حافظ شيرين سخن( قسمت چهارم)
حافظ شيرين سخن( قسمت چهارم)<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />
سماع از آداب صوفيان است و نزد آنان از وسايل تلطيف ذوق و تهذيب باطن است و بدين جهت در شمار رسوم بسيار مهم خانقاه بوده و آداب دقيق داشته است و مشايخ بدان اهتمام مي ورزيده اند و سماع سخن موزون را به آواز خوش مباح شمرده اند.( سماع در قرن هشتم ميان صوفيه متداول بود و حتي شاه نعمت الله ولي ، معاصر حافظ ، سماع مي كرد.)
حافظ با آواز خوشي كه داشت و غزليات دلكشي كه مي سرود، به سماع متمايل بود:
ز زهد حافظ و طامات او ملول شدم
بساز رود و غزل گوي با سماع و سرود
و در اثناي سماع دست افشان و پايكوب مي شد:
چو در دست است رودي خوش ، بگو مطرب سرودي خوش
كه دست افشان غزل خوانيم و پاكوبان سر اندازيم
و از حالت خود خبر دهد:
گر از اين دست زند مطرب مجلس ره عشق
شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم
طالبان را به سماع دعوت مي كند:
در سماع آي و زسر خرقه برانداز و برقص
ورنه با گوشه رو و خرقه ي ما در سر گير
در بيت فوق از خرق خرقه كه معمول مشايخ بود سخن رانده است و در بيت ذيل از محبوب خود هنگام سماع ياد آورد:
يار ما چون سازد آغاز سماع
قدسيان بر عرش دست افشان كنند
و نيز فرمايد:
سرو بالاي من آنگه كه درآيد به سماع
چه محل جامه ي جان را كه قبا نتوان كرد؟
ولي در آنجا به نظر پاك بايد حاضر بود:
نظر پاك تواند رخ جانان ديدن
كه در آيينه نظر جز به صفا نتوان كرد
و از حالت تكلف صوفيان عصر ( به نام خود)در اين بيت انتقاد نهاني ميكند:
چون صوفيان به حالت و رقصند مقتدا
ما نيز هم به شعبده دستي برآوريم
از آنجا كه سماع صوفيان بدون غزل هاي شورانگيز گرم نمي شد، حافظ مي فرمايد:
در آسمان نه عجب گر به گفته ي حافظ
سماع زهره به رقص آورد مسيحا را
عرفا را در اثناي مجاهدت و رياضت، حالت مكاشفت دست دهد و آن نيز يا به دقت سماع صورت گيرد و يا در غير آن، در اين هنگام بعضي از بارقه ي حقيقت نعره اي كشيده، مدهوش افتند و هوئي زده بيهوش گردند. حافظ را در سحرگاهي فرخنده ، پس از زحمات بسيار مكاشفه دست داد:
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
بيخود از شعشعه ي پرتو ذاتم كردند
باده از جام تجلّي صفاتم دادند
و چقدر آن شب مكاشفه در نظر حافظ عزيز است:
چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي!
آن شب قدر كه اين تازه براتم دادند
چون مجاهدت كرد، پاداشش همين بود:
من اگر كامروا گشتم و خوشدل چه عجب؟
مستحق بودم و اين ها به زكاتم دادند
چون قدم صبرش بخشيده بودند، دانسته بود كه به مقصود خواهد رسيد:
هاتف آن روز به من مژده ي اين دولت داد
كه بر آن جور و جفا صبر و ثباتم دادند
بعد از اين روي من و آينه ي وصف جمال
كه در آنجا خبر از جلوه ي ذاتم دادند
حافظ پيش از اين مكاشفه در بوته ي عشق گداخته شده و مس وجودش چون زر خالص گشته بود. آنگاه پاي از عشق مجازي فراتر نهاده و عشق حقيقي او را به آستان قدس رهبري كرده بود كه فرمود:
اين همه شهد و شكر كز سخنم مي ريزد
اجر صبريست كزآن شاخه نباتم دادند
شكرِ شُكر به شُكرانه بيفشان حافظ
كه نگاري خوش و شيرين حركاتم دادند
او بعد از اين مكاشفه به ديدار خدا نائل ميشود:
در خرابات مغان نور خدا مي بينم
اين عجب بين كه چه نوري زكجا مي بينم
جلوه بر من مفروش اي ملك الحاج كه تو
خانه مي بيني و من خانه خدا مي بينم
و نيز:
هر دو عالم يك فروغ روي اوست
گفتمت پيدا و پنهان نيز هم
و:
اين همه عكس مي و نقش مخالف كه نمود
يك فروغ رخ ساقي است كه در جام افتاد
جلوه اي كرد رخش روز ازل زير نقاب
عكسي از پرتو آن بر رخ افهام افتاد
و:
ما در پياله عكس رخ يار ديده ايم
اي بي خبر ز لذت شرب مدام ما
