رمان پایان ناپیدا-1 ghazal porshaker
فصل اول
پامو محکم روی زمین کوبیدم و گفتم:نمیشه بابا من نمیخوام.
بابا با اخمای درهمش جواب داد:نمیشه نیاز.این یه بار حق انتخاب با تو نیست.
با
عصبانیت از اتاق بابا اومدم بیرون و رفتم تو اتاق خودم.رو تختم دراز
کشیدم.فکرم حسابی مشغول بود.بابا میخواست برای این که طلبکارش دست از سرش
برداره منو به زور بده به پسر طلبکارش.یعنی چی مگه زور بود؟من نمیخواستم.
ما
از خونواده های متوسط بودیم.زندگی معمولی داشتیم تا این که وقتی من 16
سالم بود مامان که از قبل قلبش مریض بود حالا باید عمل میشد.بابا تموم
سرمایشو داد واسه مامان.حتی مجبور شد از چند نفر هم پول قرض بگیره و مامان
تحت عمل جراحی قرار گرفت.اما با این همه پولی که بابا قرض گرفته بود بازم
مامانم خوب نشد و از دنیا رفت.اسم مامانم لیلا بود و من عاشقش بودم.اخه اون
همیشه منو بیش تر از دو برادر دیگه ام پوریا و پارسا دوست داشت. شاید چون
من تک دختر و ته تغاری خانواده بودم.تا وقتی بود همه چی خوب بود.اما از
وقتی رفت بابام مهدی دیگه مارو دوست نداشت و یه مدت بعد هم ازدواج کرد.با
یه زنی به اسم محیا ولی توی این مدت بابت بدهی های سنگینی که به این و اون
داشت همه جوره تحت فشار بود و سختی های زیادی کشید.نمیتونستم ببینم که
بابام رو میبرن زندان اما واقعا هم نمیتونستم با یه پسری که اصلا
نمیشناختمش و نمیدونستم چه جور ادمیه برم زیر یه سقف.بابا توی این مدت
تونسته بود با کلی سختی بدهی های بقیه طلبکارا رو بده اما این یکی رو هنوز
نتونسته بود.
اسم پسره چی بود؟چی بود؟یادم نمیاد.اها ارشام.ایش اینم اسمه اخه؟چندش.
23 سالش بود و منم 20 ساله.3 سال چه تفاوت سنی خوبی بود.
در اتاقم زده شد و پوریا بعد از اجازه ی من اومد تو.نشست لبه ی تختم و دستشو گذاشت روی دستمو گفت:ابجی کوچیکه چرا مخالفی؟
با ناراحتی گفتم:پوریا من نمیشناسمش.
- ولی نیاز...اون پولداره.اگه باهاش ازدواج کنی دیگه حسرت هیچی رو
نداری.
- همه چی که پول نیست.
- پس چیه؟
- من دوست دارم با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم نه کسی که اصلا نمیشناسمش.
نیشخندی زد و گفت:از تو بعیده نیاز.
راست
میگفت از من بعید بود.من یه دختری بودم که از هفت دولت ازاد بودم.از پسرا
نفرت داشتم و از این لوس بازیای دخترونه حالم به هم میخورد.یه دختر بودم که
هر چه قدر هم تنها بود بازم گریه نمیکرد.بازم اشک نمی ریخت.این بهونه هم
واقعا مسخره بود.منو دوست داشتن؟منو عشق؟عشـــــــق؟من اصلا فرصت می کنم
عشقو تجربه کنم؟من که به خاطر بابام باید تن به این ازدواج اجباری بدم.اصلا
پوریا راست می گفت.اون پولدار بود اگه باهاش ازدواج میکردم می تونستم بشم
یه خانوم که همه بهش احترام میزارن.
وقتی از فکر
اومدم بیرون دیدم که پوریا نیست.لابد هرچی صدام کرده جواب ندادم و بعدم
رفته.بلند شدم و رفتم رو به روی اینه ی قدی اتاقم ایستادم.
