رمان لحظه لحظه با تو پس با من همقدم شو قسمت5 و آخررررررررر
دستمو تو موهای خیسش کردمو گفتم
--حالا دیگه من خیلی شرط میزارم اره؟..
یه لحظه ذوق زده شدمو گفتم
--روز عروسیمونو امیرعلی یادته؟؟
لبخند شیرینی زدو دستمو که از موهاش اوردم بیرونو گرفتو گفت
--اره یادمه...درحد مرگ منو حرص دادی
خنده ی سرخوشی کردمو گفتم
--حالا نه اینکه تو تلافی تو مرامت نیست!!!
از خنده ی من لبخندش تبدیل به خنده شدوگفت
--حالا نه اینکه تو هیچی رو بی جواب نمیزاری؟؟
سرمو بردم نزدیک صورتشو اروم گفتم
--اینو خوب اومدی ... حالا چون من هیچیو بی جواب نمیزارم به خاطر اینکه وقتی اومدی تو وخیس بودی منم خیس کردی
دستامو ازهم باز کردمو گفتم
--بیا اقاهه باید از رو ویلچر بلندم کنی وتا اتاق خواب ببری چون از دستت خیلی حرص خوردم میخوام بخوابم
سرشو تکون داد وبا خنده بلند شد...شاید اونم براش یه خاطره از این حرفم زنده شد .. یه خاطره از روز عروسیمون....
--رها دیونه وایسا ببینم
درحالی که میدوییدم رفتم پشت مبل سنگر گرفتم براش زبون درازی کردمو گفتم
--آی آی خسته شدی اقابزرگه؟؟ حالا حالاها مونده بدو بیا که منتظرم
کراواتشو شل کرد ...کتشو پرت کرد رو مبلو گفت
--خب مثل اینکه بازی جدیه ...متاسفم رها نمیخواستم ضایع بشی
وسرشو کج کردو چندتا نچ نچم کرد ودویید اومد سمتم
با یه جیغ پا به فرار گذاشتم که وسطای راه توری که روسرم بودو کشید...از پشت داشتم میافتادم که گرفتم بلندم کردو رو دستاش همینطور که راه میرفت منم برد روبروی مبل وایسادو پرتم کرد روش...بعد دستاشو بهم زدو گفت
--اخروعاقبت یه ادم لجباز همینه ...ضایع شدی خانوم کوچولو
ازینکه بهم میگفت کوچولو لذت میبرد...دندونامو بهم فشار دادمو گفتم
--کو چو لو خو د تیییییییییی!
به حالت قهرچشمامو بستم
امیرعلی--رهایی پاشو دیگه اینکارا چیه؟
چشامو نیمه باز کردمو گفتم
--باید تا بالا منو بغل کنیو ببری
با این حرفم نیشخندی زدو گفت
--بله حالا ما گفتیم کوچولو نه در حد این همه پله!
دوباره چشامو بستم که احساس کردم یکی از رو مبل بلندم کرد چشمامو باز کردم وبا خنده بهش خیره شدم.....
حالام مثل اونروز اینبار نه از رومبل بلکه از رو ویلچر بلندم کرد..دستمو دور گردنش حلقه کردم وسرمو گذاشتم رو شونش...همینطور که میرفت سرشو توی موهام فرو کردو گفت
--رها میشه ازت یه خواهشی بکنم؟
--اره بگو
--میشه شب قبل از عملت ازم جداشی ؟نه الان؟ اخه معلوم نیست کی عمل بشی تا اونموقع میخوام کنارت باشم
سرمو از روشونش بلند کردم خیره به صورتش نگاه کردم واروم گفتم
--باشه فقط تا شب قبل از عمل
سرشو برگردوند دماغمو کشیدو گفت
--قبول
امیرعلی
--مسافرین گرامی کمربندهای خود را ببندید تا چند دقیقه ی دیگر....
سرمو برگردوندم سمت رها....خواب بود ... وقتی تو خوابه چهره اش خیلی معصومانه میشد...دستی رو صورتش کشیدمو گفتم
--رهاجان ..عزیزم رسیدیم نمیخوای بیدارشی؟
اروم چشماشو باز کرد وبایه حالت گیجی نگام کرد...دماغشو کشیدمو گفتم
--ای تنبل...از اول پرواز تاحالا خوابیدی ! به فکر منه بیچاره ام که نیستی بگی این به قول خودت اقاهه یه همزبون میخواد ...یکی که باهاش حرف بزنه تا حوصله اش سرنره
خندیدو گفت
--راس میگی؟من از اولش خواب بودم...الهی بمیرم برای تنهاییات پسلم...حالا بیا دردلتو بهم بگو ببینم دیگه چیا رو دلت تلمبار شده
نگاهی به قیافه ی سرخوشش کردم روسریشو اوردم جلو چشماش و با یه حالت مرموز گفتم
--واقعا میخوای به درد دلم گوش بدی؟
روسریشو کشید عقبو گفت
--اره بگو ببینم چیه؟
صورتمو بردم نزدیکشو گفتم
--اینکه هیچ وقت از پیشم نری...اینکه خیلی دوست دارم...کاش اینو میفهمیدی...
روشو کرد اونور ..
--مسافرین به شهر زیبای نورنبرگ المان خوش امدید
از فرودگاه خارج شدیم بادخنکی به صورتم خوردسرورم توی این پرواز با ما اومده بود منتظر بودم که اونم بیاد بیرون ...که با خوشحالی اومد بیرونو گفت
--وای اینجا چقده هواش خوبه نه رهاجان؟
رها--بله سرورجان عالیه
نگاهی به سرور کردم..سرور یه پیرزن مهربون حدودای 60اینطورا سنش بود از بچگی میشناختمش به مامانم تو کارای خونه کمک میکرد بعدازون اتفاق مامانم با کلی اصرار خواست که سرور کارای رهارو انجام بده وپیش ما زندگی کنه...برای این سفرم انقدر رها اصرار به اومدن سرور کرد که مجبور شدم براش پاسپورتو ویزا بگیرم که بیاد...ینی رها به هیچ وجه دوست نداشت توی کاراش بهش کمک کنم واین منو مجبورکرد که سرورم همراه خودمون بیاریم ..البته وجودش باعث دلگرمی من وشادی رها میشد...
قیافه ی سرور به اینکه ما ایرانی هستیم مهر تایید میزد چون روسری بلندو گلداری سرش کرده بود به همراه یه مانتوی بلند...البته رهام روسری ومانتو تنش بود
تاکسی گرفتیم و رفتیم سمت هتل چندستاره ای که یکی از دوستانم در المان برام پیدا کرده بود
به دیوار راهروی بیمارستان تکیه داده بودم .... سرورهم کنارم روی صندلی نشسته بود....منتظر بودیم ....رهارو برای ازمایشات لازمه برده بودن
درسالن باز شد ورهارو اوردن ....تکیه ام رو از دیوار گرفتم...سرورهم بلند شد چشم دوخته بودیم به دهان دکتر تا چیزی بگه ....دکتر با یه لبخند اطمینان بخش شروع کرد با من صحبت کردن....بعداز صحبتای دکتره نفس اسده ای کشیدم که نگاهم به ته سالن موند...باورم نمیشد که اینجا احسانو ببینم ...
