غرور سنگی 1
اواسط ترم دوم دانشگام بود..سوار اتو بوس بی.. آر.. تی بودم جمعیت زیادی داخل اتوبوس بود..همه همدیگرو هل میدادند تا سوار بشوند داشتم از پنجره اتوبوس مسیر رو نگاه میکردم .. به همه چیز فکر میکردم.. اتوبوس ایستاد به خودم اومدم دیدم باید این ایستگاه پیاده بشم با خودم گفتم حالا با این جمعیت که مونده روی سر هم سوار بشند چیکار کنم.. ؟!! از صندلی بلند شدم با هزار زور وله شدن تونستم پیاده بشم..هر روز همین بود پیاده به سمت دانشگاه حرکت کردم.. رسیدم به دانشگاه دیدم مهسا یکی از خوشگلترین دختر دانشگاه و پولداربا غروراز ماشین جنسیس قرمزش پیاده شد وبا کفشهای پاشنه بلندش مثل مانکنا راه میرفت حتماً فکر میکرد روی سن مدلا راه میره صورتی کشیده بینیش و عمل کرده بود ولباش وگونشم پرتز بود …هیچ چیز صورتش مال خودش نبود - بچه ها ببین کی اینجاست..؟!! مهراوه:عزیزم کی میخوای..؟!! ابروهای پاچه بزیتو برداری مهسا:کدوم مادر مرده ای.. با این قرار میزاره دلم گرفت..خوب بخاطر خانوادم نمیتونستم ابروهامو بردارم.. - سها کجایی..؟!! چرا موبایلتو جواب نمیدی.؟!!.صدای مونا دوستم بود اخمام جمع شده بود..دلم میخواست بگم اگه منم همه چیزمو عمل بکنم ..از تو خوشگلتر میشم - چیه این عملیا چی بهت..میگفتند؟!! مونا به مهسا که(دماغ ولباش عملی بود)ودوستاش که مثل خودش بودند میگفت:عملی ها - هیچی مثل همیشه ..فکر میکنند چه پخی اند.. - ولش کن حالا امروز چیزی خوندی دیدم صدای هامون یکی از جذابترین پسر دانشگاهمون از پشت سرمون میاد گوشامو تیز کردم تا ببینم چی میگند - سینا چی کار کردی دیشب..؟!! ازش خیلی خوشم میومد..یعنی عاشقش شده بودم ولی میدونستم..نباید حتی بهش فکر کنم اون به هر دختری نگاه نمیکرد..در کل زیاد دوست دختر نداشت..کیس های خاصی رو انتخاب میکرد البته منم خوش هیکل بودم ولی قیافم .. آنچنان زیبا نبود که دل هر پسری ببره چشمام قهوه ای تقریباًمتوسط بود نه درشت بود نه ریز ولی مونا همیشه میگفت چشمات حال میده برای خط چشم..چون خیلی خوش حالته بینی ام متوسط بودکه به صورتم میومد ولبام هم قلوه ای بود موهام مشکی و حالت دار بود باابروهای پهن که هنوز بر نداشته بودمشون در کل زیاد خوشگل نبودم ولی جذاب بودم.. رفتیم سر کلاس نشستیم ..هامون از جلومون رد شد قلبم یه جوری شد..دوست داشتم منو ببینه ولی هیچ وقت نمیدید… مونا روشو کرد به من گفت: - چه خبر سها..؟!! به خانوادت زنگ زدی..؟!! - آره مادرم دیروز زنگ زد..خبر خوشی داد..داداشم داره بابا میشه - ای جانم…. به سلامتی داری عمه میشی - اره خیلی خوشحال شدم..استاد اومد وما ساکت شدیم بعد از یه عالمه جزوه نویسی..کلاسمون تموم شد - سها جان من باید زود برم جایی کاردارم ..خداحافظ - منم بغلش کردم گفتم: - برو عزیزم خداحافظ رفتم سمت بیرون.. داشتم ازپله ها پایین میرفتم.. دیدم جزوه ام دستم نیست .. فکر کردم که کجا گذاشتمش ؟!!یادم افتاد.. با مونا داشتم خداحافظی میکردم گذاشتمروی صندلی عقبی.. سریع رفتم سمت کلاس تا جزوه مو بردارم..نزدیک در شدم صدای سینا وهامون میومد ایستادم پشت در تا حرفاشونو گوش کنم.. - جزوشو تو رو خدا چقدر گل وبلبل داره..هامون.. تیکه ای این دختره..!! هامون:اره .. مخصوصاً بخوای بوسش کنی سیبلاش تو صورتت میره ناراحت شدم..فکر نمیکردم هامون منو مسخره کنه سریع دویدم سمت بیرون دانشگاه.. ویه دربست گرفتم تا خونه خونه ام..توی یکی از محله های پایین شهر بود..چون پول کرایه خونه زیاد رو نداشتم.. رفتم تو خونه..البته خونه چه عرض کنم مثل یه سوییت بود.. تکیه دادم به دیوار وخودمو سر دادم روی زمین گریه کردم..خیلی ناراحت شده بودم.. بلند شدمرفتم جلوی آیینه نگاه کردم به صورتم …سیبیلام اونقدر نبود ولی چون اسلا نمیکردم مو داشت چرا من تو خانواده اصل قجر زندگی میکنم..؟ که نمیتونم حتی سیبیلامو بند بندازم آخه چرا..؟!! یادمه وقتی دانشگاه تهران قبول شدم..پدرم خیلی مخالف بود ولی سهراب برادرم با کلی صحبت کردن…پدرم رو راضیش کرد پدرم خیلی جدی گفت: - به شرطی میذارم بری تهران درس بخونی.. که مثل دخترای دیگه دانشگاه دست به سر وصورتت نزنی..