رمان نیش - قسمت اخــــر
غروب محمد همراه پدرش به مسجد محل رفتند و بعد از نماز مغرب و عشا از پیش نماز خواستند تا برایشان استخاره بگیرد .انگار محمد بی تابتر بود ، پیشنماز با لبخندی مهربان گفت:ان شا... که خیر ِو محمد بلافاصله به کورش زنگ زد . حنانه قبل از اینکه سیم کارتش را عوض کند، شماره ی برادرش را داده بود و همان شبی که حنانه رفت یکبار محمد تلفنی با کورش صحبت کرده بود تا از رسیدن حنانه خاطر جمع شود برای همین شماره اش را داشت .اتفاقا وقتی به کورش زنگ زد و از او خواست تا با مادرش صحبت کند ،کورش گفت که او کنارش در ماشین است و در حال رانندگی و قرار شد خودشان با او تماس بگیرند . انتظارش چندان طولانی نشد . سیما خیلی زود تماس گرفت . کمابیش او را می شناخت اما از اینکه محمد با او کار داشت متعجب و نگران بود برای همین سریع پرسید: چیزی شده اقا محمد برای پدر ِ حنانه اتفاقی افتاده؟محمد زود گفت: نه نه ... برای امر دیگه ای زنگ زدم ... راستش خواستم با خودتون مشورت کنم ... در مورد نامزد ِ حنانه س ، اقا پیروز ، ایشونو که می شناسید ؟سیما بهتزده گفت: بله اما ... نامزد؟ منظورتون چیه ؟-راستش ایشون امروز ظهر پیش من بودن ...همونطورم که خبر دارین حنانه بی خبر گذاشته اومده قائم شهر ،یعنی با یه نامه نامزدیشو به هم زده اما پیروز دست بردار نیست و ادعا می کنه که هنوزم به دختر شما علاقمنده ... من حتی بهش گفتم چرا بعد زا دوهفته اومده سراغ حنانه که گفت پدر ِ حنانه بهش قول داده بوده که بیارش شمال اما دست اخر گفته هیچ کمکی بهش نمی کنه و اینه که ایشون اومدن سراغ من ...با اینحال من فکر کردم اول با خود ِ شما مشورت کنم ...سیما قلبا خوشحال شد هنوز هم نمی توانست بفهمد چرا حنانه در مورد پیروز که او حسابی شیفته اش شده بود ، اینطور سرد و بی تفاوت حرف می زند خودش هم کنجکاو بود بداند علت به هم خوردن نامزدیشان چیست ، پس گفت: راستش منم سر ازکارای حنانه در نمی یارم از طرفی هم بدم نمی اد بااقا پیروز صحبت کنم ببینم اصل قضیه چیه ... اگر لطف کنید شماره ی ایشونو بدین به من خودمم باهاشون تماس می گیرم !محمد شماره را داد و گفت: راستش شاید ... شاید به نظرتون دخالت کردم یا ... یا فکر کنید نیازی نبوده اما من قبل از اینکه با شما تماس بگیرم استخاره گرفتم و خدارو شکر نتیجه خوب بوده اینه که ... فکر می کنم باید به این اقا پیروز یه فرصت مجدد داده بشه ... چون ایشون خیلی برای دیدن حنانه مصر هستن !سیما با خوشحالی گفت: از شما چه پنهون منم خوشحال میشم این دختر سرانجام بگیره با این حرفتون خیالم راحتتر شد ... از شما هم یک دنیا ممنون حق برادری رو به جا اوردین ...حنانه دائم از خوبیاتون تعریف می کرد واقعا ازتون متشکرم !-خواهش می کنم پس دیگه من به اقا پیروز زنگ نزنم ؟ شما خودتون پیگیری می کنید ؟-بله بله ...فردا صبح در اسرع وقت بهشون زنگ می زنم . یک دنیا ممنون!سیما از ته دل دعا می کرد این ماجرا ختم به خیر شود ... می دانست شوهرش ... مرد رذل و کثیف و چشم چران است اما اینکه به دخترش حنانه نظر داشت... برایش خیلی سنگین بود و از وقتی فهمیده بود که حنانه نامزد کرده خیلش او هم راحتتر از پیش شده بود ولیکن این پانزده روز به اندازه سه سال گذشته به او استرس وارد شده بود .سه روز بعد...وقتی عزیزگفت" مهمان داریم"حنانه کمی ترسید از فکر امدن اتابک و نگاه های ناراضی و عصبی مادرش ،دلش فشرده شد برای همین با نگرانی پرسید:عزیز اتابک داره می اد ؟عزیز با خوشحالی گفت : نه مادر ... رخت و لباس تر و تمیز بپوش ... مادرتم می اد مهمانمون تا یکساعت دیگه می رسه !خیال حنانه کمی جمع شد با دل نگرانی فکر کرد مبادا با این حال و روز خوش عزیز مادرش برای او خواستگار دست و پا کرده چرا که هنوز به مادرش نگفته بود نامزدی اش را رسما با پیروز به هم نزده ... از فکر پیروز لحظه ای بی خیال همه چیز شد و قلبش گرفت ... نمی دانست چه توقعی از پیروز داشت اما دلش می خواست یک جوری او دنبالش بگردد اما محمد که حرفی نزده بود و او هم خجالت می کشید چیزی بپرسد ... غافل از اینکه ...موبایلش زنگ خورد پسردایی اش نصیر بود .-الو سلام نصیر !نصیر با لحن شوخ و شادی گفت: به سلام دختر عمه جان ... فردا رو که یادت نرفته!حنانه کمی فکر کرد و گفت: فردا؟!همان موقع صدای زنگ در حیاط امد . عزیز صدا زد: حنانه ...حنانه عزیز برو درو باز کن مادر !حنانه همانطور که به طرف در می رفت گفت: آهان فردا ...چی بود اسمش !؟-می خوایم بریم اب گرم لاویج ... جنگل ُ صفا دیگه ...هستی یا نه؟حنانه پشت در ایستاد و گفت: پایه م اساسی ... صبح ساعت چند ؟-ساعت پنج و نیم می ایم ...راه طولانیه !-باشه من صبح منتظرم ...خدافظ!حنانه دستی به شالش کشید و در را گشود کسی پشت درب ِ بزرگ و قهوه ای رنگ خانه نبود . سرش را بیرون برد و شوکه شد . قلبش لحظه ای ایستاد بعد با کوبش بیشتری به طپش در امد .-به سلامتی صبح منتظر ِ کی هستی شما ؟حنانه صاف ایستاد و نگاهش کرد بهتزده پرسید: تو اینجا چکار میکنی ؟چطوری اومدی اینجا...؟-باماشین ...پیروز لبخندی عمیق زد وکاملا مقابلش قرار گرفت و ادامه داد-دلم برات تنگ شده بودحنانه!پژوی 206مادرش را از انتهای کوچه دید و با اخمی درهم ،سرد و تلخ ،باز تکرار کرد: واسه چی اومدی ؟پیروز پوفی کرد و توی دلش گفت"فقط باید صبور باشی ... صبور!" از این اخلاقها نداشت از زن متلک بشنود و جوابش را ندهد اما با حنانه خیلی بد کرده بود و بایستی کوتاه می امد.-سلام!صدای سیما و متعاقبش کوروش ،به پیروز کمی فرصت داد تا دوباره خونسردی اش را بدست بیاورد . با انها سلام و احوالپرسی مفصل و گرمی کرد و به زودی به دعوت عزیز ، داخل خانه ی بزرگ انها شد .