فصل سیزدهم
اون
شب شهاب منو به زور سوار ماشین کرد تا به مهمونی بریم. با این که خیلی دلم
می خواست برم ولی جون دعوت نشده بودم دو دل بودم. خلاصه رفتیم و به خونه ی
آقای منصوری رسیدیم. خیلی شلوغ بود. زنگ در رو زدیم که رضا برداشت و در رو
برامون باز کرد. رفتیم داخل. واقعاً خیلی شلوغ بود. همونجا با شهاب و رضا
وایساده بودیم که متوجه خوش و بش بیش از حد یه پسر با فرشته شدم. حتی رو
بوسی هم کردن.
شهاب که رد نگاه منو گرفته بود از رضا پرسید: اون پسره کیه؟
رضا: نامزد فرشته ست دیگه. این جشن هم جشن تولده و هم جشن نامزدی.
چشمهام از شدت عصبانیت قرمز شده بود و به اون پسره خیره شده بودم. به گمونم
اسمش فرزاد بود. چون فرشته اینجوری صداش می زد؛ شهاب هم حال و روزش از من
بهتر نبود. یه لحظه فرشته چشمش به من افتاد، یه چیزی به فرزاد گفت و منو با
دست نشون داد. اونم به طرف من اومد.
فرزاد: ببخشید آقا می تونم کارت دعوتتونو ببینم؟
- کارت دعوت؟! من کارت دعوت ندارم.
فرزاد: پس چرا مثل گاو سرتو می ندازی پایین و به مهمونی که دعوت نشدی میای؟
شهاب: هوی! مواظب حرف زدنت باش. اول حرفاتو خوب مزه مزه کن که بعداً پشیمون نشی.
رضا: فرزاد خان اینا دوستای منن. من دعوتشون کردم.
فرزاد: رضا جون چرا آدمای بی شعوری مثل این آقا(منو می گفت) رو دعوت می کنی؟
شهاب اومد که بزندش که من و رضا جلوشو گرفتیم.
- شهاب بهتره که دیگه بریم. این جا جای موندن نیست.
شهاب با سر حرفمو تایید کرد. تابلویی رو که کشیده بودم.همونجا گذاشتم و
اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. تا خونه حرفی نزدیم، توی
خونه هم همینطور. اون شب دوباره دلم درد گرفت ولی شدیدتر از دفعات قبل بود
به طوری که با پنج تا قرص دردش خوابید.
صبح که بلند شدم شهاب رفته بود دانشگاه. امروز کلاس داشت. من هم گرسنه
نبودم، ولی دروغ چرا؟ آره گرسنه بودم ولی میلی به خوردن نداشتم. رفتم
گیتارم رو برداشتم و شروع به زدن کردم که تلفن خونه زنگ زد. گوشی رو
برداشتم.
- بله؟
فرشته: سلام. بیا توی پارک منتطرتم.
گیج شده بودم. یعنی چیکارم داشت؟! حتی نذاشت جواب سلامش رو بدم؛ رفتم و روی
همون نیمکت نشستم. منتظر بودم تا بیاد که یهو یکی از پشت گردنمو گرفت و
هفت هشت نفر ریختن روی سرم. همه شونم رزمی کار بودن به نظرم چون هر کاری که
کردم تنهایی نتونستم از پسشون بر بیام؛ اونقد زدنم که جون بلند شدن هم
نداشتم. آخر سر هم فرزاد اومد بالای سرم و گفت: خودت خواستی بچه. دوست
نداشتم بلایی سرت بیارم ولی دیگه می فهمی که تو مهمونی که بهت مربوط نیست
پات رو نباید بذاری.
اینو گفت و رفت؛ به زحمت خودمو به خونه رسوندم و روی مبل ولو شدم و خواب
رفتم. وقتی بیدار شدم شهاب بالای سرم بود و داشت زخمهامو می بست.