قدم بلند بود 77/1.هیکلم مناسب بود یه هیکل کاملا دخترونه.موهای قهوه ای که تا باسنم میرسید.با چشمای سبز با مژه های پرپشت و لبای کوچولو و بینی قشنگ و کوچولو موچولو.
پوستم
گندمی بود و صورت گردی داشتم.ابروهایی که نه نازک بودن و نه کلفت و نوکشون
کوتاه بود.ابروهامو برداشته بودم.به نظرم برای یه دختر 20 ساله لازم بود.
پدرم
اومد تو اتاق و خیلی سریع اعلام کرد که برای شب خودمو حاضر کنم.ارشام اینا
قراره بیان خواستگاری و بعد هم به همون سرعت از اتاق رفت بیرون.
فصل دوم
برای
اخرین بار تو اینه به خودم نیگاهی انداختم.بافت قهوه ای با شلوار جین مشکی
و شال قهوه ای.دیگه تیپ از این با حجاب تر پیدا نکردم که بزنم.چون اذر ماه
بود بافت پوشیده بودم.البته می گم با حجاب نه این که ارایش نکرده باشم.یه
رژ جیگری زده بودم و خط چشم مشکی کشیده بودم و یه کمی هم رژ گونه زده
بودم.با صدای زنگ دل از اینه کندم و از اتاق رفتم بیرون و پریدم تو اشپز
خونه که یادم افتاد عطر نزدم سریع رفتم تو اتاق و کل عطرو روی خودم خالی
کردم و باز رفتم تو اشپز خونه و مشغول درست کردن شربت البالو شدم.وقتی رفتم
بیرون تند تند شربت هارو تعارف کردم و بعد نشستم روی مبل.سرمو که بالا
اوردم نزدیک بود غش کنم.خدای من!چشمای آرشام فوق العاده خاص بود.رنگش خاص
بود.تا حالا هیچ چشمی اینجوری ندیده بودم. چشماش سبز تیره بود.با موهای قهوه ای و پوست گندمی و پوست گندمی. فک کنم قدشم بلند بود.چه قد شبیه من بود.متوجه شدم که آرشام داره برام تاسف میخوره.حتما فکر کرده با چه ذوقی دارم نیگاش میکنم.
براش
پوزخندی زدم و سریع رومو کردم به طرف بابا.تازه از حرفاشون فهمیدم که
امروز اصلا روز خواستگاری نبود.بلکه بله برون بود.مهریه 714 سکه با 14
شاخه گل رز و یک جلد قران و اینه و شمعدان انتخاب شد.اما من تنها هدفم از
این ازدواج این بود که بابا رو از دست طلبش نجات بدم و بعد این که طلب بابا
بخشیده شد طلاق میگرفتم برا همین با صدای بلندی گفتم:ببخشید من یه شرط
دارم.
اقا سهراب بابای آرشام گفت:بگو دخترم.
- حق طلاق باید با من باشه.
آرشام
پوزخندی زد و بابا با چشماش برام خط و نشون می کشید اما پدر جون (بابای
آرشام) قبول کرد.انگاری پدر جون بلد بود صیغه بخونه چون همون شب صیغه ی
محرمیت بین من و آرشام خونده شد.و چه راحت من زنش شدم.قرار عقد دائم و
عروسی باهم برای دو هفته بعد گذاشته شد.جهاز هم نخواستن.
بعد از این که رفتن سریع رفتم تو اتاقم و زنگ زدم به ترنم:الو ترنم.
- سلام علیکم بر دوست بی معرفت.
- اخه بله برونم بود.
- چی بله برون؟
- اره حالا جریانش مفصله.تو کجایی؟
- من و سحر با همیم.
ترنم و سحر از صمیمی ترین دوستان بودن.
