رمان آنتي عشق

چایمو یه قلپ یه قلپ خوردم.... بعد شیر خوردم... وای خدا دیگه داشتم میترکیدم.... خوب پاشو برو دیگه ... من دوست ندارم با تو جایی بیام... عجب ادم صبوریه ها...
یه نفس کشیدم و دست از عمل دلنشین خوردن کشیدم...
هامین تند بلند شد وگفت: خوب بریم؟
چه هول و ولایی هم داشت... با حرص از جام بلند شدم وگفتم: الان اماده میشم....
هامین : من تو ماشین منتظرتم....
خداجون.... چه کنه ایه این... برو منتظر عمه ات باش... هرچند عمه هم که نداری...
ناچاری مانتو وشلوارمو پوشیدم و از خاله کلی تشکر کردم و به سمت ماشین جدیدی که توی حیاط پارک شده بود رفتم. فکر کنم عمورسول این ماشین و به خاطر بازگشت غرور مندانه ی پسرش گرفته بود... سرمو تکون دادم. واقعا که ملت نون ندارن بخورن این شازده تو ماشین کمتر از صد میلیون نمیشینه... صد رحمت به پراید مهراب ... اخ یادم باشه به مهرابم زنگ بزنم.... گوشیم طبق معمول از بی شارژی احتمالا خفته بود. هرچند گوشیم دست مارال بود دیشب... تا اونجا که یادمه ...
سوار ماشین شدم و اون راه افتاد. ماشین بوی نویی میداد ... حدسم درست بود.
تا رسیدن به خونه لام تا کام هم حرف نزد... منم که کلا چیزی نداشتم برای گفتن.... حینی که ازش خواستم سر کوچه نگه داره گفتم: ممنون پسرخاله....
یه لبخندی زد وگفت: خواهش میکنم مرضیه .....
و لبخندش عمیق تر شد.
محلش نذاشتم.... حتی تعارفش نکردم که بیاد تو خونه... مرضیه و مرض! پسرک دیوانه است!!!
به سمت خونه میرفتم که یه لحظه حس کردم اونم از ماشین پیاده شد وداره پشت سرم میاد... بی توجه بهش زنگ خونه رو زدم.. اونم کنارم ایستاد.
یه نگاهی بهش انداختم... چشم سفید کجا افتاده دنبال من؟ مگه کار نداشت؟ مگه عجله نداشت؟ مگه نمیخواست بره جایی؟ بزنم خمیرش کنما ... سنگ قبرشو بشورم... پاشده اومده تو کوچه حالا ملت می بینن سه میشه عزتی گوربه گوری که اونم سنگ قبرشو شستشو شو خودم به عهده میگیرم پشت سرم حرف در میاره ...
در باز شد و من بهش نگاه کردم. اونم به من زل زده بود.
بالاخره حس مهمان نوازیم ترشح شد رو زبونم یه تعارف زدم: بفرما تو...
یه لبخند مرموزانه تحویلم داد و منو زد کنار و وارد خونه شد. میگن فرنگی ها واسشون تعارف معنا نداره .... بیا حالا خوبه همش چند سال اونجا بوده ... خاک برسرت که فرهنگ اونا رو به ایرانی جماعت که یه عمر باستانی دراز مدتی داره فروختی... تف به این همه وطن فروشیت... ای تف...
پشت سرش اومدم تو خونه مامان با هیجان تمام داشت با اون چندش روبوسی و صحبت میکرد.
بابا با دیدن من تندی اومد سمتمو محکم بغلم کرد و کلی قربون صدقه ام رفت.
الهی بگردم باباییم کلی دلش نگرون من بوده... خوب ذوق بسه ...
-بابا بیخیال ... من سیزده چهارده تا جون دارم... خیالت تخت خواب...
بابا باز پرسید: حالت خوبه؟ اخه تو که سابقه نداشتی؟
یه چشمکی بهش زدم وگفتم: حالا سابقه دار شدم.... و رو به مامانم گفتم: سلام بلاوالسلطنه... کیفت کوکه؟
مامان محل سگم بهم نذاشت داشت با اون خواهر زاده ی فرنگ رفته اش حرف میزد.

بالاخره رضایت دادن برن تو.... منم پشت سرشون درحالی که بابا دستمو گرفته بود وارد خونه شدم.
هامین روی مبل نشست و به من نگاه میکرد.
منم یه چشم غره بهش رفتم وبه سمت اتاقم رفتم. هنوز در اتاقمو نبسته بودم که مارال اومد تو اتاق و گفت: این چرا اومده؟
روی تختم نشستم وشالمو دراوردم وگفتم: چرا دیشب منو نیاوردید خونه؟
مارال: بابا حالت خیلی خراب بود.. خاله و هامینم گفتن بمونی بهتره ... آهان. ... حالا خوبی؟ خیلی نگرانت شدیم...
فدای خواهر منگولم بشم الهی... چقدر ساده دل بود.موهاشو بهم ریختم وگفتم: جیگر نگرانیتو...
مارال گوشیمو از تو جیبش دراورد وگفت: دیشب یکی هی بهت زنگ میزد.... منم چون فکر کردم شاید کار مهمی داشته جواب دادم...
چشمام سی تا شد. و البته حدسمم درست بود گوشیم دست مارال بود.
مارال با من من گفت: یه پسره بود ... یه لحظه هم منو با تو اشتباه گرفته بود...
اروم گفتم:خوب؟
مارال: تو دوست پسر داری؟
از جام بلند شدم و مانتومو دراوردم... خدایا حالا چی جوری ماست مالیش کنم؟!
از جام بلند شدم و مانتومو دراوردم... خدایا حالا چی جوری ماست مالیش کنم؟! شایدم بهتر بود به مارالم میگفتم.... یه تک سرفه کردم وگفتم: چطور؟
مارال:اون پسره خیلی نگرانت بود... همش ازم می پرسید طوریت شده که نمیتونی جوابشو بدی...
سعی کردم با یه ظاهر بی اهمیت بپرسم: خوب تو چی جوابشو دادی؟
مارال سرشو انداخت پایین وگفت: خوب گفتم حالت جالب نیست... اونم کلی نگرانت شد ... فکر کنم گریه اش هم گرفته بود... همش میترسید تصادف کرده باشی... و با یه مکث طولانی گفت: این پرایده ماشین اونه نه؟
بالاخره که چی؟ باید میگفتم یا نه؟
اروم گفتم:اره...
مارال با تعجب گفت: یعنی واقعا دوست پسر داری؟ راست میگی؟
-اووو... قتل عمد که نکردم... همکلاسیمه ... پسر خوبیه....
مارال خندید و منو کشید ورو تخت نشوند وگفت: تو رو خدا راست میگی؟
حالا خدا رحم کرده بود این مشنگ با اون مهراب مشنگ تر از خودم و خودش با مارال حرف زد ه بود.
-اره... دوستیم... همین.
مارال با هیجان گفت:خوشگله؟
یه چشمک بهش زدم وگفتم: اره ... خیلی...
مارال تند گفت: یعنی از هامینم خوشگلتره؟
ماتم برد؟ مگه هامین با اون همه ایکبیری بودن و غول بودنش یک درصد هم میتونست خوشگل باشه؟ واقعا؟ اییی... تنها صفتی که براش داشتم این بود که... که... اینکه... اممم... که... خوب... که... هیچ صفتی نداشتم.ای بی صفت همش به من میگه مرضیه.... تحفه ی نطنز...
مارال گفت: خوب اسمش چیه؟
-مهراب...
مارال باز خواست از این موجود که در ذهنش خیلی خارق العاده به نظر میومد بپرسه که تقه ای به در خورد و در باز شد.
هامین توی چهارچوب بود.
ایییییی.... این چرا دست از سر من برنمیداره....
-امری بود؟
-اشکالی داره اومدم اتاقتو ببینم؟
-نه.... بفرمایید.
اونقدر با غیظ گفتم که فهمید اما به روش نیاورد.
وارد اتاق شد و با دیدن سوغاتی هایی که برام اورده بود من هنوز حتی از توی کاغذ کادو هم درشون نیاورده بودم گفت: از اینا خوشتون نیومد؟
زوری گفتم: مرسی...
سری تکون داد وگفت: اتاق جالبیه... خوب من باید برم.... مرضیه کاری نداری؟
همچین تو نگاهش شرارت بود که یه لحظه فکر کردم همون هامین دوازده سال پیشه که به خاطر همین مرضیه گفتن با پاره اجر کوبیدم تو سرش و اون جا خالی داد واجره خورد به پیشونی ارمین که درست پشت هامین بود.... یه گوشه ی پیشونیش زخم بود ... البته حق اون نبود که جای زخم داشته باشه این هامین بی صفت که سنگ قبرشو هم حاضر نیستم بشورم باید پیشونیشو می پکوندم.
با حرص گفتم:خیر...
هامین:پس خداحافظ مرضیه... و با لبخند از مارال هم خداحافظی کرد و رفت.
دلم میخواست داد بزنم .... مرضیه و مرض.... اه ه ه ه.

