رمان خالکوبی 45(قسمت آخر)

به ناخن های مرتبم نگاه می کنم. چند روزی بود که مثل اولشان شده بودند. کاش این طوری نمی کرد امروز. سرم را بالا می گیرم. حالش بد است و حال بدش مثل بلوز سیاهی که پوشیده، توی تمام تنش دویده. ناراحتی اش را با همین بند بندِ بی بندم حس می کنم.. پوف محکمی می کند و محکم به مبل تکیه می دهد. نمی دانم از حضورت در شرکت بهم ریخته یا از حضورم بعد از یک ماه تعلیق و دوری خود خواسته.. همه ی آن حسی را که می خواهم می ریزم توی چشمم و با همه ی حالی که این روزها در چنته دارم، با همه ی آن رخوت و سکون و آرامش، نگاهش می کنم: اومدنم باید منو بیشتر آزار بده تا تو. اما من موقعیت تورو می فهمم. اما اگه مجبورم نبودم، بازم می اومدم. همین یک بارو . خودت گفتی ما از دیوار کسی بالا نرفتیم.. منم دلم نمی خواد جا بزنم و خودمو قایم کنم. سخته اما.. کارت داشتم. باید می اومدم.
پوزخندش جر می دهد اتمسفر اتاق را: آره بعد از یک ماه!
تمام این یک ماهِ حدودی، پا به پای من بود. لمس کرده بود این تعلیق را. خودش هم به آن احتیاج داشت اما انگار به غرورش.. بهش.. برخورده بود. یک ماه دوری کنم و دوری کند؟ خداوندا... 
منتظر و جدی نگاهم می کند. می گویم: مرسی که اون شب زنگ زدی و برام اون شماره رو گیر آوردی. واقعا ممنونتم. حالا...
دست می برم توی کیفم و کاغذی که از نیاز گرفته ام را بیرون می کشم. می گذارمش روی میز نزدیک دستش و بی آنکه نگاهش کنم، جمله ام را تمام می کنم: میشه اینو امضا کنی..
حرکتی نمی کند. لحظه ای بعد خم می شود و با دو انگشت کاغذ را از روی میز به طرف خودش می کشد. نگاهش می کنم. منتظر.. امیدوار. می گوید: این چیه؟!
و صدای سردش قدرت انداختن ترس توی دل هر کسی را دارد..
کاغذ را محکم تکان می دهد: این چیه ساره؟؟!
قبل از اینکه جوابش را بدهم، کاغذ روی میز پرت می شود به طرفم و در همان احوال یک گوشه اش پاره می شود.. بلند می شود. صورتش قرمز است. نیاز اشتباه می کرد. امروز یک کم قاطی نیست، دیوانه است. متأسفم.. 
اجازه نمی دهد صوتی از دهان نیمه بازم خارج شود: خوبه! واقعا خوبه! بعدِ یه ماه پا شدی اومدی اینجا که از من تشکر کنی بعد یه کاغذ استعفا بدی دستم؟؟! 
- بذار حرف بزنیم چرا عصبانی می شی.
- حرف چی رو بزنیم؟! خریت من؟!!
قفسه ی سینه ام سنگین می شوم. غصه می خورم.. همان طور که چشم هایم دور صورتش می گردند، غصه می خورم.. نمی دانم برای کی بیشتر. لب می زنم: اینجوری نمی شه. باید وابسته به این کاغذ نباشم تا بتونم ببینم. باید در بند این شرکت نباشم تا بفهمم.
- وابسته ی چی بودی این مدت؟ چیو بفهمی؟ نه تو واقعا می خوای چیو بفهمی؟؟!!
اگر از تصادف جان سالم بدر بردم، از این اتاق را مطمئن نیستم.. 
- عصبانی هستی. نمی فهمی چی می گم. یه لحظه آروم بگیر خواهش می کنم.. 
پوزخندش بد است. خیلی بد است.. 
- تو نمی فهمی چی داری می گی. ( دست می کوبد تنِ ستون ) این خراب شده منتظر یه حرکت اشتباهه تا بریزه! تو نمی فهمی من دارم لِه می شم تو این لامصب که یه جو آبرو برام نمونده! تو نمی فهمی که بعدِ یک مـــاه سکوت اومدی برگه استعفا می ذاری جلوی من! که بگی چی؟!!! جوونمردی می کنی می کشی کنار؟!! این کاره تو این بحران تو می کنی؟!! 
مهلت نمی دهد حرف بزنم. مهلت هم بدهد.. حرف من تنها نگاه است.. تنها نگاه. کسی می زند به در و پشت بندش نیاز کله اش را می کند تو. یک جفت چشم بی قرار و نگران دارد تنها توی صورتش. آزاد عصبی پشتش را می کند و موهایش را با هر دو دست می کشد عقب. صدای نیاز زیر و آهسته است: آب آوردم برات..
تبسم کمرنگی گوشه ی لبم می کارم. جلو می آید و لیوان و پیش دستی اش را می گذارد مقابلم. فکر می کنم من هم یک وقتی برای آزاد همین طوری بودم. دوستش بودم. تگرچه هیچ وقت توی این دوستی مثل نیاز نشدم، اما بودم. دوست بودم. و تمام عمر کوتاه دوستی مان، مثل عمر کوتاه تر با هم بودنمان، از هم نرنجیدیم... نگاه می کنم به نیاز که به من می گفت پات رو بگذار توی آب و نترس. من نترسیده بودم. تا گردن رفته بودم زیر آب. شیرجه زده بودم.. می ایستادم لبه ی استخر با کاشی های ریز آبی و به بچه ها می گفتم حق شیرجه زدن ندارند . درسا مثل قورباغه توی آب دست و پا می زد و می پرسید « پس چرا تو می زنی خاله؟ » برایش توضیح می دادم که من بزرگم. من آدمِ بزرگی هستم و تمرین های بسیار کرده ام.. که وقتی می پرم توی آب، خفه نشوم. برای درسا و همه ی بچه ها توضیح می دادم که من آنقدر توی آب دست و پا زده ام و آنقدر قلپ قلپ آب خورده ام، که دیگر یادگرفته هام چطور.. حالا با سر پریده بودم توی آب و.. سعی می کردم یادم بیاید چطور نفس می گرفتم.. چطور خودم را می رساندم تا لب استخر... تا ساحل آرامش. نیاز سرگردان شده در سکوت بین ما. فکر می کنم وقتی فقط دوست بودیم، چقدر خوشحال تر و بی تنِش تر بودیم. اگر من را ندیده بود.. اگر مثل آن شب توی خانه ام که بستنی خوردیم و سیگار.. وقتی برق ها رفته بود.. مجبورم نمی کرد ببینمش، حالا شاید چقدر فرق می کرد همه چیز. نیاز با نگاه ازم می پرسد چه شده. دست های نگرانش را بهم می پیچد و از من به آزاد و برعکس نگاه می کند. قبل از اینکه آزاد برگردد و درشتی بگوید، از اتاق بیرون می رود.. مسکن را از لفاف بیرون می کشم و بیشتر از یک قلپ آب نمی توانم بخورم. حالا برگشته و نشسته مقابلم. آرنج هایش را زده به زانوهایش و خیره نگاهم می کند. خیره و طلبکار. خیره و.. خورد شده و.. طلبکار. از اینکه هیچ وقت جلوی من کامل نمی شِکند، خوشحالم. به جز یکی دوبار، همیشه کنار ناراحتی هایش، قلدری هم بوده. این نگهم می دارد. خوب است. 
