رمان هدف برتر(7)

ــــــــــــــــــاس 



***
در آپارتمان رو باز کرد، کنار ایستاد و گفت:
- بفرمایید خانومم ...
بهش لبخندی زدم و رفتم تو ، کفشامو جلوی در در آوردم. در پشت سرم بسته شد. خواستم بچرخم که از پشت بغلم کرد ... با شرم گفتم:
- ایلیا ... خواهش می کنم....
در گوشم گفت:
- خواهش می کنی چی؟ من شوهرتم عزیزم ...
- خوب باشه ... بذار یه کم عادت کنم ... الان خجالت می کشم ...
نفس عمیقی کشید ، رفت عقب و دستاشو از دور کمرم باز کرد. رفتم جلوتر ... فقط یه بار اونم بعد از مراسممون رفته بودم خونه شون ... اما فرصت نشده بود اتاق ایلیا رو ببینم ... چون ایلیا گفت زشته وقتی مهمونی به خاطر ما برگزار شده ما بریم توی اتاق و منم حقو بهش دادم. ولی الان خیلی دوست داشتم اتاقش رو ببینم. ببینم همسرم شبا کجا می خوابه و با من حرف می زنه ، همه خونه شون رو دیده بودم و دیگه برام جذابیتی نداشت ، یه آپارتمان صد و بیست متری، یه کم بزرگ تر از آپارتمان خودمون با انواع و اقسام وسایل امروزی و مدرن ... ایلیا راه افتاد سمت آشپزخونه و گفت:
- چیزی می خوری عزیزم؟
- نه ... آب اناری که خوردم سیرم کرده. فعلا نیازی نیست ...
به دنبال این حرف راه افتادم سمت اتاقش و گفتم:
- می خوام اتاقت رو ببینم ایلیا ...
- این همه هیجان تو رو برای دیدن یه اتاق دوازده متری درک نمی کنم. ما امروز تو اتاق من کاری نداریم عزیزم ... 
- پس کجا کار داریم ؟
- تو اتاق مامان بابا راحت تریم ...
منظورش رو فهمیدم و گونه هام رنگ گرفت. راه افتادم سمت اتاقش و گفتم:
- در هر صورت من می خوام اتاقت رو ببینم ...
اونم از آشپزخونه اومد بیرون و دنبالم راه افتاد. در اتاق رو باز کردم و رفتم تو ... اما با دیدن صحنه پیش روم میخکوب شدم! تموم دیوار ها و سقف با پوسترهای بزرگی از محمد رضا گلزار پوشیده شده بود ... پشت گوشم گفت:
- دیری ریریم ! با افتخار معرفی می کنم، الگوی من تو زندگیم ... جناب آقای محمد رضا گلزار ... سوپر استار سینمای ایران ... 
دستم رو گذاشتم جلو دهنم! باورم نمی شد ... اون همه عکس! اصلا نمی تونستم حواسم رو معطوف به دکوراسیون اتاقش کنم. نالیدم :
- ایلیا !
منو بغل کرد و یه دور چرخوند و گفت:
- جون ایلیا ...
سعی کردم خودم رو بکشم کنار، همین که گذاشتم روی زمین بی اختیار با صدای بلند گفتم:
- این چه وضعشه؟!! مگه تو بچه مدرسه ای هستی؟!!! کل اتاقت رو پر کردی از پوستر های یه بازیگر؟!!!
چشماشو گرد کرد و گفت:
- خوب مگه چیه؟! چه ربطی به سن داره؟ هر کس تو هر سنی می تونه طرفدار یه بازیگر باشه!
- ایلیا ... تو زن گرفتی .. الان دیوارای اتاقت باید پر از عکس من باشه نه یه بازیگر ...
پوزخندی زد و گفت:
- پس بگو! خانوم حسودی می کنن ... حالا خوبه عکس دختر نزدم ... مثلا فکر کنم اگه الان یه پوستر از نیوشا ضیغمی می زدم تو منو می کشتی ...
با حرص گفتم:
- بس کن! چه ربطی به حسادت داره؟ می گم این کاری که تو کردی دیگه کار یه مرد زن دار نیست که تا چند وقت دیگه مسئولیت یه زندگی می افته رو دوشش ... اینا بچه بازیه!
