رمان عشق یعنی بی تو هرگز 16
میگن خنده بر هر درد بی درمان دواس... ولی من تو زندگیم با خنده قهر بودم... از راه گریه خودمو خالی میکردم...
چشمای خیسمو بستمو نفس عمیقی کشیدم...یعنی من کی از این زندگی خلاص میشم؟؟؟کی به اون زندگی شیرینی که همه دارن میرسم؟؟؟خدایا به منم نگاه کن ...
واس ناهار هیچی نخوردم...احساس ضعف میکردم تو این یه هفته که اومده بودیم شمال حتی یه بارم یه ناهار درست و حسابی نخورده بودم... تا شب صبر کردم...هوا سرد شده بودو آسمون مهتابی بود... نور ماه تو آب دریا افتاده بودو منظره دل انگیزی داشت... تنها چیزی که میدرخشید مهتاب بود... میخواستم پاشم برم تو ویلا که درخشش یه شیء تو آب چشممو زد ...
سریع بلند شدمو دوییدم سمتش ...
جیغ زدم:
-وایییی نه باورم نمیشههههههههههههه...
گردنبند ارسلان بود. آب اونو دوباره آورده بود ساحل...
اشک شوق تو چشمام حلقه زد... به خودم گفتم:این یه نشونس...خدا نمیذاره منو ارسلان جدا بمونیم...شاید باید برگردم پیشش...
با خوشحالی گردنبندو تو دستم گرفتمو دوییدوم تو ویلا...
مث برق از جلو چشم سپهر گذشتمو رفتم تو اتاق درو بستم رو تخت دراز کشیدم... گردنبند ارسلانو رو سینم گذاشتمو به خودم فشردمش....
میخواستم زمزمه کنم من برمیگردم که اون صحنه تو ذهنم تداعی شد...
ارسلان نشسته بودو اون دختر تو بغلش بود... ناخود آگاه اخمی کردمو تو دلم جیغ کشیدم...
چشمامو بستم... سعی کردم نفس نکشم گردنبند اون تو دستم بود میفردمشو تو دلم اسمشو صدا میزدم... دیگه نفس کم آورده بودم که سپهر در اتاقو باز کرد... بهش نگاه کردم.
بی تفاوت اون سمت تخت نشستو گوشیشو در آورد...
- سلام.
- ...
- بی زحمت دوپرس چلو کباب و مخلفاتش...
- ...
- نه اشنراک نداریم .آدرسو یادداشت کنین...
دیگه به حرفاش گوش ندادم.پسره ی پرو معلوم نبود واسه چی اومده جلو من زنگ میزنه. لابد میخواد بگه دارم بهت لطف میکنم...
بهش نگاه کردم .تلفنش تموم شده بودو دراز کشیده بود:
- کی برمیگردیم تهران؟؟
- هرچه زود تر... واقعا سفر عالی بود با دیوونه بازیات حسابی رویاییش کردی...
اینو با لحن بدی گفت... جملش تاثیر گذار بود... حق داشت... راس میگفت... هرروز براش یه دردسر درست کرده بودمو اونم سعی داشت گند کاریای منو ماس مالی کنه...
اشک تو چشمام جمع شد . روز اول سفر یادم اومد که من قهر کردمو اون برام غذا آورد... با هم رفتیم جنگلو بخاطر من کلی افتاد تو زحمت ... وقتی افتاده بودم تو رود خونه واقعا نگرانم شده بودو وقتی رگمو زدم کلماتی رو به زبون آورد که تا حالا ازش نشنیده بودم... ازش انتقام گرفتم... گفتم عزیزتو میکشم ولی بازم نجاتم داد ... اون بود که خواست بهم امید بده... گفت خدا میخواد بمونم...بمونمو زندگی کنم... و حالا من با کارام گند زدم به سفرش ....
اشک تو چشمام حلقه زد... با ناراحتی و پشیمونی تو چشماش نگاه کردم... دیگه نتونستم جلوی چشماش بمونو عرق شرم بریزم... دوییدمو رفتم از ویلا بیرون...
موهام باز بودو باد میومد...موهامو تکون میدادو من آروم میشدم...
تازه به خودم اومدم...وای خدا من چقد بدم؟؟؟
اشک گونمو خیس کرد... من میخواستم آدم خوبی باشم... میخواستم با عقل تصمیم بگیرم... این دیوونه بازیا چی بود من کردم؟؟؟
دستی دور کمرم پیچیده شد... اول شوکه شدم سرمو خواستم برگردونم که کنار گوشم زمزمه کرد:
- بخاطر دیوونه بازیاته گرفتمت.
لبخند کجی زدمو با دستم اشکامو پاک کردم...
حس عجیبی داشتم... دیگه ازش بدم نمیومد ... میخواستم بیشتر تو بغلش فشارم بده...
