طاعون، آلبر کامو، ترجمه ی رضا سید حسینی
راه ساده برای آشنایی با یک شهر این است که انسان بداند مردم آن چگونه کار می کنند، چگونه عشق می ورزند و چگونه می میرند.
همشهریان ما زیاد کار می کنند، اما پیوسته برای پولدار شدن.
بر اثر فقدانِ وقت و تفکر، انسان ناگزیر است ندانسته دوست بدارد.
داخل شوید. من خودم را به دار زده ام.
- امشب باید مواظب او بود. آیا خانواده دارد؟
- از خانواده اش اطلاعی ندارم. اما می توانم خودم مواظبش باشم. با خود او هم چندان آشنایی ندارم. اما در هر حال باید به همدیگر کمک کنیم.
پرسش: چه باید کرد برای از دست ندادن وقت؟ پاسخ: احساس کردن آن در تمام طولش. وسائل: گذراندن روزها در اطاق یک دندانساز، روی صندلی ناراحت؛ به سر بردن بعدازظهر یکشنبه روی بالکن خانه؛ گوش دادن به سخنرانی ها به زبانی که انسان آشنا نیست؛ انتخاب طولانی ترین و ناراحت ترین خط سیرهای راه آهن و طبعاً مسافرت به حالت ایستاده؛ ایستادن در صف های بلیط سینما و تئاتر و نخریدن بلیط و....
بدبختی قابل پیش بینی نیست.
روزنامه ها که در ماجرای موش ها آن همه پرگویی کرده بودند، دیگر حرفی نمی زدند. زیرا موش ها در کوچه می میرند اما انسان ها در درون خانه ها. و روزنامه ها فقط با کوچه سروکار دارند.
بلا معمولاً چیز مشترکی است ولی وقتی که به طور ناگهانی بر سرتان فرو آید بزحمت آن را باور می کنید. در دنیا همانقدر که جنگ بوده طاعون هم بوده است. با وجود این، طاعون ها و جنگ ها پیوسته مردم را غافلگیر می کنند.
وقتی که جنگی در می گیرد، مردم می گویند: «ادامه نخواهد یافت، ابلهانه است.» و بی شک جنگ بسیار ابلهانه است، اما این نکته مانع ادامه یافتن آن نمی شود.
بلا مقیاس انسانی ندارد. از این رو انسان با خود می گوید که بلا حقیقت ندارد و خواب آشفته ای است که می گذرد. اما نمی گذرد و انسان ها هستند که از خواب آشفته ای به خواب آشفته ی دیگر دچار می شوند.
تا بلا وجود دارد هیچکس آزاد نخواهد بود.
چند مورد مشابه تشکیل اپیدمی نمی دهد. کافی ست که احتیاط های لازم به جا آورده شود.
دریا انتهای ردیف بام های چهار گوش و تیره ی خانه ها شاهد این بود که پیوسته اضطراب در دنیا وجود دارد و هرگز آرامش نیست.
آنچه ضرورت داشت شناختن صریح آن چیزی بود که باید شناخت. به دور ریختن سایه های بیهوده و اتخاذ تدابیر بود.
باید هر چیزی را به اسم خودش خواند.
به این ترتیب همشهری ما به سبب نیافتن کلمات درست تا سنین سالخوردگی در شغل های بی اهمیت باقی ماند.
دلم می خواست بتوانم آنچه را که می خواهم بیان کنم.
حدس ها در جهان علم نیز مانند زندگی خطرناک است.
مهم این نیست که طرز استدلال خوب باشد، مهم این است که انسان را به تفکر وا دارد.
منظور نومید ساختن نیست، بلکه منظور دست زدن به پیش گیری های لازم است.
شما مسئله را بد مطرح می کنید. فعلاً مسئله ی کلمه در میان نیست، بلکه مسئله ی زمان مطرح است.
فرمول برای من اهمیت ندارد. فقط باید بگویم نباید طوری رفتار کنیم که گویی خطر مرگ نیمی از مردم شهر را تهدید نمی کند.
تدابیر زیاد سخت نبود و معلوم بود برای اینکه افکار عمومی نگران نشود، مقدار زیادی از آن ها را فدا کرده اند.
از وقتی که دست به خودکشی زده بود، دیگر کسی به ملاقاتش نیامده بود. در کوچه ها و در مغازه ها در جستجوی محبت و علاقه بود. تا کنون هرگز کسی به این شیرینی با بقالی صحبت نکرده بود و با این همه توجه به حرف های زن سیگار فروش گوش نداده بود.