سرور--مادرجان بگو چی گفت دکتر ..ماکه زبون این خارجکی هارو نمیفهمیم
سرمو برگردوندم سمت سرور وبا عصبانیتی که ناخوداگاه از حضور احسان پیدا شده بود گفتم
--بله؟ هیچی گفت میتونن عملش کنن وطبق گفته ی دکترش 20 درصد احتمال خوب شدنش هست
دوباره برگشتم به ته سالن نگاه کردم که دیدم نیست...کجارفت؟
--اقای کشاورز
با تعجب برگشتم سمت صدا
--بله
--باید رها همسر شما باشه درسته؟
--بله !شما؟ یک ایرانی؟
سرشو تکون دادو گفت
--بله عزیزم بنده یک ایرانی ام ودر حال حاضر دکتر اینجا...میخواستم با شما صحبتی داشته باشم..چون من نیز یکی از متخصصانی هستم که در عمل رها نیز حضور داره
باخوشحالی ازینکه یه ایرانی هم جزو دکترهای رها هست که میتونم راحت باهاش صحبت کنم ..موافقت کردم
--سرورجان شما اینجا بنشینید من برمیگردم..اگر رهارم اوردن منتظر بمونید تابیام
--باشه عزیزم برو
پشت سر دکتر وارد اتاقش شدم که درو بست وبعدازینکه پشت میزش نشست شروع کرد راجع به عملی که برای رها در نظر گرفته شده وهزینه هاش ..همچنین بیمارستان صحبت کردن...قرارشد سه روز دیگه رهارو عمل کنند البته در این بین باید از فردا بیاد بیمارستان وتحت کنترل باشه
وقتی از اتاق دکتر اومدم بیرون رهارو کنار سرور دیدم رفتم سمتشون ...
--خب بریم؟
هردو برگشتن سمتم که با لبخند گفتم
--فردا باید بیایم بیمارستان تا سه روز دیگه رهارو عمل کنن نظرتون چیه که الان بریم یه گشتی تو شهر بزنیم؟
سرور با خوشحالی گفت
--من که موافقم
نگاهمو دوختم به رها
رها--خب بریم ولی زود برگردیم چون باید یه کارایی رو انجام بدم
مشکوک نگاهش کردم از ذهنم گذشت کاش اون چیزی که بهش فکر میکردم نباشه
بعد ازینکه کلی گشتیم رفتیم سمت هتل ...اگر سرور نبود فکر کنم این شادی توی گردشم نبود چون رها خیلی گرفته و غمزده نشون میداد...
وارد اتاق شدم و درشو بستم ...دو اتاق گرفته بودم یکی برای سرور ودیگری برای خودم ورها....
لباس راحتی پوشیدم و اومدم کنار رها نشستم..
رها --امیرعلی
--هوم
--قول و قرارمون که یادت نرفته
ته دلم از حرفی که زد یه جوری شد
--نه چرا میپرسی؟
--فک کنم دیگه وقتشه
باتعجب بهش خیره شدمو گفتم
--الان؟؟؟؟؟
--اره خب به هر حال فردا میرم بیمارستان
--نه عزیزم قرار ما دقیقا قبل از عملت بود
قبل ازینکه دوباره حرفی بزنه گفتم
--من اگه قول بدم تا اخرش هستم مطمئن باش
نفسشو محکم داد بیرون...بی اختیاراز رو صندلی بلند شدم رفتم سمت دیگه ی تخت که نشسته بود نزدیکش نشستم..دستمو دورش حلقه کردم ومحکم در اغوش گرفتمش سرمو توی موهاش که همیشه بوی خوبی میداد کردم
--رها خیلی دوستت دارم خیلی
پیرهنم خیس شد سرشو بلند کردم وبا تعجب به صورت اشکیش خیره شدم
--چرا گریه میکنی؟
رها--امیرعلی اگه خوب نشم چی؟ اگه نشد چی؟؟
دوباره سرشو در اغوش گرفتمو گفتم
--خوب میشی رها من مطمئنم ..به خدا توکل کن
با نوری که توی صورتم تابیده بود بیدارشدم...صدای نفس کشیدنهای نامنظم رها کنار گوشم شنیده میشد اروم برگشتم سمتش...خواب بود موهاش مثل قابی دور صورتش پخش شده بود وچهره ی سفیدو گلگونشو رویایی کرده بود ...از استرس بدخواب شده بود....موهاشو زدم یه طرف... خیره شدم به صورتش...کاش خوب بشی رها ....این قلب منه که به صدای نفسهای تو عادت کرده.....برگشتم با پری که از بالش در اومده بود صورتشو قلقلک دادم...صورتش جمع شد و اخم ظریفی کرد ...با خنده بلندشدم رو تخت درست بالای سرش نشستم ودوباره صورتشو قلقلک دادم...که ایندفعه دستشو برد سمت دماغش وچند بار خاروندش.... نه بابا این خوابالو تر ازین حرفاست...ایندفعه پرو محکم تر روصورتش کشیدم که چشماشو باز کرد وسریع دستمو گرفت ...باخنده گفتم
--این چه وضعشه؟؟ الان لنگ ظهره ...اینطوری میخوای بری بیمارستان..
