رمان دریا 1


« اولین روز دانشگاهه!دانشگاه تهران!یه آرزو !» جلوي در اصلی دانشگاه وایستادم!ترسیدم!جرات نمی کنم برم تو!جلوي در دانشگاه واستادم و به سر در قشنگش نگاه می کنم! همیشه آرزوي یه همچین روزي رو داشتم! حالا اون روز شده اما من می ترسم! یه لحظه چشمامو بستم و به خودم گفتم: -تو دریا هستی!پر اراده و شجاع!با پشتکار زیاد!آروم اما سخت کوش!وقتی هم که عصبانی دیگه چیزي جلودارش نیست!پس برو تو!و رفتم تو! تا از در دانشگاه وارد شدم،چند تا سال آخري جلوي در وایستاده بودن.نمی دونستم باید کجا برم.رفتم جلوتر و از یکی از اون پسرا پرسیدم : -ببخشید آقا،من سال اولی م،می شه بفرمایین من کجا باید برم؟ « : تا اینو گفتم،اونم معطل نکرد و گفت -قربون من! « ! یه دفعه همشون زدن زیر خنده !مونده بودم چی جوابشو بدم بغض گلومو گرفته بود.چیزي نمونده بود بزنم زیر گریه ،اما جلو خودم رو گرفتم و محکم واستادم و بهشون نگاه کردم که یکیشون با خنده گفت که این فقط یه شوخی بوده و همگی با من راه افتادن و با خنده و شوخی،منو رسوندن جلو دانشکده ام. شروعش برام خیلی جالب بود.یه شروع خاطره انگیز!دانشگاه تهران!سال ٤٨ !یه آرزو! اولین کسی که یادمه باهاش آشنا شدم ژاله بود.یه دختر درس خون و زرنگ مثل خودم.داشتم این ور و اونور نگاه می کردم که از پشت بهم گفت: -میدونم چه احساسی داري! « برگشتم ظرفش » -سلام،اسم من ژاله س. سلام،اسم منم دریاس. -چه اسم قشنگی،مثل خودت میمونه! -اسم تو هم مثل خودت قشنگه. -از کدوم دبیرستان دیپلم گرفتی؟ -هدف -واي !خدا جون!حتما شاگرد اول کنکور شدي! -نه،چهارم. -راست میگی؟!!پس حتما باید با من دوست شی!بیا اینجا ها رو بهت نشون بدم. -مگه اینجا ها رو بلدي؟ -نه،اما حالا که دو تا شدیم میریم یاد میگیریم!! « دو تایی زدیم زیر خنده،داشتیم می خندیدیم که گیتام از در دانشگاه اومد تو.البته اون موقع هنوز نمیشناختیمش.اومده بود و واستاده بود تو سالن و هی این ور رو نگاه می کرد ، مثل خود من. تا چشمش به ما افتاد که داریم می خندیم ، اونم خندید و اومد جلومون و گفت : - خوش به حالتون که دارین می خندین! منکه الآن نزدیکه بزنم زیر گریه!)) دوباره ماها زدیم زیر خنده که اونم شروع کرد به خندیدن و با هم آشنا شدیم و سه تایی راه افتادیم که به قول ژاله فوضولی کنیم و به همه جا سرك بکشیم. از در دانشکده اومدیم بیرون و پیچیدیم به سمت راست که پرِ شمشاد بود.یه خرده که رفتیم که ژاله گفت: -بچه ها! اونجا رو!عینِ پارك دم خونه ي ماس ! راست می گفت ، یه مجوطه بود که بین شمشادها محصور شده بود وخیلی دنج و خلوت! چند تام نیمکت زیر درختا و شمشادا که خیلی م ارتفاع داشت گذاشته بودن.سه تایی رفتیم طرف اونجا و تا رسیدیم ، یه که خیلی م هول شده بود ،چندتا سرفه کرد و از بغل ما با خجالت رد شد و رفت!سه تایی با تعجب داشتیم اونو نگاه می کردیم که از پشت شمشادا صداي یه دختر اومد که گفت: -نمی شد حداقل چندتا سرفه بکنین بعد بیاین؟! سه تایی برگشتیم و نگاهش کردیم.صورتش ب د ك نبود. داشت سر و وضعش رو درست می کرد. ژاله گفت: -آخه خبر نداشتیم شما اینجا مشغول راز و نیازین!! دختره که خنده ش گرفته بود گفت: -گم شین! داشتم ازش چندتا سوال درباره ي دانشگاه می کردم! ژاله – حالا فرصت شد که بهت جواب بده یا نه؟! همگی زدیم زیر خنده که دختره اومد جلو و گفت: - اگه شما یه دقیقه دیرتر می رسیدین، ،آره!حالا که گذشت!اسم من مهنازه،شما هام سال اولی هستین؟ بهش جواب دادیم وبا هم آشنا شدیم و دوست. خیلی راحت! با چندتا کلمه! ژاله زود پرسید: - تو چطور هنوز نرسیده ، ا نقَد ر سریع جا افتادي؟! مهناز که داشت می رفت کتاباشو برداره با خنده گفت: - اینجا دانشگاهه، دبیرستان که نیس! دیگه از خانم مدیر و خانم ناظم خبري نیس!شما هام راحت باشین و با دل راحت، هرچی سوال دارین از این پسرا بپرسین! اینجوري اولین روز دانشگاه براي من شروع شد. چهار تایی برگشتیم تو دانشکده و رفتیم سر کلاس و بغلِ همدیگه نشستیم.کم کم بچه هاي دیگه م اومدن تو کلاس. پسر و دختر. دخترا ، بعضیاشون لباساي ساده پوشیده بودن و خیلی معمولی. اما بعضیا با لباساي آنچنانی و دامن هاي کوتاه و آرایش کامل بودن.پسرام همینجور! از سر و وضع بعضیاشون می شد فهمید که درس خونن اما بیشترشون با شلوار جین و بلوزهاي اسپرت و ادکلن زده و خلاصه خیلی شیک می اومدن سر کلاس. بیشترشونم، تا وارد کلاس می شدن، همون دمِ در یه خرده صبر می کردن و یه نگاهی به دخترا می کردن و مثل اینکه یکی نظرشون رو بگیره ، صاف می رفتن و رو صندلی کناریش می نشستند. حالا اگه دختره ازش خوشش نمی اومد ، یه خرده بعد ، طوري که به پسره برنخوره، آروم بلند می شد و جاشو عوض می کرد.بالاخره ، تقریبا کلاس پر شده بود وفقط چندتا ردیف آخر خالی بود. ما چهار تا ، چون جزء اولین نفراتی بودیم که رفته بودیم تو کلاس ، برامون خیلی جالب بود تک تک تازه وارد ها رو ببینیم! چه دختر، چه پسر. اونا می اومدن تو کلاس و مهناز در مورد هرکدوم شون یه اظهارنظري می کرد و گیتام گفته هاشو تایید می کرد. مهناز - واي! چه پسر خوشتیپی! اووم!! چه ادکلنی! بچه ها ترو خدا جاوا کنین ، شاید اومد بغل من نشست! ا وا! خاك تو سرِ بی سلیقه ت! گیتا- این یکی ر.! از قبلی م بهتره! مهناز - چیه تپیدین تو همدیگه؟! بلندشین سوا سوا بشینین آخه! ژاله – می گم مهناز! چطوره صندلی ت رو ورداري ببري و بزاري اون وسط و هفت هشت تا صندلی م بچینی دورت! اینجوري مجبور نمی شی بین همه ي اینا، یه نفر و انتخاب کنی. مهناز - آي گفتی! بخدا حیفم میاد بگم کدوم از اون یکی خوش قیافه تر و خوش تیپ تره! این یکی رو نگاه کن! فکر کرده داره میاد مکتب خونه! عینکش رو ببین! معلومه از اون بچه خَرخوناس!چه دماغی داره!عین سرسره ي فتحعلیشاه!واي که قربون این یکی برم! گیتا- ایش!این آکله رو ببین!