این زن جنبه های نیکویی دارد که انسان باید به آن ها پی ببرد.
بزرگ ها همیشه کوچک ها را می خورند.
کتار در حالی که نشسته بود زیر لب گفت که خوب است و اگر اطمینان پیدا کند که هیچکس کاری به کارش ندارد بهتر خواهد شد. ریو تذکر داد که انسان نمی تواند همیشه تنها بماند.
ورود به شهر آزاد است اما خروج آزاد نیست.
مادام کاستل چند روز پیش از اپیدمی، به یکی از شهرهای مجاور رفته بود. با وجود این، خانواده ی آن ها کانون سعادت نمونه ای برای همه ی مردم نبود و حتی راوی معتقد است که به رغم تمام احتمالات، این زن و شوهر تا آن روز از رضایت بخش بودن زندگی مشترکشان چندان مطمئن نبودند. اما این جدایی ناگهانی و ممتد، آن ها را معتقد ساخت که نخواهند توانست دور از همدگیر زندگی کنند و پس از اینکه این واقعیت ناگهان جلوه کرد، دیگر طاعون در نظر آن ها اهمیت خود را از دست داد.
آرزوی غیر عاقلانه ی بازگشت به عقب و یا بر عکس سریعتر ساختن گردش عقربه های زمان، این تیرهای سوزان حافظه.
اگر گاهی خود را تسلیم خیال می کردیم و اگر در این لحظات فراموش می کردیم که قطارها از حرکت بازمانده اند... پیوسته لحظه ای می رسید که ما آشکارا می دیدیم که قطارها دیگر نخواهند ایستاد.
همه در گذشته ی خویش زندگی می کردیم و اگر کسی از میان ما دچار این وسوسه می شد که در آینده زندگی کند، به سرعت از آن منصرف می شد و زخم هایی بر دلش می خورد که خواب و خیال بر کسانی که به آن اعتماد کنند می زند.
شکنجه ی همه ی زندانی ها و همه ی تبعید شدگان را تحمل می کردند، که عبارت است از زندگی با خاطرات بی ارزش.
ما بی قرار در حال، دشمن گذشته و محرم از آینده...
چند هفته پیش از این آن ها از این ضعف و از این بردگی بی دلیل می گریختند، زیرا در برابر جهان تنها نبودند و تا اندازه ای موجودی که با آن ها می زیست خود را در برابر دنیای آن ها قرار می داد. بر عکس، از این لحظه به بعد، ظاهراً تسلیم هوی و هوس آسمان شدند، یعنی بی دلیل رنج می بردند و بی دلیل امید می بستند.
در این اوج تنهایی هیچکس نمی توانست از همسایه اش انتظار یاری داشته باشد. هر کسی با گرفتاری های خود تنها می ماند. اگر تصادفاً کسی از میان ما می خواست در و دل کند و یا چند کلمه از احساساتش بگوید، پاسخی که می گرفت هر چه بود، در اغلب موارد زخمی بر دلش می زد. آنگاه می فهمید که او و مخاطبش از یک چیز واحد سخن نمی گویند، او در واقع از اعماق روزهای اندیشه ی تلخ و عذاب سخن می گفت و تصویری که می خواست مجسم سازد مدت ها در بوته ی انتظار و هیجان پخته شده بود. بر عکس، دیگری یک هیجان قرار دادی، یک درد بازاری و اندوه مبتذل را تصویر می کرد و پاسخ، چه نیکخواهانه و چه خصمانه، پیوسته نابجا می افتاد و انصراف از آن ضروری بود. یا لااقل، آنانکه سکوت برایشان تحمل ناپذیر بود، چون دیگران نمی توانستند زبان واقعی دل را درک کنند، راضی می شدند که زبان کوچه و بازار را برای سخن گفتن برگزینند و با آن ها طبق روش قراردادی، روش ساده ی روابط و حوادث گوناگون و وقایع روزانه، حرف بزنند. به این ترتیب عادت شد که واقعی ترین دردها به عبارات مبتذل محاوره ای ترجمه شود. تنها به این قیمت بود که زندانیان طاعون می توانستند همدردی و یا توجه شنوندگان را جلب کنند!!... .
