روحانیت ستیزی فرقان از شریعتی نبود

25327.jpg


آنان كه در دوران مبارزات منتهي به انقلاب اسلامي، مدتي را در زندان به سر برده‌اند، از ماهيت گروه‌هاي مدعي مبارزه با مرزبندي‌ها و نيز تعاملات آنها، تلقي واقع‌بينانه‌اي دارند. اسدالله بادامچيان از زندانيان سياسي آن دوران، از هنگام دستگيري در اسفند 53 تا آزادي‌اش در آذرماه 56، با پاره‌اي از تأويلات قرآني مجاهدين خلق در زندان به‌خوبي آشنا بود، از آن روي هنگامي كه پس از آزادي به مطالعه جزوات تفسيري فرقانيان پرداخت، آنها را فاقد سخني بديع و نوآورانه و صرفاً بازگوئي نكاتي يافت كه پيش‌تر از زبان سران مجاهدين در زندان شنيده بود.بادامچيان اما سال‌ها پيش از آن، در سال53  كه گودرزي در كسوت طلبه‌اي مبتدي از او ادبيات عرب مي‌آموخت، با او آشنا شده بود. در گفت و شنود حاضر، راوي بر انديشة عدم استقلال فكري و حتي عملي فرقان و  وابستگي آنان به مجاهدين صحه گذارده و خاطرات خويش را در اين باره بازگو نموده است.

   
ظاهرا شما قبل از تشكيل گروه فرقان، اكبر گودرزي را مي‌شناختيد. چگونه با او آشنا شديد و از بدو آشنائي، چه ويژگي‌هائي را در شخصيت او برجسته‌تر ديديد؟ آيا از همان آغاز مي‌شد فهميد كه سرانجام گرايشات فكري و عملي او به چنين نقطه‌اي ختم مي‌شود؟


بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم. كار ارزشمندي را انجام مي‌دهيد، چون در انقلابي كه رهبر‌ آن امام خميني و روحانيت مدير اصلي آن است، اين نكته قابل بررسي است كه چگونه كسي كه در لباس طلبگي است، گروهي را ايجاد مي‌كند كه به نام اسلام انقلابي، دقيقا ضد اسلام انقلابي عمل مي‌كند. شناخت اين مجموعه و ويژگي‌هاي آنها و دلائلي كه موجب شد به اينجا كشيده شوند، بسيار ضرورت دارد تا اگر اين پديده در آينده خواست به اشكال ديگري تكرار شود، جامعه آگاهي لازم را داشته باشد تا در اين دام خطرناك نيفتد. كار بسيار ضروري و خوبي است و ان‌شاءالله بتواند باقي‌الصالحاتي براي شما باشد و بتوانيد با نيت خالص و به قصد روشنگري اذهان نسل‌هاي آينده و در امتداد هدايت الهي عمل كنيد.


در مورد گروه فرقان، آن موقعي كه ما با آقاي گودرزي آشنا شديم، اساسا‌ گروه فرقاني وجود نداشت. بعد از دستگيري دوستان در مؤتلفه اسلامي و بعد گرايش جامعه به سمت مبارزه مسلحانه، گروه‌هاي گوناگوني شكل گرفتند، از جمله مجاهدين خلق، چريك‌هاي فدائي خلق و همين طور گروه‌هاي اسلامي نظير ابوذر، حزب‌الله كه در مسجد شيخ علي بودند و امثالهم كه همگي در حقيقت مي‌خواستند تابع امام باشند و حركت ايشان را دنبال كنند و هر يك به طريقي عمل مي‌كردند و بررسي هركدام هم بسيار مهم است. در اين مقطع من در عين حال كه عضو سازمان مجاهدين نبودم، چريك همه جانبه آن بودم! ولي آنها حتي كتاب تكامل را هم از من پنهان كرده بودند!
در زمينه جذب نيروهائي كه به درد اين كارها بخورند، يكي از كساني را كه مناسب تشخيص داديم آقاي گودرزي بود. ايشان در مدرسه مسجد جامع چهلستون به مديريت مرحوم آقاي آشيخ حسن سعيد طلبه بود. بسيار داغ و پرهيجان و به اصطلاح خودمان انقلابي و پرشور بود. او در همين ارتباطات با ما آشنا شد و بعد او را به مدرسه حاج شيخ عبدالحسين در بازار پاچنار آورديم. در آنجا با آقاي خسروشاهي راهي را رفتيم كه آنجا را به يك مدرسه طلبگي اصولي تبديل كنيم و طلبه‌ها را به صورتي بسازيم كه براي آينده انقلاب اسلامي چهره‌هاي مؤثري باشند، به همين علت قرار گذاشتيم آزمون بگيريم. در آن زمان گرفتن آزمون براي طلبگي، چندان كار مرسومي نبود . براي پرداخت حقوق‌ طلبه‌ها بنده به سراغ مرحوم آقاي كاغذچي و بعضي از دوستان بازاري كه متمكن بودند، رفتم تا كمك كنند و آقاي خسروشاهي بتواند حقوق طلبگي را از 50 تومان به 200 تومان برساند. غير از آنكه از طلبه‌ها آزمون گرفتيم، عده‌اي هم ماموريت پيدا كردند بذر انقلابي‌گري را در ميان طلبه‌ها، ولو اينكه در آزمون هم قبول نشده باشند، بپاشند. يكي از اين طلبه‌ها كه قبول نشده بود، گودرزي بود. من در تنظيم سئوالات آزمون مشاركت داشتم و در آنجا تدريس و در برنامه‌‌ريزي‌ها با آقاي خسروشاهي همكاري مي‌كردم. اطلاعات آزمون دوم را به گودرزي دادم و او نمره ممتاز آورد! درحالي كه معلومات چنداني نداشت!


پس لو دادن سئوالات امتحاني از همان زمان رسم بوده!


