چشم های وحشی 3
من:
- رامتین، من حوصله ندارم، بعدا بریم.
رامتین خیلی ضایع قیافش رفت تو هم و منم که اصلا دوست نداشتم رامتین رو
ناراحت کنم قبول کردم و سریع کارام رو کردم. تندی صورتم رو آب زدم و لباس
پوشیدم. تیپ اسپرت زدم، یه شلوار لی از بالا گشاد پوشیدم و با یه مانتوی
سفید تا بالای زانوم. موهام رو شونه زدم و باز گذاشتم. موهام تا کمرم می
رسید و لخت بود. یه رژ صورتی دخترونه زدم و از اتاق رفتم بیرون. رامتین
همزمان با این که می رفتم پایین برام سوتی زد و گفت:
- اوه لالا! خانم، با من افتخار آشنایی می دین؟
- لوس نشو رامتین، من خیلی سادم.
- خواهرِ من همه جورش خوشگله.
بعد شروع کرد با خودش خوندن:
- به کس کسونش نمی دم، به همه کسونش نمی دم
شاه بیاد با لشکرش، شاهزاده ها دور و برش
واسه ی پسر کوچیک ترش، آیا بدم؟ آیا ندم؟
به کسی می دم که کس باشه، پیرهنِ تنش اطلس باشه
من و مامان که زل زده بودیم بهش یهو از اداهای رامتین خندمون گرفت. کاملا
واضح بود که می خواد روحیم رو بهتر کنه. همیشه بهم می گفت: «اذیتت که می
کنم از سر لج گریه می کنی و من اون موقع ها خیلی دوستت دارم، اما هیچ وقت
نمی خوام حتی یه دونه از اون اشکای قشنگت واسه ی غم ریخته بشن، حتی یه
دونه.»
رامتین همیشه ناراحتی های منو از بین می برد. هر وقت پیشش بودم با کارهاش
شادم می کرد و همیشه قهقهه زنان از پیشش می رفتم. مثل آبی بود که روی آتیش
می ریختن.
رامتین دستم رو کشید و منو مثلِ عروسک با خودش برد توی پارکینگ. نشستم توی ماشینش و اونم راه افتاد.
من:
- خوش به حالِ دوست دخترات!
رامتین:
- چرا؟
- چون تو همیشه باهاشونی!
- مگه همیشه با تو نیستم؟
- چرا هستی، ولی اون جوری دوستشونی.
- خب حالا داداشتم، بهتره که! نیست؟
پوزخندی زدم. شاید اگه دوستم بودی بهت می گفتم. اما الان یه چیزی روی قلبم سنگینی می کنه.
رامتین:
- رها؟
من:
- بله؟
- چیزی می خوای بگی؟
- چه طور مگه؟
- توی چشمات یه چیزیه؟
- چی؟
- چشمات دارن بهم می گن!
دستم رو گذاشتم روی چشمام.
- چی رو دارن بهت می گن؟
- این که خواهر کوچولوی من توی قلب نازکش یه چیزی سنگینی می کنه.
- نه چیزی نیست.
- خب چرا با سوگند درد و دل نمی کنی؟
توی دلم گفتم: «چه جوری از تمام احساسای من با خبره؟!»
من:
- خب، پیش نیومده!
رامتین:
- نمی خوای بپرسی کجا می ریم؟
من:
- خُب، کجا می ریم؟
- اول می ریم خونه ی دوستم، بعد با هم می ریم یه ناهارِ دبش می زنیم و بعد می ریم هر جا تو دوست داشتی، خوبه؟
- عالیه! حالا این دوستتون کی هستن؟ من می شناسمش؟
- فکر نکنم دیده باشیش.
- آها! باشه بریم.
رامتین دستش رو گذاشت روی دکمه ی ضبط و روشنش کرد.
There is something on my mind
یه چیزایی توی ذهنمه
And I’m losing concentration
و من تمرکزم رو از دست می دم
And I feel it every time
و من اینو حس می کنم هر زمانی
That you are near me
که تو نزدیک منی
I could tell you all about
من باید همه چیز رو درباره ی این بهت بگم
Your picture at my bed side
عکست همیشه کنارِ تختمه
I should call you sometime
من گاهی اوقات باید بهت زنگ بزنم
Talk it over
بحثو تموم کن
Cause I get a kick inside
چون من از داخل تلنگر خوردم
And I feel it tingle too
و من حس می کنم دارم می سوزم
It just comes from time to time
این فقط زمانی میاد
And it only happens
و این فقط زمانی اتفاق می افته
When I think if you slipping
که به تو فکر می کنم در خواب
When I’m dreaming
وقتی خواب می بینم
When I wake up
وقتی بیدار می شم
When I think of you walking
وقتی بهت فکر می کنم، زمان راه رفتن
When I talking
وقتِ صحبت کردن
When I look up
وقتی دنبال چیزی می گردم
When I think of you
وقتی بهت فکر می کنم
Take me away
منو بذار کنار
To the land of mass confusing
توی سرزمینِ پریشانی محض
And I don’t know what to say
و من نمی دونم چی بگم
When I am near you
وقتی که نزدیک توام
آهنگِ مورد علاقم از کریس دی برگ بود. خیلی این آهنگ رو
دوست داشتم و حس می کردم الان شرحِ حالمه. حسابی داشتم باهاش حال می کردم
که رامتین ضبط رو خاموش کردم. آماده ی اعتراض شدم که رامتین گفت:
- رها خانوم! قرار نبودا!
