینجا فقط پنج دقیقه فاصله داره بریم،این جوری خیلی  بهتره! کامیار عصبی دندون هاش رو به هم سابید و خشمگین گفت:چرا سوار ماشین من نمیشی،هان؟!…مگه من قراره تو ماشینم چیکارت کنم؟!…دیگه داری با این اداهات اعصابم رو خورد می کنی!   منم مثل خودش عصبی و  جدی گفتم:من تا حالا تنهایی سوار ماشین هیچ مرد نامحرمی نشدم و نخواهم  شد…اگه واقعاً دوست داری که با من ازدواج کنی تا پنج دقیقه ی دیگه جلوی اون دفترخونه باش.(با دستم مسیر دفترخونه رو نشون دادم)…و گرنه که همین الآن  بریم تو تا با دستگاه عابر بانک پولت رو بهت پس بدم.  کامیار نگاه پر حرصی بهم انداخت و در حالیکه سوار ماشینش میشد،گفت:باشه قبوله، پس تو برو تا من هم بیام. به جلوی دفترخونه  رسیدم.کامیار زودتر از من رسیده بود و کنار ماشینش وایساده بود.خیلی عصبی  بود.کارد بهش می زدی خونش درنمی اومد،فکر کنم بدجوری رو اعصابش پیاده روی  کرده بودم. کامیار جلو اومد و نگاه عصبی ای بهم انداخت و به در دفترخونه اشاره کرد و گفت:برو تو!….(در حالیکه خودش هم پشت سرم داخل میشد،ادامه داد)بلایی به سرت بیارم که تا عمر داری  فراموش نکنی،…برای من ناز می کنی،هان؟!!!…تا حالا هیچ دختری جرأت نکرده بود منو اینطوری بازی بده. دلم هری ریخت… یعنی می  خواست باهام چیکار کنه؟!…نکنه بخواد تا حد مرگ کتکم بزنه؟!…خدایا خودت می  دونی که من تا حالا حتی یه سیلی هم از کسی نخوردم!…ای خدای مهربون خودم رو  سپردم دست خودت و به امید و یاری تو وارد این بازی میشم،خودت مواظبم  باش،بالاخره ازدواج یکی از دستورهای مهم توئه و من دارم به خاطر رضای تو  بهش تن میدم! حاج آقایی که اونجا بود از دوشیزه بودن من تعجب کرد(البته گواهی فوت پدرم رو هم برای این عقد موقت لازم دونست)و رو به من گفت:شما می دونید که عقد موقت برای همسرتون هیچ  تعهدی در مورد تهیه ی خوراک،پوشاک و مسکن شما نمیاره و شما فقط باید در  قبال گرفتن همین مهریه ی هفت میلیونی تا آخر این هفتاد سال که مدنظرتونه،از خواسته های و نیازهای طبیعیه،همسرتون تمکین کنید؟!و البته از هم هیچ ارثی هم نمی برید؟! سری تکون دادم و گفتم:بله من این شرایط رو کاملاً می دونم. حاج آقا سری تکون داد و صیغه ی عقد موقت هفتاد ساله ای رو به وکالت از من و کامیار بینمون جاری  کرد و بعد از اون به هر کدوم مون یه نسخه از اون عقدنامه رو داد و گفت که  نسخه ی سوم هم پیش خودش می مونه. از پله های محضر پایین اومدیم.کامیار هنوز هم از دستم عصبانی بود و ظاهراً این عقد آسمانی نتونسته بود دلش رو نسبت به من نرم کنه! هه…نگاه کن،اونوقت که عقد نکرده بودیم می خواست با اون نگاهش چشم های آدم رو از کاسه دربیاره،اما حالا که محرم شده بودیم و کاملاً هم  به همدیگه حلال،چشم هاشو درویش کرده بود و متفکر سرش رو پایین انداخته بود. فکر کنم اونم مثل من از این ازدواج یه دفعه ای و ناگهانی جا خورده بود و یه جورایی شوکه شده  بود!….چه می دونم،شاید هم از این کارش مثله سگ پشیمون شده بود و الان داشت  به گندی که یُهویی و از سر ندونم کاری و کل کلِ با من ،زده بود فکر می کرد! به سمت ماشینش رفتم،حالا دیگه مانعی برای سوار شدنم وجود نداشت. کامیار با پوزخند گفت:اِ…چه خوب!حالا دیگه راضی شدی که افتخار بدی و سوار ماشینم بشی؟! با و جود اخم اون،لبخندی زدم و گفتم:الآن دیگه ما به هم محرم هستیم و من هیچ مشکلی در این مورد نمی بینم. کامیار با همون پوزخندش گفت:به قول خودت،این آرزو رو با خودت به گور ببر که من تو رو سوار ماشینم بکنم. منم پوزخندی زدم… فکر  میکنه که من آرزوی سوار شدن توی ماشینش رو دارم!…خدا رو شکر اونقدر چشم و  دل سیر بودم که هیچ وقت حسرت مال و ثروت دیگران رو نخورم و این ظواهر  زودگذر زندگی برام پَشیزی ارزش نداشته باشه! با همون پوزخندم گفتم:خدا رو شکر که من مثل تو ندید بدید نیستم که عقده و آرزوی سوار شدن توی ماشین های مدل به مدل رو داشته باشم. کامیار خشمگین جلو اومد و یقه م رو از روی چادر ملیم گرفت و محکم پشتمو به ماشینش چسبوند و  گفت:خوب گوش کن بهت چی میگم،من برات خونه و این چیزها نمی گیرم،چون لیاقتش  رو نداری،…هر روز هم مجبوری چند ساعتی رو از اون محله ی گداخونه که توش  زندگی می کنی به خونه ی من که اون سر شهره،بیای و توی دسترسم باشی. نگاه تحقیرآمیزی بهم  انداخت و ادامه داد:ظاهراً اونقدر بدبختی که حتی پولِ سوار شدن توی تاکسی و آژانس رو هم نداری،…پس اگه الآن از اینجا حرکت کنی و با اتوبوس و مترو راه بیوفتی،احتمالاً تا دو ساعت دیگه به خونه ی مُجردیه من می رسی،…پس تا دو  ساعت دیگه که ساعت دوازده ظهره،توی خونه م می بینمت،…فقط اگه جرأت داری پنج دقیقه دیر کن،بلایی به سرت میارم که خودت حظ کنی!