سکوت برایشان تحمل ناپذیر بود، چون دیگران نمی توانستند زبان واقعی دل را درک کنند.
حتی در آن لحظه نیز که مردم شهر کارشان به جنون می کشید، اندیشه ی آن ها تماماً متوجه موجودی بود که انتظارش را داشتند.
نومیدی شان آنان را از وحشت نجات می داد و بدبختی شان رستگاری می آورد.
در میان بیچارگی و وحشت عمومی، غرور عشق آن ها را حفظ می کرد و وقتی به طاعون می اندیشیدند پیوسته از این جنبه بود که ممکن است جدایی شان را ابدی سازد. بدینسان آنها حتی در قلب طاعون سرگرمی نجات بخشی داشتند که ممکن بود به خونسردی حمل شود. نومیدی شان آنان را از وحشت نجات می داد و بدبختی شان رستگاری می آورد. مثلا اگر یکی از آن ها قربانی طاعون می شد، تقریباً همیشه پیش از این بود که مجال توجه به آن را داشته باشد. از آن گفتگوی دراز و درونی که با شبحی داشت، ناگهان بیرون کشیده می شد و بی هیچ واسطه ای در ژرف ترین سکوت های روی زمین فرو می رفت. وقت هیچ کاری را پیدا نمی کرد.
با احساسات نمی توان به جنگِ طاعون رفت.
برای همه ی مردم همینطور است: با هم ازدواج می کنند، باز هم کمی همدیگر را دوست دارند و کار می کنند. آنقدر کار می کنند که دوست داشتن را فراموش می کنند. خستگی بیشتر کمک کرده بود که خود را تسلیم حوادث کند و روز به روز ساکت تر شود و دیگر حال و حوصله ی این را پیدا نکرده بود که به زنش اطمینان بدهد که دوستش دارد. مردی که کار می کند، فقر، آینده ای که رفته رفته هر گونه امیدی از آن سلب می شود، سکوتی که شب ها بر دور میز حکم فرماست.... در چنین دنیایی دیگر جایی برای عشق نمی ماند. محتملاً ژن رنج می برد. با وجود این گران را رها نکرد و باقی ماند، اغلب پیش می آید که انسان مدت ها رنج می برد بی آنکه خودش بداند. سال ها گذشت. بالاخره گذاشت و رفت. طبعاً این کار را آسان نگرفته بود. نامه ای به گران نوشته بود، به طور کلی عبارت از این بود: «من تو را دوست داشتم. اما حالا خسته ام... از اینکه می روم خوشبخت نیستم. اما برای از سر گرفتن هم احتیاجی به خوشبخت بودن نیست.» گران هم به نوبه ی خود رنج می برد. او می توانست دوباره از سر بگیرد. اما دیگر ایمانی در او باقی نمانده بود.
در مدتی که همدیگر را دوست داشتیم می توانستیم بی گفتگو منظور هم را بفهمیم. اما انسان که همیشه عاشق نیست. در لحظات معینی می توانستم کلماتی پیدا کنم و بگویم که مانع رفتن او شوم. اما نتوانستم.
خیر و صلاح عامه، از خوشبختی فرد فرد آن ها تشکیل شده است.
از بعضی خانه ها صدای ناله بیرون می آمد. پیش از این وقتی چنین حادثه ای روی می داد، اغلب اشخاص متجسسی را می دیدید که در کوچه می ایستادند و گوش فرا می دادند. اما پس از این هراس های طولانی گویی قلب هر کسی سخت شده بود و هر کسی در کنار ناله ها راه می رفت و یا می زیست، چنانکه گویی این ناله ها زبان طبیعی انسان هاست.
پیرمرد که شغلش بافندگی بوده در پنجاه سالگی به این نتیجه رسیده بود که به قدر کافی کار کرده است. از همان وقت به بستر رفته و دیگر بیرون نیامده بود. و حال آنکه سرپا بودن برای بیمار آسم او مفیدتر بود. نمی توانست منظره ی ساعت را تحمل کند و در سراسر خانه اش حتی یک ساعت نداشت. می گفت: ساعت هم گران است هم بی معنی. تشریح کرده بود که بنابر گفته های مذهبی نیمه ی اول زندگی انسان دوران صعود است و نیمه ی دوم آن دوران نزول و در این دوران نزول دیگر روزهای زندگی انسان متعلق به خود او نیست و در هر لحظه ای می توانند آن ها را از او بگیرند، پس کاری از او ساخته نیست و بهترین راه این سات که هیچ کاری نکند. اما آنچه چهره ی این پیرمرد را تکمیل می کرد آرزوی عمیقی بود که او چندین بار آن را در برابر مخاطبش تکرار کرد: امیدوار بود وقتی بمیرد که خیلی پیر شده باشد. تارو از خود می پرسید: آیا این آدم مقدس است؟ و جواب می داد: آری، اگر تقدس مجموعه ای از عادات باشد.