- چی؟
اخم کرد و جوابم رو داد:
- این که گریه کنی! اگه می خوای گریه کنی و ناراحت باشی و شبمون رو خراب کنی برگردیم خونه.
دستی به صورتم کشیدم. یه قطره اشک روی گونم بود و من اصلا متوجهش نبودم.
- ببخشید، دستِ خودم نبود.
- رسیدیم.
شوکه شده بودم، این جا که خونه ی سامان بود! ترس ریخت توی جونم. اگه رامتین بفهمه. وای! خدایا کاش، باهاش نمی اومدم.
رامتین:
- خیلی خونش قشنگه. حیاطش خیلی قشنگه. مخصوصا حیاط پشتیش. می خوای بری یه نگاهی بندازی؟
قلبمم تند تند می زد. سعی کردم خودم رو بی تفاوت نشون بدم.
من:
- حالا وقت زیاده، انشاا... بعدا. الان بریم یه جا نهار بخوریم که من دارم از گرسنگی تلف می شم.
- زنگ زدم به سامان، دوستم، اسمش سامانه، گفتم خواهرشم بیاره تو تنها نباشی، به خاطر همین یه کم طول می کشه، بریم تو.
دیگه نتونستم حرفی بزنم، مثل عروسکِ کوکی دنبالش راه افتادم و رفتم. رفت
توی حیاط پشتی. منم ناچارا پشتِ سرش می رفتم. توی روشنی روز از شب هم بی
نظیرتر بود. خیلی جای قشنگی بود. رامتین رفت تا رسید به درختای بید مجنون.
رفت زیرشون و دست منم گرفت و به دنبالِ خودش کشید. یاد اون شب افتادم، یاد
آترین، حرفاش و حرفای خودم. انگار آترین و خودم رو می دیدم که جلوم دارن
حرف می زنن و منو نمی بینن. آترین همش می گفت: «رها تو پشیمون می شی، من
نمی خوام از دستت بدم، خواهش می کنم رها.»
این قدر توی فکر بودم که متوجه نشدم رامتین داره زل زل نگام می کنه.
رامتین:
- به چی نگاه می کنی؟
من:
- هیچی.
- تو چه فکری هستی؟
آهی از ته دل کشیدم.
- هیچی.
- هـــی من که نمی فهمم تو چته دختر!
آه بلندِ دیگه ای کشیدم. همیشه رامتین اشتباه می کرد، همیشه می گفت دختر.
من:
- بریم رامتین؟
- چی؟ آها! بریم.
از زیر درختای بید اومدیم بیرون و از اون طرفِ حیاط رفتیم طرفِ خونه.
رامتین زنگِ در رو زد که سامان در رو باز کرد. رامتین جلو رفت و من پشتِ
سرش بودم و سامان منو نمی دید. قلبم تالاپ و تولوپ صدا می داد. هر لحظه
ممکن بود سامان یه چیزی بگه و رامتین همه چی رو بفهمه حتی اگه می فهمید من
اون شب این جا بودم هم واویلا می شد، چه برسه به این که بفهمه ...
رامتین و سامان همدیگه رو بغل کردن و خوش بش کردن. رامتین از جلوی من کنار رفت و گفت:
- معرفی می کنم، رها خواهرِ لوسِ من.
سامان چشماش چهار تا شد و به من زل زد.
رامتین:
- اوی سامان! چشم چرونی نکن. چیه؟
سامان:
- سلام رها خانوم، سامان هستم.
من:
- سلام، خوشبختم!
سامان:
- اوم! قیافتون خیلی آشناست! جایی همدیگه رو ندیدیم؟
هول شده بودم، با مِن مِن گفتم:
- مـ ... من ... فکر نکنم.
سامان با بی خیالی شونش رو بالا انداخت و گفت:
- نمی دونم!
رامتین که گیج شده بود با تعجب گفت:
- شما همدیگه رو می شناسید؟
سامان:
- راستش نمی دونم! خیلی آشنا می زنه! اسمش هم همین طور!
من:
- بی خیال، لابد یه جا همدیگه رو دیدیم!
سامان با تردید داشت نگام می کرد.
سامان:
- فهمیدم!
قلبم افتاد تو پاچم که خدا رو شکر خواهرِ سامان اومد و سلام کرد.
رامتین:
- سلام، به به سارا خانوم! چه عجب ما شما رو دیدیم، چه خبرا؟
سارا:
- سلام رامتین! سلام رها جون.
من با تردید جواب سلامش رو دادم. خیلی گرم و صمیمی باهام دست داد. بعد بغلم
کرد و هوای اطراف صورتم رو بوسید! از رفتار گرمش تعجب کرده بودم، یعنی منو
یادش میاد؟
سارا:
- رها جون خیلی خوشحال شدم که دیدمت!
یه "هی" طولانی گفتم و یه نفسِ عمیق کشیدم. وای خدایا دستت طلا.
