رمان ملودی زندگی من 18
صدای آیدین رو شنیدم که گفت:ملودی بیا اینجا.
کنارش ایستادم.از قفسه کیف ورنی طوسی بیرون آورد.
آیدین:این چطوره؟
_وای عالیه.سلیقه ت خوبه ها.من عاشق کیف و کفش ورنی ام.
آیدین:ما اینیم دیگه.
فروشنده بوت رو برام آورد.تا زیر زانوهام بود و پاشنه بلندی داشت.تازه هم قد آیدین شدم.کیف و
روی دوشم گذاشتم و جلو آینه ایستادم.
آیدین:قشنگه.
_آره خیلی.
آدیداشم رو پوشیدم و کیف و کفش و به فروشنده دادم.آیدین طرف پیشخوان رفت.از جام بلند شدم و مانعش شدم.
_نه آیدین.خودم حساب میکنم.
آیدین:تو هنوز یادنگرفتی وقتی با یک مرد میای بیرون نباید دست تو جیبت کنی؟میخوای پولاتو به رخم بکشی؟بابا فهمیدم پول داری.
از حرفش ناراحت شدم.اخم کردم و سمت در رفتم.
_خیلی بدی.
آیدین:شوخی کردم.اصلا بیا خودت حساب کن.باید صرفه جو باشم.نه؟بیا دیگه.
برگشتم سمتش و با نیشخند نچی گفتم و بیرون رفتم.
آیدین پلاستیک و دستم داد.ازش تشکر کردم.
آیدین:مبارک باشه.حالا کجا بریم؟
_من که به اندازه کافی لباس دارم.خودم چیزی نمیخوام.اما برای خانواده م باید سوغاتی
بگیرم.آیدین به نظرت برای آقایون ادکلن بگیرم خوبه؟
آیدین:آره.بریم اون سمت که عطر فروشی داره.
رفتیم داخل مغازه.من خودم عاشق بوی سرد مردونه م.یادمه وقتی کوچیک بودم از
ادکلن بابام میزدم.چون از بوی اسپری و ادکلن مردونه خوشم میومد.برای بابا و
کامیار و مهبد و عمو ها گرفتم.فکر کنم برای خانوم ها عطر بخرم بهتره.چون
سایزشون رو نمیدونم که لباس بگیرم.براشون عطر با بوی شیرین گرفتم.داخل
بوتیک تامی رفتیم.برای ملینا کوله و کتونی سفید-مشکی و برای بابا ساعت
گرفتم.ساعت هاش خیلی شیک بودن.دلم میخواست همه رو بخرم!مامان کیف و کفش
دوست داره.از بنتون کیف کج چرم شتری و کفش اسپرت قهوه ای خریدم.فکر کنم
همین ها خوب باشه.از خستگی هلاک شده بودیم.آیدین به خاطر من صداش در
نمیومد.تمام بارها رو خودش حمل میکرد.هرچی بهش گفتم بده به من خسته میشی
حرف گوش نکرد.برای جبران زحماتی که تا به امروز برام کشیده باید یه چیزی
براش میخریدم.
_آیدین جان این آخرین جاست.بعد میریم خونه.اشکالی که نداره؟
آیدین:نه.مشکلی نیست.تو بگو تا فردا.در بست در خدمتتم.
لبخند زدم و وارد عینک فروشی شدم.عینک هاش قشنگ بودن اما دنبال عینک خاص و
شیک میگشتم.از پسر کمک خواستم که بهم بهترینش رو معرفی کنه.همه مارک دار
بودن اما من بهترینش رو میخواستم.آیدین برام هیچی کم نذاشت.عین برادر واقعی
پشتم بود.خوش به حال آرشام که همچین دوستی داره.
فروشنده پسر فارسی زبان بود.من و بگو که سه ساعت داشتم باهاش فرانسوی حرف
میزدم!مردم اینجا یه دوزبان صحبت میکنن.منم تو این یک سال به زبان فرانسوی
مسلط شدم.در کل چهار زبان آلمانی،ارمنی،انگلیسی و فرانسوی بلدم.
آیدین بیرون ایستاده بود و گردنش رو به طرفین تکون میداد.تو دلم گفتم:یکم دیگه صبرکن.الان میام.
رو به پسر گفتم:اون عینک مشکی قسمت بالا از سمت راست اولی رو بدین.
پسر:همین؟بفرمائید.
عینک و رو چشام گذاشتم و تو آینه به خودم نگاه کردم.شیک و قشنگه.
عینک رو هم گرفتم.قابش رو داخل پاکت کوچولویی که پسر بهم داد گذاشتم و بیرون رفتم.
_بریم.ببخشید معطل شدی نه؟
آیدین لبخند زد و گفت:نه.چیزی خریدی؟
_آره.بعدا بهت نشون میدم.بریم؟
آیدین:بریم.زنگ زدم بیاد دنبالمون.
_کی؟
آیدین:ها؟تاکسی!
_اوکی.وانیا و ونداد کجان؟
آیدین:ونداد زنگ زد گفت میرن خونه.وانیا هی غر میزد.
وانیا دختری نچسب و از خودراضی بود.
از پاساژ بیرون اومدیم و اون سمت خیابون ایستادیم و منتظر تاکسی شدیم.چند دقیقه بعد لیموزین مشکی رنگی جلومون ایستاد.
آیدین:سوار شو.
با تعجب گفتم:این که تاکسی نیست.خوبی؟
آیدین:بهتر از همیشه.سوار شو.
نکنه من فرد مشهوری شدم و خودم خبر ندارم؟! اینکه تاکسی نیست.داره اشتباهی
سوار میشه.یا من چشمام بد میبینه یا آیدین!پسره خل شده داره سوار لیموزین
میشه.آخه کی میخواد با لیموزین بیاد دنبال ما؟!
آیدین سرشو کج کرد و گفت:بیا تو دیگه.
گیج شده بودم.نمیدونستم چی بگم.بی حرف سوار شدم.ماشین حرکت کرد.
آیدین خندید و گفت:این چه قیافه ایه؟چی شده؟
_آیدین من گیج شدم.مگه نگقتی تاکسی میاد دنبالمون؟
_ها؟آها آره.