و ساده بگردی..وفقط فکرت درس خوندن باشه دلم نمیخواست خودمو حتی تو آیینه ببینم…!! 1ماه از اون ماجرا میگذشت .. توی راهرو دانشگاه میرفتم سمت کلاس.. صدای دعوا میومد رفتم توی کلاس دیدم ..هامون داره با مهسا دعوا میکنه هامون:فکر میکنی کی هستی ..؟!!با من اینجوری صحبت میکنی.. من تو رو وامثال تو رو آدمم حساب نمیکنم..حالا برای من صدا تو بلند میکنی مهسا با عصبانیت گفت: -به خدا هامون یه کاری میکنم..که تا صد سال یادت نره من کی هستم..؟!! -هر کی میخوای باش تو فقط برای یه شب منی مهسا اومد بزنه تو صورت هامون.. هامون دستشو گرفت گفت: -خیلی جوجه تر از این حرفایی که بخوای منو بزنی به دنبال حرفش همه پسرای کلاس خندیدند.. مهسا انگشت اشارشو بالا اورد گفت: -یادت باشه ..!! و کیفشو از روی صندلی برداشت وبا پاشنه های بلندش ..که نزدیک بود بیفته سریع بیرون از کلاس رفت من دلم خنک شده بود..حقته مهسا خانم ..!!آخه مهسا عاشق هامون بود ولی هامون زیاد بهش اهمیت نمیداد..خیلی مغرور بود رفتم نشستم پیش مونا..کیفمو گذاشتم پایین صندلیم مونا در حالی که جزوشو درمیورد گفت: - دیدی..!! من حال کردم حال این دختره عملی رو گرفت..دمت گرم هامون تا آخر کلاس تو فکر حرفای هامون ومهسا بودم.. که چرا با هم دعوا کردند..؟!! کلاس تموم شد..داشتم از کلاس خارج میشدم دیدم یکی منو صدا کرد.. - خانم ریاحی برگشتم دیدم محمد یاسوجی یک از هم کلاسیام ..پسری با قد متوسط ولاغر..کمی شیطون بود برگشتم گفتم: -بله.. - ببخشید میشه جزوه تون رو بهم قرض بدید.. - بله ولی برای بعد تعطیلی ها میخوام - باشه شمارتونو بدید تا بهتون زنگ بزنم فردا براتون بیارم خوب فکر کردم عیبی نداره شمارمو بدم..پسری بدی به نظر نمیومد باشه بزنید..0935………. خداحافظی کردم راه افتادم به سمت خونه ..سر راهم رفتم سوپر مارکت خرید کردم.. فکر کنم نصف سوپر مارکتو خالی کردم..بدبخت صاحاب مغازه مونده بود..!! این همه خوراکیو برای چی میخوام..؟!! آخه هرموقع میخواستم مسافرتی یا جای دوری برم..کل کیفمو پر خوراکی میکردم همیشه سهراب وکتی منو مسخره میکردند به کیفم میگفتند.. کیف جادویی خوب چیکار کنم ..؟!!چون توی اتوبوس حوصلم سر میرفت و با خوردن زمان زودتر میگذشت برای امشب بیلیط داشتم توی این دو سه روز تعطیلی ..میخوام برم پیش خانوادم.. البته میخوام سوپرایزشون کنم ..قرار بود نرم..ولی دیدم دارم عمه میشم دلم آروم نگرفت ..باید میرفتم به خونه رسیدم لباسامو عوض کردم..یه حمام رفتم نگاه کردم به ساعت..تا 2 ساعت دیگه باید ترمینال جنوب بودم یه کیف کوهنوردی داشتم که سهراب برای تولدم گرفته بود داخلشو پر از خوراکی هایی که گرفته بودم کردم.. اینم دو تا بطری آب ..یکیش برای خوردن ویکیش هم برای شستن دستام رفتم ..از داخل کمد لباسام یه پتوی مسافرتی برداشتم..چون شبا توی جاده سرد میشد… همه وسایلا رو چک کردم..لباسامو تنم کردم و از خونه خارج شدم هنوز یک ساعت ونیم دیگه وقت داشتم.. گفتم بذار برم برای کتی زن سهراب یه روسری بگیرم چون حامله شده بود بهش کادو بدم..هوا تاریک شده بود..داشتم از کوچه رد میشدم که.. یه صدای آشنایی از خونه ای که از بغلش رد میشدم به گوشم رسید.. گوشامو تیز تر کردم تا ببینم صدای کیه؟!! این که صدای هامونه..!!که داشت فریاد میزد عوضیا چی از جونم میخوایید..؟!!ولم کنید بغل خونه یه خرابه بود ..سریع رفتم تو خرابه..تا ببینم چی شده..؟!! صدای مردی میومد.. - فرید دهنشو ببند الان درو همسایه میفهمند ازترس جلوی دهنمو گرفتم هیـــــــــــــــی کشیدم دیگه صداش نمیومد یواشکی از بغل خرابه کج شدم دیدم دو تا مرد گنده ..هامون رو اوردند بیرون ..یه نگاه کردم به هامون هم چشاشو وهم دهنشو بسته بودند. انداختنش تو ماشین.. رفتند توی خونه فکر کنم هامون بیهوش بود.. چون دیگه سر صدا نمیکرد بدون اینکه فکر به خطر کارم بکنم در صندوق ماشینو زدم..کیفمو انداختم تو سوار شدم..دستمو به دهنم گرفتم که صدایی ازم بیرون نیاد بعد از ده دقیقه ای اون دونفر که فهمیدم یکیشون اسمش فرید و با دوستش سوار شدند فضا صندوق خیلی کوچیکو تاریک بود..