سامان:
- اما ...
سامان تو رو خدا، هیـــس. از پشتِ سرِ رامتین برای سامان ادا و اصول در می
آوردم و می خواستم بهش بفهمونم که خفه شه. دستم رو به صورتم می کشیدم یعنی
جونِ من، بعدم دستم رو به معنی ساکت روی لبام گذاشتم. سرِ جمع می گفتم:
«جونِ من خفه شو، حرف نزن.»
سامانِ بدبخت قاطی کرده بود. هی نگاهش رو بین من و رامتین می گردوند. سارا هم وضع بهتری از سامان نداشت.
رامتین:
- ای بابا! چته سامان؟! چرا این جوری می کنی؟
سامان:
- هیـــــچی، چیزی نشده!
سارا پُفی کشید و دستم رو گرفت. سامان هم دستش رو انداخت دورِ گردنِ رامتین
و با هم رفتن سمتِ ماشین. رامتین و سامان جلو می رفتن و من و سارا هم پشتِ
سرشون.
سارا:
- رها، اون شب توی پارتی سامان نبودی تو؟
من:
- اوم، چرا! ولی رامتین نمی دونه.
سارا:
- مگه رامتین اون جا نبود؟
- وقتی من اومدم رفته بود.
سارا:
- آهـــا.
دیگه رسیده بودیم به ماشین. من و سارا نشستیم عقب و رامتین و سامان هم
نشستن جلو. رامتین همین طور که رانندگی می کرد آهنگا رو هم این ور و اون ور
می کرد.
رامتین:
- لعنتی!
بعد پُفی کشید و رو به سامان گفت:
- یه سی دی به درد بخور نداری؟
سامان فلشش رو از کیفش کشید بیرون و چپوند توی جای یو اس بی ضبط. یه آهنگِ
شاد شروع کرد به خوندن. حوصله ی تنها چیزی رو که نداشتم همین بود! کنترل
ضبط رو برادشتم و زدم آهنگ بعدی.
سامان:
- چی کار می کنی رها؟ خوب بود که!
رامتین:
- رها!
اصلا به حرفاشون گوش نمی دادم و کار خودم رو ادامه می دادم. مُرده شور! هیچ
کدوم از آهنگاش به درد نمی خورد. ضبط رو خاموش کردم و پُفی کشیدم.
سامان:
- رامتین! دیگه این آبجیت رو نیاری ها!
بعد رو کرد به من و گفت:
- ضدِ حال!
من:
- آهنگات به درد نمی خوره، فلشت رو در بیار.
سامان زیر لب شروع کرد به غر زدن:
- معلوم نیست چشه؟! حالا بدهکارم شدیم!
فلشش رو کشید بیرون و دست به سینه عین این پسر تخسا نشست و اخماش رو کشید
توی هم. دوباره سی دی ای که توی دستگاه بود شروع کرد به خوندن:
درگیر رویای توام
منو دوباره خواب کن
دنیا اگه تنهام گذاشت
تو منو انتخاب کن
دلت از آرزوی من
انگار که بی خبر نبود
حتی تو تصمیمای من
چشمات بی اثر نبود
خواستم بهت چیزی نگم
تا با چشمام خواهش کنم
درا رو بستم روت تا
احساس آرامش کنم
باور نمی کنم ولی
انگار غرور من شکست
اگه دلت می خواد بری
اصرارِ من بی فایده ست
هر کاری می کنه دلم
تا بغضمو پنهون کنم
کی می تونه فکرِ تو رو
از سرِ من بیرون کنه
یا داغ رو دلم بذار
یا که از عشقت کم نکن
تمام تو سهم منه
به کم قانعم نکن
(آهنگ انتخاب- شادمهر عقیلی)
سرم رو به پشتی صندلی چسبوندم. چشمام رو بستم. حسابی رفته بودم توی فکر.
یادِ خاطره های بچگیمون افتاده بودم. توی افکارم دست و پا می زدم که صدای
رامتین منو کشید بیرون.
رامتین:
- بپرید پایین ببینم.
چشمام رو باز کردم. این جا! لبخند خوشگلی کنارِ لبم جا خوش کرد. رامتین درِ عقب رو باز کرد و دستم رو گرفت:
- افتخار می دید مادمازل؟
خاطره ها جلوی چشمم دوید:
خونه ی سامان، جلوی بار.
آترین:
- افتخارِ یه دور رقص می دید مادمازل؟
ابر تیره ی خاطره رو از جلوی چشمام کنار زدم. رامتین دستم رو چسبید.
- بیا دیگه، برای من ناز می کنی؟
یهو دستم رو کشید و منم مجبور شدم بدو بدو برم دنبالش.
- رامتین، دستم رو ول کن. ای بابا! دستم شکست، رامتــــین!
رامتین:
- جیغ جیغو! بیا ول کردم. اصلا حیفِ من که دستِ تو رو بگیرم.
بعدم رفت اون طرف و دستِ سارا رو گرفت. چشمام چهل و دو تا شده بود، چه راحت! می خواستم جیغ بزنم بگم: «اوی! منم این جاما!»