انتهای خودکار توی دستم را فشار می دهم و کاغذ را برمی دارم و همان طور زیر لب زمزمه می کنم: الآن عصبانی هستی..
- وقتی عصبانیم اون آشغالم امضا نمی کنم! 
سرم مانده پایین همان طور. دارم نگاه می کنم به خطوط و نوشته ها. محل امضا. علت استعفا. نگاهش می کنم..: چرا دعوا می کنی..؟ 
می پرد: نازتو بکشم؟!
ناراحتم. چقدر از خودم ناراحتم.. 
سرم را پایین می اندازم..
کلافه می شود. خم می شود روی زانوها و موهایش را می کشد.. با پایش ضرب می گیرد روی سنگ سالن.. سینه اش را از هوا پر و خالی می کند.. 
- چرا ازم تشکر می کنی؟
صدایش آرام است. آرام تر از قبل و کلافه. 
- مگه وظیفه م نیست؟ مگه وقتی ازم چیزی می خوای نباید برات انجام بدم؟ مگه چون دوستت دارم، نباید بیام سه صبح جنازه ی ماشینتو ببرم و تو عین خیالت نباشه؟! مگه همین نیست دوست داشتن؟! نیست؟ بگو اگه نیست. بگو منم بدونم چجوریه. بگو بفهمم و از اشتباه درآم. 
سرم را بالا می گیرم. صورتش قرمز و منقبض است. توی چشم هایش غصه پرپر می زند و روی لب هایش قهوه ی تلخ ریخته.. از خودم بدم می آید. از خودم ناراحتم. اینکه یک آدم تا کجا می تواند آدم دیگر را برنجاند. و این سیکل معیوب.. دلم می خواهد توی چشم هایش، یک جفت سیاهی آرام ببینم. دلم می خواهد توی تنش به جای این بلوز سیاه که در و دیوار ذهنش را هم گرفته، آن پیراهن آبی توی شمال را ببینم.. همان طور نشسته روی ساحل، باز می زند به موهایش، موج موج آرامش توی چشم هایش هست.. 
صدایش کمی بالا رفته و کلافگی است..: فقط وقتی منو می خوای هستم! وقتی به یکی احتیاج داری که آرومت کنه! فقط وقتایی که یکی رو می خوای کنارت باشه، یکی مث من هست! یه خری مث من !! بقیه ی وقتا من کجام..؟! 
سکوت می کند. لفاف قرص را توی دستم مچاله می کنم. تازگی یاد گرفته ام از بالا خودم را ببینم، این طوری از روبرو را هنوز بلد نشده بودم.. 
- وقتی من حالم خوب نیست، وقتی اینجا زلزله میاد..، وقتایی که من خسته می شم از مایه گذاشتن، اون وقتا من کجام..؟!
نزدیکش می نشینم.. دست هایش را فرو برده توی موهایش و سرش رو به سنگ های تیره ی کف اتاق است.. آرام.. کمی بیشتر جلو می کشم خودم را. خم می شوم و لب می زنم. اسمش را صدا می کنم. روز اول ازش وحشت داشتم. کمی بعد متنفر شدم. وقتی آمدم اینجا و با پوزخندی با غایت مسخره صدایم زد « خانوم سرشـــار! » ، مبهوت و بیزار بودم هنوز.. نزدیک که شدیم، با شک و عشق صدایش می زدم. حالا دو روز است که اصلا صدایش نزده ام... لب می زنم و باز اسمش را می گویم. دلم می خواهد این بار فقط صدایش کنم. بعد بشود آن آدم آبی پوش و بی تنِشِ لب دریا. 
می گویم: داریم دست و پا می زنیم. 
صاف نگاهم می کند. حرفی تا چشم هایش بالا می آید و کلمه نمی شود. چقدر می توانم اعتماد کنم به آدمی که حرف هایش کلمه نمی سوند؟ حرف هایی که هنوز از ته دلش نیستند. ساده و در پی تکرار مکررات نیستیم ما.. هستیم..؟ 
- دیگه به مامانت نگو..
دست می کشد ای موهایش و نگاهم نمی کند: بالآخره که باید یه کاری..
می بُرم کلامش را. کی برم و نمی دانم این لبخند بی خود روی لبم چکار می کند: اون چیزی که دو نفرو کنار هم نگه می داره، « یه کاری » و « بالآخره » نیست. 
سکوت کرده. لب می زنم: چرا خودمونو گول بزنیم؟
کلافه می شود باز: تمومش کنیم بره؟ اینو می خوای تو؟ چت شده اصلا معلومه؟!
- نزن خودتو به اون راه.. نمی دونی چی می گم؟
- نه من فقط اینو می دونم که این همه راه اومدم، این همه اعصاب خوردی داشتم، همه چی همون جوری بود که تو خواستی، حالا گند گرفته زندگیم و کارمو..!
بلند می شود به راه رفتن. متر می کند اتاقش را. خیلی حالش بد است. حسش را می فهمم... 
می ایستم مقابلش. 
رخ به رخم می ایستد.
صورتش.. مثل گره کور شده. 
