عشق توت فرنگی نیست1
فصل اول
صورت مهربون مامانو چند بار پشت سر هم بوسیدم .اون قدر گریه کرده بود که چشم هاش ریزریز شده بود,دستم
رو در شونه اش حلقه کردم :واي سودي جون سفر قندهار که نمی خوام برم این طوري میکنی ؟ هر وقت چند روز
تعطیلی گیرم بیاد بدوبدو می ام بهت سر می زنم ,خودتم میدونی که من یکی رو بدجوري بچه ننه بار اوردي وطاقت
نمی آرم زیاد ازت دور بمونم.
مامانم میخواست لبخند بزنه ولی نتونست .با گوشه روسري اشک چشمش رو پاك کرد. بابام با خنده از جیبش یه
دستمال در آورد:بگیر عزیزم ,روسریت میکروب داره,نکنه می خواي تراخم بگیري وبدبختم کنی,داري و نداري دو
تا چشم شهلا داري,می خواي همونم ازم بگیري؟
مامانم طبق معمول غم وغصه هاش یادش ر فت,با ناز وکرشمه دستمالو گرفت ونم چشم هاش رو خشک کرد:باشه
هاتف باشه,فقط چشمام قشنگه دیگه؟
بابا یواشکی در گوش مامان یه چیزي گفت که اولش سرخ شد وبعد شم غش کرد از خنده .ترنج آستین مانتوي
مامانم و کشید:بابا چی گفت این قدر خوش به حالت شد؟
مامانم یه اخم قشنگ تحویلش داد:اوا!؟!بچه هم بچه هاي قدیم.
ترنج لب ور چید:زشته توي جمع دو نفر در گوشی حرف بزنن
تورنگ لپش رو کشید:اي دختر فضول!
ترنج دستشو انداخت دور کمرم:ترمه جون وقتی بري من حوصله ام سر می ره.دلم واست خیلی تنگ میشه
دستمو انداختم دور کمر باریکش :حسابی درس بخون که دو سال دیگه بیاي پیشم.
منم اونجا تنهام,اگه تو کنارم باشی دلم کمتر میگره,فقط فول بده خوب درس بخونی,مثل بچه آدم!
موقع گفتن این حرفها بغض کردم,چقدر خواهرمو دوست داشتم ,کاش از هم جدا نمی شدیم, صداي کمک راننده منو
از افکارم پرت کرد بیرون:مسافراي تهران ....جا نمونین
مامانم دوباره منو چلوند:قربونت برم ترمه جون خیلی مواظب خودت باش.رسیدي زنگ بزن.
خیالشو راحت کردم:حتما سودي جون نگران نباش.
بابا بغلم کرد :ترمه جون شرمنده ام که...
نذاشتم حرفشو تموم کنه :زمستون می ره رو سیاهی به زغال می مونه,فکرشو نکن.
ترنج بغل گوشم چنان جیغی زد که نیم متر پریدم هوا:اونم شاداب.
کفرمدر اومد!دندونامو رو هم فشار دادم که صدام در نیاد!
یعنی اپه یه وقت دیگه بود ویه جاي دیگه اي غیر از ترمینال بودیم درسی بهش می دادم تا عمر داره یادش نره
.پرده گوشم هنوز سوت میکشید .منتها نخواستم دم اخري پاچه اشو بگیرم که خودم عذاب وجدان بگیرم,هم اشک
دم مشک ترج خانوم ته تغاري رو در بیارم.
با اومدن شاب که واقعا اسمش برازنده اش بود ,تورنگ دست و پاشو گم کرده و شروع کرد الکی خندیدن.رفتم
نزدیکش و گفتم:زهر مار تابلوي بی جنبه,دست وپاتو جمع کن.
خنده رو لبش ماسید,دلم خنک شد.فکر کرده یادم رفته چه جوري من بیچاره رو رصد کرده و مواظب بود دست از پا
خطا نکنم .فکر کرده نفهمیدم گلوش پیش شاداب گیر کرده .طفلی رفته بود تو لک!دیدم خدا رو خوش نم آد موقع
رفتن خاطره بدي از خودم جا بذارم ,یواش بهش گفتم:اگه برادر خوبی باشی شاید یه فکري به حالت بکنم,البته شرط
وشروطی سختی داره ها....