نفس به زور میکشیدم صدای اهنگ ماشین میومد نمیشد صداشونو بشنوم.. یه یک ساعتی بود گذشت ومن بخاطر خسته گی.. کم کم چشام گرم شد و خوابم برد با یه تکون شدید ماشین بیدار شدم..فکر کنم تمام استخونای بدنم شکست هم دسشوییم گرفته وهم گشنه ام بود..شکمم یه غرشی کرد..دستمو بردم سمت شکمم با خودم گفتم حالا وقت خوردنه..آخه بدبختی تشنمم شده بود..فکر کنم تمام نیازای غریزی به سراغم اومده بود با زور دستمو بدم تو جیب مانتوم وموبایل نوکیا قدیمی که مونا بهش میگفت گوشکوب در اوردم ساعتو نگاه کردم..دیدم ساعت 9 صبحه..نه..!! یعنی من این همه خوابیدم.. فکر کنم بخاطراینکه فضا تاریک بوده .. این همه خوابیدم با خودم گفتم اینا دارند کجا میرند؟!! که از ساعت 8 شب راه افتادند که هنوز نریسیدند…پس احیاناً جای دوری میرند..!! یه نیم ساعتی گذشت..ومن دیگه نمیتونستم تحمل کنم از شدت دستشویی کلیه ام درد گرفته بود به خودم گفتم:سها تو میتونی ..تو میتونی ..یه دفعه ماشین سرعتشو کم کرد ..ویه جا پیچید سر خوردم سرم به عقب ماشین خورد دستمو به سرم کشیدم گفتم: -آی سرم جلو رفت وایستاد..ضبط ماشینو خاموش کردند .. آخیش سرم درد گرفته بود اون مرد به فرید گفت: -فرید داره به هوش میاد ببرش توی اتاق.. ببندش صدای پایی اومد که به سمت صندوق میومد..وای خدا..حالا چیکار کنم؟!! الان منو میکشند..داشتم از ترس سکته میکردم صدای تیک صندوق در اومد من دیگه خودمو باختم..چشامو بستم تو همین حین فرید صدا کرد.. -محسن بیا خیلی جم میخوره.. تنهایی نمیتونم ببندمش در صندوقو همینجوری وا گذاشت رفت..خدایا شکرت قربونت برم یادم باشه 5تا ایةالکرسی ..بعداً بخونم سریع کولمو برداشتم رفتم بیرون ..توی یه خونه قدیمی بودیم ..و اطرافمون جنگل بود سریع رفتم پشت یکی از درختا که از اونجا دور بود همونجا خودمو خالی کردم..یه نفس راحت کشیدم گفتم: -اخیش حالاچشام بازتر شد یه مقدار رفتم جلو دیدم ..مرد که اسمش محسن بود گفت: -فرید چیزی نمیخوای از اینجا تا آبادی دوره.. یه یک ساعت با ماشین طول میکشه فریداز تو اتاق داد زد: -نه محسن برو فقط سیگار وقلیون یادت نره -سیگار هست قلیون میخوای چیکار..؟!! -اخه قلیونم دوست دارم..تنباکو دوسیب بگیر محسن سوار ماشین شد و رفت . با خودم گفتم حالا چیکار کنم..؟!! یه ذره فکر کردم که توی فیلما توی این مواقع چیکار میکنند؟!! انگشتمو گذاشتم لای دندونام داشتم فکر میکردم اها..یافتم باید یه چوب پیدا کنم ..رفتم دنبال چوب ولی هیچی نبود دیدم فرید اومد بیرون رفت داخل یه اتاقی که درش زنگ زده بود.. فکر کنم دستشویی بود.. منم از موقعیت استفاده کردم سریع رفتم تو اتاق دیدم هامونو بستند روی صندلی هامون گیج نگاهم کرد گفت: پس تو بودی ..؟!! دستمو به نشونه ساکت بودن روی بینیم گذاشتم گفتم: -هیس الان میفهمند -برای من فیلم نیا.. -تو رو خدا ساکت بذار دستاتو وا کنم ..بعداً بهت میگم یادم افتاد یه چاقو توی کیفم دارم برای پوست کندن میوه همراهم اورده بودم.. سریع در کیفمو وا کردم و درش اوردم ومشغول وا کردن طناب شدم -داری چه غلطی میکنی..؟!! من هول شدم ..رفتم عقب وچاقو از دستم افتاد فرید چشماشو جمع کرد گفت: -تو دیگه کی هستی..؟!!اینجا چی کار میکنی..؟!! خیز برداشت سمتم..منم جیغ زدم.. میخواستم فرار کنم ولی از من زرنگتر بود سریع منو گرفت ..موهامو از زیر روسری گرفت..کشید - هه میخوای در بری خدارو شکر..تو بساط امشب یه دختر کم بود که جور شد من از درد صورتمو جمع کردم گفتم: - ولم کن عوضی هامون طنابا رو واکرد ازروی صندلی بلند شد.. گفت: -ولش کن آشغال از پشت کشیدش ویه مشت خوابوند تو صورتش من ترسیده بودم..به گوشه دیوار چسبیده بودم یکی فرید میزد ..یکی هامون هامون با زانو زد توی شکم فرید ..فرید خم شد شکمشو گرفت صندلی رو برداشت کوبوند به بین سر وکتفش فرید افتاد زمین وبیهوش شد من شوکه شدم..گریم گرفته بود.. گفتم : -کشتیش هامون سریع نبض گردنشو گرفت.. - نه بیهوش شده ..بیا سریع بریم.. سریع کولمو برداشتم چاقو رواز زمین برداشتم انداختم توش راه افتادیم به سمت در خونه باهم بیرون رفتیم دیدم..