ایـــــش! پسره ی پر رو! منو ول کرده رفته با اون دختره ی ... اصلا به من چه!
همون جور اخمام تو هم بود و تو دلم داشتم غرر می زدم. پاهام رو محکم روی
زمین می کوبیدم. دوباره شروع کردم تو دلم غر زدن: «پس بگو چرا یهو محبتش
قلنبه شد و منو برداشت آورد دربند، به قولِ خودش صفا!»
سامان:
- اخم بهت نمیاد.
با صدای سامان جا خوردم.
- پسره ی پر رو!
سامان:
- با منی؟!
از دستِ خودم خندم گرفته بود. بلند بلند فکر کرده بودم. لبخندی چسبید به لبم.
- نه، ببخشید.
سامان:
- مگه با من بودی؟
- گفتم که نه.
- چرا ببخشم؟
با بی خیالی شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- خُب نبخش.
سامان:
- باشه. حسودیا!
- چی؟ چه طور؟
سامان:
- از نگاهت به رامتین و سارا!
دوباره اخمام رو کشیدم توی هم. رسیدیم به چند تا تخت. رامتین و سارا
کفشاشون رو در اوردن و اول رفتن روی تخت. سارا همچین خودش رو به رامتین می
چسبوند که دیگه حرصم در اومده بود.
صدای درونم: «نچ نچ نچ! بیچاره زن داداشت!»
من برای پاسخ به درونم: «چرا؟ داداش به این خوبی دارم!»
صدای درونم: «عجب خواهر شوهری هستی تو! حتما تک تک موهای زن داداشت رو می کنی!»
من برای پاسخ به درونم: «برو بابا! دیوونه!»
اخم کرده بودم و با درونم درگیر بودم. حواسم به هیچی نبود. بعد از چند
دقیقه سرم رو آوردم بالا و دیدم رامتین یه تای ابروش رو داده بالا و داره
با شک نگام می کنه.
رامتین:
- رها! حالت خوبه؟
یه نگاهِ میر غضبی به سارا کردم و با غیظ گفتم:
- عــــالیم.
دوباره زل زد بهم.
رامتین:
- اوم، باشه! پس چرا جوابم رو نمی دادی؟
- مگه چیزی پرسیدی؟
رامتین:
- هـــی! پرسیدم چی می خوری؟
ای بابا! نه خدایی مثلِ این که یه چیزیم می شه، هه! حالا چی بخورم؟
- نمی دونم هر چی شما بخورید!
بالاخره ناهار خوردیم و بعد هم بلند شدیم و رفتیم. دیگه هم رامتین و هم سامان متوجه ی رفتارِ سردِ من با سارا شده بودن. نشسته بودیم توی ماشین. نمی دونستم می خوایم کجا بریم. پیاده روی زیاد کرده بودیم و همه خسته بودن. سارا که کفش های پاشنه بلند پوشیده بود داشت از دردِ پاهاش به خودش می پیچید. چشمام رو بسته بودم و به نوای دل انگیز آخ آخ سارا گوش می دادم.
رامتین:
- کجا بریم رها خانوم؟
- بهتر نیست بریم خونه؟ همه خسته ان!
رامتین:
- هر طور راحتی!
این قدر از کارای رامتین حرصم گرفته بود که می خواستم کله اش رو بکوبونم به دیوار. ترجیح می دادم برم خونه و به اتاقم پناه ببرم. هــــی! رامتینم از دست رفت!
نیم ساعت بعد جلوی خونه ی سامان اینا بودیم. با سارا و سامان خداحافظی کردم و پریدم توی ماشین نشستم. بعد از چند دقیقه رامتین هم اومد و راه افتادیم. توی صورتش موفقیت موج می زد اما من نمی دونستم چرا این طوریه!
- رامتین؟!
- هان؟
- چرا این قدر خوشحالی؟
قهقهه ای زد و گفت:
- بعدا می فهمی! راستی فردا بعد از ظهر باید یه جایی بری!
- کجا؟
- اونم بعدا می فهمی.
- ایــــش! رامتین، دیوونم کردی! خُب بگو!
- اگه بگم نمی ری.
مغزم داشت می پکید! رامتین بازیش گرفته بود. مگه قرار بود کجا برم؟! وللش.
نیم ساعت بعد رسیدیم خونه و سریع دویدم توی اتاقم. ساعت پنج
و نیم بود و منم خسته بودم. سرم رو گذاشتم روی بالش و همون موقع خوابم
برد.
رامتین:
- یعنی در این حد خسته بودی؟!
لای یکی از چشمام رو باز کردم. رامتین بالای سرم وایساده بود و زل زده بود به من. پتوم رو کشیدم روی سرم و پشتم رو کردم بهش.
رامتین:
- اوی رها! با توام پاشو.
- تو رو خدا ولم کن رامتین. ایـــش! برو، می خوام بخوابم. ساعت چنده؟
رامتین:
- چهار ساعته خوابی! مامان نگرانت شده، ساعت نُه شبه!
به زور بلند شدم و از پله ها رفتم پایین و سلام کردم.
مامان:
- الهی قربون قد و بالات برم مادر. چند وقته یک سره تو اتاقتی، دلم واست تنگ شده بود.