انگار به غرورش بر خورد که از جا بلند شد و رفت از اتاق بیرون ... با دق به دیوارای اتاق خیره شدم ... همه عکسای قدی! انگار بیشتر می خواست تیپش تو چشم باشه. حالا می فهمیدم اون تیپا و ست هایی که می زنه رو از کجا تقلید می کنه! منو باش فکر کردم خودش خوش سلیقه اس! با نفرت به چهره محمدرضا گلزار خیره شدم و رفتم از اتاق بیرون ببینم ایلیا داره چی کار می کنه. نشسته بود روی کاناپه چرمی روبروی ال سی دی و داشت پی ام سی نگاه می کرد ... مانتوم و شالم رو در اوردم اویزون کردم به چوب لباسی بالای در اتاقش و رفتم پیشش. نشستم کنارش و با لبخند گفتم:
- چی نگاه می کنی؟
بدون اینکه نگاه کنه گفت:
- نمی بینی؟
جا خوردم! اولا که بار اول بود با تاپ می نشستم جلوش ولی انگار اصلا نمی خواست منو ببینه! دوم اینکه بار اولش بود داشت با این لحن با من حرف می زد. با ناراحتی گفتم:
- ایلیا ... یعنی چی؟
- خوب سوال مسخره نپرس ... یه نگاه بنداز ببین چیه ...
پام رو انداختم روی پام و سعی کردم خونسرد باشم. گفتم:
- می تونم دلیلی این رفتارت رو بدونم؟
کانال رو عوض کرد و رفت آی فیلم ... داشت فیلم دو خواهر رو نشون می داد. جوابم رو نداد ... اصلا انگار نه انگار من حرف زدم. گفتم:
- ایلیا ...
داد کشید:
- برای چی با یه بچه حرف می زنی؟ هان؟ نمی خوام دیگه چیزی بشنوم ... الان هم می خوام فیلم ببینم خواهشا ساکت باش ...
با دهن باز نگاش کردم. یعنی چی؟ یعنی واقعا دعوای ما اونقدر بزرگ بود که الان بخواد قهر کنه؟! به غرورم حسابی برخورد من به خاطر اون رفته بودم خونه شون و حالا داشت اینجوری جوابم رو می داد. از جا بلند شدم و رفتم سمت مانتوم . مدام منتظر بودم بلند شه بیاد طرفم بغلم کنه و کدورت ها برطرف بشه ولی انگار نه انگار ... شش چشمی رفته بود توی تلویزیون. کیفم رو هم برداشتم و رفتم سمت در ... حتی سرش رو بالا نیاورد. در رو باز کردم و قدم بیرون گذاشتم. زیر چشمی نگاش کردم... فکر کنم اصلا نفهمید من دارم می رم ... با حرص در رو کوبیدم به هم! اینم از نامزدمون ... با بغض لبم ور گاز گرفتم و زدم از ساختمون بیرون ... رفتم کنار خیابون و توی کیفم سرک کشیدم ... وای! طبق معمول مواقعی که با ایلیا می رفتم بیرون کیف پولم رو همراهم نیاورده بودم! حالا باید چطور می رفتم سمت خونه؟ می تونستم تاکسی بگیرم و دم در خونه پول از مامان بگیرم بهش بدم ... اما ترجیح دادم پیاده برم. حالم اصلا خوب نبود. ایلیا این قضیه رو می دونست ... بهش گفته بودم با تو که می یام بیرون پول همرام نمی یارم ... یعنی براش مهم نبود ؟ از توی پیاده رو می رفتم و بهش فکر می کردم ... به دلیل قهرمون! چه دلیل مسخره ای! خیلی دلم از دستش گرفته بود ... یاد حرف مامان افتادم:
- از بس رمان می خونی انتظار داری شوهرت هم عین پسرای تو رمانا باشه ... مامان اونا قصه است! دلتو به این جفنگیات خوش نکن ...
توی دلم گفتم:
- نکنه واقعا من زیادی انتظار دارم؟ شاید ایلیا طبیعیه ...
ولی آخه کدوم آدم طبیعی بعد از ازدواج اتاقش رو پر از عکسای یه بازگیر می کنه؟ حالا عکسای منو هم نزنه! به جهنم ... ولی عکسای یه نفر دیگه رو هم ... دل پرم بالاخره طاقت نیاورد و اشکام روی گونه ام چکید ... 
وقتی رسیدم خونه شب شده بود ، خونه ایلیا اینا خیابون فردوسی بود و خونه ما پروین ... دیگه پا برام نمونده بود، دوست داشتم هم خودم رو بکشم هم ایلیا رو ... در خونه رو که باز کردم مامان با هیجان پرید جلوم. عادتش بود! هر بار که از پیش ایلیا بر می گشتم مجبورم می کرد که همه چیز رو براش تعریف کنم. باید برای مامان حرف می زدم، اگه نمی گفتم می ترکیدم. با دیدن قیافه ام وا رفت و گفت:
- چته؟! 