مارال بی اهمیت به اینکه هامین منو به اسم شناسنامه صدا میزد گفت: خوب از مهراب ... مهراب بود اسمش؟ او ن میگفتی.....
به مارال نگاه کردم.
فهمید حوصلشو ندارم.... تند گفت: خوب بابا سگ نشو... بهش زنگ بزن.. ولی باید همشو برام تعریف کنیا.... و از اتاقم رفت بیرون.
به گوشیم نگاه میکردم... کاش هامینم مثل مهراب بود. مهراب روز اول که فهمید دوست ندارم به اسم شناسنامه صدام کنه شعور داشت و منو به میشا که اسم تو خونه ایم بود صدا میکرد... حتی یکبارم ندیدم حتی به شوخی از این نقطه ضعفم استفاده کنه ... یعنی میدونست که دوست ندارم و برای دوست نداشته هام احترام قائل بود.
هامین پسرخالم بود.... فامیل بود اما .... حالا چی میشد؟ چطوری میشد؟ قرار بود چی بشه؟
داشتم کلافه میشدم ... از اتفاقی که هنوز نیفتاده بود اما میترسیدم که کاری کنم ... میترسیدم از اینکه چطوری میتونم بدون کدورت حلش کنم... اونم با وجود هامین... حضورش ....وجودش کاملا عذاب اور بود. حرفهاش .... نوع نگاهش که هنوز هم حس میکردم پر از تحقیره و خود بزرگ بینی... اما مهراب اینطوری نبود. مهراب غریبه بود... همکلاس بود... دوست بود.... همراه بود... گاهی سنگ صبورم بود ... کمکم میکرد.... هوامو داشت .... اخ مهراب..... وای چقدر دلم برای مهراب تنگ شده.
با یه هیجان از اینکه اون دیشب نگرانم شد ه وچشماش شاید اشکی... به سمت گوشیم یورش بردم.... !
قبل از اینکه دستم بهش بخوره .... خودش زنگ زد.
فکر کردم مهرابه ... اما عسل بود.
-جانم؟
-سلام میشا جون... خوبین؟
-مرسی عسل جون... شما چطوری؟
-هستیم ... خوش میگذره؟
-جای شما خالی عسل خانم... چه کار میکنی با مسابقه...
-وای اسمشو نیار که مو به تنم سیخ میشه...
-چرا؟ تو باید اعتماد به نفس داشته باشی...
-نمیدونم.... حالا میشا جون فردا بیکاری؟
-اره... صبح اره... چطور؟
- راستش میشا جون غرض از مزاحمت .... میخواستم بیای با هام یه کم بیشتر کار کنی.... خیلی استرس دارم...
بی چک وچونه گفتم: باشه خانمی.. بذاربیام سراغت همچین حالتو جا میارم که نفهمی استرس و با چه (س) مینویسن...
عسل خندید وبعد از کمی حرف زدن و خداحافظی قطع کرد.
منم تصمیم گرفتم به جای اینکه به مهراب زنگ بزنم... برم خونه اش ویهویی سورپرایزش کنم.... اینطوری بیشتر حال میداد.
برای همین رفتم حموم و یه دست مانتوی خوشگل و برداشتم و یه کمی هم از عطری که هامین برای مارال اورده بود به خودم زدم. هرچی بود حس اینکه بخوام سوغاتی هامو باز کنم و نداشتم.شاید بعدا... ادمی که من ازش بدم میاد سوغاتیش به چه دردم میخوره؟!
از پله ها پایین اومدم.
مامان فوری گفت: کجا شال وکلاه کردی؟
-میرم بیرون ... خونه ی یکی از دوستام...
مارال مثل فنر سیخ نشست روی مبل.... یه چشم غره بهش رفتم تا سه بازی نکنه... حالا اون از کجا فهمیده بود که من میخوام برم پیش مهراب؟
بابا : دخترم هنوز حالت سرجاش نیومده ....
-بابا من خوبم.... بادمجون بم که افت نداره... و از روی میز سوئیچ ماشین وبرداشتم و بلند گفتم:
-بای بای خوشگلا....
سوار ماشین شدم و سی دی که از اتاقم اورده بودم و تو ماشین گذاشتم... ای جان... تریپ خوانندگیم هم گل کرده بود و با جیلو جون و پیت بال میخوندم و خودم و درجا تکون تکون میدادم.
خوشبختانه به ترافیک نخوردم وزود به خونه ی مهراب رسیدم...
مهراب در و برام زد و منم رفتم تو.. از حس نگرانی اولیه خبری نبود... خم شدم و کتونی هامو دراوردم.
-چیه؟ چرا اینطوری نیگا ادم میکنی... بابا میترسما....
مهراب چیزی نگفت.فقط نگاهم میکرد.
یه سلام بلند بالا تحویلش دادم وگفتم: اخماشوووو....
مهراب منو کشید سمت خودشو محکم بغلم کرد. یک لحظه مخم قفل شده بود.یعنی تا به خودم بیام بازوهاش دور کمرم بود... اما زودی به خودم جنبیدم و هولش دادم عقب و با حرص نگاهش کردم.
یه داد زدم وگفتم: تو چه غلطی کردی؟
مهراب تند گفت: ببخشید ... دست خودم نبود....
اما من هنوز مات و عصبانی داشتم بهش نگاه میکردم....
مهراب موهاشو کشید وگفت: دیروز فکر کردم مردی... فکر کردم یه بلایی سرت اومده...
اونقدر مستاصل این جمله ها رو به زبون اورد که نفسمو فوت کردم و کامل وارد خونه شدم. درست بود باهاش دست میدادم ... اما دیگه نمیذاشتم زیادتر ازحدش تجاوز کنه...یه بار دیگه هم اینطوری جو گیر شده بود و بغلم کرده بود. سرمو تکون دادم وتند گفتم: بار اخرت باشه...
مهراب: باور کن منظوری نداشتم... خوشحال شدم زنده ای...
-نه تو رو خدا... میخواستی ناراحت بشی....
مهراب یه لبخند تلخ زد ووارد خونه شدیم... به نظرم خیلی گرفته بود. لی لی کنان نشست روی مبل و از فلاکسی که روی میز بود برام توی یه لیوان به احتمال تنها یک درصد تمیز برام چایی ریخت وگفت: خوبی؟
-من اره... اما تو ؟ چی شده؟
فکرکردم شاید به خاطر حرکتش سرش داد زدم اینطوری بهم ریخته...
مهراب اروم گفت: از دیشب تا حالا دارم سکته میکنم... نمیشد یه زنگ بزنی؟ چت شده بود؟ خواهرت گوشیتو جواب داد....
-بله ... گفتش... من مگه بهت نگفتم تا خودم نبودم حرف نزنی؟
-اخه داشتم میمردم ... حالا حالت خوبه؟
با چپ چپ نگاهش کردم وگفتم:
-مرسی....
مهراب یه نفس عمیق کشید وگفت: بازم معذرت میخوام... راستی... با یه صورت شاد و چشمهای خندون گفت: بابت تمیزکاری خونه مرسی... اون غذا هم خوشمزه ترین غذایی بود که تو عمرم خوردم.... بخاطر همه چی ممنون... حتا یادگاریت که روی گچ پامه....
خنده ام گرفته بود. عین بچه ها رفتار میکرد. پسره ی گنده بک... زشت...
یه نگاهی به چشمهای قرمزش انداختم... موهاشم خیس بود.
-حموم رفتی؟
-اره... سیامک کمکم کرد...
خنده ام گرفت: همسایه ها یاری کنید....
-خدا نصیب گرگ بیابون نکنه...
اروم گفت: تمام دیشب و بیدار موندم وفکر کردم چت شده بود...
-بابا هیچی به خدا...
مهراب اهی کشید وگفت: اخه تو تلویزیون نشون داد که یه پراید تو اتوبان نزدیک خونتون چپ شده ...
اخم کردم وگفتم: تو به دست فرمون من اعتماد نداری؟
-خدا اون روز ونیاره...
خنده ام گرفت واونم خندید وگفت: حالا خوبی؟
-زهرمار... چند بار میپرسی...
-کوفت... خیر سرم دارم برات پالس میفرستم...
-پالس فرستادنت تو سرت بخوره...
خندید و منم شروع کردم از دیشب وبازگشت غرور مندانه ی پسرخاله ی ... تعریف کردن... امیدوار بودم که مهراب یه راهکاری جلوم بذاره ... اما تمام مدت در سکوت و با قیافه ی درهم به حرفهام گوش میداد.
شاید باید به لیست اخلاق هاش اینم اضافه کنم که تازگی ها روی ذکور فامیلم حساس شده!!! قبلا که اینطوری نبود. حتی چند وقت پیشم که برا ش از هامین گفتم کلی مسخره بازی دراورد وخندیدیم... دیگه اخرای حرفام اینقدر چشم غره بهم رفت که از ترس اب دهنمم نمیتونستم قورت بدم وای به حال اینکه براش بگم صبح لخت مادرزاد جلوم وایستاده بود. البته یه لخت مادرزادی که باشلوارک دنیا اومده!
مهراب یه پوف کشید و منم لال شدم. خدایا علم اخلاق ورفتار این ایکس ایگرگ های ناخالص و به من بیاموز.. آمین.
چند دقیقه عصبانی بود اما من شروع کردم به مشنگ بازی در اوردن وجوک تعریف کردن که دیگه شد مهراب سابق اما ته نگاهش برام کاملا ملموس بود که یه حسی به نام حسادت داره!