…در ضمن دوست ندارم که  تحت هیچ شرایطی به شماره ی موبایلم زنگ بزنی،که در این صورت خیلی بد می  بینی! کامیار پوزخندی زد و ادامه داد:مثل خودت،باید بگم که اگه این کارو بکنی،کاری می کنم که آبروت توی دانشگاه و جلوی همه ی هم کلاسی هامون بره. خیلی دوست داشتم که  جواب دندون شکنی بهش بدم،مثلاً بگم که عددی نیستی که من بخوام عاشقت بشم و  از عشق و دوریت له له بزنم و بخوام که بهت زنگ بزنم،اگه تو هم بخوای که بمن زنگ بزنی،من باز هم دوباره مثل همون دفعه های قبل گوشیم رو روت قطع می کنم و اس ام اس هات رو هم نخونده پاک می کنم. فقط حیف که من زن بودم و از نظر بدنی هم ضعیف،و ممکن بود اون وحشی بی شعور تحمل شنیدن جواب  تحقیرهاشو نداشته باشه و بخواد که اذیتم بکنه! کامیار بعد از دادن آدرس خونه ش سوار ماشینش شد و رفت. خونه ش یه آپارتمان  توی بالاهای شهر بود.این طور که ذهنی حساب کردم،مسیر مترو خورش خوب  بود.کافی بود که خودم رو به ایستگاه تجریش می رسوندم و از اونجا سوار تاکسی و یا شایدم اگه اتوبوس بود،سوار اتوبوس می شدم و خودم رو به آپارتمانش می  رسوندم. درسته که از لحن  تحقیرآمیزش خوشم نیومده بود،ولی چاره چی بود؟!بالاخره کاری بود که دیگه  انجام شده بود و من از همون اول هم متوجه ی لحن تحقیرآمیزش شده بودم و پیه ی همه چیز رو به تنم مالیده بودم. به ساعتم نگاه کردم،یه ربع به ده بود.احتمالاً توی رفت و برگشت به خونه ش چهارساعت توی راه بودم و اگه دو ساعت هم توی خونه ی کامیار می موندم،جمعاً می شد شش ساعت و  احتمالاً تا ساعت چهار بعدازظهر می تونستم خودم رو به بیمارستان پیشِ  مامانم برسونم. البته توی این مدت نمی تونستم مامان رو تنها بزارم،تازه ممکن بود نگران هم بشه. لیلا که مطمئناً الآن خواب بود،برای همین به سمیرا خواهر بیست ساله ی لیلا زنگ زدم،خوشبختانه شنبه ها دانشگاه نداشت. بهش گفتم که برام کار  مهمی پیش اومده و تا ساعت چهار بعدازظهر نمی تونم پیش مامانم باشم…اونم قول داد که زود خودشو به بیمارستان برسونه. واقعاً خیلی خوب بود که همسایه هایی به خوبیه اونا داشتیم. با عجله به بیمارستان رفتم و هزینه ی مورد نیاز برای عمل رو به حساب بیمارستان ریختم و فرم های مربوطه رو پر کردم. دکتر راستین که دکتر  مامان بود رو هم دیدم و اونم بعد از ویزیت مامان گفت که خوشبختانه شرایط  جسمی مامان برای عمل خوبه و آزمایش ها و عکسبرداری های مربوطه هم که همون  روزهای اول انجام دادیم، کامله و انشاالله و به امید خدا مامان فردا صبح می تونه عمل بشه. از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم و هر چی کینه و کدورت از کامیار توی دلم بود رو به فراموشی سپردم. سمیرا یک ساعت بعد  خودش رو رسوند.پیش مامان رفتم و ناچاراً و برای اولین بار بهش دروغ گفتم که باید به مدرسه برم و زیاد نمی تونم اینجا توی بیمارستان بمونم و ان شاالله تا عصر برمی گردم. مامان هم لبخندی به روم زد و آروم گفت:خدا به همراهت عزیزم. خوشحال شدم،خدا رو شکر که دعای خیر مادرم رو به همراه داشتم.با لبخند گفتم:راستی مامان جونم،فردا قراره که عمل بشی،…نبینم یه وقت بترسی ها؟! مامان:مگه من بچه م عزیزم،ان شاالله خدا بخواد و سالم از زیر عمل بیام بیرون.  بازم خوشحال شدم که روحیه ی مامانم خیلی خوب و امیدوار به زندگی و لطف و رحمت خدا بود. در واقع من به مامان  نگفته بودم که برای عملش حتی توی این بیمارستان دولتی هم به پول احتیاج  داریم.ترسیده بودم که غصه بخوره و روحیه ش ضعیف بشه…اون فکر می کرد که بیمه مون پول و هزینه ی عمل رو تقبل می کنه و حتی از اون سه میلیون هم هنوز توی حسابمون مقدار زیادی باقی مونده.به سمیرا و لیلا و همسایه هایی هم که برای ملاقات اومده بودن،توضیح داده بودم که در این مورد به مامانم چیزی نگند. از اتاق مامان بیرون  اومدم و رو به سمیرا گفتم:خواهش میکنم سمیرا جون،مواظب مامانم باش تا من  برگردم تا ساعت چهار بعدازظهر حتماً برمی گردم. سمیرا به معنی باشه سری تکون داد و گفت:پول عمل رو چه جوری جور کردی؟! _ الآن وقت ندارم،اما بعداً برات میگم فقط نذار که مامان بفهمه که به مدرسه نرفتم. سمیرا نگران گفت:هانیه،کار بدی که نکردی؟! لبخند تلخی زدم و گفتم:به من میاد که کار بد بکنم؟! سمیرا خجالت زده گفت:ببخش،منظور بدی نداشتم،…می دونم که حتماً این پول رو از یه راه حلال و مطمئن جور کردی! به روش لبخندی زدم و گفتم:فقط برام دعا کن،که این چند ساعته به خیر بگذره.  