رمان بمون کنارم (جلد اول) 3


- من نميرم
- به حرفاي من اعتماد نداري؟
- دارم ..به خدادارم ولي..
- ولي چي ؟
- اون منونمي خواد
- به همين دليل مي خوام بري
- که اذيتم کنه ؟
- اگه دوسش داري تاآخرشو برو
شميم خجالت زده سرش رازير انداخت.وگفت:
- نميشه هيچ وقت نميشه
- اگه توبخواي ميشه
- اون عاشق يکي ديگه س.همين جوري ام باعقد کرنمون مخالفه چه برسه به اين که بخوام باهاش زندگي کنم
- عقد که ازشرايط قراردادم هس مجبوره، اونا صيغه واين چرتارو قبول ندارن ..راضي کردنش بامن
- مي ترسم عمو
- خدا با همه اس عزيزم

* * *
- بااجازه ي بزرگترا وعمو وزن عمو بله ...
صداي کل ودست زدن دفترازدواج را پرکرده بود.الميراوزهره خانم جلو آمدند وصورت شميم رابوسيدند.شميم خوشحال ازآنها تشکرکرد وهديه هايشان راگرفت .ارميا باصورتي اخمو وناراحت کنارشميم نشسته بود.بعدازامضاکردن دفاترواسناد ازدواج آقافريدجعبه ي حلقه اي رابه سمت ارميا گرفت تاآن رابه دست همسرش بيندازد اما اوبي حوصله محضر ازدواج راترک کرد .شميم ازشدت بغض سرش رازير انداخت وبا دامن لباسش بازي مي کرد.زهره خانم حلقه راازشوهرش گرفت ودردست عروسش کردوگفت:
- مبارکت باشه عروس قشنگم ..شميم خانم ..ببينمت سرتوبالا کن
شميم سرش رابالا کرد وبا ناراحتي خودش رادرآغوش زهره خانم رها کرد.
- توکل کن ...فقط ازش بخواه ..آرومت مي کنه

* * *
- اوف.....ازنفس افتادم .ارميا..
- هان ؟
- بيا اين ساک رو ببرمن نمي تونم بيارمش
- به من چه
شميم باحرص ساک راروي زمين کوبيد وازپله هاي ساختمان بالا رفت.ارميا بي خيال درحال بالا رفتن بود.بازويش راکشيد واورا ازپله ها پايين کشيد.ارمياگفت:
- هوي...وحشي
- خودتي ..بيا ساکموببر
- ولم کن کَنه..نمي خوام مگه نوکرتم
بازور دستش راازدست شميم بيرون کشيد ودوباره بالا رفت.شميم بادرماندگي به سمت ساک خود رفت وپله پله آن رابالا کشيد.به درخانه ارميا رسيد وبايکي ازپاهايش درراجلوهل داد ووارد شد.سالني تقريبا بزرگ وزيبايي راپيش رو داشت .کف آن ازسراميک هاي سفيد وبراق بود و روي آن هارا بايک قاليچه ابريشم پوشانده بودند.درآخر سالن شومينه اي قرارداشت وروبروي ان يک تک صندلي چوبي.ازديگر وسايل خانه دودست مبل بود وپرده هايي حرير ويالان هاي مشکي .دواتاق درسمت راست قرارداشت وآشپزخانه اي کوچک باتمام وسايل لازم درسمت چپ سالن بود.هنوز محو آن خانه بود که ارميا ازيک اتاق بيرون آمد.
- اتاق تو اينه
به اشاره دست ارميا به طرف اتاقش رفت وگفت :
- باشه
ساکش رابرداشت وبه اتاق رفت.تمام وسايلش رادرکمدوجا لباسي جاداد.نگاهي به دور وبر اتاق انداخت وبعدبيرون رفت.ارميا نبود.به آشپزخانه رفت وبعدازکمي گشتن درکابينت ها ويخچال شروع به غذادرست کردن کرد.
(اون که آدم نيس واسه ماغذابده ..خودمون بايد به فکرشکم باشيم . شميم جونم ديگه خانم خونه شدي!)
تاآخر شب که ارميا به خانه برگشت شميم خودش راباتلفن زدن به الميرا وديدن فيلم هاي تلوزيون وگوش دادن آهنگهاي لپ تاپ او سرگرم کرد.ساعت نزديک دوازده بود که برق ها را خاموش کرد وبه سمت اتاق ارميا رفت.خودش راروي تخت دونفره او رها کردوبه زير پتوخزيد.
(هه هه هه !ارميا خان هرکي دير برسه بايد رو زمين بخوابه شب خوش شميم جون!)
نيمه هاي شب بود که ارميا به خانه بازگشت . باديدن چراغهاي خاموش زيرلب گفت:
- دختره بي عقل
وارد اتاق شد ودررابست.شميم ازسروصداي اوبيدارشدو چشمانش رابه زور باز کرد .درتاريکي ارميا راديد که پيراهنش راعوض مي کند..عضلات مرانه اش .....لب گزيد وچشمانش راروي هم گذاشت.ارميا به تخت نزديک شد وروي آن خوابيد.دستش را دراز کرد تاپتورا روي خود جمع کند که يک دفعه کمرشميم دردستانش قرارگرفت.شميم که ازترس نفس بند آمده بود خودش رابه خواب زد.ارميا که متوجه او شده بود آهسته گفت:
- چشاتو بازکن
شميم هم چنان چشمانش بسته بود.ارميا تکرارکرد:
- گفتم چشاتو بازکن
مقاومت کرد وقصدبازکردن چشمهايش رانداشت.صداي بلندوعصباني ارميا راشنيد:
- با تو ام
با ترس چشمانش رابازکرد ومانند بچه اي که مي ترسد مي لرزيد.ارميا که متوجه لرزيدن اوشده بود گفت:
- چته ؟
- هيچي
- ترسيدي؟
- نه
- باشه ...پس ..
شميم حرفش رابريد :
- من فک کردم شب نمياي خونه
- آها ..پس برو بيرون اين جا اتاق منه
- نمي خوام
- جدي ؟حرفي نيس
- توهيچ غلطي نمي توني بکني
- اينو تو تعيين مي ني ؟
- نه اينو عشقت تعيين مي کنه تو جز عشقت کسي رو نمي بيني
ارميا ساکت شد.شميم که دستش را خوانده بود دردلش به خود آفرين گفت.