- خونشونی؟
- اره.تو زودتر بگو ماجرای بله برون چیه؟
ماجرارو براشون تعریف کردم.
صدای سحر اومد که گفت:بپرس پس دانشگاه چی میشه؟
تا
ترنم پرسید گفتم:خودم شنیدم.هیچی دیگه من و اون که مثل زن و شوهرای دیگه
نیستیم.نه اون باید کاری با من داشته باشه نه من با اون کاری داشته باشم.
- حالا ازش خوشت اومده؟
- جوک گفتی؟من از کسی خوشم بیاد؟ولی خیلی خوشگل بود.
- پس خوشت اومده.
با غیض گفتم:نه خیرم.
- اخ جون عروسی افتادیم.
- تو ادم نمیشی؟من اینجا عزا گرفتم تو میگی عروسی افتادیم؟
- حالا مگه بده؟تو که موقعیتت مشکل نمیشه.تازه دیگه نیاز به اجازه ی باباتم برای بیرون رفتن و ...نداری.این که خیلی خوبه.
- راضی به این ازدواج نیستم ترنم.هنوز خیلی زوده واسه عروسی.
- بابا نیاز تو که باید از خداتم باشه یه پسر جیگر و پولدار از کجا میخوای گیر بیاری؟
- نمیدونم اما حالا موقع ازدواج من نبود.
- برو چس نکن خودتو دیگه باید کلاتم بزاری بالا که از این وضع نجات پیدا می کنی.
ترنم و سحر از ما وضعشون بهتر بود.
بعد از این که قطع کردم رفتم تو فکر.واقعا میخواستم چه غلطی کنم؟من هنوز امادگی ازدواج نداشتم.
فصل سوم
امروز
قرار بود با آرشام بریم برای ازمایش.ای خدا چی میشد خونمون به هم
نمیخورد؟چون میدونستم اماده شدنم طول میکشه برا ساعت 5/5ساعت کوک کرده
بودم.
صبح هم با سختی فراوان از خواب
بلند شدم و سریع رفتم دوش گرفتم و از توی کمدم مانتوی سفید خیلی شیک با یه
شال سورمه ای ساده و شلوار جین سورمه ای لوله تفنگی در اوردم و
پوشیدمشون.بعد هم سریع یه ارایش مختصر کردم که در عین سادگی خیلی هم زیبا
شدم.و وقتی محیا اومد تو و صدام کرد و گفت که آرشام زنگ زده عینک افتابی
مشکیم رو هم زدم و بعد از پوشیدن کتونیای ال استار سفیدم از خونه بیرون
زدم.آرشام رو تو یه پرادو مشکی رنگ دیدم و سریع رفتم در جلو رو باز کردم و
سوار شدم و گفتم:سلام.
نمیدونم چرا اخماش رو توهم کشید و گفت:علیک.
- دعوا داری؟
- نه.
- پس چرا اینطوری...
حتی نزاشت حرفمو کامل کنم و گفت:لطفا میشه ساکت باشی؟اصلا حوصله ندارم باهات حرف بزنم.
لب
پایینمو گاز گرفتم و با خودم گفتم::یابو عوضی.فکر کرده کیه؟از دماغ فیل
افتاده.نیمی از مسیر در سکوت طی شده بود که موبایلش زنگ زد.
و اونم جواب داد:الو سلام خانومم.
-.........................
- تینا جان الان دارم میرم ازمایشگاه.
-.........................
- سر همون قضیه ی ازدواج اجباری و اینا.
-..........................
- نگران نباش تو فقط مال من میشی.
-..........................
- یه مدت بعد طلاقش میدم صبر کن کارا درست بشه.
-..........................
- باشه عزیزم کاری نداری؟
- قربونت خدافظ.
از
درون داشتم یه عالمه حرص میخوردم ولی سعی کردم خودمو خونسرد جلوه بدم برا
همین رومو برگردوندم طرف پنجره و اسمونو نیگا کردم.ولب پایینمو گاز می
گرفتم.