- حالا اومدی به من برگه ی استعفا می دی، حالا می گی با هم بودن ما یه کاری نیست. حالا از وقتی بهوش اومدی منو آدم حساب نمی کنی! خیلی خب، من درک می کنم. اونقدرام نفهم نیستم که درک نکنم چی گذروندی. ولی دیگه نمی تونم تحمل کنم این بازیا رو. از من و سن من خارجه ساره! من اونی نیستم که از اتاقت شوتش کنی بیرون و بعد بهش زنگ بزنی برات شماره تلفت گیر بیاره! آدرس گیر بیاره! 
چشم هایم پایین افتاده.. 
و باز انتقال تمام ناراحتی هایش به وجودم...
نمی گذاردم به حال و سکوت خودم. شانه ام را می گیرد، خم می شود روی صورتم و تکانم می دهد: می کردم برات این کارو. هر کی جای تو بود هم می کردم. تو اخلاق مزخرف من نیست تونستن و انجام ندادن!
رهایم می کند و برمی گردد سمت پنجره. می زند روی اسپیکر: دو تا نسکافه!
- تو یادت رفته...
حرفم را می برد و صدایش را پایین می کشد، مگر موش های پشت دیوار..: که خواهر من باعث این بدبختیاس؟ نه من یادم نرفته..
ادامه ی حرفش مهم نیست دیگر. من این را نمی خواستم بگویم. افروز..، هیچ جایی در صحبت من نداشت. افروز کنار بود. خیلی کنار. مثل مهره ای که از همان اول کنارش گذاشته بودم. حرف من افروز نبود. که آتشی که افروز انداخت شاید، نور شده بود برای چشم های کم سوی من... حرف من افروز نبود هیچ وقت... 
- من که می خوام درت بیارم از این حال. نمی ذاری چرا؟
- با این؟ با این؟؟؟
برگه ی استعفا را می کوبد روی میز. 
- تو بگو چیکار کنم..؟
جوابم را نمی دهد. و جوابی ندارد برای این سوال. عین دور باطل است که از هر طرف برویم، بالآخره چیزی آزارمان می دهد. اگر بروم حس می کند ازش سوء استفاده شده، و اگر ادامه بدهیم، ادامه ی راه را باور ندارد هنوز... 
- آزاد. 
- ...
- آزاد.
- هوم.
- یه لحظه بیا.. 
بی حوصله نگاهم می کند. هم منتظر جوابش است، هم نا امید شده انگار.. آستینش را می کشم: یه لحظه.. تکیه بده. اینجوری.
تکیه می دهم و سرم را هم به پشتی مبل می گذارم. با اخم نگاهم می کند اما بالآخره به حرفم گوش می دهد. 
- می خوام یه چیزی یادت بدم.
- ببین من اصلا..
- فقط چند دقیقه.. لطفا.
سکوت می کند. نفسش را با سر و صدا بیرون می فرستد و به حرفم گوش می دهد.
- می خوام بهت یاد بدم چجوری خودمو می کشم بالا و از اون بالا خودم و همه چیزو نگاه می کنم. 
انگشت اشاره ام را می گیرم سمت سقف. 
- چشماتو ببند. چشمامو می بندم.. آروم می گیرم. تمام انقباض ها و فکرای مزاحمو دور می کنم. فقط یه لحظه طول می کشه، بعد می تونم از خودم جدا شم. اینطوری.. می رم بالا.. جدا می شم از تنم. حالا اون بالام. اونی که این پایینه، من نیستم. من اون بالام. یه جورایی.. می تونی ببینی ؟ نمی دونم اینو از کجا یاد گرفته م اما.. وقتی این بالام می تونم خودمو ببینم. بهتر از همیشه. بدنم و صورتم رو.. همه رو می بینم.. 
چشم هایش را بسته. نمی دانم چقدر جدی گرفته یا اصلا دارد به حرف هایم گوش می کند یا نه. چشم هایش را بسته و من امید دارم که بتواند خودش را از آن بالا ببیند.. 
آدم دیگری هستم با او. پُرم از زنانگی و شادی. متعلق به دنیای او نیستم.. مال دنیای من نیست. شبیه جسارتی ست که همیشه دلم می خواست داشته باشم و نداشتم. میوه ی ممنوعه ای ست که من بالآخره دست دراز کردم و چیدمش.. اما حالا.. پرت شده ام زمین. و میوه ام انگار دیگر جادویی نیست... هوس چیدنش، بهِم تصوری می داد از شجاعت و جسارت خودم. و جادو شاید، دست های خود من بود... 
دوست داشتنی تر از همیشه بوده ام با او، طاقت یک بار دیگر پس زده شدن را ندارم اما.. با پناه ترم با او، دلم نیست که گوشه نشین پله های قناعت من باشد و یک عمر چشمش به آن بالاها.. دلم نیست بند من شود و پر پروازش را گرفته باشد من و دنیای من. که این روزها انگار دنیایم هم جور دیگری ست... 
نفس عمیقی می کشد.. 
اخم میان ابروهاش افتاده و من جای خودم را دیدن، دارم او را می بینم. خودم را این روزها بی نهایت بار دیده ام. خودم را بهتر از همیشه... فقط نمی دانم چرا باید واژگون می شدم، باید به آخر خط می رسیدم تا ببینم.. اخم ابروهایش را بارها دیده ام، چین و شکن های احتمالی را.. دلم.. نمی خواهد ببیند. دو سه شب است که مدام به خوابم فکر می کنم. بعد بلافاصله دست می کشم روی پوستم.. به صورتم. اخم ابروهایش را بارها دیده ام، این ته ریش چند روزه را هم.. اما.. تاب سفرم هست میان شیارهایی که بیفتد روی صورتش..؟ طاقت تاب بازی میان چروک سلول به سلولِ پوستش.. وقتی پیر می شود از این انتخاب.. در من هست..؟ بگذار یک بار برای همیشه با خودم رو بازی کنم...
- تورو که رسوندم رفتم پیش افروز. هنوز نتونسته بودم درست باهاش حرف بزنم. حماقت کرده بود اما خودش اسمشو میذاره لطف و محبت خواهرانه. من هیچ وقت فکرشم نمی کردم با تو اینجوری تا کنه. مطمئنم.. حتما زده بوده به سرش! اون روز که اینجا همه چی به هم ریخت، زده بود به سرش!.. نمی دونستم تو هم می زنه به سرت و نصف شب راه می افتی تو خیابون که.. 
