وکیل
- نمی دونم حاج آقا باید بار بهم بخوره فعلا که خبری نیست محبوب هم امتحان داره من باشم بهتره
حاج حسین آهسته در گوش دخترش گفت مقرری ماهانه رو به همون حساب می ریزم
دستتون درد نکنه
انسیه گفت چی شده پدر و دختر دل دادین و قلوه گرفتین
حاج حسین گفت یک عمری خودمو از لذت وجودش محروم کرده بودم می خوام تلافی اون زمانها رو بکنم
مادر محبوبه با لحن معترض گفت وا مگه چه کوتاهی در حق محبوب کردیم
حاجی گفت شما رو نمی گم منظورم خودم هستم وگرنه شما که مادری را در حق اون تموم کردی
جواد پوزخندی زد مونس گفت چیه تو هم ادعا داری
نه مادر صاحب مدعا نشسته من چکاره هستم
عباس پرسید جریان چیه
هیچی اختلاط خونوادگیه
مونس آن شب سنگ تمام گذاشته بود بهناز هم مرتب از شوهرش پذیرایی می کرد و می گفت آدم که دانشگاه می ره باید تقویت بشه اونم فوق لیسانس
پس از صرف شام محبوبه و عباس به بهانه امتحان زودتر از همه راهی شدند در راه عباس پرسید محبوب جریان چیه تو مثل بقیه نیستی آخه دخترها به خصوص وقتی شوهر می کنن بیشتر به پدر و مادرشون وابسته می شن تو یه جور غریبی می کنی هیچ وقت ندیدم کنار مادر و خواهرات بشینی و باهاشون حرف در گوشی بزنی
من از این کارهای خاله زنکی خوشم نمی آد در ضمن دوست ندارم اسرار زندگی و شوهرمو به همه بگم بده
نه خدا عمرت بده اگر اون کارهایی که ن با تو کردم به حاجی می گفتی دو روزه طلاقتو می گرفت
دیگه راجع به این موضوع حرف نمی زنیم باشه
باشه هرچی تو بگی من دربست مخلص شما هستم
چی شده امشب مهربون شدی
بی انصاف من همیشه مهربون هستم به جز مواقعی که تو خواسته منو اجابت نمی کنی
محبوبه پس از چند سال هنوز از روابط زناشویی بیزار بود هیچ تمایلی در خود احساس نمی کرد از عباس بدش نمی آمد به شرطی که توقعی از او نداشته باشد از نخستین شب ازدواجش خاطه تلخی داشت که هرگز از یاد نمی برد عباس را در دوحالت نمی توانست تحمل کند یکی زمان غذا خوردن که از اشتها می افتاد و یکی هم زمان روابط زناشویی در باقی اوقات او را به خوبی تحمل می کرد حتی زمانی که عصبانی می شد
محبوبه امتحانهایش را با موفقیت به پایان رساند و از عباس اجازه گرفت ترم تابستانی بگیرد او هم به این دلیل که محبوبه هرچه زودتر فارغ تحصیل شود قبول کرد البته یکی دیگر از دلایل موافقتش آمدن راحله و شوهر و بچه هایش بود که نمی خواست محبوبه زیاد در خانه باشد زن جوان هم سر از پا نشناخته به کلاسهایش می رسید
یک روز که عباس دنبالش آمد مثل برج زهرمار بود محبوبه پرسید چی شده
عباس گفت مرتیکه فلان فلان شده صبح رفتم آشپزخونه صبخانه بخوره دیدم رفته سراغ فایزه اون بیچاره هم از ترسش به کابینت چسبیده بود
راست می گی می خواستی بفرستیش بره
همین کار رو کردم به ستار هم گفتم دست زن و بچه تو بگیر و برو دیگه هم این طرفها پیدات نشه محبوب اگر من نبودم تحت هیچ شرایطی اونو راه نمی دی فهمیدی خیلی چشم ناپاک و هیزه
محبوبه ناگهان حالت تهوع گرفت با دست به عباس اشاره کرد که نگه دارد
چی شد محبوب چرا این طور شدی
هیچی نیست از چیزی که برام تعریف کردی حالم بد شد من می رم خونه همسایه ها اگر رفته بود بیا دنبالم
ساعتی بعد عباس آمد و گفت رفتند محبوبه نفسی راحت کشید هرچه خانم فرجی اصرار کرد ناهار بمانند قبول نکردند
سارا عاقبت به خواستگارش پاسخ مثبت داد روز جمعه مهمانی ای گرفتند که محبوبه و عباس هم دعوت داشتند محبوبه یک سکه به عنوان هدیه خرید مجلس زنانه طبقه پایین خانه بود و مردها طبقه بالا محبوبه وقتی وارد شد مورد استقبال خانم مستوفی و سارا و سیما قرار گرفت با تکان دادن سر به همه ادای احترام کرد و کنار خانم فرجی و دخترش نشست سارا گفت
محبوبه روسری تو در آر
نه این جور راحتم
همه خانم هستن از کی رو میگیری
او با اصرار سارا روسری اش را برداشت دختر خانم فرجی با شگفتی گفت چه موهای قشنگی رنگش طبیعیه خانمی زیبا در گوشه ای بر روی صندلی چرخدار نشسته بود حدس زد باید سودابه باشد سیما و سارا گفتند حیف نیست این موها رو زیر روسری قایم میکنی
با خودش فکر کرد یم عمر به من گفتن مثل جادوگر می مونی اینها می گن موهات قشنگه معلوم نیست کی راست می گه
خانم مستوفی از محبوبه خواهش کرد سالاد را درست کند او دختر خانم فرجی به آشپزخانه رفتند مشغول کار بودند که با صدای مردی هر دو به عقب برگشتند سامان در آستانه در آشپزخانه ایستاده و مبهوت محبوبه شده بود فتانه زودتر به خود آمد و گفت آقا سامان چیزی می خواستین
نه یعنی بله یعنی شربت چند لیوان
وقتی سامان رفت دو زن جوان از خنده ریسه رفتند فتانه ادای سامان را در می آورد و محبوبه می خندید خانوم مستوفی آمد و گفت شما به چی می خندین
هیچی فتانه جوک گفت
خب بگید ما هم بخندیم
فتانه گفت آخه بی ادبی بود و دوباره به هم نگاه کردند و خندیدند
کار تزیین سالاد که تمام شد آشپز هم اعلام کرد غذا آماده است اول برای مردها کشیدند و به طبقه بالا غذا فرستادند محبوبه دوباره روسری اش را سرش کرد نمی خواست عباس را ناراحت کند غذای خانمها را هم کشیدند و همه مشغول شدند
آخر شب وقتی محبوبه و عباس از عروس و داماد خداحافظی می کردند
سارا گفت یک لحظه صبر کن سپس در حالی که صندلی چرخداری را که همان خانم زیبا در آن نشسته بود هل می داد به کنار آنان آمد و گفت محبوبه ایشان سودابه جون هستن که برات تعریف کردم
محبوبه با محبت سودابه را در آغوش کشید و بوسید و از دیدن او اظهار خوشحالی کرد.
در همین هنگام صدای مردانه ای گفت:سارا خانم منم معرفی کن!
-ایشون دکتر خرسند از دوستان ما و همسر سودابه جون هستن.