_خب اینکه تاکسی نیست.
آیدین:برای تو چه فرقی میکنه؟مهم اینه که به مقصد برسی.
راست میگه.فرقی نمیکنه.اما یه جای کار میلنگه!بالاخره میفهمم.
پاکت و جلو آیدین گرفتم و گفتم:بفرما.تقدیم به برادر گلم.
آیدین با تعجب نگاهم کرد.از دستم گرفت و گفت:این چیه؟چرا زحمت کشیدی؟
_زحمتی نبود.زحمت واقعی رو تو کشیدی.مرسی بابت کارهایی که برام انجام دادی و مثل برادر
واقعی در کنارم بودی.
آیدین شیطون شد و گفت:یعنی دیگه برادر به حساب نمیام؟
اخم کردم و خندیدم.
باز شیطنتش گل کرد.
آیدین:ایــــش.از خداتم باشه من مثل برادرت نباشم.
خندیدم و گفتم:خب از خدامه.
آیدین:دروغ؟پس هفته دیگه با گل و شیرینی میام خونتون.
شونه بالا انداختم و با نیش باز گفتم:
_باشه.قدمتون رو چشم.
آیدین با خنده سری تکون داد و قاب عینک رو باز کرد.
آیدین:نه.انگار بدت نمیاد بیام خواستگاریت.
مثل خودش شیطون شدم.
_کی بدش میاد؟
آیدین با چشمای شیطون و نیش باز نگاهم کرد.
آیدین:همین و بگو.
عینک و گذاشت رو چشماش.خیلی بهش میاد.
آیدین:هوم.خیلی شیکه.مرسی.راضی به زحمت نبودم خانوم آینده م.
به باروش زدم و خنده کنان گفتم:گمشو.
لیموزین ایستاد.
راننده پیاده شد و در طرف آیدین و باز کرد.آیدین با ژست خاصی پیاده شد.دهنم
باز مونده بود.آیدین دستشو دراز کرد تا از ماشین پیاده شم.این مارمولک
حتما تو کار مهمی نقش داره.
راننده در و بست.آروم گفتم:
_مغسی!
میخواستم وسائل رو بردارم که آیدین گفت:
آیدین:بیا کنار.خودش میاره.
راننده وسائل و برداشت و همراه ما تا دم آسانسور اومد.تعظیم کوتاهی کرد و
رفت.از آیدین تشکر و خداحافظی کردم.دوش گرفتم و زیر تی وی دراز کشیدم.واقعا
نمیتونم سر از کارای آیدین در بیارم.اون از حرفای نصفه و نیمه ش در مورد
آرشام و این هم از حرفای ناقصش در مورد کارش که همش از زیرش در میره و
سوالمو بی جواب میذاره!
الیزه دیشب زنگ زده بود و دعوتم کرده بود که برم خونه شون.تا عصر پیش الیزه بودم.خیلی دختر بامزه و خون گرمیه.اما زیادی ساده ست!
شاد و شنگول از آسانسور بیرون اومدم و کلید خونه رو از کیفم در آوردم که
یکدفعه صدای آهنگی بلند شد و من رو از جا پروند.باز کنجکاو شدم ببینم چه
خبره.خودمو سمت در کج کردم.صدای آیدین بلند شد.دیگه نمیتونستم طاقت
بیارم.کلید خونه رو که بهم داده بود از کیفم در آوردم و تو سوراخ قفل
انداختم.پریدم تو خونه.صدا به وضوح شنیده میشد.یواش یواش وارد راهرو
شدم.پشت ستون ایستادم.کسی جز آیدین تو سالن نبود.سرمو کج کردم تا
ببینمش.پیش خودش غر میزد.سمت سینما خانواده رفت و آهنگ رو از نو گذاشت.مایک
رو تو دستش گرفت.
*همه ی دنیا مال ِ منه حالا که تو کنارمی
تویه این شبها
تو آسمون روشن ترین ستارمی*
با پا روی زمین ضرب گرفت...
*خاطره هامون یادم میاد چشم سیاه ناز نگات
برات میمیرم
نمیدونی دیوونم کرد رنگ چشات*
شروع کرد به بالا و پایین پریدن و دستاشو از هم باز کرد و گفت:آهــــا...هووووو...
*من اگه با تو نباشم میمیرم
میمیرم
میمیرم
وقتی که دستای تورو می گیرم
می گیرم
می گیرم
باتو میرم تو حس رویایی
رویایی
رویایی
بگو تنهام نمیزاری بگو اینجایی*
دستاشو مشت کرد و به جلو و عقب پرت کرد و انگشتای شصتشو سمت شونه ش گرفت...
*سر روی شونه هام بزار
با من باش
با من باش
با من باش
عاشقتم دیوونه وار
با من باش
با من باش
با من باش*
دست چپشو روی قلبش گذاشت و با دست راست مشتشو به جلو و عقب پرت کرد...
*هرچی که غم داری بزار
تو قلبم
تو قلبم
تو قلبم
بدون تو من دیوونه میشم
کم کم*
سرشو به طرفین تکون داد و بالا و پایین پرید و دوباره حرکات حرکات قبل رو انجام داد.
*آیــدیــــــن!
.حالا که دستات تو دستمه
آرزوهام رو به رومه
حالا که عشقت تو قلبمه
باتو بودن آرزومه.
تو بایه لبخند خط میکشی روی غمام
تورو میخوام
تو نمیدونی چی میکشم وقتی نیستی
خیلی تنهام
هـــــــووووو...*
وقتی تموم شد کلاهش و از سرش برداشت و تو هوا پرت کرد.درست به صورت من خورد.آخم رفت هوا.
آیدین سیخ ایستاد و نگاهم کرد.
آیدین:تو..تو کی اومدی؟
کلاه و همراه خودم رو مبل پرت کردم.
_خیلی وقت نیست.از موقعی که شروع کردی به خوندن.
آیدین:خب؟
_خب که خب.
آیدین:خب تو اینجا چیکار میکنی؟
_اومدم یه سری بهتون بزنم.بده؟بچه ها کجان؟
آیدین:مثل همیشه بیرون.آرشام هم از دیروز خونه نیومد.
_خب؟
آیدین:خب که خب.