نیشش تا بنا گوش باز شد.باز صداي کمک راننده در اومد.بابا وتورنگ رفتن چمدون وساك منو تحویل بدن.
حتی نمی تونه دماغشو بالا بکشه.با این که بهم برخورده بود سعی کردم خود دار باشم وبا خوش روي بگم (چشم)
شاداب بیچاره هم دست کمی از من نداشت.
مامنش با لهجه غلیظ شیرازیش داشت نصیحت ها وبه قول خودش وصیت هاي آخر رو می کرد.شاداب پاك بهم
ریخته وکم مونده بود پرمرده بشه که به دادش رسیدم:شاداب جون مامانو ببوس واز بابا خداحافظی کن که الان
اتوبوس راه می افته ومن وتوي گردن شکسته باید دنباش بدویم بلکه دلش رحم بیاد ویه نیش ترمز بزنه وسوارمون
کنه.
هرد وخندیدن و مامانش دست از نصیحت برداشت.
هر لحظه ممکن بود بغضم بترکه.بغض که چه عرض کنم,خودم بترکم.تا اون لحظه بیست وچهار ساعت پشت هم از
خونواده ام دور نمونده بودم وحالا می بایست براي حداقل چند هفته ازشون خداحافظی کنم.مگه دست ودلم به
خداحافظی می رفت؟!می بایست زودتر سر وته قضیه رو هم می اوردم والا اشک ریزانی میشید که اون سرش ناپیدا.
اول از تورنگ خداحافظی کردم.صورت زبرش رو بوسیدم:شد یه مرتبه تورو ببوسم واصلاح کرده باشی؟!شلخته با
دست موهاي پرپشت وخوش حالتش رو بهم ریختم,براي اولین بار اعتراض نکرد.چقدر بلوز سرمه اي بهش می
اومد,شونه هاي مردونه اش رو کاملا نماي می داد.
بهش دقیق شدم:مواظب باش دخترها قرت نزنن ...تازگی ها خیلی خوش تیپ شدي!
دهنشو آورد دم گوشم :شکم اونی که به خواهر خوش چشم وابروي من چپ نگاه کنه سفره می کنم.
گوششو محکم کشیدم :غلطاي زیاد ي!غیرتی بازي در نیار که هیچ خوشم نمی اد.
دستشو زد به کمرش:خلاصه گفته باشم,حواسم اونجام بهت هست فکر نکنی رفتی حاجی حاجی مکه!
چقدردلم براش تنگ می شد....بعد از اون نوبت ترنج خواهر کوچلوي دبیرستانیم شد.چشماي درشت وقشنگش پراشک بود:ترنج جون قول بده نري تو اتاقم که دخل وسیله هامو بیاري.
ترنج خندید وتورنگ دخالت کرد:طفلی قولی نمی ده که نتونه عمل کنه.
هیچی نگفتم و ترنج رو بوسیدم.هم قد وقواره خودم بود ولی شباهتی بهم نداشتیم صورت ظریف ودوست داشتنی اي
داشت ,بدون هیچ ایراده اي ,ترکه اي ولاغر بود.خوشگل ودلنشین ویه عالمه لوس از خود راضی!هم شکلش هم اخلاق
و رفتارش کپی برابر اصل عمه ام بود... خدا به فریاد دل مامانم برسه شونزده سال خواهر شوهرش بیست وچهار
ساعت جلوي چشمش بوده وبازم معلوم نیست تا کی مثل اینه دق جلوي چشمش باشه.
نوبت به بابام رسید,معلوم بود خودشو خیلی کنترل می کنه:کاش میتونستم باهات بیام وسر سامونی بهت بدم تا خیالم
راحت بشه.اما خودت می دونی چقدر گرفتارم.
خیلی خوب می دونستم,پریدم تو حرفش:بچه که نیستم ,خودم میتونم کلیممو از اب بیرون بکشم .تازه اونجا داداش
تارخ هست ,پس غصه چی رو میخورید؟
بابا اصلا هنر پیشه خوبی نیست ,وقتی فیلم بازي میکنه اصلا ابروریزیه .معلوم بود اگه دو دقیقه دیگه باهاش حرف
بزنم اشکش سرازیر میشه ,سریع بوسیدمش ورفتم سراغ سودي جون :سودي جون گریه کنی نه من نه تو.