خندید..دستشو دراز کرد وموهامو کشید طوری که مجبور شدم خم بشم
--ااااااا نکن بچه
اروم پیشونیشو بوسیدمو گفتم دیگه باید بریم
نگاهشو به چشمام دوختو گف
--بریم
قبل ازینکه از هتل خارج بشیم
سرور--یه لحظه صبرکنید
باتعجب نگاش میکردیم که دست تو کیفش کرد وقران جیبیشو که همیشه همراه خودش داشت دراورد...اول بوسیدش وبعد گرفت بالا
سرور--اقاجان اگر میشه اول شما همراه رهاخانوم از زیر قران رد بشید
دسته های ویلچرو گرفتم..توی یه لحظه تمام اراده ام رو جمع کردم تمام امیدمو دادم به خدا...زیر لب یه بسم لا گفتم..نگاهی به رها کردم که خیره به قران بودو زیر لب چیزی میگفت..اشکی که از چشمش چکید رو دیدم ...خدایا توکل برتو شاید این تنها راهی باشه که رها بتونه سلامتیشو به دست بیاره .. کمکمون کن...از زیر قران همراه رها ردشدم...وبعد قرانو بوسیدم
از هتل اومدیم بیرون ماشینی جلوی درهتل ترمز کرد وشخصی پیاده شد دقت که کردم شناختمش سامان دوستم بود همون که دعوت نامه داد.....خیلی تغیر کرده بود ..میدونستم خیلی وقته اینجاست از زمانی که برای فوق اومد..یه تیپ امروزی...موهاش بلند ولخت تاشونه هاش....یه دست لباس اسپرت شیک
اومدسمتم وعینک دودیشو برداشت ...اول خوب همدیگه رو نگاه کردیم بعد با خوشحالی اومد سمتمو گفت
--امیرعلی پسر چقدر تغیر کردی
همدیگرو در اغوش گرفتیم...که با خوشحالی گفت
--اومدم بهتون سربزنم که جالب شد دم در همدیگرو ملاقات کردیم
دستمو سمت رها گرفتمو گفتم
--سامان جان ایشون رها همسرم هستن
و بعد دستمو به سمت سرور گرفتمو گفتم
--ایشون هم پرستار رها سرور عزیز
سامان برای رها و سرور تعظیمی کردو گفت
--از اشنایی شما بانوان گرامی بسیار خرسندم
رها لبخند زدو سرور هم بالبخند گفت
--ممنون پسرم ماهم خوشحالیم که توی این سفر شما همراهیمون میکنید
سوار ماشین سامان شدیم بهش گفتم به سمت بیمارستان بره
سامان پسر بذله گویی بود ..درحین رانندگی حرفای جالبی میزد که باعث خنده ی ما میشد..وارد بیمارستان که شدیم سریع به رها یه اتاق خصوصی دادن واونو اماده کردند ورو تخت خوابوندن....منو سرور کنارش وایساده بودیم که سامان اومد تو...
سامان--امیرعلی همه چی خوبه؟؟
--اره مرسی سامان عالیه
سامان--دکتر جعفری رو دیدی؟؟
کمی فکر کردم که یادم اومد منظورش همون دکتر دیروزیه بود
--اره دیروز دیدمش ..چقدر جالب ..خیلی خوبه که یکی از دکترهای رها اونه
سامان--خیلی دکتر خوب وباتجربه ای تمام مدارکشو از همین جا گرفته
سرمو تکون دادم که گفت
--راستی خواهر زاده اشم اینجا زندگی میکنه.. باهاش هم دانشگاهی بودم..ینی یه جورایی باهم دوستیم الانم اگه میبینی خیلی راحت تونستم اطلاعات خوبی راجع به بیمارستان بهت بدم به خاطر اون ودکتره ....
--چه خوب پس حتما باید ببینمش از همین الان به دلم نشسته
سامان--خیلی خونواده ی خوبین...حتما باهاشون اشنات میکنم..
روکرد به رها وگفت
--خب شرمنده من دیگه باید برم..رهاخانوم همه چی خوبه؟
نگاهی به رها کردم که دستش تو دستای سرور بود
رها--ممنون اقاسامان خیلی زحمت کشیدین
سامان--خواهش میکنم وظیفه بود
بعداز خداحافظی همراه سامان از اتاق رها اومدیم بیرون ...همینطور که راهرو بیمارستانو طی میکردیم گفت
--امیرعلی همسرت خیلی خانوم خوبیه ... میدونی چهره ی معصومی داره...شاید باورت نشه اما میخوام بدونی وقتی دیدمش تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که کاش عمل روش تاثیر بزاره وزودتر خوب بشه
دیگه رسیده بودیم به در پارکینگ دستشو به گرمی فشردمو گفتم
--مرسی سامان از دل گرمیت ...
--عصری دوباره میام فعلا
سوار ماشینش شد...همینطور به ماشینش خیره شدم تا رفت...دستامو تو جیبم کردم داشتم برمیگشتم که برای بار دوم احسانو دیدم که از روبه رو داره میاد..متوجه من نشده بود..داشت میرفت به سمت در خروجی...به کل فراموش کرده بودم که دیروز اینجا بوده....از کنارم داشت رد میشد که منو دید..تعجب نکرد فقط چند لحظه خیره بهم نگاه کردو رفت..همین
بازم ابهام..حضورش برام سنگین بود...دوست نداشتم کسیو ببینم که یه زمانی رقیبم بوده وخیلی منو اذیت کرده...چراهای زیادی از حضورش توی ذهنم بود....
تا عصر کنار رها وسرور بودم ...تا اینکه سامانم اومد وتاشب برای رها وسرور از خاطراتمون گفت که منم همراهیش میکردم..انقدر بامزه تعریف میکرد که همه مونو به خنده انداخته بود...در این بین پرستاری برای چکاپ رها میامدو میرفت....
شب سرورو مجبور کردم همراه سامان به هتل برگرده...دلم میخواست کنار رها باشم....رها خواب بود...شب از نیمه گذشته بود ومن هنوز بیدار بودم....دست رها که توی دستم بود رو اروم نوازش کردم ...به چهره ی رنگ پریده اش نگاه کردم....دستشو اروم کنارش گذاشتم وبلند شدم.... رفتم سمت پنجره....دستهامو تو جیبم کردم وبه منظره ی بیرون خیره شدم...به ادمایی که اونوقت شب درحال رفت و امد توی بیمارستان بودند....روی نیمکت حیاط کنار درخت پسر جوانی نشسته بودو خیره به رو به رو نگاه میکرد....غم پسرک رو از همون دور حس میکردم...تنهایی نشستن این موقع شب توی حیاط بیمارستان...سکوت شب ... ویه دل بی تاب....
مثل من...اره منی که بی تابم...منی که این موقع شب کنار پنجره ی اتاق کنار زن بیمارم به روبه رو خیره شدم....توی دلم میگم کاش خوب میشد ... کاش خوب بشه... کاش منم مثل خیلیای دیگه بتونم دست کسی که عاشقانه دوستش دارمو بگیرم..بتونه پابه پام راه بیاد...عاشق شیطنتاشم...عاشق دیونه بازیاش...عاشق چشمای قشنگش که همیشه توش یه دنیا حرفه....محبتاش..سادگیاش...شای� �م کوچولو بودنش....اره رها شاید در ظاهر بزرگه اما...بچه است میدونم دلش مثل یه بچه پاکه...
دم رفتن مامانم خیلی حرفا زد...ینی یه یک سالی میشه که درگوشم میگه...میگه امیرعلی برو زن بگیر ... این که دیگه برات زن نمیشه....تو یه مردی ..جونی...نیاز به یه زن داری که ترو خشکت کنه...بچه میخوای...الان نمیفهمی داغی من که یه سنی ازم گذشته میفهمم...زندگی که بدون بچه نمیشه..بدون زن نمیشه...