_طوطی خان.چرا حرف خودمو به خودم پس میدی؟منتظرم.
آیدین:منتظره؟
_منتظر جوابت.جواب سوالم.شغلت چیه؟ببخشید این حرف و میزنم اما مشکوک
میزنی.اون از طفره رفتنت و اون از تاکسی که لیموزین ازآب در اومد و در آخر
این کارت.
آیدین:نچ نچ نچ.من فقط به اقوامم میگم.به غریبه نمیگم.
اخم کردم و سرمو طرف دیگه ای گرفتم.
_دستت درد نکنه.حالا شدم غریبه؟
آیدین:نه.ببخشید بد گفتم.خب نمیتونم بگم.جزو اسراره.منم داشتم حرکات یکی از دوستام رو انجام
میدادم.من عاشق رقصیدنم.
_خیلی خب.متوجه شدم.رقصیدنت جزو اسرار بود؟
آیدین:خب آره.
_اوکی.
آیدین با لبخند اومد سمتم و دستشو طرفم گرفت و گفت:افتخار میدی؟
چشمام برق زد.خیلی وقت بود نرقصیده بودم.دستشو گرفتم.کلاه و از رو مبل
برداشتم و رو سرش گذاشتم.رفتیم وسط سالن.دستمو بالا گرفت و منو چرخوند...
تا
عصر با ایدین بودم.با هم گپ میزدیم و شوخی میکردیم.خیلی خیلی خوش
گذشت.خورشید کم کم غروب کرد و هوا تاریک و شب شد اما آرشام و ونداد و وانیا
نیومدن!تصمیم گرفتم برم تو اتاق ارشام و سرک بکشم.اصلا وقت نشد تو اتاقش
دید بزنم.حالا که کسی نیست بهتره از فرصت استفاده کنم و برم اتاقش.
_ایدین من میرم تو اتاق یه ذره استراحت کنم.
آیدین چشماشو ریز کرد و گفت:مطمئنی؟
_اره.چرا اینجوری نگام میکنی؟
آیدین:چجوری؟
_طوری نگاه میکنی انگار مجرم گرفتی!
آیدین خندید و گفت:مجرم نگرفتم اما تا چند دقیقه بعد میگیرم.اخه تو چشمات برق شیطنت میباره.میخوای خرابکاری کنی؟
_کوفت!نخیر...خب کنجکاو شدم که برم اتاقش و بگردم قبل از اینکه برگرده.
آیدین:هوم..باشه برو من مراقبم.
لبخند پررنگی زدم و گفتم:پایه ای ها!
آیدین چشمکی زد و گفت:پس چی!حالا زودتر برو حس کنجکاویتو ارضا کن که دیگه میرسن.
سریع از جام بلند شدم و عقب عقب سمت اتاق ارشام رفتم.برای ایدین دست تکون دادم و چشمکی نثارش کردم.
_فعلا...
و وارد اتاق شدم.خب الان وقتشه برم سمت کشوهای زیر کمد.دستامو بهم مالیدم و رو زمین نشستم.کشو سمت راست و باز کردم...
خاک برسرم!هینی کشیدم و با دستم جلو چشمامو گرفتم و کشو رو با پا به داخل هل دادم.
لباس زیرش بود.خیلی گاوی ملودی!..اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم.
کشو چپ و باز کردم.عرق گیر(زیرپوش) بود...
ای لعنتی!هیچی پیدا نمیشه..همه ش لباس.لباس.لباس.کمد رو باز نکردم چون
میدونستم پیراهن و شلواراش اونجاست.کمد دو دهنه برای کت و شلوارای اسپرتش
بود.من که اصلا کت وشلوار رسمی بینشون ندیدم.
سمت کشوهای دراور رفتم.کشوها رو یکی یکی باز کردم.پر از اسناد و مدارک و
پرونده بود.خم شدم و اخرین کشو رو باز کردم.پر از برگه های نت و دفتر اکورد
سازهای مختلف بود.
دفتر نُت و بیرون اوردم و رو تخت نشستم.روش نوشته بود " arsham's note"
چند برگ زدم و نت ها رو با خودم مرور کردم.اکورد جالبی میشه...
چند بار ورق زدم که یکدفعه چششم به چند برگه کوچیک رنگی افتاد.
دوباره ورق زدم و چند صفحه قبل و اوردم.چند تا عکس بود که پشتش چیزی نوشته بود.کنجکاو شدم.بالاخره یه چیز غیر لباس و اسناد پیدا شد!
رو تخت به شکم دراز کشیدم و عکس ها رو پخش کردم.پشت هر کدوم از عکسا یک
مصرع شعر نوشته شده بود.یکی و انتخاب کردم و شروع کردم به خوندن:
"دارم میشم بد عادت به تو..."
عکس و برگردوندم.عکس دختری با دو چشم ابی بود که موهاش کج تو چشمش ریخته شده بود.
پشت عکس بعدی و خوندم:
"وقتی که چشمای تو یادم میاد..."
سرم و کج کردم و انگشت اشاره مو به دندون گرفتم.موهای لختم رو شونه راستم ریخت...این عکس کیه؟
عکس بعدی:"اینجوری نرو..."
رفتم تو فکر!...وقتی ایران بودم ارامیس گفته بود عکس دختری رو به دیوارش زده.
عکس بعدی و جلوم گرفتم و پشتشو خوندم:
"لعنت به تو...!"
چشمام گرد شد.چی؟هان؟منظورش از این جملات چیه؟!
"آرامیس: رفتم تو اتاقش.دهنم ده متر باز موند.روی دیوار مقابل تختش یه
عالمه عکس از یه جفت چشم آبی خوشرنگ بود.تا حالا نشده بود آرشام از این
کارا بکنه"
دختر چشم ابی...عکس هاش...اتاق ارشام...نصب به دیوار..اینکارو نکرده بود...مفهمومش چیه؟!
همه عکس ها شبیه هم بود...حتی از نیم تنه هم گرفته نشده بود که تشخیص بدی کیه!
داشتم جملات نوشته شده رو پیش خودم مرور و میچیدم که احساس کردم صدایی
میاد.نکنه ارشام اومده؟! وای وای وای! سریع رو تخت نشستم و پوشه ها و اسناد
و داخل کشو گذاشتم.