انبوه درختان پرتغال نارنگی نارنج و ازگیل را گذراندند تا به ساختمان قدیمی و با صفای خانه رسیدند .حنانه عصبانی بود بیشتر از دست خودش ، چرا باید از دیدنش خوشحال شود ... پیروز انهمه اذارش داد اما حالا از اینکه اینجا بود قلبش به وضوح می لرزید ، بعد از اینکه مطمئن شده بود از طرف پدرش حمایت مالی نشود رنج ِ این سفر و اینهمه حقارت را نچشیده بود که حالا باز درگیر احساساتش باشد ...پیروز نباید می امد ...مگر چیزی عوض شده بود که حالا اینجا بود؟مادرش از دیدن قیافه ی بغ کرده اش،کلافه شد و توی دلش گفت"کاش باهاش حرف زده بودم و گفته بودم پیروز داره می اد...اخه پسر به این خوبی ... چرا این دختر با بخت خودش بازی می کنه"حنانه چای اورد و خیلی محترمانه روبه پیروز گفت:چای تون رو خوردین ؛ کار ِ تون دارم!پیروز در جا برخاست و گفت: چایی رو بعدا می خورم... بفرمایید!و اشاره کرد بروند جایی دیگر ...سیما چشم غره ای رفت و عزیز به محض دور شدنشان اهسته گفت: یه رگ ِ اون بابای کله خرش تو تن ِ این دختر هست ...پسر به این ماهی ...چشه مگه؟!حنانه حرفهای عزیز را که با لهجه ی غلیظ ادا شده بود شنید و بغض کرد برای همین عصبی تر ازپیش وقتی جایی خلوت رسیدند گفت: برای چی اومدی ؟ مگه من نگفتم ما به هم نمی خوریم !پیروز باز سعی کرد خونسرد باشد برای همین اخمی تصنعی کرد وگفت: چرا تو باز دامن پوشیدی ؟حنانه غضبناک و عصبی توی سینه اش رفت و گفت:می خوام بدونم واسه چی اینجایی ؟اگه مامانم خواسته ...پیروز اخم کرد و سعی کرد فقط سرد حرف بزند ...هنوز برای به کار بردن زور خیلی زود بود.-من خودم پیدات کردم ... مامانت از من نخواسته بیام ...حالا مهلت میدی حرف بزنم یا نه؟-چه حرفی مثلا ...من خیلی واضح برات ...پیروز حرفش را برید و گفت: ببین ...خیلی دارم خودمو کنترل می کنم مودب باشم و رفتار بدی روکه جلوی مادرت اینا باهام داشتی ندید بگیرم پس اگه می خوای هی جفتک بندازی رو اعصابم بگو تا برم !حنانه از فکر رفتنش ،ناامید شد اما گفت:برو!پیروز عمدا نگاه ِ بیتابش را توی صورتش به گردش دراورد و گفت:بسیار خب میرم ...اما خودت خواستی !حنانه بغض کرد چرا اینقدر پیروز زود تسلیم شد .-اره تو تهرانم من بودم که خواستم تو بری ...حالام دعوتنامه نفرستادم بیایـ ...پیروز دور و بر را نگاه کرد و اهسته گفت: نخیر اشتباه حالیت شد جونم ... اومده بودم منطقی باهات حرف بزنم حالا که مثل اسب رم می کنی می رم اما دفعه ی بعد دیگه اینطوری نمی یام باهات حرف بزنم ...ترو باید همون نیش زد ارزش ِ ...چانه ی حنانه لرزید و پیروز ته ِ دلش خالی شد و بی اختیار بغلش کرد ...انقدر سریع او را تویاغوشش کشید که حنانه هم جا خورد اما توی گوشش زمزمه کرد :باور کرده بودم که دوسم داریُ دروغ نمیگی که الان اینجام ...بعدا می ام اما تلافی این استقبال گرمتو سرت در می یارم !و رهایش کرد و راه افتاد چند قدمی نرفته بود که برگشت و حنانه را همانطور میخکوب سرجایش دید برای همین برگشت و دستش را گرفت و با هم به طرف ِ ساختمان رفتند . به اصرار عزیز نشست چایش را خورد و بعد هم خداحافظی کرد و بی هیچ حرف دیگری به حنانه ، رفت .حنانه نمی دانست در جواب پرسشهای بی امان مادر و عزیزچه پاسخی بدهد . دست اخر با ناراحتیگفت: خجالت نکش مامان اگه وجودم اضافیه بگو ...بگو تا برم از شرم خلاص شی !و گریه کنان داخل اتاقش شد .اما خوب می دانست که دلتنگی اش از بابت رفتن پیروز است نه چیز ِ دیگرحنانه تا صبح پلک روی هم نگذاشت ...اگر از اینجا هم طردش می کردند جایی را نداشت برود منتها دلش گرم بود که مادرش با عواطف مادرانه لااقل اجازه نمی دهد او باز هم نزد پدرش برگردد .تازه چشمانش داشت گرم می شد که نصیر اس داد ویادش امد امروز قرار گذاشته اند بروند اب گرم لاویج ، بیحوصله برخاست ومسواکی زدو مثل همیشه کرم مطوب کننده زد و مانتویی سدری رنگ باشال سرش کرد و بی انکه ارایشی بکند از ساختمان بیرون رفت .دیشب مادرش بی هیچ حرفی رفت اما عزیز می رفت و می امد و به اسم نصیحت حسابی مخش را می خورد . با خودش گفت"اونا که نمی دونن این اقا چه حقه بازیه ... پدرمو دراورده حالا اومده عوض ِ معذرت خواهی طلبکارم هست ...اصلا نفهمیدم برا چی اومده "و شک کرد به اینکه جمله ی "دلم برات تنگ شده " را واقعا از او شنیده یا خیالاتی شده ...جلوی در ایستاده بود که نور چراغهای ماشین نصیر را دید اما با نزدیک شدن ماشین متوجه شد که بله ... پیروز امده ،با خودش گفت"پس بگو چرا مامان بی خیالم شد ...نقشه کشیده برام"اما ته ِ دلش از اینکه پیروز را این موقع صبح انجا می دید ان هم در صورتی که فکر کرده بود ، پیروز جدا قیدش را زده ،خوشحال شد.قبل از اینکه پیروز پارک کند ، ماشین نصیر هم از سرکوچه دیده شد . حنانه اخمی به چهره نشاند و قدمش را به سوی ماشین نصیر کج کرد . پیروز پیاده شد و اهسته گفت: سوار شو منم دارم باهاتون می ام!حنانه به خیالش کمی ناز کرد: نمی خوام با پسر داییم می ام !نصیر پیاده شد و با شکو ظن به پیروز چشم دوخت .پیروز خشمش را فرو داد و رو به نصیر گفت:سلام ...نامزد ِ حنانه هستم حالتون خوبه؟نصیر با چشمان گرد به حنانه نگاه کرد که او توضیح داد: ما ...سکوت ناگهانی حنانه ،نصیر را به حرف اورد و طعنه زد:اِ مبارک باشه دختر عمه ...نگفته بودی ...و با دلخوری به سمت پیروز رفت و دست داد حنانه شرمزده همانجا ایستاده بود و عاقبت برای خالی نبودن عریضه به حرف امدو گفت:پس ...بچه ها کجان ...؟نصیر گفت:اول اومدم دنبال تو ...خب ...پیروز سریع گفت:با هم هم مسیریم نصیر خان شما بفرمایید ما پشت سرتون می ایم (و به حنانه اشاره کرد)بیا!نصیر سوار ماشینش شد و دنده عقب گرفت . حنانه هم به ناچار و البته از خداخواسته همراه پیروز شد و فکر کرد "منو باش گفتم این برگشت تهران"پیروز همانطور که دنده عقب می رفت ،گفت: با این لندهور توی این تاریکی کجا می خواستی بری ؟