سرشو تو موهام فرو کردو نفسای عمیقی کشید... موهامو از رو گردنم کنار زد. یهو جنس صداش تغییر کرد:
- این گردنبند باز از کجا اومد ؟؟؟
انگار یکمی عصبی شده بود.
با حالت مظلومی گفتم:
- آب برش گردوند...
- پووووووووووووف
- انگشتشو تو انگتام حلقه کردو گفت:
- غذا هارو آوردن بیا بریم بخوریم که این یه هفته یه لقمه درستو حسابی نخوردیم...
- با قدمای آروم وارد ویلا شدیم
وایییییی اون غذا خیلی بهم چسبید آخه بعد از قرنی داشتم مث آدم غذا میخوردم...فکرم خیلی مشغول بود... همش از این شخه به اون شاخه میپرید یا به ارسلان فک میکردمو اینکه برگردم پیشش یا اینکه آیا سپهر بهم حسی داره؟؟یا به عنوان یه هم خونه دلش برام سوخته؟؟
شب که شد مسواک زدمو در اتاقو باز کردم... داشت با گوشیش ور میرفت...
آروم پتوی روی تختو کنار زدمو خزیدم زیرش...
- فردا باید برگردیم... این احمدیم معلوم نیس داره چه غلطی میکنه تو تهران.
- چیی؟احمدی کیه؟؟
یه جوری که انگار از دهنش پریده باشه دست پاچه شدو گفت :
- وکیله بابابزرگمه دیگه ...
- آهان... نمیدونستم بابای بابات زندس...
- بابای بابام نه بابای مامانم.
- چی؟؟؟منظورت آقا جونه خدا بیامرزه؟؟
- اره...
- وایی خیلی دلم براش تنگ شده...
- مث نَوَش دوست داشت. همیشه بهت حسودی میکردیم... دورا دور در جریان بودیم که چه جوری نازتو میکشید...
- همه فک میکردن بخاطر پولش خودمو براش لوس میکنم که به منم ارث بده...
- دروغم نگفتن...
- چــــــــــی؟
- هیچی...
- نه یه چیزی گفتیا...
- نه با خودم بودم.
سپهر چی میگفت؟؟؟اونا دروغ نگفتن؟؟؟یعنی...؟؟؟
****************************
- آخیشششششش.خسته شدم انقد تو ماشین نشستممم...
- همش 5 ساعت راه بودا.
- باشه خب حوصله آدم سر میره...
داد زد:
- علی آقا این چمدونارو بیار تو.
واییییییییییییی دلم واسه این باغ تنگ شده بود... واسه اون تاب پشت باغ ... واسه تراس اتاقمون...
مانتومو در آوردمو پرت کردم رو مبل...
دوییدمو از پله ها رفتم بالا...
داد زدم:
- وایییییی دلم واسه اینجا تنگ شده بووووووووووووووود
- لباساتو پرت نکن اینور اونور.
با تعجب نگاش کردم:
- آفرین منظم شدی ...
- من میرم شرکت .مریم خانوم الان میرسه ناهار درس میکنه. فعلا.
- باش خدافظ
تا شب تو خونه تنها بودم که بعد از شام سپهرم اومد...
نشسته بودم پشت میز توالتم موهامو شونه میکردم که یادم افتاد لباسامو توی اتاق مشترکمون جا گذاشتم. رفتم تو راهرو پشت در اتاق ایستادم.
صدایی نمیاد پس حتما خوابه آروم دستگیررو به سمت پایین کشیدمو درو هل دادم یه کم که درو باز کردم با صحنه عجیبی رو به رو شدم.
سپهر پیرهنمو تو دست گرفته بودو به بینیش نزدیک کرده بود انگار داشت بوش میکرد. تا متوجه حضورم شد لباسو پرت کرد رو تختو گفت:
- اومدی اینارو ببری؟؟
- آره...
نخواستم به روش بیارم که دیدم چی کار میکرد. واسه همین رفتم سمت تخت تا لباسامو بردارم.همش احساس میکردم یه چیزی میخواد بگه ...
کنار در با یه علامت سوال ایستادم که حرفشو بزنه ولی چیزی نگفت... منم از اتاقم اومدم بیرون.
اون شب چون 5 ساعت تو راه بودیم انقدر خسته بودم که تا سرمو گذاشتم رو بالش خوابم برد
***********************
- وایی سپهر دیرم شده باید برم مدرسه میشه منم سر رات برسونی؟
- نه نمیشه.
با عصبانیت در اتاقو کوبیدمو از اتاقش رفتم بیرون ... بدو بدو پلهارو طی کردمو از خونه خارج شدم تو کوچه بودم که یهو صدای بوق ماشین اومد. توجه نکرد بازم بوق زد .بازم توجه نکردم سرعتشو کم کرد انگار میخواست چیزی بگه. تا دهنمو باز کردم دوتا فوش قلمبه بدم دیدم سپهره.