سمیرا:به من که نمیگی جریان چیه! اما خب،برو به سلامت،خدا پشت و پناهت. از سمیرا تشکر کردم،و به راه افتادم.ساعت نزدیکای یازده بود باید خسّت رو کنار می ذاشتم و با آژانس به خونه ی کامیار می رفتم. از بیمارستان بیرون  اومدم و به سمت آژانسی که همون اطراف بود رفتم.نمی دونم چرا دوست داشتم که  توی نظر و رابطه ی اول به نظر کامیار زیبا و قابل تحسین باشم برای همین به  طور ناخودآگاه سر راه یه دست لباس زیر سِت و آبی فیروزه ای رنگ و یه تاپ دو بنده ی زیبای سرخابی رنگ خریدم؟ نمی دونم شاید چون اون دیگه شوهرم بود و من یه جورایی به خاطر جور شدن پول عمل مامان مدیونش بودم! خوشبختانه آژانسش راننده ی زن داشت.سوار پراید اون خانوم شدم و آدرس رو دادم. آدرس خونه ش سرراست بود.نزدیکای ساعت دوازده به آپارتمان کامیار که توی یه برج بود رسیدم. باید به طبقه ی چهارم می رفتم.البته با احتساب چهار طبقه هم پارکینگ خونه ش یه جورایی توی طبقه ی هشتم بود. وارد لابی شیک و زیبا با دکوراسیون روز و مبلمان گرون قیمت شدم. نگهبان برج،که یه  پیرمرد شیک پوش بود،ازم خواست که کارم رو بگم و من هم گفتم که مهمون آقای  معتمد که تو طبقه چهارم زندگی می کنه،هستم. اونم یه تماس کوتاه احتمالاً به کامیار گرفت و رو به من گفت:بفرمایید بالا خانوم،آقا منتظرتون هستند. سوار آسانسور شدم و تا برسم تندی کمی آرایش کردم و رژ لبم رو پررنگ تر کردم. به پاگرد مربوطه رسیدم.خیلی ساکت و آروم بود و ظاهراً تو اون طبقه چهار تا آپارتمان وجود داشت. زنگ شماره ی چهارده رو زدم.ولی کسی در رو باز نکرد.چند دقیقه معطل موندم و چند بار دیگه هم زنگ  رو فشار دادم…یعنی کامیار خونه نبود؟!…نکنه برج رو اشتباه اومده بودم؟!…ولی نه شماره پلاک ساختمون که درست بود،نگهبان هم که معتمد رو می شناخت،شماره ی آپارتمان هم که همین چهارده بود دیگه…پس حتماً کامیار داشت اذیتم می کرد و می خواست که منو اینجا یه مقدار لنگ در هوا نگه داره…باشه عیبی  نداره،ظاهراً دیواری از دیوار من کوتاه تر پیدا نکرده بود! بعداز پنج دقیقه معطل موندن آقا در حالیکه اخمی توی صورتش بود و با تلفن سیاری که توی دستش بود صحبت می کرد در رو باز کرد. بدون اینکه چیزی به من بگه و یا اینکه حتی جواب سلامم رو هم بده همونطور که تو اون گوشی ور می زد،به داخل رفت. نمی دونم مامانش چی بهش یاد داده؟!…ادب و نزاکت که نداره،سلام هم که بلد نیست!…واقعاً دست گلِ مادرشوهرم درد نکنه،با این پسر بزرگ کردنش! با باز شدن در آپارتمان هجوم صدای وحشتناک و گوشخراش یه آهنگ خارجی توی راهرو پخش شد. هه…چه قدر هم جنس  درهاشون خوب بود،تازه عایق صدا هم بودند…واقعاً موقع بسته بودن در هیچ  صدایی از توی خونه شنیده نمیشد….نمی دونم کامیاربا وجود این صدای بلند چطور می تونست با تلفن حرف بزنه؟! خب به خاطر همین بود  که صدای زنگ در خونه رو نشنیده بود دیگه!…اما نه حتماً داشته برای اومدن من تیپ می زده!…آخه یه شلوارک کتونِ تا سر زانوی مردونه ی نخودی رنگ با یه  تیشرت جذب نخودی رنگ،که البته درجه ی رنگ هاشون از نظر تیره گی و ملایم  بودن با هم فرق داشت،پوشیده بود و با موهای فشن و سیخی شده که حسابی بهش می اومد و صندل های چرم قهوه ای مردونه ی گرون قیمت،جلوی در ظاهر شده بود. آره حتماً داشته به  خاطر من تیپ میزده!…هه،چه خودم رو هم می تحویلم،عمراً اگه تا این مدت به  اومدن من فکر کرده باشه!…مخصوصاً با این نگاه اخمالوش و قیافه ای که انگار  ارث باباش رو بالا کشیدم،کاملاً هم میشه عشق و محبتش رو تو انتظار برای  اومدن یار خوشگلش دید!…هِی روزگار،لذت عشق و عاشقی رو هم از من بینوا  گرفتی! آهی کشیدم و دنبال کامی اخمو روون شدم. اولش وارد یه راهرو  حدوداً شیش متری که سمت چپش یه در بود و احتمالاً هم دستشویی بود،شدم…بعد  از اون یه محوطه و سالن خیلی بزرگ با مبلمان و اثاثیه ی شیک و چشم نواز و  پرده ها و فرش های فاخر و گرون قیمت،که شاید متراژش به صد متر هم می  رسید،قرار داشت.یه سمتش آشپزخونه ی اُپن و خیلی بزرگی بود با کابینت های ام دی اف قرمز و متالیک و کاملاً مدرن.آکواریوم خیلی بزرگی هم سمت دیگه ی  پذیرایی بود با انواع و اقسام ماهی های عجیب و غریب و زیبا. کمی اون طرف تر ازآشپزخونه یه راهروی حدوداً شیش متری دیگه هم بود که چهار تا در توش باز میشد.که احتمالاً اونا اتاق های خواب بودند. واقعاً اگه اینجا خونه بود،پس خونه ی ما دیگه چی بود؟!