- کِی اومدی؟
شهاب: چند نفر بودن؟
- ولش کن اونو. حواسم نبود از روی پله ها افتادم.
شهاب یه نگاه عصبانی بهم کرد و گفت: من خر نیستم. فرق بین مشت و لگد رو با یه افتادن می دونم. حالا بگو چند نفر بودن؟
- بیخیال شهاب حا.....
شهاب یهو از کوره در رفت و با صدای بلند گفت: بس کن دیگه این مسخره بازیا
رو. یه روز چاقو می خوری و یه روز دیگه می زننت. من نمی تونم بشینمو زجر
کشیدن بهترین رفیقمو ببینم. این کارات فقط به خاطر همون عوضیه دو روی پول
پرسته. پس کِی می خوای خودت بشی؟ پس کِی می خوای بشی سینا جعفری که تنها
وارث جعفری بزرگ بود؟ ها، کِی؟
صبر کردم تا شهاب آروم بشه و بعد گفتم: راستی شهاب این فرزاد کارش چیه؟
شهاب: پس کار اون بوده. حدس می زدم.
- من کی گفتم کار اون بوده؟!
شهاب: تو نگفتی. خودم فهمیدم.
بلند شد بره که دستشو گرفتم و نشوندمش کنار خودم.
- ببین شهاب. اگه بری طرفش به ارواح خاک پدرم دیگه کاری به کارت ندارم و از اینجا می رم.
شهاب: چرا؟ چون نامزد فرشته ست؟ سینا خیلی دلم می سوزهوقتی می بینم با این
همه بدی که در حقت کرده. بازم دوسش داری. اون فرزاد کثافت هم اگه می دونست
تو کی هستی جرئت نداشت از ده کیلومتری اینجا هم رد بشه. می دونی کارش
چیه؟ اون هم تو همون شرکت که بابای فرشته دستشه کار می کنه. معاون آقای
منصوریه. فرشته اگه می دونست که این فرزاد اندازه ی خاک پای تو هم نمیشه
عمراً طرفش می رفت. اون هم به خاطر پول حاضر شده باهاش ازدواج کنه. تازه
به خاطر یه سفر کاری که برای آقا پیش اومده قراره همین هفته عروسی کنن.
عروسی دو تا نامرد به تمام معنا!
شهاب این حرفا رو گفت و از شدت عصبانیت چشمهاشو بست و تکیه داد به مبل.
- ببین شهاب. اگه فرشته فکر می کنه با فرزاد خوشبخت می شه من حرفی ندارم.
من می خواستم اول عشقمو فداش کنم و بعد پولمو. حالا هم هر جور خودش خودش می
خواد. من فقط خوشبختیش رو می خواستم.
دلم داشت از ناراحتی می ترکید. ولی جلوی بغضمو گرفتم و به بهونه ی خواب
رفتم توی اتاقم. دوست نداشتم شهاب اشکهامو ببینه. گرچه اشکی هم نداشتم و از
بس گریه کرده بودم چشمه اشکم خشکیده بود؛ روی تخت خوابیده بودم و دستهامو
زیر سرم گذاشته بودم که دوباره درد پیچید توی شکمم
تو
کلاس نشسته بودم.با این که بی تفاوتی فرشته برام زجر آور بود ولی دوست
داشتم بازم نگاهش کنم. چون می دونستم شاید دیگه نتونم ببینمش. امروز
چهارشنبه ست و آخرین کلاس این هفته. بعد از کلاس طبق معمول منتظر شهاب بودم
که شهاب رو دیدم. باز هم با حالت عصبانی. دوتا نامه هم دستش بود.
- سلام. چته؟ چرا باز آمپر چسبوندی؟
شهاب: خانوم خانوما برای عروسیش دوتامونو دعوت کرده. می خواد دوتامون توی این جشن بزرگ شرکت کنیم.
به فکر فرو رفتم. می دونستم قصد فرشته چیزی جز اذیت کردن من نبود.ولی نباید
کم می آوردم. باید می رفتیم. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. یه کمی به
سکوت گذشت که من سر حرف رو باز کردم.