گوشم و تیز کردم اما دیگه صدایی جز اهنگی که ایدین گذاشته بود
نشنیدم.دوباره به حالت قبل برگشتم.موهامو پشت گوشم زدم و دوباره مشغول جفت
کردن جملات کنار هم شدم.اصلا نمیتونم درک کنم و بفهمم منظور ارشام چیه!قصدش
از نوشتن این جمله ها چی بوده؟!
زیر لب شروع کردم به خوندم جمله ها...
"دارم میشم بد عادت به تو...وقتی که چشمای تو یادم میاد...لعنت به تو..."
نوچ.هرکار میکنم جور در نمیاد...دوباره عکس ها رو جلوم گرفتم و زیر لب شروع کردم به خوندن.
یه لحظه احساس کردم عکسا از دستم پریدن بیرون و پرواز کردن.چشم من هم همزمان با پرواز عکسا به سمت بالا کشیده شد.
بدنم لرزید...تنم یخ کرد... لال شدم...در یک لحظه احساس کردم چشمام داره از کاسه در میاد..از ترس...از اضطراب...از دلهره...
فریادش من و سرجام میخکوب کرد.
_تو اینجا چه غلطی میکنی؟؟!
سریع به پشت برگشتم و خودمو اروم اروم بالا کشیدم.
سکوت کردم...
آرشام:مگه با تو نیستم؟
سکوت....
آرشام:هان؟
_من...من اومده بودم..من..
فریاد زد:انقدر من من نکن..درست حرف بزن..چرا اومدی اینجا؟چرا بی اجازه وارد اتاقم شدی و دست به وسایلم زدی؟
از ترس زبونم بند اومده بود.جوابی نداشتم که بدم.چرا من اومدم اینجا؟چرا دست به وسائلش زدم؟!
آرشام:با توَم!
پس ایدین کجاست؟خدایا به دادم برس...
ارشام با داد گفت:تو چشام نگاه کن و حرف بزن.
پس کجا غیبت زد؟بیاد دیگه...اشک تو چشام حلقه زد.سریع عکسای پخش شده و از کنارم برداشتم و تو مشتم گرفتم.
ارشام:مگه با تو نیستم؟هان؟
تو این لحظه احساس کردم چقدر خوار و کوچیک شدم!چرا اینطوری شدم؟!!
یه قطره اشک از گونه م چکید.نه به خاطر خطایی که کردم به خاطر اینکه از
خودم بدم اومد...سرمو انداختم پایین که باعث شد موهام تو صورتم بریزه و
صورت اشکیمو بپوشونه...اروم از سمت چپ تخت پایین اومدم.
با دست اشکمو پاک کردم که نبینه اما دوباره اشکم سرازیر شد.ایدین تو کجایی؟...این چندمین باره که جلوش ضعف نشون میدم.
میخواستم از کنارش رد بشم که با یک دست به شونه م ضربه زد.نتونستم تعادل
خودمو حفظ کنم و افتادم رو تخت.موهام از جلو صورتم کنار رفت و ارشام بهم
خیره شد.
سرمو پایین انداختم.
آرشام:کجا؟
اروم گفتم:برو کنار.
آرشام:إ؟دیگه چی؟
_هیچی.
آرشام:پررو.
صداش و پایین اورد.زیر چشمی نگاهش کردم.کلافه دستی به موهاش کشید.با دست اشکمو پاک کردم تا نبینه..البته کار از کار گذشته بود!
آرشام:تو اینجا چیکار میکردی؟
نباید ضعفمو نشون بدم.خدایا چرا من اینجوری شدم؟دل نازک و زود رنج...!
_من..من اومده بودم اینجا چون..چون کنجکا...
ارشام خنده ریزی کرد و گفت:پس فضول اورده بودم خونه.
باز فاز و نولش قاطی کرد.یه لحظه خشمگین و یه لحظه خندون!از حرفش حرصم گرفت.
با خشم سرمو بالا اوردم و با اخم تو چشماش زل زدم.
_فضول عمته!
ارشام یه تای ابروشو بالا انداخت و لبخند کجی زد.
_زبونت هنوز درازه.فکر کردم اقا موشه خورده!
دستمو تو هوا تکون دادم و با نوک انگشت باز و بسته کردم.
_هه هه هه.خیلی خندیدم.
آرشام:منم اینو گفتم که بخندی.
چقدر این بشر پررو ِ!
از رو تخت بلند شدم و کنارش ایستادم.سرمو سمت راست چرخوندم و به نیم رخش نگاه کردم.
پوزخندی زدم و گفتم:
_بهتره یه سر پیش دکتر اعصاب و روان بری.
در و باز کردم که بیرون برم اما مچ دستمو گرفت و مانع شد.لحظه اخر وانیا رو دیدم که داشت سمت اتاق خودش میرفت.پس اینام اینجان.
با پاش به در ضربه زد و در با صدای بدی بسته شد.
دستمو پیچوند و منو رو تخت انداخت.انقدر به دستم فشار اورده بود که احساس کردم استخونای دستم له شده!
انگار این اتفاقاتی که چند دقیقه پیش افتاده ود و فراموش کرده بودیم...
آرشام فکش منقبض شد.
دندوناش و روهم فشرد و گفت:
آرشام:چی گفتی؟
دستمو از دستش بیرون کشیدم و مالیدم.
_همین که شنیدی!
آرشام:چیزی نشنیدم دوباره تکرار کن.
با حالت مسخره ای گفتم:
_إ؟پس از کجا فهمیدی من چیزی گفتم؟
آرشام با دست صورتشو پوشوند.پوفی کشید و دوباره بهم زل زد.
آرشام:اون روی سگ منو بالا نیار ملودی.نیار!
نیار و با صدای بلند گفت که از ترس خودمو بیشتر رو تخت کشیدم و عقب رفتم.
_من به اون روی تو چیکار دارم؟تو نذاشتی من برم وگرنه من که کاری به تو نداشتم.
ارشام با دست زد به پیشونیش.
از این حرکتش خنده م گرفت.لبامو تو هم جمع کردم تا نخندم.