نزدیک جنگلیم -زود بیا باید از طرف جنگل بریم تا نتونند ما رو پیدامون کنند با ترس گفتم: - من از جنگل میترسم ..توش پراز حیوونای وحشی و جونوره !! یه خنده کج کرد گفت: - من حوصله این لوس بازیا روندارم .. من رفتم اِ..اِ پسره مغرور به جای دستت درد نکنه ..منو بگو جونمو بخاطر این آقا به خطر انداختم دنبالش راه افتادم..گفتم: - صبر کن دارم میام..حتی منو نگاه نکرد رفتیم سمت جنگل ..زمینش نمناک بود..بوی ناه میداد صدای غرش شکمم اومد به هامون گفتم: -وایسا من از دیشب هیچی نخوردم..نمیتونم راه بیام برگشت به سمتم گفت: -حالا من از کجا غذا برای تو بیارم..؟!! همونجور که راه میرفتیم گفتم: -تو کوله ام خوراکیه..درشو باز کردم و ساندویچ کالباسی که برای خودم درست کردمو در اوردم هامون همینجوری بهم نگاه میکرد.. - من عادت دارم وقتی میخوام برم شهرمون خوراکی با خودم میبرم ساندویچو نصف کردم .به سمتش گرفتم گفتم: -.بیا این برای تو هامون با یه حس خاصی ساندویچو گرفت ..و راه افتادیم هامون ازم پرسید -تو چیجوری سر از اینجا اوردی..؟!! - داستانش مفصله و تموم ماجرا رو براش تعریف کردم وقتی حرفام تموم شد یه نگاه به من کردو هیچی نگفت ..پووووف..انگار با کلمه تشکر مشکل داره ..خودخواه نزدیک یک ساعت داشتیم راه میرفتیم..من خسته شده بودم با ناله گفتم: -تورو خدا استراحت کنیم ..من دیگه نمیتونم..خسته شدم هامون داشت شاخه درختو کنار میزد گفت: -اینقدرغر نزن تو که دوست نداری امشب ازشون پذیرایی کنی ایستادم تا فکرکنم چی گفت..؟!! تازه معنی پذیرایی رو فهمیدم..دلم لرزید سریع خودمو بهش رسوندم - تورو خدا منو نترسون..در این حین هامون ایستاد..دستشو به معنای ساکت شدن تکون داد من سریع ساکت شدم.. گوششو تیز کرد..سریع منوکشید وبرد طرف بوته ها..نشوندنم ودهنمو گرفت ترسیده بودم..صدایی اومد.. گوشامو تیز کردم که صدای فرید و شنیدم که داشت با کسی صحبت میکرد - محسن پیداشون نکردم..اینگار نیست شدن رفتن تو زمین..نه من جنگلو مثل کف دستم میشناسم چشام از ترس بسته بودم..یه لحظه باز کردم یه حشره شبیه سوسک دیدم..خودم کشیدم عقب رفتم تو بغل هامون..هامون منو نگاه کرد ودستشو برد روی لبش گفت: - هیسسسسس وای خدای من باورم نمیشه من الان تو بغل هامونم..!! توی حس خوبی بودم دستشو از دهنم برداشت..تازه از رویا خارج شدم دیدم بلند شد به این طرفو اون طرف نگاه میکرد..بهم یه نیم نگاهی کرد گفت: - بلند شوتا پیدامون نکردند بریم بلند شدم و راه افتادم ..هوا تاریک شده بود..هیچ جا معلوم نبود…موبایلمو در اوردم گفتم: - بلاخره یه جا بدرد خوردی هامون رو صداش کردم ..برگشت بهم نگاه کرد موبایلو سمتش بردم .. - بیا با این بهتر میتونی ببینی - تو از اون موقع موبایل داشتی هیچی نگفتی..؟!! - خوب حواسم نبود.. - خوب معلومه منم اینقدر غر میزدم حواسم نبود دندونامو بهم فشردم بهش گفتم: -تا شونه ام هم عسل کنم تو حلقت ..باز گاز میگیری لبشو به تمسخر کج کرد گفت: - خوب من گاز گرفتن رو خیلی دوست دارم..مخصوصاً دخترا دستمو به کمرم گذاشتم گفتم: - مگه تو سگی..؟!! چنان با اخم برگشت منو نگاه کرد که نزدیک بود خودمو خیس کنم اومد سمتم منو کوبوند به درخت بازومو فشار داد گفت: - با کی بودی ..جوجه؟!! من ترسیده بودم.. ولی نباید کم میوردم گفتم: -ولم کن وقتی خودت میگی گاز میگیرم یاد سگ افتادم داد زد سگ خودتی ..انگشت اشارشو اورد جلو صورتم و باچشمای گشاد شده از خشم گفت: -اگه یه بار دیگه ..باهام کل کل کنی من میدونم و تو ..شی فهم شد.. ومن و ول کرد و راه افتاد.. بیشعور بغضم گرفته بود..تو کی هستی به من دستور میدی ..؟!!اصلاً ازت بدم میاد اول میخواستم دنبالش نرم ولی ترسیدم از تنهایی به سمتش حرکت کردم..غرورمو خورد کرد احمق منو بگو الان باید خونمون بودم ..به خاطر این سگ اخلاق الان این جا هستم هوا ابری بود. سرد شده بود.صدای جیرجیرک ها فضای جنگلو پر کرده بود یه قطره آب چکید رو صورتم..به آسمون نگاه کردم .. دیدم داره نم نم ..بارون میاد ..