رمان نگاه مبهم تو
با پا هایی لرزون وارد اتاق شدم ....یه آقای میان سالی پشت میز بزرگ نشسته بود ...با ورود من عینکش رو گذاشت روی میز و بلند شد ....
مدیر _ خیلی خوش آمدی دخترم ...
"با لبخند جوابش رو دادم که به صندلی جلوی میز اشاره کرد "
روی صندلی نشستم که صداش رو صاف کرد و گفت :
مدیر _ من تعریفت رو خیلی شنیدم دخترم...ولی خب خودم گفتم تعریف ..ولی حالا میبینم ..میفهمم نیما حق داشت انقدر ازتون تعریف کنه ...البته حقیقت رو گفته ...
"سرم رو انداختم پایین و گفتم "
_ ایشون لطف دارن ...
"پدر نیما چند لحظه سکوت کرد و گفت "
_خب دخترم ...اینطور که شندیم برای استخدام اینجا اومدی ....
عسل _با اجازتون ....
پدر نیما _ این از خوش شانسی منه که شما الان اینجایی ولی شرکت پدرتون ......
"مکث کرد که من گفتم "
_راستش دوست ندارم هرکی موفقیتم رو تو هر زمینه ای ببینه بگه ..."خب به خاطر پدرش بود "
"ابرو هاش رو برد بالا و سرش رو فیلسوفانه تکون داد و گفت "
_چه خوب ... طرز فکر جالبی داری دخترم....
"بلند شد و از توی کمد یه برگه در آورد و بهم داد ..."
پدر نیما _ این برگه ها رو پرکن ..
"با دقت تمام برگه ها رو پر کردم ...و روی میز جلوی پدر نیما گذاشتم "
عسل _ خدمت شما ....
"پدر نیما عینکش رو روی چشمش زد رو برگه رو زیر نظرش گذروند "
پدر نیما _ خب "عسـل ...افشـار ...اوووم ...بله "
"برگه رو لای یه پرونده ی مشکی رنگ گذاشت و گفت "
_خب دخترم بازم میگم ...باعث خوشحالی من شد که اومدی اینجا ...از فردا شما میتونی بیای ...
"واقعا تو دلم باورم نمیشد که انقدر راحت منو استخدام کرده ....هر جا رفته بودم با کلی منت آخرش گفته بودن نمیشه و کلی ادا در آورده بودن ....از خوشحالی دهنم باز مونده بود ...با شور و هیجانی که توی صدام بود گفتم"
_واقعا باورم نمیشه ....بله حتما ....
پدر نیما یه لبخند زد و گفت :
_من گفتم دختر خوبی مثه تو رو از دست نمیدم ...فردا اومدی تو همین طبقه اتاق 8 ...خلوت ترین اتاق رو برات گذاشتم که راحت باشی ...فقط باید یه همکار غر غرو رو تحمل کنی ....یه کم فکر کرد و باز گفت :آدم بدی نیست ....میتونی تحملش کنی ....
لبخندی زدم و با کلی تشکر از شرکت اومدم بیرون ....
بلافاصله به ملیکا زنگ زدم ...
عسل _ملیکا کجایی ؟
ملیکا _نزدیکم الان میام دنبالت ....
"ماشین ملیکا رو از دور دیدم ...و با شور و هیجان سمت ماشین رفتم ...
وقتی سوار ماشین شدم "
ملیکا _ چه خانم کپکت خروس میخونه ..!
عسل _ملی باورت نمیشه بدونه هیچ حرفی استخدام کرد ....
ملیکا _چه خوب ..برای ما هم جا هست ؟
"با تعجب برگشتم سمتش و گفتم "
_مگه خودت نگفتی فعلا حوصله ی کار نداری!! بعد از این که درست تموم شد میخوای کار کنی ...!
ملیکا خندید و گفت :
_آره بابا شوخی کردم خب بگو ببینم چه خبر؟
"با شور و هیجان سمتش برگشتم و گفتم :
_واااای ملی نمیدونی چه پدر ماهی داشت ...قد بلند ..کراوات ...وای خیلی خوب بود ..
ملیکا _ مثه خود نیما
"بعد با نگاه شیطونش بهم خیره شد ...."
"بلند خندیدم و گفتم ..:
_ تو همه چی رو با هم قاطی کن ....
"سکوت بینمون رو شکستم "
_راستی بابای نیما گفت یه همکار هم داری تو اتاقت ...
ملیکا _به به چه شود ..البته اگه پسر باشه ...
"خندیدم و گفتم ....
_من مثه تو نیستم ..
"هر دومون باز سکوت کردیم که ملیکا گفت "
_حالا مطمئنی ؟
عسل _برای کار؟
ملیکا _ آره ..سختت نیس ..هم درس بخونی ...هم بعضی روز ها بری سرکار ؟
"یه کم فکر کردم و گقتم ...:
_نه ..من دوست دارم...
ملیکا _پس خسته نکن خودت رو ....
"جواب نگاه مهربونش رو با خند دادم و گفتم "
_چشــم مادربزرگ مهربون ....