مامان اومد طرفم و چند تا ماچِ گنده ازم کرد.
- مامان؟
- جانم مادر!
- یادته یه صندوق داشتم که یادگاری هام رو توش می ذاشتم!
- آره مادر! تو انباریه!
- می رم بیارمش!
تندی دویدم رفتم تو انباری. این مامانِ منم که یه دست به این انبار نمی زنه. همه ی انباری رو به هم ریخته تر کردم تا بالاخره جعبه ی یادگاری هام رو پیدا کردم. چه قدر خاک گرفته! یادش بخیر! چه قدر برام عزیز بود! آخـــی، یاد روزای بچگی هام افتادم. هــــی، عجب روزایی!
جعبه ی صورتی خوشگلم رو چسبوندم به خودم و رفتم تو خونه. اومدم برم طرفِ اتاقم که مامان جلوم رو گرفت.
مامان:
- رها! بری توی اتاق خیلی ازت ناراحت می شما! چند روزه یک سره تو اتاقی نمی فهمم داری چی کار می کنی.
گونه ی مامان رو بوسیدم.
- الهی قربونِ مامان خوشگلم برم. باشه مامانم می رم این جعبه رو می ذارم، بر می گردم پیشت.
دویدم تو اتاق و جعبه رو گذاشتم کنارِ تخت و حولم رو برداشتم و رفتم توی حموم. یه دوش گرفتم و پریدم از حموم بیرون.
مامان:
- رهـــــا! بدو کارات رو بکن، رامتین تو ماشین منتظره.
پُفی کشیدم و جوابِ مامان رو دادم.
- کجا باید بریم؟
مامان:
- می خوایم بریم بیرون یه کم دلمون باز شه.
امروز به اندازه ی کافی دلم باز شده بود، اما دلِ مامان رو نمی خواستم بشکنم.
- ده دقیقه ی دیگه میام!
تندی رفتم توی اتاق و لباسام رو عوض کردم. یه مانتو و شلوار اسپرت پوشیدم، موهای خیسم رو بالای سرم جمع کردم و شالم رو انداختم روی سرم. وایسادم بالای پله ها و یه نگاه به پله انداختم، یه نگاهم به نرده! هر کاری کردم نتونستم از خیرِ نرده ها بگذرم. روی نرده ها لیز خوردم و رفتم پایین. کتونیم رو پوشیدم، رفتم توی حیاط و نشستم توی ماشینِ رامتین.
****
خودم رو با لباس انداختم روی تخت. اوف! اینام گیر دادن به منا! خدایی هم موفق شدن منو از فکر و خیال بکشن بیرون. ای خدا دوباره تنها شدم، یادِ بدبختی هام افتادم. از روی تخت بلند شدم و تند تند لباسام رو عوض کردم. صندوقِ قدیمی صورتیم رو تمیز کردم و درش رو باز کردم. چهار پنج سالی بود که درش بسته بود و تو انبار خاک می خورد. دفترچه ی خاطراتم رو از توش در آوردم و صفحه ی اولش رو باز کردم.
***
امروز 10 / 4 / 1380 تولدِ نُه سالگی من و دوازده سالگی آترین توی خونه ی ما بود. همه ی فامیل ما بودن با پدر و مادرِ آترین. تاریخِ تولدِ من و آترین یکیه با این تفاوت که اون سه سال از من بزرگ تره. این دفترچه ای که دارم توش می نویسم رو رامتین بهمون کادو داد. یه دفترچه ی صورتی به من و یه آبی به آترین. امروز بهترین روزِ زندگی من بود.
***
امروز 11 / تیر / 1380 بود. آترین دیشب خونه ی ما موند و
امروز هم با ما بود. رامتین و آترین همیشه با هم بازی می کنن و منو اذیت می
کنن. ایــش! دو تاشون همیشه حرصِ منو درمیارن.
امروز داشتم مثل همیشه توی حیاط بازی می کردم که رامتین مثل دیوونه ها منو
زد زمین. سر هر دو تا زانوم بد جوری زخم شد، اما اون به جای معذرت خواهی هر
هر بهم خندید. این قدر حرصم گرفته بود که دلم می خواست بگیرم خفش کنم.
رامتین همیشه با من بَده، هیچ وقت نمی تونم فکر کنم که حتی یه ذره ممکنه
منو دوست داشته باشه. با این که داداشمه ازم مراقبت نمی کنه. آترین هم تا
چند وقت پیش عینِ خودش بود، همیشه منو اذیت می کردن و بهم می خندیدن. یه
روز هم دو تایی، برفیِ منو (اسم یکی از عروسکام که خرگوش بود و سفید)
انداختن توی گِل و بعد هم پارش کردن! خدا می دونه چه قدر گریه کردم. از اون
موقع از رامتین متنفر شده بودم اما آترین اون شب قبل از این که برن ازم
معذرت خواهی کرد. آترین خیلی مهربون تر از رامتین بود. اگه اذیتم می کرد
بعد پشیمون می شد و ازم معذرت خواهی می کرد. من همیشه توی نقاشی هام آترین
رو جای داداشم نقاشی می کنم.