* * *



--------------------------------------------------------------------------------

با صداي زنگ ساعت بيدار شد.دستش را روي شاسي ساعت گذاشت ودوباره به خواب رفت......صداي بهم خوردن درخانه اورا ازخواب پراند.باسرعت ازجايش بلند شدوبه ساعت نگاه کرد،8:15
- واي ديرم شد
وارد دستشويي شد.دست وصورتش را سشت وبدون خوردن صبحانه لباس هايش راپوشيد.تند تند کارهايش را انجام مي دادوگاهي هم خودش رالعنت مي کرد.چادرش را روي سر انداخت وفقط رژلب کمرنگي روي لب هايش کشيد.براي اين که چيزي براي خوردن پيدا کندبه آشپزخانه رفت .تکه کيکي دردهان گذاشت .با ديدن ظرفهاي کثيف صبحانه روي سينک ظرفشويي زير لب غر زد:
- بميري ايشالله.. فلج مي شدي واسه منم صبحونه مي ذاشتي؟خنجر بخوره اون شکم گندت !!!
(وا؟؟؟شکم ارميا گندس؟بچه به اين خوشکلي وخوش اندامي ..شميم به فداش)
- چي مي گم سرصبحي دير شد
ازخانه خارج شد وتا سرچهارراه رابا قدم هاي بلند وسريع طي کرد.
- کجا مي ريد خانوم ؟
- دربست دانشگاهه ....
- بيا بالا
خدا خدا مي کرد زود برسد....
- مرسي آقا بفرمايين
- قابل نداره آبجي
- ممنون
- خداخيرت بده
وارد دانشگاه شد.دعا مي کرد که استاد نيامده باشد وگرنه مجبور مي شد دوساعت کامل را بيکار بگذراند.ازپله ها بالا رفت وقدم زنان طول راهرو را طي کردوبه کلاس رسيد.همان طور که پيش بيني کرده بود درکلاس بسته بود واستاد سرکلاس بود.خسته ازآن همه عجله روي زمين وا رفت.
- خانم
سرش رابالا کرد.پسرجوان وخوش چهره اي جلوي رويش ايستاده بود.به سرعت خودش را جمع کرد وايستاد.
- بله
- شما هم دير رسيدين ؟
- بله
- منم مث شما همين الان رسيدم متاسفانه استاد رعيتي بخشش تو کارش نيس
- بله مي دونم
- حالا قصددارين برگردين ؟
(رو رو برم !به توچه بچه فينگيلي !)
- نمي دونم چيکارکنم
صداي مردي سخن هردويشان راقطع کرد.
- بچه ها چراايستادين دم کلاس؟
- سلام استاد رعيتي
شميم هم سلام کرد.استاد رعيتي جواب داد وگفت :
- دير اومدين ؟
پسر زودتر ازشميم جواب داد:
- بله متاسفانه
- بيايين درستش مي کنم
لب هاي پسرجوان که نامش اميد بود به خنده بازشد.
- خدا خيرتون بده استاد پارتي ام خوب چيزيه ها!
- مزه نرير کريمي
- چشم چشم .من غلط بکنم من سگ کي باشم استاد؟
هردوبه دنبال استاد وارد کلاس شدند وبا پادرمياني برادر استادشان اجازه حاضرشدن درکلاس رايافتند.شميم صندلي پشت سرالميرارا انتخاب کرد وروي آن نشست اما درهمه مدت چشمهاي متعجب ويا شايد بدبين الميرا که هرباربه پشت سرش برمي گشت روي او بود...شايد از زن برادرش توقع چنين کاري رانداشت ...کلاس به اتمام رسيد واستاد به همه خسته نباشيد گفت .بچه ها کم کم کلاس راخالي مي کردند.شميم وسايلش راجمع مي کرد که الميرا مانند زلزله بر روي سرش هوارشد.شميم عصباني گفت:
- هوييييييييييي...تمام شدم ..ولم کن اشتباه گرفتي
الميرا بازوهاي اورا گرفت وگفت :
- بگو
- چيو؟
- قضيه رو مي گم ديگه
- کدوم قضيه ؟
- پسره کي بود؟براچي باهم اومديد؟
- باهوش باهم همکلاسيم
- مي زنم توسرتا. شميم راستشو بگوقول مي دم به ارميا چيزي نگم
- به پيربه پيغمبر اونم دير به کلاس رسيده بود داداش استاد رعيتي اومد ضامن ماشد
- بگو به جون ارميا
- گمشو ..چه دليلي داره دروغ بگم .من مث داداش گل شما نيستم که صد وبيستا جي اف داشته باشم وادعاي پاکي وپاستوريزه بودن کنم
- راستي چه خبر؟خوب پيش ميره ؟
- عاليه عاشقمه
الميرا بلند خنديد.وگفت:
- دلشم بخواد تيکه اي به خدا
- نخيرم کامل کاملم توچل تيکه اي
- پاشو بريم خونمون خوشمزه
- اي جااااااااااااااان !
- خيلي پررويي

* * *

--------------------------------------------------------------------------------

- مامان مامان مهمون نمي خواي ؟
- قدمش روچشم کيه ؟
- يه دخترخانم
- دوستته ؟
- مامان جون شمابيابيرون اون آشپزخونه بخوره تو سر من بيا ببين کيوآوردم
شميم چشم غره اي به الميرارفت:
- مردشور اون حرف زدنت!
زهره خانم ازآشپزخانه بيرون آمد وبا ديدن عروسش خوشحال به سوي او رفت.شميم به احترام ازروي مبل بلندشد:
- سلام زن عمو
- سلام عزيزم خبر مي کردي جلوت گوسفندسرمي بريدم
- شمالطف دارين
- بشين دخترم بشين
- ممنون
- خوبي ؟خوش مي گذره ؟شوهرت کوش؟
- به لطف شما.ارميا که شرکته
- زنگ بزن ظهر بياد اينجا باهم غذا بخوريم
- اون روزا نمي ياد خونه
زهره خانم متعجب به شميم چشم دوخته بود.
- نمياد يعني چي ؟پسره چي فک کرده ؟نکنه شباهم ...
شميم به ميان حرفش آمد وگفت:
- نه نه شبامياد ولي بعضي موقع ها بعد ازشام
- اي خدا ازدست اين بچه چيکارکنم ؟ببين چه جوري داره با زندگي يه دختر بازي مي کنه
- زن عمو خودتونو ناراحت نکنين ماواسه کار باهم عقد کرديم منم که شرايط اونو خوب مي دونستم خودم انتخاب کردم
- نه اين بايد ادم شه ديگه داره زياده روي مي کنه
- خواهش مي کنم کارش نداشته باشين
- آخه دختر خوب....
- من مشکلي ندارم اون مجبور شده بامن ازدواج کنه بهش حق بدين
- توهم مجبور شدي
- نه خودتون خوب مي دونين عمو فقط به من پيشنهاد داد من خودم قبول کردم
- چي بگم به خدا،ايشالله هرجا که هستي خوش بخت باشي عزيزم
- ممنون
صداي الميرا بلندشد:
- مامان شکمم داره تنبک مي زنه !
- حالت خوبه تو؟
شميم ريز ريز مي خنديد.
- مامان گشنمه خب غذارو بکش ديگه
- بيا شميم جون اون ازپسرم اينم ازدخترم دوتا خل ديوونه نصيبم شده !خدايا شکرت ....