هیچکس نمی خندد مگر مست ها، و آن ها هم زیادی می خندند.
و من هم مانند آنان هستم. چه باید کرد! مرگ برای کسانی مثل من هیچ نیست. حادثه ای است که به آن ها حق می دهد.
- می ترسی مادر؟
- در سن و سال من آدم از کمتر چیزی می ترسد.
- روزها دراز است و من تقریباً هیچ وقت خانه نیستم.
- وقتی بدانم که خواهی آمد و منتظرت باشم برایم فرقی نمی کند و وقتی اینجا نیستی به کاری که می کنی فکر می کنم.
وقتی انسان فلاکتی را که طاعون همراه می آورد می بیند باید دیووانه یا کور و یا بزدل باشد که در برابر آن تسلیم شود.
راوی فکر می کند که وقتی به اعمال درخشان اهمیت بیش از حد بدهیم، در نتیجه تجلیل مهم و غیر مستقیمی از بدی به عمل آورده ایم. زیرا در آن صورت فرض کرده ایم که این اعمال درخشان فقط به این علت ارزش پیدا کرده اند که کمیابند و شرارت و بی اعتنایی محرکین اصلی در اعمال بشری هستند و این عقیده ای است که راوی داستان قبولش ندارد. شر و بدی که در دنیا وجود دارد پیوسته از نادانی میزاید و حسن نیت اگر از روی اطلاع نباشد ممکن است به اندازه ی شرارت تولید خسارت کند. مردم بیشتر خوبند تا بد و در حقیقت، مسئله این نیست. بلکه آن ها کم یا زیاد نادانند و همین است فضیلت یا ننگ شمرده می شود. نومید کننده ترین ننگ ها، ننگ آن نادانی است که گمان می کند همه چیز را می داند و در نتیجه به خودش اجازه ی آدم کشی می دهد. روح قاتل کور است و «هرگز نیکی حقیقی یا عشق زیبا بدون روشن بینی کافی وجود ندارد.»
پیوسته در تاریخ ساعتی فرا می رسد که در آن، آنکه جرئت کند و بگوید دو دو تا چهار تا می شود مجازاتش مرگ است. و مسئله این نیست که چه پاداش یا مجازاتی در انتظار این استدلال است. مسئله این است که بدانیم دو دو تا چهار تا می شود، آری یا نه؟
باید به هر ترتیبی که باشد جنگید و نباید به زانو افتاد.
فقط هنرمندان قدرت مشاهده دارند.
از مرزهای جهان، از ورای هزاران کیلومتر، صداهای ناشناس و برادرانه، ناشیانه می کوشیدند که همدردی خود را بیان کنند و در واقع بیان می کردند، اما در همان حال این را هم نشان می دادند که انسان وقتی بخواهد به راستی در دردی که نمی تواند ببیند شرکت کند، غرق چه ناتوانی عمیقی است.
باید با هم دوست داشت یا با هم مرد، راه نجات دیگری نیست. آن ها خیلی دورند!.
- این صفحه جالب نیست. با وجود این دهمین بار است که امروز آن را می شنوم.
- یعنی این همه دوستش دارید؟
- نه، اما غیر از این صفحه ی دیگری ندارم.
گفت من فکر می کنم که شما دو نفر در این ماجرا چیزی از دست نمی دهید. طرف خوبی را گرفتن آسان تر است.
با وضوح روبرو بودیم. البته هر کسی می توانست خود را مجبور کند که آن را نبیند، چشمانش را ببندد و از آن رو بگرداند، اما وضوح نیروی عظیمی دارد که بالاخره همه چیز را با خود می برد.
واضح است که در اولین روزها، احساسات خانواده ها لطمه دیده بود، اما در دوران طاعون، ملاحظاتی هست که نمی توان به حسابشان آورد، همه چیز را فدای کار مؤثر کرده بودند.