باهاش بحث کردم حرف زدم ...گفتم رها تحت معالجه است..گفتم نمیتونم به یکی غیراز اون فکر کنم ..گفتم مادر من اگه بروش بیاری دیگه نمیام دیدنت...اسمم دیگه نباید بیاری...انقدر تو گوشش گفتم که دست کشید از حرفاش ...از تیکه هاش...
یاد قولی افتادم که بهش دادم... واقعا باور کرد؟؟..من دم عملش ازش جدا میشم؟...وجدانم میگه مرد باش رو حرفت وایسا...دلم میگه دلت میاد رهاش کنی از عمل بیاد ببینه بی کسه..تنهاست... بهش دروغ بگو یه دروغ مصلحتی..ومگه غیراز اینه که به نفع هر دوتونه...به.نفع من؟ ...واقعا به نفعمه؟...
صبح با نوازش دستی روی سرم بیدار شدم...بلند شدم که چشمم به دوتا چشم غمگین افتاد...لبخندی بهش زدم ...از اینکه وقتی بیدار میشم کنارم باشه ....دلم به دروغی که میخواستم بهش بگم مهر تایید زد....
رها--حالا کی خوابالو من یاتو ...صورتشو نوازش کردموگفتم
--خوب خوابیدی
رها--من نمیدونم ..اما تو فکر نکنم
--از کجا میدونی؟
رها--ازونجایی که تا نیمه شب کنار پنجره بودی
با گیجی نگاش کردم
رها--اینجوری نگام نکن ...دکتر جعفری کارت داره..فکر کنم عملم جلو افتاده
سریع از روی صندلی بلند شدم ..لباسمو مرتب کردم دستی تو موهامن کردم خواستم برم بیرون
--امیرعلی
برگشتم سمتشو گفتم
--جانم
--قول و قرارمون که یادت نرفته؟
سرمو به علامت دونستن تکون دادمو در اتاقو بستم
شب سرورو مجبور کردم همراه سامان به هتل برگرده...دلم میخواست کنار رها باشم....رها خواب بود...شب از نیمه گذشته بود ومن هنوز بیدار بودم....دست رها که توی دستم بود رو اروم نوازش کردم ...به چهره ی رنگ پریده اش نگاه کردم....دستشو اروم کنارش گذاشتم وبلند شدم.... رفتم سمت پنجره....دستهامو تو جیبم کردم وبه منظره ی بیرون خیره شدم...به ادمایی که اونوقت شب درحال رفت و امد توی بیمارستان بودند....روی نیمکت حیاط کنار درخت پسر جوانی نشسته بودو خیره به رو به رو نگاه میکرد....غم پسرک رو از همون دور حس میکردم...تنهایی نشستن این موقع شب توی حیاط بیمارستان...سکوت شب ... ویه دل بی تاب....
مثل من...اره منی که بی تابم...منی که این موقع شب کنار پنجره ی اتاق کنار زن بیمارم به روبه رو خیره شدم....توی دلم میگم کاش خوب میشد ... کاش خوب بشه... کاش منم مثل خیلیای دیگه بتونم دست کسی که عاشقانه دوستش دارمو بگیرم..بتونه پابه پام راه بیاد...عاشق شیطنتاشم...عاشق دیونه بازیاش...عاشق چشمای قشنگش که همیشه توش یه دنیا حرفه....محبتاش..سادگیاش...شای� �م کوچولو بودنش....اره رها شاید در ظاهر بزرگه اما...بچه است میدونم دلش مثل یه بچه پاکه...
دم رفتن مامانم خیلی حرفا زد...ینی یه یک سالی میشه که درگوشم میگه...میگه امیرعلی برو زن بگیر ... این که دیگه برات زن نمیشه....تو یه مردی ..جونی...نیاز به یه زن داری که ترو خشکت کنه...بچه میخوای...الان نمیفهمی داغی من که یه سنی ازم گذشته میفهمم...زندگی که بدون بچه نمیشه..بدون زن نمیشه...
باهاش بحث کردم حرف زدم ...گفتم رها تحت معالجه است..گفتم نمیتونم به یکی غیراز اون فکر کنم ..گفتم مادر من اگه بروش بیاری دیگه نمیام دیدنت...اسمم دیگه نباید بیاری...انقدر تو گوشش گفتم که دست کشید از حرفاش ...از تیکه هاش...
یاد قولی افتادم که بهش دادم... واقعا باور کرد؟؟..من دم عملش ازش جدا میشم؟...وجدانم میگه مرد باش رو حرفت وایسا...دلم میگه دلت میاد رهاش کنی از عمل بیاد ببینه بی کسه..تنهاست... بهش دروغ بگو یه دروغ مصلحتی..ومگه غیراز اینه که به نفع هر دوتونه...به.نفع من؟ ...واقعا به نفعمه؟...
صبح با نوازش دستی روی سرم بیدار شدم...بلند شدم که چشمم به دوتا چشم غمگین افتاد...لبخندی بهش زدم ...از اینکه وقتی بیدار میشم کنارم باشه ....دلم به دروغی که میخواستم بهش بگم مهر تایید زد....
رها--حالا کی خوابالو من یاتو ...صورتشو نوازش کردموگفتم
--خوب خوابیدی
رها--من نمیدونم ..اما تو فکر نکنم
--از کجا میدونی؟
رها--ازونجایی که تا نیمه شب کنار پنجره بودی
با گیجی نگاش کردم
رها--اینجوری نگام نکن ...دکتر جعفری کارت داره..فکر کنم عملم جلو افتاده
سریع از روی صندلی بلند شدم ..لباسمو مرتب کردم دستی تو موهامن کردم خواستم برم بیرون
--امیرعلی
برگشتم سمتشو گفتم
--جانم
--قول و قرارمون که یادت نرفته؟
سرمو به علامت دونستن تکون دادمو در اتاقو بستم
شب سرورو مجبور کردم همراه سامان به هتل برگرده...دلم میخواست کنار رها باشم....رها خواب بود...شب از نیمه گذشته بود ومن هنوز بیدار بودم....دست رها که توی دستم بود رو اروم نوازش کردم ...به چهره ی رنگ پریده اش نگاه کردم....دستشو اروم کنارش گذاشتم وبلند شدم.... رفتم سمت پنجره....دستهامو تو جیبم کردم وبه منظره ی بیرون خیره شدم...به ادمایی که اونوقت شب درحال رفت و امد توی بیمارستان بودند....روی نیمکت حیاط کنار درخت پسر جوانی نشسته بودو خیره به رو به رو نگاه میکرد....غم پسرک رو از همون دور حس میکردم...تنهایی نشستن این موقع شب توی حیاط بیمارستان...سکوت شب ... ویه دل بی تاب....