انگار از دماغ فیل افتاده!آرایش کردنشو ببین مهناز!با یه من کرم پودر نمیشه تو صورتش نگاه کرد! مهناز - این باید میرفته بالماسکه!اشتباهی اومده اینجا! « آروم به ژاله گفتم » -بلند شو بریم یه جاي دیگه بشینینم. « ژاله کتاباشو ورداشت و بلند شد.منم بلند شدم که مهناز گفت :» -چی شده؟! خلوتش کردین؟ « بدون اینکه جوابشو بدیم،رفتیم چند تا ردیف اونور تر ،تقریبا آخراي کلاس نشستیم.اصلا حوصله ي اینجور دخترا رو نداشتم.براي منم جالب بود دانشجوهایی رو که می آن کلاس ببینماما اینکه در مورد هر کدومشون یه چیزي بگم ،نه! تو کلاسمون،همه جور دانجویی بود.از طرز لباس پوشیدنشون می شد فهمید که از نظر مالی وضعشون چه جوریه.اما بدون استثنا همشون تمیز و آراسته بودن.شوخی نبود!اینا تونسته بودن که از سد کنکور رد بشن و وارد دانشگاه بشن.داشتم به این چیزا فکر می کردم که یه دفعه در کلاس وا شد و یه پسر بلند قد و خوش هیکل اومد تو.بی اختیار نظر همه بهش جلب شد؛مخصوصا دخترا!یه سکوت عجیبی تو کلاس ایجاد شده بود.نمی دونم چه جوري بگم اما این پسر با همه ي پسراي دیگه فرق داشت!چشم و ابرو مشکی و با موهاي سایه و پر پشت و بلند که معلوم بود قبل از اومدن فقط یه چنگ نوشون زده.یه شلوار جین مشکی پوشیده بود با یه بلوزخیلی قشنگ مشکی.ابرو هاي پر و کشیده اي داشت و اسکلت صورتش خیلی خوش فرم بود.سبیل نداشت اما معلوم بود که یکی دو روز صورتش رو اصلاح نکرده.بر خلاف تمام پسرا که با لبخند وارد کلاس می شدند،اون خیلی سرد وارد کلاس شد و بذون اینکه حتی به یه دختر نگاه بکنه،اومد طرف آخر کلاس و یه گوشه که کسی نبود رو یه صندلی نشست.با نشستن اون،یکی یکی،سر دخترا به بهانه هاي مختلف برگشت عقب.اما اون سرش رو انداخته بود پایین و تو فکر بود.از جایی که نشسته بودم به سختی می شد ببینمش.زیر چشمی نگاهش کردم.فقط نیمرخش معلوم بود.دلم نمی خواست مثل دختراي دیگه برگردم و نگاش کنم.ژاله داشت مرتب باهام حرف می زد و مجبور بودم که سرم رو برگردونم طرفش که متوجه نشه که میخوام به اون پسره نگاه کنم اما هر کاري می کردم ،انگار یه نفر به زور سرم رو می گرفت و بر می گردوند طرفش!یه حس کنجکاوي بود.دلم می خواست بدونم که این آدم چه جور شخصیتی داره.از یه لحظه که ژاله ساکت شد استفاده کردم و سرم رو انداختم پایین و زیر چشمی نگاهش کردم.از همون نیمرخش معلوم بود که صورت مردونه و قشنگی داره.نمیدونم داشت به چی فکر می کرد که دندوناش رو به هم فشار داده بود و عضلات فکش منقبض شده لودن و چهره اش رو خیلی مردونه تر نشون می داد.ابرو هاش خیلی کشیده و بلند بودن و با یه شکست خیلی قشنگ ،چشماشو کادر کرده بودن.تا اونجا که می تونستم ببینم تو صورتش اثري از خوشحالی نبود.یه غم!یه غم بزرگ تموم چهره اش رو پوشونده بود!آستین بلوزش رو کمی کشیده بود بالا ماهیچه هاي پیچیده ي ساعدش کاملا نشون می داد که بدن ورزیده اي داره.دماغ خوش فرمش خیلی خوب تو صورتش نشسته بود.مو هاي کمی بلندش که از جلو به طرف بالا شده شده بود .با اون حالت آشفتگی ،یه جلوه ي خاصی بهش می داد.گوشش کوچیک و خوابیده بود و به قول مامانم بل بل گوش نبود.یه پوتین جیر مشکی پوشیده بود که تازه مد شده بود و با لباسش هماهمنگی داشت.حاضر بودم نصف عمرم رو بدم که بفهمم الان داره به چی فکر می کنه!دلم می خواست بدونم که چرا بر عکس بقیه اونقدر تو خودشه!دلم می خواست بدونم که خودشو گرفته یا اخلاقش اینطوریه. داشتم به این چیزا فکر می کردم که یه دفعه سرش رو چرخوند طرف من!اونقدر تو افکارم غرق شده بودم که نتونستم عکس العمل نشون بدم!نگاهش تو نگاهم قفل شد،طوري که قدرت هر حرکت رو ازم گرفت!احساس کردم که خون ریخت تو صورتم!یه دفعه تو تموم تنم،یه گز گز خفیف حس کردم!یه حال عجیبی شده بودم که شکر خدا،نگاهش از من سر خود طرف پنجره ي پشت سرم.نمی دونم اگه یه خرده دیگه همونجور بهم نگاه می کرد ،چه اتفاقی برام می افتاد!شاید می زذم زیر گریه!تازه متوجه ي خودم شدم!یه دستمو گذاشته بودم زیر سرم و داشتم راحت نگاهش می کردم!از رفتار خودم خجالت می کشیدم!زود کلاسوري رو که با خودم آورده بودم وا کردم و شروع کردم ورق زدن،مثل اینکه دنبال یه نوشته می گردم.این کارمم احمقانه بود!کلاسور سفید سفید! اولین روز دانشگاه! -ذزیا!دنبال چی می گردي؟؟! -هان؟؟!هیچی!دنبال یه شماره تلفن می گردم. -شماره تلفن کی؟ -هان؟ ١شماره ي چیز!شماره ي یکی از دوستام. « شانس آوردم تو همین موقع استاد وارد کلاس شد وگرنه اونقدر هول شده بودم که ممکن بود خیلی راحت به ژاله اعتراف کنم که دروغ می گم و یه لحظه پیش فقط داشتم به اون پسره نگاه می کردم! خلاصه همگی از جامون بلند شدیم و استاد بهمون سلام کرد و ازمون خواهش کرد بشینیم و شروع کرد برامون حرف زدن.هرچی می گفت می شنیدم و می فهمیدم اما فقط در قشر سطحی مغزم جا می گرفت چون عمق مغزم فقط متوجه وجود اون پسر بود که از چندتا صندلی اونورتر،سایه ش رو انداخته بود رو ذهن من!هر حرکت کوچیکی که می کرد، امواجش مستقیما رو ذهن من اثر میذاشت!اونقدر این احساس رو نزدیک حس می کردم که وقتی یه دفعه خودکارش از دستش افتاد رو زمین،من یه متر از جام پریدم که خودش با تعجب بهم نگاه کرد! بازم از دست خودم عصبانی شدم!به مغزم فشار آوردم که فکرش رو از توش بیرون کنم و حواسمو بدم به چیزایی که استاد داشت می گفت.انگار کمی موفق شده بودم.دستم داشت تند تند، نوشته هاي روي تابلو رو می نوشت.به خودم امیدوار شدم و یه لبخند نشست رو لبم.مرتب سرم رو بلند می کردم و یه نگاه به تابلو میکردم و هرچی روش نوشته، تو کلاسورم می نوشتم.یه یادآوري از درس هاي گذشته بود. خط آخر صفحه رو نوشتم و تا خواستم ورق بزنم که احساس کردم که اون سایه ي سیاه، خیلی واقعی، بغل دستم واستاده!برگشتم طرفش!نفسم بند اومده بود!فقط نگاه می کردم! -ببخشید،خودکار اضافه دارید؟ باید جواب می دادم ولی خیلی ابلهانه و سمج،فقط نگاه می کردم!اونم همینطور اما نه ابلهانه! یه آن به خودم اومدم و با یه حرکت موهامو از جلو صورتم ریختم کنار و از تو کیفم یه خودکار درآوردم و گرفتم طرفش.از دستم گرفت و بدون حرف رفت سرجاش نشست!بدون حتی یه تشکر خشک و خالی!این دفعه ازش حرصم گرفت!سرمو برگردوندم طرف تخته که دیدم همه ي دخترا، برگشتن وبا حسرت دارن به من نگاه می کنن!نگاه شون طوري بود که انگار حق اونا رو خورده بودم! دوباره شروع کردم به نوشتن.دیگه دلم نمی خواست که حتی یه نگاه بهش بکنم.یعنی دلم می خواست اما از نگاه شماتت آمیز دخترا وحشت داشتم. خلاصه اون کلاس تموم شد و بچه ها بلند شدن و رفتن سر کلاس دیگه.جالب این بود که اکثر دخترا،این دفعه رفتن ردیف هاي آخر کلاس نشستن!من و ژاله شاید جزء آخرین نفرات بودیم که وارد کلاس شدیم.ردیف هاي جلو خالی بود اما عقبی ها،همه پر! دوتایی تو ردیف دوم،نزدیک پنجره نشستیم و داشتیم با هم حرف می زدیم که بازم در کلاس واشد و سکوت سیاه،تو چهارچوب در ظاهر شد!بازم تو کلاس سکوت برقرار شد،سکوتی که دخترا باعثش بودن چون فقط صداي دخترا توي کلاس به گوش می رسید. چشماي همه،روي اون پسر قفل شده بود!حالا دیگه تماشا کردنش،براي پسراي دیگه م جالب شده بود. طرز نشستن من و ژاله طوري بود که ژاله وقتی می خواست با من حرف بزنه،می تونست طرف در کلاس رو هم ببینه اما نگاه من طرف پنجره بود و اگه می خواستم در کلاس رو نگاه کنم،باید حتما سرم رو می چرخوندم اونطرف.مخصوصا اینکارو نکردم و شروع کردم با ژاله که داشت پشت سر منو نگاه می کرد،حرف زدن.نمی فهمیدم دارم بهش چی می گم! همینجوري جمله ها رو سر هم می کردم و می گفتم و در ضمن ناخودآگاه،مسیر حرکت شماي ژاله رو هم تعقیب کردم!هرچی مسیر چشماش به پشت سر من نزدیک تر و چشمانش گردتر می شد،توي تنم گرما بیشتري رو حس می کردم!احساس می کردم که جاي خون تو رگ هام،آب جوش به جریان افتاده و به هرجاي بدنم که وارد می شه،عضلاتم رو می سوزونه و می ره جلو!داشتم گُر می گرفتم که چشماي ژاله،پشت سر من ثابت شد!یه مرتبه تمام اون گرما،جاي خودش رو به سردي خشک داد!تنم مثل چوب شده بود.عرق سردي روي ستون مهره هام نشست.چشماي ژاله تو چشماي من قفل شد .تازه متوجه شدم که منم فقط دارم تو چشماي ژاله دنبال یه تصویر می گردم!تصویر پشت سرم! جرات برگشتن نداشتم که هیچی ،حتی قادر نبودم که صاف،روبروي تابلو بشینم! صداي پچ پچ دخترا رو از پشت سرم می شنیدم و این دیگه از همه بدتر بود.انگار به خاطر اینکه اون پسر،این ردیف رو براي نشستن انتخاب کرده بود،خودمو مقصر می دونستم! بالاخره هر جور بود بدنم رو که خیلی خیلی سنگین شده بود،چرخوندم روبروي تابلو.روي تابلو هیچی نوشته نشده بود اما من داشتم بهش نگاه می کردم!نمی دونم چرا اینطوري شده بودم.نمیدونستم الان باید چی کار کنم!با خودم فکر کردم که اگه اون تو این ردیف و نزدیک من ننشسته بود،چی کار می کردم؟یه آن یادم افتاد که داشتم با ژاله حرف می زدم!سرمو بر گردوندم طرف ژاله.می خواستم خیلی عادي ،بقیه ي صحبتم رو ادامه بدم.زود یه جمله به ژاله گفتم اما جوابی که ازش شنیدم ،شوکه ام کرد!ژاله داشت بهم می گفت که دو تا صندلی اون ور تر از من نشسته!تازه فهمیدم چه سوال احمقنه اي ازش کرده بودم!خیلی راحت دستم رو براش رو کرده بودم و تمام افکاري رو که حتی خودمم دلم نمیخواست براي بار دوم تو مغزم تکرار بشه،به ژاله بروز داده بودم!خوشبختانه ژاله خانم تر از اونی بود که به روم بیاره،اما خیلی از خودم بدم اومد که تا این حد ساده لوحانه عمل کردم!ولی زیاد دیر نشده بود.بهتر دیدم که سکوت کنم چون در شرایطی بودم که ممکن بود هر جمله اي که گم،احمقانه تر از جمله ي قبل باشه! شکر خدا بازم ورود استاد،جو رو به نفع من عوض کرد.تا اون موقع یادم نمیاد که هیچ وقت اینقدر از اومدن معلم سر کلاس خوشحال شده باشم!زود کلاسورم رو وا کردم و خودکارم رو از تو کیفم در آوردم و آماده ي نوشتن شدم،اما مگه حواسی برام مونده بود؟!هر چی سعی میکردم که ذهنم رو متمرکز کنم،نمی تونستم .فقط سوال بهد که تو فکرم ایجاد شد!سوال پشت سوال!جلو چشمام،رو تابلو ،فقط علامت سوال می دیدم!براي چی اون اینجا کنار من نشست؟یعنی به خاطر من اومده؟کلاس قبلی چی؟شاید به خاطر ژاله س؟شاید به خاطر اینکه این ردیف خلوت تر بوده؟یعنی ممکنه بین این همه دختر خوشگل،از من خوشش اومده باشه؟یعنی من از همه ي دخترا خوشگل ترم؟ یه دفعه ژاله آروم با آرنج زد تو پهلوم!برگشتم و نگاهش کردم که با چشماش،به کلاسورم اشاره کرد!جرات اینکه سرمو برگردونم و رو کاغذ کلاسور رو نگاه کنم نداشتم!می ترسیدم چیزایی رو روش نوشته باشم که با خوندنش همین جا از حال برم!اما خوشبختانه تو کلاسورم هیچ جمله اي نبود،فقط یه صفحه پر از علامت شوال بود » « ساعت یه خرده از دوازده گذشته بود که کلاس تموم شد و همه راه افتادیم طرف غذاخوري دانشگاه.براي اولین بار بود که میخواستم تو غذاخوري دانشگاه غذا بخورم.کلا محیط دانشگاه با دبیرستان خیلی فرق داشت.دختر و پسر،با آزادي با هم حرف می زدن؛قدم می زدن؛دو تا دو تا یا اکیپی این ور و اون ور می نشستن و می گفتن و می خندیدن!خلاصه واقعا برام مثل یه رویا بود! با ژاله رفتیم تو غذاخوري که یه سالن خیلی خیلی بزرگ بود که توش میز هاي ناهار خوري چیده بودن.دو تایی رفتیم و ژتون گرفتیم و رفتیم جلوي قسمتی که باید از اونجا غذا می گرفتیم.یکی یه سینه ورداشتیم و از یه جا ماست و نون و نوشابه گرفتیم و کمی جلوتر یکی یه بشقاب برنج با دو تا سیخ کباب کوبیده و دو تا دونه گوجه بهمون دادن و با ژاله رفتیم طرف میر هاي ناهار خوري.ژاله داشت دنبال جاي خالی میگشت.منم همین طور وانمود می کردم اما راستش تو تموم سالن چشم می نداختم تا ببینم اون پسره کجا نشسته!