محبوبه یک لحظه چشمش به دکتر افتاد.برای ادای احترام سر تکان داد و یکبار دیگر برای سارا آرزوی خوشبختی کرد.سپس در حالیکه برای بقیه سر تکان میداد همراه عباس بخانه رفت.فکر کرد چطور مردی به این خوش تیپی با یک زن فلج زندگی میکنه؟یعنی بهش خیانت نمیکنه؟خدایا همه بیماران را شفا بده!
پس از آن در زندگی روزمره خود غرق شد بطوری که دکتر و سودابه را بکل از یاد برد.
با رسیدن پاییز محبوبه ترم سوم را شروع کرد و با جدیت مشغول درس خواندن شد عباس هم دیگر احساس پیری میکرد.میگفت:کار ما بازنشستگی نداره خودمون باید به فکر روز پیری باشیم...فردا اگر کلاس نداری بریم یک ماشین ثبت نام کنیم.
-خودت چرا نمیری؟
-میخوام بنام تو بخرم.
-چه فرقی میکنه؟من حوصله اینجور کارها رو ندارم.
-باشه پس شناسنامه ت روبده.
-توی کشوست خودت بردار.
محبوبه صبح روزهایی که کلاس نداشت دیر بیدار میشد.آنروز هم وقتی بیدار شد عباس رفته بود.کش و قوسی آمد.هوا سرد و ابری بود.دلش نمیخواست از رختخواب گرم بیرون بیاید.فکر کرد ناهار را غذای سبک بخورند اما دلش نیامد.عباس که به تهران می آمد محبوبه از او پذیرایی میکرد و غذاهایی که او دوست داشت میپخت.غذای دلخواه عباس را پخت.خانه را هم مرتب کرد که عباس آمد.از توی حیاط به به و چه چه میکرد و می آمد و بی بی با خنده به او نگاه میکرد.فیش بانگی و قبض ثبت نام خودرو را به محبوبه داد و گفت:اینها رو یک جای امن بذار.برای تحویل ماشین خودت باید بری.
-این ماشین رو چه کار میکنی؟
-شاید بفروشمش تا بقیه پول ماشین جدیدم رو بدم.اگر سفر آینده پول خوبی گیرم بیاد اینو نمیفروشم.
-حالا اگگر ماشینتو بگیری میذاری من رانندگی کنم؟
-منکه همه جوره با تو راه اومدم اینم روش!
محبوبه خندید و گفت:همینکه گذاشتی درس بخونم برام کافیه.
-اگر دختر خوبی باشی خودم رانندگی یادت میدم.
چند روز بعد یک سفر به بندر رفت.قرار بود دو هفته دیگر به اوکراین برود.محبوبه با جدیت درس میخواند و فائزه هم پیش او آمده بود.با رفتن سارا خیلی احساس تنهایی میکرد اما گاهی عصرها سری به خانم مستوفی یا فرجی میزد.
عباس به بندر بازگشت و هفته بعد عازم اوکراین شد.زمان رفتن مثل همیشه به همه سفارش محبوبه را کرد.وقتی میخواست از اتاق خارج شود گفت:محبوبه اگر یه چیزی ازت بخوام انجام میدی؟
محبوبه تصور میکرد میخواهد درمورد پسران دانشگاه سفارش کند گفت:آره هی چی بگی انجام میدم.
عباس با خجالت جلو آمد :میشه مثل اون روز یکبار دیگه بوسم کنی؟
محبوبه اول از این درخواست جا خورد اما یکدفعه خودش را در بغل همسرش انداخت.نمیدانست چرا یکباره دلش برای او سوخته بود.عباس هم سر از پا نشناخته او را در آغوش میفشرد و سر و رویش را میبوسید.
محبوبه گفت:نفسم بند اومد چکار میکنی؟
-نمیدونی چه لذتی بردم چون به میل خودت بغلم اومدی.
محبوبه خودش را کنار کشید.عباس سرخوش از محبت محبوبه از بی بی و آقای جعفری خداحافظی کرد و دوباره سفارش محبوبه را به آنان کرد و رفت.آخرین لحظه یک نگاه دیگر به همسرش انداخت و با خنده ای به پهنای صورتش گفت:خیلی مخلصیم.
محبوبه خندید و گفت:برو دیگه دیرت میشه.
بی بی با خنده گفت:دلش نمیاد یه همچین زنی رو بذاره و بره.
عباس گفت:راست میگی بی بی . و دوباره برگشت و به چشمهای محبوبه نگاه کرد و گفت:خیلی دوستت دارم!
زن جوان در حالیکه میخندید او را به آرامی بسوی در هدایت کرد.
بعدازظهر کلاس داشت.کارهایش را انجام داد و سفارش لازم را به فائزه کرد و گفت برای شام کتلت بپزد.در حالیکه میرفت با خود فکر میکرد کاش عباس امشب بود و می آمد دنبالم.
شبها میترسید به خصوص وقتی که از اتوبوس پیاده میشد چون باید از کنار یک پارک رد میشد.آن شب خوشبختانه خیابان شلوغ بود.سریع به داخل کوچه پیچید و دوان دوان بخانه آمد.وقتی داخل حیاط شد نفس نفس میزد.بی بی با نگرانی پرسید:چی شد مادر؟
-هیچی بی بی کوچه خلوت بود ترسیدم.دویدم که زودتر برسم.
-میگفتی جعفری رو میفرستادم دنبالت.
-نه بی بی هوا سرده ممکنه سرما بخورن.
-نه بابا کمی قدم میزد در ضمن بالا پوشش گرمه.
-راستی مهمون داری.
-کیه؟
برو ببین.
محبوبه وقتی به ساختمان نزدیک شد از دیدن کفش مردانه تعجب کرد داخل رفت اما چادرش را برنداشت.از دیدن حاج حسین خیلی خوشحال شد.پدرش را در آغوش فشرد و سرش را روی سینه پهن او گذاشت.پدر و دختر مدتی به اینحال بودند.حاجی او را جدا کرد و گفت:همیشه با چادر میری؟
-بله آقاجون بخاطر عباس چون دوست نداره بدون چادر برم.
-آخه بعضی جاها چادر نمیذاری.
-هر جا که عباس بگه چادر میذارم.
-آفرین دخترم که به حرف شوهرت گوش میکنی!
-نمیخوام تو زندگی بخاطر مسائل جزئی درگیری داشته باشیم.
-حالا دختر خوشگل من شام چی پخته؟
محبوبه در حالیکه میخندید گفت:من هیچی امشب مهمون فائزه هستیم.
شام را کشید و هر سه سر سفره نشستند.
محبوبه پرسید:راستی مادر چطوره؟
-خوبه سلام رسوند.
-میدونه شما اینجا هستین؟
-آره اون منتظر برادرت بود.