- بیا حالا برسونمت.
نشستم تو ماشین.:
سپهر:-همیشه وقتی تو خیابون اینجوری بهت تعارف میزنن سریع قبول میکنی سوار میشی؟؟
- آرهههه همیشهههههههههههههه.
- اِاِاِاِ دارم برات صب کن.
رسوندم مدرسه... تو مدرسه کلی با مدیرمون چونه زدم که نمیتونستم امتحان بدمو چشمام مشکل داشته تا اینکه قبول کرد منم با بچه های شهریور بیام امتحان بدم... خوش حالو سرحال از مدرسه بیرون اومدم که دیدم سپهر با ماشینش دم در مدرسَس . به ماشینش تکیه داده بودو عینک آفتابیشم رو چشماش بود. بلیز بدن نمایی تنش بود که هیکلشو به خوبی نشون میدادو باعث شده بود تیپش جذاب تر شه:
- سلام اینجا چی کار میکنی؟
- بد کردم اومدم دنبالت؟
- اوووووف نه
سوار ماشین شدیم...
- اِاِاِاِ اشتباه پیچیدی که .راه خونه از اونور بودا.
- خونرو ول کن کارت دارم...
- چی کار؟
- الان میفهمی...
کلی فکرو خیال با خودم کردم...
جلوی یه ساختمون شیک نگه داشت... نوشته بود رستوران ایتالیاییِ چوپینوCioppino) )
- بفرمایید تو خانوم.
پرستیژ باحالی گرفته بود که خندم گرفت...
وارد ساختمون که شدیم صدای دلنواز آهنگ لایتی میومد که روحو آرامش میدادو بوی گلای یاس که آدمو زنده میکرد.... پشت یه میز دو نفره نشستمو اطرافمو نگاه کردم...
- خب دلیل اینکه آوردیم اینجا چیه؟
- دلیلی نداشت... همینجوری...
- دروغ نگوووو .
- باور کن.
- چی میل دارین براتون بیارم قربان؟
با پرویی گفتم :- قربانو ول کنین اون مطیع منه... مِنورو بدین ببینم.
- بفرمایید.
- امممم دوتا پیتزا پپرونی.
- چیز دیگه؟
- نوشیدنی.
- بسیار خب.
- سپهر تو سرت خیلی شلوغه اینو خودت بارها بهم گفتی ... دلیل اینکه منو با این سرو وضع آوردی اینجا چیه؟؟؟
- گفتم که دلیلی نداره.
- مگه میشه ؟؟؟بگو بینم قضیه چیه؟؟
- رها گیر نده دیگه
ازش ناراحت شدم ... بدون حرف منتظر شدم تا غذاهامونو آوردن یه کم که ازش خوردم احساس کردم خیلی تنده و کنار گذاشتمش.اینور اونورو نگاه میکردم که گفت:
- نمیخوری؟
- نچ
- باشه نخور اینجا کسی منت نمیکشه.
غذامو از جلوم برداشتو خورد.نامرد بدجنس نگفت شاید نظرم عوض شه.
- بسه دیگه چه قدر میخوری؟حوصلم سر رفت.
- تو که نمیدونی تا شب غذا نصیب من نمیشه(خیلی آروم گفت)
- چی؟؟؟
- هیچی...
سوار ماشین شدیم ساعت تقریبا سه بودو ترافیکم به اوجش رسیده بود... دیوانه کننده بود یه متر میرفتیم یه ساعت صبر میکردیم... بعد از 3 ساعت رسدیم خونه .در ویلا رو علی آقا باز کردو سپهر گازشو گرفت رفت تو ...
- رها از در پشتی برو در ورودی قاطی کرده باز نمیشه.
- چی؟
اول شک کردم احساس کردم میخواد اذیتم کنه ولی بعدش باخودم گفتم اذیت چه ربطی به در داره لابد راس میگه دیگه...
از در پشتی که وارد شدم هیچ چراغی روشن نبود یهو یه صدا مهیب اومد که همزمان باهاش چراغا روشن شدو یه عالمه کاغذ رنگی ریخت رو سرم...
بهت زده جلومو نگاه کردمو یه عالمه آدم دیدم... که همه لبخند زده بودو یک صدا یچیزو میگفتن: تولدت مبـــــــــــــــــــــارک...
وای باورم نمیشد ... تو عمرم هیچ وقت یه همچین تولدی نداشتم...هیچ وقت کسی برام اینجوری تولد نگرفته بودو این واسه من یه شوک بزرگ بود. از روی خوشحالی جیغ کشیدمو آرزو رو بغل کردم:
- وایییییی دخترییییییی این جا چه خبره؟؟؟
- دخملی تولدته مثلا...