لحن تهدید آمیزم کارساز بود,جذبه هم چیز خوبیه ها .بادي به غبغب انداختم:دخترتون داره میره دندونپزشک
مملکت بشه واون وقت جنابعالی میخواي با ابغوره گرفتن منصرفش کنی؟حالا خوبه فصل ابغوره گذشته.
مامانم خندید ,بوسیدمش. اونم از ماچاي ابدارش چسپوند رو لبم .اگه به خودم بود دوست داشتم بشینم رو زمین و زار
زار گریه کنم . صداي کمک راننده رو که دیگه خشن شده بود بهون کردم ودویدم طرف اتوبوس .یادم اومد از
خانواده شاداب خداحافظی نکردم.با سرعت رفتم طرفشون ودر عرض سی ثانیه یه عالمه حرفاي تعارف آمیز رد وبدل کردیم.روي صندلی اتوبوس که نشستم تازه فهمیدم که چقدر خسته ام . سودي جون اومد دم شیشه وشروع کرد با
گریه حرف زدن .صداشو نمشنیدم واصلا متوجه نمی شدم چی میگه ولی الکی هی سر تکون می دادم که یعنی چشم
.چقدر دلم میخواست بغلش کنم وببوسمش.
باب اومد وبا ملایمت اونو دور کرد.اتوبوس راه افتاد.براشون دست تکون دادم ,دست نمی تونستم ببینموشون چون یه
پرده اشک دیدمو مختل کرده بود چند لحظه بعد اونا رو ندیدم ,سرم وبه پشتی صندلی تکیه دادم وچشمامو بستم :یه
برگ جدید از زندگیمون شروع شد!
شاداب دست گذاشت رو دستم:پیش به سوي سرنوشت!
صداي پیرمردي از ردیف جلو بلند شد:بر محمد(ص) وال محمد(ص) صلوات.
همه با صداي بلند صلوات فرستادن.منم زیر لب چند بار صلوات فرستادم.بعد رو به شاداب گفتم:نمی دونی چقدر
خسته ام انگار کوه گنده ام اگه ولم کنن یه کله چند ساعت می خوابم.
خوب یه چرت بزن ,منم بدم نمی آد استراحت کنم.
چشمامو بستم وچون آدم خوش خوابی هستم در عرض پنچ دقیقه خوابم برد. تکوناي یکنواخت وصداي ماشین هم
مزید بر علت شد.
چشمامو که باز کردم هوا حسابی تاریک شده بود,سر شاداب رو شونه ام و دهنش باز مونده بود. چند دقیقه تحمل
کردم, اما بعدش صدام در اومد:خودتو جمع کن شاداب.
یه ناله کرد وتکونی خورد, دستشو گرفتم :شاداب بیدار شو؟
چشماشو باز کرد:مگه مرض داري؟تازه خوابم برده بود.من که مثل تو نیستم ,رو کیسه گردو هم خوابم ببره.
چیه حسودیت میشه ؟
ادامو در اورد.خمیازه کشید و بدنش رو کش و قوس داد :یه چیزي میخوام بخورم نمی دونم چیه...تو بند وبساطتخوردنی پیدا میشه؟
-تخمه دارم و لواشک وساندویچ کالباس.
ساندویچ بمونه واسه شام ولی تخمه رو رد کن.
با هم شروع کردیم خوردن وگفتن وخندیدن .یه صداي اعتراض امیز خده رو لبهامون خشکوند:چه خبره؟مردم
میخوان استراحت کنن ,ملاحظه هم خوب چیزیه ها!
یه ذره بلندتر ادامه دادم :از بوي گند جورابش داریم خفه می شیم صدامونو در نمی اریم . حالا انگار واجبه کفشاشو
دراره ....انگار لاشه اي گربه تو کفشش بوده.
شاداب دیگه نتونست خودشو کنترل کنه به صداي بلند خندید.منم باهاش خندیدم .سر وصدا تو اتوبوس زیاد شده
بود.هر کس یه چیزي می گفت و اعتراضی می کرد,شاداب گفت:راحت شدي بلوا راه دادي؟
-واقعا دلم خنک شد.