مردم مجبور بودند که اگر بخواهند غذا بخورند، وقتشان را صرف ایستادن در صف ها و دوندگی ها و اجرای مقررات گوناگونی بکنند و دیگر وقت این را نداشتند که فکر کنند دیگران در اطرافشان چگونه می میرند و خودشان روزی چگونه خواهند مرد.
معلوم شد که فقر قوی تر از ترس است، زیرا هر چه خطر بیشتر بود بهمان نسبت مزد بیشتر می دادند.
دیگر در میان ما هیچکس احساسات عالی نداشت. اما همه ی مردم دچار احساسات یکنواخت بودند.
همشهریان ما خود را با طاعون تطبیق داده بودند و می توان گفت که همرنگ محیط شده بودند زیرا کار دیگری از آنان ساخته نبود. طبیعی است که باز هم حالت بدبختی و رنج را داشتند اما دیگر نیش آن را احساس نمی کردند.
بدبختی همین است. زیرا عادت به نومیدی از خود نومیدی بدتر است.
بی حافظه و بی امید، تنها در زمان حال مستقر شده بودند. در واقع همه چیز برای آنان به صورت حال در می آمد، باید این را گفت که طاعون همه ی قدرت عشق و حتی دوستی را از آنان سلب کرده بود. زیرا عشق کمی به آینده احتیاج دارد و دیگر برای ما فقط لحظه ها وجود داشت.
در واقع همه ی این دوران عبارت از خوابی دراز بود. شهر پر از خوابیدگان بیدار بود که فقط گاه گاه در لحظات استثنایی از سرنوشت خود فرار می کردند و در دل شب، زخم درونشان که ظاهراً بسته شده بود ناگهان سر باز می کرد.
طاعون قضاوت درباره ی ارزش ها را از میان برده بود و بهترین نمونه ی این حالت آن بود که دیگر هیچکس به چنین لباس و یا غذایی که می خرید توجه نداشت. همه چیز را یکجا می پذیرفتند.
با این یکی می شود حرف زد. برای اینکه مرد است. همیشه زبان آدم را می فهمد.
ترجیح می دهد همراه دیگران محاصره شود، اما تنها زندانی نشود.
اینان در حالی که احتیاج عمیق به حرارتی احساس می کنند که به هم نزدیکشان سازد، به سبب سوء ظنی که از هم دورشان می کند، همدیگر را ترک می گویند. خوب می دانند که آدم نمی تواند به همسایه اش اعتماد داشته باشد، زیرا ممکن است بدون اطلاع شما طاعون را به شما منتقل کند و از سهل انگاری شما برای آلوده کردنتان استفاده کند.
در سن و سال من آدم اجباراً صمیمی است. دروغگویی خیلی خسته کننده است.
گفت که باز هم فکر کرده است و به آنچه معتقد بود باز هم معتقد است اما اگر برود خجالت خواهد کشید. و این خجالت مزاحم عشقی خواهد شد که نسبت به او دارد.
وقتی که آدم خودش تنها خوشبخت باشد خجالت دارد.
اگر می خواهد در بدبختی انسان ها شرکت کند دیگر هرگز وقتی برای خوشبختی نخواهد داشت.
هیچ چیز در دنیا به این نمی ارزد که انسان از آنچه دوست دارد رو گردان شود. با وجود این، من هم روی گردانده ام، بی آنکه قادر باشم بدانم چرا.
آنچه در این میان حقیقت داشت این بود که پیوسته در هر چیزی درس هست.
طاعون با بی طرفی نافذی که در قلمرو خود مراعات می کرد، معمولا می بایستی اصل تساوی را در همشهریان ما تقویت کند، اما بر عکس بر اثر بازی عادی خودخواهی ها، احساس بی عدالتی را در قلب انسان ها حادتر می ساخت.
چون نمی توانستند همیشه به مرگ بیندیشند، به هیچ چیز فکر نمی کردند.