تو همین موقع از یه گوشه ي سالن اسم خودم رو شنیدم .دو تیی به طرف صدا برگشتیم.مهناز و گیتا بودن.راه افتادیم طرفشون.دو تا صندلی برامون نگه داشته بودن.ازشون تشکر کردیم و نشستیم. مهناز - پس دوست پسرت کو؟ « فقط بهش نگاه کردم . دو تایی زدن زیر خنده که مهناز گفت آقاي - « زورو » ! رو میگم!فقط یه نقاب کم داره و یه شمشیر!اونوقت عین زورو می شه « جوابشو ندادم و شروع کردم به خوردن غذا.ژاله براي ایتنکه حرف رو عوض کرده باشه گفت -چه قدر برنج کشیدن برامون!دو نفر آدم بخورن بازم زیاد میاد!بیرون همین غذا رو ٣ تومن کمتر نمیدن اونوقت اینجا پونزده زار باهامون حساب می کنن! گیتا- خب اینجا دانشگاس!چلوکبابی نایب که نیس!اصلا نباید ازمون پول بگیرن! مهناز - دریا خانوم نگفتی پسره رو کجا قایمش کردي ها؟! ژاله-مهناز می زاري غذامونو بخوریم یا نه ؟! مهناز - بخورین بابا،شوخی کردم. گیتا- ولی عجب جاییه اینجا!کاشکی دبیرستان ها رو هم اینطوري میکردن. مهناز - قرارههمینجوري بشه،می خوان دبیرستان ها رو هم مختلط کنن. ژاله-شما ها فکر دیگه اي به جز این چیزا تو کلتون نیس؟ مهناز - چرا نیس؟!فکر زورو هم هس! « دو تایی زدن زیر خنده.من توجهی بهشون نمی کردم و سرم به خوردن گرم بود.غذام که تموم شد بلند شدم و سینی رو برداشتم و به ژاله اشاره کردم که بریم.تا ژاله خواست بلند شه مهناز گفت: -صبر کنین ماهام بیایم. « چهار تایی راه افتادیم اون طرف.وقتی رسیدیم ،دیدم همه ي دانشجوها وایستادن و دارن یه اعلامیه رو میخونن.با اینکه از اون عقب به سختی می شد خط ها رو خوند،اما کنجکاوي باعث شد که با هر جون کندنی هست شروع کنیم به خوندن.چند خط اول رو متوجه نشدیم اما یه آن متوجه شدم که انگار یه اعلامیه علیه حکومته !» مهناز - بچه ها بیاین بریم!واستادین اینجا چی کار؟! ژاله –صبر کن ببینیم چی توش نوشته! مهناز - به ما چه مربوطه توش چی نوشته؟ ژاله-ما دانشجوییم.باید از این چیزا سر در بیاریم. مهناز - تو سر در بیار.اینجا انقدر چیزاي خوب هست که به این یکی نمی رسه!ما رفتیم.گیتا بیا بریم. « دست گیتا رو گرفت و با خودش برد.من و ژاله شروع کردیم به خوندن .» (در این برهه از تاریخ که کشور ما ،توسط روباه پیر استعمار و استثمار،تحت چپاول قرار..) « راستش خیلی ترسیده بودم!در تمام مدتی که یادم میاد،پدر و مادرم منو از این چیزا ترسونده بودن براي همین به ژاله گفتم » - ژاله،بیا بریم. - بزار بخونیم ببینیم توش چی نوشته.  -بیا بریم،من می ترسم.  -ترس،این جا این چیزا آزاده.  -باشه.اما من از این چیزا خوشم نمیاد.بیا بریم. « دستشو کشیدم و با خودم بردم.یه خرده که جلوتر رفتیم،صداي دست زدن و خوندن شنیدیم!انگار یه عده داشتن آواز می خوندن.رفتیم اون طرف.از دور یه عده دختر و پسر رو دیدیم که دور هم جمع شدن و دارن آواز می خونن و دست می زنن.برامون خیلی جالب بود.ناخودآگاه رفتیم طرفشون.تا رسیدیم مهناز و گیتا رو هم دیدیم.مهناز که واقعا داشت از ثانیه ثانیه ي زندگی اش لذت می برد تا ما رو دید گفت » -دیدین بهتون گفتم اینجا چیزاي خوبتري م پیدا میشه! چند تا از بچه ها اون وسط معرکه گرفته بودن.یه گرام « تپاز » رو گذاشته بودن وسطشون « و دورش جمع شده بودن و دست می زدن و آواز می خوندن.ناخودآگاه ما هم به شوق اومدیم!یه جو خیلی خوبی به وجود اومده بود.همونطور که بچه ها یه دایره درست کرده بودن و ماهام یه گوشه ش واستاده بودیم،چشمم افتاد به چشم یه پسري که روبروم واستاده بود و داشت منو نگاه می کرد.نمی دونم چرا بیخودي بهش خندیدم!زود خودمو جمع و جور کردم و شروع کردم بچه هاي دیگرو نگاه کردن اما پسره از اون طرف ،دایره ي بچه ها رو دور زد و اومد کنار من و تا رسید با خنده گفت » - سلام،اسم من ابی یه،اسم شما چیه؟ - سلام،منم دریا هستم. - خوشبختم،سال اولی هستین؟ - بله.شما چی؟ - سوم،سال سومم،از موزیک خوشتون میاد؟ - خیلی!ولی انگار الان کلاسمون شروع میشه. - بیاین،این شماره تلفنه منه ،هر وقت حوصله داشتین یه زنگ به من بزنین. « رو یه تیکه کاغذ شماره تلفن و اسم و فامیلش رو نوشت و داد به من.منم خیلی راحت ازش گرفتم و خداحافظی کردم و راه افتادم طرف کلاسم،بدون اینکه به ژاله یا بقیه چیزي بگم!نمی دونم چرا اینطوري شده بودم!شاید تحت تاثیر جو دانشگاه بود !شاید احساس
می کردم که بزرگ شدم!شایدم فقط هول شده بودم!تو این فکرا بودم که ژاله بازوم رو گرفت » - کجا میري؟ - کلاس. - چرا بی خبر؟چطور منو صدا نکردي؟ - نمیدونم ژاله!اصلا انگار منگم! - اون چی بود پسره بهت داد؟ - « کاغذ شماره تلفن هنوز تو دستم بود .» - -شماره تلفنش رو بهم داد. - یه چیزي بهت بگم ناراخت نمیشی؟ - نه،بگو. - کارات یه جور عجیبیه!تو رفتارت تضاد هست! - چطور؟ - وقتی مهناز اینا در مورد پسرا حرف می زنن ناراحت می شی،اما خودت خیلی راحت از یه پسري که نمی شناسیش شماره تلفن می گیري! « راست می گفت.خودمم از این رفتارم گیج شده بودم.نگاهش کردم و گفتم » -نمی دونم چرا اینطوري شدم ژاله!خودمم موندم! « . کاغذ رو مچاله کردم و انداختمش دور.ژاله بهم خندید و دو تایی رفتیم طرف کلاسمون کلاس بعد از ظهرمون تموم شد.عجیب اینکه اون پسره یا به قول « زورو » سر کلاس منهاز نیومد.براي منم اهمیتی نداشت.یا حداقل اینطوري به خودم می قبولوندم.بعد از کلاس از دانشگاه بیرون اومدیم و قدم زنون تا سر چهار راه پهلوي رفتیم و اونجا از ژاله خداحافظی کردم چون من باید اتوبوس خط ١٠٣ رو سوار می شدم که می رفت یوسف آباد و ژاله باید این طرف خیابون سوار می شد که می رفت طرف پارك شهر.خونه شون تو منیریه بود. سه ربع بعد رسیدم خونه خسته اما خوشحال.دلم می خواست زود ،تموم اتفاقاتی رو که اون روز تو دانشگاه افتاده بود ،براي مادرم تعریف کنم.