حنانه خوشش نیامد مثلا فکر کرده بود این دوری پیروز را سر عقل می اورد .-درست صحبت کن ...اون پسر داییمه !پیروز با ژست خاصی دنده را عوض کردو گفت:من کی ام هان؟! خوشبختانه یا از شانس من بوده یاحماقت جنابعالی که هنوز اون صیغه به قوت خودش باقیه !حنانه با غیظ گفت:بعد ِ شونزده روز پاشدی اومدی اینجا که چی ؟پیروز نیم نگاهی به صورتش انداخت و گفت:این سوالت رو باید دیشب می پرسیدی و جواب میگرفتی الان دیگه هیچ جوابی بهت نمیدم فقط سوال می کنم!حنانه کم اورد از رفتار سرد پیروز سردرنمی اورد ومنتظر کمی نرمش و ملایمت بود که دریغ ...-من جوابی بهت نمیدم ... جز اینکه ولت کردم تا راحت بشم از دستت حالا برا چی اومدی ...نکنهپولی چیزی طلب داری ازم؟پیروز پوزخندی زد و با خشونت گفت: اهان ...پس قصه ی "ما به هم نمی خوریمو جهیزیه ندارم"کشکه ، خانوم هنوز کینه به دل دارن ...منو میذاری سرکار ... ؟ ادمت می کنم حنانه خیلی سرخودشدی ...خیلی غلط کردی بدون خبر راه افتادی اومدی اینجا !حنانه فریاد زد:به تو چه ...تو چه کار ه ای که باز خواستم می کنی ...یه صیغه خوندی اینی وای بهحال ِ اینکه شوهرم می شدی ...نگه دارمی خوام برم !پیروز به ماشین نصیر که داخل خیابانی پیچید نگاه کرد و بی انکه دنبالش برود گاز داد و خوشبختانهحواس حنانه نبود .بعد نفس راحتی کشید و خبیثانه گفت :حنانه ...بلایی به سرت بیارم ... بابت دیشب از دستت شکارماساسی ...ضمن ِاینکه مردم بی صیغه و حرومی همه غلطی می کنن تو که دیگه ...و خنده ای سر داد و به حنانه نیم نگاهی انداخت که مستاصل او را می نگرد.-تو از من چی می خوای؟استیصال و غم را در کلام حنانه حس می کرد .-من می خوام تلافی این شونزده روز رو سرت درارم!حنانه با ترس پرسید: فقط همین!پیروز با بدجنسی گفت:فقط همین ...ما کار ِ دیگه ای با هم نداریم ...داریم؟!حنانه صاف نشست و با لحن غم الودی گفت:باشه !پیروز خنده اش گرفت خنده ای تلخ و غم الود از لحن مظلوم ِحنانه ... از اینکه اینطور ساده مطیعش می شد .-چی باشه ...؟حنانه بغضش را پس زد و گفت: باشه دیگه هر کاری می خوای بکن بعدش دیگه برو !-پس هر کاری خواستم می کنما!حنانه نتوانست در برابر نگاه پر از شعف ِپیروز تاب بیاورد و اشکهایش روان شد و گفت:هر کاریخواستی بکن ...من که ...سکوت کرد و با خودش گفت"خیلی ساده ای حنانه خیلی خری که با خودت گفتی پیروز به خاطر توبرگشته...کی بهتر از من برای پیروز ... کی ساده تر و بی کس و کارتر ..."واشکهایش را پاک کرد و ناگهان پرسید: پس ماشین نصیر کو؟پیروز با خنده گفت: اونو که پیچوندم ...حنانه وحشتزده نگاهش کرد و گفت: کجا می ریم!-داریم میریم ویلای پوری اینا ...(بعد با شیطنت صدایش را پایین اورد و ادامه داد) جاش دنج ِ خلوت ِ...توووووپ ِحنانه بغض کرده و رنجیده نگاهش کرد و با صدایی مرتعش گفت: همیشه ...منو ...تو فقط منو واسهیه کار می خواستی؟پیروز لپش را کشید و گفت: از وقتی فهمیدم خیلی منو دوست داریُ دروغم نمیگی انگیزه م بیشترمشد !-برای چی انگیزه ت بیشتر شد؟-برای با تو خوابیـ ...حنانه چشمان اشکالودش را به هم فشرد و نالید: پس دروغ بود که می گفتی می خوای منو عقد کنی ... ؟پیروز خشن شد: اون حرفم مال ِ وقتی بود که جفتک ننداخته بودی ُ منو با یه نامه نپیچوندی !حنانه متاثر و معصومانه گفت: پیروز من واسه خودت گذاشتم رفتم ... می خواستم خودم تو چشمخانواده ت بد بشم که تو با خیال راحت بدون شنیدن سرزنش به زندگیت برسی !پیروز باز لپش را کشیدو گفت: الان داری خرم می کنی ؟و او را به جانبش کشید و توی بغلش فشرد و روی موهایش را بوسه زد و چون می لرزید زمزمهکرد: نترس ...بعدش که کارم تموم شد چون تو می خوای میذارم می رم!حنانه آه کشید واز اینکه او اینطور راحت می گفت"میرم " قبلش تیر کشید اما خیلی زود ترس بروجودش مستولی شد .یعنی پیروز می خواست او را ببرد که دخترانه هایش را بر باد دهد ؟هوا کم کم داشت روشن می شد و انها نزدیک محمود آباد بودند .حنانه از ترسو استرس داشت جان می داد .معده ی خالی اش می جوشید و ته ِ حلقش طعم شور ِ دلهره را حس می کرد .عاقبت به حرف امد و وحشتزده گفت: من ...من نمی خوام با تو بیام !پیروز چشمان خواب الودش را به حنانه دوخت وگیج و ویج پرسید: هووم ؟!حنانه بیشتر ترسید اما تکرارا کرد : من نمی خوام با تو بیام ...نمی خوام اینده مو تباه کنمپیروز خمیازه ای کشید و گفت: ببین ... دختری که جهیزیه نداره اینده رو می خواد چکار ؟ ...مگه نمی خواستی نامزدی رو به هم برنی چون جهیزیه نداشتی ... حالا یا من یا هر کس ِ دیگه چه فرقی می کنه ،جهیزیه نداری حق شوهر کردنم نداری !حنانه با غیظ و نفرت توپید : اونش به تو مربوط نیست !پیروز با خستگی آهی کشید و گفت: داره دیگه ...ربط داره ...من هنوز نامزدتم !حنانه دهان باز کرد که پیروز تلخ گفت: ببین مثل یه خرس خسته ام ...می خوام بخوابم پس کله صبح جون ِ اون مادرت اعصابمو چیز مرغی نکن ...ساکت بشین به وقتش !حنانه به اجبار ساکت شد اما وقتی ماشین داخل کوچه ای دراز و طولانی با یک ردیف از ویلاهای شیروانی دار ِ بلوک سیمانی شد ، نفس کم اورد و باز وحشت کرد.قیافه ی خواب اولود و عنق ِ پیروز هم انقدر ترسناک بود که جرات شکوه کردن را از او گرفته بود و دیگر تا غش کردن فاصله ای نداشت . پیروز که پیاده شده بود تا درب اهنی ویلا را باز کند با دیدن چهره ی مضطرب و صورت رنگ پریده اش معترضانه گفت: حنا ... منم پیروز ... نامزدت ...چته دختر ؟!ماشین توی حیاط بزرگ ویلا پارک شد و پیروز پیاده شد و در رابرویش گشود تا او هم پایین بیاید .حنانه ناخوادگاه خودش را عقب کشید و از پیاده شدن اممتناع ورزید . پیروز چشمانش را گرد کرد .