صدایش در گوشم می پیچد..: 
- چیزی که بین ما بود، خیلی با عشق فرق داشت.. یه جور دوست داشتن پایدار بود.. دختر فوق العاده ای بود. درک می کرد. تحمل داشت. و پا به پای من بود. داشت اذیت می شد... وقتی هم که خواست بره امریکا، رهاش کردم که بره....
- چرا نگهش نداشتی...؟!
- باید می رفت.
- تو نخواستی یا ارزششو نداشت؟!
- باید بال هاشو ازش می گرفتم؟!


برمی گردم به اتاق. انصاف نیست بال های آدمی که یکبار و فقط یکبار حق زندگی کردن دارد را، گرفتن. 
- یه لحظه خودتو.. 
از « یک لحظه خودم را جای او گذاشتن » حرف می زند، و من لحظه ها را خوب می شناسم.. دوست نداشتنی ست.. خودی که تمام مراسم نیاز پیراهن سبز پوشید و لبخند زد.. خودی که تمام شمال، با نوازش باد و لبخند آزاد زندگی می کرد و به فکر زیستن در لحظه بود. لحظه؟ البته که لحظه ها، زندگی بشریت را می ساختند.. البته که دورم می کردند از حرام نکردن ثانیه های خوب زندگی ام.. و البته که لحظه ها، آب حیاتند برای آدمی که نمی خواهد چیز دیگری از زندگی اش را از دست بدهد، اما.. کدام لحظه برای آدمی، ابدی شده بود..؟!
- امضاش کن..
نگاهم نمی کند. در سکوت برگه ها را می گذارم جلوی دستش و تا دنبال خودکار بگردم، خودنویسی که از مشهد برایش آورده ام را از جیب کتش بیرون می کشد. مردمک هایم راه می افتند.. موهایش، شانه هایش، شیطتن های چسباناکش! این جور کج نشستن و زل زدن به کاغذش را. ساعتِ صفحه گرد با بند چرمی مشکی روی مچ چپش ، یادم می آورد که دارد دیر می شود... 
زل زده به کاغذ. و امضایش نکرده هنوز.
- تموم شد..؟
زمزمه اش آرام است. 
در محدوده ی دیدش قرار می گیرم. چشم هایم روی موهایش.. روی نیم تنه ی کجش.. دستی که نرفته برای امضا، می رقصد.. لب هایم.. لبخند کمرنگی دارند.. 
- یه خونه خریده م تو شریعتی. کوچیکه اما هم شومینه داره، هم یه باغچه ی بزرگ و خوشگل. یه تاب هم گرفتم برای حیاطش. جون می ده برای اینکه غروبا وقتی همه جا آبپاشی شده و نسیم خنک می زنه، بشینی و یه فنجون نسکافه ی خنک مزه مزه کنی. با من یه نسکافه ی خوش طعم می خوری؟

از اروس که بیرون می آیم، باد می زند و مانتویم تکان می خورد.. نامه ی استعفای امضا شده، توی دستم است. شبیه برگه ی آزادی ست. دوست دارم مثل پرنده ی تنها، بنشینم روی سیم های برق و از آن بالا خوب نگاه کنم. آرامم... و با این برگه، دیگر به هیچ کجا اجباری ندارم. مثل آن پرنده ام حالا که نشسته روی سیم برق.. حس می کنمش که ایستاده و از پشت پنجره نگاهم می کند. راه می افتم توی سرازیری خیابان شرکت.. 
از اروس خارج می شدم.. سرد بود و به نظر می رسید کیانی بر خلاف دعوتش از من برای همراهی در کنسرت، رفته باشد. سرد بود و بافتنی ام را به دورم پیچیده بودم.. راه افتادم توی سرازیری. صدای تک بوقی آمد و بعد ماشینش کنارم ایستاد. سوار شدم و سلامش کردم. جوابش کمی دیرتر آمد.. 
هنوز پیراهن روشنش را خاطرم هست. و آن شال سفید که انداخته بود روی شانه اش. لبخند روی لبم می آید. سرم را بالا می گیرم و به آسمان آبی و صاف نگاه می کنم. دلم می خواهد همیشه آبی بپوشد. یاسی بپوشد. سفید بپوشد. همه ی رنگ های روشن دنیا را بپوشد.. دست تکان می دهم برای تاکسیِ سر خیابان..
اسم کوچه های پاسداران را دوست دارم. بوستان و گلستانش را. هر وقت این سربالایی را پیاده می رفتم، یکی یکی می شمردمشان. بوستان یکم.. گلستان دوم.. نیستان پنجم.. نگارستان هشتم... خانه ی ما توی یکی از همین کوچه های پهن بود و دم درش درخت بزرگی کاشته بودند که هیچ وقت اسمش را نفهمیدم. پاییز که می شد، برگ های زرد و نارنجی اش حال دل آدم را خوب می کردند. برگ ها که می ریختند جلوی در و ورودی برج رنگی رنگی می شد، منظره ی دل انگیزی می شد. هوا هم اگر خیلی صاف نبود و بادی هم می زد..، فَبَها. نه مثل امروز که آسمان از بس آبی و صاف است، آدم دلش می خواهد برود کوه و از آن جا زل بزند لابلای ابرها و شکل هایشان را حدس بزند.. موسیقی ملایم و آرام بخشی از ضبط تاکسی توی ماشین پیچیده و راننده را هم مثل من در خودش غرق کرده. و عجیب است که اسمش را می گذارم آرام بخش و غمگینم نمی کند. « مانده بودی اگر نازنینم.. زندگی رنگ و بوی دگر داشت... » از ماشین پیاده می شوم و قد راست می کنم رو به درخت بلند قامت و بی اسمی که هنوز جلوی در ورودی است. سبزِ سبز! لبخند تمام صورتم را پر می کند از دیدنش! شاید هیچ چیز دیگری مثل او نمی توانست خوشحالم کند امروز. خم می شوم کرایه را حساب کنم. « هستی ام را به آتش کشیدی.. سوختم من ندیدی.. ندیدی.. ندیدی.. » راننده که غم ژرفی توی چشم هایش نشسته و هم سن و سال های آقاجون است، با کلی تعارف کرایه را می گیرد. لبخند بی جانی به رویم می زند و می رود. راست می شوم و به مسیر رفتنش چشم می دوزم. صدای ضبطش توی نگارستان چندم.. مانده هنوز. « بعد تو خشم دریا و ساحل.. بعد تو پای من مانده در گل.. »

از نگهبانی می خواهم به آقای صدر بگوید مهمان دارند. می گوید « ببینم اصلا هستن یا نه » و شماره اش را می گیرد. گوشی را می گذارد و می گوید « جواب نمی دن، ولی از صبح بیرون نرفته ن. حواسم بوده. حالا می خوای شما بیا.. » راهنمایی ام می کند سمت آسانسور و طبقه را می گوید. با لبخندی که اصلا نمی دانم چرا گوشه ی لبم جا خوش کرده، نگاهش می کنم. نمی داند من ابعاد سنگ های اینجا را هم می دانم.. لحظه ای مکث می کند به من که با آن لبخند و آن طور خیره شده ام به صورتش. لبش را می جود و طبقه ی یازدهم آسانسور را می زند و می رود. خنده ام می گیرد. 