چشماشو ریز کرد و گفت:چرا انقدر دوست داری مثل خنگا رفتار کنی؟
اخم کردم و گفتم:خنگ خودتی بی ادب.
آروم زیر لب گفتم:البته به خواهرت بیشتر میاد.
ارشام بهم پشت کرد و سرشو خم کرد.دستاشو پشت گردنش فرستاد و تو هم قفل کرد.
دست چپم از بس عکس و نگه داشته بودم عرق کرده بود.عکسا رو تو دست چپم
گذاشتم.اصلا اینا دست من چیکار میکنه..باید بذارم سرجاشون تا ندیده
یکدفعه آرشام برگشت سمتم.با شتاب به سمت تخت اومد و روم خم شد.دستاش رو تخت
بود و خودشو سمت من کشیده بود.سریع خودم و با پا بالا کشیدم.
آرشام:عکسا رو بده به من.کجا گذاشتی؟
_خودت عکسارو از دستم گرفتی.دست من نیست.
آرشام نگاه نافذشو بهم دوخت و گفت:بقیه شو بده.
از این همه نزدیکی مورمورم شد!سرمو سمت چپ چرخوندم و گفتم:
_نچ.
دستشو زیر چونه م گذاشت و سرمو سمت خودش چرخوند.
گفت:بده.
_نچ
آرشام:میدی.
_نمیدم.
آرشام:با زبون خوش میگم بده.آخه اون چه به درد تو میخوره؟
لبامو غنچه کردم و گفتم:اووم...خیلی.
چشماشو بست و نفسشو بیرون فرستاد.
آرشام:بده.
_نمیدم.
چشماشو باز کرد و گفت:میدی...میدی یا بگیرم؟
نیشخند زدم و گفتم:گزینه سه هیچ کدوم.
آرشام:خیلی پررویی.
_نظر لطفته.
آرشام:نمیدی نه؟
_نچ.لازمش دارم.
آرشام:در چه مورد؟
_دیگه دیگه..ارامیس میخواد بدونه دختر مورد علاقت کیه!
آرشام پوزخند زد و گفت:دختر مورد علاقه؟کدوم دختر؟گفتم اون عکسارو بده به من.
_نه نه نه.
آرشام:با زبون خوش بهت میگم بده.
_نمیدم.نمیدم.نمیدم.من باید ماموریتمو درست انجام بدم!
چقدر خوب خالی بستم...!هه..
آرشام:خودت خواستی.
_مثلا میخوای...
با حرکتی غافلگیرانه پرید رو تخت و روم افتاد و خم شد.دو دستشو دو طرف بدنم گذاشت.
جیغی از ترس و هیجان کشیدم...
صورتشو نزدیک صورتم آورد طوری که نفساش به گلو و صورتم میخورد که باعث مورمورشدن بدنم شد.
آرشام لبخند پر شیطنتی همراه با اخمش زد و گفت:
آرشام:حالا چی؟میدی یا نه؟
نفسای داغش که به صورتم میخود حالم و دگرگون میکرد.چشمام وبستم و سرم و چرخوندم سمت راست.ضربان قلبم بالارفته بود.
اروم و با صدای لرزون گفتم:بلند شو.
آرشام:نچ.تو عکس و بده بعد شاید بلند شدم.
با حرص سرمو چرخوندم سمتش که بینی م به بینیش خورد.وای خدا...چرا انقدر فاصلشو کم میکنه؟!
سرم و بیشتر تو تخت فرو کردم و با اخم گفتم:جناب اگه اذیت نمیشین بلند شین.
آرشام قیافه متفکری به خودش گرفت.بعد نچی کرد و گفت:نه من جام خوبه.
از اون نگاه ترسناکام و تحویلش دادم و با خشم گفتم:بلند شو.
چشمای خمارش و بهم دوخت و گفت:چرا؟!
خدایا..این پسر زده به سرش!
تنم با نفسای داغ گرم شد.بدنم لرزش خفیفی کرد.دیگه داره زیاده روی میکنه.الان واقعا پیش خودش چی فکر کرده؟که سریع تسلیم میشم یا میترسم؟فکر کرده من از اون دخترام؟!نشونش میدم..
دو دستم و رو سینه ش گذاشتم و هولشس دادم اما میلی متری هم تکون نخورد.دوباره دست روی سینه ستبرش گذاشتم و با تمام وجود زور زدم.نه...این و فقط رضازاده میتونه بلند کنه!
دست خودم نبود.تاحالا انقدر کسی اینطور بهم نزدیک نشده بود اونم جنس مخالف!استرس تمام تنم و در بر گرفت.چشمای خمار و حالت حرف زدنش من و میترسوند.نکنه بخواد غلطی بکنه؟!خدایا عجب غلطی کردم...
با همون صدای لرزون گفتم:چون که زیرا!بلند شو تا عکس و بهت بدم.این موقعیت اصلا خوب نیست و اگه کسی بیاد فکربدی میکنه.
آرشام:خب بکنه!
تنفسش تند شده بود.سینه هاش بالا و پایین میرفت.گرمای تنش.نفسای پی در پی و داغش.ادکلن سردش.چشمای خمار خوشرنگش داشت من و دیوونه میکرد.
_ارشام..بلندشو..بلند شو ارشام..داری اذیتم میکنی...بلند شو...
چشمای خمار خوشرنگش که حالا برق میزد از چشمام به لبام سر خورد.صورتشو نزدیک کرد.دیگه رسما داشت میومد تو حلقم!
دیگه داشتم داغ میکردم.. از ترس و هیجان درونی!
.
.
.
.
.چشمام و بی دلیل بستم!شاید از ترس درونم....!نفسای داغش کلافه م میکرد.این نزدیکی رو دوست نداشتم.
صدای پوزخندش باعث شد چشمامو باز کنم.
آرشام در همون فاصله داشت بهم نگاه میکرد و بعد به لبام و دوباره به چشمام خیره شد.
آرشام:همتون عین همین!
با تعجب نگاهش کردم.منظورش چیه؟!...صورتش و کج کرد و گوشش و به لبم نزدیک کرد.
آرشام:چی گفته بودی؟
_ها؟من؟چی گفتم؟!