-چرا همچی می کنی ...بیا پایین !-پیروز ترو خدااااا !پیروز اطراف را نگاه کرد و تشر زد : بیا پایین دیوونه ، یکی بیبنه فکر می کنه ترو به زور خفتت کردم ...بیا پایین !حنانه اشکریزان بدنبال پیروز کشیده شد پایین ...بعد اهسته و گریه کنان زیر گوشش گفت: بخدا پیروز اگه یه کاری کنی من خودمو می کشم .. به قران ...دروغم نمی گم !پیروز ناباورانه خندید اما تشر زد : می گم خب ...اِ !داخل ویلا بوی نم و خاک می داد اما مرتب بود پیروز نوک انگشتان سردش را گرفته بود و همچنان دنبال خودش داخل اتاقی می کشید .حنانه با دیدن تختی که پتوی سرخی رویش گسترده شده بود باز وحشت کرد .اما پیروز مقابلش ایستاد و گفت: گفتم که الان مثل یه خرس خسته ام دیشبم نخوابیدم خوابمم بیاد میشم کبریت بی خطر پس اروم باش ... لطفا !حنانه باور نمی کرد پیروز دستش را رها کردو به طرف تخت رفت و گفت: بیا دختر ِ خوب ... بیا اینجا دوتایی بخوابیم ...بیا دیگه !حنانه مردد قدم جلو گذاشت . پیروز دستش را گرفت و کشیده شد توی بغلش بعد ادامه داد : به قران راست میگم حنا ... من موقع خوابم که بشه فقط یه متکا عشقمه همین ُ بس ...بعد شالش را دراورد و پرت کرد گوشه ی اتاق و دگمه های مانتویش را هم یکی یکی باز کرد . حنانه به تکاپو افتاد .-نمی خوام با مانتو می خوابم !پیروز صاف نگاهش کردو به ارامی گفت: حنانه قسم ِ قران خوردم !زیر مانتوی سدری رنگش تاپی به همان رنگ پوشیده بود . پیروز مانتو را هم گوله کرد و پرت کرد ته ِ اتاق و بعد گفت : حالا درست شد حالا راحت بخواب ...از قرار توام دست کمی از من نداری چشات پر از خوابه !حنانه کمی ارام گرفت و دراز کشید اما پیروز که شلوارش را دراورد دوباره از ترس نشست .پیروز پوفی کرد و شلوارش را از زیر پتو بیرون انداخت و گفت: باشلوار لی خوابم نمی بره !بعد وادارش کرد کنارش دراز بکشد و بی هیچ حرف و گپی سرش را توی گردنش فرو کرد و چشمانش را روی هم گذاشت . حنانه تقریبا یک ربعی طپش قلب داشت اما نفسهای منظم پیروز نشان می داد که خوابیده و خودش هم که مثل او دیشب پلک روی هم نگذاشته بود کم کم به خواب رفت .هر دو غرق خواب بودند که موبایل حنانه زنگ خورد . پیروز زیر گوشش غر زد: اَه کیه این خروس بی محل ؟!حنانه به زور از زیر دست و پای پیروز خودش را بیرون کشید و گوشی اش را از ته ِ کیفش دراورد .مست خواب بود اما با دیدن شماره ی نصیر سرفه ای کردو گلویش را صاف کرد .-الو سلام نصیر-علیک سلام ... کلا همه ی کارات بی سروصداستا ... کجا غیبتون زد؟-ما ... ما اومدیم توی ویلای خواهر ِ اقا پیروز!-باشه فقط نگران شدم گفتم جاده س یه وقت اتفاقی نیفتاده باشه ...خوش بگذره !"خوش بگذره" را جوری گفت که حنانه اندیشید دفعه بعد چطور با او مواجه شود .پیروز بالشی را که روی صورتش گذاشته بود کمی بالا برد و یک چشمی به حنانه خیره شد که پشت به او لب ِ تخت نشسته بود . دُم ِ موی بلندش را یواشی کشید و گفت: بیا اینجاحنانه سریع زیر پتو خزید و پیروز هم مهربانتر از قبل بغلش کرد و پشت شانه اش را بوسید و باز هر دو خوابیدند .از سرو صدای ظرف و ظروف که احتمالا از اشپزخانه می امد ، حنانه چشم گشود و متوجه جای خالی پیروز شد . حسابی توی اغوش تنگ ِ پیروز عوض ِ این شانزده روز بی خوابی را دراورده بود و حالا هم حسابی سرحال بود .مانتویش را تنش کرد و شالش را سرش انداخت و از اتاق بیرون رفت . پیروز را توی اشپزخانه دید که با دیدنش لبخندی زد و گفت: چرا شال ُ کلاه کردی ؟حنانه نگاهی به اطراف انداخت و پرسید: کسی نیست ؟-نه بیا بشین ... درار مانتو و شالتو !حنانه به حرفش گوش کرد و پشت میز ناهار خوری نشست . پیروز صبحانه ی مفصلی روی میز چیده بود . حنانه پرسید: کی رفتی خرید؟پیروز تابه ی نمیرو را وسط میز گذاشت و روبرویش نشست .-همون دیروز ظهر که اومدم رفتم خرید ، ...بخور!حنانه بی منظور گفت: باید اشپز خوبی باشی !پیروز لقمه ای نیمرو گرفت و گفت: بیخود به دلت صابون نزن من بعد ِ عروسیمون اشپزی نمی کنم !حنانه ابرو درهم کشید و پیروز با دهان پر گفت: بیخود قیافه نگیر ...بذار این صبحونه گوشت شه به تنم !نه اینکه بخواهد ناز کند یا با دست و پا ،پیش و پس بکشد اما در هر حال عشق و علاقه ی پیروز برایش جهیزیه نمیشد .یک عمر سرکوفت شنیده بود دیگر حاضر نبود تحت هیچ شرایطی باز هم سرکوفت بشنود . پدرش ، شکوفه ،گاهی مادرش بس بودند دیگر نیازی به پیروز نبود که به لیست طعنه زنندگانش اضافه شود.موبایل پیروز زنگ زد و از افکارش فاصله گرفت.-الو سلام ... اره ...اره بابا اینجاست ...شما کی میرسین ؟ اهان ...باشه ... نه همه چی خریدم بیاین!حنانه مشکوک نگاهش کرد و پرسید: کی بود؟-پوری اینان ... به زودی می رسن !حنانه با چشمان گرد نگاه شکرد و صبحانه کوفتش شد. از پشت میز برخاست و به طرف مانتو و شالش رفت و برای برداشتن کیفش به اتاق رفت .پیروز حیرتزده خودش را به اتاق رساند و میان چارچوب ایستاد .-چی شد ؟حنانه از نگاه کردن به چشمانش حذر می کرد .-باید قبل از اینکه برسن برم !و مقابل پیروز که سد راهش بود ،ایستاد .-کجا ؟ کجا می خوای بری ؟-میگم باید برم!پیروز کفری شد .-گمشو بتمرگ خودتو لوس نکن دیگه !حنانه نفس خشم الودی کشیدو شمرده و خونسرد گفت: من رفتم خونتون نامزدی رو به هم زدم اونوقت نمی گن این دختره اینجا چی می خواد ؟!پیروز ارام هلش داد عقب ُ گفت: می خواست خودتو سبک نکنی ..الانم هیچ جا نمیری !حنانه بغض کرده بود .-ول کن پیروز ...منو تو هیچ ربط و خطی نداریم با هم !پیروز به مسخره گفت: هاه ؟ اینی که گفتی یعنی چه ...؟ حنانه اینجا واست قاطی کنم بد قاطی می کنما !-پیروز دست از سرم بردار ... من اگه باهات اومدم برا این بود که به حرفات گوش کنم ...خوشبختانه هم جز نیش و کنایه چیز ِ جدیدی واسه گفتن نداشتی ...