-راستی آقاجون مهدی چیکار میکنه؟
-هیچی ولگردی.حرف هم که میزنم مادرت و اون براق میشن که چه حقی داری حرف بزنی
خب توی مغازه ازش استفاده کنین
نمی آد به هر زبونی که فکر کنی بهش گفتم فایده نداره تا لنگ ظهر که خوابه ساعت ۱۲ یک بلند میشه تا آبی به سر و صورتش بزنه ساعت دو میشه ناهارشو که می خوره می شینه پای تلویزیون از مادرت پول گرفته ماهواره گذاشته تو اتاقش غروب هم میره بیرون با اراذل و اوباش ولگردی می کنه نصف شب می آد خونه هرچی به مادرت می گم بهش پول نده به خرجش نمی ره می گه بچه م عقده ای می شه تازگی هم با بهادر چپ افتاده
چرا
می گه زیر و روی مغازه رو می خوره
اگر ناراحته خودش وایسته اعتراض هم نکنه
باباجون تو راحت شدی زیاد هم خودتو درگیر مسایل خونواده نمی کنی
آخه از اول کنار گذاشته شدم طرز فکرشون با من فرق می کنه اونا از غیبت کردن و تخمه شکستن لذت می برند و من دوست دارم با کسانی معاشرت کنم که آگاهی و فرهنگم را بالا ببره
برای همین اخلاقته که خیلی بهت افتخار می کنم راستی آقای مستوفی اینها خوب هستن
بله دخترشون سارا هم تابستونی شوهر کرد
پس از غذا چای خوشرنگ و طعمی برای پدر و خودش ریخت و در کنارش نشست از خاطرات گفتند و خندیدند به محبوبه خیلی خوش گذشت حاجی از وضعیت درسهای محبوبه پرسید و او در پاسخ گفت اگر همین جور پیش برم بیست سالگی فارغ التحصیل می شم
انشالله بابا جون
راستی آقا جون عباس یک ماشین برام اسم نویسی کرده
راست می گی
بله
دستش دردنکنه محبوبه یه حرفی می زنم پیش خودت می مونه
مطمین باشین
مجید زیر سرش بلند شده
راست می گین از کجا فهمیدین
راستش مدتها بود بهش شک داشتم آخه هیچ وقت خونه نبود فقط موقع خواب اون هم دیروقت می اومد آسیه طفلک هم به حساب اینکه مدیره زیاد پاپی اون نمی شد مجید هم از این موضوع سواستفاده می کنه چند بار حاج قدوسی و دوسه نفر اونو با یک خانم می بینن و به من می گن چند روز تعقیبش کردم گویا طرف منشی خودشه
شاید برای کار باهم بیرون می رن
نه بابا براش خونه گرفت تا دیروقت هم پیش اونه
فهمیده که شما می دونین
نه نمی خوام رومون به هم باز بشه
آسیه که تازه یک بچه زایمان کرده
آره اون زن برای خوشگذرونیهاشه آسیه هم برای...
آخه آقاجون مجید خیلی با ایمان بود
خوب آدمها تغییر می کنن راستی انسیه نمی دونه شاید نتونه خودداری کنه یکهو گوشه کنایه ای به مجید بزنه و کار رو خراب کنه
حالا دختره خوشگله
نه بابا از اون دخترهاییه که بدون آرایش نمی تونی نگاهش کنی
آخه اون ریش و تسبیح چیه
برای گول زدن خلق خدا خبر خوب هم اینکه بهناز حامله شده
به سلامتی چطور جواد راضی شد
از بس مادرش و زن عموت به اون فشار آوردن که بچه دار بشن جواد هم گفته اگر بچه مزاحم درس خوندن من بشه یک اتاق می گیرم می رم
راست می گه آقاجون بچه و درس باهم منافات دارن
جواد مرده مسولیت خونه و بچه داری رو که نداره خونواده در مورد تو خیلی حرف می زنن مونس می گه حاضرم دستمو قطع کنم که دختره عیب داره که می گه می خوام درس بخونم
آقاجون شما می دونین خاله مونس چرا از من بدش می آد
چی بگم از موهای تو می ترسه می گه مثل جادوگرا هستی این قدر گفت تا نظر انسیه رو هم در مورد تو تغییر داد
نظر شما رو چی
رنگ مو و چشمت مثل پدر خدابیامرزمه فقط اون قرمزی موهاش بیشتر از تو بود موی تو بیشتر به قهوه ای می زنه
آقاجون امشب به من خیلی خوش گذشت کاشی گاهی اوقات می اومدین پیش من اگه مامان هم بیاد خوشحال می شم
امشب عموت هم می خواست با من بیاد بهرام و زنش شام می رفتن اونجا
عباس که اومد یک روز ناهار همه رو دعوت می کنم
تو به درسهات برسی من راضی تر هستم
وسط دو ترم تعطیل هستم عباس توی تعطیلات وسط ترم من بار قبول نمی کنه
خیلی دوستت داره تو چی محبوبه
من دوستش ندارم فقط تحملش می کنم بعضی اوقات دلم براش می سوزه اما سعی می کتم از هر نظر زن خوبی براش باشم
خب دخترم من دیگه باید برم انسیه نگران می شه
با ماشین اومدین
نه پیاده
پس وقتی خونه رسیدین به من تلفن کنین
باشه دخترم دستت دردنگنه شام خوشمزه ای بود
نوش جون می خواهین چندتا کتلت برای مادر و مهدی ببرین
نه محبوب جان اگر کاری داشتی رودربایستی نکنی ها به من بگو
چشم
خداحافظی کردند و پس از ده پانزده دقیقه حاج حسین خبر سلامت رسیدنش را به محبوبه داد
محبوبه صبح کلاس داشت پس از خوردن لقمه ای صبحانه با عجله رفت آخرین روز کلاسها بود و کم کم امتحانها شروع می شد عباس هم مرتب تلفن می کرد و خبر سلامتش را می داد و از سرمای شدید آنجا گله می کرد
محبوبه هم سفارش می کرد خودش را سرما ندهد
موقعی که عباس بار زد و می خواست به ایران بازگردد برف سنگینی در اروپا بارید بیشتر راهها بسته شد از این رو اطلاع داد که به این زودی نمی تواند بیاید محبوبه هم سفارش می کرد عجله نکند و هرگاه راهها امن شد راه بیفتد عباس از این سفارشهای همسرش شاد و خرسند می شد
امتحانها تمام شد و محبوبه برای انتخاب واحد و ثبت نام ترم جدید به دانشگاه رفت آن سال در تهران پس از مدتها برف سنگینی باریده و هوا سرد شده بود در خانه مشکل نداشت عباس زمان رفتن به اندازه کافی آذوقه خریده بود. بخاریهای گازسوز هم خانه را گرم می كرد. محبوبه كار چندانی نداشت و در خانه استراحت می كرد. پس از دوازده روز تعطیلی كلاسها شروع شد. عباس هم تلفن كرده بود كه تا دو سه روز دیگر حركت می كند.
دو هفته از شروع كلاسها می گذشت. شبی محبوبه و خانم فرجی مشغول صحبت بودند كه زنگ زدند. آقای جعفری در را باز كرد. مدتی با شخصی كه پشت در بود حرف زد، سپس سرش را به زیر انداخت و به سمت ساختمان محبوبه آمد. محبوبه نگران شد. یاد شبی افتاد كه عزیز فوت كرده بود. با عجله به ایوان رفت پرسید: "آقای جعفری كی بود؟"
"بریم تو برات می گم."
"الان بگین آقا جونم چیزیش شده؟!"
"نه."
"مادرم؟"
"نه دخترم!"
"عمو جون؟"
"نه بابا، بریم."
آقای جعفری به همسرش اشاره كرد كه نزدش بیاید. بی بی با عجله به سوی او رفت، با شوهر صحبت كرد و محبوبه شنید كه گفت: "یا حسین!... كی این طور شد؟"
محبوبه دیگر نای ایستادن نداشت. همان جا نشست. خانم فرجی و فائزه كمك كردند و او را داخل بردند.