مادرم انگار خیلی مشتاق بود. تند لباسامو عوض کردم و دست و صورتم رو شستم و رفتم تو آشپزخونه. مادرم دو تا چایی ریخته بود و گذاشته بود رو میز و خودشم رو یه صندلی پشت میز نشسته بود منتظر من.پدرم هنوز از اداره بر نگشته بود. رو یه صندلی کنار مادرم نشستم و از سیر تا پیاز ،همه چیزو براش تعریف کردم.همه چیز رو،حتی گرفتن شماره تلفن!اونم با صبوري به تموم حرفام گوش کرد و با یه لبخند قشنگ ،فقط گفت: - گاهی وقتا آدما هول می شن و نمیدونن دارن چی کار می کنن اما مهم نیس.رفتار بعدشه که مهمه!کار تو هم بعدش خوب بوده. « همین چند تا جمله انگار تموم سنگینی بار وجدانم رو سبک کرد و شاد و خوشحال رفتم تو اتاقم سر درس هام .» * * * * « فردا صبحش،سر ساعت هشت و نیم تو دانشگاه بودم.داشتم این ور و اون ور رو نگاه می کردم و دنبال ژاله بودم که از پشت صدام کرد.اونقدر خوشحال شدم که نگو.زود بغلش کردم.اونم انگار همین احساس رو داشت » - دلم برات خیلی تنگ شده بود ژاله! - به خدا دل منم همینطور!همش از خدا می خواستم که زودتر صبح بشه و بیام دانشگاه و تو رو ببینم. - بیا بریم سر کلاس. - بریم. « دو تایی ، دست تو دست هم راه افتادیم طرف دانشکده ي خودمون.همه جاي دانشگاه قشنگ بود .زمین چمن وسط دانشگاه ،خیابونایی که دو طرفش درخت و بوته هاي شمشاد کاشته بودن و انگار مخصوصا طوري طرح داده بودن که پنجاه قدم به پنجاه قدم ،فضاي دنجی درست بشه! تا رسیدیم تو دانشکد ه، مهناز رو دیدیم که با گیتا دارن از پله ها میان پایین.دو تایی رفتیم طرفشون و سلام و احول پرسی کریدم که مهناز گفت: « بچه ها ، امروز ساعت اول کلاس نداریم .» ژاله:براي چی؟ مهناز :استاد امروز نمیاد. - حالا چی کار کنیم؟ - مهناز – خب می ریم تریاي دانشگاه!تا یه چایی یا قهوه بخوریم ،کلاس بعدي شروع میشه! - « چهار تایی راه افتادیم طرف تریاي دانشگاه.تریا نسبتا خلوت بود و فقط سر یکی دو تا میز ،چند تا پسر و دختر دانشجو نشسته بودن و حرف می زدن.ماهام سر یه میز نشستیم و گیتا رفت چهار تا چایی گرفت و آورد.تا شروع کردیم به صحبت، در تریا وا شد و ابی با دو تا پسر دیگه اومدن تو.به محض اینکه چشمم بهش افتاد ،روم رو بر گردوندم که منو نبینه ، اما انگار دید و سه تایی اومدن طرف میز - دیشب خیلی منتظرت شدم!چرا زنگ نزدي؟ « صورتم سرخ شده بود.می دونستم الان مهناز داره چه جوري به من نگاه می کنه ، براي همینم سرم رو انداخته بودم پایین و فقط به لیوان چایی م نگاه می کردم که ابی دوباره گفت» - مشکلی برات پیش اومده؟ « سرم رو بلند کردم و گفتم »: - نه! ابی که انگار تو رفتارش خیلی راحت بوئ ، یه صندلی رو کشید طرف میز ما و به یکی از « دوستاش گفت که بره براشون چایی بیاره و خودش نشست کنار من و دوباره گفت » -اگه مسئله اي پیش اومده به من بگو. من اینجا چند تا آشنا دارم.می تونم برات کاري بکنم.. - نه ،ممنون.مسئله اي پیش نیومده. - پس چرا بهم تلفن نکردي؟ « نمیدونستم چی جوابشو بدم که یه دفعه از دهنم پرید و گفتم » - گم ش کردم. « ابی خندید و گفت » - خ ب، دوباره بهت می دم. « بعد بخه دوستش اشاره کرد که بشینه .اون یکی دوستشم با یه سینی که توش چهار تا لیوان چایی بود رسید و یه صندلی آورد و گذاشت کنار مهناز و نشست .» ابی – بچه ها ، اسم من ابی یه.اینم امیره ، اون یکی هم مسعوده. مهناز – اسم منم مهنازه. اینام دوستام ، گیتا و ژاله ان. « همه شروع کردم با هم سلام و احوالپرسی کردن و آشنا شدن که ابی گفت » - بچه ها ،می خوام سورپرایزتون کنم!می دونین دیروز چی برام اومد؟ مهناز - چی ؟! - ابی - آخرین صفحه ي بیتل ها!هنوز تو ایران نیومده! « یه دفعه مهناز و گیتا یه جیغ کشیدن و مهناز با خوشحالی گفت » - تو رو خدا!گرامت رو آوردي؟؟! ابی - امروز نه! مهناز - اه! بی مزه! ابی – آخه صفحه ي بیتل ها رو که نمیشه تو دانشگاه گوش کرد!مزه اش میره. مهناز – پس چی کار کنیم؟ ابی - شب جمعه خونه مون یه پارتی گرفتم . اگه خواستین شما هام بیاین. « مهناز که انگار قند تو دلش آب می کردن با خوشحالی گفت » - حتما می آم. ابی - اما شرط ورود به این پارتی اینه که « راك اندرول » ! ت عالی باشه ها مهناز - عالیه!من راك اندرول رو از خود « ان مارگرت » ! هم بهتر می رقصم ابی - پس باید رقصت دیدنی باشه!یه صفحه ي راك اندرول دارم که تا حالا نشنیدي!مطمئنم از اون شبا میشه که هیچوقت یادت نمیره!تا حالا چهل و هفت تا از بچه ها رو دعوت کردم.اگه شما هام بیاین ، پنجاه نفر می شیم.باید چند تا پسر دیگه هم دعوت کنم ، انگار دخترا بیشتر از پسران. گیتا - پس ما باید از همین الان پسرا رو رزرو کنیم؟! ابی – حتما!چون پارتی شب جمعه س و بعضی از بچه ها ممکنه چند جاي دیگه ام دعوت داشته باشن.دریا ! تو از بیتل ها خوشت میاد؟ « یه دفعه چا خوردم.اومدم دروغکی یه چیزي بگم اما دوباره از دهن م پرید و گفتم » - نمیدونم. - مگه تا حالا صفحشو گوش نکردي؟ - نه. - راست می گی؟ « مهناز که می خندید گفت » - دریا فقط عاششق صداي بنان و ملوك ضرابی یه!تو خونشون فقط صفحه ي رو گوش می « گلهاي جاویدان » ! ده « تا اینو گفت همه زدن زیر خنده!فقط ژاله نمی خندید .خیلی خجالت کشیدم » مهناز –تو اتاقشم یه عکس بزرگ از قمر الملوك وزیري رو زده به دیوار! « دوباره همه خندیدن. خیلی از دست مهناز عصبانی شده بودم .» ابی –موسیقی یا باید Rock ! باشه یا کلاسیک!همین!بقیش آشغاله - من زیاد اهل موسیقی نیستم اما ما موسقی خوبی داریم.خواننده هاي خوبیم داریم! مهناز – آره ، مثل « جبلی»! « دوباره همه زدن زیر خنده ي که ابی گفت » - حالا شب جمعه که اومدي ،بهت بیتل ها رو معرفی می کنم. مهناز - دریا شرایط ورودي رو نداره.آخه فقط بلده « بابا کرم » ! برقصه « دوباره همه زدن زیر خنده که ابی و دوستاش بلند شدن و گفتن » - ما دیگه باید بریم بچه ها .