لو دادن كه نبود، به خاطر مسائل انقلابي مي‌خواستيم او و چند نفر ديگر وارد مدرسه شوند كه عمدتاً هم آدم‌هاي درست و حسابي از كار درآمدند و اين يكي نخاله از كار درآمد. به هرحال گودرزي در سال 53 به آن مدرسه آمد و من در اسفند 53 دستگير شدم و در زندان بودم. در نيمه دوم سال 56 كه بيرون آمدم، ارتباط من با بسياري از اين گروه‌ها قطع شده بود. شايد يكي از دلائلي كه افكار اينها منحرف شد، همين بود كه من ديگر با اينها ارتباط نداشتم. مثلا كفاش تهراني برادر همان كسي كه در مجله كيان بود، از بچه‌هاي مسجد شيخ علي بود و واقعا همراهي مي‌كرد. چند بار هم كه فراري شد، به او كمك‌هاي خاصي كردم، ولي بعد رفت و كمونيست شد و در درگيري كشته شد! يا مثلا مجيد معيني كه الان از سران منافقين و فراري است، از بچه‌هاي همان دوره است كه به‌تدريج در آن مسير افتادند و كم كم آن افكار را پيدا كردند. گودرزي هم در همان شرايط قرار گرفت و به‌تدريج به سازمان منافقين رفت و جذب آنها شد و چون آدم پرشور و جسوري هم بود، طبعا آنها ديدند كه برايشان عنصر مفيدي است و با او شروع به كار كردند.


شما در فاصله‌اي كه در زندان بوديد، خبري از گودرزي و مسيري كه طي مي‌كرد نشنيديد؟


در 40 روز اول كه با آقاي صادق زيباكلام هم سلولي بودم، اطلاعات كافي را از ايشان مي‌گرفتم، بدون اينكه متوجه شود كه من از چهره‌هاي فعال مبارزه هستم. به او گفتم كه من خواهرزاده شهيد صادق اماني هستم، به همين جهت رژيم به من حساس شده و بي‌خودي مرا گرفته و آورده و من همين روزها آزاد مي‌شوم! زير شكنجه‌ها هم كسي را لو ندادم و البته خدا كمك كرد. در آنجا متوجه شدم كه در سازمان مجاهدين فريب، دروغ و انحراف فكري و عقيدتي پديد آمده. بعد از ايشان، نزد حسين خراساني رفتم كه از گروه ابوالفضل كبير و محمد محمدي گرگاني، يعني همان گروهي بود كه اشرف دهقان را فراري داده بودند. او آدم ساده، اما متعصبي بود و از حرف‌هاي او متوجه شدم كه سازمان، انحراف عقيدتي دارد. بعد از 5/5 ماه كه در زندان كميته مشترك بودم، به زندان قصر منتقل شدم و در آنجا دقيقاً متوجه انحراف عقيدتي سازمان شدم، چون توانستم تفاسير فرقان را ببينم.


اين تفاسير چطور وارد زندان شده بودند؟
 

چاپي نبودند. در زندان بچه‌هاي سازمان مجاهدين، چهارچوب حرف‌هائي را كه گودرزي مي‌زد، تنظيم كرده بودند، يعني نوشته‌هاي فرقان دقيقاً از مغز آقاي گودرزي و يكي دو تا از رفقايش در نيامده بود، بلكه يك كار سازمان يافته دقيق سازمان مجاهدين خلق است كه درون زندان سامان پيدا كرد.
خيلي از بچه‌هائي كه دست‌پرورده بنده بودند و خودم واسطه شده بودم كه با سازمان مجاهدين كار كنند، وقتي كه به زندان آمدند با من صحبت كردند و نظر مرا در بارة تفسير اينها را مي‌پرسيدند. اين گفت‌و‌گوها موجب شد تا قضيه كاملا براي من روشن شود. يكي آمد و به من گفت: «الحاقه» كه معني قيامت است، به معناي يكي از دوره‌هاي تبديل دوره فئوداليسم به بورژوازي است! اين اولين چيزي بود كه توجه ما را جلب كرد.


اين حرف از جنس حرف‌هاي گودرزي است. از او نقل مي‌كرد؟


 نه، از حرف‌هاي سازمان بود. آنها گودرزي را نمي‌شاختند. اين نوع تفاسير چيزهائي بود كه سازمان در زندان سر هم مي‌كرد و بعد به دست گودرزي داد و او هم به نام گروه فرقان پخش كرد؛ يعني ريشه اين تفكرات در زندان بود. من در زندان، آنها را ديدم و متوجه شدم كه فضاي آنجا به گونه‌اي است كه اينها آيات قرآن و احاديث و مطالب نهج‌البلاغه را مي‌گيرند و معاني آنها را با افكار كمونيستي و ماركسيسم تطبيق مي‌دهند. مديريت فضاي حاكم بر زندان به دست اينها بود، چون تشكيلات سازماني بسيار آهنيني را راه انداخته بودند و هر كسي را كه با آنها برخورد مي‌كرد، خرد مي‌كردند و انواع و اقسام تهمت‌ها و افتراها را به او مي‌زدند، لذا برخورد مستقيم هيچ فايده‌اي نداشت و تصميم گرفتم درس عربي به روش آسان را شروع كنم.