آقای جعفری گفت: یكی از همكارهای عباس آقا اومده بود دم در... مثل این كه عباس آقا تصادف كردخ."
حالت پرسشگر چشمهای محبوبه هر لحظه بیشتر می شد. آقای جعفری ادامه داد: "گویا جلوی رستورانی می ایسته برای غذا خوردن، بعد از غذا می آد بیرون كمی هوا بخوره و قدمی بزنه كه یك كامیون دنده عقب می آد و بنده ی خدا رو زیر می گیره."
محبوبه تقریباً فریاد زد: "یعنی مرده؟!"
"آره دخترم... خدا بهت صبر بده."
"ای وای! حالا كجاست؟!"
"جنازه ش فردا صبح می رسه. در ضمن، یك خبر دیگه هم دارم... متأسفانه كامیونش رو هم دزدیدن."
"چطوری؟"
"وقتی راننده ها بالا سر اون مرحون بودند، یكی كامیونش رو می بره."
"جنس مردم چی؟"
"راننده ها گفتن هر جور باشه پیداش می كنن."
"بارش چی بود؟"
"شمش آلومینیوم."
"آقای جعفری، به آقا جون خبر بدین!"
"الان؟ شوهرت كس و كار دیگه ای به جز خواهرش نداشت؟"
"یك خاله ی پیر و مریض توی سبزه وار داره عمه ش هم خیلی پیره."
در چشم بر هم زدنی همه از موضوع خبر دار شدند و به خانه ی محبوبه آمدند. خانم و آقای مستوفی و آقای فرجی هم آمدند. انسیه زبان گرفته بود و جیغ و داد می كرد. محبوبه گوشه ای نشسته و ماتش برده بود.
مونس از محبوبه پرسید: "آرد و روغن كجاست می خوام حلوا بپزم؟"
فائزه گفت: "من می دونم كجاست."
فكر محبوبه مشغول بود كه گریه اش نگرفت. حاج آقا مستوفی در كنار محبوبه نشست و گفت: "دخترم به پول احتیاج داری؟"
محبوبه یكه خورد: "بله؟ چی گفتین حاج آقا؟"
"پرسیدم به پول احتیاج داری؟"
"برای چی؟"
"مراسم خرید مزار و باقی چیزها!"
"نه، نه... پول دارم. فقط به خواهرش خبر بدین."
"شماره ش رو بده، فردا صبح تلفن می كنم."
"حالا جنازه ی عباس مرحوم كجاست؟"
"تو راهه، دارن می برنش سردخونه."
"آقا جونم كو؟"
حاج حسین گفت: "اینجام دخترم، نگران نباش، هر كار لازم باشه انجام می دیم."
"می خوام، مراسم آبرومندی براش بگیرم. خرجش هم هر چی شد، مهم نیست خودم می دم."
"ماشینش، جنس مردم چی می شه؟"
"صبر داشته باش... پلیس به كارش وارده. سوزن كه نیست، یك تریلی بزرگه! هر جا باشه پیداش می كنن."
"حاج آقا مستوفی، ماشین و بار كه بیمه هستن؟ مگه نه؟!"
"بله دخترم، نگران نباش."
"حاج آقا كمكم كنین. كارهای مربوط به تریلی و دنبال كردن جریان دزدیش رو شما به عهده بگیرین."
"باشه، چشم."
ساعت هفت صبح، با صدای زنگ، همه بیدار شدند. به محض باز شدن در، زنی شیون كنان خود را به اتاق رساند. محبوبه نگاهش كرد او را نشناخت.
خانم فرجی گفت: "خانم شما چه نسبتی با مرحوم دارین؟"
"هیچی حاج خانوم... تو رو خدا بگین زن و بچه ش كجا هستن من به پاشون بیفتم؟"
محبوبه، گیج و مات، به این منظره نگاه می كرد. حاج حسین گفت: "خواهرم گریه نكن، بگو چی شده؟"
"آخِ روم سیاه حاج آقا... زنش كجاست؟"
محبوبه گفت: "من زنشم، امرتون چیه؟"
زن ناگهان خودش را به پای محبوبه انداخت؛ اما او دستش را گرفت و بلندش كرد و گفت: "خانوم این كارها برای چیه؟"
"تو زنش هستی؟"
"بله."
"بچه هم داری؟"
"نه."
همه تصور می كردند آن زن همسر دوم عباس است. مونس درحالی كه سر تكان می داد، می گفت: عباس سر محبوبه هوو بیاره، فاتحه ی بقیه ی مردها رو باید خوند. این همه اظهار عشق و محبت الكلی بود؟!"
زن همچنان به محبوبه التماس می كرد. حوصله ی همه سر رفته بود. كه زن به حرف آمد و گفت كه شوهرش عباس را زیر گرفته است و می خواست كه بازماندگان عباس، از گرفتن دیه صرف نظر كنند.
محبوبه گفت: "خانوم خیالتون راحت باشه، من از این پولها نمی خورم، برو راحت باش."
زن اشكهایش را پاك كرد و دعاگویان از خانه بیرون رفت. مونس سر و گردنی آمد و گفت: "آخه به عباس آقا نمی اومد دو زنه باشه."
جواد هم صبح خودش را رساند. محبوبه گفت: "مزاحم همه شدم، ببخشید."
جواد پرسید:الان کاری دارین انجام بدیم؟
حاج حسین گفت:پسرم تو اگر میتونی برو بهشت زهرا برای خرید قبر اقدام کن.
خانم مستوفی گفت:با شوهر راحله صحبت کردم و جریان رو گفتم اونها امشب را می افتن.
انسیه پرسید:برای ناهار چیکار میکنی؟
خانم فرجی گفت:این طفلک که حواسش نیست.اگر موافقین امروز آبگوشت بار بذاریم.
فائزه گفت:الان گوشت و نخود و لوبیا رو بار میذارم.
خانمها دست بکار شدند.خانم مستوفی از محبوبه خواست استراحت کند چون تا صبح بیدار بود.
بهناز گفت:نمیخوای مشکی بپوشی؟
جواد چشم غره رفت:حالا مسئله از این مهمتر پیدا نکردی؟
محبوبه با نگرانی گفت:آقا جواد اگر زحمتی نیست به دانشکده اطلاع بدین.
-باشه شما نگران نباش همه چیز درست میشه.
مونس گفت:بهناز مادر تو زیاد راه نرو آخه بار شیشه داری.
جواد تا گردن سرخ شد و چشم غره ای به مادرش رفت و سپس به دفتر دانشکده زنگ زد و اطلاع داد گویا آدرس را میپرسیدند.
محبوبه گفت:آقا جون ختم رو توی مسجد بگیرین میخوام مجلس آبرومندی براش بگیرم یک عمر زحمت کشید حداقل برای ختمش خرج کنیم.