همینو کم داشتیم هامون اسمون رو نگاه کردوگفت: -به خشکی شانس حالا وقت بارون اومدنه..؟!! اگه ما شانس داشتیم..بهم یه نگاه کرد بقیه حرفشو نزد دلم خیلی از دستش گرفته بود..فکر میکرد کی هست…؟!! بارون یواش یواش داشت تند میشد..هامون یه دخمه دید گفت: -بیا بریم اونور..نزدیک دخمه شدیم هامون چراغ انداخت تا جونوری چیزی نباشه.. به طرفم چرخید بهم گفت: - بیا برو تو.. با انگشتام بازی کردم گفتم: - آخه جا تنگه نمیتونیم راحت باشیم - میخوای زیر بارون باشی نترس .. اینقدرا ندید پدید نیستم ..تا یه دختر ببینم ..نتونم خودمو کنترل کنم دیدم راست میگه تو بارون نمیشه که موند ..خداجون مجبورم ..بهش اعتماد کنم خودت منو حفظ کن دولا شدم دستمو گذاشتم روی زمین.. بوی ناه میداد ..خاکای زمین بدستم چسبید چندشم شد..خودمو کشوندم تو من نسبت به هامون ریزه تر بودم..هامون هیکلش درشت بود..اومد داخل نشست .. نورموبایلو گذاشت وسط تا بتونیم ببینیم.. اندازه یک متر فاصله داشتیم پاهام سرد شده بود..کیفمو باز کردم پتوی مسافرتیمو در اوردم.. دیدم هامون داره منو نگاه میکنه - بیا اونطرف پتو رو بنداز روی پات.. - نمیخوام بنداز رو خودت سرما نخوری من حوصله مریض کشی ندارم چقدر بی احساسه ..سنگ..من دارم بهش لطف میگنم..از بس بیشعوره..!! یه کیک صبحانه در اوردم چون با نسکافه میچسبید گرفته بودم که وسط راه بخورم.. اول میخواستم خودم تنهایی بخورم ولی با خودم گفتم: -اون بیشعوره ..تو که بیشعور نیستی..بسته کیکو دراوردم بازش کردم وکیکو گذاشتم روش.. چاقوم رو با شالم تمیز کردم وکیکو برش زدم به تیکه های کوچکتر تقسیم کردم گذاشتم بغل پاهامون و شروع کردم به خوردن هامون یه نگاه کرد گفت: -فکر کنم سوپرمارکت دم خونتونو خالی کردی یه ابرومو دادم به بالا گفتم: -من همیشه عادت دارم موقع سفر خوراکی زیاد همرام باشه تا حوصلم سر نره انگار اول میخواست نخوره ..منم از موقعیت سو استفاده کردم وبا اشتها میخوردم تا دلش بسوزه دیدم یه تیکه از کیک رو برداشت گذاشت تو دهنش..انگارداشت به زور قورت میداد.. سریع بطری آبو از توی کیفم در اوردم دستمو به سمتش دراز کردم گفتم: -بیا بگیر.. بطری رواز دستم گرفت وطوری که دهنش به بطری نخوره ..آبو خورد تازه نفسش بالا اومد بطری رو ازش گرفتم ..در حالی که داشت با دستمال دور دهنش رو پاک میکرد پرسیدم - فکر میکنی کی دزدیدت..؟!! با چشای جذابش بهم نگاه کرد گفت: - نمیدونم ولی به یکی مشکوکم چشمامو لوچ کردم گفتم: -به کی مشکوکی..؟!! - اونروز تو کلاس مهسا رو یادته منو تهدید کرد.. یه ذره فکر کردم گفتم: - اره راست میگی ..یعنی اینقدر کینه ایه ..؟!! - اره راست میگی ..یعنی اینقدر کینه ایه ..؟!! حتماً پیش خودش فکر کرده چون اون موقعیتشو داره..و پولداره..میتونه همه رو با عشوه وپول دستش بگیره حال کردم اونروز اونجور باهاش صحبت کردی فکرمیکنه کیه ..؟!!خوب منم عشوه بریزم..دنبالم راه میوفتند هامون یه نیش خند زد گفت: - اِ.. مگه تو هم عشوه بلدی؟!! از این حرفش ناراحت شدم گفتم: - من مثل این دخترا نیستم تمام وجودمو ..غرورمو..حیثیتمو .. برای اینکه تو چشم همه باشم بذارم حراج - خداییش تو .. حتی تو شهرتون دوست پسر نداشتی..؟!! - معلومه که نه..احتیاجی ندارم بهم نگاه کرد گفت: - هنوز باورم نمیشه دختری توی این قرن bf نداشته باشه - یعنی بد من دوست پسر ندارم..؟!! شونه هاشو انداخت بالا گفت: - نمیدونم.. شاید خوب باشه - حالا شاید سالم رسیدم به تهران ..یه دوست پسر پیدا کنم که ماشین داشته باشه منو ببره شهرمون تا دیگه از این اتفاقات نیفته.. ابروهاشو شیطون برد بالا گفت: - یعنی الان پیش منی بد ِ یه جوری شدم..ولی نباید میفهمید من ازش خوشم میاد.. - مگه برادپیتی که خوشحال باشم - والله دست کمی از براد پیت ندارم .. به دماغم چین انداختم گفتم: - واه..واه احساستو بده یه آدامس ریلکس بخر یه ابروشو داد بالا گفت: - اگه احساسمو به تو بدم چی میدی..؟!! وای خدای من این چرا این جوری حرف میزنه..؟!!نکنه ؟!! نه ..