…برای اولین بار توی زندگیم حسرت این جور زندگی ها رو خوردم.  دهنم از تعجب باز  نمونده بود،بالاخره این جور خونه ها رو توی فیلمها دیده بودم،ولی هیچ وقت  فکر نمی کردم که یه روزی پای من هم به این جور جاها باز بشه. خونه از تمیزی برق می زد،حتماً یه، دوجین کلفت و نوکر هم داشتند دیگه! یادمه کامیار گفت،اینجا خونه ی مجردیشه،یعنی خونه ی اصلی شون چه جوری بود؟!…هه،…حتماً یه قصر بی سر و ته بود دیگه! ولی دست مریزاد به خودم! با این بابای دیوونه م ،عجب شوهری کردم ها!باید حتماً یه روزی همسایه های حسودمون رو که چشم دیدن  خوشبختی من رو نداشتند بیارم اینجا و خونه م رو بهشون نشون بدم! هه…خونه م،…هنوز نیومده،همه چیز رو صاحب شدم!…اِ…خو خونَمه دیه! ولی جدی خدای مهربون تو چه جوری تقسیم ثروت می کنی؟!…درسته که ما هیچ دِینی به گردن تو ندارم و  باید همه جوره شاکرت باشیم اما چه طوره که برای بعضی ها که حتی برای احکام و حرفات اهمیتی هم قائل نیستند،اینقدرراحت ریخت و پاش می کنی اما به مای  شکرگذار که می رسه،درهای رحمت و رزق و روزی تو می بندی؟!…خدایا کفر نمیگم  ها،اما از دستت شاکی شدم! خدایا چی میشد که من رو هم با پول و ثروت زیاد امتحان می کردی نا با بی پولی و شاید هم کم پولی؟! کامیار صدای موسیقی رو  کم کرد و روی مبل نشست و یه پاش رو انداخت روی پای دیگه ش و به مکالمه ی  تلفنیش ادامه داد.ظاهراً یه گفت و گوی کاری بود چون زیاد از اصطلاح های  تخصصیش سر در نمی آوردم. همون جوری بلاتکلیف وسط پذیرایی وایساده بودم. چقدر این کامیار با  کامیاری که توی بیمارستان دیده بودم و سعی داشت که باهام شوخی کنه،فرق  داشت!…چه قدر هم مغرور و متکبر بود! درست مثل روزهای توی دانشگاه. یه لحظه از اومدنم به اونجا پشیمون شدم،…یعنی من یه وصله ی ناجور توی اون خونه بودم؟! سرسری به لباس هام نگاه کردم. زیر چادر ملیم یه شلوار جین مشکی با یه سارافون بافت طوسی و یه بلوز سفید از زیرش با یه شال طوسی ِ کمی تیره تر از رنگ سارافونم پوشیده بودم. تیپم بد نبود و اون ها رو هفته ی قبل با اولین حقوقم خریده بودم،ولی شاید برای این خونه و پرستیژ این شوهر اصلاً مناسب نبود. خب همه چیز یه دفعه ای شد دیگه و من وقت زیادی برای خرید کردن نداشتم! منم چه دلم خجسته ست ها! حتی اگه وقت هم داشتم با کدوم پول باید خرید می کردم؟! مستأصل به کامیار نگاه کردم.تماس تلفنیش تموم شده بود و با تحقیر بهم نگاه می کرد. چیزی توی من عوض نشده  بود،چند ساعت پیش هم که ازم خواستگاری می کرد و سمج دنبالم افتاده بود،همین لباس ها تنم بود،…پس چی شده بود که اینجوری بِر و بر بهم نگاه می کرد؟! دیدم که شعور تعارف کردن نداره،خواستم رو یکی از مبل ها بشینم که گفت:کی بهت اجازه داد که بشینی؟! نمی دونم چرا ترسیدم و همون جوری سیخ وایسادم. کامیار آمرانه گفت:برو توی اتاق، خودت رو آماده کن تا من بیام. یه دفعه همه ی بدنم شروع به لرزیدن کرد و با دلهره و خجالت ، به سمت راهروی اتاق ها نگاه کردم،یعنی باید می رفتم اونجا و آماده می شدم؟!…حالا اینا هیچی،یعنی ازم توقع داشت که تا چه حد براش خودم رو آماده کنم؟! خدایا عجب گیری کرده بودم! این یکی دیگه اصلاً از من برنمی اومد!…من که بعد از مرگ عموم،هیچ مرد محرمی  دیگه ای رو دور و برم نداشتم که بخوام جلوش بی حجاب ظاهر بشم! درست بود که الآن  کامیار به من محرم شده بود،ولی من دوست داشتم که خودش بیاد و عاشقانه توی  این کار بهم کمک کنه،مخصوصاً که من همیشه یه دختر محجبه بودم و توی این  اولین برخوردمون به این کمک و همکاریش احتیاج داشتم . دوباره مستأصل به کامیار نگاه کردم. کامیار بی رحمانه گفت:چرا مثل مونگل ها منو نگاه می کنی؟! زود باش برو به اون کاری که بهت گفتم، برس. کامیار سری از تأسف تکون داد و ادامه داد:هرچند که از دخترِ یه دیوونه توقعی بیشتر از این نمیره،…احتمالاً الآن هم اون رگِ دیوونه گیت گُل کرده،و نمی تونی خوب موقعیتت رو درک کنی! دیگه ناراحت شدم و گفتم:آره اون رگ دیوونه گیم گُل کرده،مخصوصاً که دارم رو به روم  دیوونه ای مثل تو رو هم می بینم. کامیار ناراحت شد و :کمتر وِر بزن،زود باش برو توی اتاق! چون قیافه ش خیلی  بداخلاق بود،از عصبانیتِ دوباره ش ترسیدم و به سمت راهروی اتاق ها رفتم.نمی دونستم باید در کدوم اتاق رو باز کنم.به صورت تصادفی دستگیره ی یکی رو  پایین کشیدم که اونم درش قفل بود و باز نشد. کامیار گفت:احمق دیوونه،اون در رو به روییش رو باز کن. دیگه شورش رو در آورده  بود.