در خونه ي خاله رو كه بستم موبايلم شروع كرد به زنگ خوردن ، بابا بود . همونطور كه به طرف ماشين ميرفتم جواب دادم :
_ بله بابا ؟
_ تو هنوز نرفتي بنگاه ؟ يزداني دوباره زنگ زد . كاري براش پيش اومده ميخواد قبل از اينكه بره دنبال كارش اول تو رو ببره آپارتمان و نشونت بده ...
_ آخ ... تقصير اين مامانه ديگه ، ميشا رو آويزون من كرده كه برسونمش خونه شون ...
هر چند خودم هم كم كرم نداشتم و براي اينكه بيشتر حرصشو در بيارم و نشون بدم براي رفتن تو خونه شون نيازي به تعارف اون ندارم باهاش رفتم داخل و وقت بيشتري تلف شد .
بابا خنده اي كرد و گفت :
_ حالا رسونديش ؟
_ آره الان دارم ميرم سمت بنگاه ...
_ باشه پس اگه آدرسشو پيدا نكردي بهم زنگ بزن ...
_ چشم حتما ، كاري ندارين ؟
_ نه ، خداحافظ
_ خداحافظ ...
بعد از رسيدن به بنگاه پشت سر ماشين يزداني راه افتادم ، از خيابوني كه ساختمون مورد نظر توش قرار گرفته بود خوشم اومد ، با اينكه زياد به خونه نزديك نبود اما در عوض واحد شيك و بزرگ و پرنوري بود . يزداني هم ميگفت اين يكي از بهترين موارده . با اين حال قرار شد بازم اگه مورد بهتري پيدا كرد خبرم كنه . وقتي از يزداني جدا شدم ديگه براي رفتن دنبال كارهاي مقدماتي ثبت شركت دير بود . در واقع هنوز اول راه بودم . فعلا بايد در مورد شرايط ثبت و بقيه ي مسائل اطلاعات كسب ميكردم و براي اين كار به آدرسي كه ديشب پسر يكي از دوستاي بابا كه با چند تا از دوستاش تو يه شركت ساختماني شريك بودن بهم داده بود رفتم . و تازه بعد از رفتن به اونجا و آشنايي با تجربياتشون فهميدم كه چقدر كار دارم و چقدر بايد دست تنها پيگيري و دوندگي كنم .
وقتي از شركتشون بيرون اومدم همونطور كه رانندگي ميكردم يه نگاهم هم به تابلوهاي بالاي مغازه ها بود كه چشمم به پيتزايي پرهام افتاد و با ديدن اسمش يه دفعه ياد پسري كه تو صف نونوايي ديده بودم افتادم . بدم نميومد بازم ببينمش . من كه فعلا بيكار بودم ، از پرهام هم با همون يه برخورد خوشم اومده بود . كيف پولمو در آوردم و كارتي كه بهم داده بود و از توش پيدا كردم ،
شركت بازرگاني آسايش ، واردات و صادرات انواع محصولات صنعتي
هم شماره ي ثابت داشت هم موبايل ، اما پشتش با خودكار يه شماره موبايل ديگه نوشته شده بود كه حدس زدم بايد اين يكي مال خود پرهام باشه ، پس همون شماره رو گرفتم ..بعد از چند لحظه صداي خودش تو گوشي پيچيد :
_ بله ؟
براي اطمينان پرسيدم :
_ آقا پرهام ؟
_ خودمم ، شما ؟
_ هامينم ، ميشناسي ؟
چند لحظه ساكت شد انگار داشت فكر ميكرد ، با ترديد گفت :
_ نونوايي ؟
با صداي بلند زدم زير خنده ،
_ چطور شناختي ؟...
اونم خنديد وگفت :
_ مگه تو كل زندگيم با چند تا هامين روبرو شدم كه بخوام فكر كنم تو كدومشوني ؟
_ هنوز رامسري ؟
_ نه برگشتم تهران ، چطور شد به من زنگ زدي ؟ پولات رو دستت مونده ؟
_ اگه پولام رو دستم مونده بود ميرفتم صرافي چرا به تو زنگ بزنم ؟ ... همينجوري داشتم تو خيابونا ميچرخيدم يه دفعه اي ياد تو افتادم گفتم زنگ بزنم ...
_ كار خوبي كردي داداش ، پس گفتي ميخواي منو يه ناهار دعوت كني ديگه نه ؟
زدم زير خنده و گفتم :
_ دقيقا ، ميخوام جبران اون نون سنگكه رو بكنم و از خجالتت دربيام ...
_ پس من بهت ادرس ميدم ، خودت كه فكر نكنم هنوز جايي رو بشناسي ...
_ باشه تو ادرس و بگو من ميام ، فقط ساعت چند ؟
_يه يك ساعت ديگه خوبه ؟
_ خوبه پس ميبينمت ...
به مامان تلفن زدم و خبر دادم كه واسه ناهار نميام . به نظر ميرسيد ميخواد اعتراض كنه اما داره جلوي خودشو ميگيره . از برخورد ديروز صبحم به بعد با اينكه همچنان رو قضيه ي ميشا پافشاري ميكرد اما سعي ميكرد تو موارد ديگه زياد به پرو پام نپيچه . از اين نظر راضي بودم ، چون كم كم بايد بهش حالي ميكردم كه من اون پسر نوجوون پونزده ساله كه هميشه سعي ميكرد رفت و آمداشو كنترل كنه و مواظب باشه كه مبادا با دوستاي ناباب بپره نيستم . بالاخره بايد هضم ميكرد كه من الان بيست و هفت سالمه و اين دوازده سال تو اروپا تو فريزر نبودم و مراحل رشدمو تمام و كمال طي كردم .
قبل از پرهام به رستوران رسيدم . در واقع هنوز نيم ساعت به اومدن پرهام مونده بود . براي اينكه بيكار نمونم واسه خودم كشك بادمجون سفارش دادم . يا من خيلي گشنه م بود يا كشك بادمجونه خفن خوشمزه بود ، هر چي بود داشتم ته ظرف و در مياوردم كه پرهام رسيد . هنوز نرسيده قيافه ي شوكه اي به خودش گرفت و گفت :
_ بي من ؟ ....تنها تنها ؟.... يه آبم روش ؟
از جام بلند شدم و با لبخند باهاش دست دادم ،
_ نه داداش ... تنها كه اصلا مزه نداره ، داشتم ته بندي ميكردم ...
با خنده صندلي روبروي منو عقب كشيد و همونطور كه مينشست گفت :