خندیدم:- هیچ یادم نبود...
به سپهر نگاه کردم که گوشه ای از سالن ایستاده بودو بهم نگاه میکرد .. خیلی جدی ... که البته اگه دقیق میشدی کمی مهرو محبتم تهش دیده میشد...
نهالو درسا و پرستو دستمو گرفتنو بردنم تو اتاق یه لباس خوشگل رو تخت بود که نهال گفت سپهر خریده... زرشکی بود و تا بالای زانو بود آستینای گیپوری داشت ....
با کفشای مشکیم عالی میشدن... موهامو شونه زدمو الیزابتی بستمشون ...انقدر ذوق داشتم که همش دلم میخواست برم بیرونو نهالو درسا دستمو میکشیدن تا پرستو آمادم کنه...
دوس نداشتم آرایش غلیظ کنم ولی یه روز خاص بود پس ممانعت نکردم... یه رژ قرمز با سایه طوسی با چشمام عالی شد.
از اتاق اومدم بیرون هنوز کسی متوجه من نشده بودو همه مشغول رقصیدنو حرف زدن بودن که پرستو شروع به دست زدن کرد با صدای دست پرستو همه نگاها به سمتم جلب شدو آخر از همه هم سپهر نگام کرد...نگاش روم موند انگار رفته بود تو فکر... همه برام دست زدنو شعر تولدت مبارکو خوندن ...
تو دلم غوغایی بود ... سپهر پایین پلها ایستاد دلم نیومد ضایش کنم حتما این همه تدارکو اون دیده بود... واسه همین دستمو دور بازوش حلقه کردمو به استقبال مهمونا رفتیم. با عمو و زن عمو خاله های سپهرو دختر خاله پسر خالهاش دوستای سپهر و خلاصه همه سلامو احوال پرسی کردیم ... داشتم از خوشحالی بال در میاوردم که همه چیز مرتبه و اون کرکسم نیست که یهو با صدای خنده های شیطانیش نظر همرو جلب کرد .. با یکی از همکارای سپهر که دختر بی بندو باریم به نظر میرسید گرم گرفته بود. منو سپهرو که دید با پروی گفت:
- بَه پسر خاله . مشتاق دیدار . دیگه مارو نمیپسندی...
سپهر گفت:
- میبینم که دوری از پولات هنوز پیرت نکرده...
دانیال خودشو جمع و جور کردو گفت:
- دورو نزدیکش فرق نداره .بودو نبودش مهمه.
- که نیست...
- هست.
از کلکل با این ادم خوشم نمیومد دست سپهرو کشیدم:
- به این چیکار داری ؟ولش کن ازش خوشم نمیاد...
- منم ازش خوشم نمیاد... یه عوضیه ... الان داره تاوانه کاراشو پس میده ... امروز فرداس که پلیس بگیرتش.
- برای چی؟
- سر همه کلا گذاشته بود ... حالا سر خودش کلا رفته... ورشکست شده رفته.
- آها
تو دلم خوش حال بودم از اینکه داره زجر میکشه ... اون سزاوار این مجازاته ... باید هرروز تو این باتلاقی که خودش ساخته فرو بره...
همه داشتن وسط میرقصیدن که دانیال گفت:
- زوج خوش بختتت تشیف نمیارین وسط؟؟
سپهر دستمو کشیدمو باهم وسط سالن ایستادیم...چراغا خاموش بودو نور خیلی کمی دیده میشد...سپهر دستشو پشت کمرم گذاشتو دستمو با دست دیگش گرفتو انگشتاشو به انگشتام حلقه کرد...
هیچ وقت انقد جدی تو همچین شرایطی قرار نگرفته بودم از طرفیم این سپهر بود که رو به روم بود... خجالت کشیده بود... سرمو پایین انداختم که منو به خودش نزدیکتر کرد. با گلایه تو چشماش نگاه کردم که لبخند عمیقی زدو چشماش برق زدو حلقه دستش تنگ تر شد...
سرمو کنار شونش بردمو سعی کردم به هیچی فک نکنم... به خودم میگفتم که این عادیه... همه اونو شوهر من میدونن ... اگه سرخ بشم یا داغ کنم آبرومون میره و همش به خودم نهیب میزدم که اروم باشم...
اروم کنار گوشش گفتم:
- سپهر کافیه ... بیا بشینیم..
- نچ
- ای بابا
منو یه دور چرخوندو حالا جفت دستاش دور کمرم بودو دستای منم دور گردنش... آروم چپ و راست میرفتیمو ریتم آهنگو خوب حفظ کرده بودیم... به اطراف که نگاه کردم جز ما هیچ کس نمیرقصیدو همه به ما نگاه میکردنو این حال منو بد تر میکرد...