با شروع اين كار،‌ اولين گروهي كه آمدند، 7، 8 نفر بودند كه سابقه طلبگي داشتند. جلال‌زاده، رئيس اجرائي سازمان در زندان شماره 3 قصر آمد پيش من. او تحت مسئوليت سعادتي و شوهر خواهر او بود. آمد و گفت: «شنيده‌ايم شما داريد عربي درس مي‌دهيد؟» گفتم: «بله، چه اشكالي دارد؟» گفت: «اين كار در شأن شما نيست. اين كار يك آدم عادي است.» گفتم: «ما از عادي هم عادي‌تريم. حالا شما بفرمائيد شأن ما چيست تا خودمان هم بفهميم؟» گفت: «شأن شما درس دادن قرآن و نهج‌البلاغه است.» گفتم: «تدريس قرآن و نهج‌البلاغه مورد علاقه خود من هم هست، اما وقتي من بروم، كس ديگري نمي‌تواند آنها را بفهمد. دارم عربي ياد مي‌دهم كه همه خودشان بفهمند. قرآن و نهج‌البلاغه مال همه مردم است.» گفت: «درهرحال ما اين كار را دور از شأن شما مي‌بينيم و سازمان در اين مورد نظر موافقي ندارد.» گفتم: «شأن من بر اساس احساس وظيفه‌ام تعيين مي‌شود و الان احساس مي‌كنم وظيفه من اين است كه عربي درس بدهم.»
البته بعد از اين گفت‌و‌گو فهميدم به خوب نقطه‌اي زده‌ام و تيرم دقيقاً به هدف خورده و در اين كار مصمم‌تر شدم.
چرا؟ عربي درس دادن چه مشكلي را حل مي‌كرد؟


براي اينكه كسي كه عربي ياد مي‌گرفت، مي‌فهميد كه تأويلات و تفاسير من درآوردي آنها بي‌پايه است و مشكل اصلي رفع مي‌شد. چند روز بعد اينها ديدند درس ما گرفته و دارد خوب پيش مي‌رود و دوباره جلال‌زاده آمد و گفت: «ما به اين نتيجه رسيده‌ايم كه اين شيوه‌اي كه شما عربي درس مي‌دهيد خوب نيست. شما بيائيد جامع المقدمات درس بدهيد.» گفتم: «به شما چه مربوط است كه من با چه شيوه‌اي درس مي‌دهم.» همه اينها را هم با لحن رفيقانه مي‌گفتم، چون هنوز جزو كمون بودم. به هرحال زيربار نرفتم. چند روز بعد باز آمد و با صراحت گفت: «دستور تشكيلات اين است كه عربي درس ندهيد.» گفتم: «تشكيلات به عربي درس دادن چه كار دارد؟ تو مي‌داني كه دستور تشكيلات براي من حجت شرعي نيست. من تكليف شرعي‌ام برايم حجت است و لذا الان تكليف شرعي‌ام اين است كه عربي درس بدهم».


در هر حال از حدود 100 ، 115 زنداني آن بند، حدود 90 نفر يا پيش خود من عربي خواندند يا پيش كساني كه از من عربي ياد گرفتند. ما در ظرف حدود 40 ساعت و در 40 روز عربي را ياد مي‌داديم. الان هم دانشجوها و تيپ تحصيلكرده با همين روش در ظرف همين مدت و آدم‌هاي عادي در ظرف 80 ساعت مي‌توانند با اين روش، عربي را ياد مي‌گيرند.

من از همان جا متوجه شدم كه اينها مي‌دانند انحراف عقيدتي دارند و قرآن را تفسير به راي مي‌كنند، اما در عين حال با آنها برخورد مستقيم نكردم، بلكه از همين طريق مبارزه را ادامه دادم. اين باعث شد به‌تدريج ذهنيت بچه‌هاي مذهبي دچار چند گانگي شود و لذا وقتي در سال 54 سازمان تغيير ايدئولوژيك خود را آشكار كرد، براي بچه‌ها امر غيرمترقبه‌اي نبود، چون آنها در زندان و از قبل فهميده بودند كه آنها كارشان با آن افكار انحرافي، به همين جاها هم مي‌كشد. در سال 55 كه مسئله فتوا در زندان اوين پيش آمد، با اينكه اينها بچه مسلمان‌ها را بايكوت كردند، ولي زمينه آن از قبل آماده شده بود.

در نيمه دوم سال 56 از زندان بيرون آمدم و در اواخر سال، جزوات فرقان را به من دادند. مطالعه كه كردم ديدم همان مطالب داخل زندان سازمان مجاهدين خلق است كه دارد به عنوان فرقان پخش مي‌شود. پيگيري كردم تا ببينم چه كسي دارد اين كار را انجام مي‌دهد و ديدم گودرزي دارد با همكاري چند تن از بچه‌هاي سازمان مجاهدين اين كار را انجام مي‌دهد و متوجه شدم كه اكبر گودرزي در ترويج افكار التقاطي و انحرافي و تبديل مفاهيم قرآني به مفاهيم ماركسيستي تبديل به ابزار سازمان مجاهدين شده است. در سال‌هاي 56 و 57 ما وظيفه نداشتيم با اين گروه‌ها درگير شويم، چون بايد همه نيروهاي خود را عليه رژيم شاه به كار مي‌گرفتيم، ولي در عين حال با اين موضوعات هم به شكل آرام برخورد مي‌كرديم.


مثلا به چه شكل؟


به افراد مي‌گفتيم كه اين افكار انحرافي و غلط هستند و روشنگري مي‌كرديم. قبلاً اينها اين حرف را در گوش هم مي‌گفتند، ولي حالا مكتوب شده بود و علما آنها را مطالعه و نقد و نفي مي‌كردند و طبعا متدينين هم متوجه شدند كه اين حرف‌ها خلاف است، الا يك گروه احساسي كه وقتي اينها را مي‌خواندند، خوششان مي‌آمد. اگر مباني ديني انسان محكم نباشد، با خواندن چنين مطالبي در يك فضاي رو به انقلاب، به خود خواهد گفت كه اينها چقدر انقلابي هستند و چه حرف‌هاي داغ و جالبي را مطرح مي‌كنند.