_ به جان خودم لهجه ت خيلي باحاله ...
اخمي كردم و گفتم :
_ دِ ...بابا جان به جون خودم منم ميتونم ( ر ) رو درست تلفظ كنم ....ببين : ررررر ......اما بس كه عادت كردم به فرانسه حرف زدن تو جمله حواسم نيست از دستم در ميره ....
پرهام در حاليكه همچنان ميخنديد گفت :
_ خيلي خوب بابا ، مگه من گفتم عمدي لهجه ميدي ؟....چه دل پري هم داره ...
_ تو كه نميدوني ، امروز از صبح كه از خواب پا شدم همه راه به راه گير ميدن به لهجه ي من ...حق دارم ديگه ...
البته منظورم از همه صرفا ميشا بود . پرهام به خنده ش خاتمه داد و گفت :
_ اوكي حق و ميدم به خودت ....همه ش مال تو ... حالا از هر چي كه بگذريم سخن دوست خوشتر است ...
و گارسون و صدا كرد ، جفتمون جوجه كباب سفارش داديم ، يعني پيشنهاد پرهام بود ، چون ميگفت جوجه كبابش حرف نداره . هنوز غذامونو نياورده بودن كه پرهام رو به من كرد و پرسيد :
_ چيكارا ميكني ؟ حالا كه برگشتي برنامه ت چيه ؟
آه عميقي كشيدم و به صندليم تكيه دادم ،
_ راستش اولي كه برگشته بودم كلي شوق و ذوق داشتم كه كارمو راه بندازم اما امروز كه رفتم دنبال كاراش و پيگيري كردم حسابي پكر شدم .
پرهام با كنجكاوي پرسيد :
_ مگه كارت چيه ؟
_ ميخواستم يه شركت ساختماني براي خودم ثبت كنم ...اما حالا نميدونم ... شايد بهتر باشه فعلا جاي ديگه اي دنبال كار بگردم ...
لبخندي گوشه ي لب پرهام نقش بست و چشاش برق زد ، چند لحظه بي حرف تو همون حالت نگاهم كرد و بعد روي ميز به طرفم خم شد و گفت :
_ دارم فكر ميكنم خدا ما رو سر راه هم قرار داده ...
با تعجب نگاهش كردم ،
_ چطور ؟!
در حاليكه چونه شو ميخاروند دوباره به صندليش تكيه داد و گفت :
_ خوب اگه راستشو بخواي منم مدتيه كه تو فكر همچين كاريم ...
متعجب گفتم :
_ مگه تو يه شركت بازرگاني كار نميكني ؟
_ چرا ، شركت پدرمه ....رشته ي خودم معماريه ، اما از همون دوره ي دانشجوييم تو شركت بابام كار ميكنم ، بعد از فارغ التحصيليم اوايل خيال داشتم شركت بابا رو ول كنم و برم دنبال كاري تو حيطه ي رشته ي تحصيلي و علاقه ي خودم ، اما بابام اجازه نميداد شركت و ول كنم ... الان شيش ماهي هست كه بابام سكته كرده و خونه نشين شده ، كاراي منم دو برابر شده ....اما ديگه ميخوام بيخيالش بشم ، ديگه ميخوام برم دنبال علاقه ي خودم ، يه ماهي هست كه پي شو گرفتم ...
_ پس شركت باباتو ميخواي چيكار كني ؟
_ معاون شركت آدم قابل اعتماد و وارديه ... كارا رو واگذار ميكنم به خودش ، شم بالايي تو اين كار داره مطمئنم شركت و بهتر از من اداره ميكنه .
چند لحظه نگاهم كرد و بعد گفت :
_ ميتوني بري به همون ادرسي كه رو كارت هست و درباره م تحقيق كني . ادرس خودت هم رد كن بياد تا من درباره ت تحقيق كنم ...
ابروهامو با تعجب دادم بالا ،
_ واسه ي چي ؟
خنده ي بلندي كرد و گفت :
_ دارم به شراكت باهات فكر ميكنم ديگه ....چرا گيج ميزني ؟
_ شراكت ؟!
سرشو آورد جلو و گفت :
_ تو شريك نميخواي ؟
تو همين لحظه غذا رو آوردن و دوتايي مشغول شديم . پرهام در حال خوردن گفت :
_ راستش من بدم نمياد باهات شريك شم . هم از فرانسه مدرك داري كه خيلي براي كار نكته ي مثبتيه . هم اينكه من نميتونم كاملا شركت بابامو ول كنم به امان معاون شركت ، اگه با تو شريك بشم همه ي كارا رو ميريزم رو سر تو و هم به شركت بابا ميرسم هم به كار مورد علاقه م .
با اين حرفش به فكر فرو رفتم ، پيشنهاد بدي نبود اما من چقدر میشناختمش؟ .به هر حال به نظرادم بدی نمیومد ... منم در لحظه تصميم گرفتم رو حرفش فكر كنم . وقتي از رستوران بيرون اومديم با هم دست داديم و قرار شد بازم همديگه رو ببينيم تا درباره ي كار صحبت كنيم . وقتي به سمت ماشينم ميرفتم اونم پشت سرم حركت كرد ، ماشينشو كنار ماشين من پارك كرده بود . در ماشينمو كه باز كردم اونم در حالي كه چند قدم اونورتر در هايونداي خودشو باز ميكرد با خنده گفت :
_ تو چرا همه چيت سفيده پسر ؟
فكر كنم منظورش از همه چيز موبايل و ماشينم بود كه سفيد بود . البته اون لب تاپم و نديده بود كه اينو ميگفت ، اما از حق نگذريم لب تاپم هم سفيد بود . روي هم رفته درست حدس زده بود چون من خيلي از رنگ سفيد تو وسايلم استفاده ميكردم . با اين كه اون روز جين آبي با پيرهن سفيد پوشيده بودم اما لباس سفيد هم زياد داشتم . همونطور كه از بالاي سقف ماشين نگاش ميكردم با خنده گفتم :
_ خوب هر كي يه رنگي رو دوست داره ديگه ...
چشماشو گرد كرد ،
_ سفيد كه رنگ نيست ...
_ اگه رنگ نيست پس چيه ؟...
_ بي رنگه ...
خودش با صداي بلند به نظريه ي مزخرفش خنديد و همونطور كه مينشست تو ماشينش برام دست تكون داد . صبر كردم حركت كنه ، از كنارم كه رد ميشد برام بوق زد و رفت .