چه زود هول خودم و باختم...از حرکاتش گیج شده بودم...چی گفته بودم؟آها...گفته بودم عکس و بهش میدم...اره منظورش همین بود...به شرطی که از روم بلند بشه!
ضربان قلبم کند و هیجان درونیم کم شد!قلبم دیگه مثل قبل تالاپ و تالاپ نمیکرد!
_اخبار و یه بار اعلام میکنن.
آرشام:نشنیدم.
الان وقت لج و لج بازی و کل کل نیست.شکل درستی هم نداره که اینطور بهم نزدیکیم و در اصل بهم چسبیدیم!
_باشه باشه.میگم...گفتم عکس و بهت میدم اما باید بلند شی.
ازم فاصله گرفت اما از جاش تکون نخورد!
آرشام:عکس و بده
_بگیر
دست چپمو بالا اوردم و جلوش گرفتم.
عکسارو از دستم قاپید و گفت:حالا شد.
اداشو در اوردم:حالا شد!....خیلی خب.حالا بلند شو خون اشام!
یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:خون اشام؟!
_آره.خون اشام از بقیه استفاده میکرد.به خاطر خودش از بقیه سوءاستفاده میکرد!خیلی پلیدی.
البته به حرفم ایمان نداشتم!این کارش هم نشونه خوبی بود که کار خطایی نکرد اما... به خاطر ترسوندن من اینکارو کرد.نباید نقطه ضعف دستش بدم..با این کارش بدجور هم ضایع شدم...بدجنس...
آرشام چشماشو تا اخرین حد باز کرد و ابروهاشو بالا انداخت و سرشو تکون داد.شکل تمسخر امیز و متعجب به
خودش گرفته بود!
آرشام:هــوم.باریکلا.زبون باز کردی.حرفای جدید میزنی.
با شجاعت بهش زل زدم و گفتم:
_واقعیت و گفتم.تو دخترا رو به چشم عروسک خیمه شب بازی میبینی و بازیشون میدی.
چشماشو ریز کرد و دوباره روم خم شد و صورتشو نزدیک صورتم اورد.چشماشو ریز کرد و با لبخند خبیثی گفت:
آرشام:إ جدی؟چی شده؟ بد ضایع شی؟!
اخم کردم و گفتم:
_نخیر.از مادرزاده نشده کسی منو ضایع کنه!اصولا من همیشه مشغول ضایع کردنم تا دیگران!
چه لوتی وار حرف زدم!هه...
پیشونیش و به پیشونیم چسبوند و تو چشام نگاه کرد.
با اخم ظریف و نیمچه لبخند رو لبش گفت:
آرشام:با دم شیر بازی نکن کچولو.
یکدفعه در باز شد.
همزمان سر من و ارشام به سمت در کشیده شد.
وانیا با دهن باز و چشمای از حدقه در اومده نگاهمون کرد.
جیغی کشید و گفت:آرشام...
به دنبالش ونداد و بعد چند ثانیه ایدین ظاهر شدن.
وانیا دستشو رو دهنش گذاشت و با جیغ گفت:وای خدا!
هه!ببین کی داره خدا رو صدا میکنه! یه آدم چقدر میتونه پست باشه که با نقشه کارهاشو پیش ببره؟!..
ونداد اخم کرد و گفت:چیکار دارین میکنین؟
وای!خاک بر سرم! بالاخره ما رو تو این وضعیت دیدن...یکی نیست بگه آخه به تو چه کفگیر؟!..
وانیا با خشم نگاهم میکرد و ونداد با همین نگاه رو به آرشام....اوه اوه! دو تا میرغضب دارن درسته ما رو میخورن!خدایا بخیر بگذرون...
قبل از اینکه بخوام از جام تکون بخورم آرشام با یه حرکت از روم بلند شد و دستشو به سمتم دراز کرد.به اجبار دستشو گرفتم که جلوی اینا تابلو نشیم!فقط از شر ونداد راحت بشم،دیگه پامو اینجا نمیذارم.
چشمم به آیدین خورد که با چشمای شیطون و خندونش نگاهمون میکرد.تا نگاهم و رو خودش دید چشمکی زد..فقط خدا خدا کن دستم بهت نرسه آیدین...چون منو بی خبر گذاشته بود ازش دلخور بودم...اخم کردم و با حرص نگاهش کردم.انگار متوجه مفهوم نگاهم شد که دستاشو به حالت تسلیم بالا برد و آب دهنشو به حالت نمایشی قورت داد.لباشو ورچید و چند بار پلک زد و قیافه مظلومی به خودش گرفت..نمیدونستم بخندم یا گریه کنم!
آیدین پشت اونها ایستاده بود که به ایدین دیدی نداشتن.با نیش باز داشت نگاهمون میکرد.دستاشو بالا اورد و برای هر کدوم با دستش شاخ گذاشت.اول بهش چشم غره رفتم اما یک دفعه خندم گرفت.لبامو تو دهنم فرو بردم و دستمو جلوی دهنم گذاشتم که صدای خنده م بلند نشه.
صدای آرشام باعث شد حواسم و جمع کنم.سرم و بلند کردم و بهش نگاه کردم.دستم و به سمت خودش کشید و بعد دستاشو دور کمرم حلقه کرد.سعی کردم تعجب و از صورتم محو کنم!
آرشام با صدای بم و جدی اش گفت:چی و چیکار میکنیم؟به خودم مربوطه دارم چیکار میکنم.به تو هم باید توضیح بدم؟
ونداد به وضوح رنگش پرید.معلوم بود ترسیده و حالش گرفته شده.از آرشام چه حساب میبره!
وانیا با جیغ کر کننده ای گفت:آرشام تو...
آرشام:من چی؟
اشک تو چشماش جمع شد.وای خدا این دیگه کیه؟!چه قشنگ فیلم بازی میکنه.الان میخواد نشون بده که براش مهمه!هه...
وانیا به حالت نمایشی گوشه چشمش و پاک کرد و گفت:تو...تو خیلی بدی.ازت انتظار بیشتری داشتم.فکر نمیکردم خودت و ببازی و در مقابل این دختری مثل این کم بیاری.تو من و بازی دادی.