الان کلاسمون شروع میشه. بعد رو یه تیکه کاغذ، شماره تلفن و آدرسش رو نوشت و داد دست من و ازمون خداحافظی کردن و رفتن. وقتی تنها شدیم، برگشتم و تو چشماي مهناز که سعی میکرد به من نگاه نکنه، نگاه کردم و گفتم: -تو همیشه ا نقَد ر دلقکی؟ -توام همیشه ا نقَد ر آب زیر کاهی؟ -آب زیر کاه؟! -آره!جلوي ما که میشه، جانماز آب می کشی اما هنوز نرسیده به دانشگاه،دوتا از خوشتیپ ترین پسرا رو تور کردي! -من؟ -آره تو! -تو دیوونه اي!اصلا من اهل این حرفا نیستم! -آره جون خودت!از شماره تلفن و آأرسی که تو دست ته معلومه! یه نگاه به کاغذي که تو دستم بود کردم و بعد انداختمش رو میز،جلوي مهناز و گفتم : -ورش دار،پیشکش تو! کتابامو ورداشتم و بلند شدم.ژاله م بلند شد و دو تایی از تریا اومدیم بیرون و تو محوطه ي دانشگاه شروع کردیم به قدم زدن.یه خرده که گذشت ژاله گفت: -به حرفاش توجه نکن.دخترِ حسودیه. -شایدم راست می گه. -یعنی چی؟ -راستش من تو این مدت،هم به اون پسره زیاد فکر کردم و هم به ابی. -اگه تو از اون دخترا بودي،شماره ي تلفن ش رو نمینداختی دور! -خودمم نمی دونم چه جور دختري م. -فکر کردن که گناه نیس. -شایدم باشه. -من خودمم به پسرایی که اینجا می بینم فکر می کنم.این که چیز مهم ی نیس.یعنی این یکی از خصوصیات دختراس. -جدي توام اینطوري هستی؟! -خب آره. یه نفسی کشیدم و گفتم: -خیلی ازت ممنونم ژاله.خیلام رو راحت کردي!همه ش با خودم فکر می کردم که من برخلاف اون چیزي که فکر می کرد،باید دختر بدي باشم که این فکرا می آد تو سرم!پس توام تو از این فکرا می کنی! -آره،آخه منم یه خرده دخترّ بدي ام! دوتایی همدیگرو بغل کردیم و زدیم زیر خنده و راه افتادیم طرف کلاس بالاخره هفته تموم شد و پنجشنبه رسید.کلاس هاي من،شنبه تا سه شنبه بود و سه روزم تعطیلی داشتم.صبح پنجشنبه، از وقتی که از خواب بلند شدم،یه جور خاصی بودم.انگار بدون اینکه خودم بخوام منتظر بودم زودتر شب بشه! طرفاي عصر دیگه دل تو دلم نبود.بی خودي رفتم حموم و بعدش موهامو درست کردم و رفتم سرِ کمد لباسام.یکی یکی لباسامو از تو کمد در می آوردم و نگاه شون می کردم و دوباره میذاشتم سر جاش.تو ذهن م لباس ها رو با پارتیِ شب می سنجیدم که مناسب هس یا نه.آخرشم دوتا رو انتخاب کردم و بغل هم،آویزون کردم به جا رختی. وقتی درِ کمد رو بستم،انگار تازه متوجه کارم شده بودم!منکه خیال رفتن به این پارتی رو نداشتم،پس چرا این کارا رو می کردم؟ سرِشب،یه دفعه دلم گرفت.نمی دونم اسم این احساس حسادت بود یا نه!رفتم تلویزیون رو روشن کردم.داشت سریال ((محله ي پِیتون)) رو پخش می کرد.همونجا جلو تلویزیون نشستمواز هنرپیشه ي مردش خیلی خومشم می اومد.((رایان اونیل))!پسرِ جوونی که نوه ي پِیتون بزرگ بود!داستان مربوط می شد به یه خونواده ي اشرافی تو آمریکا.آقاي پِیتون بزرگ که خیلی م پولدار بود،دلش می خواست که تمام فامیل تحت کنترل و نفوذ اون باشن و تقریبا همینطوریم بود.فقط رو تنها کسی که کنترل نداشت نوه ي خودش رایان اونیل بود که در نقش رادنی بازي می کرد.یه پسر بلند قد و خوش تیپ و خوش قیافه و ورزشکار.مغرور و تودار! محو تماشاي فیلم بودم که یه آن متوجه شدم بجاي رایان اونیل،فقط چهره ي اون پسره رو می بینم!خیلی شخصیت هاشون شبیه هم بود!بی اختیار بلند شدم و تلویزیون رو خاموش کردم که صداي مامانم رو شنیدم که گفت: تموم شد پِیتون پِل یس – ((( Payton Place)؟! -نه. -پس چرا خاموشش کردي؟ -حوصله ي دیدنش رو نداشتم. -حوصله ت سر رفته؟ -ا ي،یه کمی. -پس بیا تو آشپزخونه کمک کن این پیازها رو پوست بکنیم که شب جغور بغور درست کنیم. راه افتادم رفتم طرف آشپزخونه.مامانم پشت میز نشسته بود و داشت پیاز پوست می کند و آب از چشماش راه افتاده بود.بهش خندیدم و گفتم: -اشک هاتون از پیازه یا راستی راستی دارین گریه می کنین؟ با پشت دست، اشک هاشو پاك کرد و گفت: -یه زنِ خونه دار و کدبانو،گاهگاهی باید غذایی درست کنه که با پیازِ زیاد باشه.وقتی آدم داره پیاز پوست می کنه، می تونه گریه هاشو بذاره پاي سوختنِ چشمش!اون وقت دیگه کسی نمی تونه بفهمه که این چشمشه که داره می سوزه و ازش اشک میاد یا دلش! -مامان چرا دل شما می سوزه؟مگه چیزي شده؟ -همیشه تو زندگی یه چیزایی پیدا میشه که دل آدمو بسوزونه.توام باید این چیزا رو یاد بگیري.پس فردا تو زندگی به دردت می خوره. -من با بدبختی تو کنکور قبول شدم که پس فردا نشینم تو خونه و پیاز پوست بکّنم! -توام پیاز پوست می کّنی!آسیاب به نوبت! -پس این درس ها که می خونم چی می شه؟پس فردا که مدرکم رو گرفتم چیکارش کنم؟ -قاب می کنی می زنی تو آشپزخونه به دیوار! -پس از همین الآن بهتره دانشگاه رو ول کنم و بیام آشپزي یاد بگیرم.حداقل آنقدر سختیِ درس خوندن رو تحمل نکنم! -نه.تو باید درس ت رو هم بخونی.باید یه کاغذ پاره دست باشه و آشپزي کنی. - اگه قراره آشپزي کنم ،دیگه اون کاغذ پاره چه به دردم می خوره؟ - همونکه اون یه تیکه کاغذ پاره هه دستت باشه ف دیگه از شوهرت سر کوفت نمی شنوي! -این همه درس بخونم واسه یه سرکوفت نشنیدن؟؟! - سر کوفت این و اون آدمو داغون می کنه .همونکه شوهرت و بقیه بدونن که از تو ،غیر از آشزي و خونه داري ،کار دیگه اي م بر میاد ،سرت سوار نمی شن.حداقل زبونشون رو جمع می کنن. - کیا زبونشون رو جمع می کنن؟ - خودت بعدا می فهمی. « از چشماي خودم شروع کرد اشک اومدن » - مامان حالا نمی شد امشب جغور بغور درست نمی کردي؟! « همونکه که با پشت دست اشکاشو پاك می کرد ،یه نگاه به من کرد و مشغول به کار شد.نگاهش مثل نگاه یه معلم به شاگردي بود که درس هایی رو که داده شده خوب یاد نگرفته،ولی من این درس رو خوب یاد گرفته بودم!اشک هایی که از چشمام می اومد ،نصفشون مال شوختن چشمم بود و نصف دیگشون گریه اي بود براي نرفتن به پارتی امشب!خیلی دلم می خواست بدونم الان اونجا چه خبره؟!پسرا و دخترا اونجا چی کار می کنن؟!راك اندرول چه جوري می رقصن؟!رقص توئیست چه جوریه؟!