نشستم تو ماشين و قبل از اينكه حركت كنم زنگ زدم به گوشي آذين . بعد از چند تا بوق صداي خوابالودش تو گوشي پيچيد :
_ هامين تويي ؟
_ تو نميخواي منو دعوت كني خونه ت ؟
با خنده گفت :
_ مگه بايد دعوتت كنم ؟
_ دعوت كردنت پيشكش ... آدرس و بده ...
آدرسو ازش گرفتم و گازشو گرفتم . به خاطر خوردن غذا سنگين شده بودم و چشمام داشت ميومد رو هم . به محض اينكه رسيدم خونه ي آذين و در و باز كرد ديگه نميتونستم با وسوسه ي خواب مقابله كنم . از سر راه كنارش زدم و بدون اينكه به در و ديوار خونه ش نگاه كنم به سمت اولين كاناپه اي كه به چشمم خورد حركت كردم .
صداي آذين بلند شد كه :
_ عليك سلام ، بفرمايين تو ، خونه ي خودتونه ...
خودمو انداختم رو كاناپه و گفتم :
_ اگه بدوني چقدر خوابم مياد ...
آذين اومد بالاي سرم و غر زد :
_ منو از خواب بيدار كردي كه خودت بياي بخوابي ؟
بي توجه بهش كمربندمو باز كردم و دكمه ي بالاي شلوارم هم باز كردم تا راحت باشم . يكي از كوسن ها رو هم گرفتم تو بغلم و چند لحظه ي بعد بيهوش شدم . خوب حقم داشتم ، ديشب كه دو ، دو و نيم بود كه گرفتم خوابيدم ، صبح زود هم كه بلند شده بودم برم دنبال كارا . كسر خواب د اشتم ديگه .
با صداي آذين كه داشت با تلفن حرف ميزد كم كم چشمامو باز كردم :
_ آره ...از ظهر اومده اينجا خوابيده ....نه مامان چيزيش نيست ، اي بابا حالش خوبه ...گرفته خوابيده ديگه ....آره ... نه ناهار اينجا نبود ....من چه ميدونم با كي بوده ؟!
با حرص از جام بلند شدم . منو باش كه فكر كردم اين مامان داره درست ميشه . هنوزم گيرش و از رو من ورنداشته كه !
آذين در حاليكه زير چشمي منو ميپاييد پشت گوشي گفت :
_ الان بيدار شد ....داره ميره دستشويي ...
همونطور كه ميرفتم سمتي كه احتمال ميدادم دستشويي باشه با حرص گفتم :
_ بگو ميخواد بشاشه ، داري گزارش ميدي كامل بده ديگه ...
صداي خنده ي آذين بلند شد . يكي از درا رو باز كردم ، حدسم اشتباه بود اتاق بود . در بعدي هم اتاق خواب بود . يه دفعه آذين پشت سرم ظاهر شد و گفت :
- داري چيو تفتيش ميكني ؟
- اين مستراحتون كجاست پس ؟
اذین با خنده گفت:
- مستغا؟؟؟؟
و ریسه رفت...فقط چپ چپ نگاهش کردم....
با خنده به سمتي اشاره كرد و گفت :
- مامان نگران شده بود كه امروز چرا از صبح كه رفتي بيرون ديگه برنگشتي خونه ...
زير لب غر زدم :
- مامان هم بيكاره ها ...
رفتم تو و در و بستم ، تو آيينه نگاه كردم ، اَه ...پيرهنم اساسي چروك شده بود . پيرهنمو در آوردمو دوباره در دستشويي رو باز كردم ،
- آذين !!!
آذين با سرعت جلوم حاضر شد ، پيرهن و گرفتم سمتشو با لحن خر كننده اي گفتم :
- فدات شم اينو يه اتو ميكشي ؟
پيرهن و ازم گرفت و دست به كمر با اخم گفت :
- ديگه چي ؟!
- ديگه بيا جلو يه ماچت كنم ...
با خنده گفت :
- نميخواد بابا ، خر شدم ...
يه دفعه چشماشو گرد كرد و گفت :
- اين چيه ؟!
منو برگردوند و پشتمو نگاه كرد ،
- خالكوبيه ؟!...چه خوشگله ...
بعد با خنده گفت :
- مامان هم ديده ؟!
با اخم نگاش كردمو گفتم :
- من نميدونم مامان رو تن و بدن من هم ميخواد احاطه ي كامل داشته باشه ؟!
با خنده با انگشت زد رو سرم و گفت :
- خره واسه اينه كه خيلي دوستت داره ديگه ...
در دستشوييي رو بستم و گفتم :
- مدل دوست داشتنش هم مستانه خانوميه ...
يك ساعتي رو خونه ي آذين موندم ، از سهراب خبري نبود . عضو هيئت علمي دانشگا ه بود و اين طور كه آذين ميگفت بعد از ظهرا هم تو يه پژوهشكده كار ميكرد . آذين هم تو دانشگاه باهاش آشنا شده بود . برام تعريف كرد كه استادش بوده و با اينكه سهراب سرش به كار خودش بوده و شخصيت آرومي داشته آذين تونسته توجهشو جلب كنه و نهايتا اين شده كه اومده خواستگاريش . سهراب 36 سالش بود و دوازده سيزده سالي از آذين بزرگتر بود . اما به نظر نميرسيد اين قضيه چندان براشون مهم باشه ، فعلا كه به نظر ميرسيد خيلي همديگه رو دوست دارن . البته هنوز تازه عروس داماد محسوب ميشدن و طبيعي بود كه اينقدر ليلي و مجنون باشن .
داشتيم درباره ي سهراب و ازدواجشون و اين مسائل حرف ميزديم كه آذين يه دفعه انگار ياد چيزي افتاده باشه پرسيد :
- راستي ميشا حالش چطور بود ؟!
د ومين پرتقالمو برداشتم و با پوزخند گفتم :
- از من و تو بهتر بود ، صحبي اگه يه گاو و ميذاشتي جلوش درسته ميخورد .
- اااا ِ ...خوب ضعف كرده بوده بيچاره ، تازه اون هر چي بخوره چاق نميشه چون ورزشكاره....اندامشو كه ديدي ؟ آرزوي منه اون اندازه اي بشم ...
يه دفعه چشماشو باريك كرد و گفت :
- راستي ...تو ديشب چرا اينهمه با ندا گرم گرفته بودي ؟
متعجب نگاش كردم ،
- مگه اشكالي داره ...
- نه چه اشكالي ....فقط كم مونده بود بياد تو بغلت بشينه ...
- خوبه داري ميگي اون ، من كه نميخواستم تو بغلش بشينم ...
- حواست باشه منحرفت نكنه ها !
با صداي بلند زدم زير خنده :
- اون منو منحرف نكنه ؟!
از جاش بلند شد و اومد كنارم نشست و با نگراني تو چشام زل زد ،
- هامين تو تو فرانسه هر كاري كه ميكردي حواست باشه اينجا با دختراي فاميل ...
حرفشو قطع كردم و با اخم نگاهش كردم ،
- آذين من اينقدر ديگه درك و شعورم ميرسه
- ميدونم اما تو كه جنس دخترا رو نميشناسي ، هر كاري بگي ازشون برمياد ...
با شيطنت نگاهش كردمو گفتم :
- چرا اتفاقا خوبم ميشناسم ، يكيشون الان جلوم نشسته .....تويي كه تونستي سهراب سر به راه و از راه به در كني كه ديگه استاد همه شوني ...