دستم را روی زنگ فشار می دهم. تن چوبی در، هنوز تیره رنگ است. کسی جوابم را نمی دهد. گوشم را می چسبانم به در. صدای پیانو می آید. صدای دورِ جیغ و خنده می آید. صدای بدو بدو و « کامران اونو بدش من » .. لبخند تمام قد صورتم را پر می کند. نفس آرامم رابیرون می فرستم. یک مشت زندگی اینجاست.. دوباره زنگ را می فشارم و این بار دو ثانیه بعد، در باز می شود.. 
دستگیره توی دستش مانده، کمی خم شده، و در را نیمه نگه داشته. توی چشم هایش فقط تعجب و جاخوردگی ست و دستش را هم از دستگیره برنمی دارد. پیراهن طوسی به تن دارد و آستین هایش را تا روی ساعدش بالا زده..پلک می زند و دنبال کلمات است که آرام می گویم: می تونم بیام تو؟ 
هنوز شوکه است اما خودش را پیدا می کند . مردمک هایش می چرخند روی دست چپم که حالا و از همین یک ساعت پیش، خالی از آن گچ سبز است. روی زخم صورتم.. با مکث خودش را عقب می کشد و کنار می رود. حالا باید بروم تو. باید پای راستم را بلند کنم و یک قدم جلو بگذارم. پای حواس پرتم، قفل کرده.. نمی دانم چی حس کرده اما اوست که خودش را کنار می کشد و در را بیشتر باز می کند. زیر لب می گوید: البته. 
و من با خیال اینکه نگهبان راست می گفته و من اینجا را بلد نیستم، می روم تو. همان دو قدم کافی ست تا دختر بچه ی لاغر و کشیده با موهای سیاه و براق را ببینم که عروسک به دست وسط سالن ایستاده و خیره ام شده. دختر بچه ای که قد یک بند انگشت زیر چشم هایش سیاه است. یک بند انگشت من برای صورت او.. خیلی بزرگ است ، نه؟ عروسکش را محکم بغل گرفته و من یاد خوابم می افتم. تمام وجودم به سمتش کشیده می شود.. پایم که قفل شده بود، دِل می زند. انگشتانم.. بند بند شانه ها و آغوشم.. از من فرار می کنند برای کشیده شدن سمت او. پاهایم را فشار می دهم به زمین. اینجا ایستاده، قبلش با پدرش جیغ جیغ می کرده، و حالش خوب است! زنده مانده! زنده مانده و حالا جای آن شکاف احتمالا بزرگ روی سینه اش، می توانم پیراهن سُرمه ای رنگی ببینم که چین های دامنش همان جوری ست که همه ی دختربچه ها دوست دارند... آهسته می گویم: سلام.
عروسکش را بیشتر به خودش نزدیک می کند و تند سر تکان می دهد: سلام. 
خیره ام به صورت کیمیا و او تنها چیزی ست که از این خانه می بینم. هنوز از نگاهش کنده نشده ام که زمزمه ی پدرش می آید: نمی شینی..؟
صدایش می زند « کیمیا.. بابا.. » و دستش را می گیرد و چیزی کنار گوشش می گوید. روی سرش را می بوسد و کیمیا ضمن گفتنِ تندِ « ببخشید » ، همان طور که قفسه ی سینه اش بلند بالا و پایین می شود، می رود سمت اتاقش و توی راهرو گم می شود. راهرو که حالا سرخابی نیست... 
نگاه می کنم به کامران. سوال دارم و تمام وجودم امیدوار است جواب مثبتی بشنود.
- حالش خوبه؟!
بیشتر از من به خودش مسلط است. دست می کشد میان موهایش و سر تکان می دهد: آره. آره.. عملش واقعا خوب بود. عجیب بود که خوب بود اما.. بود. 
هنوز پر از امیدم. چشم ها و لب هایم: دیگه خوب می شه..؟
زل می زند به صورتم. خنده ی کوتاه و کمرنگی می آید به چشم ها و لب هایش. انگار که بگوید « خوش خیال شده ای؟ » اما به جاش می گوید: هیچ وقت برای همیشه خوب نمی شه. آسیب پذیری و ضعیفیش همیشه همراهشه. مشکلات ریویش هم.. 
باز انگشت می لغزاند میان آن موها و باز تار تارشان را می کشد.. برای آرام کردن دل خودش شاید، لبخند دلگرم کننده ای می زند: اما دیگه عذاب نمی کشه. این یه ماهه خیلی بهتر شده. خوبه.. خوب.
یک کاسه ی لاجوردی سفالی آب خنک، سرریز می کنند توی دلم.. چشم هایم ثانیه ای بسته می شوند. چیزی شبیه به « آخیش... ».. 
دستش را با احتیاط.. آره با احتیاط.. می گیرد سمت سالن و تعارفم می کند. من اما می نشینم روی نزدیک ترین صندلی، که حالا آبیِ تیره است. نزدیک در ایستاده هنوز: چای می خوری؟ یا..
روبروی در آشپزخانه ای بزرگ و دلباز است. خانه صد وسی متری ست و پنجره های بلند دارد. انتهای راهروی کوتاه و پهنش هم دو اتاق است که یکی را اختصاص داده ایم به کار و مهمان. چیزی دل می زند توی دلم.. لابد حالا شده اتاق کیمیا. چقدر دوست دارم اتاق کیمیا را ببینم. چقدر دوست دارم از همه جا و همه چیز فقط... می گویم: یه لحظه.. کارت داشتم. چیزی نمی خوام. 