حافظ در بيت زير، تعميم لطف ربّاني را گنجانده است. سروش اين پيام را به گوش حافظ نيز رسانده بود:
بيا كه دوش به مستي ، سروش عالم غيب
نويد داد كه عامست فيض رحمت او
از آنجا عفو خدا را با جرم خويش سنجيده است:
عفو خدا بيشتر از جرم ماست
نكته ي سربسته چه گويي؟ خموش
و چون كفّه ي عفو را سنگين تر مي يابد، به حضرت حق چنين خطاب مي كند:
زانجا كه پرده پوشي لطف عميم توست
بر نقد مابپوش كه قلبي است كم عيار
و در نتيجه به عاقبت خويش مطمئن است:
از نامه ي سياه نترسم كه روز حشر
با فيض لطف او صد از اين نامه طي كنم
و:
هست اميدم كه عليرغم عدو روز جزا
فيض عفوش ننهد بارگنه بر دوشم
حافظ ،حقيقت عالم وجود را در غزل ذيل به نغزترين بياني تشريح نموده است:
عكس روي تو چو در آينه ي جام افتاد
صوفي از پرتو مي در طمع خام افتاد
حسن روي تو به يك جلوه كه در آينه كرد
اين همه نقش در آيينه ي اوهام افتاد
جلوه اي كرد رخت روز ازل زير نقاب
عكسي از پرتو آن بر رخ افهام افتاد
اين همه عكس مي و نقش مخالف كه نمود
يك فروغ رخ ساقي است كه در جام افتاد
و علت ايجاد عالم و آدم را نيز چنين بيان مي كند:
در ازل پرتو حسنت ز تجلي دم زد
عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوه اي كرد رخش ديد ملك عشق نداشت
عين آتش شد ازين غيرت و بر آدم زد
نظري كرد كه بيند به جهان صورت خويش
خيمه در آب و گل مزرعه ي آدم زد
در اشعار حافظ به واژه ي «همت» برمي خوريم. عرفا همت را به قوتي اطلاق مي كنند كه به كاملان دست مي دهد و به وسيله ي آن مي توانند در امور طبيعت تصرف نمايند.حافظ نيز اين قوت را در خود ايجاد كرده بود. او از همت، توشه برمي داشت:
چو باد از خرمن دونان ، ربودن خوشه اي تا چند؟
زهمت توشه اي بردار و خود تخمي بكار آخر
همت او در حسن معشوق نيز اثر مي مي كند:
گلبن حسنت نه خود شد دلفروز
ما دم همت برو بگماشتيم
خواجه پس از مرگ نيز روان خود را منبع فيض و همت زائران مي داند:
بر سر تربت ما چون گذري همت خواه
كه زيارتگه رندان جهان خواهد شد
حافظ از مريدي و مرادي(ريائي) بيزار بود و به همين جهت نام مراد خود و سلسله ي طريقت خويش را مخفي نگه داشته و گرد خانقاه و مريدبازي نگشته و خود نيز علناً به تربيت مريدان، با وجود وصول به مقام «مجذوب سالك» كه به قول سهروردي تنها كسي است كه شايسته ي مقام شيخي و مرادي است ، اقدام ننمود و فرمود:
رطل گرانم ده اي مريد خرابات
شادي شيخي كه خانقاه ندارد
ولي ارشاد حقيقي جز اين نيست كه طالبان را به حقايق عالم خلقت و اسرار الوهيت آشنا سازند و حافظ اين كار را به حدّ كمال انجام داده است. غزليات او بهترين دليل اين مدعاست.
او از عرفاي دروغين بيزار بود ، زيرا متصوفان در لباس اهل تصوف و عارف نمايان صومعه دار ،نام نيك آن طايفه را از لوث وجود خويشتن ننگين مي ساختند. حافظ آنان را تكذيب مي كند و نمي خواهد خود در عداد ايشان به شمار رود:
آتش زرق و ريا خرمن دين خواهد سوخت
حافظ اين خرقه ي پشمينه بينداز و برو
و چون همه ي صوفيان صاف و بي غش نيستند،مي فرمايد:
نقد صوفي نه همه صافي بي غش باشد
اي بسا خرقه كه مستوجب آتش باشد
بوي يكرنگي ازين قوم نيايد برخيز
دلق آلوده ي صوفي به مي ناب بشوي
و آرزو مي كند روزي محك تجربه آبروي اين فرقه را بر باد دهد:
نقدها را بود آيا كه عياري گيرند؟
تا همه صومعه داران پي كاري گيرند
او به كنه ذات آنان پي برده و حقيقتي نديده است:
درين صوفي وشان دردي نديدم
كه صافي باد عيش دردنوشان
بيا و زرق اين سالوسيان بين
صراحي خوندل و بربط خروشان
ولي با اين همه انتقاد، نبايد تصور شود كه حافظ ،خود عارف بحق و صوفي مطلق نبود. بلكه او با اشعار گذشته مي خواست ميزاني براي تميز حق از باطل و عارف از گمراه به دست دهد و سره را از ناسره بشناساند. اينك ستايش عرفاي بحق و عرفان واقعي را از زبان خواجه لسان الغيب بشنويد.