پس ...پیروز با خشونت گفت: منو دوست داری یا نه ؟حنانه پوزخند صداداری زد و پاسخ داد : اره ...خب مثلا که چی ؟پیروز ارام نزدیکش شد .- ببین من غلط کردم بابات هر چی تو گذشته اتفاق افتاد معذرت میخوام من دچار سوتفاهم شدم ... در مورد جهیزیه هم خودم همه چی به سلیقه ی تو می خرم اصلا مگه تو نمی خوای بیای خونه ی من وسایلشم می خوام خودم بخرمحنانه چند لحظه با تمسخر به پیروز زل زدو بعد دست به کمر مقابلش ایستادو گفت: می دونی فرق الانم با وقتی 5 سالم بود چیه ؟پیروز به در تکیه زد و بی حوصله نگاهش کرد و نشان داد منتظر شنیدن ادامه ی حرفش مانده ...-وقتی 5 ساله م بود شکوفه و بابام سرکوفتم می زدن حالام که 24 سالمه بازم دارم سرکوفت می خورم اما فقط ادمش عوض شده ... این سرنوشتمه ومن باور کردم که روز خوب به من نیومده ...پیروز شرمزده سرش را به سمت مخالف چرخاند و حنانه ادامه داد: تو این دو ماهی که با تو نامزد کردم به اندازه ی اون نوزده سال طعنه شنیدم دیگه بسمه ... ببین پیروز منو نگاه کن ... من فولاد اب دیده م ،من با این حرفا خر نمی شم ...بذار برم پی بدبختیام ... تو ...آهی کشید و حرفش را خورد . پیروز عصبی بود می خواست حرف بزند اما چطورش را نمی دانست برایش حرف زدن از احساساتش خیلی سخت بود .فقط جان می کند تا ارامشش را حفظ کند .-حنانه جان ،عزیزم ....من عذر می خوام من بلد نیستم یه طوری حرف بزنم که قانع بشی اما اگه لازم باشه به پاهات می یفتم تا دست از این لجاتت برداری !حنانه حرصی شد و گفت: من لجاجت می کنم یا تو؟ تو با این اصرار کردنای الکی ... حرفم نامفهوم نیست می گم نمیشه بگو نمیشه و خلاص ... من اصلا نمی تونم با یه ادمی مثل تو زندگی کنم ...یه مرد زور گو و بداخلاق ... من یه زندگی اروم می خوام یکی رو می خوام مثل ِپیروز مثل باروت منفجر شد.-مثل کی ؟ ... من اینجا خیار چنبرم ... پس براچی بهم گفتی دوستم داری ... ؟حنانه استرس داشت که با پوری و فرحناز مواجه نشود برای همین با غیظ گفت: من غلط کردم خوبه !پیروز نفهمید چطور سیلی اول را زد اما چون حنانه مقاومت کرد و او هم با چنگ و ناخن از خجالتش در امد و مدام هم جیغ می زد " دیدی گفتم تو دیوونه ای !" پیروز خشمگین تر شد اما هر دو مثل دو تا بچه به سروکول هم افتاده بودند . پیروز ناباورانه دندان به هم می سایید از اینهمه زور ِ حنانه و حرصی که موقع زدنش داشت و می گفت: خوب این روتو نشون دادی ... اما من ادمت می کنم !حنانه زیر هیکلش ،موهای سرو سینه اش را می کشید و جیغ جیغو می گفت: خر خودتی روانی ... به خواب ببینی من زنت بشم !پیروز با خنده ای عصبی می گفت : شده یکی رو زیر چادر می کنم می برم پای سفره ی عقد بگه "بله" بعد تلافی این وحشی بازیاتو سرت در می یارم !-تو گه می خوری !پیروز دستش را گرفت تا خلع سلاحش کند؛ با خنده به او که جیغ می کشید گفت: جووون اونو که میدم تکی بخوری ...-کثافت ولم کن تا بهت بگم !-ول شده تو دیدم عزیزم ... خیلی وحشی هستی ،حالا بگو بله رو میدی یا نه ؟حنانه سعی کرد لحظه ای ارام بگیرد .-باید قول بدی باید کتبا بنویسی که سرکوفت نمی زنی ...دست پیروز و نیشش شل شد .-کتبا می نویسم !حنانه از فرصت سود جست و پشت گردنش را با ناخنهای نسبتا بلندش چنگ انداخت و سعی کرد بگریزد . اما پیروزجست زد و با زور مردانه اش دستهایش را گرفت و در را قفل کردو کلیدش را هم پرت کرد گوشه ای و غرید : همون خری هستی که گفتم ... رم می کنی وحشی ؟حنانه دست ازادش را محکم کوبید توی گوشش و با تمسخر گفت: از تو که بهترم بزغاله !پیروز دیگر عصبی شد و او را محکم روی تخت کوبید و داد زد : یعنی من از تو بخورم ... ؟اخه چقدرتو غربتی هستی ....پیروز مشت می زد حنانه گاز می گرفت پیروز مو می کشید حنانه ناچار قلقلکش می داد ... اتاق کونفیکون شده بود ...و ماشین پوری داخل ویلا و میان جیغ و هوارشان پارک شد و نگاه هراسیده و مضطرب دخترها و فرحناز به ویلا کشیده شد .حنانه جیغ شد : آییییییییییییییییییی آشغال دستم ....پیروز خواست دستش را ببیند که حنانه مشتی حواله ی دماغش کرد و نعره اش بلند شد .-سیلطه ی وحشی ... می کشمت حنانه ...فرحناز وحشتزده به صورتش کوفت .فقط او می دانست پیروز چقدر خشن و بداخلاق می شود .-یا قمر بنی هاشم چه خبره پوری ...نزنه حنانه رو بکشه!نسترن همراه گریه گفت: مامان زنگ بزنیم 110پوری رنگ و روی پریده ی مادرش را دید و تکانی خورد .-مامان شما بچه هارو نگه دار من برم تو ...نترس مامان زن و شوهرن دیگه !فرحناز حالت گریه گرفت .-ما همچی چیزی نداشتیم مادر ... پیروز اومده اشتی یا اومده دختره رو بکشه ؟غافل از اینکه حنانه هم حسابی پیروز را مشت و مال می داد . پوری گفت: مامان نیای تو ...پیش دخترا بمون!اما فرحناز طاقت نیاورد و دنبالش داخل شد . پیروز از حرص و غضب حنانه را که دیگر انرژی اش تحلیل رفته بود و زیر مشت و لگدهایی که چندان هم محکم نبود ، کنج اتاق گیر انداخته بود و حنانه هم با گریه فحشش می داد جیغ می زد : از اینجا برم یکراست می رم پیش پلیس ... صبر کن !پیروز موهایش را دور دستش پیچید و گفت: خوش به حالت غربتی ... اما من روم نمیشه برم ... چون ابروی خودم می ره ...حنانه هم موهای او را چنگ زد و داد و هوار پیروز بلند شد اما موهای حنانه را ول نکرد .-کی به کی میگه غربتی ... بچه سوسول دردت گرفت ...اره ؟ اره ؟پوری دستش را مشت کرد و به در کوبید و دسگیره را بالا و پایین برد . هردو در اوج عصبانیت و دعوا وحشتزده ساکت شدند .حنانه خودش را زودتر جمع و جور کرد و از زیر دستش بیرون امد و به سمت در رفت . پیروز سد راهش شد و غرید : کجا ؟!پوری - پیروز ... ؟ پیروز باز کن درو ببینم چه خبر شده ؟حنانه همراه بغض - پوری خانوم !پوری - حنانه جون ...