پشتش را می کند و می رود سمت آشپزخانه. وقت می خواهد که کنترلش را بدست بگیرد انگار: منم چای می خوام.
« چای » اش توی گوشم زنگ می زند و نه « چایی ». لب های چفت شده ام را با زبان تر می کنم. نگاهم فقط به کفپوش سالن است. اما گوشه چشمی هم می توانم ببینم که همه چیز، همه چیز، عوض شده. سرم را بالا می گیرم و جای نور، پیراهن طوسی اش جلوی چشمم را می گیرد. چای را برمی دارم و فنجان ها هم عوض شده.. سینی را می گذارد روی میز و روبرویم می نشیند. پا روی پا می اندازد و انگار خودش را پیدا کرده.. فکر می کردم سخت نباشد. فکر می کردم چند روز است که هیچ چیز سخت نیست. سخت نیست، اما انگار یک سری پیچ و مهره دارند توی وجودم جابجا می شوند و روی هم قرار می گیرند. یک جور پذیرش، باید توی هم جا بیفتند و چفت شوند. فقط همین است که نمی گذارد گیرِ توی ذهنم آزاد شود و چایم را بنوشم.. 
می گویم: یه امانتی پیشم داشتی.. 
می گوید: بهتر شدی؟
دستم که به سمت کیفم رفته، می ماند. برمی گردم نگاهش می کنم. فاصله مان چند سنگ پنجاه سانتی بیشتر نیست اما چند سنگ..؟ نرم سر تکان می دهم: مرسی که حالمو می پرسی.. خوبم. 
کیفم را برمی دارم اما تمام دلم توی اتاقی ست که کیمیا خوابیده. تمام وجودم می خواهد یک بار دیگر ببیندش و بغلش کند و بعد.. سرم را بالا می گیرم تا بگویم اما چیزی در چشم های خیره اش به من هست، که متوقفم می کند. عمیقم شده و چیزی در چشم هایش سوسو.. که شاید پَر می زند. حرفم یادم می رود. وصله ی ناجوری هستم برای آنجا، می دانم. آرام می گویم: عوض شده اینجا..
و جز خار ظریف و کوچکی که توی قلبم می رود، هیچ حس دیگری ندارم. و این حرفی نبود که می خواستم بزنم. و این صدای پیانو که می آید و از لحظه ی ورودم می آمدو من حالا دارم می شنومش.. پیانوی سیاهی گوشه ی سالن نزدیک پنجره نشسته و حالا دارم می بینمش. اما صدایی که متنِ حرفمان شده، از انتهای راهروست. دور.. جایی نزدیک به کیمیا.. به پیانوی سیاه گوشه ی سالن نگاه می کنم و کاغذهای نُتی که بالایش مانده.. به ظرف نوتلای نیم خورده شده و دو قاشق کوچک داخلش.. به فنجان نصفه ی چای که حالا حتما یخ کرده. داشتند با هم تمرین می کردند و تو سرو کله ی هم می زدند؟ پدر و دختری جیغ جیغ می کردند و سرِ نت ها کلنجا می رفتند؟ لبخند عمیقی روی لبم می نشیند. چقدر خوشحالم که کیمیا پدری به این خوبی دارد... 
به لبخندم نگاه می کند. لب می زنم: می تونه بزنه..؟
حرف زدن از بچه ی آدم، از پاره ی تن و همه ی امیدها و آرزوهای آدم، هر پدر و مادری را سر کیف می آورد. سرش را نیم بند تکان می دهد و لبخند کمرنگی می زند: یه چیزایی. 
بعد خیره می شود به صورتم باز. به صورتی که رو به پیانو ست و برگه های نُت.. و نمی دانم چی می بیند که صدا می زند: کیمیا..؟ بابا ؟
کیمیا ده ثانیه بعد توی هال است. نزدیک پدرش می ایستد و با چشم هایش می پرسد « چیه؟ » کامران به من نگاه می کند. دلم می لرزد از تصور کاری که می خواهد برایم بکند.. خم می شود روی سرش را می بوسد: یکم برامون می زنی؟ 
ابروهای دخترک بالا می جهد. من را نمی شناسد دیگر؟ نگاهم می کند. لبخند کوچکی می زند. به قفسه ی سینه اش که زیر دست هایم پرپر زده نگاه می کنم. لبخندم را یادش بماند، کافی ست. سرفه می زند، می گوید « تَشم » و می رود سمت پیانو. عروسکش را با احتیاط یک گوشه می گذارد و صندلی را می کشید و می نشیند. کمرش صاف و شانه هایش عقب. انگشت های کوچکش را می گذارد روی کلاویه ها و کامران می رود بالای سرش. وای که چقدر کلاویه های پهن و سفید برای دست هایش بزرگ اند.. بی اختیار می گویم: اذیت نمی شی؟ 
و اشاره ام به زخم سینه اش است. سر هر دو به سمتم برمی گردد. هر دو دارند لبخند می زنند. توی چشم های جفتشان ستاره هست. کیمیا تند سر تکان می دهد و می خندد: نه ، یه کوچولو..
بعد بی آنکه منتظر جواب من باشد، انگشت های کوچکش را می گذارد و .. صدای پیانو را درمی آورد. دست های بزرگ پدرش حوالی دست هایش، هوایش را دارد.. یادم نمی آید بلد بوده باشد. چیزی که می زند و اصلا سردرنمی آورم چیس، بیست ثانیه هم طول نمی کشد. وسط قطعه دست هایش را برمی دارد و به طرفم می چرخد و با چشم های درشت شده و پر از امید برای تعریف شنیدن از من، به دهانم چشم می دوزد. نمی توانم خودم را نگه دارم. دیگر بندِ این صندلی نمی شوم. پرواز می کنم و فاصله ام را تا تن کوچکش به هیچ می رسانم. حواسم نیست که احتیاط داشته باشم و بی حواس بغلش می گیرم.. زانو زده ام جلوی صندلی اش و محکم بغلش گرفته ام. بینی ام را می برم توی موهایش و نفس می کشم.. دست سالم اما کرختِ مزاحمم نمی گذارد آن طور که شایسته است محبتِ تنم را خرجش کنم.. دکتر که اره می انداخت و من چشم هایم را بسته بودم و ترس برم داشته بود، خندیده بود که « هیچی نیست خانوم. ببین. عین اولش! » عین اولش نبود. بعد از آن همه سنگینی و کلافگی و خارش، آخر سر انگار ماهیچه هایم به جای خودشان نبودند. چند روز باید می گذشت تا کامل خوب شود. عین اولش نبود، اما سالم بود. باز حواسم می رود پی جسمی که توی بغلم است و با خودم غرغر می کنم که از این دست مزاحمم! می بوسم کنار گردنش را و بو می کشم تنش را.. دست کوچولویش را می گذارد روی شانه ام و کمی فشار می دهد. « آخ » ضعیفش می ترساندم. وحشت زده عقب می کشم: اذیتت کردم؟؟ چی شد عزیزم؟
سر تکان می دهد که « هیچی » و کمی سینه اش را می مالد.. لبم را به دندان می گیرم و میان خودم و سینه اش فاصله ایجاد می کنم. یک چشمش را جمع کرده و می خندد. هنوز چشمش به دهانم است برای تعریف و تمجید از موسیقی نرمی که شنیده ام. موهایش را با دو دست ناز می کنم. صورتش را نوازش می دهم. نوک بینی اش را می بوسم: من تا حالا ندیده بودم یه فرشته اینجوری پیانو بزنه.. 