مثل من...اره منی که بی تابم...منی که این موقع شب کنار پنجره ی اتاق کنار زن بیمارم به روبه رو خیره شدم....توی دلم میگم کاش خوب میشد ... کاش خوب بشه... کاش منم مثل خیلیای دیگه بتونم دست کسی که عاشقانه دوستش دارمو بگیرم..بتونه پابه پام راه بیاد...عاشق شیطنتاشم...عاشق دیونه بازیاش...عاشق چشمای قشنگش که همیشه توش یه دنیا حرفه....محبتاش..سادگیاش..شاید م کوچولو بودنش....اره رها شاید در ظاهر بزرگه اما...بچه است میدونم دلش مثل یه بچه پاکه...
دم رفتن مامانم خیلی حرفا زد...ینی یه یک سالی میشه که درگوشم میگه...میگه امیرعلی برو زن بگیر ... این که دیگه برات زن نمیشه....تو یه مردی..جونی...نیاز به یه زن داری که ترو خشکت کنه...بچه میخوای...الان نمیفهمی داغی من که یه سنی ازم گذشته میفهمم...زندگی که بدون بچه نمیشه..بدون زن نمیشه...
باهاش بحث کردم حرف زدم ...گفتم رها تحت معالجه است..گفتم نمیتونم به یکی غیراز اون فکر کنم ..گفتم مادر من اگه بروش بیاری دیگه نمیام دیدنت...اسمم دیگه نباید بیاری...انقدر تو گوشش گفتم که دست کشید از حرفاش ...از تیکه هاش...
یاد قولی افتادم که بهش دادم... واقعا باور کرد؟؟..من دم عملش ازش جدا میشم؟...وجدانم میگه مرد باش رو حرفت وایسا...دلم میگه دلت میاد رهاش کنی از عمل بیاد ببینه بی کسه..تنهاست... بهش دروغ بگو یه دروغ مصلحتی..ومگه غیراز اینه که به نفع هر دوتونه...به.نفع من؟ ...واقعا به نفعمه؟...
صبح با نوازش دستی روی سرم بیدار شدم...بلند شدم که چشمم به دوتا چشم غمگین افتاد...لبخندی بهش زدم ...از اینکه وقتی بیدار میشم کنارم باشه ....دلم به دروغی که میخواستم بهش بگم مهر تایید زد....
رها--حالا کی خوابالو من یاتو ...صورتشو نوازش کردموگفتم
--خوب خوابیدی
رها--من نمیدونم ..اما تو فکر نکنم
--از کجا میدونی؟
رها--ازونجایی که تا نیمه شب کنار پنجره بودی
با گیجی نگاش کردم
رها--اینجوری نگام نکن ...دکتر جعفری کارت داره..فکر کنم عملم جلو افتاده
سریع از روی صندلی بلند شدم ..لباسمو مرتب کردم دستی تو موهامن کردم خواستم برم بیرون
--امیرعلی
برگشتم سمتشو گفتم
--جانم
--قول و قرارمون که یادت نرفته؟
سرمو به علامت دونستن تکون دادمو در اتاقو بستم
در زدم و وارد اتاق شدم...دکتر منو دید از جاش بلند شد
--سلام دکتر
--سلام بفرمایید لطفا
رفتم رو به روش نشستم .... داشت یه سری عکسو نگاه میکرد ....دوباره در اتاقش زده شد و شخصی وارد شد...برنگشتم ببینم کیه...اما دکتر بلند شد
دکتر--به سلام اقا احسان...پسرم دیر به دیر سر میزنیا
--سلام دایی جان اختیار دا رین
برگشتم ببینم خواهرزاده ی دکتر کیه....با تعجب بهش خیره شدم...پس ... احسان خواهرزاده اش بود...احسانم چیزی نمیگفت وهمینطور نگام میکرد...شاید چند ثانیه نشد اما اخم عمیقی رو پیشونیم نشست
دکتر اومد جلو وگفت
--معرفی میکنم اقای کشاورز ایشون خواهرزاده ی من احسان هستن
رو کردم سمت دکترو گفتم-- بله اقای دکتر اقا احسان یکی از دانشجوهای من بوده
دکتر اول تعجب کرد
دکتر--چقدر جالب...پس شما استاد دانشگاهم هستین همینطور استاد احسان؟
احسان اومد سمتم ودستشو به سمتم گرفت..با تردید دستشو گرفتم
احسان--خوشحال شدم از دیدار دوباره اتون
سپس رو کرد به سمت دکتر--دایی جان اگر کاری ندارین من برم بعد از کارتون با اقای کشاورز برمیگردم
دکتر--باشه
احسان رفت ودکتر نشست رو صندلیش و گفت که رهارو برای فردا عمل میکنند ینی عمل جلو افتاده... وقتی از اتاق اومدم بیرون احسانو روی صندلی کنار در دیدم ...اعتنایی نکردم ورفتم سمت اتاق رها
درو باز کردم ....سرور روی صندلی نشسته بود با دیدنم از جاش بلند شد وسلام کرد جوابشو دادم ....رها چادری روی سرش بود و داشت نماز میخوند...رفتم سمتش ...نمازش تموم شد...مثل همیشه تسبیح ابی سبزشو برداشت وشروع کرد ذکر کردن....مثل همیشه رفتم کنارش سرمو خم کرد وتو چشماش نگاه کردم
--رهایی منو یادت نره
با لبخند چشماشو روهم گذاشت....
بعد از ینکه چادرشو سرور گذاشت تو کیفش گفتم
--رها عملت جلو افتاده...فردا باید برای عمل اماده شی
خیره نگاهم کرد بعد گفت
--باشه فقط.... قرارمون...
--بهت که گفتم زیرش نمیزنم ... امروز با سامان میرم باید اینجا اشنا داشته باشه تا شب درستش میکنم
چشماش غمگین شد و روشو کرد اونور
اومدم بشینم که برگشت گفت--پس چرا نمیری؟
به خودم اومدمو گفتم
--خب باشه الان میرم....نمیخوای بیشتر فکر کنی؟
قاطع گفت--نه
به سرور نگاه کردم ...متوجه ناراحتی اش شدم....به ذهنم رسید..مگه سرورم میدونه؟...دستگیره ی درو گرفتم که برم
رها--امیرعلی!
لحن صداش غمگین بود...برگشتم رفتم پیشش...که سرور با گفتن با اجازه رفت بیرون....کنارش روی تخت نشستم....سرشو انداخت پایین وگفت
--میدونی یه اعتقاداتی دارم ...یه سری چیزا برام مهمه....شاید بعدا ز جدایی ...دیگه نتونیم کنار هم باشیم...
سرشو بلند کرد ....توی چشماش پر اشک شده بود....
رها--میدونی من خودم خواستم اصلا هم احساس پشیمونی نمیکنم...میدونم چه زود چه دیر این اتفاق میافته....پس بهتره الان باشه....
خم شد و از زیر بالشش چیزی رو برداشت ودستشو مشت کرد....بعد دستمو گرفت توش چیزی گذاشت وانگشتامو روش گذاشت..