اشاره كرديد به توليد فكر مجاهدين در زندان و صدور آن به خارج از زندان. آنها در فضاي زندان تا چه حد و با چه شيوه‌هائي توانستند دست‌كم تا مدتي نسبت به خود حساسيت‌زدائي كنند. در توجيه افكارشان براي متدينين چطور عمل مي‌كردند؟


دو سه ماه قبل از اينكه به زندان بروم، تيمور افغاني كه در پرونده جلال گنجه‌اي گير افتاده و بعد از زندان آزاد شده بود، آمد و به من گفت اين جلال گنجه‌اي كه ظاهرا آخوند است، آدم بسيار منحرف و خودباخته‌اي است و برايم شرح داد كه شب او را در انفرادي پهلوي من انداختند، درحالي كه هم پرونده بوديم و قاعدتاً نبايد ما را كنار هم مي‌انداختند. او آمد و به من گفت كه همه چيز را لو داده‌ام! گفتم چرا؟ گفت من تحمل شكنجه را نداشتم و چيزهائي را هم لو داده بود كه فقط من و او مي‌دانستيم! به او گفتم: «اين را كه ديگر كسي نمي‌دانست كه من و تو با هم رفتيم و در خانه كسي اعلاميه ريختيم و يا با يك نفر برخورد كرديم.» جواب داد كه گفتم ديگر! صبح‌ها هم بايد من به زور براي نماز بيدارش مي‌كردم و بلند نمي‌شد. معلوم بود كه ايمان و اعتقادش سست شده است.
در هرحال وقتي كه خودم به زندان رفتم، از جلال گنجه‌اي پرسيدم كه اين حرف‌ها صحت دارند؟ و او تقريباً نتوانست منكر شود. من از همان جا متوجه شدم كه اينها دچار انحراف هستند و در واقع مديريت سازمان منحرف شده. مخصوصا در زندان قصر با ابوالفضل كبير و محمد محمدي بحث كرديم و از آنها پرسيدم جهان‌بيني‌تان را براي من بگوئيد. ابوالفضل كبير در حياط زندان قصر براي من برهان نظم را گفت. به او گفتم: «اينكه جهان‌بيني نيست، برهان نظم است و تازه تو از برهان نظم چه چيزي گيرت مي‌آيد؟ تو كه به اثبات خالق نمي‌رسي.» بعد فهميدم كه در آنجا هم دارد كلك مي‌زند.

در ارديبهشت سال 55 ما را از زندان قصر به كميته مشترك و بعد به زندان اوين بردند. در كميته مشترك، آقاي لاجوردي به من گفت اينها منحرف شده‌اند و از من پرسيد كتاب‌هاي تكامل و جهان‌بيني‌شان را ديده‌اي؟ گفتم: نه و او برايم شرح داد، منتهي گفت: «اگر به آنها بگوئي، براي هر كسي يك جور شرح مي‌دهند و جهان‌بيني متفاوتي را مي‌گويند. براي كمونيست‌ها يك جور، براي مذهبي‌ها جور ديگر. از يك راه ديگر وارد شو.» من رفتم و به محمد محمدي گفتم: «اين اصول ديالكتيك كه اينها مي‌گويند چيست؟» و او شروع كرد به شرح دادن. گفتم: «اينكه با مباني اسلام نمي‌خواند.» ناشي‌گري كردم و او فهميد كه من دنبال اين هستم كه از قضيه‌ سر در بياورم. پرسيدم: «مباني جهان‌بيني شما همين است؟» گفت: «بله» پرسيدم: «شما چرا جهان‌بيني سازمان را به من نگفتيد؟ چرا ساير دوستان مثل ابوالفضل كبير آن را پنهان مي‌كنند؟» گفت: «شايد خبر نداشته!» گفتم: «ابوالفضل كبير از جهان‌بيني سازمان خبر ندارد؟» گفت: «لابد به تو اعتماد ندارد.» گفتم: «جهان‌بيني سازمان كه اسرار سياسي نيست كه اعتماد نداشته باشيد. جهان‌بيني يك عقيده است. عقيده را چرا نمي‌گوئيد؟» گفت: «اينجا ميكروفون هست و من نمي‌گويم.» گفتم: «من گوش‌هايم تيز است. بيا در گوش من بگو.» خلاصه طفره رفت و نگفت. بعد ما را بردند به زندان اوين و در آنجا هم حاضر نشد بگويد. يك روز باخبر شدم كه محمدي براي چند تا از طلبه‌ها جهان‌بيني مي‌گويد. من و او هم سلول بوديم. پرسيدم: «چطور براي طلبه‌ها كه جهان‌بيني مي‌گوئي، ميكروفن وجود ندارد، براي من كه مي‌خواهي بگوئي، ميكروفن هست؟ چرا نمي‌گوئي؟ معلوم است كه سازمان در پي فريب است و مي‌خواهد نيروهاي ناآگاه را جذب كند».

البته من مطالب را به شكل تلويحي از او گرفته بودم و براي توضيح آن به او نيازي نداشتم. آقاي لاجوردي در زندان همه اين مطالب را براي آقاي طالقاني مطرح كرد و ايشان همه آنها را نفي و تخطئه كرد. محمد محمدي حسابي از اين موضع‌گيري آقاي طالقاني عصباني شد. قرار شد چهار نفر از علما يعني آقاي لاهوتي، آقاي رباني، آقاي انواري و آقاي مهدوي كني، مطالب محمد محمدي را درباره جهان‌بيني سازمان بشنوند. چند شبي او آمد و مطالبش را گفت و بعد همگي نظر دادند كه اينها همه التقاطي و انحرافي است و هيچ ربطي به اسلام ندارد و برگرفته از اصول ماركسيسم است. در اينجا ديگر مسائل كاملا روشن شده بود و نهايتا هم به صدور فتوا كشيد.