چونشو رو سرم گذاشتو بعدشم روی موهامو بوسید... مطمئن بودم این کارو کرده تا حرس دانیالو دراره واسه همین اعتراضی نکردم...
رقصمون که تموم شد روی دستمو بوسید که با اعتراض سارینا همراه شد.
- آخ آخ دور از چشم آجیت چه کارا که نمیکنی....
سارینا که انگار تازه رسیده بود گفت:
- سلام زن داداش. تولدت مبارک خوشگل خانوم.
- سلام سارینا جون خوبی؟؟؟
- به خوبی شما که نمیشم.
سپهر:- ما دور از چشم آجیمون آبم نمیخوریم اما این یکی فرق داره..
بعدشم یه چشمک بهش زد که باهم خندیدن...
از سپهرو سارینا فاصله گرفتمو به سمت نوشیدنیا رفتم.. از اینکه مشروبم بود خوشم نیومد .. ولی خب زشت بود که میگفتم همین الان همشو جمع کنن ... یه لیوان اب میوه ریختم بخورم که صدایی مو به تنم سیخ کرد:
- مثل همیشه خوشگلی...
با ترس پشت سرمو نگاه کردمو دیدم با حداقل فاصله ازم ایستاده..
- خفه شو.
- گفته بودم دست از سرت بر نمیدارم.. تو نارو زدی رفتی با پسر خالم... حالا منم خوب میدونم چی کار کنم... به اون نارو میزنم..
دستمو کشید که جیغ زدم:
- ولم کن عوضییی.
- وقتی بفهمه زنش دس خورده ی منه خوشال میشه نه؟
- ساکت شو ولم کن.
با پاشنه ی کفشم محکم کوبیدم تو پاشو در رفتم ... از میون جمعیت انقدر سریع دوییدم که خودمم نفهمیدم چه جوری به سپهر رسیدم...
چیزی بهش نگفتم... چهره وحشت زدم همه چیزو لو میداد:
- حالت خوبه؟
سرمو به معنی نه چپو راست کردم.
- آروم باش رها . چیزی نیس . همینجا بمون تا من بیام باشه؟؟از کنار سارینا تکون نخورا...
نمیخواستم بره ... میدونستم بره دعوا میشه... بازوشو گرفتم:
- نمیخواد بری...
- الان میام
سارینا و زن عمو باهم حرف میزدنو بقیه هم مشغول بودن.. حس بدی بود میدونستم هر لحظه ممکنه دعوا شه..
یه کم که گذشت دووم نیاوردمو پاشدم رفتم تو باغ ... هر طرفو گشتم پیداشون نکردم که چشمم به سایه رویه دیوار خورد... دانیال یقه سپهرو گرفته بودو داشت مشت میزد تو صورتش... با وحشت دوییدم سمت دیوار که با کمال تعجب دیدم این سپهرِ که دانیالو میزنه...
صدای قدمامو که شنیدن بِهِم نگاه کردن...
با غم سرمو چپو راست کردم...
- تویه عوضی نمیتونی یه جشنمو خراب نکنی نه؟؟؟چی از جونم میخواییییی؟؟؟
- خودتو میخوامممم
چندشم شد... خیلی کثافت بود خیلی...
سپهر یه مشت دیگه زدو با عصبانیت گفت:
- مگه نگفتم نیا رها. برو تو الان میام.
- باهم میریم تو...
سپهر دانیالو سمت در ورودی بردو بهش گفت هرری..اونم با خنده ای زشت ازمون فاصله گرفت...
- اون هیچ وقت راحتم نمیذاره... یادم نمیره زور عروسیم باهام چی کار کرد...
- اون قضیه که تعریف کردی حقیقت داشت؟
- چی؟
- همون که شب عروسی، دانیال...
- آره بخدا قسم حقیقت داره...
- اه . لعنتی. حقشو میذارم کف دستش...
احساس کردم خیلی عصبیه
- حالت خوبه سپهر؟
- خوبم خوبم.
- من میرم تو.
رفتیم تو سالن . قیافه درسا و پرستو و نهال نگران بود منو که دیدن گفتن:
- چی شد؟؟ دانیال که دورو برت نپیچید؟؟
- نه نه خیالتون راحت .
پرستو:- دیدی عوضی چه جوری به دخترا نگا میکنه؟؟؟
نهال:- آره به اون دختر مو قرمزه هم یه کارت داد.
درسا:- لابد آدرسه خونشه..
همشون باهم خندیدن...
- وای من میترسم دخترا
پرستو:- از چی؟
- با سپهر دعوا کرد.. اگه واسمون مشکل بسازه چی؟؟
نهال:- نترس سپهر از پسش بر میاد...