حاج حسین به همسرش گفت:محبوب اگر گریه کنه حالش بهتر میشه.عصر اطلاع دادند که جنازه در سردخانه است.جواد هم کار خرید قبر را انجام داد عصر تعدادی از همکلاسهای دانشکده محبوبه به دیدنش آمدند و از دیدن رنگ و روی پریده دوستشان نگران شدند.خیلی زود کارها را به عهده گرفتند.انگار سالها در چنین مجالسی خدمت کرده بودند.ضمن کار مراقب حال دوستان هم بودند.محبوبه که در دانگشاه با همکلاسیهایش خیلی صمیمی نبود.از دیدن یکرنگی و همکاری دختران تعجب میکرد.
عاطفه گفت:محبوب دوستان خوب هواتو دارن.
-آره طفلکها.
اطلاع دادن شام آماده است.دختران برای خانمها در اتاق محبوبه و پسرها برای مردها د راتاق آقای جعفری سفره انداختند.پس از صرف شام ظرفها را شستند و بعد رفتند و قرار شد صبح روز بعد بازگردند.محبوبه از همه آنان تشکر کرد و گفت:خجالتم دادین شرمنده شدم.
لادن که دختری ریز نقش و شیطان بود گفت:دشمنت شرمنده باشه!تو هم برای عروسی ما تلافی کن!
محبوبه با شرم گفت:انشالله اگر کاری از دستم بر بیاد خوشحال میشم.
نیمه شب همه خواب بودند که صدای زنگ در آمد.آقای جعفری در را باز کرد.راحله شیون کنان خودش را به محبوبه رساند.محبوبه او را در آغوش گرفت و برای اولین بار در طی این دو روز گریه کرد.همه خواب را فراموش کرده بودند و همراه راحله و محبوبه اشک ریختند.محبوبه آرام بی صدا اشک میریخت و تلاش میکرد راحله را آرام کند.راحله کمی ساکت شد و قضیه مرگ برادر را جویا شد که خانم فرجی برایش تعریف کرد.محبوبه متوجه ستار شوهر راحله شد که با وقاحت به او خیره شده بود.بیاد حرف عباس افتاد.خودش را به اتاق خواب راسند و از عاطفه شماره تلفن همراه جواد را گرفت.ضمن تشکر از زحمتهای او موضوغ ستار و خواسته عباس را برای جواد تعریف و از او خواهش کرد.مراقب باشد که ستار به اتاق خانمها نیاید.جواد به او اطمینان داد که مراقبش هست.محبوبه پس از تشکر دوباره ارتباط را قطع کرد و به سالن بازگشت.
بی بی موضوع آخرین خداحافظی عباس را برای همه تعریف میکرد.راحله در حال گریه گفت:آقا داداشم خیلی محبوب را دوست داشت.
بی بی ادامه داد:تلفن کرده بود که اینجا برف و سرمای شدیدیه و محبوبه سفارش میکرد مراقب خودش باشه و لباس گرم بپوشه.یکبار تلفنی با من حرف زد و از اینکه محبوبه به فکر سلامتی اونه خیلی خوشحال بود و میگفت بی بی دیدی محبوبه چقدر منو دوست داره!منم گفتم خوب شوهرش رو دوست داره...نمیدونین چقدر از این حرف من خوشحال شده بود.
برای رفتن به بهشت زهرا اتوبوس کرایه کردند و همه اقوام و خویشاوندان محبوبه و دوستان عباس و دانشجویان و همسایه ها به سوی بهشت زهرا رفتند.از طرف دانشگاه یک تاج گل زیبا فرستاده بودند.مجید هم با خودروی آخرین مدلش همراه آسیه و یک تاج گل آمده بود.پس از مراسم خاکسپاری حاج حسین همه را به رستوران دعوت کرد.برای مجلس ختم همکلاسهای محبوبه با تاج گل بزرگی آمدند و چند نفر از استادان هم در مراسم شرکت کرده بودند.
نمی کرد یک بار تصمیم گرفتم هر چی با من حرف زد به در و دیوار نگاه کنم وقتی دید حواسم بهش نیست گفت:
-خانم مستوفی با شما هستم.
گفتم:
-ا راست میگین آخه شما همیشه با زمین حرف می زنید.
یکدفعه خندید و به من نگاه کرد نمی دونی محبوب...داغ شدم ذوب شدم به قول شاعر مرده بودم زنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم.
-همون شد از اون به بعد هر وقت می رفتم بیمارستان با سماجت به من نگاه میکرد حالا دیگه من بودم که سرمو زیر می انداختم یک بار گفت:
-چی شده طاقت نگاههای منو نداری؟
در حالی که سرخ شده بودم سرمو بالا بردم و گفتم:
-نه آخه می ترسم ذوب بشم.
باز خندید و گفت:
-دختر تو چقدر شیطونی!
یادش به خیر ازم پرسید:
-نامزد که نداری؟
گفتم:
-نه
گفت:
-راضی هستی شب جمعه با خانواده خدمت برسیم؟
منم که خیلی خوشحال شده بودم گفتم:
-چی از این بهتر.
خنده ی عجیبی کرد و گفت:
-پس منتظرم باش.
گفتم:
-باشه ولی عروس رفته گل بچینه.
صدای قهقهه خنده اش بلند شد و وقتی از در مطبش بیرون می اومدم مریضا یک حور خاصی نگاهم میکردم شب جمعه اومدن پدر و مادرهامون موافق بودن اما برای اینکه کمی کلاس بذارن گفتن هفته ی دیگه جواب قطعی میدیم موقع رفتن مهمونها در یک فرصت کوتاه گفت:
-عروس از چیدن گل اومد.
گفتم:
-رفته گلاب بیاره.
گفت:
-باشه بعد از گلاب چیه؟
جواب دادم:
-هیچی با اجازه ی بزرگترها بله.
-هفته ی بعد در واقعا بله برون بود دردسرت ندم یک ماه بعد من خانم سعیدی بودم دکتر مرد فوق العاده ای بود دلش برای همه می تپید توی یه درمونگاه خیریه در جنوب شهر بنا به پیشنهاد دوستش کار میکرد و هفته ای سه روز اونجا می رفت زندگی رو آسون میگرفت میگفت:
-خودتو درگیر تجملات نکن.
-پدر جهیزیه ی کاملی به من داده بود اما دکتر راضی نبود خیلی مهربون بود تنها مشکل ما حس وظیفه شناسی بیش از حد اون بود بیشتر وقتش رو صرف مریضا میکرد منم زن جوونی بودم و دلم می خواست گردش برم حتی پاگشامون که میکردن نمی تونستیم بریم خیلی به ندرت پیش می اومد که دعوت بعضیها رو قبول کنیم مامان و سیما هم مرتب نق میزدن نذار این قدر کار کنه تو احتیاج به تفریح هم داری و از این حرفها.منم تحت تاثیر قرار میگرفتم و با اون بگو مگو میکردم اما اون منو به صبر و شکیبایی دعوت میکرد گاهی به پرستارها حسودیم می شد اونها شوهر منو بیشتر از خودم می دیدند از تو چه پنهون گاهی شیطون تو جلدم می رفت نکنه با یکی از پرستارها سر و سری داره برای همین چندین و چند بار به بیمارستان و درمانگاه می رفتم که همه بدونن زن دار.