نیم نگاهی به من انداخت و بعد از این که کامل سرش رو بر گردوند گفت:نکن لبتو اون طوری.
اروم گفتم:برا تو نیس.
با پوزخند گفت:پس برا چیه؟
منم
مثل خودش پوزخندی زدم و گفتم:دارم برا بابام تاسف میخورم که داره منو به
ادم احمقی مثل تو میده که هنوز نمیدونه نباید جلوی یه خانوم به یه خانوم
دیگه بگه خانومم.
لال شد.خیلی حال کردم.بدجور کنفش کرده بودم.هندسفریمو در اوردم و اهنگ مورد علاقم رو که از بابک جهانبخش بود گوش کردم:
دلم میخواست
بفهمی که
نباشی تلخ و سردم
شاید دیره
ولی حالا
می فهمم اشتباه کردم
از اون روزی که بت گفتم
به چشمای تو دل دادم
نمیدونم چه جوری شد
که از چشمت افتادم
واست اصلا مهم نیست
که چه قد بی تو اشفته ام
از این حسی که بت دارم
نباید چیزی میگفتم
منو اصلا نمی بینی
با این که روبه روت هستم
دارم پاک میرم از یادت
داری پاک میری از دستم
نباید رو میشد دستم
نباید وا می شد مشتم
با اقرارم به عشق تو
خودم رو تو دلت کشتم
به جرم این که میدونی
به جرم این که بت گفتم
منو نادیده می گیری
ازم رو بر می گردونی
ازم رو بر میگردونی (تکرار)
واست اصلا مهم نیست
که چه قدر بی تو اشفته ام
از این حسی که بت دارم
نباید چیزی می گفتم
منو اصلا نمی بینی
با این که روبه روت هستم
دارم پاک میرم از یادت
داری پاک میری از دستم
دارم پاک میرم از یادت
داری پاک میری از دستم
(بابک جهانبخش-اقرار)
بازم
اشک تو چشمام جمع شد.موقعی که فقط 15 سالم بود عاشق امید شدم و سه سال با
هم بودیم و همیشه خودم رو عشقش میدونستم تا این که تو 18 سالگیم گذاشت و
رفت.اونم بی دلیل.بعد از اون از همه ی مردا متنفر شدم و البته راز امید رو
هیچ کدوم از دوستام هم نمیدونستن.تا چند ماه درگیرش بودم و بعد یه مدت به
زور حالم خوب شد اما دیگه نفرتی که ب همه ی مردا داشتم بیش تر و بیش تر شد.
آرشام دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:چی شده نیاز؟
از
تماس دستش با دستم انگار بهم برق وصل کردن.تکونی خوردم و نیگاش کردم که
انگار نگام طوری بود که متوجه شد که از این اتفاق شوکه شدم و برا همین سریع
دستشو کشید عقب و دوباره سوالش رو تکرار کرد.
- هیچی.
- مطمئنی؟
کلافه جواب دادم:اره.اینقد هم سوال نپرس.حوصله ندارم.
- نمیخوای بگی چی شده؟
- نچ.
- به من ربطی نداره اره؟یه هو اینو بگو دیگه.
- خوشم میاد تیزی
پوفی کرد و دیگه حرفی نزد.
- رسیدیم پیاده شو.
سریع پیاده شدم و درو محکم کوبیدم.گفت:بعضیا بلد نیستن درو مثل ادم ببندن.
- کی؟تو؟اره اون که معلومه چون ادم نیستی تقصیری هم نداری.
اومد جواب بده که سریع گفتم:تروخدا نگو فرشته ای چون اصن به ما نمیخوری.
- اهان یعنی تو الان فرشته ای؟
- پ ن پ.