نه خدایا خودت کمک کن برای اینکه خودمو نبازم در کیفمو باز کردم یه پفک دراوردم پرت کردم سمتش گفتم: - این پفکو میدم.. در پفکو باز کرد یه دونه پفک برداشت و با یه نگاه خاصی میخورد بهم زل زده بود.. منم نگاهمو به اطراف انداختم..خیلی ترسیده بودم .. خندید.. پفکو گذاشت بغلش گفت: - نترس بابا خیالت تخت.. تخت فقط میخواستم اذیتت کنم .. حالا تو هم بخواب من حوصله ندارم ..فردا بگی خوابم میاد و حال ندارم پسره پررو ..قلبم اومد تو دهنم بعد میگه شوخی کردم موبایلو خاموش کردم چشمامو بستم تا بخوابم.. خواب دیدم توی یه اتاق سراسر سفیدم روی تخت خوابم ..لباس خواب سفیدی تنمه ..در اتاق باز شد دیدم ..فرید اومد میخنده میگه چه شبی بشه امشب..؟!! اومدم فرار کنم بدنم خشک شده بود..جیغ زدم ولم کن ..ولم کن.. - چقدر یخی.. دختر..دختر..سها.. سها پاشو نخواب چشاتو واکن چشمامو وا کردم دیدم بدنم یخه یخه ..طوری که دندونام بهم میخورد هوا سردتر شده بود.. -پاشو اگه بخوابی میمیری با بی حالی گفتم: - نمیتونم چشمام بسته میشه دست خودم نیست اومد سمتم و از پشت بغلم کرد.. -سعی کن خودتو شل کنی وگرنه عضلاتت میگیره با لرزه گفتم: -نمی..تو..نم با دستای سردش دستامو گرفت گفت: - مجبورم اینکارو کنم وگرنه هردومون میمیریم -بهتره شال و مانتوت رو در بیاری چون خیسه..بدتر سردت میشه.. تو اون لحظه فقط به اینکه یخ نکنم فکر میکردم..شالمو در اوردم و با لرزش دکمه های مانتومو باز کردم کمک کرد تا آستینای مانتومو در بیارم..تازه یادم افتاد زیر مانتوم یه تاپ بندی تنم کردم.. دیگه کار از کار گذشته بود مانتو مودر اوردم از پشت محکم بغلم کرد..اونم بدنش یخ یخ بود..نفساش به پشت گردنم میخورد ومن مور مورم میشد.. یه جوری شدم حس خوبی بود احساس آرامش میکردم..کم کم تو بغل هامون گرمم شد وخوابم برد نور خورشید چشمامو زد.. چشامو وا دیدم توی بغل هامونم هامون چونشو تو گودی شونه ام گذاشته بود..تازه اتفاقای دیشب یادم افتاد تکون خوردم گفتم: -هامون.. - هوم..جانم .. انگار خوابه.. دوباره تکونش دادم - بذار یه ذره بخوابم ..دیشب نخوابیدم.. - پاشو اینجوری درست نیست انگار تازه فهمید قضیه رو.. سریع دستاشو از دورم واکرد ..خودشو به سمت دیگه ای کشوند دست کرد تو موهاش گفت : -ببخشید متوجه نشدم.. منم از خجالت سرمو انداختم پایین ..مانتوم و شالمو برداشتم رفتم بیرون .. شالمو سر کردم مانتوم هم تنم کردم.. اخم کوچیکی کرد گفت: - بهتره بریم.. از کوله ام بیسکوییت های بای در اوردم .. چند تاشو برداشتم وبقیه شو دادم به هامون حدوداً یک ساعت راه رفتیم ..پاهام تاول زده بود حالا خوبه کفش پاشنه بلند نپوشیدم.. همینجورکه داشتم به اطراف نگاه میکردم یه حیوونی شبیه به گراز دیدم که پشتش به ما بود ..داشت غذا میخورد.. از ترس داشتم سکته میکردم نمیدونم چی شد پریدم از پشت هامون رو بغل کردم هامون که از کارم شوکه شده بود..برگشت بهم نگاه کرد منم با انگشت گراز رو نشون دادم..دستشو برد به سمت بینیش گفت: -هیسسسس بازومو گرفت خیلی آروم در گوشم گفت: - خیلی آروم بیا بریم این سمت..مواظب باش صدایی درنیاد تا متوجه ما نشه.. پاورچین..پاورچین از اونجا دور شدیم و تا جایی که میتونستیم دویدیم.. به نفس نفس افتاده بودیم ..یه نفس از اعماق وجودم کشیدم دست کشیدم روپیشونیم گفتم: - آخیش ..خدا بخیر گذروند از دور جاده رو دیدم با دست اشاره کردم به طرف جاده گفتم: - هامون اونجا رو نگاه جاده…!! هامون نگاهشو به طرف دستم انداخت ومسیرشو تغییر داد موبایلم هم شارژ باطریش تموم شده بود.. رفتیم رسیدیم به جاده ..اما دریغ از یه ماشین.. انگار هیچ آدمی با ماشین از اونجا رد نمیشد نشستم روی سنگ کنار جاده گفتم: - اَه..دیگه نمیتونم هامون دستشو به چونش کشید و در حالی که چشاشو به خاطر نور آفتاب جمع کرده بود گفت: -یه ذره استراحت کن..تا دوباره راه بیوفتیم و خودش هم روی یه سنگ نشست یه نیم ساعتی نشسته بودم دستمو گذاشته بودم بالای ابروهام تا سایه بشه.. دیدم یه ماشین از دور داره میاد سریع بلند شدم..گفتم : -آخ جون هامون، یه ماشین ..ودستامو بردم بالای سرم و به حالت ضربدری تکون دادم.. هامونم بلند شد به طرفم اومد دیدیم یه نیسان آبیِ ..