با مشت كوبيد به بازوم و جيغ زد :
- من خواهرتما ...
خنديدمو گفتم :
- تو جيگر داداشي خوشگل....حالا هم برو اون شماره ي خونه ي آرمين و وردار بيار ميخوام زنگ بزنم به فرناز خودمو واسه شام دعوت كنم . بعد از زنگ زدن به فرناز بلند شدم تا يه سر برم محل كار آرمين و از اونجا با هم بريم خونه شون . آرمين پيش بابا كار ميكرد ، البته نميشد گفت پيش ِ بابا ! چون بابا مسئوليت يكي از نمايشگاهها رو كلا داده بود به آرمين تا واسه خودش مستقل باشه اما روي هم رفته هر دو تو يه كار بودن .
آرمين دانشگاهشو نيمه كاره ول كرده بود . از همون بچگي هم اهل درس نبود ، بيشتر اهل شيطوني كردن و بازيگوشي بود . به زور بابا دانشگاه آزاد رفته بود . اما آخرش هم نتونسته بود تا اخر دووم بياره و نصفه ولش كرده بود .
بابا با اينكه خودش درس نخونده بود و دبيرستان و نيمه كاره ول كرده بود اصرار داشت كه بچه هاش تا جايي كه ميتونن ادامه تحصيل بدن . در اين مورد من بيشتر از همه تونسته بودم به آرزوش تحقق بدم و به خاطر همين هم بود كه از هر كمكي براي پيشرفتم تو درس و كار دريغ نميكرد . رفتنم به اروپا هم به اصرار و خواست بابا بود . من حتي اوايل به خاطر اين كه داره از دوستا و خانواده م دورم ميكنه از دستش عصباني بودم اما حالا جايي وايستاده بودم كه به خاطر همه ي زحمات و حمايتهاش خودمو مديونش ميدونستم .
يك ساعتي رو تو نمايشگاه با آرمين بودم و بعدش با هم به سمت خونه ش حركت كرديم . يعني اون جلوتر از من با ماشين حركت ميكرد و منم با ماشين خودم پشت سرش بودم . خونه شون برعكس خونه ي آذين كه آپارتماني بود يه خونه ي ويلايي نوساز بود . ساختمون مدرن و قشنگي داشت كه كنجكاو شدم حتما سر فرصت از آرمين در مورد معمارش بپرسم .
هنوز حد فاصل حياط تا ساختمون و طي نكرده بوديم كه محيا بدون پيرهن و در حاليكه فقط شلوارك پاش بود با خنده از ساختمون بيرون اومد و به سمتمون دويد و چند لحظه بعد هم فرناز لباس به دست بيرون اومد و با حرص داد زد :
_ محيا مگه دستم بهت نرسه ...
محيا كه ميخواست پشت سر من و باباش قايم بشه رو بلند كردم و محكم بوسيدم ،
_ اي شيطون ، پس لباست كو ؟
تازه يادش اومد خجالت بكشه و با خجالت سرشو تو گردنم قايم كرد و گفت :
_ نميخوام ، دوست ندارم ...
فرناز در حاليكه سعي ميكرد به زور از بغلم بيرونش بياره با سرزنش گفت :
_ تو غلط كردي كه دوست نداري ...
از فرناز فاصله گرفتم تا دست از سر محيا برداره و گفتم :
_ ولش كن ، چيكارش داري هلوي عمو رو ؟
فرناز كه انگار تازه متوجه من شده بود لبخند خسته اي زد و گفت :
_ سلام هامين ، خوش اومدي ....
بعد انگار سر درد دلش باز شده باشه ادامه داد :
_ دو ساعته دارم دنبالش ميدوئم كه لباس تنش كنم ، نميذاره كه...هر چي هم تنش ميكنم در مياره ...
دوباره به سمتم اومد و خواست محيا رو ازم بگيره :
_ محيا ؟! ....زشته مامان ....
آرمين دستشو دور شونه هاي فرناز انداخت و فرناز و به سمت خودش كشيد و گفت :
_ ولش كن عزيزم ...چرا اعصاب خودتو با اين مسائل پيش پا افتاده خورد ميكني ؟
فرناز چشم غره اي به آرمين رفت :
_ اگه به تو باشه كه ميگي بذار هر روز لخت تو خونه بگرده ...
_ خوب بچه ست ديگه !
فرناز چشماشو گرد كرد :
_ حالا كه بچه ست بذاريم هر كاري ميخواد بكنه ؟!
آرمين با قيافه ي بامزه اي نگاهش كرد و با خنده گفت :
_ اوخ اوخ اوخ ....چه اخمي ميكنه !
بعدشم بي رودروايسي جلوي من فرناز و بوسيد . البته من كه به اينجور صحنه ها عادت داشتم اما فرناز با خجالت آرمين و هول داد عقب و در حاليكه لبشو گازميگرفت با ابرو به من اشاره كرد . با خنده رومو ازشون گرفتم و در حاليكه به سمت ساختمون ميرفتم گفتم :
_ بريم تو ، بچه يخ كرد ...
وقتي رفتيم تو از فرناز خواستم لباسشو بده به خودم و بعدش با هزار جور ترفند و چرب زبوني محيا رو راضي كردم كه اجازه بده لباسشو تنش كنم . البته بعد از شام دوباره لباسش و در اورد و انداخت يه گوشه . اينطور كه فرناز ميگفت عادتشه هميشه لباسشو در بياره . اما گويا فقط تو خونه از اين كارا ميكرد و وقتي ميرفتن جاي ديگه كاري به لباسش نداشت . البته به نظر من حق داره ، چون خودم هم بدون پيرهن راحت ترم و عادت دارم شبا بدون پيرهن بخوابم . بعيد نيست محيا هم به عموش رفته باشه .
مامان به خونه ي آرمين هم زنگ زد و از فرناز درباره ي من پرس و جو كرد . اينبار ازش حرصم نگرفت چون تا همين جاش هم واسه ي مامان خيلي پيشرفت خوبي محسوب ميشد كه از صبح تا حالا به خودم زنگ نزده بود تا سين جيمم كنه كه كجام و با كي ام ، اما وقتي از خونه ي آرمين اومدم بيرون و رفتم خونه تازه اونجا بود كه متوجه شدم خانوم خانوما باهام قهر كردن .
چون بازم يادم رفته بود كليد بردارم زنگ زدم كه خودش در و برام باز كرد . اما وقتي رفتم تو خونه اثري ازش نبود . نهايتا رفتم پشت در اتاقشون و در زدم ، صداي بابا اومد كه :
_ بيا تو ...
آروم در و باز كردم و سرمو بردم داخل . بابا نيمه نشسته تو تخت دراز كشيده بود ، عينك مطالعه ش تو چشمش بود و داشت كتاب ميخوند . مامان هم جلوي ميز توالتش موهاشو شونه ميكرد . بابا از بالاي عينك نگاهم كرد و شماتت گر سرشو تكون داد . فهميدم مامان تا ميتونسته سرشو خورده و بهش حق ميدادم اگه بخواد كلمه مو بكنه ، چون اوني كه از صبح تا حالا به مامان زنگ نزده بود من بودم اما اين طور كه پيدا بود نهايتا همه ي غر زدنا نصيب بابا شده بود .