چی شده عزیزم این سرو صداها چیه ؟پیروز اهسته در گوش ِ حنانه پچ پچ کرد : به تو میگه عزیزم ... !حنانه مشت نرمی به شکمش زد .حنانه - پوری خانوم درو قفل کرده نمیذاره من برم !پوری داشت چیزی می گفت اما پیروز نمی شنید جنگ نرمشان شروع شده بود دستش را روی دهان حنانه گذاشت و به او که از میان دستهایش جیغ خفه می کشید محل نمی داد و همانطور هم خطاب به پوری گفت: شما برین اشپزخونه صبحانه حاضر کردم بخورین ما الان می ایم ...بعد زیر گوش حنانه گفت : غربتی وحشی سلیطه ...خفه خون می گیری یا دیوونه شم ...و در یک حرکت سریع تاپ ِ حنانه را از سرش بیرون کشید و حنانه جدا ساکت شد و با چشمان گردو ترسیده به پیروز زل زد اما او تهدید کرد : می تمرگی اینجا صداتم در نمی اد !حنانه اهسته حرص زد : تاپمو بده پیروز !پیروز صورتش را مچاله کرد وتشر زد : گمشو ... می گم گمشو عقب ... دستت به من برسه شلوارتم در می یارم بعدشم دیگه لختت می کنم اونوقت لخت شی دیگه از این اتاق نمی رم تا قشنگ حالت جا بیارم ... پس گمشو عقب !صدای فرحناز امد که پشت در با لحن مادرانه ای گفت: مامان پیروز ... چی شده ؟حنانه به سمت در پرواز کرد اما پیروز بی هیچ حرفی ، با حرکاتی وحشیانه خواست شلوار ِ حنانه را ...حنانه جدا ترسید و دیگر کوتاه امد و اشک ریزان دستهایش را گرفت و پچ پچ وار التماس کرد : باشه باشه ... غلط کردم دیگه هیچی نمیگم !پیروز اهسته غرید : نصفت می کنما ... (و بعد خطاب به مادرش گفت) مگه نمیگم برین اشپزخونه ؟فرحناز مثل بچه ی حرف شنویی سریع گفت: چشم چشم ...الان رفتم !حنانه شلوارش را مرتب کرد و به اشاره ی چشم و ابروی پیروز رفت کنج اتاق و پیروز دستی به سرو رویش کشید و با اخمی وحشتناک از اتاق بیرون زد و در را برویش قفل کرد و همزمان پوری و فرحناز از استانه ی اشپزخانه سرک کشیدند و با دیدنش کپ کردند .سردو صورت گردنش قرمز و ملتهب و جای چنگ و ناخن بود که روی گردنش دیده می شد . پیروز از حالت نگاهشان معذب شد و رو به مادرش تشر زد : چرا اینقد پریشونی مامان ....فرحناز سریع رو به پوری گفت : پوری مامان ... یه اب قند بیار بدو مادر!پوری بااکراه اب قند را درست کرد و هر سه توی سالن نشستند فرحناز طفلی جرات حرف زدن نداشت اب قند رااز پوری گرفت و به سمتش رفت و دلسوزانه گفت: بیا مادر ... اخه الهی من دورت بگردم چرا اینطوری ...پیروز لیوان را نگاه کرد و گفت: این چیه ؟- اب قنده بخور مادر ...بخور اروم شی !پیروز از نگاه پوری عصبی بود : مامان گرفتم حنانه رو زدم داری به من اب قند میدی !پوری جذبه گرفته نگاهش کرد و گفت : نه بابا داره واسه خاطر کتکایی که خوردی اب قند بهت می ده !هر سه لحظه ای ساکت شدند و پوری پقی خندید و باعث شد تاپیروز هم بخندد و فرحناز هم جراتی گرفت تا خنده ی همراه با اشکش را بیرون بریزد .پیروز خنده کنان و اهسته گفت : اخه نمی دونی چقدر سرتقه ... هی میگم ببخشید باز حرف خودشو می زنه ...چقدر یه ادم می تونه کینه ای باشه !پوری به سمت در وردی رفت تا بچه ها را صدا بزند و داخل شوند .-مطمئنی معذرت خواهی کردی ... ؟پیروز برخاست و به سمت اشپزخانه رفت .-اره بابا دوسه بار گفتم ....- بیاین صبحانه !فرحناز به اتاق خواب نگاهی کرد و پیروز عمدا با صدای بلند گفت : زبون این دختره ی وحشی رو فقط باباش می فهمه وقتی زنگ زدم بیاد اینجا می فهمه که باید هر چی من گفتم بگه" چشم "و "چشم " را فریاد زد اما حنانه از تصور امدن پدرش لرزید و از بی پناهی خودش به گریه پناه بردحنانه شالش را دور بدنش پیچیده بود و کنج تخت به هیاهوی نسیم و نسترن که توی حیاط بازی می کردند ،گوش سپرده بود . تقریبا یکساعتی سپری شده بود و می دانست پیروز عمدا به مادرش و پوری اجازه نداده به اتاق بیایند ، از یکطرف خوشحال امدن پیروز بود از طرفی دیگر تحمل این رفتارش را نداشت و از طرفی هم فکر می کرد بیخودی دست و پا می زند پای دلش گیر بود .کلید توی قفل چرخید و قهر الود سرش را روی پایش گذاشت . پیروز در حالیکه با موبایل حرف می زد داخل شد .-بله جناب فراهانی ...خودوشونو که ... بله دیدم ...حنانه تیز نگاهش کرد و پیروز خبیثانه ابرو بالا انداخت و ادامه داد :خیالتون راحت به قول معروف کت بسته می یارم تحویلتون می دم قربان شما ... بله ما دو سه روزی محمود ابادیم برای یکشنبه برمی گردیم تهران ...چشم سلام مارو هم برسونید !حنانه بهتزده به دهانش زل زدو عاقبت ناباورانه پرسید:بهش گفتی من اینجام ؟پیروز مقابلش نشست و گفت: خودش امارتو داد که قائم شهری !حنانه اشکهایش را با خشونت پاک کرد و عصبی گفت: خیلی پستی ...خیلی !پیروز با شیطنت دستش را پیش برد تا شالش را کنار بزند که حنانه دستش را پس زد و چون پیروز روی تخت ولو شد روی هیکلش خیمه زد اما پیروز سریع گفت:شوخی کردم دیوونه ...(و با لودگی ادای ترسیدن دراورد و افزود)ترو خدا منو نزن می ترسم ازت !و حنانه را که می خواست عقب برود گیر انداخت و صورتش را پایین اورد و لبهایش را شکار کرد و دوباره در هم پیچیدند اما اینبار پر از حس خواستن پر از دلتنگی با یک دنیا عشق و لذت ...پیروز حریص بود اما حنانه وا نمی داد با تهدید و توبیخ او را وادار به ارامش کرد .حنانه توی اغوشش نشست و پرسید:چطوری پیدام کردی ؟-یه کمی از محمد کمک گرفتم !پیروز موهای نرم و لختش را ناز می کرد و حنانه با کنجکاوی ای که سعی داشت سرکوبش کند گفت: برای چی اومدی دنبالم!؟پیروز بی تاب لبهایش بوداما به چشمانش خیره شد و اعتراف کرد-عاشقتم حنانه... نمی تونستم بی خیالت شم ...اونهمه بهت بد کردم اما تو عوض تلافی رفتی بی هیچ حرفی بی هیچ طلبی ...همین نبودنت بدتر دیوونه م کردلبهایش را داغ و بی وقفه به دهان کشید و چشید و عاقبت بی انکه سیراب شود توی چشمانش زل زد و ادامه داد: تو خیلی مظلومی من باهات بد کردم ...