چشم های سیاهش برق می زند از خوشی. خنده اش عمیق و تهِ دلی می شود. به پدرش نگاه می کند تا خوشی اش را با او هم شریک شود. ادامه می دهم: تا حالا ندیده بودم.. ( دستش را می گیرم و انگشت های کوچکش را یکی یکی می بوسم.. ) یه خانوم خوشگل انقد قشنگ بزنه.. 
لبش را از ضعفِ حال خوبش، می گزد. با ذوق به پدرش نگاه می کند. به من برمی گردد و با دو دست صورتم را میان گودی کوچک دستانش می گیرد. ناز می کند پیشانی و گونه ام را. بعد خم می شود و بوسه ی نرم و کوچکی روی گونه ام می گذارد. دور که می شود، فاصله که می گیرد، انگار نفسِ دوباره به تنم تزریق شده.. پدرش می گوید « کیمیا » و او می چرخد برود که بی اراده دستش را می گیرم و صدایش می زنم: کیمیا..
نرم جلو می آید. چتری هایش را که حالا روی پیشانی اش ریخته اند، کنار می زنم. فقط دختر کامران است که می تواند اینجور متین و آرام بایستد.. موهایش را با جفت دست هایم مرتب می کنم.. نوازش می دهم.. می گویم: کیمیا.. 
پوست لطیف گیجگاهش زیر دستم می لغزد.. لب می زنم: تو یه دختر فوق العاده ای! 
گیج و نامفهوم نگاهم می کند. دست می کشم به صورتش.. به موهایش.. خیره به چشم های سیاه و مژه های برگشته اش، جوری که حرفم را باور کند، جوری که حرفم تا ابد یادش نرود، پچ پچ می کنم: تو بهترین هدیه ی خدایی. خدا یه تیکه از نفسشو فرستاده پایین که ما هم بتونیم نفس بکشیم.. تو بهترین و عزیزترین هدیه ی خدایی.. اینو هیچ وقت یادت نره. خب؟..
مکث می کند توی چشمم. هنوز نگاهش می کنم.. می خواهم حرفم هیچ وقت یادش نرود.. می خواهم اگر قرار است خاطره ای از پنج سالگی اش داشته باشد، جای هاله ی این کبودی های ریز و درشت که روی ساعدش نقش بسته، حرف من یادش باشد. من فقط همین را می خواهم. توی چشمش نگاه می کنم و از خدا می خواهم: « ثبتش کن..» یک قدم جلو می آید. دست هایش را دور گردنم حلقه می کند. جای دست های عزیزش روی زخم گردنم، می سوزد. چشمش را از چشمم نمی گیرد این بچه.. نمی گیرد.. خم می شود و توی گوشم، با صدایی یواشکی که فقط خودم می توانم بشنوم، می گوید: تو خاله واقعکی هستی... 
لبم را به دندان می گیرم.. باز کنار گوشم می گوید: باشه یادم نمی ره. 
خم می شوم و همان جور که دست هایش احاطه ام کرده، آرام قفسه ی سینه اش را می بوسم.. 
ازم فاصله می گیرد. عروسکش را برمی دارد. دست هایم توی هوا مانده هنوز.. لبخند می زند. به پدرش هم. بعد برایم بای بای می کند و با دستش بوس می فرستد. همان طور که دور می شود می گوید: بوس.
و می دود به اتاقش..
کامران بلند می گوید: یواش!
گوش بچه ها اما کی بدهکار بوده؟ نگاه نمی کنم اما صدای بسته شدن محکم در می آید. ایستاده مقابلم. همه ی چیزی که می خواستم بگویم یادم رفته. شاید همه ی چیزی که باید می گفتم، همانی بود که تحویل کیمیا دادم.. می روم سمت کیفم. رفته سمت آشپزخانه. چشم می اندازم دور سالن. یک بار نشسته بودم روی همین سنگ ها زار زده بودم موسی به دین خود، عیسی به دین خود! چقدر ساده بودم که فکر می کردم با این ضرب المثل می شود کسی را کنارم نگه دارم. بیست و چند سال را تغییر بدهم تا کنارم بماند. مثل روشنک نبود آن ساره؟ او با پول و آبرو و من.. با التماس و هزار جور ضرب المثل که نمی دانم از کجام درمی آوردم! اصلا این فکر از کجا به سرم زده بود؟ نمی دانستم که آدم ها را.. با هیچ چیز.. هیچ چیز.. نباید و نمی شود که کنارت نگه داری. آدم ها اگر بخواهند که کنارت بمانند..، می مانند. سالن بزرگ تر از قبل به نظر می رسد. همه چیز عوض شده. حتی یک لامپ هم آشنا نیست. فکر می کردم چه حالی داشته باشم وقتی پا می گذارم توی این خانه..؟ هیچی. این خانه، این همه غریبگی، فقط تنم را کرخت می کند. حتی یک قاب عکس هم به دیوار ها نیست. دارد جمع می کند برود؟ از کیفم، پاکت را بیرون می کشم. ایستاده مقابلم و یک لیوان آب توی دستش است. به انگشت های کشیده و تنیده اش دور لیوان شفاف نگاه می کنم. به سمتم می گیردش در سکوت. کمی از آب می خورم. خنک و به جا.. پرسشگر و کنجکاو به پاکت میان انگشتان دست گچ گرفته ام نگاه می کند. چشمم می افتد به صورتش. چین و شکن های ریز گوشه ی چشمش. شقیقه های خاکستری اش. تارها سفید میان موهایش. چروک هایی جلوتر از زمان.. پاکت را از دستم می گیرد. من هم مقصرم.. زمزمه می کنم: دارید می رید؟
سرش پایین است و با در بسته ی پاکت بازی می کند. سر تکان می دهد..: آره. کارم درست شه، می ریم. 