ملیکا چشم غره ای رفت و گفت :
_ یادم باشه دیگه به فکرت نباشم ....
=====================
از استرسی که داشتم مثه مرغ سر کنده این ور اون ور میرفتم ...ملیکا که هر سری یه طرف میرفتم و بدون این که هیچ کاری انجام بدم دوباره برمیگشتم ...شروع میکرد غش غش خندیدن ...مامانمم منو مثه بشکه آب تصور کرده بود از صبح که بیدار شده بودم ده لیوان آب قند حواله ی معده ی کوچیک من کرده بود...
"ملیکا که سر و وضع منو دید یه نگاه به ساعت کرد و گفت "
ملیکا _عسل میخوای نری؟
بعد طوری که مامانم نشنوه ادامه داد
_دیر برسی جلوی همکار عزیزت ضایع میشوی ..!!
"با خنده در حالی که ادا در میاورد گفت "
فکر کن پدر نیما به عنوان رئیس شرکت وقتی دیر رسیدی جلوی اون همکار که از قضا پسر باشه ...
"بادی به غبغب انداخت و در حالی که صداش رو کلفت میکرد که ادای پدر نیما رو دربیاره گفت :
_خــــانم افشــــار ...روز اول کاری دیر کردین ..! اخــراج ...
"خودش غش غش میخندید که گفتم "
_ملی از دیشب اینجا موندی که اینطوری بهم روحیه بدی؟ دستت درد نکنه ...
"به طرف در خروجی راه افتادم ...و از مامانم که توی آشپزخانه بود خداحافظی کردم "
وقتی داشتم از در میرفتم بیرون ملیکا خودش رو به من رسوند بغلم کرد و گفت :
_من به داشتن آبجی مثه تو افتخار میکنم ...موفق باشی...
"با لبخند جواب مهربونیش رو دادم و به سمت شرکت راه افتادم ...
وقتی رسیدم ...سالن به شلوغی دیروز نبود ...چند نفری اومده بودن ...به ساعتم نگاه کردم خب معلوم بود کسی تقریبا نیم ساعت مونده به ساعت کاری نمیرسه ... دنبال اتاق خودم گشتم ...دیروز آقای راد چی گفته بود ؟ اتاق چند ؟ ..آهان آهان ..8 .....اتاق ها پراکنده بود ..همینطوری دنبال اتاق میگشتم که به همون منشی مدیر رسیدم ....
"تا منو دید لبخندی زد و گفت "
منشی _ خیلی خوش آمدی ...خانم افشار ...
عسل _ ممنون خانم ..!!
منشی _احمدی هستم ..
عسل _بله خانم احمدی ؛ دیروز به من گفتن اتاق 8 هر چی میگردم پیداش نمیکنم ...
"احمدی خنده ای کرد و گفت ."
_ حق داری والا ...بیا بهت نشون بدم ...
"اون جلو تر راه افتاد منم پشت سرش ..مثه بچه مدرسه ای هایی که پست سرش ناظمشون راه میرن ..."
"فکر کردم داره شوخی میکنه ...یه عالمه راهرو , رو گذشت و به یه سالن اشاره کرد ..دور سالن پر کمد و قفسه بود ...با تعجب نگاهی به خانم احمدی نگاه کردم که گفت :
_اینجا پرونده های کار کنان و نقشه های پروژه های تکمیل شده نگه داشته میشه .... اون اتاق رومیبینی ...
"با گیجی سرم رو تکون دادم که آره ... دوباره گفت ...
_اونجاست ...البته برو خدا رو شکر کن ... از هیاهوی این شرکت شلوغ کاملا دوری ...
و از همه مهم تر ...
"سرش رو آورد جلو و صداشرو آورد پایین که کسی نشنوه گفت :
_و بهترین کارمند شرکت همکارته ...
عسل _ کی هس ؟
احمدی _ نمیگم ..ولی اون کسانی که اول میان کشته مردش میشن ..بعد یه مدت بیخیالش
"یه علامت تعجب بزرگ بالا سرم اومده بود که گفت "
احمدی _ که این آقا پسر قربونش برم کسی رو تحویل نمیگیره ...
"بعد انگار یه چیزی یادش اومده باشه گفت "
_یه کم بد اخلاقه ..ولی میشه تحملش کرد ...
"دستم رو گذاشتم روی قلبم و گفتم :
عسل _ وای ترسوندیم ....
"احمدی به ساعتش نگاه کرد و گفت "
_وای وای ده دقیقه به هشته ...من برم ...نه نترس ...به جذبش عادت میکنی ...
"و بدو به سمت میز خودش رفت ...
"دور اتاقی که وایساده بودم نگاه کردم ...پره قفسه بود ...به سمت در اتاق راه افتادم ...یه اتاق نسبتا کوچیک بود ...با دو تا میز ...اون میز بزرگ تره که روش پره نقشه و پرونده بود احتمال دادم ماله همکاره بد اخلاقم باشه ...که رو به روی در بود .... و میز کناریش که هیچی روش نبود احتمال دادم ماله من باشه ....رفتم پشت میز نشستم و به میز همکارم که سمت چپ من بود خیره شدم ....یعنی کیه ؟؟!!!