کنار پامون ایستاد دو تا سرنشین.. مرد بودند.. یه جوری نگاه میکردند که انگارتا حالا زن ندیدند!!از نگاهشون بدم اومد رفتم عقب تر .. هامون اومد جلو گفت: - ببخشید ماشینمون خراب شده.. میشه مارو تا یه مسیری برسونید؟!! مرد کنار شوفر نگاهش به من بود گفت: - ماشینتون کجاست..؟!! سریع گفتم: - نامزدم تو راه خوابش برد منحرف شدیم تو جنگل..الان توی جنگل ِ یه دفعه هامون برگشت به من نگاه کرد..مطمئناً با این حرفم شوکه شدش یارو یه خنده هیزی کرد گفت: -بفرمایید باهم رفتیم پشت نیسان سوار شدیم..وقتی نشستم گفتم: - ببخشید اون حرفو زدم ..آخه مرد خیلی بد نگاه میکرد سرشو به معنای فهمیدن تکون داد..گفت: - یه ذره اون موهاتو بده تو منم به تبعیت از حرفش ..شالمو کمی جلوتر اوردم خیلی دوست داشتم بدونم هامون از کجا میدونه کار مهسا بیاد ازش بپرسم - میشه بگی از کجا میدونی دزدیده شدنت کار مهسا ..؟!!آخه اون فقط تهدید کرد نمیتونی بخاطر یه حرف بگی که کار اونه!! هامون دستشو رو بینیش کشید و گفت: - وقتی داشتند تو ماشین صحبت میکردن اونا فکر میکردند من بیهوشم ولی من تازه بهوش اومده بودم هنوز گیج بودم شنیدم یکیشون داره اسم مهسا رو میاره از اونجا فهمیدم آخر سر زهر خودشو ریخت دختره عوضی اون روز چی شده بود که با هم دعوا کردید صورتشو به سمتم کرد گفت: - یه مسئله شخصی بود که دوست ندارم در موردش صحبت کنم فکر کردم که چه مسئله ایه ؟!!اما میدونستم آدم تو داریه .. اگه نخواد حرفی نمیزنه از رفتارش توی دانشگاه میفهمیدم زیاد با کسی دوست نمیشد همشون در حد سلام علیک بودند فقط یه مقدار با سینا خوبه توی جاده بودیم که ماشین توقف کرد..هامون سریع بلند شد ببینه چی شده..؟!! راننده اومد پایین گفت: - اگه گرسنتونه یا دستشویی چیزی دارید برید منم واقعاً به حد ترکیدن رسیده بودم ..سریع پیاده شدم کیفمو دادم به هامون رفتم سمت دستشویی. با اینکه کثیف بود ولی نمیتونستم تحمل کنم از دردستشویی اومدم بیرون یکی از پشت دهنمو گرفت ومنو کشید ..سمت خودش منو برد سمت پشت دستشویی دیدم..همون مرد کنار شوفر بود باچشمای هیزش ودندونای زردش گفت: - هیس قول میدم کارم زود تموم شه.. من جیغ میزدم ولی صدام در نمیومد دست کرد زیر مانتوم ..گریم دراومده بود دوست داشتم بمیرم ولی بهم دست نزنه - حرومزاده داری چیکار میکنی..؟!! صدای عصبی هامون بود کشیدش یه مشت زد تو صورتش .. فکر کنم اینقدر محکم زد که دماغش شکست خداجونم ممنونم یارویه متر پرت شد به اون طرف.. نفس نفس میزد ..داد زد آشغال عوضی ..یه نگاه به من کرد گفت: - بیا بریم.. منم سریع دنبالش راه افتادم ایستادیم لب جاده باچشمای قهوه ای جذابش که آفتاب خوشرنگ ترش کرده بودنگاه کرد.. - خوبی..؟!! اینقدر حالم بد شده بود اصلا نمیتونستم..یه کلمه صحبت کنم ..سرموبه معنی آره تکون دادم همونجور که داشتم دور ورم رو میدیدم چشمم افتاد به یه اتوبوس که پارک کرده بود تا مسافرا ناهار بخورند.. سرمو به طرف هامون برگردوندم گفتم: -هامون بیا با اتوبوس بریم تا یه جایی.. ما هنوز نمیدونیم کجاییم..؟!! تا یه شهری بریم بعد..سوار هواپیما یا ماشین بشیم.. هامون یه لحظه فکر کرد گفت: - بیا بریم نزدیک اتوبوس.. به اتوبوس که رسیدیم.. رو کرد بهم گفت: - همینجا وایسا تا برم با راننده اتوبوس صحبت کنم .. از دور داشتم هامونو میدیدم که داشت با راننده اتوبوس صحبت میکرد.. از فرصت استفاده کردم و یه براندازش از تیپش کردم یه تیشرت سورمه ای با شلوارلی ..خداییش خوش تیپ بود حرفاش تموم شد به سمتم اومد..گفت: – ما الان جاده خوی،ماکوهستیم با اتوبوس میریم خوی ..ازاونجا هم میریم فرودگاه سوارهواپیما میشیم دستشو کرد لای موهش و با مِن مِن گفت: - فقط چیزه ..پول داری..؟!! -اره -من هیچی همرام ندارم..عابر بانکت همراته..؟!! - اره ..توی کیفمه - پس من با پدرم تماس میگیرم ..میگم توی عابرت پول بریزه فقط شماره کارتتو بده عابر بانکمو از داخل کیف پولم بهش دادم بیا دستت باشه .. یه تراول 50 تومنی دراوردم به سمتش گرفتم - بیا اینو بذار تو جیبت یه نگاه بهم کرد گفت: - لازم ندارم فقط کارت میخواستم.. - تعارف نکن اینو دارم بهت قرض میدم.. دستشو اورد جلو پولو ازم گرفت گفت: - رسیدیم بهت میدم.. خندیدم گفتم: - حتماً.. بعد از یه ربع مسافرا اومدند تا سوار اتوبوس بشوند..