- شهاب من باید توی مهمونی شرکت کنم.
شهاب با تعجب به من نگاه کرد.
شهاب: می خوای چه غلطی کنی؟توی اون مهمونی نکبتی شرکت کنی؟! دیوونه شدی؟!
- هر چی دلت می خواد بگو. تو رو نمی دونم ولی من حتماً باید توی این مهمونی شرکت کنم.
شهاب از شدت خشم دستشو کوبید روی فرمون و گفت: باشه هر کاری دوست داری بکن
ولی بدون چیزی به جز زجر کشیدن برات نداره. ای کاش از همون روز اول نمی
ذاشتم که تو عاشق این دختره بشی.
- تقصیر تو نیست. کاری از دست تو بر نمی اومد. من قبل از اینکه تو رو پیدا کنم بهش دل بستم.
شهاب دیگه حرفی نزد. تا روز عروسی فرشته همه وقتم به کر کردن می گذشت. ولی
بالاخره شب عروسی رسید. اون شب یکی از لباسهای شیک شهاب رو پوشیدم. عطر
مورد علاقمو زدم و رفتم جلوی آینه. تصویر داخل آینه رو نگاه کردم. خیلی وقت
بود که ندیده بودمش. جلوی آینه همون سینای قدیم وایساده بود. همون سینایی
که پسر ارشد آقای جعفری بزرگ بود؛ با شهاب به سمت محل برگذاری جشن رفتیم.
شهاب هیچی نمی گفت. اونم دلش گرفته بود.
عجب عروسی ای بود! همه آدمای کله گنده شهر اومده بودن. من و شهاب یه گوشه
وایساده بودیم و به این جشن مسخره نگاه می کردیم. البته فقط برای ما مسخره
بود. وگرنه بقیه که معلوم بود خیلی بهشون خوش می گذره؛ بالاخره عروس و
داماد هم رسیدن و همه شروع به دست زدن کردن. فرشته چقد توی لباس عروس خوشگل
شده بود، شده بود یه فرشته به تمام معنا. وقتی چشمش به من افتاد اول تعجب
کرد ولی بعد یه پوزخند زد. اشک توی چشمهام حلقه زده بود. فقط به اون صحنه
خیره شده بودم که یه نفر دستشو گذاشت روی شونم. برگشتم طرفش که در منو بغل
کرد. من هاج و واج مونده بودم. ولی بوی این آغوش رو می شناختم. خودمو ازش
جدا کردم. درست حدس زده بودم. این عمو سعید من بود. گرد پیری روی سرش نشسته
بود. زود پیر شده بود. همینجور بدون حرف گریه می کرد. منم دیگه نتونستم
جلوی اشکهامو بگیرم. همه با تعجب به ما نگاه می کردن. صدا از کسی بلند نمی
شد. عمو سعید یه نگاه به سر تا پای من انداخت و بعد منو برد و همراه خودش
روی یه صندلی نشوند.
عمو سعید: معلومه تو کجایی پسر؟
- ببخشید عمو می دونم خیلی اذیت شدین. فقط می تونم بگم معذرت می خوام.
عمو یه لبخند بهم زد و دوباره منو توی آغوش خودش گرفت. همه به جز شهاب از
تعجب چشمهاشون از حدقه بیرون زده بود. مخصوصاً فرشته که کنکاوی توی نگاهش
موج می زد. همه همینطور ساکت بودن که پدر فرشته جلو اومد و گفت آقای ایزدان
شما این پسره رو می شناسید؟!
عمو یه نگاه عصبانی بهش کرد و گفت: آقای منصوری مواظب حرف زدنتون باشید.
ایشون آقای سینا جعفری تنها پسر آقای جعفری بزرگ هستن و تنها وارث من و
پدرشون هستن.
تعجب همه دو برابر شد. پدر فرشته آب دهنشو قورت داد و گفت: ببخشید من ایشون رو نشناختم.