"من که تا اون نیاد نمیتونستم کاری کنم سرم رو گذاشتم روی میز تا همکار محترم بیاد ...
بعد ده دقیقه از تو راه رو صدای پایی اومد ...فکر کردم کارمندان باز اومدن سر وقت قفسه ها ...صدای پا نزدیک نزدیک تر شد ...
"صدای تقه ای که به در خورد منو از جام پروند ...و صدای آرومی که گفت ...
_سلــآ ....مـ ...
سرم رو بلند کردم و نگاهم روش ثابت موند فک کردم خوابم ... چشمام ریز کردم و بهش با دقت نگاه کردم ..وای ..باورم نمیشد
سرم رو با ذوق گذاشتم روی فرمون ماشین ....اولین روز کاری به خوبی سپری شده بود ... سرم رو از روی فرمون بلند کردم ....احتمال میدادم ملیکا خونه ی ما باشه برای دریافت خبر های تازه اما بازم بهش زنگ زدم ....
بعد چند تا بوق گوشی رو جواب داد ...
عسل _سلام ملی ...کجایی؟
ملیکا _سلام ...دارم از کلاس میرم خونه ..!!
عسل _همون دم کلاستون وایسا اومدم دنبالت ....
"سریع ماشین رو روشن کردم و پام رو روی گاز گذاشتم....
==========================
عسل _سلام مامان...
"همراه منم ملیکا بلند گفت "
_سلام به روی ماه خاله ی گلم ...
"مادرم با مهربونی جواب هر دومون رو داد ..لباس بیرون تنش بود که من گفتم "
_مامان خانوم کجا ؟
_ دارم با مامان میلکا میرم بیرون ... مراقب خودتون باشید ..خداحافظ
"و سریع از خونه رفت بیرون ..من به ملیکا نگاه کردم ...وقتی نگاهمون به هم خورد دیگه نتونستیم جلوی خنده مون رو بگیریم ....
"در حالی که میخندیدم گفتم "
_با این عجله معلوم نیس کجا میرن ...
"ملیکا باز چشمای شیطونش برق زد و گفت ...:
_با همسراشون به یاد قدیما بیرون قرار گذاشتن ....
"خندیدم و سریع رفتم بالا لباس های بیرونم رو عوض کردم و اومدم پایین در حال ریختن قهوه بودم ملیکا که تا اون لحظه صداش در نیومده بود با عصبانیت گفت :
_میگی یا نه؟
"برپگشتم نگاش کردم کوسن مبل رو بغلش گرفته بود و چپ چپ نگاهم میکرد ..."
قهوه ها رو گذاشتم روی اپن و گفتم ...
_بفرمایید اینجا بشینید تا براتون بگم ....
ملیکا اومد رو به روی من نشست و دستش رو گذاشت زیر چونش و گفت :
_خب بگو...
عسل _ عجله داری هاااا ...
"دوباره نگاه عصابانیش رو بهم دوخت که سریع گفتم باشه ..باشه ..من تسلیم ...میگم ..."
"و شروع کردم به گفتن تمام اتفاقایی که اون روز تو شرکت افتاده بود ..."
عسل _"واقعا باورم نمیشد ..."
ملیکا _وای جون به لبم کردی بگو دیگه .......
حدس بزن ....
ملیکا_ اشکان بود ؟
"من اشکان رو ببینم شوکه میشم ...
"ملیکا یکم فکر کرد و گفت ....!!
_نه خب راست میگی ..ولی ..اوووم...
"با تعجب سرش رو آورد بالا و گفت "
_نــــــ ه ه ه ه ه ه ه ...
"لبخندی زدم و گفتم ...
_بله ...
ملیکا _وای عسل واقعا نیما؟
عسل _اوهوم ....
ملیکا _خب اون چی شد تعجب نکرد ؟
عسل _اون سرش رو پایین بود اصلا بهم نگاه نمیکرد ...وای ملیکا منم مات مونده بودم بهش ...تو بودی اصلا نمیشناختیش ...کت شلوار ..کراوات ..وای ملی ...
"بعد یه مکث گفتم "
ولی وقتی حالش رو پرسیدم ...اون اولش یکم موند بعد سریع گفت ممنونم و به کارش ادامه داد...
سرم رو گذاشتم روی میز و به تنها چیزی که فکر میکردم این بود ....
"چطوری نگاهش رو تحمل کنم ...!!"
اصلا متوجه نبودم که چقدر تو اون حالت موندم ....فقط احساس کردم بعد یه مدت طولانی ملیکا دستش رو گذاشت روی شونم ....
سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم ....که گفت "
_عسلی ..چند بار بهت بگم ....سعی نکن دوستش داشته باشی ....
"چشمام رو جمع کردم و گفتم :
_کی گفته دوستش دارم ؟
"ملیکا آهی کشید و گفت :
_چی بگم ...!
"دوباره فضای بینمون رو سکوت پر کرد که گفتم...
عسل _ملی ..واقعا نمیدونم ...چطوری میخوام نگاهش رو تحمل کنم ...