به چارچوب در تكيه دادم و با لبخندي كه سعي ميكردم شرمنده نشون بدم سلام كردم كه بابا در جواب فقط نفس عميقي كشيد و كتابشو ورق زد و مامان هم شونه شو گذاشت رو ميز و شروع كرد به كرم زدن به دستاش . اوه ... عجب استقبال گرمي !
با لبخند به سمت مامان رفتم و روي سرش و بوسيدم كه سريع خودشو كنار كشيد و گفت :
_ به من دست نزن ...
با تعجب كنار پاش زانو زدم و ناباورانه صداش زدم :
_ ماماااااااان ؟!!!!!
با گريه داد زد :
_ به من نگو مامان ....از صبح تا حالا رفتي بيرون يه زنگ هم به من نزدي ....حتي زنگ نزدي بگي شام و ناهار نمياي خونه ....اصلا هم با خودت نگفتي شايد من منتظرت بمونم ... حالا اومدي ميگي مامان كه چي ؟!
اصلا نميدونستم چي بگم ؟! ...روحمم از همچين مسئوليتي خبر نداشت ! به صورت خيس مامان نگاه كردم ، يه لحظه احساس كردم در قبال اين دختر كوچولوي حساس مسئولم . مامان كوچولوي نازم !
سرشو بغل كردم و زير گوشش گفتم :
_ ببخشيد .... ببخشيد عزيزم ...
اونم كم كم آروم شد و بعد از چند لحظه خودش و از آغوشم بيرون كشيد و پيشونيمو بوسيد و در حال نوازش كردن موهام آروم گفت :
_ اينقدر منو اذيت كن ....
بايد ميگفتم : مامان تو هم اينقدر منو اذيت نكن .....اما به گفتن چشم بسنده كردم !
صداي نفس عميق بابا باعث شد سرمو برگردونم به سمتش . با يه چشم غره بهم فهموند يا خودم با پاي خودم از اتاقش برم بيرون و زنشو واسه خودش بذارم يا خودش ميندازتم بيرون ...
سعي كردم جلوي خنده م و بگيرم و در حاليكه يه بار ديگه روي موهاي مامان و ميبوسيدم با گفتن يه شب بخير كوتاه آروم از اتاقشون بيرون اومدم .
سعي كردم جلوي خنده م و بگيرم و در حاليكه يه بار ديگه روي موهاي مامان و ميبوسيدم با گفتن يه شب بخير كوتاه آروم از اتاقشون بيرون اومدم .
صبح با صداي زنگ گوشيم كه واسه ساعت هشت كوكش كرده بودم از خواب بيدار شدم . سر جام نشستم اما حس اينكه از جام بلند شم و لباس بپوشم و برم بيرون دنبال كاراي شركت رو نداشتم . دوباره خودمو انداختم رو تخت و بالشمو بغل كردم .
خودم ميدونستم چه مرگمه ...دلم براي جسيكا تنگ شده بود . راحت تر بگم در واقع دلم يه دوست دختر ميخواست ، ناسلامتي بيست و هفت سالم بود ! اي گندت بزنن هامين با اين افكار چرت و پرت اول صبح ...از جام بلند شدم و غرغر كنان رفتم به سمت حموم داخل اتاق و يه دوش آب گرم گرفتم . هيچي بهتر از اين نميتونست سرحالم بياره .
يه تيشرت يقه هفت سفيد پوشيدم با يه جين سفيد . يه ژاكت نازك پاييزي سفيد كه جذب بدنم بود هم روي تيشرتم پوشيدم و دكمه هاشو باز گذاشتم . بعد از درست كردن موهام چند تا فس اودكلن هم رو خودم پياده كردم و ديگه كلا سرحال اومدم و خبري از اون كسالت اول صبح نبود . در واقع تيپ سر تاپا سفيد و وقتايي ميزدم كه خيلي سرحال و شاد و شنگول بودم اما اين بار براي سرحال اومدن اين جوري تيپ زده بودم كه اتفاقا خيلي خوب هم جواب داده بود .
اينبار قبل از بيرون رفتن قشنگ برا مامان توضيح دادم كه دارم ميرم دنبال كاراي شركت و اگه قرار شد ناهار بيرون بمونم بهش زنگ ميزنم و خبر ميدم تا مبادا ديگه اخر شب قهر و قهركشي راه بيوفته .
يه راست رفتم به سمت شركت باباي پرهام تا هم اينكه همونطور كه خودش خواسته بود يه تحقيقي درباره ي خودش و سابقه ش و اين مسائل داشته باشم هم بشينيم با همديگه درباره ي كار صحبت كنيم . چون قبل از هر چيز بايد تكليف خودمو روشن ميكردم كه ميخوام با هم شراكت كنيم يا نه و بعدش برم دنبال كار ثبت .
بعد از رسيدن به شركت هر چي زنگ زدم كسي در و باز نكرد . به نظر ميرسيد تعطيل باشه ناچار به خود پرهام زنگ زدم كه با صداي خوابالودي جواب داد :
_ بله ؟
_ چرا شركتتون تعطيله ...
صداي خميازه كشيدنش تو گوشي پيچيد و بعدش گفت :
_ امروز چند شنبه ست ؟
_ اممممم .... jeudi ( پنجشنبه ).....
_ جاااااااان ؟ ....
نيست اول صبح بود و خودم هم كم خوابم نميومد ، اينه كه دو تا زبونو با هم قاطي كرده بودم ، سريع اومدم اصلاح كنم :
_ اوه ..... Désolé(ببخشيد ) ....پنجشنبه ...
_ ببين اگه بهم فحش فرانسوي بدي چار تا فحش تهروني مشت بهت ميدم كه حالت جا بيادا ...
خنديدم و گفتم :
_ به جان خودت اگه فحش بوده باشه ...
هومي كرد و گفت :
_ مگه خودت نميگي پنجشنبه ست ؟ شركت تعطيله ديگه ...
با تعجب گفتم :
_ پس پنجشنبه جمعه همه ي شركتا تعطيله ؟ من فكر ميكردم فقط جمعه تعطيل باشه ...
_ همه ي شركتا نه ، شركت ما پنجشنبه ها تعطيله در عوض روزاي ديگه ساعتاي كاري بيشتره ...تو رفتي در شركت ؟
_ آره ، الان دم درشم ...
_ پس آدرس ميدم بيا خونه مون ...
بي تعارف قبول كردم و اونم آدرس داد . خونه شون يه خيابون از خونه ي ما پايين تر بود . به خاطر همينم اون روز صبح در نونوايي ديده بودمش . چون خونه مون نزديك هم بود .
خودش در و برام باز كرد . خونه ي ويلايي بزرگي بود اما نه به بزرگي خونه ي بابام . داشتم به سمت ساختمون ميرفتم كه خودش با تيشرت و شلوارك و موهاي ژوليده به سمتم اومد . با خنده به سمتش رفتم و گفتم :
_ اين چه وضعيه ؟! حالا كه ميدونستي من دارم ميام نميتونستي يه كم خودتو خوشگل كني برام ؟
با حركتي نمايشي موهاشو درست كرد و گفت :
_ اي واي ... من اگه ميدونستم تو همچين عروسي شدي كه حتما كت شلوار دوماديمو ميپوشيدم و تاكسيدو هم ميزدم برات .