تو فیلما زیاد دیده بودم اما به صورت زنده که یه دختر و پسر با هم برقصن ،برام خیلی جالب بود.اصلا چرا به این نوع مهمونی ها ، پارتی می گفتن؟!اینا چه فرقی با مهمونی هاي دیگه داره؟!خودم تا اون موقع به جشن تولد بعضی از دوستام رفته بودم اما پارتی نه.یه دفعه خودمو دیدم که دارم با یه پسرمی رم به پارتی!در خونه رو که وا می کنم ، همه میان جلو و باهام سلام و علیک می کنن!توشون مهناز و گیتام هستن. یه دفعه می بینم که مهناز داره با حسادت بهم نگاه می کنه!برمیگردم طرف اون پسري که همراهم اومده به پارتی.خودشه!همون پسره یا به قول مهناز « زورو »! - داري چی کار می کنی دختر؟! - « صداي مامان بود که رشته ي افکارم رو پاره کرد !» - می گم داري چی کار می کنی؟ - هان؟! - چرا پوست پیازا رو می ریزي تو ظرف ؟!پاشو، تموم شد دیگه. - بزارین خلالشون کنم. - نمیخواد ، می زنی دستت رو می بري.پاشو برو دیگه.حواست کجاس؟! « چاقو رو گذاشتم زمین و رفتم تو دستشویی و دست و صورتم رو شستم و اومدم بیرون و رفتم پشت شنجره و تو حیاط رو نگاه کردم .تو باغچه ي خونمون ، روي چمن ها، یه عالمه برگ زرد ریخته شده ي درختا ریخته بود.پاییز!پاییزي که همه می گفتن قشنگ اما غم انگیزه!نمیدونستم براي من چه جوري باید باشه!براي من که بد نبود.زمانی بود که آرزوش رو داشتم . دلم می خواست یه پاییزي بیاد و من برم دانشگاه و بالاخره هم همینجوري شده بود.حالا من دانشجو بودم.دانشجوي یه دانشگاه عالی!دلم می خواست زودتر شنبه بشه و برم دانشگاه و با ژاله سر کلاس بشینم و استاد بیاد و بهمون درس بده. تا یاد کلاس افتادم ،بی اختیار یاد اون پسر و تصویرش اومد تو ذهنم!راستی چرا این چند روزه دانشگاه نیومده بود؟نکنه الکی اومده دانشگاه؟!مگه میشه؟!حتما کارت دانشجویی داشته که راهش دادن تو.پس چرا فقط همون دو روز اول اومد؟!اسمش چیه؟!بهش چه اسمی می خوره؟! شروع کردم تو ذهنم یکی یکی اسم ها رو مرورکردن .احمد؟علی؟محمد؟نه، کامران؟ بهروز؟ سیامک؟ چه جور اسمی بهش میاد؟شهرام و دریا؟!سیامک و دریا ؟کامران و دریا؟ یدینوسیله پیوند کیوان و دریا را به اطلاع شما .... نه! نیما و دریا آغاز می کنند زندگی را....نه،اینم نه!شهریار و دریا در مراسمی ، عشق خود را یه هم پیوند می دهند...فریدون و دریا جشن می گیرند شروعی زیبا را،با تشریف فرمایی خود سعادت آن ها را کامل می کنید....آخ که چه قدر دلم میخواست الان تو اون پارتی بودم!کاشکی بی خودي بذل و بخشش نکرده بودم و شماره تلفن و آدرس ابی رو به مهناز نمی دادم!یعنی اگه به مامان می گفتم که می خوام برم پارتی ،اجازه می داد؟!تو پارتی چی کارا می کنن؟!کاشکی می شد از مامانم بپرسم؟!اما مگه مامانم پارتی برو بوده که این چیزا رو بدونه؟! رفتم طرف راهرو و در حیاط رو وا کردم و رفتم بیرون.یه سوز خیلی خوب خورد تو صورتم .یه خورده حالم بهتر شد رفتم تو باغچه و رو چمنا نشستم و تکیه ام رو دادم به یه درخت.دلم می خواست الان یکی اینجا بود که می تونستم باهاش درد و دل کنم.کاشکی یه خواهر داشتم!اصلا چرا پدر و مادرم یه بچه می خواستن؟!کاشکی الان ژاله اینجا بود.اگه اینجا بود،الان دو تایی در مورد اون پارتی حرف می زدیم و بالاخره یه چیزایی ازش دستگیرمون می شد.یعنی تو پارتی ،شامم می دن؟!آره دیگه!حتما اول چایی و قهوه می دن و بعد شام و بعدشم یه بستنی اي چیزي به عنوان دسر بعدشم حتما دخترا و پسرا بلند می شن و با هم راك اندرول می رقصن.یه دفعه خودم از خودم خندم گرفت !خیلی جالبه !رقص راك اندرول با شیکم پر !» - دریا!دریا !کجایی؟! - اینجام مامان. - تاریک تو حیاط رفتی چی کار؟!بیا تو سرما می خوري. - اومدم.اومدم. « بلند شدم رفتم تو خونه و تا رسیدم مامانم گفت » - بابات که بیاد و بفهمه شام جغور بغور براش درست کردم ،کلی خوشحال می شه.اونوقت باید گولش بزنیم ، شاید فردا ورمون داره و یه جایی ببرتمون.دل مون پوسید تو این خونه. - دیگه چرا گولش بزنیم؟بالاخره بابام یه وظیفه اي داره!حالا من هیچی ، در مورد شما چی؟ شما حق تونه! - حالا وقتی اومد از این چیزا جلوش نگی ها! - این چیزا رو باید شما خودتون به بابا بگین. - چیا رو بهش بگم؟ - همین که شما تو این زندگی حقی دارین. - نمیخواد تو این چیزا رو به من یاد بدي!ایشا الله وقتی رفتی سر خونه و زندگیت به شوهرت یاد بده. - اولا که من حالا حالا ها خیال شوهر کردن ندارم.بعدشم اگه خواستم شوهر کنم ،شوهر می کنم ، اسیر نمی شم! - مگه من اسیرم؟ - چه فرقی با اسیر دارین؟از صبح تا شب تو این خونه کار می کنین .خب حق تونه که یه روز یا یه شب در هفته تفریح کنین دیگه! - اون بیچاره که حرفی نداره!هر وقت بهش گفتم ما رو ببر بیرون ، نه نگفته. - پس چرا می گین گولش بزنیم؟ با مرد نباید با - « اولدورم پولدورم » حرف زد.یه دفعه سر لج که بیفته دیگه وا مصیبتا! - الان دیگه اون دوره و زمونه گذشته .حقوق مرد و زن مساویه الان. - اینا رو تو دانشگاه بهتون یاد می دن؟خوبه یه هفته نیس رفتی! - در هر صورت شما باید از حقوق تون دفاع کنین و .... - پاشو ، پاشو برو دنبال کارت تا بین من و بابات رو بهم نزدي!پاشو ببینم! « مامانم با خنده و شوخی رفت تو آشپز خونه و منم دوباره رفتم تو فکر ، اما ایندفعه تو این فکر که از روز اول با شوهرم طوري رفتار کنم که مجبور نباشم که به خاطر یه گردش رفتن ، گولش بزنم یا بهش التماس کنم !» « جمعه م هر جور بود گذشت.صبحش خوب بود.هم تلویزیون و هم رادیو برنامه هاي خوبی داشتن.برنامه Eوي صبح شمعه ي رادیو که عالی بود. نو ذري و تابش با هم دیگه برنامه اجرا می کردن که خیلی م با نمک و سرگرم کننده بود.تازه کلی دلم رو صلبون می زدم به هواي چلو کباب ظهر جمعه!بعدشم که تلویزیون فیلم سینمایی داشت و « شو » و  این چیزا اما امان از عصر جمعه مخصوصا دم غروباش!انگار که تموم غم و غصه هاي  عالم رو می ریختن تو دل آدم !