* * *صداي بيرون اوراازخواب بيدارکرد.باحرص پتوراازروي سرش کشيد وبيشترگوش کرد.صداي گيتارارمياهمه ي خانه رافراگرفته بود.چشمانش رابست وپلکهايش رافشارداد. ( بخواب لعنتي بخواب من بايدخوابم ببره) صداي زيباي ارميامانندخطي قرمزبرروي آرامش اوخودنمايي مي کرد.باغرغرکردن ازجابرخواست وسرجايش نشست.کمي به آهنگ گوش دادوبعدسرش راروي زانوي هاي تاشده اش گذاشتواشک اشک ريخت.(اين کلا درهمه حالت اشک مي ريزه شماتوجه نکنين!)سکوت خانه اورابه خودآورد وبازهم قصدخوابيدن کردکه دوباره صداي گيتاربلندشد. - اي توروحت بچه مگه مي ذاره ماکله مرگمونوبذاريم! تصميم گرفت بيرون برودوارميارادرحال گيتارزدن تماشاکند.بااين حال ترسي مبهم به سراغش آمده بود.هنوز رفتاردفعه ي قبل ارمياراازيادنبرده بود.دلش رابه دريازدوآرام دررابازکرد.صداي موسيقي زيادترشد..پاورچين پاورچين قدم برداشت ودرتاريکي سالن چهره ي ارميارازيرنور آباژور نگاه کرد. ارميامثل هميشه هنگام گيتارزدن چشمانش رابسته بود.جلوتررفت وروي مبل کنارارميا درجايي که زيادديده نشود قرارگرفت.شايد ارمياباچشمان بسته کسي رادرذهن خود مي ديد که عاشقانه مي پرستيدوشميم باچشماني بازکسي راروبرويش مي ديد که عاشقانه دوستش داشت. دارم يه مردو مي بينم تويي پيشش نشستي ..... اون ماشيني که گل زدي تويي که توش نشستي خودم ديدم ديدي منوچراچشاتوبستي.................... ............ من اشتباه نمي کنم مطمئنم توهستي شايد دارم خواب مي بينم دستات تودست اونه ........ من به کي دل بسته بودم لعنت به اين زمونه دست اونو نگير اون دوست نداره ....................................... تاسير بشه ازت مي ره تنهات مي ذاره دست اونو نگير اون دوست نداره ........................................ تا سير بشه ازت ميره تنهات مي ذاره پيش خودت نگفتي که من يه وقت بميرم..................................... حق دل سادمو ازکي بايدبگيرم اون مردزندگي نيس واسه هوس مي خوادت ...... .اون لحظه اي که مي خواييش نمي رسه به دادت دست اونو نگير اون اون دوست نداره..................................... تاسيربشه ازت ميره تنهات مي ذاره دست اونو نگير اون اون دوست نداره..................................... تاسيربشه ازت ميره تنهات مي ذاره انتهاي آهنگ بود که شميم به آشپزخانه رفت وبادوليوان چاي براي خودوارميا بازگشت.ارميا دست ازگيتارزدن کشيد وچشمانش راباز کرد.درهمان نورکم صورت شميم راديد .اجزاي صورتش کم کم منقبض مي شد وعصبانيتش رانشان مي داد.شميم با لبخند چاي را به طرف اوگرفت: - خيلي خوب بود بخور تاگلوت تازه شه ارميا نگاهي طلب کارانه به اوانداخت وپوزخندزد: - آلزايمرم که داري شميم منظورش رانفهميد وارميا ادامه داد: - من چاي دوست ندارم شميم روي مبل وارفت.ارميا بااعصابي خراب ازجايش بلند شدوبا لحني جدي گفت: - دوس ندارم موقع خلوتم يه غريبه مزاحمم بشه اينوخوب توگوشات فرو کن همانطور مبهوت به او خيره شده بود ...ارميا به حمام رفته بود اوهنوز نشسته بود..غريبه ....غريبه .غريبه ........اسمي که مرتب درذهنش صدا مي کرد .شميم يک غريبه بود؟؟؟ ميز را مرتب کرد وبه اتاقش پناه برد.روي تخت خزيد وبه ساعت ديواري نگاه انداخت:1:45نيمه شب را نشان مي داد.چراغ راخاموش کرد وکليد آباژور را زد.چشمانش راروي هم گذاشت .............................................. - بازتو اينجا خوابيدي ؟پاشو بروتواتاقت به زور توانست به اوتوجه کند.خواب پلکهايش راروي هم مي انداخت.ارميا با سشوار موهايش راخشک مي کرد.شميم بي توجه بازهم خوابيدوبا لجبازي گفت: - توبرو...من جام همين جاس صداي داد ارميا بلندشد.قلبش کنده شد.... - پاشو برو بيرون تاپرتت نکردم پايين شميم سکوت کرده بود .به ياد حرفهاي الميرا افتاد(وقتي ارميا آهنگ مي زنه يعني قاتيه کسي جرئت نداره بهش نزديک شه ) بازهم صداي فرياد ارميا توي اتاق پيچيد. - مي ري بيرون يانه ؟ اوکه هم ترسيده بود وهم قصد برگشت را نداشت سرش رازير انداخت واهسته گفت : - من اون جا مي ترسم - به من چه که مي ترسي؟وقتي ازباباي بدبخت من اون قلمبه پولارو مي گرفتي بايد فکر اينجاشم مي کردي پاشو برو شميم غمگين به اوچشم دوخت وازروي تخت ارميا بلند شدو به سمت دررفت.ارميا زودتر دررا بازکرد وبا دستش به شميم اشاره کرد که برود.شميم بيرون رفت وارميا محکم دراتاق را بهم کوبيد.صداي آن باعث اشک هاي شميم شد.به اتاق سردي که ازآن انزجارداشت پاگذاشت .ازروي ناچار روي تخت دراز کشيد وبراي غلبه برترسش پتورا روي سرش کشيد.هنوز بغض مانده درگلويش ازبين نرفته بود.اشک ريخت وبا خداي خودش دردودل کرد: - خدا جونم خودت خوب مي دوني چقد دوسش دارم خودت خوب مي دوني من هيچ پولي ازعمو نگرفتم خودت مي دوني که عشقش منومجبوربه اين ازدواج کرد ..خدايا کمکم کن .......الهي وربي من لي غيرک * * * با قدم هايي سريع گام برمي داشت تابه ايستگاه برسد.هرازگاهي يکباربه ساعت مچي اش نگاه مي کرد.به ايستگاه رسيد ومنتظراتوبوس به خيابان وماشين هايي که رد مي شدند چشم دوخت.هواابري بود وآسمان شهر پرازابرهاي سياه شده بود. - سلام به پشت سرش نگاه کرد.دختري تقريبا هم سن وسال خود روي صندلي ايستگاه نشسته بود.لبخندزد: - سلام - منتظر اتوبوسي؟ (نه پس منتظر تراکتورم !) - آره انگار دير مياد - نه صبر کن الاناس که پيداش شه شميم بازهم به خيابان نگاه کرد وگفت : - باشه دختر دوباره سوال کرد: - دانشجويي؟چراانقد سرک مي کشي ؟بيا بشين ميادديگه احساس کرد تمام دنيا برسرش خراب شد.......حال تهوع گرفته بود .دنياي پيش رويش را سياه وسفيد مي ديد.با خودش حرف مي زد وزمزمه مي کرد..........ديوانه وار سرش راتکان مي داد......ازاين طرف به آن طرف مي رفت .....اصلا کجا مي خواست برود ؟چرا همه چي با ديدن آن تصوير ازيادش رفت ؟.........ماشين ........ماشيني که رد شد.......بي ام و مشکي...ارميا ....ارميا بود.حتما خودش بود ...شک نداشت ........خودش بود....دختر........اون دخترچي ؟......دختري که جلوي ماشينش نشسته بود...مي خنديد...واي ارميا..ارميا ..نبايد بازهم اشک بريزد ...مثل هميشه گريه کرد گريه کرد وگريه کرد........... - خانم چت شد؟اي واي يکي کمک کنه ..بيا اينجا بشين حالت خوب شه باکمک دختر غريبه روي نيم کت نشست .دختر درکيفش راباز کرد وازداخل آن بطري آبي بيرون آورد وبه طرف شميم گرفت .بي توجه به آن دختربطري راپس رد وبلند شدوبه راه افتاد. - خانم ...خانم حالت خوب شد؟..نري اون ور تر پس بيفتي ؟ فقط مي رفت ....هنوز تصوير خنده ي ارميا وآن دختر رادرسر داشت...تارسيدن به شرکت صورتش را با بادو باران يکي کرد انگار آسمان هم براي اومي باريد.......باد وباران به صورتش مي خورد واو بي تاب قدم برمي داشت.هميشه ازمادرش ياد گرفته بود که باران رحمت الهي است وهنگام آمدن باران خداوند درخواست بنده هايش رااجابت مي کند..سرش را روبه آسمان بلند کرد..دانه هاي درشت وسبک باران بروي صورتش فرود مي آمدند...آرزو کرد.......آرزويي ازته دل..........