امروز وقتی روی زمین افتاده بودم و داشتم گریه می کردم رامتین بالای سرم
داشت هر هر بهم می خندید. اشک تمام صورتم رو پوشونده بود و جلوی دیدم رو
تار کرده بود. یهو حس کردم یه نفر دستام رو گرفته. با تصورِ این که رامتینه
دستم رو از دستش کشیدم بیرون. یه دفعه دیدم که آترین جلوم نشست. دوباره
دستم رو توی دستش گرفت. می خواست کمک کنه بلند شم که متوجه ی پام شد. سرش
رو برگردوند و رو به رامتین گفت:
- خیلی نامردی رامتین.
بعد هم دستش رو گذاشت پشت گردن و زیر زانوم و بلندم کرد. با تعجب بهش نگاه
می کردم و گریه کردن یادم رفته بود. رامتین بدو بدو دوید تو خونه و مامانم
با دیدنِ آترین اومد و تندی منو ازش گرفت و بعد هم با بتادین پاهام رو
ضدعفونی کرد.
دیگه از رامتین متنفر شدم، دیگه دلم نمی خواد اون داداشم باشه. آترین خیلی بهتر از اونه.
پایان.
***
خودم رو دوباره انداختم روی تخت.
- هی آترین آترین! کاش اون موقع ها می دونستم چه بلایی می خوای سرم بیاری. کاش می دونستم می خوای زندگیم رو داغون کنی. کاش ...
حرفم تموم نشده بود که رامتین عین اجل معلق پرید تو اتاق.
من:
- خیلی نامردی رامتین!
رامتین:
- دستت درد نکنه! حالا شدم نامرد دیگه! حیفِ من که امروز خانوم رو چه قدر تو خیابونا گردوندم.
خیلی آروم با خودم زمزمه کردم:
- نمی گردوندی سنگین تر بودی.
اما شنید چی گفتم.
رامتین:
- بشکنه این دست که نمک نداره.
بعد هم زد زیرِ خنده. اخم کردم و زل زدم بهش.
رامتین:
- باید به سارا عادت کنی دیگه.
چشمام نود و هشتا شده بود.
- چی؟ واسه چی؟ نکنه بازم.
نذاشت حرفم رو تموم کنم.
رامتین:
- اومدم بگم واسه ی فردا برنامه نچین.
- چرا اون وقت؟ من با تو و سارا جایی نمیاما!
رامتین:
- فردا ظهر باید بری جایی، فردا می فهمی کجا. شبشم ...
پریدم وسطِ حرفش و گفتم:
- من جایی که نمی دونم کجاست نمیام.
رامتین:
- مگه دست توئه؟! داشتم می گفتم. شبشم ... اوم، داریم می ریم یه جای دیگه، البته همه با هم.
یه چیزی توی مغزم زنگ زد. وای نکنه ... ممکن نیست! ازش می پرسم.
- این یکی رو دیگه باید بگی.
رامتین اومد دهنش رو باز کنه که مامان اومد توی اتاق و بدون توجه به این که رامتین این جا وایساده، شروع کرد با ذوق حرف زدن:
- رها جون، مادر، فردا یه کم به خودت برس، می خوایم واسه ی داداشت بریم خواستگاری.
دهنم اندازه ی غار باز شد.
من:
- سـ ... سـ ... سا ... سارا؟
رامتین از عکس العملِ من قهقهه زد و بعد هم خیلی شنگول سرش رو به معنای
"آره" تکون داد. مطمئن بودم که چشمام از زورِ عصبانیت سرخ شده.
رامتین:
- اون غار رو ببند. فردا خوشگل کن بلکه این سامان بگیردت از شرت خلاص شیم.
می خواستم کله اش رو بکوبونم به دیوار. با تصورِ این که بخوام ازدواج کنم،
تنم می لرزید. همه ی ترسم از این بود که همسرِ آیندم متوجه بشه که من ...
دوباره یادِ آترین افتادم. دلم واسش تنگ شده بود. کاملا واضح تو خودم فرو
رفته بودم. از چشمای گشاد شده ی رامتین معلوم بود که از عکس العملِ من
متعجب شده. انتظار داشت مثل همیشه به سر و کولش بیفتم و کتکش بزنم اما من
این طوری تو فکر بودم. نه به رامتین نگاه می کردم، نه به مامان. مثل روانی
ها به گوشه ای از اتاق خیره شده بودم، توی خاطراتِ آترین غرق بودم، یاد اون
شب مزخرف.
مامان از اتاق خارج شد اما رامتین هنوز هم به من نگاه می کرد. متوجه ی حلقه
ی اشک تو ی چشمام نمی شدم. هنوز هم توی افکارم غلت می زدم که دستی پشتم
قرار گرفت. سرم رو چرخوندم طرفِ رامتین که کنارم روی تخت نشسته بود. از
چشمای عسلیش که به مامان رفته بود ناراحتی می بارید. سفت منو گرفت توی
بغلش. سرم رو گذاشتم روی سینش.
رامتین:
- رها؟!