رها--یه زمانی اینو بهم برگردوندی برای اینکه یادم بیافته خدا هست ونباید ازش نا امید بشم...من همه امیدم به خداست حالا دوست دارم چیزی رو که بهت داده بودم بازم بهت برگردونم همیشه پیشت باشه
مکثی کرد....فهمیدم ته دلش چیه....چقدر احمقم من که یادم رفت که فقط من میدونم این قرار مسخره الکیه....شاید اگر منم مثل خودش فکر میکردم اروم نبودم....
رفتم نزدیکتر ودر اغوش گرفتمش ...نمیخواست چیزی بگه که پشیمونم کنه ...قافل ازینکه من همین دیشب تصمیممو گرفته بودم...
رها
چقدر بر ام سخته.... ولی من به سختیا عادت کردم... اغوشش برام شده یه عادت...نگاهش دلتنگم میکنه....خیلی بخشیدن سخته ولی من میبخشم.....من به اون شاید یه زندگی دوباره بدم...یه شانس دوباره....
شاید این شانس با خودم محقق بشه شاید با دیگری...
دستهامو از دور گردنش باز کرد و صورتمو توی دستاش گرفت پیشونیمو بوسید بعد چشمهای خیسمو
امیرعلی--واقعا فکر میکنی این عمل الکیه وتو خوب نمیشی؟ اینطوری امیدواری...نمیدونم رها چی فکر میکنی...
بعد با انگشتش اشکامو پاک کرد
--زودتر برو دیر میشه...من منتظرم
از روتخت بلند شدو بدون خداحافظی رفت...
به ساعت نگاه کردم از 11 گذشته بود وهنوز از امیرعلی خبری نبود....بار دیگه کتاب دعای کوچیکی که اورده بودم رو باز کردم ومشغول خواندن شدم....خدایا خدایا کمکم کن....
سرور--رهاجان این غذایی که برات اوردن رو چرا نمیخوری؟
رها--سرور تو که میدونی فکرم مشغوله
سرور اهی کشیدو گفت--اره میدونم عزیزم خیلی سخته....تو دل بزرگی داری دخترم
نگاهمو از چشمای خسته وپیرش گرفتم وباز شروع کردم به دعا خواندن....خدایا مگر نگفتی دل شکستگان را حاجت میدهی؟....منم دلم شکسته ...کاش حاجت روا شوم....
تقه ای به در خورد .... روسریمو به سر انداختم...در باز شد و امیرعلی اومد داخل...خسته بود چهره ی گرفته اش نشون میداد....نگاهش به من موند....ناخوداگاه گره ی روسریمو سفت تر کردم.....توی دستش یه برگه بود
امیرعلی--سلام
اهسته سلام کردم
سرور--سلام ...حالتون خوبه؟
اومد کنار تخت وایساد وبه سرور لبخندی زدو گفت--ممنون سرورجان شماخوبی؟
سرور --من بله ولی رها فکر نکنم
بعد تختو دور زد کنار امیرعلی وایساد واروم چیزی رو بهش گفت واز اتاق خارج شد....با نگاه دنبالش کردم ....
امیرعلی--خوبی؟
نگاهم به ته ریشی که رو صورتش مونده بود ثابت موند
--اره ....
امیرعلی--گرفتم
نگران نگاهش کردم--چی رو؟
امیرعلی--مدارکی که میخواستی....با سامان پیش یکی از اشناهاشون رفتیم جور شد....ینی یه برگه گرفتم که نشون میده ....
نگاهشو ازم گرفت
امیرعلی--ما از هم جداشدیم
قلبم یه لحظه از کار افتاد....خود کرده را تدبیر نیست....نفسمو دادم بیرون....دستمو دراز کردم و برگه رو ازش گرفتم........این برگه باطل کننده ی عقدی بود که بین ما خونده شده....کاغذو گذاشتم روی میز.... نمیدونم چرا اضطراب گرفته بودم....دستامو تو هم چفت کردم.... میدونستم رنگم پریده....زیر نگاه خیره ی امیرعلی شرمنده شدم....ینی دیگه الان شوهرم نیست....نمیتونم بهش تکیه کنم؟....اگه خوب نشدم چی؟؟...این تکیه گاهو برای همیشه از دست دادم؟؟....وجدانم زد تو سرم که مگه خودت نخواستی....مگه را ه دیگه ای هم مونده که بخوای ازش استفاده کنی؟...
امیرعلی--رها اماده ای؟؟
نگاهی به لباس صورتی عمل که تنم بودکردم...دیگه چیزی به تایین سرنوشتت نمونده رها...
امیرعلی روی تخت کنارم نشستو گفت--قیافه اشو...بابا یکم این اخمارو باز کن!!
تو چشمای خندونش نگاه کردم...کاش این چشمای عاشق همیشه مال من بود...
--بزار ببینم اگه تو الان جای من بودی میخواستن ببرنت تو اتاق عمل ...دوست داشتم ببینم عکس العملت چی بود؟؟1میخندیدی...2لبخند میزدی..3زارمیزدی..4خودتو میزدی...5
دهنمو هنوز باز نکرده بودم که گفت--تورو میزدم ...ردخور نداشت...برای چی خودمو اذیت کنم وقتی تو اینجا نشستی عشقم
--اهان پس که اینطور...چه قدر صداقت خوبه امیرعلی..
اهسته دستمو بردم پشتم وکتابی که زیر بالشم بود و برداشتم وتندی زدم به بازوش...از روتخت اومد پایینو گفت--دیونه تو الان داری میری اتاق عمل هنوز ادم نشدی؟؟؟؟
براش زبون درازی کردم که همون موقع چشمم به دکتر جعفری افتاد که داشت نگامون میکرد....سرخ شدم...الان چی پیش خودش فکر میکنه؟؟
دکتر وارد اتاق شد و به همه سلام کرد...همه جوابشو دادند .... اومد نزدیک من وگفت--اماده ای؟
در حالی که با انگشتام بازی میکردم گفتم--بله اقای دکتر...
به المانی چیزی رو گفت و دو پرستار داخل اومدند که ببرندم ....سرور و امیرعلی نیز با اونها بیرون اومدندو منو همراهی کردند.... وقتی وارد اتاق میشدم نگاهم به چشمهای امیرعلی که منو تا اتاق عمل همراهی میکردند بود که در لحظه ی اخر چشمکی زد وبا دستش پلاک وگردنبند ون یکادو جلوی چشماش گرفت وبرام تکون داد.... چشمهامو به معنای فهمیدن بستم و دستمو روی قلبم گذاشتم ...ودیگر هیچ
پلکهام از نوری که مستقیم به چشمم میتابید باز نمیشد....به سختی چند بار پلک زدم
--فکر کنم بیدار شده
--بله سرورجان پلکهاشو چندبار باز و بسته کرد
صدای اطرافیانو میشنیدم...احساس تشنگی میکردم تنها حرفی که اون لحظه توی ذهنم بود اب بود
--اب
--اقا بهش اب بدم؟
--نه دکترش گفته فعلا نباید اب بخوره
--اب...خواهش میکنم تشنمه
صدای امیرعلی رو از نزدیک میشنیدم که گفت--میشه رها تحمل کنی تا دکترت بیاد الان صداش میکنم
بعد صدای قدمهاش ...چند لحظه گذشت که دوباره صدای پاشون رو شنیدم ...چشمم به نور عادت کرده بود ...چشمهامو باز کردم بالای سرم دکترو امیرعلی رو دیدم....