يا ارحم الراحمين .....يا ارحم الراحمين ....هفت بار تکرار کرد مي دانست که حتما خداي مهربانش جواب مي دهد. - خدايا..يعني مي شه ......خدايا ...مي شه عشقم عاشقم شه .........خدا...خدا......... وارد شرکت شد.ازلباس هايش آب مي چکيد.نگهبان شرکت باديدن اودست وپاي خود راگم کرده بود ومرتب حالش رامي پرسيد.اورا مطمئن کرد که حالش خوب است وازپله ها بالا رفت.درحالي که ازسرما مي لرزيد وارد شد.همان موقع خانم سارمي ازاتاقش بيرون امد.باديدن شميم به سمتش دويد. - خانم خرسند حالتون خوبه ؟چي شده ؟چرا اين ريختي شدي؟ - چيزي نيس فقط زير بارون خيس شدم - مگه پياده اومدي؟راهت دوره ؟ - آره ماشين گيرم نيومد - بيا بريم اتاق من .بخاري هس لباسات خشک شه - نه ..رئيس ببينه جنجال راه مي ندازه - رئيس نيس رفته بيرون .گفت يه ساعت ديگه برمي گردم تازه اگه هم باشه نمي تونه چيزي بگه .توکه نمي توني بااين لباس کار کني به همراه خانم سارمي رفت وکنار بخاري ايستاد.خانم سارمي قهوه اي داغ به اتاق آورد وجلويش گذاشت. - بخور گرم شي - ممنون - خواهش مي کنم .راستي چرا اين چندروزه نيومدي شرکت؟ - دانشگاه دارم ...به جاي من خانم يزداني مياد؟ - آره ..يعني تو هم درس مي خوني هم کار مي کني؟ - بله - سخت نيس؟ - نه خيلي بايد عادت کنم ديگه - پدرومادرت مخالفت نمي کنن؟ - عمرشونو دادن به شما - آخي ...ببخشيد توروخدا نمي دونستم متاسفم - عيب نداره خودتونو ناراحت نکنين - تنها زندگی می کنی؟ شمیم در حالی که یک قلوپ از قهوه اش را می نوشید پیش خود گفت: «اینم امروز بند کرده به ما!!!» - نه خونه عموم هستم - ایشاالله خوشبخت شی - مرسی از اتاق بیرون آمد و همزمان ارميا وارد شرکت شد، لحظه ای نگاه ها در هم قفل شد ... ارميامانند همیشه زودتر نگاهش را برگرفت و در حالی که به سمت اتاقش می رفت رو به شمیم گفت: - آدما هر چی پرروتر باشن بی شخصیت ترن! با صدای بلند و محکم بسته شدن در اتاق تازه به خود آمد که به او سلام نکرده است، با خودش فکر کرد ارمياشوهرش است و هر چقدر هم از همدیگر دور باشند وظیفه سلام کردن همیشه با شمیم است. «دفعه دیگه همچین با قربون صدقه رفتن ازت آویز شم و سلام کنم که دود از کلت بزنه بیرون ... !» اما با یادآوری صحنه ی صبح و دختری که در ماشین او بود چهره اش در هم رفت. در حالی که باز عصبانی شده بود کیفش را محکم روی میز کوبید. روی صندلی نشست و به صفحه ی خاموش کامپیوتر چشم دوخت «مرتیکه آشغال هرزه! من پرروئم یا تو؟ هنوز دو روز از عقدمون نگذشته رفته پی الواتی! ای خدا ... قدرت بده بزنم فکشو پایین بیارم!» مشغول کارش شد و سعی کرد با کارکردن و سرگرمی خود همه ی اتفاق ها را از یاد ببرد... - سلام سرش را بالا کرد. احسان با لبخندی زیبا رو به رویش ایستاده بود. - سلام آقا احسان ... ای وای ببخشید خوبین آقای مهدوی؟ - خواهش می کنم بله من خوبم با دوست جون ما چیکار می کنین؟ و بعد سرش را نزدیکتر آورد و آرام گفت: - هنوز اذیتش می کنین؟ شمیم لبخند زد: اگه خدا کمک کنه بله از افتخارات بنده اس احسان با صدای بلند خندید به طوری که از صدای بلند او ارمیا از اتاق خود بیرون آمد. با تعجب و کمی خشم به آنها نگاه می کرد: - به به آقا احسان خوش می گذره؟ - سلام رفیق به لطف شما بد نیس شمیم با پیروزمندی به ارمیا نگاه کرد «خداجونم نوکرتم دربس! دیدی با هم دیگه فکشو پایین آوردیم ؟ ایول!» ارمیا دوستش را به داخل اتاقش فرستاد و رو به شمیم با نگاهی غضب آلود گفت: - دفعه دیگه از این غلطا به سرت بزنه با من طرفی شمیم پوزخند زد و ارمیا وارد اتاقش شد. تلفن را برداشت و شماره خانه آقای دادفر یا همان پدرشوهرش را گرفت ... بعد از چند بوق صدای المیرا را شنید: - بله؟ - بلا - میمیری سلام بدی؟ - شلام آبجی المیرا - علیک - چیه اول صبحی می خوای بزنیم؟ - خوابم میاد - خب می رفتی کله مرگتو می ذاشتی؟ زن عمو کجاس؟ - همین جا، اون بیدارم کرده این یه روز رو کلاس نداشتیما در اتاقمو از جا کند از بس داد زد شمیم خندید: دستشو جای من ببوس - در بی درمون، هان چته؟ بی کاری؟ - آره به خدا اینم شرکته داداش تو داره؟ دارم صبح تا شب مگس می کشم - بدبخت حشره کش شرکتشي؟ - خفه، سرورشم المیرا پکی زد زیر خنده: بر منکرش لعنت! چه خبرا؟ خوب پیش میره؟ - با این که سوالات تکراریه ولی باز جواب می دم اوضاع عالیه طبق همیشه دیشب درگیری داشتیم - چرا؟ - گیتار زد - باز رفتی دم دستش؟ - خب نمی تونم خودمو کنترل کنم چیکار کنم؟ - آخر ،کار دست خودت می دی تعریف کن چه گندی بالا آوردی؟ شمیم از اول تا آخر شب قبل و گیتار زدن ارمیا را تعریف کرد و در آخر گفت: - راستی این ارمیا آدمه یا آهن؟ - چطور؟ - گریه نمی کنه المیرا خندید. - مرض چرا می خندی؟ - مگه مرد گریه می کنه اَه اَه - خره منظورم وقتی تو حسه و چه می دونم آهنگ می زنه و می خونه - آها از اون لحاظ - نه از این لحاظ - اصلا نمی گم گرفتی مارو؟ - به درک - شمیم! - بنال - ارمیا هیچ وقت گریه نکرده شمیم براق شد. چشمانش از تعجب به اندازه سه گردو گرد شده بود ... - هان؟؟؟ ... - جدی می گم - بروبچه ما خودمون شترمرغو رنگ می کنیم به جاقناری می فروشیم! - به خدا تا حالا گریه نکرده یعنی جز موارد استثنا هیچ وقت اشکش درنمیاد، از سنگه - دیدی چه باهوشم پس شوهرم آدم آهنیه - خیرشو ببینی آدم آهنی که داره از خوشگلی می ترکه - آره کار دستش داده - چی شده باز؟ موضوع دختر داخل ماشین را تعریف کرد. المیرا باور نمی کرد و بعد هم ناراحت و پی در پی به ارمیا لعنت می فرستاد. - ولی شمیم میگم اشتباه دیدیا! - آره دیگه من فقط کورم که داداش شما پاستوريزه باشه المیرا سکوت کرده بود. حرفی برای گفتن نداشت. - مُردی؟ - نه هستم، میگم شمیم دختره چه ریختی بود؟ - شبیه عمش دختر عباس میرزا داماد شاه قاجار! اینم سواله تو می پرسی من تو اون لحظه چه می دونستم باید چه گِلی به سرم بگیرم تو میگی خره چه شکلی بود؟ اصلا من تو این دنیا سیر نمی کردم داشتم می مردم از ... شمیم بقیه حرفش را ادامه نداد. بغض راه گلویش را بسته بود. فقط خدا می دانست چه حالی داشت. - الی می خوام قطع کنم کاری نداری؟ - نه گوش کن شمیم شاید اون دختر خالم بوده - چی؟ کی بوده؟ المیرا سکوت کرد از حرفی که از دهنش بیرون پریده بود پشیمان شد. - المیرا؟ - هان؟ - کی بوده؟ دختر خالت چرا؟ - عشقش شمیم بدون خداحافظی گوشی را روی دستگاه کوبید. نفس نفس می زد اما هر لحظه بیشتر نفس تنگی را احساس می کرد. دستش را روی قفسه ی سینه اش گذاشت. چیزی از درون گلویش نفسش را بریده بود. دستانش را سمت گلویش برد و آن را فشار دارد«لعنتی لعنتی بیا بیرون بیا بیرون» تمام بدنش یخ کرده بود. حرف های المیرا را از یاد نمی برد.دختره ... شاید دختر خالم بوده ... عشقش ... عشقش ....