می شد تعجب رو توی صورت فرشته، ترس رو توی صورت فرزاد و خوشحالی رو توی
چهره شهاب دید. ولی همه ی اینا برای من فرقی نداشت. چون من فرشته رو از دست
داده بودم و دیگه اون مال من نبود؛ دیدم دیگه نمی تونم بیشتر از این توی
جشن باشم به همین دلیل همراه عمو سعید و شهاب به طرف خونه شهاب راه
افتادیم. شهاب راست می گفت اون عروسی چیزی جز زجر کشیدن برای من نداشت؛
تا اواخر شب عمو سعید ازم سوال می کرد که چرا رفتی و از این حرفا. ولی من
توی این باغا نبودم. من تو فکر فرشته بودم.فرشته برای من زندگی بود.
بالاخره عمو اجازه داد که بریم و بخوابیم.
من هم به اتاقم رفتم تا بخوابم...
اون
شب سینا زودتر از همه رفت بخوابه. بعدش هم عموسعید رفت. منم یکم تلویزیون
نگاه کردم و بعدش رفتم و خوابیدم؛ صبح زودتر از همه بیدار شدم. یه لیوان رو
آب کردم و رفتم تا سینا رو بیدار کنم. در رو خیلی آروم باز کردم و رفتم
داخل. خوابِ خواب بود. خیلی آروم خوابیده بود. لیوان آب رو خالی کردم رو
سرش و فرار کردم. از اتاقش پریدم بیرون ولی دیدم صدایی نیومد.دوباره رفتم
توی اتاق، سینا همونجور خواب بود. هم تعجب کردم و هم ترسیدم. باقدمهای آروم
رفتم نزدیک. موههای لَختش که حالا خیس شده بود، ریخته بود رو صورتش و خیلی
خوشگلش کرده بود. رفتم کنار تختش نشستم. هیچ حرکتی نمی کرد. حتی نفس هم
نمی کشید. صداش زدم ولی باز هم تکون نخورد. دستشو گرفتم سردِ سرد بود و نبض
نداشت. باورم نمی شد. توی چهره معصومش نگاه کردم. عین یه بچه خوابیده بود.
اختیار اشکهام رو مداشتم حتی توان نداشتم که فریاد بزنم و عموسعید رو خبر
کنم. فقط توی صورت قشنگش نگاه می کردم و گریه می کردم. توی اون یکی دستش
دوتا پاکت بود. برداشتموشون. رو یکیشون نوشته بود«برای دوست عزیزم شهاب» و
روی اون یکی نوشته بود«برای عشقم فرشته» بغض گلومو گرفته بود. اشکهام اجازه
خوندن نمی دادن. ولی با هر زحمتی بود نامه رو باز کردم و شروع به خوندن
کردم
«سلام رفیق. امیدوارم الان که این نامه رو می خونی. در حال گریه کردن
نباشی. پاک کن اشکاتو. مرد که گریه نمی کنه. این نامه رو نوشتم چون می دونم
امشب دیگه از درد می میرم. خوشحال باش چون دوستت از درد کشیدن راحت شده.