بدتر از همه این است که آن ها فراموش شده باشند و این را خودشان می دانند. کسانی که آن ها را می شناختند فراموششان کرده اند، زیرا به چیز دیگری فکر می کنند و این برای هر کسی مفهوم است. و کسانی هم که آن ها را دوست دارند فراموششان کرده اند زیرا باید وقت شان را صرف اقدامات و راه یابی برای بیرون آوردن آنان بکنند. و به قدری غرق این اقدامات هستند که در نتیجه به خود آن کسی که باید بیرون بیاورند فکر نمی کنند. این هم طبیعی است. و در پایان همه ی این چیزها انسان می بیند که در بدترین بدبختی ها نیز هیچکسی واقعاً نمی تواند به فکر کس دیگر باشد. زیرا واقعاً در فکر کسی بودن عبارت از این است که دقیقه به دقیقه در اندیشه ی او باشیم و هیچ چیزی نتواند ما را از این اندیشه منصرف سازد، نه توجه به خانه و زندگی، نه مگسی که می پرد، نه غذاها و نه خارش. اما همیشه مگس ها و خارش ها وجود دارد. این است که زیستن دشوار است و این اشخاص این را خوب می دانند.
فقر تسلیم و رضا را به او یاد داده بود.
من با آن ها بودم و با این همه تنها بودم.
وقتی که نگرانی هایم را تشریح می کردم، آن ها به من می گفتند که باید به آنچه در خطر است اندیشید و اغلب دلایل مؤثری ارائه می دادند تا آنچه را که نمی توانستم ببلعم به خورد من بدهند.
اگر انسان یک بار تسلیم شود دیگر دلیلی ندارد که متوقف شود.
تاریخ دلیل کافی به دست من داده است، این روزگار مال کسی است که بیشتر بکشد.
من این کوری عناد آمیز را انتخاب کردم به انتظار اینکه روزی روشن تر ببینم.
به مرور زمان پی بردم که حتی آنان که بهتر از دیگرانند امروزه نمی توانند از کشتن و یا تصویب کشتن خودداری کنند زیرا جزو منطق زندگی آن ها است و ما نمی توانیم در این دنیا حرکتی بکنیم که خطر کشتن نداشته باشد. پی بردم که همه مان غرق در طاعونیم و آرامشم را از دست دادم. امروزه به دنبال آن آرامش می گردم. می کوشم که همه چیز را درک کنم و دشمن خونی کسی نباشم. فقط می دانم که برای طاعونی نبودن، باید آنچه را که می بایست، انجام داد. و تنها همین است که می تواند انسان ها را تسکین دهد و اگر هم نتواند نجات بخشد، لااقل کم ترین رنج ممکن را به آن ها بدهد و حتی گاهی شفابخش باشد.
این اپیدمی به من هیچ چیز یاد نمی دهد، جز این که باید آن را دوش به دوش شما شکست داد.
من به علم یقین می دانم که هر کسی طاعون را در درون خود دارد؛ زیرا هیچکس، نه هیچکس در دنیا در برابر آن مصونیت ندارد. و انسان باید پیوسته مواظب خود باشد تا مبادا در یک لحظه ی حواس پرتی با تنفس به صورت دیگری، طاعون را به او منتقل کند. آنچه طبیعی است، میکروب است. و باقی سلامت. کمال و پاکی نتیجه ی اراده است، و اراده ای که هرگز نباید متوقف شود. مرد شریف، یعنی آنکه تقریباً هیچکس را آلوده نمی کند. کسی است که حواس پرتی او به کم ترین حد ممکن است. و انسان برای اینکه هرگز حواسش پرت نباشد به اراده و توجه کامل احتیاج دارد. طاعونی بودن بسیار خسته کننده است، اما باز هم خسته کننده تر است که انسان نخواهد طاعونی باشد. برای همین است که همه ی مردم خسته به نظر می رسند، زیرا امروزه همه ی مردم تا اندازه ای طاعونی هستند. و باز به همین سبب، چند نفری که می خواهند از طاعونی بودن رها شوند، با خستگی بی پایانی آشنا هستند که هیچ چیز به جز مرگ آن ها را از آن نجات نخواهد داد.
من می دانم که دیگر چیزی برای این دنیا نمی خواهم. دیگرانند که تاریخ را به وجود خواهند آورد. همچنین می دانم که نمی توانم درباره ی این دیگران بر حسب ظاهر قضاوت کنم.