- چیه تو رفتی طرف سپهر؟؟؟
- آخه واسه اینکه شوهلم خوشمل شه از خودگذشتگی کرد موهاتو کشید.
- برو بابا دلت خوشه. بچها شنیدم داره ورشکست میشه.
درسا:- کی؟؟؟؟
- دانیال
درسا:-ایوللل حقشه مفت خورِ بدبخت.
همینطور که با دوستام حرف میزد دستو سوت کل سالنو برداشت...بابای دانیال یه طبقه کیکارو داشت میاوردو سپهرم یه طبقشو... طبقه کوچیک ترشم دست آرین بود...
سپهر طبقه هاشو روهم چیدو روش شمع 17 گذاشت...
ازم خواست برم و پیشش بایستم.
کنارش وایسادمو به بقیه نگاه کردم. یه صدا میگفتن: تولدت مبارک....
بهترین حس عمرم بود ... سارینا ازمون کلی عکس گرفتو بعدشم شروع به شمارش معکوس کردن:17... 16... 15... 14...13...12...11...10...9...8...7...6....5... 4...3...2...(تو دلم گفتم: خدایا دیگه دعا نمیکنم که بازم با ارسلان باشم... فقط میخوام عاقبت بخیرم کنی...) 1...
فوت کردمو شمع خاموش شد همه دست زدنو من واسه یه لحظه کل لحظات عمرم اومد جلو چشمم... اون روز برفی... ارسلان ... حرفای عاشقانش... قول و قرارامون... سپهر و تولد آرزو... روز عرویسمون... گریه هایی که تو آغوشش کردم.. امیدایی که بهم داد...
برگشتم سمت سپهرو نگاش کردم برام دست میزد.. ناخداگاه پریدم بغلشو تو آغوشم فشارش دادم... اون که از این کارم شوکه شده بود اولش عکس العملی نشون نداد ولی بعدش دستشو رو کمرم گذاشتو گردنمو بوسید.
ازش جدا شدم لبخت رو لبش داشت...سرشو جلو اوردو برای یه لحظه لباشو رو لبام گذاشت...
بازم احساس کردم برق سه فاز بهم وصل کردن...از هم جدا شدیم گونه هام سرخ شدن و حرارت بدنم بالا رفت انگشتاشو تو انگشتام حلقه کردو دستمو فشار داد...
(به خودم گفتم اینکه قول داده بود دیگه کاری بهم نداشته باشه ؟؟)
فشفشه تو دست گرفتیمو با یه آهنگ رویایی دستامونو تکون دادیم.
نوبت به کادوها رسید. عمو و زن عمو و آرزو بهمون یه ربع سکه دادنو دوستامم باهم برام یه جفت گوشواره ناناس خریده بودن که قلب بودو وسطش نگین داشت... بقیه هم یا پول بهم دادن یا ساعتو گردنبندو اینا...
نوبت به کادوی سپهر رسید همه دست زدنو نگاهاشونو به ما دوختن...
سپهر یه جعبه مستطیل شکل گذاشت جلومو درشو باز کرد یه نیم ست خیلی ظریف بود که روش نگینای قرمز داشت ... گوشواره و گردنبند... گوشواره هامو گوشم کردمو گردنبندمم اون بست دور گردنم... و بعدشم پیشونیمو بوسید...یاد اون روزی افتادم که تو محضر نمیذاشتم گردنبندی که ارسلان داده بودو باز کنه و حالا با رضایت کامل واستاده بودم جلوشو اون پیشونیمو میبوسید از خودم بدم اومد...
شاید حق با ارسلان بود ... معرفت نداشتم...
اخم کردمو ازش جدا شدم... غذا سرو شدو بعدشم کیکو بین مهمونا پخش کردن...
هیچ حالم خوب نبود دچار دوگانگی شده بودممو حالیم نبود چه خبره...
شامو با مهمونا خوردیمو مهمونارو یکی یکی بدرقه کردیمو از اومدنشون تشکر کردیم...
مهمونا که رفتن ،رفتم تو اتاق مشترکمون سپهر داشت با تلفن حرف میزد:
- این دانیالم باید حذف بشه... اون پول سهم من بود نه اون.
- ...
- باشه فلا.
قطع کرد
اِهِمی کردمو رفتم نزدیکش.گفت:
- از کادوت خوشت اومد؟؟؟
- آره ممنونم عالی بود..
- خواهش میکنم. قابل شمارو نداره.
- کارِ تو بود نه؟
- چی؟
- این همه تدارک دیگه
- چه فرقی میکنه؟
- میخواستم بگم اگه کار تو بود واقعا ممنونم . تو عمرم کسی برام تولد نگرفته بود...واقعا مرسی
- خواهش میکنم.از دوستات تشکر کن که کلی کمکم کردن.