ملیکا سرش رو تکون داد و گفت :
_ اگه دوستش نداری دلیلی نداره که از نگاهش بترسی.... عادیه ..یعد یه مدت عادت میکنی ..مثل حضورش ..مگه الان به بودنش عادت نکردی
عسل _چرا ..
ملیکا _ خب پس کاری نداره ...
بعد یه مکث ادامه داد ....
ملیکا _سیاوش رو امروز دیدم ....
"سرم رو کامل از روی میز بلند کردم و گفتم
_خب ...!
ملیکا _ هیچی دیگه ....سراغت رو میگرفت ...
عسل _برای ؟...
ملیکا _ که چرا میره سر کار ؟!
"از کوره در رقتم "
عسل _به اون چه ربطی داره ؟
ملیکا با ناراحتی بهم نگاه کرد و گفت :
_حس کردی که دوستت داره ترسیدی مگه نه ؟
"لبم رو گاز گرفتم و با عجز به چشماش خیره شدم ....و گفتم "
_سیاوش برای من مثه یه برادره ...
ملیکا _گذاشتی ادامه بدم ؟ سریع قضاوت کردی ....
عسل _ چطور ؟
ملیکا _ چون میخواستم بگم ..سیاوش گفت کارت ورودت رو دادن دست اون ...خودش هم نمیدونسته تو اونجا کار میکنی ...وقتی اشکان بهش گفته باورش شده ....زنگ زده بود به من رو هم تشویق کنه با تو بیام سر کار ....گفت عسل کار خیلی خوبی کرد و این حرفا ....
"یکم فکر کرد . گفت "
_ساعت 7 هم اشکان میاد ..هم ببین ما رو هم کارت تو رو بیاره ...ولی عسل معلومه ...به سیاوش فکر کردی؟
"دستم رو شده بود ..نمیتونستم نه بگم ...آروم گفتم "
_آره ...
ملیکا _به نظر تو هم دوستت داره ؟
عسل _فکر کنم ...
ملیکا _ میخوای چی کار کنی؟
عسل _به روی خودم نمیارم ...ملیکا ..از کجا معلوم حدس های من و تو درست باشه؟
"ملیکا شونه هاش رو بالا انداخت که ادامه دادم "
_ولی من هر چی فکر کردم به این نتیجه رسیدم که سیاوش به خاطر اخلاق مهربونش باهام اینطوری رفتار میکنه ...
ملیکا _شاید ...
"صدای زنگ در منو ملیکا رو از دنیای خودمون کشید بیرون ...با تعجب به هم نگاه کردیم ...
عسل _یعنی کیه ..
ملیکا_باید اشکان باشه ...
عسل _تازه ساعت 6 اِ ..!
"ملیکا رفت در رو باز کنه ...وقتی آیفون رو نگاه کرد ..بلند گفت :
_بله ...زلزله تشریف آورد ...بعد با یه حالت ذوق اضافه کرد ...
_آرین هم همراشه ..!!
لبخندی زدم و تو دلم گفتم :
"خودت داری از دست میری بعد نگران منی..."
با هم به پیشوازشون رفتیم قبل از این که در رو براشون باز کنم ...اشکان خودش در رو از بیرون باز کرد و سریع اومد تو ودر رو پشت سرش بست ...
به در تکیه داد و دستش رو گذاشت روی قلبش ..منو ملیکا با دیدن رنگ و روی پریده اش از خنده نفس کم آوردیم که نفس زنان گفت ...:
اشکان _مخصوصا بود آره ؟ ...شمـا ها ....
"مکث کرد همینطوری با فکر ذل زده بود به سقف و داشت فکر میکرد ...که من گفتم :
_ما ها چی ..؟!
"اشکان با فکر نگامون کرد و گفت :
_دقیقا چند سالتونه ؟
ملیکا _برای چی میخوای ؟
اشکان _سن مهدکودک رفتنتون شده ؟
ملیکا دست برد که کفشش رو در بیاره که اشکان سریع گفت :
_آره بابا میبینم که شده ...
ملیکا _آفرین حالا که فهمیدی برو کنار در رو باز کنم ..بقیه پشت در هستند...
تا ملبکا خواست بره جلو که در رو باز کنه اشکان دست رو بالا آورد و گفت :
_نــه نـــَه ..جلــو نیا ..همون عقب بمون ببینم ...
ملیکا برگشت عقب و گفت :
_آخه چرا ؟؟
"اشکان چشماش رو ریز کرد و به من وملیکا چشم دوخت ...
"در محکم تر زده شد "
رفتم جلو و گفتم ....
عسل _برو کنار بابا ... بچه ها سردشون شد ...
"اشکان با همون قیافه ی خونسردش از جاش تکون نخورد فقط به روی لباسش که خاکی بود اشاره کرد...."
عسل _ خب ؟
اشکان _دقت کن ...
"به لباسش دقت کردم ...بعد از این که یکم نگاه کردم تازه فهمیدم جای پای سگمونه ...نتونستم جلوی خودم رو بگیرم زدم زیر خنده ..