اومدم که دوستت داشته باشم که بشی عزیزم عشقم ...زنم ...(چشمکی زد و ملتمسانه گفت)حنانه بد نشو دیگه باید مرد باشی بفهمی الان چقدر سخته ...بذار دیگه !و هی چشم و ابرو امد که ...حنانه اخم کرد و یکی زد توی صورتش ...پیروز آه عمیقی کشید و جدی شد.-شما ده تا سکه بابت مهریه از من طلب داری که حقته و من تا دونه ی اخرشو بهت میدم ... مامانتم وقتی فهمید اصل قضیه چیه گفت خودش واسه جهیزیه پشتته ...گرچه من برام مهم نیست بخدا برام مهم نیست ... حنانه به خدا قسم دارم به خاک پدرم قسم می خورم که من در موردت دچار سوتفاهم شدم تصورم از تو یه زن شارلاتان تیغ زن بود که بد ِ ...حنانه با دلخوری حرفش را تکمیل کرد و گفت: که خراب اشغاله خیابونیه ...پیروز شرمسار و بی تاب سرش را توی گوشش فرو کرد و لاله ی گوشش را بوسید و نجوا کرد : خر بودم خریت کردم ...ببخش !-در خریتت که شکی نیستپیروز اخمی مصنوعی کردو گفت: دختر تو چقدر خر زوری ... چند کیلویی ضعیفه ؟-پیروز !؟پیروز دوباره اخم کرد و گفت: به من میگی بزغاله ... (و بعد یاد چیزی افتاد و او را روی تخت انداخت وروی هیکلش دولا شد وبا خنده ای تهدید امیز گفت)شماره ی منو تو موبایلت سیو کردی فسنجون!؟و شکمش را بوسه باران کرد و انقدر قلقلکش داد که قهقه اش به هوا خاست و فرحناز و پوری با خوشحالی به هم نگاه کردند و خیالشان اسوده شد.لجظاتی بعد در اتاق باز شد وپیروز و پشت سرش حنانه بیرون امدند . فرحناز با چشمان اشکالود و لبهای خندان به پیشوازش رفت حنانه هم دست کمی از او نداشت . پیروزبا شیطنت گفت: مامان حواست باشه دستش سنگینه ها !حنانه نامردی نکرد و نیشگونش گرفت .پیروز مثل بچه ها چغلی اش را کردو گفت: مامان منو بشگون گرفت!-حقته !پیروز گفت: اِ مامان ... جای چنگولاشو ...چی چی حقمه !حنانه با شرمندگی به اغوش پوری رفت و بعد هم زبانش را برای پیروز دراورد . پیروز با خنده گفت: زبونتو میدم اقاموشه بخوره ها !پوری دستش را برای زدنش دراز کرد .پیروز گفت: دیگه حریف تو که میشم پوری !و خمیازه کشان افزود: خستگی تون دراومده بریم لب ِ اب !پوری گفت: ما خسته ی راهیم ...شما با بچه ها برین !حنانه هم می خواست بزدشان بماند که پیروز دستش را کشید و با نسیم و نسترن رفتند دریا و موقع بازگشت پیروز دخترها را جلوی ویلا پیاده کرد و همراه حنانه رفتند خرید برایش لباس خرید وبعدش هم حنانه به مادرش زنگ زد و او را از ماندنش نزد خانواده ی پیروز مطلع کرد که باعث خوشحالی اش شد .پیروز می خواست همگی برای ناهار به رستوران بروند که پوری گفت :استامبولی درست کردم !داخل شدند و حنانه تی شرت و شلوار طوسی رنگی را که خریده بود تن کرد و به اشپزخانه رفت .پوری داشت به دخترها غر می زد که بروند دستشان را بشویند اخر سر هم پیروز تشر زد : پاشید دیگه !حنانه به فرحناز کمک کرد ومیز راچید و اخر سر پوری دیس غذا را وسط گذاشت .فرحناز بی مقدمه گفت : قبل ماه رمضون عروسی بهداد و هنگامه س !پیروز نیشخندی زد و به حنانه گفت: بشقابتو بده برات بریزم!حنانه بشقابش را داد و حیرتزده گفت: مگه تازگی پدربزرگ هنگامه فوت نکرده !پوری من منی کرد و گفت: عجله داشتن دیگه !فرحناز ادامه داد : بهداد اتیشش تند ِپیروز بشقاب را به حنانه داد و نیم نگاهی به بچه ها انداخت که هنوز توی دستشویی تیو سرو کله ی هم می کوبیدند و بعد رو به حنانه گفت: عروس حامله س ...گرفتی چی شد !حنانه چشمانش را گرد کرد و گفت : وا چطور؟پوری پقی خندید و پیروز گفت: اجازه بدی نشونت میدم !فرحناز خندید و با اخم پیروز مثلا جذبه گرفت : پیروز !حنانه سرخ و سفید شد و اخمالود به پیروزنگاه کرد که اهسته گفت: خب چیه مگه ؟پوری داد زد : نسیم نسترن بیاین دیگه !فرحناز باز بی مقدمه گفت: حنانه جون بریم محضر عقد کنیم یه عقد بی سرو صدا واسه مهر و ابانم انشا... عروسی رو می گیریم ...هان ؟ نظورت چیه ؟پیروز غرولندکنان گفت: مثل اینکه از قدیم گفتن حلال زاده به داییش می ره ها ...پوری باز غرید: اِ پیروز !پیروز با خنده گفت: بچه رو نمیگم که ...کی بچه خواست حالا ... منظورم اینه که عروسیمون باید بیفته واسه عید فطر !فرحناز مثل همیشه زود موافقتش را اعلام کرد . اما پوری گفت: خونه چی ؟ تو که خونه نداری ...-ماشینمو می فروشم یه جای کوچیکی رهن می کنم تا بعد ...پوری ملایمتر از قبل گفت: نه بابا مثل اینکه فکر همه جا شو هم کردی ها !-پس چی ...هر کاری حساب کتاب داره ...مثل بعضیا نیستم که شب برم خواستگاری صبح داماد بشم فردا شبم خبر پدرشدنمو بدم !حنانه و پوری یکصدا گفتند : پیروز !!!حنانه به بهانه ی اوردن دخترها سر میزبرخاست . پیروز اهسته رو به مادرش گفت: بگو دیگه مامان !-چیو ؟-اِ ...می گه چیو ... بگو واسه عقدو محضر دیگه !-گفتم که !-مامان !!!حنانه که نشست .پوری به جای مادرش گفت: خب حنانه جون داداش ما رو که می بینی ....هوله ... برای محضر کی بریم ؟حنانه نگاهی به پیروز انداخت و شک کرد . شک کرد که بعد از شنیدن حرفهایش داد و هوار راه نیندازد پوری انگار دردش را می دانست که عمدا گفت: پیروز قول میده اروم بمونه تا تو حرفتو بزنی و بعد قبول کنه که ...پیروز قاطعانه گفت: من چیزی که کشکی باشه رو قبول نمی کنم !حنانه گفت : می دونم قبول نمی کنی ...پیروز خیلی جدی گفت:پس اصلا مطرحش نکن !فرحناز جدی تر از او گفت: مهلت بده حرفشو بزنه شاید به نفعت باشه بچه !پیروز قاشق و چنگالش را روی میز انداخت و دخترها که با هم ریز ریز می خندیدند ماستشان را کیسه کردند .حنانه اب دهانش را قورت داد و گفت: با عروسی اونم توی عید فطر یا مهر و ابان موافقم ...عقدم مشکی ندارم ...اما ...پیروز دست به سینه نگاهش می کرد .-می خوام توی این دوسه ماهی که مونده تا عید فطر شمال پیش مامانم بمونمپیروز پوزخندی زد و گفت: بمونی شمال ؟