جون؟چرا چرت و پرت میگه؟! خواستم به طرف وانیا برم و جواب توهینشو بدم که آرشام با فشار دستش مانع شد.
دم گوشم گفت:هیـــس...آروم باش!
آروم باشم؟!چطور میتونم در برابر توهین هایی که میکنه سکوت کنم و آروم باشم؟!
آرشام با داد گفت:من چه بدی به تو کردم؟چیکار کردم که دور از انتظار بود؟چرا حرف تو دهنم میذاری؟من کی خودمو باختم؟یعنی من دو دقیقه نمیتونم تو اتاقم راحت و بدون مزاحم باشم؟!
با این حرفش آروم شدم.تو دلم بهش افرین گفتم.از حرف اخرش خوشم اومد.چه خوب تیکه انداخت!
آرشام من و از خودش جدا کرد و روبروشون ایستاد.دستشو راستشو بالا اورد و انگشت اشاره شو جلوش گرفت و تو هوا تکون داد.
عصبی و بلند گفت:وانیا بار اخرت باشه...بار اخرت باشه که به ملودی میگی این دختر!این دختر اسم داره.اسمش هم ملودی ِ.حق نداری بهش توهین کنی.حق نداری بد بگی.شیرفهم شد؟حق نداری.
از همون فاصله میتونستم صورت اشکی وانیا رو ببینم.آیدین که اوضاع رو مناسب ندید به اتاقش رفت.
ونداد صورتش قرمز شد.دستاشو مشت کرد.یک قدم به سمت آرشام برداشت و یقه ش رو گرفت.
قلبم اومد تو دهنم.خدا به داد برسه.فکر کنم تا چند دقیقه دیگه اینجا خون و خون ریزی به پا میشه!
ونداد:هوی پسرهِ!خیلی خودتو گرفتی.فکر کردی کی هستی؟چطور جرئت کردی سر خواهرم داد بزنی؟بهت این اجازه رو نمیدم که به خواهرم بی احترامی کنی.احترامت سر جاش اما من همینجوری نمیشینم و نگات نمیکنم.الان موقعیت خوبی نیست اما مطمئن باش یه روز جواب این حرف و کارت و میدم.مطمئن باش.
آرشام پوزخندی زد و گفت:خیلی خب.حرفات تموم شد؟
با دو دست، دستای ونداد و از یقه ش جدا کرد.
ونداد:نه.نه هنوز تموم نشده.تو واقعا چطور به خودت اجازه دادی سر وانیا داد بزنی و بهش بگی چیکار کنه و چیکار نکنه؟اونم به خاطر کی؟به خاطر این دختره ی جلف و سبک!به خاطر این دختره ی...
حرف ونداد تموم نشده بود که مشت آرشام تو صورتش فرود اومد.
ونداد محکم رو زمین افتاد.وانیا جیغ می زد.ونداد میخندید.به حالت چندش اوری میخندید و با نگاه حریصش سرتا پام و برانداز میکرد.
ونداد:نه...همچین تحفه هم نیستی!
خیلی خودم و کنترل کردم که چیزی نگم اما الان دیگه دیگه نمیتونستم تحمل کنم.نمیتونم در مقابل این توهینات سکوت کنم.نزدیکشون شدم.
آرشام رفت طرفش تا بلندش کنه که آیدین رسید و سریع جلوش پرید و شونه هاش و گرفت و به داخل اتاق و به طرف تخت برد.منم به سمت ونداد که از جاش بلند شده بود و پوزخند میزد رفتم.قبل از اینکه ونداد به خودش بیاد و آیدین جلوم و بگیره یه سیلی بهش زدم طوری که دست خودم سوخت.
ونداد به در خورد.
با نفرت نگاهش کردم و بلند گفتم:خیلی کثیفی.خیلی بدذاتی.خیلی....
تنم به لرزه افتاد.دستامو مشت کردم و کنار بدنم انداختم.
آرشام داد زد:ولم کن ببینم چی میگه ایدین.
آیدین بلند گفت:بسه دیگه.بس کنید.وانیا ونداد و ببر بیرون.زود!
وانیا فین فین کنان با خشم به سمتم هجوم اورد و با جیغ گفت:عوضی چه غلطی کردی؟
ایدین بیچاره نمیدونست باید کی رو نگه داره.چشم های نگرانش و به سمتم گرفت.
وانیا در یک قدمی من ایستاده بود.دستشو به سمت گردنم دراز کرد.اصلا توانایی مقاومت نداشتم...
ایدین سریع پرید جلوم و شونه های وانیا رو گرفت و خواست اون و از من دور کنه و به سمت در ببره اما یک دست وانیا که گردنم و ول نکرده بود گردنبندمو همراه خودش کشید و بندش پاره شد.تنها یادگاری مادربزرگم و از بین برد.
بلند داد زدم:دیوونه.چیکار کردی؟
وانیا خنده عصبی کرد و گفت:دیوونه جد و ابادته تیپک خانوم ِ ننر ِ نچسب!همین که دیدی!
ایدین:مگه با تو نیستم؟داداشتو ببر بیرون خودت هم برو.
وانیا خودشو تکون میداد و با جیغ گفت:ولم کن.میخوام ببینم حرف حساب این دختره لوس و مامانی چیه؟!
آیدین محکمتر گرفتش و گفت:برو بیرون.الان وقت این حرفا نیست.
آرشام سراغ ونداد رفت و با پا به پهلوش ضربه زد.طاقت دیدن نداشتم.چشمام و بستم و عاجزانه گفتم:
_آرشام بس کن.ولش کن بذار بره.
اما کو گوش شنوا؟! انگار ارشام صدایی رو نمیشنید...
ونداد چشماشو از درد بسته بود و چینی به پیشونیش داده بود.لباش تکون خورد و بعد چند ثانیه قهقهه ش فضا رو پر کرد.
آرشام فریاد زد:خفه شو کثافت.ببند دهنتو.
من تنها چیزی که پشت چشمای اشکیم میدیدم ضربه های پی در پی آرشام به صورت ونداد بود.