يكي از پايه‌هاي اصلي تفكر و عمل فرقان «روحانيت‌ستيزي» سخت و كينه‌توزانه است. برخي ريشه‌هائي را براي اين نگرش برمي‌شمرند. يكي اينكه شخص گودرزي از علمائي كه با آنها ارتباطاتي را برقرار كرده بود، دل خوشي نداشت، از جمله آقاي سعيد كه او را از مدرسه چهلستون بيرون كرد، بعد آقاي مجتهدي از مدرسه بيرونش كرد، آقاي خسروشاهي هم همين‌طور و بعد هم نسبت به شهيد مطهري به دليل حساسيت‌هاي ويژه‌ ايشان، دشمني شديدي پيدا كرد. از سوي ديگر اين نكته را هم ذكر مي‌كنند كه اينها به‌شدت شيفته دكتر شريعتي بودند و از آنجا كه رفتارهاي برخي از علما و روحانيون با دكتر شريعتي بسيار تند بود، كينه آنها را به دل گرفتند. به نظر شما آيا آنچه ذكر كرديم ريشه روحانيت‌ستيزي اينها بود و يا روحانيت‌ستيزي فرقان هم مثل ايدئولوژي‌شان از القائات سازمان مجاهدين بود؟


خود سازمان مجاهدين روحانيت‌ستيز بود و لذا شما در ميان رهبران سازمان، حتي يك روحاني نمي‌بينيد. همه آنها عناصر غيرروحاني هستند. علتش هم اين است كه سازمان مي‌خواست با مجموعه‌اي از افكار ماركسيستي، مردم را به سمت يك تفكر التقاطي بكشاند و روحانيت بيش از هر عنصر ديگري مانع اينها بود و طبيعي است كه اينها روحاني‌ستيز باشند. اينها تفسير الميزان را آورده و در جلد 1 و 2 نوزده مورد را علامت‌گذاري كرده بودند و مسخره مي‌كردند. چرا اين كار را مي‌كردند؟ چون مي‌خواستند تفاسير فرقان‌گونه جا بيفتد. اينها چند سئوال جور كرده بودند كه از خيلي از علما مي‌پرسيدند، از جمله اينكه رفتار حضرت امير(ع) با خوارج چگونه بود؟


لابد مي‌گفتند دموكراتيك بوده.


خير، به اصطلاح اينها حضرت در مراحل اول دموكراتيك عمل كرده، همراهي كرده، ميدان را باز كرده، حتي ابن ملجم را قصاص قبل از جنايت نكرده، اما بعد با خوارج جنگيده و چند هزار از آنها را هم به درك فرستاده، بنابراين اينها دنبال اين مطلب نبودند كه آيا مولا دموكراتيك عمل كرده يا نه، بلكه در واقع مي‌خواستند ارتباط وثيق بين روحانيت و اسلام را بشكنند و آنها را از جايگاه تفسير صحيح و رسمي دين تنزل دهند. پس اينها اصل روحانيت ستيزي را از سازمان گرفتند.
علت دوم اين بود كه نهضت، نهضت روحانيت بود و يك مرجع تقليد در رأس آن بود و روحانيت مديران بعد از امام بودند. اينها مي‌خواستند رهبري انقلاب را به دست بگيرند، بنابراين از نظر سياسي هم روحانيت را مانع اصلي خود مي‌ديدند. اينها چرا مرحوم مطهري را زدند؟ چون مطهري داشت مسائل بعد از انقلاب را پيش‌بيني و باز مي‌كرد. مسئله سوم اين بود كه آنها مي‌دانستند هر روزي كه روحانيت و به تبع آنها متدينين متوجه انحراف آنها بشوند، طردشان خواهند كرد، لذا سعي داشتند روحانيت را بشكنند. سازمان مجاهدين به‌تدريج توسط كادر دوم، يعني مسعود رجوي كه نفوذي بود، تبديل به عامل استكبار شد و چون نهضت را نهضت روحانيت مي‌دانست، مي‌خواست روحانيت را بكوبد و لذا مي‌بينيد سازمان شعار اسلام انقلابي مي‌دهد، ولي اسلام واقعي را مي‌كوبد؛ تفسير به راي مي‌‌كند و تفاسير اصولي را مي‌كوبد، فقه را مسخره مي‌كند و روحانيت را كنار به هيچ مي‌گيرد. اينها در زندان بدون رودربايستي مي‌گفتند مگر خميني كيست؟ ما صد تا لنگه خميني در آستين داريم!

علامه طباطبائي، آن مفسر بزرگ را مي‌شكستند، به اين ترتيب كه مي‌آمدند و از يك روحاني ديگر مي‌پرسيدند اينكه مي‌گويند حضرت امير(ع) در يك شب در 18 جا مهمان بوده، درست است؟ بعضي‌ها كه حواسشان نبود، تحت تاثير فلسفه يونان مي‌گفتند اين قالب مثالي حضرت بوده كه در 18 جا حضور داشته! البته اينها احاديث مسلمي هم نيستند. مي‌گفتند اصلا چه ضرورتي بوده كه حضرت امير در يك شب به 18 جا برود. برود كه چه كند؟! اساساً با طرح اين نوع سئوالات، شخص مي‌خواهد به كجا و به چه هدفي برسد؟ وقتي كه آن روحاني بلد نبود جواب اينها را بدهد، همين را مي‌گرفتند و هياهو به راه مي‌انداختند كه اين اسلام است؟ اين قرآن است؟ اين حرف‌ها دور از عقل و خرد و دانش است. 