-اره خب ...-اصلا حرفشم نزن!حنانه گفت : پس اگه اجازه بدین ما تا تموم شدن صیغه مون عقد نکنیم که پیروزم راحتتر بااین قضیه کنار بیاد ...پیروز سعی کرد ارامشش را حفظ کند اما با لحنی خشن گفت: اولا از من باید بپرسیُ اجازه بگیری ثانیا بمونی شمال که چی بشه ؟- دو تا دلیل دارم اما یکیش اینه که می خوام حداقل این دوماهه پیش مامانم باشمپوری مداخله کرد و گفت : من اون یکی دلیلتو نمی دونم اما خب دلیلت منطقیه به نظر من چه موردی داره که این دو ماه رو شمال باشی اینجوری اتفاقا فرصت خوبیه که پیروز به کاراش برسه توام به کاراتپیروز غرید: مثلا چه کاری ؟-بره جهیزیه شو بخره ... تو بری دنبال خونه ...اهان حنانه اخرین روزای مجردیشو خوش باشه !پیروز از پشت میز برخاست و انگشتش را به نشانه ی تهدید به سمت حنانه گرفت و گفت :ببین خانم اصلا فکرشم نکن ..اصلاوابدا !پوری خواست حرفی بزند که پیروزپشت سر حنانه چشمانش را برایش گرد کرد که پوری ترسید ولب فرو بست .فرحناز آهی کشیدو گفت : حالا فعلا غذاتونو بخورین تا بعد !حنانه بغض کرد دلش حمایت می خواست نه شاخ و شانه کشیدن نه تهدید و لای منگنه گذاشتن ...یعنی چه یعنی اگر او قبول نمی کرد پیروز رابطه اش را به هم می زد یا به زور مجبورش می کرد هر چه بگوید گوش کند ...؟ همین بود که حنانه را می ترساند. قلبش هنوز پر از ترکهای ریز بود که پیروز باید پیوندشان می داد .فرحناز متوجه اندوهش بود و گفت :غصه نخور حنانه جان ، پیروز بیشتر هارتو پورته ...اینم یکی زا اخلاقای شاید بدش باشه اما قلقش بیاد دستت دیگه اونقدرام سخت نیست .... فقط باید اروم باهاش حرف بزنی ...اروما ...نری دوباره بزن بزن راه بندازین !بعد خندید و حنانه را هم وادار به خندیدن کرد . ناهار را که خوردند حنانه میز را جمع کرد و ظرفها را شست می خواست فرصتی به پیروز بدهد تا ارام شود .فرحناز ناهارش را توی سینی گذاشت و به اتاق خواب رفت .پیروز تصور می کرد حنانه ناهارش را می اورد اما با دیدن مادرش اخمهایش را درهم کشید و اهسته گفت: پوری چرا تو زندیگ من دخالت می کنه ،از طرف خودش حرف می زنه (ادایش را در اورد و گفت) "بره مجردی خوش بگذرونه" یعنی چی ؟فرحناز به در اتاق نگاه کرد و گفت: اِ ... مامان جان خودت خوب می دونی که هیچکی اندازه ی پوری دلش واسه تو شور نمی زنه ....اونم منظوری نداره مادر میخواد میونه رو بگیره ...بعدشم مگه ندیدی حنانه گفت برای موندنش دو تادلیل داره ...بشین اروم و منطقی باهاش حرف بزن ببین دلیلش واسه ومندن چیه ... انقدرم هول نزن بچه ... انقدر توی زندگی وقت واسه با هم بودن دارین که نگو و نپرس ...با دلِ حنانه راه بیا ...دلشو بدست بیار ، تا تو بگردی دنبال خونه و سالن و این کارا دو ماه تموم شده رفته ... پس امروز رو به خاطر اینده ت خرا نکن !پیروز بی تاب شد . دو ماه حنانه را نبیند ؟ توی ان شانزده روز طعم دوری اش را چشید خیلی تلخ بود خیلی سخت بود ...حالا که عاشقش شده بود دیگر طاقت دوری نداشت . نفس بلندی کشیدو بیحوصله گفت : بهش بگو بی اد !فرحناز جلوی در ایستاد و گفت : غذاو بخور میگم بیاد ... داروهام یادت نره !نیم ساعت بعد حنانه را صدا زد و بی مقدمه گفت: لباس بپوش بریم ساحل !و سینی را برداشت و پشت سرش از اتاق بیرون زد .برخلاف انتظارشان ساحل غلغله بود . صدای شادمانه ی بچه ها ، بزرگترها را به وجد اورده بود و زن و مرد و بچه به اب زده بودند و سربازی لاغر و سیاه چرده ای هم هر چند دقیقه یکبار می امد و به بعضیها تذکری ابدوغ خیاری می داد و می رفت انگار او هم نمی خواست خوشی مردم را زایل کند و اخطارهایش فرمالیته بود .پیروز نشست لب دریا پاهایش خنکای اب را حس می کرد بعد دست حنانه را گرفت و او را میان پایش جا داد و سرش را روی شانه ی حنانه گذاشت و صورتش را به گونه ی گرمش سایید .هر دو دقایقی در سکوت چشم به بیکران ابی دریا دوختند . عاقبت پیروز سکوت را شکست و در حالیکه موهایش را که زا شالش بیرون ریخته بود نوازش می کرد به نیمرخش خیره شد و گفت: گفتی دو تا دلیل واسه اینجا موندن داری ؟ اما یکی شو گفتی!حنانه سرش را کمی مایل کرد و به چشمانش زل زد و بعد با صراحت گفت:دیگه نمی تونم و نمی خوام تو خونه ی بابام زندگی کنمپیروز چشم از او گرفت و به دریا خیره شد .نفس بلندی کشید و گفت: باشه ...موافقم بمون شمال اما ... میریم محضر عقد می کنیم تا خیال من راحت بشه !حنانه چشمانش را ریز کرد و به دقت به جای نصب تابلو خیره شد و عاقبت پیروز که داشت عصبانی می شد گفت: خوبه ...نه خوبه ...دیگه کج نیست !امروز روز جهاز برانش بود و تابلو فرش ابریشمی را که با طرحی زیبا از طبیعت به دیوار نصب کرده بودند هدیه ی شکوفه بود . حنانه با خودش فکر کرد"کم ِ کم یه میلیون پاش پول دادن "پوفی کشید و با لباس زیبایی که مخصوص امروز خریده بود روی نیم ست شیری رنگش نشست و اپارتمان 65 متری اش را از نظر گذراند .اشپزخانه با کابینتهای ماتیکی رنگ و وسایل نقره ای قرمز و پرده و فرش نقره ای، با رنگهای قهوه ای طلایی ِ موجود در سالن حسابی در تضاد بود
مطالب مشابه :
رمان نیش و نوش رضوان جوزانی ( نسخه موبایل)
دانلود رمان رمان نیش و نوش رضوان جوزانی ( نسخه موبایل) رمان
دانلود رمان
دانلود رمان پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه,عزیز جون رمان نوش
رمان نیش قسمت 3
رمان خانه - رمان نیش ღ دانـلود رمـان را محکم بوسید و گفت: نه دادا نوش جونت اما
رمان نیش - قسمت اخــــر
خوشبختانه هم جز نیش و کنایه چیز نوش جون ِ خانم معتادان رمان, دانلود رمان نیش
رمان نیش - 7
شب با حرفها و نیش زدنهام به و در دلش گفت "نوش داروی معتادان رمان, دانلود رمان نیش
برچسب :
دانلود رمان نیش و نوش