دِل می زنم: می ذاریش پانسیون..؟
فرصت سرریز شدن میان راه های صورتش را از من می گیرد و سر بلند می کند. نمی توانم چشمم را ازش جدا کنم. اجازه می دهم هر چی می خواهد، از چشم هایم بخواند.. زمزمه می کند: طاقت نمیارم.. 
باز خم می شود روی پاکت و من را می اندازد لابلای تارهای خاکستری و سفیدش. نمی شود تارها را یکی یکی جدا کرد و زمان را به عقب برگرداند.. نمی شود دست گذاشتو چروک ها را کشید.. چقدر ناراحتم.. چقدر از خودم... صدایش توی گوشم زنگ می زند.. « من آدم عاشق شدن نبودم.. » دلم می سوزد. دلم برای همه ی آدم ها می سوزد.. آدم عاشق شدن نباشی ، دنبال زندگی بی خیال و دغدغه باشی، بعد.. دلم برایش می سوزد.. گفته بود مسئولیت دوست علی؟ دوست های علی چرا این قدر با خودش فرق دارند؟ گفته بود مسئولیت؟ مسئولیتِ سلام؟ مسئولیت این تارها با کیست..؟ مسئولم.. احساس مسئولیت می کنم.. احساس تقصیر.. از انتخاب اشتباه، رویای اشتباه، وهمی خنده دار! اشتباه راه رفتن.. اشتباه.. او را هم به کثافت نشاند. که شاید حقش نبود.. حق هیچ کداممان که.. چند تا زندگی خراب شد.. مقصرم.. خیلی زیاد. خیلی..
محتویات پاکت را بیرون می کشد و بی آنکه تکان بخورد، فقط نگاهشان می کند. با نگاهش هم سو می شوم. عکس قشنگی از روشنک، روز قبولیش در تیزهوشان، با چهره ای ملیح و معصوم.. نوجوان و دوست داشتنی.. نیم تنه اش را کج کرده سمت دوربینی که یادم نیست چه کسی عکاسش بوده ، مثل فرشته ها. لبخند می زند. مثل فرشته ها لبخند می زند.. دستش مانده روی عکس. مردمک های سوالی و گیجش را تا من بالا می آورد.. 
- اینو نشونش بده. اگر یه روزی خواست..، اینو بهش نشون بده. فقط همینو.. 
فکش سخت می شود. چشم هایش که خوب و سرحال بود، شفاف می شوند.. دهانش را باز می کند اما کلمه ای پیدا نمی کند انگار. فقط نگاهم می کند. دست می گذارم روی سندِ زیر عکسِ توی دستش: این سند یه زمینه تو شیراز. متراژش زیاد نیست ولی مال خودشه. از پول خودشه. مالِ.. دست تو باشه بهتره. 
کیفم را برمی دارم و بابت آب تشکر می کنم. راه می افتم سمت در. حجم تن و قامت بلندش را پشت سرم حس می کنم. کفشم را می پوشم و در را باز می کنم. دستگیره را فشار می دهم. باید خداحافظی کنم؟ چقدر خداحافظی ها غمگین اند.. 
برمی گردم.. 
چشم می چرخانم دور خانه..
روی سالن..
راهرویی که دیگر سرخابی نیست..
آشپزخانه ی بزرگ و دلباز..
عکس کیمیا که کنار تلفن است..
پرده های سفید و بلند..
یه جفت چشم کشیده و آرام.. 
یک جفت چشم تبدار و شفاف..
که حالا به ارث رسیده توی صورت کیمیا. 
قدش بلند است و شانه هایش توانایی تا ابد به دندان کشیدن کیمیا را دارد. پیراهن طوسی به تن دارد و آسیتن هایش را بالا زده.. دست می برد لای موهایش و رد دستش را می گیرم.. به چشمش نگاه نمی کنم و رو می گیرم. 
- خداحافظ.
باید بروم. تمام شد. تمام شده. 
- ساره..
هنوز برنگشته ام.
- هر وقت .کاری داشتی.. رو من حساب کن.
پلک هایم را محکم روی هم فشار می دهم. 
- ساره..
مکث می کنم.. توی اسمم ، اسمی که خیال می کنم هیچ وقت این طور یک دست صدا نشده بود، سوال هست.. سوال هست و من نمی خواهم بپرسد.. که علی رغم همه چیز، حق خودم را.. بخشیده ام؟ برمی گردم، لبخند کمرنگی می زنم و به در بسته ی اتاق کیمیا اشاره می کنم: مواظبش باش.
ته جمله ام نقطه می گذارم و می روم سر خط.
همان طور که جا می گذارمش پشت در بسته ی آسانسور و می روم سر خط...
باید بروم برای گلدان هایی که خریده ام، از این کاکتوس های رنگی و گل ناز بگیرم. بعد از رحیم بخواهم یکی از این شمعدانی های قرمز که توی پله های ورودی ست را، بگذارد لب پنجره ی من. باز از تصور چال لپ رحیم خنده ام می گی


مطالب مشابه :


رمان خالکوبی 40

رمان خالکوبی 40 نگاه شبنم از من به موبایل توی دستم چرخید: دانلود رمان برای موبایل.




رمان خالکوبی 45(قسمت آخر)

خالکوبی برای من جریان داره دانلود رمان برای موبایل. دانلود رمان عاشقانه




رمان خالکوبی 11

رمان خالکوبی 11 و برای اولین تاکسی به انتظار نشسته دانلود رمان برای موبایل.




رمان خالکوبی 5

رمان خالکوبی 5 موبایل را که توی کیف رها می کنم، دستم یخ می کند دانلود رمان برای موبایل.




برچسب :