تامن خندیدم اشکان گفت :
_آره دیگه بخند ....خانوم جان ..اون حیوان اهلی نیست که بازش کردی بچره ...
"ملیکا از اون فرصت استفاده کرد و در و باز کرد ...
صدای سیاوش اومد ...
_صابخونه داشتیم برمیگشتیم ....
_ای اشکان چرا یهو غیبش زد ؟؟؟
"صدای آرین بود ...سرم رو بلند کردم و در حالی که اشکام رو که از شدت خنده سرازیر شده بود پاک میکردم ...با همشون دست دادم ..اصلا حواسم ..به بچه ها نبود که کیا اومدن ...
به نیما که رسیدم ..دهنم باز موند ...انتظار دیدنش رو نداشتم ...
شوکه خیره بودم بهش ...که گفت ...
_دوست ندارید برم ...
"تا این رو گفت انگار برق بهم وصل کرده باشن ..گفتم :
_نــه ه ه ه ه ه ..این چه حرفیه ؟ انتظار دیدنتون ....
_دیدنت ....
"شوکه بودم ..با این حرفش شوکه تر شدم ...سرم رو بلند کردم و تو چشماش خیره شدم ...قبل از این که غرق شم گفت :
_راستی سلام ....
"و دستش رو به طرفم دراز کرد"
"باهاش دست دادم ...
به تنها چیزی که فکر میکردم این بود ....."
"اولین قدم رو ..گذاشت
"با یه لبخند جواب نگاه مهربونش رو دادم ...که یکی محکم زد روی شونم ...برگشتم نگـاه کردم ...اشکان بود ...که دست به سینه به من نگاه میکرد ..."
عسل _چیه ؟!
اشکان _واقعا بگو چند سالته ..!
خندیدم و گفتم :
_برای چی میخوای ؟
اشکان _ تو بگو ...
عسل _21 خـب !!
اشکان _تو از من سه سال کوچیک تری بعد سر به سر من میزاری؟
"در حالی که میخندیدم گفتم :
_بابا چه سر به سری؟
اشکان _تو نمیدونی این سگ به من حساسیت داره....
در حالی که هولش میدادم به سمت سالن هال ..گفتم ...
_از بس تو با نمکی ازت خوشش میاد ...
===========================
شب وقتی اشکانینا داشتن میرفتن منم تا دم در همراهیشون کردم ...اشکان که تا اون لحظه ساکت نمونده بود برگشت گفت :
_خب عسل جان دیگه حلال کن داریم با بچه ها میریم بیمارستان....
"اخمی ساختگی کردم و گفتم "
_غذای من هیچ ایرادی نداشت... اگر هم نیازی به بیمارستان داشته باشید برای ذوق معدتونه..
"اشکان بلند خندید و گفت .."
_بر منکرش لعنت ...این که دست پخت شما عالیه حرفی نیس ..ولی ...
"با دهن باز به گوشه ی حیاط خیره موند ...
اشکان _باز این سگه که بازه ....خدافظ ...
"و سریع از در حیاط بیرون رفت ...
"سیاوش در حالی که میخندید باهام دست داد و گفت ..
_اگه یه روزی از من پرسیدند بهترین و به یاد ماندنی ترین لحظه هایی که با دوستات بودی کی بوده ..حتما امشب رو براش توصیف میکنم ...
"آروم چشمام رو , روی هم گذاشتم و گفتم :
_مرسی..
سیاوش هم خداحافظی کرد و رفت تو ماشین اشکان که صدای غر زدناش کوچه رو برداشته بود نشست...
"ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود ..که نیما گفت .
_ممنون خیلی خوش گذشت ...شامی هم که درست کرده بودی حرف نداشت ...
"لبخندی زدم و گفتم ....
_حضورت هم منو خیلی خوشحال کرد ....نــیمـ
"بعد با یه مکث گفتم ...
_....نیمـا
"دوتاییمون با هم خندیدم ..که باز گفت ...
_راستی تا یادم نرفته ...خیلی خوشحالم که همکاری مثه تو دارم ....عسل ..
"چشمام رو روی هم گذاشتم و گفتم ...
_منم همینطور ...
دستم رو که تو دستش مونده بود فشار داد و گفت ...
_خب دیگه سردت نشه برو تو شب خوش....
"و رفت ....وقتی داشت میرفت رفتنش رو دنبال کردم و آروم گفتم "
_شب تو هم خوش ....
"در حیاط رو که بست ...چند دقیقه به در حیاط خیره شده بودم و توی دنیای خودم غرق بودم ....که سردم شد ...بافتنی رو که تنم بود رو بیشتر به جمع کردم و برگشتم برم خونه که پشت شیشه ملکا رو دیدم که دست به سینه وایساده بود ....
"تو دلم گفتم .....
_خدایا یه خیر بگذرون
چون سرد بود محوطه ی حیاط رو دویدم و تا رفتم توی خونه ملیکا سریع خودش رو به من رسوند و گفت ...
ملیکا _ چی بهت گفت ؟
_هیچی ...خداحافظی کرد ..
ملیکا _ همین ؟
_آره خب ...