عشق ارمیا .... اون خیلی وقته عاشقشه .... اون گریه نمی کنه ... هیچ وقت اشکش در نمیاد .... ارمیا .... بدون آن که به رئیسش خبر دهد از شرکت بیرون زد. سريع قدم برمی داشت نمی دانست کجا می رود اما فقط می خواست برود ... قدم بزند .... دور شود .... دور دور دور از همه از دنیا از نامردی از بی وفایی از عشق ... عشق .... عشق .... از .... ارمیا - هوی عاشقی یا بدهکار؟! صدای راننده ای بود که در حال ردشدن با ماشین خود از عرض خیابان به او هشدار می داد. قدم زنان از وسط خیابان خودش را کنار کشید. چه آرزوهایی که نداشت .... همیشه آینده و ازدواج خودش را جدا از همه ی زوج ها تصور می کرد ازدواجی زیبا با عشق و خانه ای با جهیزیه ی خودش... اما .... با حضور پدر و مادرش .... چقدر روزگار به او بد کرده بود که در عرض یکی دو سال همه چیز را از زندگی شمیم خالی کرده بود ... حتی ... حتی محبت ... محبت ... شوهرش. از پله های برقی خود را به پایین رساند .... مردم با شتاب حرکت می کردند گاهی کسی به دیگری تنه می زد .... همه با سرعت ... چرا انقدر عجله؟ شاید همه ی اون مردم کسی را در خانه داشتند که همیشه منتظرشان است ... اما شمیم .... وارد مترو شد.... جای نشستن نبود ... جایی ایستاد و میله ی فلزی را گرفت ... هنوز مغموم در فکر تصویری که صبح دیده بود اطراف را از نظر می گذراند. سرعت مترو ... مانند ثانیه ای عبور کردن مترو از یک محل ... به بیرون نگاه نکرد ... هروقت بیرون را دید می زد سرش گیج می رفت ... حتی قطار هم مانند مردم عجله دارد ... با شتاب می رود ... جسم بی جان .... قطار مترو هم کسی را در انتظار دارد ... مردمی که منتظر ایستاده اند تا سوار آن شوند .... انگار فقط شمیم تنها و بی کس بود ... چیزی به دستش خورد. یک لحظه از برخورد آن جسم ترسید و کمی از جا پرید ... اطرافش را نگاه کرد تا بفهمد کار چه کسی بود؟ ... چشمش به ویلچری افتاد که پسرکی کوچک روی آن نشسته بود. از چهره ی او دلش سوخت. پسر کوچک از دو پا و دستها و عضلات صورتش دارای عقب افتادگی بود به طوری که حتی قادر به حرف زدن نبود ... لبخندی به شمیم زد ... که اشک چشمان شمیم را پرکرد .... لبخندش به اندازه ی هزاران حرف وشاید هزاران شکر خداوند بود ... - ببخشید خانم بچم هواسش نبود ماشینشو پرت کرد، دستتون چیزی نشد؟ به زنی که بالای سر او ایستاده بود نگاه کرد و با بغضی که حالا حتم داشت او را خفه می کند لبخندی تلخ زد و گفت: - نه چیزی نشد الان ماشینو براتون میارم - ممنون شمیم چند قدم آن ورتر رفت و ماشین را از زیر پای جمعیت بیرون کشید و به دست پسر داد. پسرک باز لبخند زد و باز لبخند شکر ... حتی هنگام ایستادن قطار و خروج آنها آن بچه شاد بود با وجود آن وضعیت و آن حالت جسمانی خوشحال بود ... یعنی شکر ... شکر خدایی که اراده کرده بود او را این چنین بیافریند ... وارد خیابان شد ... آسمان را نگاه کرد تیره بود ... پر از لکه های سیاه و طوسی رنگ اما خبری از باران چند ساعت قبل نبود ... شروع به قدم زدن کرد و باز فکر پسرک ذهنش را پر کرد ... سرش را بالا کرد ... انگار همیشه حتی از کودکی خدا را در آسمان می دید ... لبخند زد (خدایا وقتی اون بچه با اون وضعیت شکرت می کنه و به همه ی دنیا و نعمت هات لبخند می زنه من باید تو رو سجده کنم چون زندگی من صدباره بهتر از اونه ... خدایا بازم همیشه همرام باش ... مث ... مث امروز که بودی و ناشکریمو دیدی و برام درس عبرت دادی غلط کردم خدایا ... شکرت ... هرچی حکمت توئه شکر ...) * * * -------------------------------------------------------------------------------- روي تخت نشست و سرش را روی دستهایش گذاشت.فکر روژان .... حرف های او .... بی رحمی هایش .... هیچ کدام از ذهنش بیرون می رفت. از یک ماه پیش که او قصدازدواج داشت و ارمیا این خبر را شنیده بود در حال مرگ بود ... حتی ازدواج او را در خواب هم تصور نمی کرد ... اما حالا .... نزدیک نامزدی .... عشقش .... روژان ... دختر خاله ای که با همه ی دخترها برایش فرق داشت .... خودش هم نمی دانست چه فرقی اما ... انقد فرق داشت که ارمیا را تا مرز عاشقی کشانده بود .... ذهنش شلوغ بود .... از کی عاشق شد .... اصلا چطور دخترخاله اش عشقش شد ... چندسالگی .... چرا؟ ... چرا حالا از دستش می داد؟ ... چرا به جای روژان شیمیم در خانه ی او بود ... شمیم .... شمیم ... ازش متنفر بود ... چرا؟! ... او که گناهی نداشت .... روژان ... دلش هوای او را کرده بود ... اما او دیگر از آن مردی دیگر بود ... مردی که چند روز پیش دستهایش در دست عشق ارمیا بود ... دستان روژان به جای دستان ارمیا دستان مردی غریبه را لمس می کرد ... ارمیا بغض کرده بود ... باید این بغض را می شکست از چه راهی ... دیوانه وار سرش را تکان می داد تا افکارش از ذهنش بیرون برود ... نگاهش به گیتار افتاد ... فکر خوبی بود ... گیتار همیشه آرامش می کرد ... اما غمگین ... با گیتار همیشه یاد روژان و عشق از دست رفته اش می افتاد ... باز هم سرش را به گردش درآورد ... شاید به دنبال چیزی دیگر ... ساک مشکی رنگ ... به سویش خیز برداشت ... آن را از گوشه ی اتاق برداشت و لباس های تکواندو را بیرون کشید ... ورزش بهترین چیزی بود که با آن سرگرم می شد و همه را از یاد می برد ... در عرض چند دقیقه لباسهایش را عوض کرد ... کمربند را محکم دور کمر خود بست و وسایل را کف اتاق ریخت ... جای خوبی برای ورزش و تکواندو نبود اما به بی فکری اش می ارزید ....چهار تاتومی کف اتاق انداخت و بعد ازکمی گرم کردن خود شروع به حرکات رزمی کرد ... شمیم کلید را در قفل انداخت و در را باز کرد. وارد خانه شد ... کسی نبود تعجب کرد ... ارمیا تا آن موقع نیامده بود؟ وارد اتاقش شد وسایلش را روی زمین گذاشت و با خستگی ناشی از کلاس درس، لباسهایش را بیرون آورد. از اتاق بیرون آمد و وارد آشپزخانه شد. سیبی از درون ظرف داخل یخچال برداشت و گاز زد و در همان حال به سمت اتاق خواب ارمیا راه افتاد. در اتاق را باز کرد و گازی دیگر به سیب زد اما با دیدن ارمیا در حال ورزش کردن با همان سیب نصفه گاز زده روی دهانش مات موند ... ارمیا که متوجه او شده بود با دیدن قیافه اش دست از ورزش کشید. - خشکت زده ؟! سلامت کو؟ شمیم سیب را از روی دندانهایش برداشت و اخم کرد. بعد از کمی مکث گفت: - منم می خوام ارمیا با تعجب نگاهش کرد شمیم که تعجب او را دید فوری گفت: - منم تکواندو ... به منم یاد بده ارمیا که به قیافه ی مانند بچه ی شمیم نگاه می کرد با حرف او نتوانست خنده اش را کنترل کند و بلند زد زیر خنده. شمیم اخم کرده بود»: - مرض تو هم ترسیدم ارمیا در میان خنده هایش گفت: - آخه بچه تو اگه بخوای تکواندو یاد بگیری با یه پاکات که بزنم تو مخت می خوابی رو زمین! - من می خوابم رو زمین؟ تو یاد بده قول می دم من تو رو بخوابونم - نه بابا اعتمادبنفس! - بگو خودمم بلد نیسم دارم پُز می دم ارمیا باز خندید. - ای زهر حلاحل یاد میدی یا نه؟ - شرط داره - باج می گیری؟ - هرچی می خوای فکر کن بگم؟ - بگو - هر روز و هر شب غذا درست می کنی، اونم اگه بد باشه من تو تکواندو جبران می کنم - واسه شیکم مبارک شما؟ - نه پس واسه شیکم یه ذره ای شما؟! - اصلا نمی خوام به دردسرش نمی ارزه وقت ندارم - شرط بود هر جور میلته شمیم از اتاق بیرون رفت و کنترل تلوزیون را برداشت و کانال ها را پشت سر هم عوض می کرد. چند لحظه بعد صدای ارمیا را شنید، کنارش نشسته بود: - بزن منوتو - دوست ندارم - میگم بزن میخوام برنامه شو ببینم - الان شب به شب شروع مي شه قسمت عاشقانشه، می خوام ببینم ساکت - اِ ... پررو به من می گی ساکت؟ - هیس ... هیس ارمیا با حرص بلند شد و پریز تلوزیون را از برق کشید و با لبخندروی مبل نشست. شمیم با عصبانیت او را نگاه می کرد: - پاشو روشنش کن - برق نیس، غذا چی درست کردی؟ - رو روبرم من که گفتم نوکرت نمی شم! - جهنم من که مث همیشه غذا سفارش می دم تو خودت بشین موس بکش - منتظر دستور جناب عالی بودم - شرکت که نمی یای اگه هم میای نصفه نیمه ول می کنی میری، خونه هم که نیستی، غذا هم که درست نمی کنی، صدوبیست و چهار مترم که زبون داری آخه من به تو چی بگم؟ - شمیم فرشته، شمیم نازگلی، شمیم خانوم گل گلاب، شمیم گوگولی ، شمیم مهربونه ... شمیم ... ارمیا به زور لبخندش را مهار کرد و با اخم گفت: - بسه بسه شمیم کوفت .... شمیم درد بسکه حرف می زنی مغزم داره منفجر می شه شمیم لبهایش را باز با اخم جمع کرد ... ارمیا بداخلاق بود برای شمیم بداخلاق بود ... از جایش بلند شد و وارد آشپزخانه شد مشغول غذا درست کردن شد و دیگر حتی نگاهی هم به بیرون و یا ارمیا نینداخت. بوی غذا همه خانه را پر کرده بود. صدای ارمیا را شنید که از بیرون می گفت: - وای وای سوزوندی غذا رو ببین چه بوی میاد! از حرص پوست لبش را می جوید. خودش می دانست همه حرفهای ارمیا از روی لجبازی است. اما چرا لج بازی؟؟؟؟!!! خورش فسنجان با برنج زعفرانی را در ظرف کشید و میز را تا حدی که توانست تزیین کرد. می خواست حرص ارمیا را در بیاورد. غذا را جلوی او بخورد تا دلش خنک شود. سر میز نشست و با اشتها قاشق را برداشت و اولین قاشق برنج را به سمت دهانش برد اما آن را سرجایش گذاشت. تمام اشتهایش کور شد ارمیا گرسنه بود. سفارش غذا نداده و حتی خانه هم پر از عطر غذای او بود ... دلش می خواست گریه کند ... با خودش زمزمه می کرد: - شمیم برات بمیره تو گرسنه بیرون نشستی بعد من می خوام اینجا برا حرص تو اینا رو کوفت کنم؟ تو گلوم گیر کنه اگه بدون تو بخورم کفگیر را برداشت و بشقاب دیگری را کشید و روبروی خود گذاشت. سر میز نشست و با صدای بلند ارمیا را به نام خواند. ارمیا وارد آشپزخانه شد و بعد از دیدن میز غذا با تعجب نگاهی به شمیم انداخت و گفت: - اینا راستکیه؟ شمیم خندید. - نه پلاستیکه برا خوشکلی چیدم دل تو بسوزه - اِ فکر کردی خرم ؟دیدی فهمیدم دروغه - بشین بخور ارمیا دوباره نگاهش کرد. لبخند زد و در حالی که آستین های لباسش را بالا می زد سر میز نشست. شمیم نگاهش می کرد چهره اش با لبخند چقدر زیبا می شد ... چقدر وقتی می خندید چال گونه هایش را دوست داشت ... چقدر برق چشمان خاکستری ارمیا را می پرستید ... ای کاش .... صدای ارمیا رشته افکارش را پاره کرد: - خانوم آشپز چیزی توی صورت مبارک من مشاهده می فرمایین که این طور زل زدی بهش؟ شمیم سرش را زیر انداخت . ارمیا هنوز غذایش را دست نزده بود. شمیم پرسید: - پس چرا غذاتو نمی خوری؟ - با هم شروع کنیم - دیوانه با هم شروع به غذا خوردن کردند وارمیا اولین قاشق غذا را که قورت داد با همان لبخندو چال گونه ای که دل شمیم را می لرزاند گفت: - یادم باشه برات لباس تکواندو بخرم لازمت می شه * * * -------------------------------------------------------------------------------- روی صندلی کنار دست ملیسا نشست. ملیسا زودتر سلام داد. - سلام المیرا نیومده هنوز؟ - ندیدمش حالا چیکارش داری؟ کلاس عمومی ها رو دوست نداره - غلط می کنه اگه نیاد حسابشو می رسم - چرا؟ - قول داده با هم بریم کافی شاپ - نه بابا بد نگذره! قرار مَدار تو کاره؟ - آره ملیسا تقریبا جیغ زد. - هه ... با کی؟ - با شاه اسماعیل خان ملیسا لبهایش را جمع کرد و با اخم گفت: - مسخره - خب ندارم زوره؟ مگه همه مث توان روزی با صدو بیست نفر قرار داشته باشن - خفه ،حالا شجره نامه تو برات میارم کف برشی! - منتظرم با صدای المیرا صحبتشان را قطع کردند. - به به رفقای بیکار جامعه حال و احوالات چطوره؟ ملیسا گفت: - درست حرف بزن جلو جمع آبرو داریم المیرا خندید. شمیم با شیطنت گفت: - چیه ملیسا باز کدومشون چشمتو گرفته؟ ملیسا با دهانی باز به او خیره شد. - هان ؟؟؟ المیرا چشمکی به شمیم زد. شمیم ادامه داد: اون شلوار زغالیه که تیشرت طوسی پوشیده نیس؟ اون یکی مو سیخ سیخی چی؟ محمدی که فکر نکنم، ها ؟؟؟ ملیسا با تندی و کمی دلخوری گفت: - نامردا سرکارم گذاشتین؟ به خدا من کسی رو تور نکردم المیرا که کمی مشکوک شده بود نگاهی خیره به شمیم انداخت و گفت: - ولی فکر کنم شمیم خانم تور کرده شمیم اول فکر کرد منظور المیرا از تور کردن ارمیا باشد اما وقتی رد نگاه المیرا را گرفت چشمش به همان پسر جوانی که چند روز قبل با او به کلاس آمده بود افتاد. کریمی یا همان امید خیره خیره به شمیم نگاه می کرد. وقتی نگاه شمیم را بروی خود دید به نشانه سلام سر تکان داد. شمیم هم به زورکی و با کمی لبخند جواب داد. برگشت رو به ملیسا و المیرا که با چشمان مشکوک و عصبانی المیرا مواجه شد. دهانش را باز کرد تا به او توضیح دهد اما با آمدن استاد منصرف شد. تا آخر کلاس المیرا نگاهش نمی کرد. - دِ هَه ... چقدر تند راه میری بذار منم بهت برسم - جهنم می خوام نرسی - الی چرا اینجوری می کنی؟ بابا به جون ارمیا من با اون پسره ... المیرا کلامش را قطع کرد: - خفه شو اسم ارمیا رو هم نیار - چرا آخه؟ تو که باور نکردی لااقل کافی شاپو بهم نزن - عمرا با توی آشغال بیام - المیرا؟؟؟!!! - درد، گمشو حوصلتو ندارم - برم؟ - آره - المیرا؟ - برو شمیم برو حوصله ندارم جیغ میکشما - لااقل تا سر خیابون با هم بریم المیرا بدون هیچ حرف دیگری از او فاصله گرفت و رفت ... شمیم هنوز در شوک حرفهایش به رفتن او می نگریست .مگه چه کار بدی انجام داده بود ؟.... تقریبا نیم ساعت بعد به شرکت رسید. اول طبق همیشه به آبدارخانه رفت و با یک لیوان قهوه وارد اتاق ارمیا شد .... بدون این حتی در بزند یا سلام کند. با صدای بسته شدن در ارمیا سرش را بالا گرفت. شمیم با لبخند سر تکان داد ... - می مردی در بزنی؟ خجالت نمی کشی این جوری میای تو اتاق؟ شمیم باز سر تکان داد به معنی (نه).... - به سلامتی مخ که نداشتی زبونت چی شد؟ شمیم ریز ریز و بدون صدا می خندید. - چرا انقد دور اومدی؟ مگه دانشگات دوازده تمام نمی شد؟ شمیم اخم کرد ... ارمیا با حرص نگاهش می کرد ... - چه مرگته؟ شمیم گرسنه بود. بدون حرف زدن دستش را روی شکمش گذاشت. ارميابا چشمانی تقریبا از حدقه درآمد نگاهش کرد. منظور شمیم را چیز دیگری گرفته بود ... شمیم برای اذیت کردنش لبخند زد ... ارمیا با خشم به سمتش خیز برداشت ... شمیم فرار کرد ... - صبر کن ببینم چه غلطی کردی ها؟ شمیم ایستاد ... حرف ارمیا برایش گران تمام شده بود ... - به تو مربوط نیس - چه عجب! فک کردم زبونتو بریدن شمیم بی توجه به او به سمت در حرکت کرد. ارمیا با خشم شانه اش را گرفت و به عقب برگرداند ... شمیم گفت: - هووووو .... مگه دنده ماشین جابه جا می کنی؟ - خیلی ... حرفش را نصفه رها کرد و از شمیم پرسید: - واسه چی دستتو رو شیکمت گذاشتی؟ شمیم پکی زد زیر خنده و با همان حالت که ارمیا را بیشتر عصبانی می کرد گفت: - بچه اس البته هنوز باد هواس آخه من امروز خیلی ... صدای وحشتناک و سوزشی که روی صورتش حس کرد حرفش را در دهانش نیمه کاره گذاشت. هنوز صدای سیلی ارمیا توی گوشش ونگ ونگ می کرد ... ارمیا محکم چانه ی شمیم را در دست گرفت ... شمیم به چشمان خاکستری او نگاه کرد ... آه از نهادش بلند شد ... حتی موقعی که چشمانش از خشم به خون می زد هم دیوانه کننده بود ... - امروز کدوم گوری بودی؟ - دانشگاه صدای فریاد ارمیا قلبش را از جا کند. - دروغ نگو آهسته گفت: ارمیا این جا شرکته - تو نمی خواد به من بگی خودم می دونم، برا همینم داد می کشم اصلا می خوام همه بفهمن - اِ؟ پس از فردا همه جا جار می زنم تازه حلقمو هم دستم می کنم - تو بی جا می کنی؟ کجا بودی از صبح تا حالا؟ تو بغل کدوم سگی جولون می دادی؟ سرش به دوران افتاد ... چرا ارمیا منظورش را بد درک کرده بود ... شمیم فقط گرسنه بود.. ارمیا به چشم هرزه به شمیم نگاه می کرد؟درحالی که خودش با دخترهای مختلف رابطه داشت شمیم را مواخذه می کرد؟؟؟ چشمه اشک شمیم شروع به جوشیدن کرد هنوز دلش می خواست از خودش دفاع کند دهانش را باز کرد اما بغض مثل توده ای سنگین راه گلویش را بسته بود ... آب دهان خشک شده اش را قورت داد و به سختی رو به ارمیا گفت: من فقط می خواستم بگم ... می خواستم بگم که گرسنمه ... می خواستم ... می خواستم غذایی که خودم ... خودم درست کرده بودمو ... با ... با ... هم بخوریم ... به .... خدا .... به خدا من ... ارمیا ... من .... هرزه نیستم اشکهایش جاری شد دستگیره در را گرفت و در را باز کرد و فوری از اتاق بیرون رفت. پشت میزش نشست و با شدت اما بی صدا گریه کرد. دلش می خواست به خانه برود اما یادش آمد که ارمیا به او می گفت «اگه می خوای با این وضع بیای شرکت که هر روز نصفه نیمه ول کنی بری دیگه سر کار نیا» تا آخر وقت به کارش رسید و حتی تلفن های ارمیا را پاسخ می داد و تلفن های دیگر را به اتاقش وصل می کرد اما به سردی با او حرف می زد ... بدترین حرف را توی عمرش از شوهرش شنیده بود آن هم شوهری که خودش پاک و بدون خیانت نبود ... ارمیا هیچ وقت به اندازه آن روز شمیم را سرد و خشک ندیده بود ... انگار آن دختر شوخی و خنده را در رگهایش تزریق کرده بودند ... اما آن روز نه ... بدون این که به رئیسش خبر دهد از شرکت بیرون رفت ... فقط ده دقیقه به اتمام وقت کاری مانده بود ... از نگهبان شرکت خداحافظی کرد و در پیاده رو شروع به قدم زدن کرد ... نیاز به فکر کردن داشت ... سردش بود ... لبه های پالتویش را به هم نزدیک کرد و دکمه های آن را بست و دستانش را در جیب هایش فرو برد ... -------------------------------------------------------------------------------- - خانم؟ صدای پسر از کنارش می آمد ... بدون اینکه به ماشینی که کنارش آرام حرکت می کرد نگاهی بیندازد سریع تر حرکت می کرد و قدم برمی داشت. - خانوم صبرکنین! - برو آقا برو مزاحم نشو - خانوم یه لحظه وایسین تو رو خدا من مزاحم نیستم شمیم بی توجه تندتند راه می رفت تا به ایستگاه برسد. آن جوان هنوز صدایش می کرد. - خانم خرسند خواهش می کنم سرجایش میخ شد. برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. پرشیای سفید!! راننده اش آشنا بود ... احسان دوست ارمیا ... احساس شرمندگی کرد ... به سمت در ماشین رفت و کمی سرش را خم کرد تا احسان را ببیند. - سلام آقای مهدوی ببخشین تو روخدا سوءتفاهم شد - خواهش می کنم خانم حق میدم بهتون. شمیم سکوت کرد ... احسان بلافاصله گفت: سوارشین برسونمتون هوا سرده - نه مزاحم نمیشم می رم ایستگاه - نه خانوم چه مزاحمتی سوارشین این موقع ماشین سخت گیر میاد شمیم این پا و اون پا می کرد ... می ترسید ارمیا او را با احسان ببیند آن وقت وضعیت از این هم که بود بدتر می شد. صدای احسان را شنید: - خانوم خرسند چیزی شد؟ شمیم لبخند زورکی زد و گفت: نه نه ... و سوار شد صندلی عقب را جامی گرفت. فضای ماشین احسان گرم بود و شمیم را در خلسه فرو رفته بود. آهنگ ملایمی از پخش ماشین به گوش می رسید. جو بدی بود ... ساکت و آرام ... شمیم از این سکوت احساس خوبی نداشت ... بالاخره احسان سکوت را شکست. - خب چه خبر خانوم خرسند؟ خوش میگذره - سلامتی بله بد نیس می گذرونیم - دانشگاه می رین؟ - بله ترم اولم - با المیرا خانوم همکلاسین؟ شمیم با تعجب گفت: شما المیرارو می شناسین؟ - خب یه چند باری خونشون رفتم دیدمشون - آها ... بله با هم هستیم - دختر خیلی خوبین شمیم با لبخند و کمی مشکوک به او نگاه کرد. گفت: - بله دختر خیلی خوبیه - راستی شما و المیرا خانوم هفته دیگه همراه ارمیا بیایین - کجا؟ - ارمیا نگفته بهتون؟ هفته بعد خونه یکی از رفقای مشترکمون مهمونیه قراره ارمیا بخونه شما هم بیایین. شمیم بهت زده به او نگاه می کرد ... بعد از کمی مکث گفت: - ممنون فکر نکنم المیرا بتونه بیاد، منم درس دارم - چرا؟ خوش میگذره ارمیا تو این جور مجلسا سنگ تموم میذاره بازهم شمیم متعجب شد اما خودش را کنترل کرد و گفت: - ببینم چی می شه، ممنون از لطفتون من دیگه همین جا پیاده می شم - بذارید تا دم خونه ببرمتون هوا سرده - نه مرسی تا همین جا هم زحمت دادم احسان ماشین را نگه داشت و گفت: - خواهش می کنم چه زحمتی ... سلام برسونین خدمت خانواده و کمی بعد ماشین احسان دور شد. شمیم تا دم خانه پدرشوهرش رفت اما ایستاد: - ای تو روحت احسان حالا من باید باز ماشین بگیرم برگردم دم خونه نگاهی به خانه آقا فرید کرد و تا سرکوچه در حالی که قدم برمی داشت موبایلش را درآورد و شماره آژانسی را گرفت... وارد خانه شد، کلیدهای برق را زد ... همه جا روشن شد ... به سوی اتاقش به راه افتاد ... هنوز فکر مهمانی که ارمیا قصد رفتن داشت ذهنش را مشغول کرده بود... غذاهایی که هنوز دست نخورده باقی مانده بود را درون ماکرویو گذاشت دکمه را زد. حوصله غذاخوردن نداشت اما از گرسنگی بدجورهلاک بود ... میز را چید ... دلش نمی خواست بدون حضور ارمیا انقد به خودش برسد ... اما انگار کسی درونش می گفت: (از حرص او هم که شد میز را بهتر و بهتر بچین ...) ژله صورتی رنگ را از توی یخچال بیرون آورد و روی میز گذاشت. روی آن را با چند توت فرنگی تزیین کرد. نوشابه و دلستر را هم درون پارچ ریخت ... صدای درخانه آمد ... شمیم اخم کرد ... دوباره صحنه های بعدازظهر را به یاد آورد ... با خودش فکر کرد (باید بی خیال شم اگه اینطوری پیش برم دیوونم می کنه) در کابینت را باز کرد و بشقاب ها را بیرون آورد، برگشت تا آنها را روی میز بچیند اما