- از اونام میکنم....
خواستم برم بیرون که گفت :
- کجا؟
حوصله نداشتم. از خودم عصبانی بودم :
- میرم بخوابم.
- همینجا به اندازه تو جا هست.
- نه اونجا راحت...
نذاشت حرفمو کامل بزنمو دستامو تو دستاش گرفت:
- بد عنق...کی میاد تورو بگیره انقد افاده داری...
خندیدم:
- فلا که میبینی اومده گرفته خیلیم راضیه.
- چی چیو راضیه ؟؟مگه تاحالا امتحان کرده؟؟
اخم کوچیکی کردم که دستشو روی گونم کشید...
حس عجیبی داشتم... نمیخواستم ادامه بده ولی نمیتونستمم ممانعت کنم.
موهامو نوازش کردو کنار گوشم گفت:
- هیچ قانونی نمیتونه خانوممو ازم منع کنه درسته؟؟؟
از اینکه از لفظ خانومم استفاده کرد شوکه شدم. برام کلمه غریبی بود .. اونم از زبون سپهر...
نفساش به گردنم میخوردو من توانایی حرکت کردن نداشتم... همونطور رو به روش ایستاده بودم...
آروم رویه گردنم بوسه زد...گُر گرفتم ... اونم انگار نفساش تند تر شده بود... دستامو گذاشتم رو سینش تا ازش فاصله بگیرم ولی دستاشو دورم حلقه کردو منو به خودش فشرد... داشتم نابود میشدم هم حس گناه داشتم همین که احساس میکردم منم به سپهر گرایشی دارم ... یه حس میگفت دوسش دارمو یه حس دیگه میگفت که این خیانت به عشق قبلیمه... انقد بین این دو مدل افکارم غرق شده بودم که نفهمیدم چی شد عصبانی شدمو به خودم گفتم هر کار که بخوام میکنم. اگه خیانته بذار خیانت باشه... کاری که دوس دارمو میدونم درسته انجام میدم... من تازه حس کرده بودم که نسبت به سپهر یه حسایی دارم. از یه طرف هنوز عاشق ارسلان بودمو فکرش از سرم بیرون نمیرفت...
دستمو دور سر سپهر حلقه کردم زیر گوشم گفت:
- امروز مثل همیشه میدرخشیدی... چشمای طوسیو شیطونت از دور آدمو جذب میکنه.... رها من دیدم که عاشق میشی چه جوری میشی... تو اسمت تو شناسنامه منه ...
با هر نجوا بیشتر مسخ میشدمو از این دنیا فاصله میگرفتممم...
فاصله بین صورتامونو کمتر کرد...
نمیدونستم چی میخوام... نمیدونستم چی نیاز دارم ... فقط به فکر این بودم که یه جوری خودمو از افکارم جدا کنم... که البته راهیو واسه جداشدن از افکارم انتخاب کردم که تهش پشیمونی بود...
- رها پشیمونت نمیکنم... من...(نذاشتم حرفشو کامل بزنه)
دیگه خسته بودم... نمیدونم با کی لج کرده بودم... از حرسم لبامو رولباش گذاشتمو سعی کدم جز به الان به هیچ چیز دیگه ای فک نکنم.... فقط من و سپهر....
تو تمام عمرم هیچوقت یه همچین حس وابستگی پیدا نکرده بودمو نمیخواستم حتی لحظه ای از سپهر جدا شم ... یه صدا تد دلم میگفت اون تورو از بدبختیات نجات داد همون فرشته نجاتته...
دلم نمیخواست لبامو از رو لباش بردارم ... میخواستم غرق تو دنیای خودم بمونم...گرمایی که اون به تنم انداخته بود وصف نشدنیه...
روی گردنم بوسه میزدو منو از دنیای خودم جدا کرده بود...
دستشو نوازشگرانه رو بازو هام میکشید.
دستشو پشت کمرم برد...احساس کردم زیپ لباسمو داره باز میکنه....
انگار هیچ حواسم نبود که چه اتفاقی قراره بیوفته و اون کابوسه دخترونه داره سر میرسه...
دستمو رو سینش گذاشتمو دکمه اول بلیزشو باز کردم...
تو یه دنیای دیگه بودمو جز ل*ذت و در کنار سپهر بودن هیچی حس نمیکردم نمی فهمیدم دارم چی کار میکنم .
سپهرم تو دنیای دیگه ای بود ولی انگار از من مسمَم تر بود...
اصلا حس خوبی نبود... من یه دختر بچه بودم و واسه تجربه این چیزا سنی نداشتم... هم میترسیدم هم بی تجربه بودمم... از طرفیم دختر ضعیفی بودمم. ...