یکی گفت : اقاي راننده نگهدار , نمازمون دیر شد.
اون یکی داد کشید:مردیم از گرسنگی ,لابد می خواي یه کله تا تهران بري...
یه نفر خجالت زئه گفت:بچه ام دیگه نمی تونه خودشو نگه داره...الان جاشو خیس میکنه.
بمب تو اتوبوس منفر شده بود ,صداي پیرمرد از جلوي اتوبوس بلند شد :محمدي (ص) هاش صلوات!
بعد از صلوات یه آرامش نسبی بر قرار شد.چند دقیقه بعد جلوي رستوران بین راهی پیاده شدیم . جاش بد نبود,به
نسبت خوب وتر وتمیز بود,یه ابی به دست و رومون زدیم وساندویچ خوردیم,شاداب چنان به ساندیچ گاز میزد که
انگار از قحطی فرار کرده.خندیدم :مواظب باش لپت رگ به رگ نشه.
لقمه پرید گلوش,داشت خفه میشد.محکم زدم پشتش :نترس همش ماله خودته هیچکس نمیخواد ازت بگیره.یواشتردختر جون ,هنوز جونی وهزار ارزو داري,نمی خواي ارزو به دل بمیري که؟؟خودمونو کشتیم که با هم قبول شیم می
خواي رفیق نیمه راه بشی؟
یه دفعه اشک تو جشمش جمع شد:ولی حق تو این نبود...تو می بایست همین رشته رو تو دانشگاه سراسري قبول
شی.من که می دونم چقدر زحمت کشیده بودي....
بد شانسی آوردي,.
اندازه ترنج دوستش داشتم ,از کلاس اول دبستان پشت یه نیمکت نشسته بودیم,بهترین دوستم بود.دستمو انداختم
دور بازوش :باز شروع نکن شاداب جون !این طوري که بهتر شد.با ز هم واحد بر می داریم وپیش همیم.من دوستی
تورو با هیچ چیز عوض نمی کنم,دانشگاه سراسري که جاي خود داره!حالا جلوي مردم نمی خواد زاز زار کنی.
خندیدم .دستی به دلم کشیدم :این قدر گرسنه بودم که نماز نخوندم.بیا بریم نمازمونو بخونیم که خدا هوامونو توي
اون تهرون داشته باشه.
اعتقاد عجیبی به نماز خوندن داشتم,در بند خیلی از مسایل نبودم اما نمازم ترك نمی شد.بعدش با شاداب چاي
خوردیم نگاش کردم ,جشماي خوش فر م و درشتی داشت که زیر ابروهاي ظهن خودش و نشون می داد:پوست سبزه
,بینی ودهن قشنگ !روي هم رفته دختر خوشگل وجذابی بودلاغر نبود میانه اندام وتوپر ...بهش گفتم :فردا که رسیدم
تهران می ریم آرایشگاه و یه دستی تو این ابروهاي پاچه بزیت ببر.
سبیل هاتم بدجوري و ذوق می زنه...
رنگش پرید:واي ترمه می خواي مامانم سکته کنه؟
با بدجنسی گفتم :از کجا میخواد بفهمه ,مگه این خودت دهن لقی کنی ,من که بروز نمی دم . تا دفعه بعد که تورو ببینه
ابروهات در می اد هم سبیلات !چندشم می شه سبیلات رو می بینم ,از پسرا بدتري!
خیلی جدي بود هوس کردم یه ذره سر به سرش بذارم :خنگ خدا تو الان دانشجوي مملکتی ,هم کلاسهامون توي
مدرسه ابرو و موي صورتو به باد داده بودن...
موهاشونو که رنگ کرده !اون وقت تو براي یه ابرو اونم تو فپقرن بیست ویکم ببین چه جنجالی به پا میکنی ؟ خیلی
املی . می خواي پسرا با دیدنت رم کنن.
دستشو زد به کمرش: اگه قراره با این چیزا رم کننبذار رم کنن.تازه تو که لالایی بلدي چرا خوابت نمیره ؟خودت چرا
ابروهاتو بر نمی داري؟
با ناز وکرشمه گفتم:خدا خودش ابروهاي منو بر داشته ,نمی بینی چه قیطونی وبلنده!