"ملیکا با نگرانی روی مبل نشست و بهم خیره شد ....و بعد چند لحظه سکوت گفت ..:
ملیکا_عسل نگرانتم ...
_برای چی ؟
ملیکا _ میترسم بازیت بده؟
"با تعجب خیره نگاهش کردم که با یه حالت عصبی حرفش رو ادامه داد
ملیکا _ یعنی میگم ....
"دوباره تو چشمام خیره شد ...نگرانی تو چشماش موج میزد ...لبخندی زدم و رفتم کنارش نشستم و بعد کمی مــِن و مــِن گفتم..."
_ زیاد خودت رو نگران نکن... مراقبم ...
ملیکا_ عسل یه چیزی بگم؟
_آره ...
ملیکا _عسل آخه ...
"حرفش رو ادامه نداد ....
_آخه چی ؟
ملیکا _قول میدی عاشقش نیستی ..؟
"یه کم فکر کردم ...مطمئن نبودم .... دوباره به ملیکا نگاه کردم. ..نگران نگاه م میکرد ...نخواستم به خاطر احساس شاید غلطم نگرانش کنم...لبخند زدم و گفتم :
_آره قول میدم ...
نفسی کشید و ادامه داد ....
_ نگرانم عاشقش بشی ..!
_چرا؟
ملیکا _ تو دانشگاه کم کشته مرده داره ...پریا چند روز پیش کنارم نشسته بود داشت حرف میزد ...نیما اومد یهو انگار حرفش یادش رفته باشه ..سریع منو پیچوند رفت ...
_خب ؟!!
ملیکا _خب به جمالت ....قصه میخوندم برات ! نفهمیدی ؟
_چی رو ؟
ملیکا _این یارو پسره ...
_نیما .!
ملیکا _ خب حالا هر چی ..دورش پره دختره ...راحت بازیت میده ...سعی نکن زیاد بهش عادت کنی ...صد تا دختر دورش ریخته ..میفهمی یعنی چی؟؟؟؟
"تو چشمای ملیکا نگاه کردم ...حرفی نداشتم که بزنم ....شاید حق با اون بود
"حرفای ملیکا منو تو فکر برد ....حتی شب هم انقدر ذهنم مشغول بود که خوابم نمیبرد ...هرچی با خودم فکر میکردم به نتیجه ای نمیرسیدم ...امکان نداشت نیما اهل بازی دادن من باشه ....
فقط دوست داشتم گوشیم رو از پنجره ی اتاقم پرت کنم بیرون ...به زور از جام دل کندم....تا نزدیک های صبح فکرم مشغول بود ....
ساعت گوشیم رو نگاه کردم ...تازه ده دقیقه به هفت بود .... دوباره گوشیم زنگ خورد ...با صدای گرفته جواب دادم...ملیکا بود ..
عسل _ چی شده ملی ...بیدار نشده آتیش گرفتی ...
ملیکا _وای چقدر میخوابی زود بیا دنبال من ..دانشگاه دیر میشه ها ...
_تازه ساعت نزدیکه 7 اِ !
ملیکا _خب تا برسیم میشه هشت ...
_آخه بازم زوده ...
ملیکا _بدو بیا دنبالم زیادی حرف نزن ...
_ خانوم مگه من راننده ی شخصی شمام ؟
ملیکا _اوووم ..خب آره ..
"از جام با حرص بیدار شدم ...خودم رو به ناراحتی زدم و گفتم ..."
_دستت درد نکنه دیگه ....
"بلند بلند خندید و گفت :
خواهش میکنم ...حالا که خواب از سرت پرید بدو حاضر شو ...
"منم خندیدم ...راست میگفت ..دیگه خواب از سرم پریده بود .."
***** ****** ******* ************
دستم رو گذاشتم روی بوق ...مثل جن زده ها سریع از توی خونه اومد بیرون و نشست توی ماشین ...و یه نگاه عاقل اندر سفیه کرد بهم و گفت :
_ بالاخونه رو داد ی اجاره؟
_نه فروختم...
ملیکا _شکر خدا ..معلوم بود..
"برگشتم سمتش و عینکم رو در آوردم و گفتم "
_سلـــــــــــام...
ملیکا _ بسم الله ...
"بعد شروع کرد یه چیزی زیر لب خوندن و به طرفم فوت کردن .."
"از خنده رنگ لبو شده بودم"
ماشین رو روشن کردم و به سمت دانشگاه راه افتادم ...
ملیکا هنوز داشت میخوند و فوت میکرد ...
"با خنده به سمتش برگشتم و گفتم "
_چی میخونی تند تند ؟؟!!
ملیکا _ واای نکنه جنی شدی ؟؟
دوباره شروع کرد ....
ملیکا _بسم الله رحمــ ....
_وااای ملی نه نشدم ...
یکم فکر کردم و گفتم ...
_ولی فکر کنم شدم ....بخون بخون ...
ملیکا _از کجــا فهمیدی ی ی ی ی ی ی ی؟؟؟
_آخه صبح یکی مثل جن بیدارم کرد ...