با دردی که احساس کردم به خودم اومدم... تازه متوجه شده بودم که آخر اون همه بوسه و حرفای عاشقانه اینه...
خیلی ترسیده بودم... چشمامو روهم محکم فشار دادم...
نمیخواستم چیزی ببینم...
سعی کردم خودمو حفظ کنم ولی نمیشد... دور از تحمل من بود... چه قدر تحمل میکردم؟؟؟؟
سعی کردم صداش کنم تا بس کنه ولی صدام ضعیف بود...
آروم پلک زدمو به اطرافم نگاه کردم...
بی حال گفتم:
- سپهر...
- چی شده رها؟؟؟
نمیخواستم بگم درد دارم.نمیدونستم پشیمونم یا نه ... به تنها چیزی که فک میکردم این بود که سپهر باید منو واسه خودم دوس داشته باشه... نه چیز دیگه ... و مشکل این بود که احتمال اینو هم خیلی کم میدادم...میخواستم به ارسلان ثابت کنم اگه تو میری با یکی دیگه منم همین کارو میکنم... انقدر غرق تو دنیای عشقو نفرتم شده بودم که متوجه نبودم اینی که ضرر میکنه خودممو ارسلان هیچ وقت نمیفهمه که به سرم چی اومد...
خواستم بلند شم که نتونستم... قول داده بودم به خودم گریه نکن... فقط یه قطره اشک از کنار چشمم چکید.سپهر اروم بلند شدو تو تو چشمام خیره شد.
با انگشت اشارش اشکمو پاک کردو گفت:
- نبینم دیگه چشمات تَر باشهااا.چرا رنگت پریده؟؟؟
- ...
رفتو خیلی سریع برگشت.
- بیا مسکنه.
قرصرو خوردم... تو اون شرایط حتی اگه میگفت زهره ولی دردتو آروم میکنه بازم قبول میکردم ....
کنارم دراز کشید... ملافه ی رومو بلاتر کشیدمو خودمو جمع کردم...
خجالت میکشیدم... حرارت تنش هنوز بالا بود... وقتی دستامو گرفت فهمیدم ...
- رها؟
- بله؟
- گرفته نباش دیگه...
- سپهر چی کار کردیم؟؟
- رها قسم بخور پیشم میمونی.
- سپهر ما...
- من میمونممم
- ....
- نمیتونم ازت بگذرم. سپهر وقتی یه چیزیرو بخواد بهش میرسه وقتیم برسه به هیچ عنوان از دستش نمیده...
به بالا تنه ی رو فرمش نگاه کردم... هیچ وقت به یه همچین چشمی نگاش نکرده بودمم و حالا میخواستم یه بارم شده به چشم شوهرم نگاش کنم..
سرمو رو سینش گذاشتمو سعی کردم به دردم فک نکنم:
- دعا کن تا فردا زنده بمونم باقیش پیش کش...
- خیلی درد داری؟
- اوهوم
- آروم باش ...
دستمو رو سینش گذاشتمو چشمامو بستم.
بقضم گرفت . چه اتفاقی افتاد بین ما؟؟؟من چیکار کردم؟؟چرا اجازه دادم...؟؟؟
گریم گرفت.
- رها ؟؟؟ببینمت؟؟؟
به صورت اشفتم نگاه کرد...
- میخوای بریم دکتر.
- نه...
- پس گریه نکن دیگه.
- نمیتونم.
- خیلی حالت بده؟؟
- اره... ما چیکار کردیم؟؟؟
- رهااا خواهش میکنم این جملرو تکرار نکن... تو زن منی...
- نه... قرارمون این نبود... اشتباه کردممممممممممم.
- گفتم که پشیمونت نمیکنم.
- کافیهههههههه من مث به فکر لذت نیستمممممم...
- منم منظورم این بود که تنهات نمیذارم.
- آبروم میره...
- چه رفتنی.؟؟ تو زنمی اینو همه میدونن.
- ارسلان که نمیدونه...
خشمگین ولی با غم خاصی نگام کرد. تو نگاهش یه دنبا حرف جا داده بود... هر چیزی رو از تو نگاهش خوندم. الا اون چیزی که باید میخوندم... من اون موقع چشمام عشق سپهرو نمیدید...
- رها سعی کن آروم باشی تا دردتم آروم شه.
همینجور که موهام نوازش میکرد به خواب رفت ... دیگه دستش حرکت نمیکرد.... خوش بحالش خوابیده بودو من با هر نفس درد خاصی تو تنم میپیچید...
تا خود صبح لب گزیدم تا صدام در نیاد...
**********************************
مطالب مشابه :
رمان عشق یعنی بی تو هرگز 16
ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان - رمان عشق یعنی بی تو هرگز 16 - انواع رمان های طنز
برچسب :
سکه های الیزابتی