عصبی بهش نگاه کردم و گفتم:صفت های خودت رو به من نسبت نده،…مگه من تا  حالا چند بار اومدم تو خونه ی آشغال دونی ِتو که بدونم باید تو کدوم سوراخ  موشی برم؟! بی توجه به کامیار به اتاق مربوطه رفتم. وای خدای من اینجا یه دنیای دیگه بود!…چه اتاق بزرگ و دلنوازی! بیشتر وسایل ست کرم و قهوه ای بود،مساحتش شاید حدود پنجاه متری بود البته بدون احتساب درهای زیاد کمد دیواری که یه سمتش قرار داشت. وای تقریباً این اتاق یه کمی کوچیکتر از کل مساحت خونه ی ما بود! یه سرویس بهداشتی بزرگ و دلنواز با دیوارهای کاملاً شیشه ای که ابعادش به صورت یه شیش ضلعیِ منتظمِ از وسط نصف شده بود،هم گوشه ی دیگه ای از اتاق بود. چه جالب اگه بخوایم حمام و دستشویی هم بریم،می تونیم بازم فضای اتاق رو ببینیم! واقعاً تو کف مونده بودم،این یکی رو دیگه تو هیچ فیلمی ندیده بودم!…البته شاید هم اینجاهاش رو دیگه برای ما سانسور می کردند! چادر و سارافون و شال و بلوزم رو درآوردم و تا کردم و مرتب روی پا تختی گذاشتم.تندی لباس های زیرم رو هم با اون لباس های زیر ست فیروزه ای رنگ عوض کردم و دوباره شلوار جینم رو پوشیدم و تاپ سرخابی رنگم رو هم تنم کردم. موهام رو هم که به صورت طبیعی زیتونی رنگ بود از حالت دُمب اسبی خارج کردم و در حالیکه شونه می  زدم روی شونه هام رها کردم…. آرایشم رو هم تجدید و پر رنگ تر کردم و کمی هم با ادکلن خودم رو خوشبو کردم. دیگه تقریباً آماده بودم،لبه ی تخت خواب خیلی بزرگش نشستم و خودم رو توی آینه ی قدی ای که اون رو به رو بود،نگاه کردم…وای چقدر هم خوشگل شده بودم!…عروس به این خوشگلی کوفتت باشه آقا کامیار! مطمئن بودم که اون گنده دماغ ارزش این کارها رو نداشت،ولی چه کنم که اون دیگه شوهرم بود و من نسبت به آراسته بودن خودم در مقابل اون وظیفه ی شرعی داشتم! حدود ده دقیقه ی بعد کامیار خان رضایت داد و به اتاق اومد. خیلی خجالت کشیدم و از شدت استرس و شاید هم ترس خیلی زیاد،دست و پام به صورت محسوسی به لرزش دراومد و شماره ضربان قلبم از هزار تا هم گذاشت و احتمالاً به دو هزار بار در دقیقه رسید!…من تا حالا این طوری جلوی هیچ مردی ظاهر نشده بودم…بلند شدم و وایسادم. کامیار از دیدن تیپ و  ظاهرم شوکه نشد،مطمئناً اینقدر زن و دختر خوشگل تر از من دیده بود که من با این ناواردیم توی آرایش کردن،اصلاً به چشمش هم نمی اومدم! نمی دونستم اون شرط بندی که ازش حرف زده بود چی بود که باعث شده بود من رو به عقد خودش در بیاره؟! دوباره از حالت طلبکارانه ی نگاهش ترسیدم و استرس گرفتم،..ظاهراً قرار بود اینجا قتلگاهم باشه نه حجله گاه! کامیار با همون نگاه تحقیرآمیزش گفت:چرا آماده نشدی؟! تعجب کردم،یعنی باید از این بیشتر آماده می شدم؟!…من برای همین هم کُلی پا روی غرورم گذاشته بودم و برای اولین بار جلوی روی اون کشف حجاب کرده بودم،دیگه چه توقعی از من  داشت؟! کامیار جلوم اومد و  بدون اینکه بهم دست بزنه و یا اینکه حالت خواهانی توی نگاهش باشه،گفت:دوست  ندارم یه حرف رو چند بار تکرار کنم،زود باش حاضر شو! دیگه واقعاً مثل مونگل ها بهش نگاه کردم. خب ازش توقع داشتم که خودش این کار رو برام به همون صورت عاشقانه ای که گفتم،انجام بده! کامیار این بار خشمناک  غرید:معطل چی هستی احمق؟!فکر کردی برای خاله بازی به اینجا اومدی؟من هفت  میلیون پول ندادم که یه مترسک چشم آبیِ بقچه پیچ رو،رو به روم ببینم. از اون لحن صداش از ترس به خودم لرزیدم و اشک هام سرازیر شد.قیافه ش واقعاً وحشتناک شده بود و مطمئناً من چاره ی جز اطاعت کردن نداشتم و باید طبق خواسته ش رفتار می کردم…البته من این رو خوب می دونستم که این همون راهی بود که خودم انتخاب کرده بودم،بنابراین آروم و در حالیکه دست هام می لرزید،همه ی لباس هام رو درآوردم و با کندن هر  کدومشون ذره ذره ته مانده ی غرور خورد شده م روبه تاراج می دادم. کامیار دورم چرخید و  نگاه خریدارانه ای از بالا به پایین و از پایین به بالا به اندام و هیکلم  انداخت و گفت:خوبه ظاهراً پولم رو به هدر ندادم،ارزشش رو داشت. با همون صورت اشکی و با تنفر بهش نگاه کردم. کامیار بلند خندید و گفت:هر کسی یه قیمتی داره و تو خودت رو خیلی ارزون به من فروختی! بهش اخم کردم و با صدایی که به خاطر بغضم دورگه شده بود،گفتم:من خودم رو به تو نفروختم،من با تو ازدواج کردم. کامیار با تمسخر گفت:تو به صیغه هم میگی ازدواج؟!…مگه نشنیدی اون محضرداره بهت چی گفت؟