نسبت به اينكه طرفدار دكتر شريعتي باشند. آقاي شريعتي خودش روحاني‌ستيز نبود. كتاب‌هايش را كه بخوانيد، در اصل روحاني‌ستيز نيست، بلكه روحاني متحجر را مي‌كوبد. خودش بارها مي‌نويسد كه هيچ يك از سندهاي خيانت به اين مملكت را يك روحاني امضا نكرده. واقعا من در طول آن سال‌هائي كه با او معاشرت و گفتگو داشتم، او را روحاني‌ستيز نمي‌يافتم. آقاي شريعتي به علت تنوع عرصه‌هاي مطالعاتي و ذهنيت‌ها و سئوالاتش هر زمان يك جور بود. مثلا در آغاز تحت تاثير افكار پدرش آشيخ محمدتقي شريعتي بود كه مذهبي روشني بود. بعد كم‌كم در چنبره سوسياليسم افتاد و سوسياليسم خداپرست را در مقدمه كتاب ابوذر نوشته و مي‌گويد دنيا اگر بخواهد انقلابي شود بايد سوسياليست شود، درحالي كه معنا ندارد كه يك خداپرست، سوسياليست شود، آن هم كسي مثل ابوذر. بعد رفت اروپا درس خواند و نسبت به ماسينيون و گوروويچ و ديگران در ذهنش يك نوع شيفتگي احساس مي‌كرد.
روح او دنبال عشق مي‌گشت و لذا وقتي به كسي مي‌رسيد و به او علاقمند مي‌شد، به جاي علاقمندي عادي، شيفتگي پيدا مي‌كرد. تعابيري را كه دكتر شريعتي از گوروويچ يا ماسينيون مي‌آورد،  جالب است و انسان احساس مي‌كند غرق در آنها شده، درحالي كه آنها حتي اگر اسلام‌شناس هم بودند، اسلام شناس مستشرق بودند. وقتي او از اروپا به ايران آمد، امام و انقلاب و اين جريانات را درك كرد و شيفته امام شد و با تعابيري مثل «خميني: فرياد بلند ما» شعري گفت. حتي در اين دوره به مرحوم شهيد بهشتي و به‌خصوص مقام معظم رهبري علاقمند شد و كتاب «امت و امامت» را تحت تاثير افكار و نقدهاي آقا نوشت. آن قدر در اين آدم شيفتگي هست كه وقتي از آنجا مي‌آيد و مي‌بيند آقا اين حرف‌ها را زده‌اند، فورا اين كتاب را تنظيم مي‌كند و با بيان شيوا و زيبايش كه جاي آن هنوز هم بسيار خالي است، مطالبش را مي‌نويسد.

البته ادبيات آن روز شريعتي به درد نسل امروز نمي‌خورد و كهنه شده، ولي در زمان خودش بسيار تاثيرگذار و بديع بود و ما امروز واقعا جاي چنين آدمي را خالي مي‌بينيم تا بتواند اين طور قشنگ آن هم 5، 6 ساعت حرف بزند كه آدم ميخكوب ‌شود و نتواند از جا بلند بشود و برود. كتابش را كه دست مي‌گرفتيد، دلتان نمي‌آمد زمين بگذاريد و مي‌خواستيد تا آخر بخوانيد. بعضي از نوشته‌هايش هم انصافاً زيباست، حالا آن بخش كه التقاط دارد، در جاي خودش قابل نقد است. مثلا مطالب «حسين وارث آدم»، همان معارف جريان ماركسيستي است، مانيفست ماركس است، منتهي در قالب امام حسين‌(ع) گفته! اينها آن حالت به هم ريختگي ذهنيت و افكار اجتماعي دهه 50 است كه تا سال 56 ادامه پيدا مي‌كند. در آن سال‌ها ما يك جور به هم ريختگي افكار داريم كه يك طرفش فرقان است، يك طرفش سازمان مجاهدين است، يك طرفش شريعتي است و طرف ديگر هم افكار مقابل است و همه هم داغ و انقلابي.


پس شما معتقد نيستيد كه فرقان به‌رغم ادعاهايش بر علاقمندي به دكتر شريعتي، روحانيت‌ستيزي را از او گرفته باشند.

نه، چون من شريعتي را در برخوردها و در نوشته‌هايش روحانيت‌ستيز نديدم. نظرات انتقادي نسبت به روحانيت زياد دارد و ذهنش نسبت به روحانيت و مسائل مربوط به آن دچار ترديدها و سئوالاتي است كه با ديد متعارف و فقاهتي متفاوت است. در عين حال روشنفكري است كه به مذهب علاقه دارد، لذا اگر كسي بپرسد كه شما اكبر گودرزي را دست‌پرورده آقاي شريعتي مي‌دانيد؟ مي‌گويم خير. اكبر گودرزي شاگرد دقيق و بي‌واسطه سازمان منافقين است. بديهي است هر كسي از هر مطلبي همان استفاده‌اي را مي‌كند كه مدنظر اوست. هر فكري هم كه التقاطي شد، نمي‌تواند با اسلام فقاهتي همراه شود، كما اينكه جريان روشنفكري نشد، جريان ملي‌گرائي پان ايرانيستي نشد. شما وقتي مي‌بينيد كه جبهه ملي در برابر لايحه قصاص موضع مي‌گيرد، آيا اين جبهه واقعا مي‌تواند مذهبي باشد؟ ‌يك ذهن ملي‌گرا دارد و لذا نمي‌تواند حاكميت فقه را بپذيرد و با آن محاربه مي‌كند. شايد كسي بگويد جبهه ملي وابسته نيست، ولي قطعاً غرب‌گرا كه هست و بر اساس همان غرب‌گرائي، ضد اسلام، ضد دين و ضد روحانيت حركت كرده و اگر در طيفي از آنها روحانيت‌ستيزي وجود دارد، به خاطر اين است كه غرب قرن‌ها با روحانيت سر ستيز داشته و اينها هم متأثر از آن هستند.