دیگه
جوابی نداد.منم بیخیال شدم و هردو وارد ازمایشگاه شدیم..تا نوبتمون بشه
طول کشید.کارامون تموم شد و قرار شد چند روز دیگه بیایم برا جواب قرار شد
من رو که از گرسنگی در حال تلف شدن بودم به یه رستوران ببره.دوباره سوار
ماشین شدیم و این بار در سکوت به راه افتادیم.وقتی رسیدیم یه نیگاهی به
رستوران انداختم.خیلی شیک بود.حالا این که نمای بیرونش بود اینطوری قشنگ و
با کلاس بود چه برسه به توش.
از ماشین پیاده شدم
و همراه با آرشام وارد رستوران شدیم.من همون اول سمت میزی رفتم که بغل
پنجره بود.آرشام هم اومد.جفتمون جوجه سفارش دادیم.
رو به آرشام گفتم:آرشام من از تو هیچی نمیدونم.
- میخوای بدونی؟
- پ ن پ.اگه نمیخواستم که نمیپرسیدم.
-
خوب من یه خواهر دارم به اسم اوا که خیلی هم دوستش دارم و مادرم از پدرم
جدا شده و حالا ازش خبری نداریم و خودمم 23 سالمه و خواهرم هم 27 سالشه.
- اهان...یه سوال.تو چرا قبول کردی که با من ازدواج کنی؟چرا مخالفت نکردی اگه اینقدر دوست داری با تینا عروسی کنی؟
- چون بابام گفته بود اگه با تو ازدواج کنم کارخونه رو به نامم میکنه.
- چه کارخونه ای دارید؟
- تولید لوازم بهداشتی و ارایشی خانم ها.
- اوهوم.
- چرا پرسیدی؟
- همینطوری.
- راستی میتونم شمارتو داشته باشم؟
- اره. ...........
گوشیش رو برداشت و به گوشیم تک زد.گوشیم رو برداشتم تا شمارش رو saveکنم.پرسید:چیکار میکنی؟
- میخوام شمارتو saveکنم.
- به چه اسمی؟
- آرشام دیگه.
و بعد با یه پوزخند ادامه دادم:نکنه فکر کردی به اسم شوهر گرام saveمیکنم؟
چشم غره ای رفت و گفت:من هیچ وقت از این فکرا نمیکنم.
- واقعا؟
- اره.
غذا رو اوردن و دیگه فرصت نشد که جوابشو بدم.غذا هم در سکوت خورده شد و منو رسوند خونه.
مطالب مشابه :
رمان پایان ناپیدا-1 ghazal porshaker
دنیای رمان - رمان پایان ناپیدا-1 ghazal porshaker - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان
شروع از پایان قسمت2
رمان پایان ناپیدا. رمان
رمان بازی عشق6- پایان
♥ رمان رمان رمان ♥ - رمان بازی عشق6- پایان رمان پایان ناپیدا. رمان
پست چهلو نهم رمان عشق بی پایان
♥ رمان رمان رمان ♥ - پست چهلو نهم رمان عشق بی پایان رمان پایان ناپیدا. رمان
پست پانزدهم رمان عشق بی پایان
♥ رمان رمان رمان ♥ - پست پانزدهم رمان عشق بی پایان رمان پایان ناپیدا. رمان
پست چهاردهم عشق بی پایان
رمان ♥ - پست چهاردهم عشق بی پایان - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان رمان پایان ناپیدا.
رمان نقطه پایان
رمان پایان ناپیدا ghazal purshaker. رمان پیله ات را بگشا(جلد2 قتل سپندیار) moon shine. رمان تاوان عشق fahime
پست چهلو پنجم رمان عشق بی پایان
♥ رمان رمان رمان ♥ - پست چهلو پنجم رمان عشق بی پایان رمان پایان ناپیدا. رمان
شروع از پایان قسمت5(قسمت آخر)
رمان ♥ - شروع از پایان قسمت5(قسمت آخر) - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان رمان پایان
برچسب :
رمان پایان ناپیدا