راه افتادم سمت اتاقم و گفتم:
- الان می یام برات تعریف می کنم مامان، بذار لباسام رو عوض کنم.
رفتم توی اتاق، نمی دونستم درسته به مامان بگم رفته بودم خونه ایلیا اینا یا نه؟ اما خوب ایلیا شوهرم بود کار خلاف شرع که نکرده بودم! لباسم رو عوض کردم و رفتم بیرون. مامان با یه سینی چایی خوش عطر منتظرم بود. چقدر تو خونه مون آرامش موج می زد، برعکس خونه ایلیا اینا ... نشستم کنار مامان و نگاش کردم. نگرانی از توی چشماش بیداد می کرد. گفتم:
- امروز کارت چطور بود؟ تا وقتی من رفتم که مشتری نداشتی، بعدش چی؟
مامان توی پارکینگ خونه مون آرایشگاه زده بود. برای همین هم وقتایی که مشتری نداشت توی خونه بود و مشتری ها می دونستن باید زنگ رو بزنن تا مامان بره پایین. 
- چرا یکی دو نفر غروب اومدن ... تعریف کن ببینم ... چرا اینقدر ناراحتی؟
آب دهنم رو قورت دادم و همه چیز رو گفتم، نگفتم به چه قصدی رفتم خونه ایلیا اما گفتم ایلیا اصرار کرد بریم خونه شون. مامان سر صبر به همه حرفام گوش کرد و وقتی حرفام تموم شد گفت:
- والا آدم می مونه چی بگه! 
- منم دقیقا شوکه شده بودم. حالا بدتر از اون عکسا برخورد ایلیا بود مامان! انگار نه انگار من باید ناراحت بشم و قهر کنم، رفت نشست پای تلویزیون به فیلم دیدن. بعدم که اومدم بیرون نه دنبالم اومد و نه تا همین الان یه زنگ بهم زده!
- آخه دخترم مرد با غرورش زنده است، ایلیا هم سنی نداره الان فکر می کنه تو با حرفت غرورش رو شکستی! 
- مگه دوست دخترشم؟ این حرفا چیه مامان؟ من قراره زنش بشم. الان هم محرمشم ... می خواست قهر هم بکنه جاش بود منو بیاره برسونه دم خونه و بعدش بره ...
- آره حرف تو درسته، اما مردا بعضی وقتا بعضی کارا رو بلد نیستن، حتما باید یادشون بدی ... عین بچه ها! مگه ایلیا چند بار زن گرفته؟ اگه توام قهر کنی چیزی درست نمی شه. تو باید در این مورد با ایلیا حرف بزنی. همین چیزایی که به من گفتی رو برو به اونم بگو ... البته با لحن خوش، نه اینکه بری بگی خیلی بی غیرتی! زنتو یکه و تنها ول کردی وسط خیابون می دونستی پول هم نداره! تو دیگه چه مردی هستی! نه! اینجوری نه! با زبون خوش بهش بگو ... بگو بهتر نبود اینجوری رفتار می کردی؟ بالاخره مشکل بین همه هست، به خصوص اوایل زندگی. چه بهتر که من و تو با هم حلش کنیم ...
به حرفای مامان فکر کردم. راست می گفت. سرم رو تکون دادم و گفتم:
- باشه همین کار رو می کنم.
- آفرین. همیشه هم به حرفاش خوب گوش کن، شاید اون دلیلی داشته باشه که من و تو ازش سر در نمی یاریم. 
مطیعانه گفتم:
- باشه ...
چاییمو برداشتم و مشغول نوشیدن شدم. تصمیم داشتم بعدش به ایلیا زنگ بزنم. راه حل مامان خیلی خوب بود. 
**


مطالب مشابه :


رمان هدف برتر(1)

رمان ♥ - رمان هدف برتر(1) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان هدف برتر(1)




رمان هدف برتر(8)

رمان ♥ - رمان هدف برتر(8) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان هدف برتر(8)




رمان هدف برتر(4)

رمان ♥ - رمان هدف برتر(4) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان رمان هدف برتر(4)




رمان هدف برتر(10)

رمان رمان ♥ - رمان هدف برتر(10) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان




رمان هدف برتر(3)

رمان ♥ - رمان هدف برتر(3) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی - ♥ رمان رمان




رمان هدف برتر(7)

رمان ♥ - رمان هدف برتر(7) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی - ♥ رمان




هدف برتر | 20

بی رمان - هدف برتر | 20 - رمانها و ترانه های ایرانی | خارجی 17- رمان مخصوص موبایل درد و




11هدف برتر

رمان رمان ♥ - 11هدف برتر - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان 41-رمان هدف برتر.




16هدف برتر

رمان رمان ♥ - 16هدف برتر - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان 41-رمان هدف برتر.




15هدف برتر

رمان رمان ♥ - 15هدف برتر - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان 41-رمان هدف برتر.




برچسب :