يكي از نكات مهمي كه مطرح مي‌شود اين است كه فرقاني‌ها مرحوم آيت‌الله حاج شيخ قاسم اسلامي را به خاطر مخالفت وي با دكتر شريعتي ترور كردند و اين را شاهدي بر تأثيرپذيري شديد آنها از شريعتي تلقي مي‌كنند. تحليل شما از اين موضوع چيست؟ 


مرحوم آقاي حاج شيخ قاسم اسلامي يك روحاني ساده‌زيست، واقعا متدين، واقعا انقلابي و واقعاً مخلص و مبارز بود كه در دوران نهضت ملي شدن نفت و پس از آن، بيش از ده‌ها بار به زندان افتاد. او آدم ارزشمند و بسيار شجاعي بود كه در دوران خفقان پس از كودتا پيوسته پرچم مبارزه را به دوش مي‌كشيد. بسيار آدم شجاع و آزاده و مخلص و مي‌توان گفت كه يكي از بهترين روحانيون ما بود. ايشان افكار دكتر شريعتي را خلاف دين و روحانيت و انحرافي مي‌ديد و با او به مبارزه پرداخت، البته اين مبارزه به صورت هماهنگي با مجموعة علما و روحانيت نبود، بلكه بيشتر صبغة فردي داشت. بالاي منبر، حسينيه ارشاد را مي‌گفت يزيديه اضلال. نوع برخوردش هم تند و داغ بود. آن طرف هم كه طرفداران شريعتي بودند، برخورد داغ مي‌كردند. كساني هم پاي منبر شيخ قاسم اسلامي با صميميت و عشق مي‌نشستند و اين دو گروه به جان هم مي‌افتادند؛ آقاي شريعتي هم عليه آقاي اسلامي حرف مي‌زد. من همان موقع هم به دكتر شريعتي گفتم: «شما چرا اين حرف‌ها را درباره آقاي اسلامي مي‌گوئي؟ او آدم مبارزي است، متدين است. عقيده‌اش اين است. شما كه نمي‌تواني بگوئي كه اين ملاء فرعون است، اين مؤمن آل فرعون است! اين بنده خدا چه اشكالي دارد؟ ساده‌زيستي، انقلابي‌گري، در بند پست و مقام نبودن او را نمي‌بيني؟ تنها مسئله‌اش اين است كه افكار تو را قبول ندارد. اين جوري كه حرف مي‌زني، اعتبار بقيه حرف‌هايت هم از بين مي‌رود. تو مي‌خواهي با آخوند و عالم سوء برخورد كني؟ خب ده‌ها حديث درباره‌ چنين عالمي داريم كه: اذا فسد العالِم فسد العالم. احاديث ما به اندازه كافي اين حرف‌ها را دارد، ولي وقتي با يك عالم مخلص مردمي انقلابي ساده‌زيست و مؤمن كه كسي ذره‌اي خلاف در زندگي‌اش نديده، در مي‌افتي، اعتبار خودت را خدشه‌دار مي‌كني».
خاطره جالبي را از شهيد اسلامي نقل كنم. يك روز مي‌گفت: «مدت‌ها مي‌گذشت و من پول نداشتم كه براي خانمم ميوه بخرم. بالاخره يك روز خانم گفت: بابا! اين چه وضعي است؟» مي‌خواهم بگويم تا اين حد زندگي سالم و ساده‌اي داشت. يك روحاني خطيب منبري قوي، چندين ماه نتواند يك كيلو ميوه بخرد و به منزلش ببرد. مي‌گفت: «بالاخره خسته شدم و پيش خدا ناله كردم كه خدايا! مددي! رفتم يك جائي و گفتند آشيخ بيا برو منبر و رفتم و مقداري پول به ما دادند. سر چهار راه مولوي گلابي‌هاي خوبي مي‌فروختند. خودم هم هوس كرده بودم و وقتش بود كه براي خانواده هم ميوه بخرم. آمدم ميوه جدا كنم كه ميوه فروش گفت: ببين!‌ حاجي: اين دو تا پاكت را يك نفر سوا كرده، ولي نيامده ببرد. نگاه كردم و ديدم چه گلابي‌هاي خوبي است و پول را دادم و پاكت‌ها را آوردم خانه و دادم دست زنم؛ خوشحال از اينكه بالاخره دست پر به خانه رفته بودم.»

آقاي اسلامي خيلي هم آدم شوخ و شيريني بود و اين ماجرا با با شيريني تعريف مي‌كرد. او چنين ادامه داد: «بالاخره  بعد از چند دقيقه خانم برگشت و گفت: اين گلابي‌ها را خودت خريدي؟ پرسيدم: چطور؟ مگر چه شده؟» گفت: سه چهار تا سالم روي پاكت بود و بقيه هم لك و خراب بودند. معلوم شد كه طرف گلابي‌هاي لهيده را داخل پاكت گذاشته و رويش چند تا سالم چيده و داده دست ما. چند شب بعد ميوه فروش سر چهار راه مولوي را ديدم و گفتم: داداش! اين رسمش بود؟ تو بعد از مدت‌ها كه ميوه نخريده بودم، آبروي ما را پيش خانم بردي. ميوه فروش گفت: راستش آن شب ضرر كرده بودم. گفتم اين ميوه‌ها را به كي بدهم كه شر نشود، ديدم شما از همه بهتري كه دست كم اگر هم نفرين كني، فقط خودم را نفرين مي‌كني و به زن و بچه‌ام كار نداري!»
آقاي حاج شيخ قاسم اسلامي چنين آدمي بود. البته در سال 56، 57 كه دو مرتبه دعواي شريعتي بالا گرفت. مرحوم امام در اين مورد يك بحث جدي كردند و فرمودند: «چرا عليه هم حرف مي‌زنيد؟ مسئله اين چيزها نيست. اينها مي‌خواهند بين شماها تفرقه بيندازند. از اين حرف‌ها نزنيد.» و شهيد اسلامي هم ديگر حرفي نزد و اطاعت كرد.