امیرعلی--دکتر میتونه اب بخوره؟
دکتر--تا چند ساعت دیگه اره...
دکتر نگاهی به چشمهای باز من انداخت ولبخند زد...بعداز اتاق خارج شد....هنوز یه خورده گیج بودم....که دیدم امیرعلی بالا سرمه ونگاهم میکنه...
--عمل چطور بود؟
امیرعلی--دکترت میگه ما همه سعی مونو کردیم... دیگه بقیه اش باخداست
آهی کشیدم...شاید توقع داشتم بگه کلا خوب شدی رفت
فردای اونروز دکتر برای باز کردن گچ وباند پیچی پام اومد....وقتی داشت باندو باز میکرد...هرکسی یه جور به دکتر نگاه میکرد .... بیچاره دکتر المانیه وقتی سرشو بالا میاورد با نگاه عجیب غریب منو امیرعلیو سرور مواجه میشد فقط سامان بود تونسته بود چهره ی خونسردشو حفظ کنه
دکتر کامل باندهای پامو باز کرد بعد به المانی چیزی گفت که متوجه نشدم وبا تعجب نگاهمو دوختم به امیرعلی
امیرعلی سریع گفت--میگه حالا اروم انگشتهای پاتو حرکت بده
نگاهمو از امیرعلی گرفتم وبه پاهام دوختم تمام سعیمو کردم که انگشتهای پامو حرکت بدم...یک بار....دو بار.... سه بار....چهار بار.....پنج بار.... نمیشه...حرکت نمیکنه
باعجز نگاهمو به دکتر بعد به امیرعلی که متفکر نگام میکرد دوختم....بانگاهم امیرعلی سریع به دکتر چیزی گفت که اونم جوابشو داد واز اتاق خارج شد....چشمام پراز اشک شد....چرا دکتر رفت؟؟؟....مگه نباید وایسه تا پاهامو حرکت بدم....
امیرعلی--رها کجایی؟؟ دکترت میگه تمام سعیتو بکن تو تاچند روز وقت داری تا مطمعن بشی بهبود کاملو پیدا کردی یانه....
چندتا اشک ناخواسته از چشمام پایین چکید...امیرعلی پشتشو کرد وبه تخت تکیه داد ...سرور که این سمت تختم بود با دستمالی اشکامو پاک کرد...سرمو سمت خودش برگردوند وگفت
--وا ! رهاجان حالا خوبه دکتر گفته چندروز وقت داریا چرا اینطور اشک میریزی؟؟؟
بند نمیومد...ناخواسته بود....اصلا دست خودم نبود....دلم میخواست همین الان حتی شده یه انگشت پامم حرکت میکرد........سرور سرمو در اغوش گرفت ..........ومن اجازه دادم اشکهای بیشتری از چشمام جاری بشه
سرور--عزیزم اینطور گریه نکن هنوز که معلوم نیست تو اینطور میکنی
سرور منو از خودش جدا کردو گفت--عزیزم خواهش میکنم چند روز صبر کن...
نگاهمو به چشمای پیر سرور که حالا مثل خودم بارونی بود دوختم ... شرمنده شدم ازینکه باعث ناراحتی اطرافیانم شده بودم ... شاید تا چند روز دیگه خوب میشد اره...
سریع با دستام اشکامو پاک کردم و نگاهی به اتاق انداختم... امیرعلی گوشه ای نشسته بود و منو نگاه میکرد... دماغمو کشیدم بالاو مثل بچه ها گفتم
--صبر میکنیم امیرعلی....مگه نه؟...مگه دکتر نگفت تا چند روز دیگه معلوم میشه؟
از جاش بلند شد و اومد سمتم ..یه لبخند قشنگم رولباش بود... همینطور نگاش میکردم.... با نگاش میگفت نه خوشم اومد معلومه مرد عملی....
خجالت کشیدم وسرمو انداختم پایین...
--پخ
از صدایی که دراورده بود ترسیدم وسرمو گرفتم بالاو با اخم زل زدم بهش
--این چه کاری بود؟؟؟ هان؟؟؟
وبادست صورتشو که نزدیکم بود دادم عقب
خندیدو گفت--اخه بچه فین فینو تو که جنبه نداری چرا میری عمل میکنی؟؟
بعد نشست روتخت ....سرور خندیدوگفت
--همینو بگین ... رها دوست داره همین الان بلندشه از جاش و دو ماراتن بره!!!بس که شیطونه این دختر....
--ااا سرورجان داشتیم؟؟ اونم من دوی ماراتن....
امیرعلی--نه بابا دو کجابود؟؟؟ رها یادته چقدر عاشق دنبال بازی بودی؟؟؟ قایم موشک بازی...
بعد با انگشتای دستش شروع کرد شمردن
امیرعلی--اوم....سرسره بازی...تاب بازیییییییی.... الکلنگ بازییییییی
بالشتمو از رو تخت برداشتم ومحکم کوبوندم توسرشو گفتم
--این بازیها عقده ی بچگی خودت بوده که نکردی!!!!! حالام هرچی دوست داری که نباید به من ببندی!!!
سرور که از دعوای ما دوتا کلی خندید.... قشنگ شده بودیم دوتا بچه ی لجباز یکی اون میگفت یکی من
در این بین صدای سامان اومد که با تعجب کنار در میگفت
--امیرعلی اینجا چه خبره؟؟
امیرعلی در حالی که دستش به سرش بود گفت--هیچی..جات خالی یه خورده داشتم با رها اخطلات میکردم
گذشت...چند روز گذشت اما.....دریغ از یه حرکت انگشت ....امیرعلی یا سرور وحتی سامان هر روز بهم روحیه میدادن ...هر روز یه بررنامه....امیرعلی که دائم کنارم بود حتی شبها سرور میفرستاد خونه وبیمارستان میموند...هرشب برام یه خاطره میگفت...یه خاطره از زندگیون یه خاطره از دعواهامون... دعواهایی که همیشه توش یه قهرسوری بود بایه اشتی کردن سوری...چقدر بامزه تعریف میکرد....وچقدر برای من سخت میشد جداشدن ازش....