در حاليكه سعي ميكردم خنده مو مهار كنم يكي زدم پس گردنشو گفتم :
_ ببند عزيزم ...
با حركت دخترونه اي پشت چشمشو نازك كرد و گفت :
_ واه عزيزم ؟ چند بار بگم اينقدر زمخت منو نوازش نكن ...
وقتي رفتيم داخل مادرش هم بهم خوشامد گفت و بعدش رفتيم بالا تو اتاق خودشو يه بند درباره ي كار حرف زديم . ديگه نزديك ظهر بود كه بلند شدم و گفتم بايد برم خونه و در مقابل اصرارهاش براي اينكه ناهار بمونم هم گفتم كه چون ديروز ناهار خونه نبودم اگه امروز هم نرم مامانم دلخور ميشه . داشت تا دم در همراهيم ميكرد كه به محض اينكه از در ساختمون بيرون اومديم چشمم تو چشم ميشا افتاد . كاملا شوكه شده بودم ، ميشا ؟! ....تو خونه ي پرهام ؟! اونم دست كمي از من نداشت و داشت با شوك نگاهم ميكرد .
هنوز چشمام از تعجب گرد بود كه متوجه لباساش شدم . يه تيشرت و شلوارك تنش بود . كم كم از حالت شوك بيرون اومدم و با اخم نگاهمو از لباساش گرفتم و انداختم تو چشمش . اما اون هنوزم با چشماي گرد از تعجب و دهاني باز نگاهم ميكرد . بالاخره خودش و جمع و جور كرد و نگاه متعجبش و به سمت دختر بغل دستيش چرخوند . دختره نگاهي به پرهام كرد و با لبخند خجولي در حاليكه زير چشمي نگام ميكرد گفت :
_ معرفي نميكني پرهام ؟
پرهام سريع گفت :
_ دوستم هامين ...
و با لبخند به سمت ميشا نگاهي كرد و گفت :
_ و ايشون ؟
دختره جواب داد :
_ مربي كاراته م ميشا جون ...
و من سريع ادامه دادم :
_ و البته دخترخاله ي من ...
بدون اينكه به تعجب بقيه توجهي نشون بدم با همون اخمي كه نميتونستم جلوشو بگيرم به ميشا نگاه كردم و گفتم :
_ تو اينجا چيكار ميكني ؟
ميشا شونه اي بالا انداخت و با بي تفاوتي گفت :
_ عسل جون كه گفت ...
رو به عسل گفت :
_ من ميرم لباسامو بردارم .
ميخواست از جلوم رد بشه و بره داخل كه بازو شو گرفتم و جوري كه فقط خودش بشنوه با پوزخند گفتم :
_ تو هر جا كه ميري پيژامه ت هم با خودت ميبري كه راحت باشي دخترخاله ؟!
ابروهاش و كشيد تو هم و گفت :
_ اين لباس كارمه ....دستمو ول كن..
دستشو ول كردم و اونم رفت داخل ، رو به پرهام و خواهرش ببخشيدي گفتم و دنبالش راه افتادم ، رفت تو يه اتاقي و خواست در و ببنده كه نذاشتم . لاي در و گرفتم و خودم رفتم داخل بعد در و بستم . نميدونم اينهمه غيرت يهو از كجا قلنبه شده بود ، شاید چون اینجا ایران بود تو اتمسفرش غیرت هم پخش بود ، نمیدونم . البته غیرتم مدلش کمی با غیرت مردای دیگه ی هموطنم فرق میکرد ، چون اگه الان میشا با دکولته جلوی پرهام وایستاده بود مشکلی با قضیه نداشتم . اما لباس راحتی ؟! اونم اینجا ؟! خوب جدا عجیب بود ..... با پوزخند گفتم :
_راست راست جلو پرهام با لباس تو خونه اي ميگردي ؟...
دندوناشو رو هم فشار داد وبا حرص گفت :
_ لباس ورزشيه نه تو خونه اي ، بعدشم من تا امروز روحم هم خبر نداشت كه عسل برادر داره ....و از همه مهمتر اصلا به تو چه پسر خاله ؟!
رفت به سمت چوب لباسي اي كه تو اتاق بود و يه مانتو از روش برداشت و گفت :
_ لطفا برو بيرون ميخوام لباس عوض كنم ...
دست گيره رو گرفتم و قبل از اين كه برم بيرون گفتم :
_ زود بپوش بيا بيرون منتظرتم ...
_ نميخواد منتظر باشي ...
_ زود باش .
در و بستم و رفتم كنار پرهام و خواهرش كه هنوز جلوي در وايستاده بودن و پچ پچ ميكردن . رو به خواهرش كردم و با لبخند گفتم :
_ ببخشيد عسل خانوم يه لحظه شوكه شدم كه ميشا رو اينجا ديدم ، پس گفتين مربي تونه ؟!
لبخندي زد و گفت :
_ بله ، يه مدتي هست كه بهم خصوصي تمرين ميدن تا براي مسابقات استاني آماده بشم .
سري به نشانه ي تاييد تكون دادم و ساكت شدم . پرهام در حاليكه به سر و وضعش اشاره ميكرد گفت :
_ ميبيني تو رو خدا ، آبروم رفت جلو دختر خاله ت ...
تو دلم گفتم : اون بايد خجالت بكشه نه تو ....اما رو به پرهام با خنده گفتم :
_ مهم نيست ...
_ چي چيو مهم نيست ...برم تا دوباره نيومده ...آبروي چندين و چند ساله م رفت...
و بعد در حاليكه به سمت پله ها ميرفت گفت :
_ دارين ميرين با هم ؟
با سر تاييد كردم كه اونم گفت :
_ پس ، فردا منتظر باش بهت زنگ ميزنم كه بريم دنبال كارا .
_ باشه منتظرم ...
تو همين لحظه ميشا هم از اتاق خارج شد و پرهام در حاليكه از پله ها بالا ميدوئيد سريع گفت :
_ خداحافظ هامين ، خدا حافظ دخترخاله ش ...
ميشا با تعجب نگاهش ميكرد . رو به ميشا گفتم :
_ بريم ؟!
ابروهاشو تو هم كشيد كه چيزي بگه اما با نگاهي به عسل كه كنارم ايستاده بود آروم گفت :
_ بريم .


مطالب مشابه :


رمان آنتي عشق

ناچاری مانتو وشلوارمو پوشیدم و _ خيلي خوب بابا ، مگه من گفتم عمدي لهجه ميدي ؟ - مدل دوست




فال طنز ازدواج پسران مجرد!!!

مدل مانتو های جدید و خيلي دوست داره و بعد از يك دوران عاشقي سخت بالاخره به خودت جرات ميدي و




رمان بغض غزل قسمت نهم

گلچین عاشقانه ها - رمان بغض غزل قسمت نهم - اس ام اس-جدیدترین اس ام اس های روز,گلچینی از بهترین




زاده شد ...-خسته از كوير- راز-عادت - براي مخمليان- ؟-

نمایندگی خودرو | مدل مانتو. هركارش ميدي ، سنبلش كرده . نون مفتخوري ، تنبلش كرده .




اس ام اس بوسه2

گلچین عاشقانه ها - اس ام اس بوسه2 - اس ام اس-جدیدترین اس ام اس های روز,گلچینی از بهترین اس ام اس




هرگز رهایم نکن

زد دايي از اتاق رفت بيرون دست و صورتم رو شستم ، سريع مانتو ام رو فكر مدل لباس واسه گير ميدي.




برچسب :