رو زمین زانو زدم.این صحنه ها باعث هجوم خاطرات گذشته شد...کتک کاری کامیار و دوست ونداد...زمزمه های دوست ونداد...خنده های مسخره ای که سر میداد...ضربه ها..سیلی ها..فرود اومدن مشت های کامیار به صورتش...داد کامیار...همه و همه جلو چشمام ظاهر شدن....خدایا چرا من؟..چرا این اتفاقات برای من میفته!...خسته شدم..خسته شدم از این زمزمه ها...از این دعواها...از این خنده ها...از این مشت ها...از این ضربه ها...از دیدن این صحنه ها...از این توهین ها...از این گریه ها...از این ناتوانی...خسته شدم...خسته...دلم ملینا میخواد...دلم خنده میخواد...دلم لبخند شیطون میخواد...دلم شیطنت میخواد....دلم تنگ شده برای ایران...دلم پر کشیده برای خانواده م...برای مامان...بابا...ملینا...سولماز. ..روژین...برای شیطنت ها..برای شوخی ها...برای ماشینم...خرید دوستانه...سینما دسته جمعی...دانشگاه...استاد مهربونم...تیکه انداختن...اذیت و ازار...کنسرت...جیغ ها...تولد...رقص...کامیار...ملو آزاری...شنیدن کلمه ملو ازاری از زبون کامیار...شیطون خانواده...شر خانواده...خواهرم....پاچه خواری ها...و باز هم خواهرم...ملینا...ملودی...به راستی من کیستم؟...من همون ملودی م؟...ملودی زلزله؟...ملودی شر خوانواده هاشمی؟....ملودی بابا؟...ملودی مامان؟...ملودی دختر دکتر هاشمی؟...شر مدرسه؟...شیطون دانشگاه؟...مایه افتخار خانواده هاشمی؟...دختر باهوش بابا؟...عزیز بابا شاهین؟...به راستی من کیستم؟...با اراده؟...با اراده اهنین؟...دختر پررو که هیچ وقت کم نمیاره؟...همیشه حرف برای گفتن داره؟...زلزله خونه؟...دختر شر تهران؟...دختر مغرور دکتر هاشمی؟...دختر لجباز مامان سیمین؟....نفس بابا؟...ملو آزاری؟...ملو آزاری کامیار؟...غرغروی عمه؟...شادی بخش جمع؟...دریای خونه؟...دریای خونه!...آری...من...من ملودی هستم...ملودی هاشمی...روح خونه...شلوغ خونه...دریای خونه...دختر عزیزدردونه بابا...دریای خونه...
دو قطره اشک مزاحم با لجبازی از گونه هام سر خوردن و کف پارکت اتاق لیز خوردن...
نه...من دریای خونه بودم...دریای آرام خونه بودم...زلزله خونه بودم...شادی آورنده جمع بودم...بودم اما دیگه نیستم...بودم اما...بودم...اما...نیستم...نیست م...من دیگه ملودی سابق نیستم...کجاست اون شور و شیطنت همیشگی؟...کجاست اون دختر مقاوم؟...اون دختر توانمند؟...کجاست اون دختری که هیچ وقت در برابر مشکلات سر خم نمیکنه؟...اون دختری که با مشکلات مقابله میکنه؟...اون دختری که مقاومت میکنه؟...هیچ وقت کم نمیاره؟...اون دختری که صاف در برابر گرفتاری و مشکلات می ایسته؟...هر سختی رو اسون میکنه؟...کجاست؟...خدایا کجاست؟...تو از اون دختر خبر داری خدا؟...چرا من نمیبینم؟...خداجون تو میبینیش؟...کجا رفته؟...چرا روح اون دختر پر کشیده و رفته؟...چرا اون دختر غیب شده؟...روحش غیب شده؟...فقط جسم اون دختر باقی مونده...کجاست خدا؟...میدونی روحش کجا رفته؟...کجاست اون دختری که همه میشناختنش؟...اون دختری که شر و شیطون و سرزنده بود؟...همیشه جلو پسرا گارد میگرفت و جلو دخترا آزاد بود؟...کو خدا؟...چرا من نمیتونم ببینم؟...من کور شدم یا اون رفته؟...جواب بده خدا...جواب بده...خدا جون جواب این معما سخت چیه؟...بگو خدا جون..بگو... زار زدم..از ته دل زار زدم...داد زدم..خدا رو صدا زدم...بی صدا گریه کردم...بی صدا اشک ریختم...اشک های لجباز هیچ مقاومتی نشون نمیدادن و مثل ابشار پرخروش از چشمام سرازیر میشدن و به مقصدشون میرسیدن...شوری اشک ها رو حس میکردم...گرمای بدن کسی رو حس کردم...دست نوازششو رو سرم حس میکردم...زمزمه هاش...زمزمه هاش و میشنی
مطالب مشابه :
پرنده بهشتی
ღ عشق رمان ღ - پرنده بهشتی - معرفی رمان های ایرانی دانلود رمان براي موبايل و
دانلود رمان خلوت نشين عشق
نگار جون اين رمان هم مثل پرنده بهشتي قشنگه حتما دانلودش كن نام كتاب:خلوت نشين عشق
نامزد من 1
میخوای رمان بخونی؟ نوک پرنده رو به کاغذهای فال نزدیک کرداونم یه دانلود رمان
رمان وصیت نامه 11
رمان رمــــان ♥ یعنی الان ماشین پرنده اختراع شده؟ دانلود رمان برای
رمان آدم دزدی به بهانه ی عشق(3)
رمــــان ♥ پرنده پر نمیزد .با عصبانیت برگشت طرفم . دانلود رمان برای
آسانسور 2
میخوای رمان بخونی؟ توي خيابون به اون بزرگي پرنده هم پر نمي زد دانلود رمان عاشقانه
رمان حصارتنهایی من5
رمــــان ♥ بودن نگاه کردم چند تا پرنده لبه پنجره نشسته بودن صدا دانلود رمان
غزال 3
رمان رمــــان ♥ بین راه هم دو تا پرنده شکار کرده بودیم . دانلود رمان عاشقانه
رمان ملودی زندگی من 18
رمان ملودی زندگی من 18 احساس کردم پرنده ای تو اسمونم آزادِ آزاد دانلود رمان عاشقانه
برچسب :
دانلود رمان پرنده بهشتي