ملیکا _ من غلط کنم دیگه تو رو اون شکای بیدار کنم ....
_خدا نکنه ...
ملیکا دستش رو گرفت جلوی دهنش و گفت ...:
_اِ اِ اِ ؟!!! آخه این چه وضع صدا کردن منه ؟ ..نمیگی چهار نفر میبینن ؟؟ خواستگارام چی ؟؟؟
"دستش رو به پنجره تکیه داد و گفت :
_ای واااااای ...
عسل _دیگه ببخشید دیگه ...دو تا از اون خواستگاراتون رو پروندیم ...
"مکثی کردم و گفتم ..."
_البته جای دور نرفته ...دو کوچه بالا تر اومدن ....
آروم ادامه دادم. ..
_خواستگاری من ...
خندید و گفت ..:
ملیکا _ پس برمیگردن ....
"تا یه جا پارک رو دیدم ..سریع پارک کردم و از ماشین پیاده شدم .به ملیکا گفتم ..
_خوبه امروز یکی نزدیک دانشگاه پیدا شد ...
ملیکا _ از عجایبه والا ...
یه پسره دست به کمر به ماشینش تکیه داده بود و بهم نگاه میکرد ...بعد چند دقیقه گفت :
_خانوم ببخشید
عسل _بفرمایید
شما گواهی نامه داری؟
"چپ چپ بهش نگاه کردم و با حاضر جوابی گفتم "
_ نه خیر ...
پسره لبخندی به لب زد و گفت ":
_خب خانوم کوچولو میدونی خطرناکه بدون گواهی نامه پشت فرمون بشینی ...؟!
" از عصبانیت نزدیک بود از تو گوشام آتیش بزنه بیرون ...ولی باز ظاهرم رو حفظ کردم و گفتم :
_خوب شد گفتید نمیدونستم ...
"ملیکا که اوضاع رو خطری دید سریع اومد کنار دسته من و دم گوشم گفت :
_عسل بیخیال شو ...بریم ..
سرم رو تکون دادم و با هم راه افتادیم که صداش رو که حالا پشت سرم بود شنیدم ...:
_ولی خانومه به ظاهر زرنگ ..حالا که گذشت ... ولی سری بعد حق پارک با اونیه که دنده عقب گرفته ...
"بهش توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم ...یه کم که گذشت برگشتم سمت ملیکا ..از خنده کبود شده بود ..تا قیافه اش رو دیدم ...دو تاییمون زدیم زیر خنده ....
ملیکا در حالی که میخندید گفت ...:
_ واااای خدا پسره از عصبانیت داشت ....
_میمرد ...
"دوباره شروع کردیم به خندیدن که من گفتم "
_حالا واقعا دنده عقب گرفته بود ؟
ملیکا _نمیدونم والا ...من که حواسم نبود ..تو ندیدش ؟
_نه والا ...
"وارد دانشگاه شدیم ...."
سرم پایین بود و داشتم توی کیفم دنبال یه چیزی میگشتم که ملیکا گفت ..:
_به به ..اونجا رو ...آقا داره یکی دیگه رو خام میکنه ..؟!
"برگشتم سمتش ...چی میگفت ؟
_ کی رو میگی ؟
ملیکا _اوناها ...به بهونه ی جزوه با این و اون بگو بخند هم میکنه ....
"با دقت به یه جایی نگاه میکرد ..مسیر نگاهش رو دنبال کردم...وا رفتم ...نیما بود ...با یه دختره که پشتش به ما بود ..داشت حرف میزد ..."
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و به ملبکا گفتم :
_ولش کن ...به ما چه ربطی داره که با کی حرف میزنه ....بیا بریم. ...
"دست ملیکا رو گرفتم و به همراه خودم کشیدم سمت کلاس..ملیکا هم که تقریبا همراه من میدویید گفت ...:
_باشه بابا ووواییی کندی دستم رو ...!!
"دو باره برگشت پشت سرش و یه نگاه دیگه بهشون کرد ...سریع برگشت و گفت ...:
اه اه اه ....این دختره پریاست .... آخه چقدر آویزون این پسره است ؟؟؟
زیر لب گفتم :
"ولـش کن ..."
"فقط خدا میدونست تو دلم چی میگذره!!!
با ملیکا وارد کلاس شدیم ...ملیکا از اون لحظه که نیما رو دیده بودیم یه بند حرف زد ...
برگشتم نگاش کردم ...هنوز داشت میگفت :
_واای من موندم این پریا در حال حاضر با چند نفر میپره ..!؟ دل نیست که هزار ماشالا.. دریاست ...
"دید که دارم گوش میدم ادامه داد"
_ هر روز یکی ....
"یکم فکر کرد و گفت :
_ولی چرا این نیما رو ول نمیکنه ...
"پریا شاد و خندون وارد کلاس شد ..."
به ملیکا نگاه کردم و گفتم
_ چه شاد ...
" یه حسی بهش داشتم...نمیدونم ..شاید تنفر ..شاید حسادت ...این حسم باعث شده بود نگاهم بهش غیر عادی باشه ..که پریا با اون صدای تو دماغیش گفت :
_خوبی عسل جون ...