-همه از اون تعریف میکردن پرستارهای سن بالا بهم تبریک میگفتم که شوهرت خیلی نجیب و آقاست وقتی خونه می اومد با همه ی خستگی می نشست به درددلهای من گوش میکرد منو نصیحت میکرد بین دوستهای اون یک دکتر مثل خودش بود به اسم دکتر خرسند که دو سه سالی از پیمان کوچک تر بود دو سه کلاس جهشی خونده بود و سال اول هم توی کنکور قبول شده بود یک زن خانوم و با شخصیت هم داشت البته اونها دوتا بچه داشتن و خانمش یکی هم حامله بود دکتر خرسند خیلی باشخصیت و متین بود ون تخصص گرفته بود اما پیمان دوره جراحی عمومی رو میگذروند خانم دکتر منو نصیحت میکرد و میگفت:
-وقتی با یک پزشک ازدواج میکنی باید روی خیلی خواسته هات قلم بگیری.
دکتر خرسند میگفت:
-ما هم اولهای ازدواجمون مشکلات زیادی داشتیم البته ما خیلی زودتر از شما دست به کار شدیم من هنوز دانشجو بودم که با سودابه آشنا شدم و بعد از مدت کوتاهی احساس کردم بدون اون نمی تونم زندگی کنم وقتی از اون خواستگاری کردم خیلی زود موافقت کرد و با هم نامزد شدیم من اون وقت مثل آدمهای منگ بودم گوشه ای مینشستم و به یک نقطه خیره میشدم .با افسردگی فاصله ای نداشتم.تا اینکه یکروز مامان و بابا با من صحبت کردن و گفتن که با این کارهام روح پیمان رو عذاب میدم و باعث میشم کارش بی اجر بشه.دوباره با خواهش و دعوت منو به مدرسه فرستادن.دیدن بچه ها و روحیه شادشون در روح و روان من تاثیر گذاشت و آرومم کرد.تا حالا هم میبینی خواستگارهای زیادی داشتم که همه رو رد کردم اما این یکی به دلم نشست یک جوری مثل پیمان میمونه.مهربون و نجیبه.
محبوبه تبسمی کرد و گفت:پس سارا خانم معطل نکنین!
-میدونی چند سالمه؟
-عیب نداره تو این سن آدم به همدم احتیاج داره.
-درسته...تا خدا چی بخواد.
-راستی دوست اقای دکتر..اون چی شد؟
-اون شکر خدا آسیبی ندیده اما طفلک خانمش...وقتی پیمان شهید شد سودابه با اصرار زیاد دکتر رو راضی میکنه از جبهه برگرده و همینجا زخمیهای جنگ رو مداوا کنه.اون هم که میبینه خانمش روحیه اش رو باخته قبول میکنه و میاد تهران بعد از جنگ بود.شاید سال 70 بود که یکروز سودابه وقتی میره دنبال پسر کوچکش مدرسه تصادف میکنه.پسرش در جا میمیره و خودش از دو پا فلج میشه.در اثر ضربه ای که بهش وارد شده بود صداشو از دست داد.هیچکس نفهمید چرا اما من گمان میکنم خودش نمیخواد حرف بزنه.
-یعنی چه؟
-یکجور خود آزاری فکر میکنه باعث مرگ بچه اش شده دکتر خرسند مدتها اونو برد کشورهای خارج حتی آمریکا بردش هم معالجه نشد.از اون زمان خودش پرستاری از سودابه رو به عهده گرفته بچه ها رو فرستاده آمریکا درس بخونن یک مستخدم هم داره.یک پرستار هم روزها وقتی دکتر سرکاره از سودابه مراقبت میکنه.همه بهش میگن ازدواج کنه به خصوص خانواده خودش حتی سودابه و بچه هم اصرار میکنند که ازدواج کنه اما اون قبول نمیکنه میگه اگه من فلج شده بودم سودابه شوهر میکرد؟
-میدونی ساعت چنده؟شما صبح خواب میمونین.
-نه ارزششو داشت چنگی به خاطرات گذشته بزنم.
محبوبه جای مهمان را مرتب کرد و هر دو خوابیدند.
با تکان دستی بیدار شد فائزه بود:محبوبه خانم بیدار نمیشین؟
-مگه ساعت چنده؟
-12.
-آخ آخ سارا خانم رفت؟
-بله صبح زود رفتن.
فصل 6
عباس برگشت و جواد نیز در کنکور کارشناسی ارشد قبول شد.محبوبه تلفنی به او تبریک گفت و مونس مهمانی گرفت.امتحان پایان ترم هم شروع شده بود.عباس گفت:برای مهمانی خاله ات کادو چی میبری؟
-نمیدونم اگه به خودم باشه کتاب میبرم.
-باشه تو کتاب ببر منهم این پیراهن کراوات را میبرم.حالا کتاب چی میبری؟
-نمیدونم فردا از کتاب فروشی های جلوی دانشگاه یک چیزی میخرم.
اما خودش میدانست چه بخرد.فردا با یک بغل کتاب بخانه آمد.مواقعی که عباس بود خودش او را میبرد و می آورد اما چون زمان امتحانها برنامه مشخصی نداشت خودش برمیگشت.سری کامل تاریخ تمدن نوشته ویل دورانت را خریده و همه رادر جعبه چوبی قشنگی که از یک دستفروش خرید گذاشته بود.شب بخانه مونس رفتند.دلش گرفته بود و نمیدانست حالا که عزیز نیست در کنار چه کسی بنشیند.خوشبختانه آقایان هم در اتاق خانمها نشتسند.محبوبه در کنار عباس نشست.عباس سرگرم بازی با بچه های عاطفه و اسیه بود که مونس سر و گردنی آمد و گفت:محبوبه نگاه کن.شوهرت طفلی خیلی بچه دوست داره یکی براش بیار!
محبوبه که سرخ شده بود گفت:حالا موقعیت بچه داری ندارم.
هدایا را بهناز باز کرد و اول از همه کادوی محبوبه باز شد.به محض دیدن کتاب لب و لوچه اش آویزان شد و گفت:محبوب فکر کردم عباس اقا کریستال خارجی برام آورده!
جواد که تا گردن سرخ شده بود گفت:این از صدتا از اون ظرفها بیشتر ارزش داره.
مجید هم بادی به غبغب انداخت و گفت:البته کتاب ارزش معنوی داره.باید اهلش بود.
بهناز مشغول باز کردن بقیه هدایا شد.حاج حسین به محبوبه رو کرد و گفت:توی این خونواده تنها تو و جواد ما رو سربلند کردین.خدا انشالله روزبروز هر دوی شما رو موفق تر کنه.
-ممنونم آقاجون.
-میدونم در مورد تو خیلی بد کردیم.همه زندگیمونو پای برادرت ریختیم که یک لات ولگرد شد.
-آقاجون محبت زیادی باعث انحراف بچه میشه.هر چیزی به اندازه اش خوبه.اگر محبت کم باشه باعث عقده و ناراحتی روحی و روانی میشه.اگر هم زیاد باشه باعث خودخواهی و انحراف.
-منکه این چیزا حالیم نمیشه اما خدا کنه تو عقده ای نشده باشی.
-نه خدا را شکر عزیز جون جای همه شما محبت میکرد.اما من اون احساس نزدیکی رو نه با خواهرام دارم نه با مادرم.امروز اینجا احسس غریبی میکنم چون عزیز نیست کنارش بشینم شکر خدا زن و مرد قاطی هستیم و پیش عباس هستم.
-معلومه خیلی دوستت داره.
-آره یکی دو سال اخیر خیلی آرومتر هم شده.