اون گفت که  ازدواج کلی تعهد و مسئولیت میاره که صیغه این چیزها رو نداره…تو فقط باید  در قبال پولی که از من گرفتی، همه ی خواسته های طبیعی من رو اجابت کنی،که این هم با کار یه زن بدکاره هیچ فرقی نداره! دوباره مستأصل گفتم:ولی من با تو ازدواج کردم. کامیار چونه م رو گرفت و صورتم رو به سمت صورت خودش بالا آورد و گفت:بی خودی خودت رو گول نزن،تو از نظر من با دخترها و زن های بدکاره هیچ فرقی نداری!…من از آدم های پستی مثل تو که تن و بدنشون رو برای پول می فروشند،متنفرم. سیل اشک هام همینطوری  روی گونه هام می ریخت و ذره ذره از درون فرو می ریختم،دوست نداشتم که خودم  رو ضعیف نشون بدم ولی اختیار اشک هام دست خودم نبود….به جرأت می تونستم بگم که تا به حال و توی تمام لحظات عمرم،به اندازه ی امروز تحقیر نشده بودم. مطمئناً من یه زن بدکاره نبودم! من طبق دستور خدا و اسلام ازدواج کرده بودم و همینکه خدای مهربون اینو می دونست برام کافی بود…اصلاً حرف های آدم کثیفی مثل  کامیارکه همه ی شب و روزش رو با زن های رنگارنگ و کثیف تر از خودش گذرونده  بود،چه اهمیتی می تونست برای من داشته باشه؟! مهم این بود که من وجدانم پیش خدای خودم آسوده بود و به خاطر پول،دست به هیچ کار خلافی نزده بودم. کامیار لبخند حرص درآری زد و لبه ی تخت نشست و دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید و مجبورم کرد که روی پاهاش بشینم…دوست نداشتم روی پاهاش بشینم و توی اون صورت نحسش نگاه کنم ولی صد حیف که مجبور به این کار بودم. کامیار نگاهِ تحقیرباری بهم انداخت و بعد لبهاش رو روی لبهام گذاشت و مشغول شد…داشتم  خفه میشدم،مخصوصاً که به خاطر گریه ای هم که کرده بودم تقریباً راه بینی م  بسته شده بود. کمی تقلا کردم تا اینکه ولم کرد. هرم گرم نفس های تند و نامنظمش به صورتم می خورد. چند تا نفس  عمیق کشیدم و به چشم هاش نگاه کردم.دیگه از اون حالت بی تفاوتی و تکبر و  خودبزرگ بینی بیرون اومده بود و خیلی مشتاق و خواهان و البته با محبت خیلی  زیاد بهم نگاه می کرد. کامیار دوباره محکم منو توی آغوشش کشید و با یه حرکت روی تخت کنار خودش خوابوند. دقایقی بعد از دنیای دخترانه م خداحافظی کردم و پا به دنیای جدید زنانه گذاشتم… خوشبختانه و البته نمی دونم چرا کامیار برخلاف رفتار اولش، با محبت خیلی زیاد بهم نزدیک شد و با اون لبخند محبت آمیزی که روی لبش بود هرگونه ترس و وحشتی رو از من دور کرد و برام یه شروع خوب و بدوت ترس و واهمه رو رقم زد که من از این بابت کاملاً ازش ممنون بودم. کامیار آروم و بامحبت نوازشم می کرد و من حس می کردم، چقدر به این آغوش گرمش احتیاج دارم! کامیار کمکم کرد تا از جام بلند شم.حالم بد نبود.ظاهراً شروع خوبی داشتم. برای انجام دادن غسل جنابت به همراه کامیار به همون حمام شیشه ای که دیوارهاش از دور تا  دور به ارتفاع کمتر از یک متر از کف اتاق،دیوار و بقیه ش شیشه بود،رفتیم.یه وان بزرگ،یه توالت فرنگی و یه دستشویی داخلش بود. رفتار کامیار یه کم عوض شده بود و با محبت و نگرانی بهم نگاه می کرد.البته نه خیلی زیاد،ها فقط یه کم! نماز ظهر و عصرم رو خوندم.باید فردا حتماً برای خودم چادر نماز و حوله و یه دست لباس اضافه می آوردم. بعد از خوندن نماز از اتاق بیرون اومدم.کامیار نبود.صداش زدم.صداش از سمت آشپزخونه اومد،ولی اونجا هم نبود. یه در شیشه ای توی آشپزخونه بود و احتمالاً به تراس باز میشد. وارد تراس شدم،یه تراس خیلی بزرگ با ویو چشم نواز و اندازه ای شاید دوبرابر حیاط خونه ی ما…دور  تا دورش با گلدان های کوچیک و بزرگ از گل های مصنوعی و طبیعی پر شده بود  .یه دست میز و صندلی سفید رنگ و پنج نفره هم اونجا بود. کامیار کنار باربیکیو وایساده بود و ظاهراً مشغول کباب کردن گوشت و جگر گوسفندی بود. پوزخندی زدم،چقدر هم خودش رو تحویل می گیره!…انگار خیلی کار مهم و انرژی بَری انجام داده که داره اینجوری خودش رو تقویت میکنه! کامیار نگاهی بهم انداخت و گفت:راستی کوچولو،اسمت چی بود؟! پوفی کردم،یعنی هنوز  اسم کوچیک من رو نمی دونست؟!…من که همون موقعه امضا کردن برگه ی صیغه  نامه،کل شجره نامه ش رو درآورده بودم…اینکه اسم باباش جمشیده و بیست و هفت  آبان که هفته ی دیگه ست،تولد بیست و چهار سالگیشه! گفتم:هانیه کامیار به حالت بامزه ای سرش رو تکون داد و گفت:اُکی ملوسی،… بیا اینجا بشین. (یکی از صندلی ها رو بیرون کشید و بهش اشاره کرد تا بشینم) رفتم و روی صندلی نشستم.