جوابش رو ندادم. حس می کردم رامتین می خواد از پیشم بره، فکر می کردم سارا
می خواد ازم بگیردش. از وقتی آترین برای اولین بار رفته بود امریکا، من و
رامتین برای پُر کردن جای خالیش که خیلی زیاد حس می شد، به همدیگه پناه
آوردیم. من برای رامتین شدم بهترین خواهر و اونم برای من شده بود بهترین
برادر. قبلا پیش آترین آرامش داشتم، همیشه برام سرپناه بود اما بعد از
رفتنش سرپناهم خراب شد. همه چی آوار شد روم. اون موقع بود که رامتین بهم
نزدیک شد، اون موقع بود که به عنوان برادر قبولش کردم. رامتین هم، دیگه
اذیتم نمی کرد. بعضی اوقات کرم می ریخت اما منو دوست داشت، اینو از چشماش
می خوندم.
رامتین:
- رها جوابم رو نمی دی؟
دوباره سکوت کردم. اگه رامتین هم می رفت دیگه واقعا همه چی روی سرم آوار می
شد. دیگه آترین هم پیشم نبود که ناراحتیم رو باهاش در میون بذارم. می
ترسیدم، از آینده ی نه چندان دور می ترسیدم.
رامتین:
- رها! خواهش می کنم یه چیزی بگو!
- رامتین ... من ... رامتین دیگه ...
نتونستم حرفم رو ادامه بدم. بغض، گلوم رو می فشرد. رامتین نمی تونست درکم
کنه چون سارا رو داشت. اون جای خالی رو توی قلبش پُر می کرد اما من چی؟! من
که به خاطر یک اشتباه زندگیم رو باخته بودم.
رامتین:
- رها خواهش می کنم! چرا با خودت این جوری می کنی؟
به زور با صدایی که از ته گلوم بیرون می اومد گفتم:
- برو رامتین، برو. فقط، برو بیرون.
رامتین سرم رو بوسید و رفت بیرون. روی تختم دراز کشیدم و با بغض توی گلوم که نمی تونستم رهاش کنم خوابیدم.
صبح با نوازشِ دستِ رامتین چشمام رو باز کردم. نمی دونم درکم می کنه یا نه! نگاهی بهش انداختم و از تخت بلند شدم. به قول رامتین از دنده ی میر غضبی بلند شده بودم. صبحانه رو توی سکوتِ کامل خوردم. رامتین بهم خیره شده بود و همه ی حرکاتم رو زیر نظر داشت. لبخند واضحی روی صورتش بود.
- خوش به حالت!
رامتین:
- چرا؟
- همین طوری!
رامتین:
- چرا؟ رها از چی ناراحتی؟
- چرا باید ناراحت باشم.
با بغض ادامه دادم:
- داداشم می خواد دوماد بشه، به نظرت باید ناراحت باشم؟
رامتین پُفی کشید و از آشپزخونه رفت بیرون. صداش رو شنیدم که گفت:
- سریع آماده شو باید بریم همون جا که دیشب گفتم.
- منم گفتم نمیام، یادته که؟
- می گم پاشو آماده شو.
- نمی خوام بیام، نمی خوام دوباره تو و ...
پرید وسطِ حرفم و با صدای نسبتا بلندی گفت:
- می گم آماده شو.
دیگه چیزی نگفتم و از سرِ میز بلند شدم. مانتوی بلند و آستین کیمونو پوشیدم
با لگینز. روسری بزرگی رو هم که سوگند برای تولدِ امسالم خریده بود و
معلوم بود خیلی پول بابتش داده رو پیچیدم دورِ سرم. کفش های پاشنه هفت
سانتیم رو پوشیدم و رفتم بیرون. هیچی آرایش نکرده بودم اما خدا رو شکر
صورتم پُف نداشت. رفتم توی پارکینگ و منتظرِ رامتین شدم. اخمام رو کشیده
بودم توی هم. رامتین بعد از پنج دقیقه تاخیر اومد و قفلِ ماشین رو باز کرد.
راه افتادیم و حدودِ یه ربع یا بیست دقیقه توی ماشین بودیم تا بالاخره
جلوی ساختمون پزشکان وایسادیم.
- پیاده شو رها.
- چی؟! این جا؟! این جا ساختمون پزشکانه!
- خب برو پایین دیگه! طبقه ی چهارم واحدِ یازده.
به تابلو نگاه کردم.
- سامانِ مودب! روانشناس!
گیج شده بودم! یعنی اینا فکر می کنن که من ... من ...
من:
- رامتین! واقعا که! من ... من ... روانی نیستم رامتین.
رامتین:
- رها جان، عزیزم، مگه هر کی میاد پیشِ روانشناس روانیه!
هنوز بُهت زده بودم. از رامتین انتظار نداشتم.
رامتین:
- رها، تو رو خدا درک کن عزیزم.
باز دوباره این بغضِ لعنتی راهِ گلوم رو بسته بود. زودتر از اونی که فکر می
کردم سرپناهم خراب شده بود! آهی از ته قلبم کشیدم و پیاده شدم.
- می رم، باشه می رم.
کیفم رو دستم گرفته بودم و همون طور که عصبانی پاهام رو روی زمین می کوبیدم، رفتم سمت ساختمون.
رامتین:
- وایسا رها! وایسا منم باهات بیام.