" و به زور تهش یه لبخند اضافه کرد .... پریا حسود بود میدونستم ...ولی به چی حسودیش میشد ... اون جای تعجب داشت ..."
منم مثل خودش خنده ی زورکی تحویلش دادم و گفتم ...
_اوهوم ...
ملیکا پرید وسط حرفم و گفت ...
_خوش میگذره ؟!
خندید و گفت :
پریا _ بد نمیگذره ..
" ملیکا که مشخص بود خیلی از دستش عصبانیه با تیکه بهش گفت :
_ امیر خوبه ؟
"پریا لبخند تمسخری که گوشه لبش بود گفت "
_امیر هم بد نیس خوبه ..!!
ملیکا _آقا نیما چی خوب بود ؟
"رنگ و روی پریا رفت ...لبخند تمسخری که تا لحظه ای پیش گوشه ی لب پریا بود از بین رفت "
با بی تفاوتی و صدایی لرزون گفت :
_من چه میدونم ؟ مگه نیما هم مثه امیر دوست پسرمه ؟
ملیکا _ مگه میشه ندونی ؟ خیلی حواست بهشه ! تازه الان داشتی باهاش حرف میزدی ..!
پریا _نه مــَن ..
"استاد اومد سر کلاس و اجازه ی صحبت کردن بیشتر رو به پریا نداد ...ملیکا هم با یه لبخند پیروزمندانه بلند شد و من هم خوشحال از حال گیری پریا بلند شدم...
=======================
کلاس که تموم شد وقتی وسایلمون رو جمع کردیم و داشتیم میرفتیم بیرون از کنار صندلی پریا که رد شدبم ملیکا لبخندی زد و گفت :
_خداحافظ پریا جون ...
"و از کنارش رد شدیم ...""
وقتی از کلاس رفتیم بیرون من از خوشحالیم خندیدم و گفتم ...
_ چه حالی گرفتی ..خسته نباشی استاد ...
ملیکا خندید و گفت :
_درمونده نباشی ...
_وای چه طفلکی رنگ و روش سفید شد ..
ملیکا _ حقش بود ...باید بره خدا رو شکر کنه که از این بد تر حالش رو نگرفتم ...
_ ولی ..!
بعد یه مکث گفتم ...
_ چرا حالش رو گرفتی ؟
ملیکا _ حال نیما هم میگیرم صبر کن ..
_چه دلیل داره ....؟
ملیکا _ باید بدونه بازی گرفتن دیگران خوب نیست ...
_کی رو بازی گرفته ؟
ملیکا _عسل به خودت هرچقدر هم دوست داری دروغ بگو ...ولی به من نه ..
_من دروغ ..
"با لحن آرومی گفت "
_چرا داری میگی ..
بعد یه مکث اضافه کرد ..
_هم به خودت هم به من ...
"به نیما که تو محوطه ی دانشگاه داشت قدم میزد و با گوشیش حرف میزد نگاه کردم ..."
ملیکا _معلوم نیست داره مخ کی رو میزنه ...
ولی عسل ..مراقب باش...
_ملیکا نیما اهل بازی دادن نیس ...
ملیکا _دوستش داری؟
_نمیدونم ..
ملیکا _داری .. معلومه از رفتارت ...ولی عسل صد بار گفتم بازم میگم مراقب باش..دورو برش خیلی دختر هست.....
هر دو سکوت کردیم که ملیکا گفت :
نیمـا معنی دوست داشتن رو نمیدونه .....
=============================
مطالب مشابه :
دانلود رمان طواف و عشق(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)
دانلود رمان طواف و عشق(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf) - ارائه کتابهای رمان امیدوارم حس
رمان نگاه مبهم تو
تنم بی حس شد لیوان 36- رمان نگاه مبهم آنلاین,رمانسرا,نگاه دانلود,رمان,کوتاه
رمان نگاه مبهم تو
رمان رمان عاشقانه رمان عاشقانه ایرانی دانلود رمان رمان خارجی جدید
دانلود رمان جدید الهه ناپاک
دانلود رمان شاه پری دانلود برای pdf. حس مبهم من; در آمد
دانلود رمان عشق و احساس من از fereshteh27
دانلود رمان عشق و احساس من از fereshteh27 PDF. رمز عبور ღ حس ناب زنانگی هایم برای
رمان آسانسور
رمان آسانسور,رمان عاشقانه ایرانی و دانلود رمان حس كرد زودي رمان کوتاه خارجی,andorid,pdf
دانلود رمان گناهکار از fereshteh27
دانلود رمان گناهکار pdf,java,apk,epub : دانلود رمان گناهکار از فرشته ღ حس ناب زنانگی
رمان من یه پسرم
رمان من یه پسرم,رمان عاشقانه ایرانی و دانلود رمان حس کردم تو رمان کوتاه خارجی,andorid,pdf
رمان محیا
رمان محیا,رمان عاشقانه ایرانی و دانلود رمان رمان نگاه مبهم رمان کوتاه خارجی,andorid,pdf
برچسب :
دانلود رمان حس مبهم pdf