او عارف را داناي اسرار مي داند:
عارف از پرتو مي راز نهاني دانست
گوهر هركس ازاين لعل تواني دانست
و سعادت و خرسندي با آنهاست:
درين بازار اگر سوديست، با درويش خرسند است
خدايا منعمم گردان به درويشي وخرسندي
در غزلي با مطلع:
روضه ي خلد برين خلوت درويشان است
مايه ي محتشمي خدمت درويشان است
اوصاف درويشان را به كمال شرح مي دهد. او خود را از زمره ي صوفيان مي داند:
صوفيان جمله حريفند و نظرباز ولي
زان ميان حافظ دلسوخته بدنام افتاد
و حركات و رفتار خود را صوفيانه محسوب مي كند:
عجب م يداشتم ديشب ز حافظ جام و پيمانه
ولي منعش نمي كردم كه صوفي وار مي آورد
حافظ به كوي ميكده دايم به صدق دل
چون صوفيان به صفه ي دارالصفا رود
و خود را صوفي مي خواند:
صوفي صومعه ي عالم قدسم، ليكن
حاليا دير مغان است حوالتگاهم
پند خود را صوفيانه معرفي مي كند:
يك حرف صوفيانه بگويمت اجازتست؟
اي نورديده صلح به از جنگ و داوري
حافظ درويش است و درويشي و درويشان را مي ستايد و در ابيات زير به تصريح خود را درويش مي خواند:
مست بگذشت و نظر بر من درويش انداخت
گفت كاي چشم و چراغ همه شيرين سخنان
گويي برفت حافظ از ياد شاه يحيي
يارب به يادش آور درويش پروريدن
و در اينجا به زبان انتقاد از خويش، درويشان نادرويش را انتقاد مي كند:
اعتقادي بنما و بگذر بهر خدا
تا درين خرقه نداني كه چه نادرويشم
در دايرة المعارف بزرگ فرانسه آمده:« حافظ خود را به فقير بودن و فقير ماندن مفتخر مي دانست و به لقب درويش خرسند بود.»
اگرت سلطنت فقر ببخشند اي دل
كمترين ملك تو از ماه بود تا ماهي
فقر از نظر حافظ آن فقري است كه رسول خدا (ص) مي فرمود:« الفقرُ فخري» .چنين فقري عين بي نيازي است. حافظ جامه ي فقر مي پوشيد:
روزگاريست كه در ميخانه خدمت مي كنم
در لباس فقر كار اهل دولت مي كنم
و خود را در زمره ي گدايان و اهل فقر معرفي ميكرد:
گرچه گردآلود فقرم ، شرم باد از همتم
گر به آب چشمه ي خورشيد دامن تر كنم
او عارفان را نيز مي ستايد و معتقد است كه عارف زبان همه را مي فهمد:
عارفي كو كه كند فهم زبان سوسن
تا بپرسد كه چرا رفت و چرا باز آمد؟
راز مي را بايد از عارف پرسيد:
عارف از پرتو مي راز نهاني دانست
گوهر هركس از اين لعل تواني دانست
عارف مافوق حوادث جهان قرار دارد:
گر موج حادثه سر بر فلك زند
عارف به آب تر نكند رخت پخت خويش
و سرّ خدا نزد اوست:
سرّ خدا كه عارف سالك به كس نگفت
در حيرتم كه باده فروش از كجا شنيد
و خود را عارف عصر خويش مي داند:
من اگر باده خورم ورنه چه كارم با كس
حافظ راز خود و عارف وقت خويشم
ادامه دارد.............
مطالب مشابه :
حافظ شيرين سخن( قسمت چهارم)
ترانه های کودکان - حافظ شيرين سخن( قسمت چهارم) - شعر و سرود و داستان برای کودکان و نوجوانان
حافظ شيرين سخن(قسمت دوم)
ترانه های کودکان - حافظ شيرين سخن(قسمت دوم) - شعر و سرود و داستان برای کودکان و نوجوانان
ترانه های به یاد ماندنی: فال حافظ (کورس سرهنگ زاده)
ترانه های به یاد ماندنی: متن ترانه "فال حافظ": دور از تو منم تنها تنها منم و غمها
پند حافظ
متن ترانه ها و آهنگ های داریوش dariush - پند حافظ - - متن ترانه ها و آهنگ های داریوش dariush
آهنگ پند حافظ داریوش
ترانه خانه - آهنگ پند حافظ داریوش - متن آهنگ هاي ستار متن آهنگ های ستار-سری 3
حافظ = sherha
Sherhaُُ - حافظ = sherha - -شعر-ترانه Sher -taraneh شعر زیبا و معروف حافظ آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
عبدالحلیم حافظ - زی الهواء
مجله تخصصی ترجمه ترانه هاي عربي - عبدالحلیم حافظ - زی الهواء - ترجمه ترانه هاي عربی - آهنگ های
شعر حافظ
جک و متن ترانه - شعر حافظ - شعر .جک. چرا بعدازامدن پاییزخوشبختی وچشم های تونایاب می
ترانه های گیلکی - ناصر وحدتی
ترانه های گیلکی - ناصر وحدتی. حافظ. زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
برچسب :
ترانه های حافظ