حاج حسین رو به عباس پرسید خب عباس آقا کی می ری خارجه
نمی دونم حاج آقا باید بار بهم بخوره فعلا که خبری نیست محبوب هم امتحان داره من باشم بهتره
حاج حسین آهسته در گوش دخترش گفت مقرری ماهانه رو به همون حساب می ریزم
دستتون درد نکنه
انسیه گفت چی شده پدر و دختر دل دادین و قلوه گرفتین
حاج حسین گفت یک عمری خودمو از لذت وجودش محروم کرده بودم می خوام تلافی اون زمانها رو بکنم
مادر محبوبه با لحن معترض گفت وا مگه چه کوتاهی در حق محبوب کردیم
حاجی گفت شما رو نمی گم منظورم خودم هستم وگرنه شما که مادری را در حق اون تموم کردی
جواد پوزخندی زد مونس گفت چیه تو هم ادعا داری
نه مادر صاحب مدعا نشسته من چکاره هستم
عباس پرسید جریان چیه
هیچی اختلاط خونوادگیه
مونس آن شب سنگ تمام گذاشته بود بهناز هم مرتب از شوهرش پذیرایی می کرد و می گفت آدم که دانشگاه می ره باید تقویت بشه اونم فوق لیسانس
پس از صرف شام محبوبه و عباس به بهانه امتحان زودتر از همه راهی شدند در راه عباس پرسید محبوب جریان چیه تو مثل بقیه نیستی آخه دخترها به خصوص وقتی شوهر می کنن بیشتر به پدر و مادرشون وابسته می شن تو یه جور غریبی می کنی هیچ وقت ندیدم کنار مادر و خواهرات بشینی و باهاشون حرف در گوشی بزنی
من از این کارهای خاله زنکی خوشم نمی آد در ضمن دوست ندارم اسرار زندگی و شوهرمو به همه بگم بده
نه خدا عمرت بده اگر اون کارهایی که ن با تو کردم به حاجی می گفتی دو روزه طلاقتو می گرفت
دیگه راجع به این موضوع حرف نمی زنیم باشه
باشه هرچی تو بگی من دربست مخلص شما هستم
چی شده امشب مهربون شدی
بی انصاف من همیشه مهربون هستم به جز مواقعی که تو خواسته منو اجابت نمی کنی
محبوبه پس از چند سال هنوز از روابط زناشویی بیزار بود هیچ تمایلی در خود احساس نمی کرد از عباس بدش نمی آمد به شرطی که توقعی از او نداشته باشد از نخستین شب ازدواجش خاطه تلخی داشت که هرگز از یاد نمی برد عباس را در دوحالت نمی توانست تحمل کند یکی زمان غذا خوردن که از اشتها می افتاد و یکی هم زمان روابط زناشویی در باقی اوقات او را به خوبی تحمل می کرد حتی زمانی که عصبانی می شد
محبوبه امتحانهایش را با موفقیت به پایان رساند و از عباس اجازه گرفت ترم تابستانی بگیرد او هم به این دلیل که محبوبه هرچه زودتر فارغ تحصیل شود قبول کرد البته یکی دیگر از دلایل موافقتش آمدن راحله و شوهر و بچه هایش بود که نمی خواست محبوبه زیاد در خانه باشد زن جوان هم سر از پا نشناخته به کلاسهایش می رسید
یک روز که عباس دنبالش آمد مثل برج زهرمار بود محبوبه پرسید چی شده
عباس گفت مرتیکه فلان فلان شده صبح رفتم آشپزخونه صبخانه بخوره دیدم رفته سراغ فایزه اون بیچاره هم از ترسش به کابینت چسبیده بود
راست می گی می خواستی بفرستیش بره
همین کار رو کردم به ستار هم گفتم دست زن و بچه تو بگیر و برو دیگه هم این طرفها پیدات نشه محبوب اگر من نبودم تحت هیچ شرایطی اونو راه نمی دی فهمیدی خیلی چشم ناپاک و هیزه
محبوبه ناگهان حالت تهوع گرفت با دست به عباس اشاره کرد که نگه دارد
چی شد محبوب چرا این طور شدی
هیچی نیست از چیزی که برام تعریف کردی حالم بد شد من می رم خونه همسایه ها اگر رفته بود بیا دنبالم
ساعتی بعد عباس آمد و گفت رفتند محبوبه نفسی راحت کشید هرچه خانم فرجی اصرار کرد ناهار بمانند قبول نکردند
سارا عاقبت به خواستگارش پاسخ مثبت داد روز جمعه مهمانی ای گرفتند که محبوبه و عباس هم دعوت داشتند محبوبه یک سکه به عنوان هدیه خرید مجلس زنانه طبقه پایین خانه بود و مردها طبقه بالا محبوبه وقتی وارد شد مورد استقبال خانم مستوفی و سارا و سیما قرار گرفت با تکان دادن سر به همه ادای احترام کرد و کنار خانم فرجی و دخترش نشست سارا گفت
محبوبه روسری تو در آر
نه این جور راحتم
همه خانم هستن از کی رو میگیری
او با اصرار سارا روسری اش را برداشت دختر خانم فرجی با شگفتی گفت چه موهای قشنگی رنگش طبیعیه خانمی زیبا در گوشه ای بر روی صندلی چرخدار نشسته بود حدس زد باید سودابه باشد سیما و سارا گفتند حیف نیست این موها رو زیر روسری قایم میکنی
با خودش فکر کرد یم عمر به من گفتن مثل جادوگر می مونی اینها می گن موهات قشنگه معلوم نیست کی راست می گه
خانم مستوفی از محبوبه خواهش کرد سالاد را درست کند او دختر خانم فرجی به آشپزخانه رفتند مشغول کار بودند که با صدای مردی هر دو به عقب برگشتند سامان در آستانه در آشپزخانه ایستاده و مبهوت محبوبه شده بود فتانه زودتر به خود آمد و گفت آقا سامان چیزی می خواستین
نه یعنی بله یعنی شربت چند لیوان
وقتی سامان رفت دو زن جوان از خنده ریسه رفتند فتانه ادای سامان را در می آورد و محبوبه می خندید خانوم مستوفی آمد و گفت شما به چی می خندین
هیچی فتانه جوک گفت
خب بگید ما هم بخندیم
فتانه گفت آخه بی ادبی بود و دوباره به هم نگاه کردند و خندیدند
کار تزیین سالاد که تمام شد آشپز هم اعلام کرد غذا آماده است اول برای مردها کشیدند و به طبقه بالا غذا فرستادند محبوبه دوباره روسری اش را سرش کرد نمی خواست عباس را ناراحت کند غذای خانمها را هم کشیدند و همه مشغول شدند
آخر شب وقتی محبوبه و عباس از عروس و داماد خداحافظی می کردند
سارا گفت یک لحظه صبر کن سپس در حالی که صندلی چرخداری را که همان خانم زیبا در آن نشسته بود هل می داد به کنار آنان آمد و گفت محبوبه ایشان سودابه جون هستن که برات تعریف کردم حقی داری حرف بزنی
خب توی مغازه ازش استفاده کنین