یه ذره نگام کرد:راست میگی ها!
قري به گردنم دادم :مگه دروغ می گم....
دوباره با سر سختی گفت:من که دست به صورتم نمی برم ,هر چیزي به وقت خودش خوبه.
خندیدم :باشه خانوم ....شب درازه می دونی که منظورم چیه!چند وقت دیگه می بینمت.
اخم کرد :چقدر بی ادبی ترمه....
-وا مگه امروز به من رسیدي ؟!تو که بهتر از همه منو میشناسی...
-اره حکایت تو حکایت علیمرادخان ...یادم نرفته تو مدرسه چه اتیشی می سوزوندي . همه از دستت دله وشاکی
بودن,تنها شانست این بود که درست عالی بود والا ده باره از مدرسه اخراجت کرده بودن...
اتوبوس که درش باز شده.
با اکراه گفت:تا فردا صبح که برسیم کمرم خرد میشه.از مسافرت با اتوبوس حالم بهم میخوره.
رزیم بگیر که کمرت نشکنه.
من خیلی خوبم ,بیچاره یه نگاه به خودت بکنی می فهمی ,انگار تب نوبه داري...به باتر ي قلمی گفتی زکی!
رومو ازش برگردوندم :بیچاره من رو فرمم :مثل مانکن ها می مونم.
مگه خودت تعریف کنی ,دست که بهت بزنم شمشیرات میره تو تنم ,فقط استخوانی...
گربه دستش به گوشت نمیرسه می گه پیف پیف....
همیشه با هم همینطوري بودیم ویکی به دو می کردیم. ولی دلخوري ابدا ...نفسمون بهم وصل بود.نشستیم تو اتوبوس.
بقیه مسافرام کم کم سوار شدن وپنج دقیقه بعد اتوبوس راه افتاد.
نیم ساعت بعد تو ترمینال بودیم .ساعت هفت ونیم صبح بود پیاده شدیم و وسایلمونو تحویل گرفتیم .طبق قرار می
بایست تارخ بیاد دنبالم .اما هرچه چشم چرخوندم اثري ازش ندیدم .می دونست زود می رسم ,شاید خواب مونده بود
.یه ربع دیگر صبر کردیم ودر نهایت مجبور شدیم از اون محییط الوده و پر سر و صدا وپر افراد مزاحم فرار کنیم.
هر کس میومد یه متلکی بارمون می کرد . برخلاغف همیشه دل ودماغ جواب دادنم نداشتم . تازه اگرم داشتم ,ترجیح
می دادم با این افرا د دهن به دهن نشم.
اگه دستم به تارخ میرسید میدونستم چی کارش کنم؟!
با غصه وحرص از ترمینال اومدیم بیرون و ماشین دربست گرفتیم . اول شاداب پیاده شد و بعدشم من تا خونه تارخ
رفتم چقدر ماشین ودود....
مطالب مشابه :
عشق توت فرنگی نیست1
رمان ♥ - عشق توت فرنگی نیست1 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان رمان عشق توت فرنگی نیست.
عشق توت فرنگی نیست17 اخر
رمان ♥ - عشق توت فرنگی قدرت و توان بده چون زحمت میکشن و کسی نیست این همه رنج و زحمت رو
عشق توت فرنگی نیست8
رمان ♥ - عشق توت فرنگی گلپر دختر بد ذاتی نیست ، خدائیشم اولین باری بود که میدیدم اخلاقش
رمان عشق توت فرنگي نيست«11»
زن عمو برامون شربت توت فرنگی آورد که رمان هر اشتباهی عشق نیست رمان به بهانه ی درس خواندن
عشق توت فرنگی نیست7
رمان ♥ - عشق توت فرنگی نیست7 - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان رمان عشق توت فرنگی نیست.
رمان عشق توت فرنگی نیست1
رمان عشق توت فرنگی نیست1 رمان هایی برای خواندن رمان عشق توت فرنگی نیست.
عشق فلفلی1
رمان عشق توت فرنگی نیست. رمان
برچسب :
خواندن رمان عشق توت فرنگی نیست