بوی گوشت و جگر کباب شده،اذیتم می کرد مخصوصاً که در معرض جریان باد هم بودم و باد بو رو به دماغم میزد. با گوشه ی شالم بینی مو گرفتم…من کلاً از همون بچه گی از گوشت قرمز کباب شده و بوش متنفر بودم. کامیار با تعجب گفت:چرا دماغتو گرفتی؟! _ حالم داره بهم می خوره! کامیار بامزه ژست تعجب به خودش گرفت و گفت:یعنی به این زودی باردار شدی؟…ولی من که مواظب بودم! واقعاً که چقدر عقل کل بود! بر فرض محال اگه حامله هم می شدم که به این زودی حالاتم رو عوض نمی کرد. چون مهربون شده بود و ترسناک نبود،در تلافی حرف های قبلیش گفتم:از این بوی گندی که راه انداختی، داره حالم بهم می خوره! کامیار بازم تعجب کرد و با لذت بو و هوای اونجا رو به مَشامِش کشید و گفت:من که عاشق بوی کباب هستم! کامیار چند تا سیخ گوشت و جگر کباب شده رو توی یه بشقاب گذاشت و جلوم آورد. هه…یعنی به خاطر من این بساط رو راه انداخته بود و داشت مثلاً تقویتم می کرد؟!…چه مهربون!…نه به قبلش نه به الآنش! هنوز هم دوست داشتم  تلافی کنم.با دست آزادم بشقاب رو که توی دستش بود و به سمت من می آورد رو  به سمت خودش هل دادم و گفتم:اَه، ببرش اونور،حالمو بهم زدی! کامیار دوباره اخم هاشو توی هم کشید و گفت:من احمقو بگو که دلم برای توئه گدا سوخته! ناراحت شدم و گفتم:لازم نکرده دلت برای من بسوزه. کامیار پوزخندی زد و  گفت: دیدم رنگ و روت خیلی پریده،گفتم در حقّت محبت کنم ولی واقعاً که لیاقت هیچ نوع محبتی رو نداری!…باید این دفعه هم مثل همون دفعه های قبل روی دستم داغ بزارم و چیزی رو بهت ندم که کوفت بکنی!…نه باید چیزی بدم که بخوری،نه  اینکه ببرمت رستوران و یا کافی شاپ و نه اینکه سوار ماشینم بکنمت،…اصلاً  توئه بچه گدا چه می فهمی که اینا چیه؟! دوباره داشت تحقیرم می کرد.دیگه ظرفیتم برای امروز پر بود،عصبی سرش هوار کشیدم:من نیازی به محبت  تو ندارم،اینو تو گوشت فرو کن،در ضمن دفعه ی آخرت باشه که بهم میگی گدا. کامیار هم عصبانی تر شد و بساط کباب رو همون جوری ول کرد و بازوم رو محکم گرفت و به سمت هال برد و برای نشستن روی یه مبل انداخت. دوباره قیافه ش ترسناک شده بود.این دفعه دیگه واقعاً تقصیر خودم بود…حالا چی میشد یه کم از اون  گوشت ها می خوردم،نمی مُردم که؟!…طفلی کامیار با اون همه دَک و پُزش باهام  مهربون شده بود و داشت برام دلسوزی می کرد. کامیار کمی قدم زد و با پوزخند تحقیرباری گفت:از این به بعد رابطه ی ما فقط در حدّ همون معامله ای که از همون اولش با هم کرده بودیم،باقی می مونه.درسته که الان تو دیگه یه جورایی زنم هستی ولی ظاهراً لازم نیست که بهت هیچ گونه محبتی بکنم!…از  این به بعد به غیر از روزهای دوشنبه و پنج شنبه که دانشگاه داریم و جمعه ها که تعطیله باید بقیه ی روزها رو به اینجا بیای…من اون روزها معمولاً بعد  از کارم تا ساعت پنج بعدازظهر به  این خونه میام، تو هم باید تا همین ساعت خودت رو به اینجا برسونی…البته من  توقع زیادی ازت ندارم و فوقش یکی دو ساعت اینجا می مونی و بعد از انجام  دادن وظیفه ت میری…هیچ اما و اگر و عذر و بهانه ای رو هم قبول نمی کنم…هر  چند که تا حالا نشون دادی که لیاقت دلسوزی نداری،اما چه کنم که من خیلی نوع دوستم،و فردا رو فقط به خاطر عمل مادرت بهت مرخصی میدم و می تونی که  نیای،ولی از روز سه شنبه باید رأس ساعت پنج بعدازظهر اینجا باشی،…فهمیدی؟! پنج بعدازظهر برای من  هم خوب بود.اون روزها من تا ساعت سه که توی مدرسه بودم و تا دو ساعت بعدش  که میشد ساعت پنج می تونستم خودم رو به اینجا برسونم.فقط مشکل موقع برگشتش  بود که به تاریکی شب می خورد که اونم اشکالی نداشت و یه جورایی سر شب بود. سری تکون دادم و گفتم:باشه، قبوله. دوست داشتم به خاطر مرخصی ای که فردا بهم میداد ازش تشکر می کردم و یا به خاطر اتفاق توی تراس ازش عذرخواهی می کردم ولی هرچی با خودم کلنجار رفتم،غرورم این اجازه رو بهم نداد. کامیار با دستش مسیر  خروجیه آپارتمان رو نشون داد و گفت:حالا دیگه بیرون!…امروز به اندازه ی  کافی از کار و زندگی انداختیم،…امروز به خاطر اون اَداهات وقت نکردم که به  کارخونه مون سر بزنم و به کارام رسیدگی کنم.  چشم هام از شدت تعجب گرد شد،…واقعاً که چقدر پررو بود! خوب شد ازش تشکر و عذرخواهی نکردم!…مگه من باعث شده بودم که امروز به کارهاش نرسه؟! از جام بلند شدم و با  پوزخند گفتم:اِ…راست میگی؟! پس ببخش که امروز اومدم پیشت توی بیمارستان و  کلی بهت التماس کردم که باهام ازدواج کنی! کامیار خیره توی چشم هام نگاه کرد و چهره ش رو درهم کرد و گفت:برو گمشو،نزار که اون روم بالا بیاد. واقعاً عجب رویی داشت! داشت منو از خونه ش بیرون می کرد!