بعداز دو هفته دیگه طاقتم تموم شد .... واقعا منظور دکتر از صبر چند روزه ایا دوهفته بود....؟؟؟
اونروز امیرعلی بیمارستان نبود... وسرور کنارم نشسته ومشغول خواندن قران بود...
--سرورجان!
سرور--جانم عزیزم
--میشه دکتر جعفری رو صداکنی؟؟؟
--برای چی عزیزم ؟؟؟
--خواهش میکنم سرورجان
سرور از جاش بلند شد و رفت که دکترو صدا کنه.... بیچاره انگلیسی هم بلد نبود اما نگاه ملتمس منو که دید حاضر شد تا اتاق دکتر بره وصداش کنه....
توی افکار خودم بودم که در باز شد ودکتر اومد داخل.....
--سلام رهاجان خوبی
--سلام اقای دکتر مرسی
--خب مثل اینکه منو کار داشتی
--بله راستش چند وقته از امیرعلی میخوام که شمارو صدا کنن تا باهاتون صحبت کنم اما به بهانه های مختلف از زیرش در میره....خواهش میکنم اقای دکتر به من راستشو بگین...خیلی وقته خودمو اماده کردم برای شنیدن هر پاسخی...
باجدیت تمام بهش نگاه کردمو گفتم--ایا من خوب میشم؟؟فقط یک کلمه اره یا نه؟
دکتر چندلحظه بهم خیره شد وگفت--طاقت شنیدنشو داری؟
ته دلم یه چیزی فرو ریخت
--بله
دکتر--وضعیتت مشخص نیست وشاید عمل بی نتیجه باشه دخترم من به امیرعلی هم گفتم گفت تاهر زمان که لازم باشه میمونیم تا خوب بشه شاید.....
دیگه بقیه ی حرفاشو نمیشنیدم ....همون چندتا کلمه کافی بود تا بشکنم...از درون خورد بشم و.....ملافه ی روی تختو چنگ بزنم تا نیافتم....
قصه ی تلخ من از کجا شروع شد.....؟
از یه بازی بچه گانه....
از دوتا حرفو ...یه نگاه عاشقانه....
قصه ی تلخ من از کجا شروع شد ....؟
از یه دوراهی... یه بن بست..یه تصادف....
نگاه بی روحمو به دکتر که داشت صدام میکرد دوختم....دیگه همه چی تموم شد رها....
دکتر که نگاهمو دید سری با تاسف تکون دادو رفت....توی چشماش یه پشیمونی موج میزد...برای چی؟....من که اماده ام ...من که با سختیها خو گرفتم.... مگر نگاهم چگونه بود که اینطور پشیمون شد....
سرور--رهاجان نگام کن ببینمت!
--سلامممممممم
صدای امیرعلی بود .... پرید کنارم روتختو گفت
--این خانوم خوشگله چرا اصلا به اینور التفات نداره؟؟؟؟
سرمو بلند نکردم ....یه دسته گل رز قرمز اومد جلو بینیم
--نکنه چون اقاشون دیر کرده اینطور پریشون شدن؟؟؟
--شایدم دلش غیر از گل یه چیز دیگه میخواد هان؟
خسته ام ازین حرفا ..ازین امیدا...ازین دل کندنا.....
دستشو تو جیبش کرد ویه شکلات از تو جیبش دراورد....گلو برداشت جاش شکلاتو گرفت جلو چشمام وتکون داد....
سرور از اتاق بیرون رفت....سرمو بلند کردم وبه سرور که ناراحت از اتاق خارج میشد نگاه کردم که امیرعلی چونمو گرفت وسرمو برگردوند سمت خودش....به چشمام که حالا نگاش میکردم نگاه کردو اروم گف
--چشماشو ازش داره گوله گوله یخ میباره ...چی شده؟؟
--دروغه...
امیرعلی--چی دروغه؟؟؟
از نگاهم چی میخونی؟...چی میبینی؟.....چی دروغه؟؟؟
--امیرعلی دیگه همه چیز تموم شد ...میتونی بری واسه همیشه....امیدوارم کسی باشه که لیاقتتو داشته باشه ..حتی بیشتر از من...حتی بهترازمن..
--اوه!!! چی چی میگی بچه؟.... منظورت چیه؟دو دقیقه ازت غافل شدم زد به سرت....
صدام رفت بالا....دست خودم نبود...دست هیچ کس نیست...دست دلمه...تقصیر دلمه...
--معنیش اینکه من دیگه خوب نمیشم....معنیش اینکه یه هفته است بازیم دادی ...امیدای رنگی و پوچ...معنیش اینکه الان دیگه وقت جداییه نمیخوام ببینمت ...نمیخوام امیرعلی میفهمییییییییییییییی؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟....معنیش هزارتا حرف ناگفته است....هزارتا راز که تو دل منه تو دل تواه....
دستامو محکم کوبوندم به پاهامو گفتم
--اینا دیگه واسه من پا نمیشه... اینا دیگه رفت....اینا...
دستامو گرفت...چشماش رنگ غم گرفت...
--میشه بس کنی؟
بوی غم زدیگش تا اینجا میومد تا چشمام...تاوجودم...تادل خسته ام...رنگ صداش پر از خواهش بود پراز نیاز.....
دستام شل شدو افتاد ....نگاهم به نگاهش قفل شده بود .... توی نگاهش یه دنیا حرف بود...مثل نگاه من که یه دنیا حرف داشت یه دنیا گله....دیگه حتی از اون حالت شوخ همیشگیش خبری نبود....سرمو انداختم پایین.... من عاشق ترم یا اون.... من که از خودم میگذرم.... پس
مطالب مشابه :
چه کنیم تا موهای خوبی داشته باشیم؟
موهای هر انسانی در میان موها عبور كند و در حالیكه مسیر حركت آنرا را با نوك انگشتانتان باز
رمان ازدواج صوری-1-
چشماش پر خون بود وهمینم منو ترسوند .درو برام باز کرد و وبلند شدم واز با موهای باز
یک داستان بلند ولی جالب
دایانا ، گره کوچک روسریش را باز کرد و بار موهای خرمایی رنگش را که روی صورتش سرازیر شده
داستان هشتم
امروز چه موهای زشتی دارم! چرب وبلند. صدای پخش بلند بود.و باز هم موهام چرب بودند.
رمان اردواج صوری 2
نظرم عوض شد وبلند شدم واز کشو یه شلوار چشمامو باز کردم وبا نمی تونستم با موهای باز تکون
رمان ازدواج صوری 1
چشماش پر خون بود وهمینم منو ترسوند .درو برام باز کرد و وبلند شدم واز با موهای باز
رمان لحظه لحظه با تو پس با من همقدم شو قسمت5 و آخررررررررر
دستمو تو موهای خیسش دستشو اروم کنارش گذاشتم وبلند شدم درو باز کردم وبه سمت اتاق دکتر
برچسب :
موهای باز وبلند