بعد از پيروزي انقلاب يك روز من در دفتر حزب جمهوري اسلامي نشسته بودم. ديدم از بازار زنگ زدند كه آقاي شيخ قاسم را كشته‌اند. عده‌اي هم جنازه را آورده‌اند در بازار و شعار مي‌دهند كه: «اين سند جنايت شريعتي!» شريعتي بنده خدا خودش قبل از انقلاب از دنيا رفته بود. پرسيدم چه كساني دارند اين كار را مي‌كنند؟ گفتند اينها دارند هياهو مي‌كنند و آدم‌هاي مشكوكي هستند. من فوري به بچه‌هاي مؤتلفه بازار گفتم جمع شويد و بريزيد سر جنازه شيخ قاسم و از او تجليل كنيد و بلند شعار بدهيد: «عزا عزاست امروز/ حجت‌الاسلام ما نزد خداست امروز.» چون عده‌اي مشكوك ريخته‌اند كه همان جنگ سابق با روحانيت را علم كنند و يك عده هم اين وسط سود حاصل از اين تفرقه را ببرند. بچه‌ها رفتند و اين كار را كردند و ماجرا افتاد دست بچه‌هاي ما و شعار قبلي ديگر تكرار نشد و آن عده هم به اهدافشان نرسيده بودند. 

بعيد مي‌دانم كه مريدان آقاي شريعتي، شهيد اسلامي را كشته باشد، اما اگر فرقان كشته باشد، اينكه سازمان مجاهدين اين طراحي را كرده باشد كه جنگ شريعتي و روحانيت را راه بيندازد، از آنها برمي‌آيد. من فرصت پيدا نكرده‌ام شرح محاكمات فرقاني‌ها را بخوانم. تنها كاري كه از دستم برآمد، همين بود كه در تشييع جنازه شهيد اسلامي، شعار را از دست اينها گرفتيم و جنازه را با احترام برديم و در شيخان دفن كرديم. در هر حال در سال 56 جزوات فرقاني‌ها كه به دستم رسيد و مطالعه كردم، دنباله قضيه را گرفتم و به اكبر گودرزي رسيدم كه در اين سال فراري شده بود.

بعد از پيروزي انقلاب، پشت مجلس كه ستاد تبليغات اقامتگاه امام بود، عكس گمشده‌ها را مي‌آوردند كه به صدا و سيما بدهيم. يك روز ديدم عكس گودرزي را آورده‌اند و يك نفر گفت كه اين شخص گم شده! عكس با عمامه بود. مي‌خواستند اعلام كنند كه اگر كسي از او نشاني دارد، خبر بدهد. پرسيدم: «كجا گم شده؟» گفتند: «در جريان روزهاي انقلاب.» گفتم: «بعيد است گم شده باشد.» عكس را گرفتم دادم به بچه‌هاي كميته كه تازه تشكيل شده بود و گفتم: «اين اكبر گودرزي، رئيس فرقان و آدم خطرناكي است. احتمالا اينها برنامه‌اي دارند. مراقبت كنيد كه اين فرد را دستگير كنيد.» و نامه را براي دادستاني و مقامات مسئول فرستاديم. اين عكس عمامه‌اي و نامه‌اي را كه نوشتم گمانم هنوز داشته باشم.

از همين جا معلوم شد كه اينها در كارشان جدي هستند. من همان موقع هم بارها گفتم كه اين گروهي كه اسم فرقان گرفته و به نام اكبر گودرزي مشهور شده، در واقع شعبه‌اي مثل شعبات جنبش مجاهدين است كه منافقين ايجاد كردند. جنبش مجاهدين براي كارهاي روزمره و سياسي است و گروه فرقان به عنوان بازوي نظامي و ضربه به نظام عمل مي‌كند. من اعتقاد عميق دارم كه فرقان، گروه ضربت و ترور سازمان منافقين بود و همه اين نقشه‌ها را هم داخل زندان طراحي كردند. بي‌ترديد با امريكا هم در ارتباط بودند، چون مي‌دانستند چه كساني را بايد بزنند. بعضي‌ها مي‌گويند كه آقاي قرني و آقاي مطهري و سايرين اسمشان در ليست گوادلوپ بوده كه اگر درست باشد و اسناد گوادلوپ منتشر شود، دقيقا مشخص خواهد شد كه فرقان يك گروه آمريكائي است كه از طريق سازمان امريكائي منافقين عمل كرد. الان كه وضعيت عراق هم به هم خورده، باز ملاحظه مي‌كنيد كه مسعود رجوي تحت پوشش‌هاي دقيق امنيتي غرب است. اين جوري نيست كه چهار نفر محافظ عادي از او محافظت كنند.
پس به نظر شما پرونده فرقان از اين جهت كه مجاهدين هنوز فعال هستند، باز است و هنوز هم حلقه‌هاي مفقوده‌اي از اين جريان هست كه با دستگيري همه منافقين و انتشار اسنادشان معلوم مي‌شود.
ممكن است اين طور باشد. كمتر به اين موضوع پرداخته شده و اگر در تحقيقات به اين قضيه پرداخته شود، ممكن است مطالب جديدتري به دست بيايد.

منبع: یاداور


مطالب مشابه :


منابع کارشناسی ارشد سلولی - مولکولی ( پیشنهادی رتبه یک )

وبلاگ مذکور حاوی مطالب محیط زیستی است که امیدوارم مورد استفادتون قرار بگیره نظر یادتون نره




آزمون آنلاین زیست شناسی

آزمون آنلاين از كتاب " زيست شناسي سلولي مولكولي و ژنتيك تاليف مجيد مهدوي و




لیست کتابهای موجود در تربیت بدنی خواهران. منطقه 11

سازگاري درون سلولي عضلات قلبي واسكلتي به مجيد عيوض رضا مهدوي




روحانیت ستیزی فرقان از شریعتی نبود

ولي آنها حتي كتاب تكامل را يا مثلا مجيد معيني كه الان از انواري و آقاي مهدوي كني، مطالب




برچسب :