…انگار که من با میل و خواست قلبی خودم به اینجا اومده بودم! اخم وحشتناکی کردم و به اتاق رفتم و چادرم رو سرم کردم و کیفم رو برداشتم و موقع بیرون اومدن در اتاقش رو محکم بهم کوبیدم. کامیار که روی یه مبل  نشسته بود با پوزخند گفت:فکر کنم باید از این به بعد بیشتر مواظب وسایل  خونه م باشم،چون ظاهراً به مدت دوماه یه زلزله ی هشت ریشتری بی کلاس رو به  خونه م آوردم! در جواب مثل خودش  پوزخند تحقیرآمیزی زدم و چیزی نگفتم….کامیار دسته کلیدی رو توی دستاش تکون داد و گفت:بیا این کلید رو بگیر. کلید خونه ش بود.منم با پوزخند گفتم:لازم نکرده به من کلید بدی،یهو می بینی یکی از وسایلِ خونه ت رو خودت قایم کردی و یا خراب کردی و انداختی تقصیر من و بهم تهمت دزدی زدی….از توئه پست این چیزها بعید نیست. کامیار جدی شد و گفت:مسخره بازی در نیار!…تازه مگه من مثل تو بدبخت و بی کلاس هستم که بخوام این کارها رو بکنم؟! باز هم جوابش رو ندادم و با پوزخند،کلید رو ازش نگرفتم،و از خونه ش خارج شدم.…  من که اون رو نمی شناختم اگه واقعاً این کار رو می کرد دستم از زمین و  آسمون کوتاه میشد و نمی تونستم بی گناهی مو ثابت کنم و مجبور بودم سالها  پشت میله های زندان آب خنک بخورم.(مخصوصاً که تو خونه ی کامیار، وسایل گرون قیمت و ظرف های عتیقه ی زیادی وجود داشت!) یکشنبه بعدازظهر  بود،خدا رو شکرعمل مامان با موفقیت انجام شده بود و الآن توی اتاق ریکاوری  بود.گوشیم زنگ خورد،شماره ی صدیق بود البته اسمش رو از گوشیم حذف کرده بودم اما هنوز شماره ش رو می شناختم…جواب ندادم.چند بار دیگه هم زنگ زد و من  باز هم بی اعتنایی کردم. حتماً می خواست دوباره  اصرار کنه و دلیل جواب منفیم رو بخواد.من هم که دیگه ازدواج کرده بودم و به درخواست کامیار نباید این موضوع رو به کسی می گفتم و صحیح هم نبود که  بخوام با صدیق در مورد ازدواج حرف بزنم و از طرفی هم من سه روز پیش بهش  جواب رد داده بودم و ناخواسته و اتفاقی هم بهش گفته بودم که می خوام با کس  دیگه ای ازدواج کنم پس دیگه جای هیچ گونه بحثی در این مورد باقی نمی موند. قضیه ازدواجم رو با  لیلا و سمیرا در میون گذاشته بودم.اونا دخترهای خوب و قابل اعتمادی بودند و مطمئن بودم که سر قولشون می مونند و راجع به ازدواج من حتی به مادرشون هم  حرفی نمی زنند. حال مامان خوب و رضایت بخش بود. دوشنبه ساعت شش صبح لیلا به بیمارستان اومد و ازم خواست که به دانشگاه برم و قول داد که تا اومدنم مواظب مامان باشه و پیشش بمونه. مامان هم لبخندی به روم زد و گفت:دخترم برو و به درس هات برس و نگران من هم نباش،من حالم خوبه! مامان از لیلا هم تشکر کرد و گفت:ازت ممنونم لیلا جون،ان شا الله که زود ازدواج کنی و خوشبخت بشی. واقعاً فلسفه ی اینکه چرا ما دخترها حتماً با ازدواج کردن،خوشبخت می شیم رو نمی فهمیدم؟!…مگه همین لیلا تو ازدواج قبلی ش که هشت سال هم طول کشیده بود خیلی خوشبخت شده بود؟!….و یا حتی الآن مگه اون  خوشبخت و عاقبت به خیر نبود که مامان این طوری می گفت؟!…واقعاً که مامان با این افکار قدیمی ش هم خودش رو این طوری به کشتن داد و هم منو مجبور به یه  ازدواج خفّت بار کرد! دیگران رو نمی دونم ولی من از همون پریروز که با کامیار ازدواج کردم،انواع و اقسام تحقیرها و لفظ های زشتِ کامیار رو  که البته درواقع برازنده ی خودش بود رو ازش شنیده بودم و ناچاراً به جون  خریده بودم و نتونسته بودم جواب درخور توجه ای بهش بدم….و یا حتی وقتی که  صدیق به خواستگاریم اومد،مجبور شدم که تحقیرهای ماد


مطالب مشابه :


دانلود تم محرم 92 برای سیستم عامل بادا گوشی های ویو سامسونگ

دانلود تم محرم 92 برای سیستم عامل بادا گوشی های ویو قیمت این برای گوشی های ویو 525




سامسونگ

این بار یکی بازی هیجانی و بسیار زیبا برای شما دوستان که از گوشی های قیمت این بازی




رمان كاردو پنير((5))

رو روی زمین کشید و رفتداشتیم از سالن فرودگاه می اومدیم بیرون که گوشی قیمت ♥ 155- رمان 525




رمان دختری از جنس غرور قسمت 14 و آخررررررررر

بی خیال تی ویو روشن کردمو گفتم : گوشی توی دستم می لرزید صدای خو نامردش بود گفت: ♥ 525 - رمان




رمان عروس هفت میلیونی2

به من بگه و یا اینکه حتی جواب سلامم رو هم بده همونطور که تو اون گوشی قیمت ،که شاید ویو




ایین من7

دستی به مو های ویو شدم گوشی رو برداشتم دلم می خواست با سها ♥ 154- رمان عشق به چه قیمت




برچسب :