حرفی نزدم و به راهم ادامه دادم. رفتم توی ساختمون و منتظرِ آسانسور شدم.
رامتین:
- رها! من خوبی تو رو می خوام. خواهرم اذیت نکن.
- دارم می رم دیگه. ایشاا... تا چند وقت دیگه دم دیوونه خونه می خوای پیادم کنی، نه؟
رامتین عصبی شده بود و اینو می تونستم از صورتش بخونم. دستش رو لای موهاش
کرد و با اون یکی دستش دستم رو گرفت و رفتیم توی آسانسور. چهار طبقه رفتیم
بالا و واردِ مطب شدیم. خیلی جای قشنگ و آرومی بود. دیوارها با رنگ های
ملایم و آرامش بخش با کاغذ دیواری پوشونده شده بودن. آب نمای خیلی قشنگی هم
گوشه ی مطب خودنمایی می کرد. صدای دل انگیزِ آب، آرامش خیلی خوبی رو بهم
می داد.
رامتین:
- برو ببین نوبتت کیه.
با بی حوصلگی بلند شدم رفتم پیشِ منشی.
- سلام! ببخشید کی نوبتِ من می شه؟
- خانومه؟
- رحیمی، رها رحیمی.
- اوم، ایناهاش! نفر بعدی هستید، احتمالا تا ده دقیقه ی دیگه برید تو.
- ممنون.
دوباره رفتم سرِ جام نشستم. چشمام رو بستم و سرم رو به دیوار تکیه دادم. به
صدای آب گوش می دادم. صدای زنگ گوشیم مجبورم کرد که چشمام رو باز کنم و
موبایلم رو جواب بدم. بدونِ این که به صفحش نگاه کنم برداشتم.
- الو؟
- سلام بی شعور، کجایی؟
- چه طوری سوگند؟
- خوبم، خیلی خوبم. تو چی؟
- افتضاح، در بدترین حالتِ ممکن.
- چته مگه؟ چی شده؟
از مطب اومدم بیرون و توی قسمتِ راه پله ی اضطراری وایسادم.
- هیچی، فقط الان توی مطبِ آقا سامان، دوستِ گرامِ شما، منتظرم مریضِ قبلی بیاد بیرون بنده برم داخل.
- رها! حالت خوبه؟
- تو چی فکر می کنی؟
- از دست رفتی!
ده دقیقه ای با سوگند حرف زدم و بعدش دوباره رفتم توی مطب. منشی با سر بهم
اشاره کرد که برم تو. رفتم سمتِ رامتین و کیفم رو برداشتم و بهش گفتم بره
ولی قبول نکرد. رفتم سمتِ اتاقِ سامان، در زدم و وارد شدم. با اخمِ شدیدی
سلام کردم.
سامان:
- به به سلام! حالِ شما چطوره؟
- عالی ام! می بینین که! به اجبارِ داداشم اومدم این جا. ایشاا... مقصد بعدیمون هم دیوونه خونه ست.
سامان:
- وا! چه حرفا می زنی! بشین ببینم.
سامان پسرِ خیلی مهربون و شوخی بود، البته از قیافه هم چیزی کم نداشت. قدش
بلند و بدنش ورزیده بود، صورتش گندمی و چشمای خاکستریش صورتش رو فوق العاده
جذاب می کرد. لب هاش قلوه ای بود و بینی ای قلمی داشت. بهش می اومد دو سه
سال از رامتین بزرگ تر باشه.
روی مبلِ چرمی قهوه ای که اشاره کرده بود، نشستم.
سامان:
- خُب بگو!
- از چی اون وقت؟
- چرا اومدی این جا؟
- رامتین مجبورم کرد!
- چرا؟
- لابد روانی ام دیگه!
- اون که درش شکی نیست.
- آقای مودب! جدی هستم!
- من سامانم، باهام راحت باش.
پوزخندی زدم، زل زدم بهش و گفتم:
- من واقعا نمی دونم باید چی بگم!
یه کم از خودم گفتم از زندگیم، از این که از وقتی چشم باز کردم رامتین رو
کنارم دیدم اما ازش متنفر بودم، از آترین گفتم، از این که چه جوری بود،، از
این که یه جای مخصوصی توی قلبم داشت و داره، از حسم بهش از زمان بچگی تا
الان.
مطالب مشابه :
دانلود رمان چشم های وحشی
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان) برچسبها: دانلود رمان چشم های وحشی برای گوشی و
چشم های وحشی 1
رمان خانه - چشم های وحشی 1 رمان برای کامپیوتر و موبایل. , رمان عاشقانه, رمان چشم های وحشی.
چشم های وحشی 3
دانلود رمان برای موبایل و رمان چشم های وحشی pardis 78. رمان جایی که قلب آنجاست Tahmineh Karimi.
چشم های وحشی 6
یه دختر با چشم های وحشی ولی پُر از اشک که ضعفش رو نشون می داد. دانلود رمان برای موبایل و
چشم های وحشی 6
چشم های وحشی 6 - رمان هاى نودهشتيا و كاربران مجازى - رمان برای کامپیوتر و موبایل.
برچسب :
رمان موبایل چشم های وحشی