مطالب مشابه :


رمان بمون کنارم

رمان بمون کنارم. موبایل رمان با فرمت pdf رمان برای کامپیوتر رمان با فرمت جار و پی دی




دانلود رمان زیبای بمون کنارم

دانلود رمان زیبای بمون کنارم. (jar و apk)، رمان برای کامپیوتر بمون با من ای




رمان بمون کنارم

رمان بمون کنارم روی صندلی نشست و به صفحه ی خاموش کامپیوتر چشم دوخت حرفی برای گفتن




دانلود رمان گرگ و میش برای کامپیوتر

رمان بمون کنارم (جلد دوم ) دانلود رمان گرگ و میش برای کامپیوتر. تاريخ : سه شنبه ۱۳۹۲/۰۳/۱۴




رمان بمون کنارم (جلد اول) 3

رمان بمون کنارم روی صندلی نشست و به صفحه ی خاموش کامپیوتر چشم دوخت برای دفعه اول




دانلود رمان برای موبایل و کامپیوتر...

رمان بمون کنارم Gisoyeshab. رمان بهار یک نگاه akram goodarzi. موضوعات مرتبط: رمان برای کامپیوتر و




دانلود رمان نجوای شیطان برای کامپیوتر و موبایل و آندروید

رمان بمون کنارم. رمان دانلود کتاب برای کامپیوتر دانلود کتاب برای




دانلود رمان زیبای قرار نبود برای کامپیوتر و آندروید

رمان بمون کنارم. رمان برچسب‌ها: دانلود رمان زیبای قرار نبود برای کامپیوتر,




برچسب :