انسان برای اینکه قاتل عاقلی باشد صفت خاصی دارد که من فاقد آن هستم؛ و این برتری شمرده نمی وشد. اما من می خواهم همین که هستم باشم و تواضع را یاد گرفته ام. فقط می گویم که در روی زمین بلاها و قربانی ها وجود دارد. و باید تا آنجا که ممکن است از همکاری با بلا پرهیز کرد. شاید این به نظر شما آسان جلوه کند، و من نمی دانم که آسان است یا نه اما می دانم که درست است. من استدلال های فراوانی را شنیدم که نزدیک بوده است گیجم کند و خیلی ها را گیج کرده و با آدمکشی موافق ساخته است. و فهمیده ام که همه ی بدبختی انسان ها ناشی از این است که به زبان صریح و روشن حرف نمی زنند. از این رو من تصمیم گرفته ام که صریح حرف بزنم و صریح رفتار کنم تا در راه درست بیفتم.
- پرسید آیا درباره ی راهی که باید برای رسیدن به آرامش در پیش گرفت عقیده ای دارد؟ - آری محبت
یگانه مسئله ی محققی که امروزه می شناسم این است که می توان مقدس بی خدا بود.
من بیشتر با شکست یافتگان احساس همدردی می کنم تا با مقدسین. گمان می کنم که من قهرمانی و تقدس را زیاد نمی پسندم. آنچه برایم جالب است انسان بودن است.
این دنیای بی عشق به منزله ی دنیای مرده ای است و پیوسته ساعتی فرا می رسد که انسان از زندان ها و کار و تلاش خسته می شود و چهره ی عزیز و قلبی را که از مهربانی شکفته باشد می خواهد.
برای همدردی با او سر تکان داد و از اینکه کلمه ای بگوید عاجز بود. این بیچارگی، بیچارگی خودِ او بود و آنچه در این لحظه قلب او را می فشرد خشم بی پایانی بود که در برابر رنج مشترک همه ی انسان ها به آدمی دست می دهد.
همه ی مردم هم عقیده بودند که استراحت زندگی گذشته به یکباره به دست نخواهد آمد، و ویران ساختن بسیار آسان تر از تجدید بناست.
از لحظه ای که کوچک ترین امیدها برای مردم شهر امکان پذیر شد، حکومت مستقر طاعون پایان یافت.
درون بعضی از آن ها، بر اثر طاعون، چنان بدبینی عمیقی ریشه کرده بود که نمی توانستند خود را از آن نجات دهند. امید در دل آن ها جایگاهی پیدا نمی کرد. حتی وقتی که طاعون پایان یافته بود، آنان بر حسب معیارهای خود زندگی می کردند.
آنچه را که ترس و نومیدی نتوانسته بود در هم بشکند و در طول ماه ها با سماجتی نامفهوم، به رغم زندان و غربت پایدار نگهداشته بودند، اولین نشانه ی امید در هم ریخت.
نجاتی که نزدیک می شد چهره ای داشت آمیخته از خنده ها و اشک ها.
مطالب مشابه : آموزش ساخت بادبادک
کودک دوست داشتنی من - آموزش ساخت بادبادک - - کودک دوست داشتنی من
پرواز بادبادک
پیوند اول تا ششم ابتدايي - پرواز بادبادک - آموزشی - نمونه سئوال - سخنی با اولیا - پیام برای
برنامه سالانه هنر چهارم
نمایش طرز زندگی انسان های اولیه. کاردستی. ساختن ساختن بادبادک به صورت
ساخت CNC سه محوره همزمان
ساختن میز ، نصب بال اسکروها و در کل اگر در کودکی توانایی درست کردن بادبادک را داشته باشید
آموزش کوهنوردي (10)
طرز ساختن نوشابه انرژي بادبادک 71 چشم به راه سایبر نیوز pelengak میقات
زنده ماندن در شرایط سخت قسمت دوازدهم - سلاح ها ، ابزار آلات و تجهيزات
براي ساختن چاقو از ابزار رنده كننده استفاده كنيد و با كشيدن آن بر بادبادک 71 چشم به راه
موضوع برای طرح جابر
طرز کار تلگراف. یک چه چیزی باعث می شود که بادبادک ساختن کشتی ها و قایق ها بدون وجود میخ .
طاعون، آلبر کامو، ترجمه ی رضا سید حسینی
بادبادک باز کوری که طرز استدلال خوب باشد، مهم دست نخواهد آمد، و ویران ساختن بسیار آسان
نوشتن یکی از راه های بر قراری رابطهhttp://irnn.blogfa.com/
ساختن تخته سیاه - طرز نشستن کودک را که مثلا نامشان با حرف ب شروع می شود ، نام ببرند ، برای
برچسب :
طرز ساختن بادبادک