طرف رادیو که نمی شد رفت ، چون برنامه ي کار کارگر  داشت با اون آهنگ همیشگی ش!بعدش برنامه ي دهقان شروع می شد که وقتی آهنگ  اولش رو پخش می کرد دیگه از غصه آدم دلش می خواست سرش رو بزاره زمین و بمیره. بالاخره هر جوري بود جمعه رو گذروندم و ساعت حدود ده شب رفتم تو اتاقم و نوار «فرهاد » ! رو گذاشتم ، اونم چه آهنگی؟!جمعه!جمعه ها خون جاي بارون می چکه اما شنبه خوب بود.صبح بلند شدم و تند تند کارامو کردم و از خونه اومدم بیرون و سر کوچه ،سوار اتوبوس شدم و سر چهار راه پهلوي پیاده شدم و راه افتادم طرف دانشگاه ، تا وارد شدم ،چشمم افتاد به ژاله که یه خرده اون طرف تر وایستاده بود و زل زده بود به در دانشگاه نا منو دید دوئید جلو و با اعتراض گفت :» - سلام ، چرا اینقدر دیر کردي؟! « جاي جواب سلام ف پریدم و بغلش کردم و گفتم » - نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده! دق کردم تو خونه! - منم همینطور.بیا بریم تا برات بگم یه عالمه حرف برات دارم.باید همه شم گوش بدي. « دو تایی راه افتادیم و رفتیم طرف جا هاي خلوتی که می شد اونجا رو یه نیمکت نشست و حرف زد.محیط دانشگاه زنده و شاد بود ، طوري که آدم که واردش می شد ، یه حال و هواي دیگه اي پیدا می کرد .با اینکه برگ درختا ، نصفه نیمه زرد شده بودند اما حال و هواي محیط دانشگاه مثل بهار بود. دو تایی یه جایی رو پییدا کردیم و نشستیم.دور و ورمون خلوت بود و گاه گداري ،یه دانشجو از چند قدمی مون رد می شد که البته وقتی می دید ما دو تا اونجا مشفول حرف زدن هستیم ، مخصوصا راهش رو کج می کرد که مزاحم ما نشه.خلاصه تا نشستیم و ژاله زد زیر گریه !» - چی شده؟! شرشو تکون داد . میخواست حرف بزنه اما هنوز براي شروع زود بود .تازه اول گریه ش» بود . باید یه خرده می گذشت تا آرومتر بشه.یه دستمال کاغذي از تو کیفم در آوردم و دادم بهش.گرفت و اشکاشو پک کرد و یه خرده بعد گفت :» - نمی دونم اگه برات درد و دل کنم درسته یا نه. - چرا درست نیس ؟ فک می کنی میرم به همه می گم؟ - نه ، نمیدونم. - بهم اعتماد نداري؟ « یه نگاهی بهم کرد و گفت » - دیروز نمیدونی تو خونه مون چه خونی جوشید! - چرا ؟!! - سر من !سر شوهر کردن من ! - مگه می خواي شوهر کنی؟ - نه. - پس چی؟ - یه پسر عمو دارم که خیلی منو دوست داره.الان سه چهار سالی که پیله کرده و ول نمی کنه. - تو چی ؟ دوستش داري؟ - ازش بدم نمیاد.مهندسه. - فقط بدت نمیاد؟ - خب ازش خوشم میاد.راستش از اینکه زنش بشم حرفی ندارم.اما مسئله ي مهم درس مه .اون موافق درس خوندن من نیس.از قبل از دیپلم گرفتن می گفت مدرسه رو ول کنم و برم باهاش ازدواج کنم . - خب ! - بابام موافق نبود.می گفت باید دیپلم بگیري.دیپلم رو که گرفتم ، بابام دیگه موافق دانشگاه رفتنم نبود.می گفت حالا دیگه باید عروسی کنی. - پس چطور شد که اومدي دانشگاه؟ - به زور و دعوا و مرافعه ي مامانم. - خب حالام مامانت باید یه کاري بکنه. - دیگه زورش به بابام نمی رسه. - خب دیروز چی شد؟ - هیچی.عموم تلفن کرد به بابام و بهش گفت الوعده وفا!اونم تا تلفن رو قطع کرد شروع کرد به غر زدن و کم کمک بالا گرفت و کشید به دعوا با مامانم.بابام آخرش گفت دیگه حق ندارم بیام دانشگاه. - پس چطور اومدي؟! - زنگ شدم به حسین. - حسین؟! - پسر عموم دیگه!زنگ زدم به حسین و باهاش صحبت کردم و اونم زنگ زد به بابام و خلاصه جور شد . - بهش چی گفتی؟! - هیچی ، با زبون بازي ، ازش یه مدت وقت گرفتم .قرار شده تا آخر امسال صبر کنه. - که چی بشه؟ - یه سال م یه ساله. - الان که زمان قاجار نیس که تو سر دختر بزنن و شوهرش بدن. - تو خونه ي ما از زمان قاجارم بد تره! - حالا می خواي چی کار کنی؟ - خودمم نمی دونم . تو تموم عمرم آرزو داشتم که درس بخونم و دانشگاه قبول بشم و مدرکم رو بگیرم.حالا م که با بد بختی تونستم تو کنکور قبول بشم ، این بساط برام درست شده . « دوباره زد زیر گریه. غم و غصه ي خ


مطالب مشابه :


دانلود رمان

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - دانلود رمان - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه,عزیز جون




رمان هوس و گرما

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان هوس و گرما - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه,عزیز جون




رمان دریا 1

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان دریا 1 - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه,عزیز جون هرچقد




رمان عشق و احساس من قسمت ششم

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان عشق و احساس من قسمت ششم - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های




عاشقی زلزله

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - عاشقی زلزله - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه,عزیز جون




رمان گناهکار قسمت یازدهم

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان گناهکار قسمت یازدهم - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه




خاله بازی عاشقانه

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - خاله بازی عاشقانه - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه,عزیز




رمان رویای نیمه شب - قسمت اول

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان رویای نیمه شب - قسمت اول - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های




رمان مجنون 1

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان مجنون 1 - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه,عزیز جون




رمان گناه کار قسمت 13 و 14

ღ^ پاتوق رمان ^ღ - رمان گناه کار قسمت 13 و 14 - پاتوق رمان های ایرانی و خارجی,رمان های عاشقانه




برچسب :