مرگ من تقصیر هیچکس نبود. خودم خواستم. دکتر بهم گفت که بخاطر آسیبی که
کلیه ات در اثر چاقو خورده نمی تونی کلیه اهدا کنی. ولی من تمام عواقبشو
پذیرفتم. چون فرشته رو بیشتر از خودم دوست داشتم. نمی دونم توی چشمهای
فرشته چی بود که هر وقت بهشون نگاه می کردم یاد چشمهای مادرم و سارا می
افتادم. شاید به همین خاطر بودکه عاشق فرشته شدم، شاید به همین خاطر بود که
حتی اون زمانی که فرشته منو از خودش روند من نتونستم ازش بگذرم؛ بگذریم
حیف که نتونستم بهش برسم. ولی مهم خوشبختیه اونه، اگه اون خوشحال باشه منم
خوشحالم. مراقب عموسعید باش، شاید نتونه مرگ منو تحمل کنه. اون یکی نامه رو
هم به دست فرشته برسون. بازش نکنی ها! داخلش همون شعری رو نوشتم که هیچوقت
فرصت نشد براش بخونم. بهش بگو مواظب کلیه من باشه. الان که دارم این نامه
رو می نویسم از درد به نفس، نفس افتادم. این دنیا به من وفا نکرد. امیدوارم
به تووفا کنه.سعی کن همیشه توی زندگیت مرد باشی. جسدم رو هم کنار خانواده
ام دفن کنین تا اگه موقع زنده بودن نتونستیم کنار هم باشیم حداقل الان دیگه
کنار هم باشیم.دیگه حرفی ندارم. خداحافظ دوست با وفای من.از طرف دوستت
سینا»
دیگه گریه هام به زاری تبدیل شده بود. به صورتش که نگاه می کردم تاسف می
خوردم. حیف بود. واقعاً حیفش بود. توی دلم چنان تنفری از فرشته پیدا کرده
بودم که اگه نزدیکم بود با دستام خفش می کردم. ولی نمی تونستم چون می
ترسیدم سینا ناراحت بشه. باید به وصیتش عمل می کردم. با پاهای لرزان به طرف
درب خروجی رفتم. ماسشین رو برداشتم و به طرف خونه فرشته راه افتادم.
آفتاب تازه طلوع کرده بود. شیشه رو پایین کشیدم و بعد از چند دقیقه رسیدم؛ زنگ در رو زدم که بعد از چند دقیقه فرشته برداشت.
فرشته بله کاری داشتی شهاب؟
- فرشته یه لحظه بیا پایین می خوام باهات صحبت کنم.
فرشته که چشمهای گریه ای منو دید گفت: اتفاقی افتاده شهاب؟
- تو رو خدا بیا دم در.
چند دقیقه بعد فرشته اومد دم در خونه
فرشته؟چیه؟ زود حرفتو بزن. نمی خوام فرزاد تو رو اینجا ببینه.
نامه رو بهش دادم و گفتم: سینا گفت مواظب کلیه ام باش. امیدوارم ازش خوب
استفاده کنی . بعد یه لحظه مکث کردم و گفتم: تو جونت رو مدیون اونی ولی
امیدوارم تقاص بدی هایی رو که بهش کردی پس بدی. این نامه هم آخرین وصیتش
بود.
بعد رومو برگردوندم و همونطور که اشکهام سرازیر بود از اونجا دور شدم؛
فرشته همونطور دم در خشکش زده بود و نامه به دست وایساده بود.... |
| |
مطالب مشابه :
قسمت آخر
ر مثل رمان - قسمت آخر - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر دوست دارن ، حیف است
قسمت اول رمان دختری از جنس غرور.......
ر مثل رمان باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر دوست دارن ، حیف است آن همه اشک را
قسمت پانزدهم رمان دختری از جنس غرور
ر مثل رمان - قسمت پانزدهم رمان دختری از جنس غرور - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو
قسمت سیزدهم رمان گیتار خیس
ر مثل رمان - قسمت سیزدهم رمان گیتار خیس - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر
قسمت ششم رمان گیتار خیس
ر مثل رمان - قسمت ششم رمان گیتار خیس - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر دوست
قسمت چهارم
ر مثل رمان - قسمت چهارم - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر دوست دارن ، حیف است
قسمت دوازدهم رمان گیتار خیس
ر مثل رمان - قسمت دوازدهم رمان گیتار خیس - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر
قسمت هفتم رمان گیتار خیس
ر مثل رمان - قسمت هفتم رمان گیتار خیس - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر دوست
قسمت سوم دبیرستان عشق
ر مثل رمان - قسمت سوم دبیرستان عشق - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر دوست
برچسب :
ر مثل رمان