نمی آد به هر زبونی که فکر کنی بهش گفتم فایده نداره تا لنگ ظهر که خوابه ساعت ۱۲ یک بلند میشه تا آبی به سر و صورتش بزنه ساعت دو میشه ناهارشو که می خوره می شینه پای تلویزیون از مادرت پول گرفته ماهواره گذاشته تو اتاقش غروب هم میره بیرون با اراذل و اوباش ولگردی می کنه نصف شب می آد خونه هرچی به مادرت می گم بهش پول نده به خرجش نمی ره می گه بچه م عقده ای می شه تازگی هم با بهادر چپ افتاده
چرا
می گه زیر و روی مغازه رو می خوره
اگر ناراحته خودش وایسته اعتراض هم نکنه
باباجون تو راحت شدی زیاد هم خودتو درگیر مسایل خونواده نمی کنی
آخه از اول کنار گذاشته شدم طرز فکرشون با من فرق می کنه اونا از غیبت کردن و تخمه شکستن لذت می برند و من دوست دارم با کسانی معاشرت کنم که آگاهی و فرهنگم را بالا ببره
برای همین اخلاقته که خیلی بهت افتخار می کنم راستی آقای مستوفی اینها خوب هستن
بله دخترشون سارا هم تابستونی شوهر کرد
پس از غذا چای خوشرنگ و طعمی برای پدر و خودش ریخت و در کنارش نشست از خاطرات گفتند و خندیدند به محبوبه خیلی خوش گذشت حاجی از وضعیت درسهای محبوبه پرسید و او در پاسخ گفت اگر همین جور پیش برم بیست سالگی فارغ التحصیل می شم
انشالله بابا جون
راستی آقا جون عباس یک ماشین برام اسم نویسی کرده
راست می گی
بله
دستش دردنکنه محبوبه یه حرفی می زنم پیش خودت می مونه
مطمین باشین
مجید زیر سرش بلند شده
راست می گین از کجا فهمیدین
راستش مدتها بود بهش شک داشتم آخه هیچ وقت خونه نبود فقط موقع خواب اون هم دیروقت می اومد آسیه طفلک هم به حساب اینکه مدیره زیاد پاپی اون نمی شد مجید هم از این موضوع سواستفاده می کنه چند بار حاج قدوسی و دوسه نفر اونو با یک خانم می بینن و به من می گن چند روز تعقیبش کردم گویا طرف منشی خودشه
شاید برای کار باهم بیرون می رن
نه بابا براش خونه گرفت تا دیروقت هم پیش اونه
فهمیده که شما می دونین
نه نمی خوام رومون به هم باز بشه
آسیه که تازه یک بچه زایمان کرده
آره اون زن برای خوشگذرونیهاشه آسیه هم برای...
آخه آقاجون مجید خیلی با ایمان بود
خوب آدمها تغییر می کنن راستی انسیه نمی دونه شاید نتونه خودداری کنه یکهو گوشه کنایه ای به مجید بزنه و کار رو خراب کنه
حالا دختره خوشگله
نه بابا از اون دخترهاییه که بدون آرایش نمی تونی نگاهش کنی
آخه اون ریش و تسبیح چیه
برای گول زدن خلق خدا خبر خوب هم اینکه بهناز حامله شده
به سلامتی چطور جواد راضی شد
از بس مادرش و زن عموت به اون فشار آوردن که بچه دار بشن جواد هم گفته اگر بچه مزاحم درس خوندن من بشه یک اتاق می گیرم می رم
راست می گه آقاجون بچه و درس باهم منافات دارن
جواد مرده مسولیت خونه و بچه داری رو که نداره خونواده در مورد تو خیلی حرف می زنن مونس می گه حاضرم دستمو قطع کنم که دختره عیب داره که می گه می خوام درس بخونم
آقاجون شما می دونین خاله مونس چرا از من بدش می آد
چی بگم از موهای تو می ترسه می گه مثل جادوگرا هستی این قدر گفت تا نظر انسیه رو هم در مورد تو تغییر داد
نظر شما رو چی
رنگ مو و چشمت مثل پدر خدابیامرزمه فقط اون قرمزی موهاش بیشتر از تو بود موی تو بیشتر به قهوه ای می زنه
آقاجون امشب به من خیلی خوش گذشت کاشی گاهی اوقات می اومدین پیش من اگه مامان هم بیاد خوشحال می شم
امشب عموت هم می خواست با من بیاد بهرام و زنش شام می رفتن اونجا
عباس که اومد یک روز ناهار همه رو دعوت می کنم
تو به درسهات برسی من راضی تر هستم
وسط دو ترم تعطیل هستم عباس توی تعطیلات وسط ترم من بار قبول نمی کنه
خیلی دوستت داره تو چی محبوبه
من دوستش ندارم فقط تحملش می کنم بعضی اوقات دلم براش می سوزه اما سعی می کتم از هر نظر زن خوبی براش باشم
خب دخترم من دیگه باید برم انسیه نگران می شه
با ماشین اومدین
نه پیاده
پس وقتی خونه رسیدین به من تلفن کنین
باشه دخترم دستت دردنگنه شام خوشمزه ای بود
نوش جون می خواهین چندتا کتلت برای مادر و مهدی ببرین
نه محبوب جان اگر کاری داشتی رودربایستی نکنی ها به من بگو
چشم
خداحافظی کردند و پس از ده پانزده دقیقه حاج حسین خبر سلامت رسیدنش را به محبوبه داد
محبوبه صبح کلاس داشت پس از خوردن لقمه ای صبحانه با عجله رفت آخرین روز کلاسها بود و کم کم امتحانها شروع می شد عباس هم مرتب تلفن می کرد و خبر سلامتش را می داد و از سرمای شدید آنجا گله می کرد
محبوبه هم سفارش می کرد خودش را سرما ندهد
موقعی که عباس بار زد و می خواست به ایران بازگردد برف سنگینی در اروپا بارید بیشتر راهها بسته شد از این رو اطلاع داد که به این زودی نمی تواند بیاید محبوبه هم سفارش می کرد عجله نکند و هرگاه راهها امن شد راه بیفتد عباس از این سفارشهای همسرش شاد و خرسند می شد
امتحانها تمام شد و محبوبه برای انتخاب واحد و ثبت نام ترم جدید به دانشگاه رفت آن سال در تهران پس از مدتها برف سنگینی باریده و هوا سرد شده بود در خانه مشکل نداشت عباس زمان رفتن به اندازه کافی آذوقه خریده بود. بخاریهای گازسوز
مطالب مشابه :
رولت خرما با تزیین
رولت خرما با تزیین برای مشاهده توضیحات و تصاویر بیشتر تزيين خرما براي مجلس ختم,
طرز تهیه رنگینک + تزیین رنگینک
طرز تهیه رنگینک + تزیین برای رولت رنگینک.ابتدا هسته تزيين خرما براي مجلس ختم,
رمان دختر سرکش
ینی یه بنده خدایی چند وقته برای مجلس ختم بعد هم برنجو گرم کردم و با یه تزیین
امام حسن عسكرى عليه السلام از ديدگاه دوست و دشمن
5 شیوه خود مراقبتی برای زنان؛ با ختم قرآن هدیه به روزى در مجلس پدرم بودم كه براى رسيدگى
رمان عشق یوسف21
هم به زور این مجلس را حلوا در ظروف سیلور تزیین شده روی میز ختم مادربزرگش
وکیل
رمان چتری برای پروانه
برچسب :
تزیین حلوا برای مجلس ختم