از دور دیدم هامون داره میاد سمت من..توی دستش ساندویچ ونوشابه بود اومد نزدیکم ساندویچ هاروبا دستش نشونم داد - اینم ناهارمون..ازبس کیکو بیسکوییت خوردیم ..شبیه کیک شدیم.. خندیدم گفتم : خوبه باز همینا بود ..وگرنه الان مثل بچه های اتیوپی شده بودیم خندش گرفته بود..ولی سعی کرد تا نخنده..از بس غده این بشر رفتیم داخل اتوبوس کمک راننده ما رو راهنمایی کرد تا کدوم صندلی بشینیم..صندلی بغلمون دو تا پسر مجرد بودند - بهتره تو بری تو بغل پنجره بشینی.. منم حرفشو قبول کردم..نشستم..با خودم خندیدم - برای چی میخندی..؟!! - یاد فیلم همسفر افتادم که بهروز تو اتوبوس به همه میگفت گوگوش روانیه.. - خندید گفت: اره راست میگی ماهم خودمون یه پا همسفر شدیم چقدر خوشگل میشد وقتی می خندید..حیف که تا چند ساعته دیگه از هم جدا میشیم بعد از اینکه ساندویچمو خوردم..خوابم گرفت..وخوابیدم - سها..سها پاشو رسیدیم..چشامو بازکردم چقدر دوست داشتم این جور منو صدا می کرد ..یک بار دیگه هم اسمم رو صدا کرد دی شب توی خواب بودم ..چقدر احساس امنیت کردم وقتی بغلم کرد دستمو گذاشتم جلوی دهنم خمیازه ای کشیدم گفتم: -الان کجاییم..؟!! - تا 5 دقیقه دیگه می رسیم.. از اتوبوس پیاده شدیم ..یه ماشین دربست گرفتیم رفتیم سمت فرودگاه به فرودگاه رسیدیم هامون گفت: - برو روی صندلی بشین تا من بیام.. رفتم نشستم روی صندلی سالن انتظار..روبروم یه دختر بامزه..موهای فندقی..ولبای کوچیک چشمای سبز..بنظرم خوشگل میومد..البته چنان تیپی زده بود..معلوم بود بچه مایه دار.. هامون اومد بغلم نشست..بهم نگاه کرد گفت: - شانس اوردیم پرواز تهران برای نیم ساعت دیگه هست - خداشکر این یکیو شانس اوردیم.. دختر روبروییم زل زده بود به هامون.. چه دختر پررویی ..!!اصلاً اشتباه کردم خوشگل نیستی..!! هی داشت برای هامون عشوه میاد هی شالشو بازو بسته میکرد..میدونم موهات بلنده ..که چی؟!! هامون اصلاً حواسش به دختر نبود..دختر که دید کارش جواب نمیده بلند شد اومد بغل هامون نشست با عشوه گفت: - ببخشید آقا..گوشیشو اورد جلو میتونید این برنامه رو برام نصب کنید..من هر کاری می کنم نمیتونم نصبش کنم..؟!! من همین جور داشتم حرص می خوردم.. هامون با بی اعتنایی گفت: - من بلد نیستم..خانم دمت گرم..هامون خوب زدی تو پرش..تا تو باشی هیز بازی در نیاری دخترکه.. جلف هامون یه نگاه کرد به ساعت مچیش کرد گفت: - کیفتو بردار بریم..!! رفتیم داخل هواپیما.. سریع رفتم سمت پنجره نشستم ..از بچگی دوست داشتم کنار پنجره هواپیما بشینم تا همه شهرو زیر پام ببینم.. حس خوبی رو بهم می داد مهماندار برامون شکلات اورد..هامون دوتا برداشت در حالی که یکیش رو بهم میداد گفت: - این دو روزکه نبودی..؟!! میخوای به خانوادت چی بگی ؟!! در حالی که داشتم از پنجره بیرون رو نگاه می کردم گفتم: - اونا نمی دونستند من میخوام برم به دیدنشون.. ابرویی بالا انداخت به معنی فهمیدن..هواپیما بلند شد و من برای اینکه سرم گیج نره..چشمامو بستم هامون از همون اول خوابید..منم فرصت خوبی شد تا دقیق نگاش کنم صورتی کشیده .. ابروهای کشیده ولبای کشیده نازک وموهای حالت دارکه چهرشو جذابتر نشون میداد چقدر دوست داشتم این لحظات دیر بگذره..ولی افسوس تا 45دقیقه دیگه از هم جدا میشیم .. برای من این دو روز بهترین لحظات عمرم بود..بهش عادت کرده بودم درد دارد وقتی چیزی رو کسر می کنی که با.. وجودت جمع زده ای وقتی هواپیما روی زمین نشست..با دست زدم به شونه هامون - هامون..هامون پاشو رسیدیم. چشماشو به زور وا کرد به اطرافش نگاه کرد و بدنشو کش داد و خمیازه کشید با هم ازهواپیما پیاده شدیم رفتیم سمت تاکسیهای فرودگاه..به هم نگاه کردیم هامون دستی کشید به پشت موهاش گفت: - میخواستم تشکر کنم بابت اینکه کمکم کردی..از این به بعد روی من مثل یه برادر حساب کن.. هه..مثل برادر من تو رو مثل برادرنمیخوام حتماً پیش خودش فکر کرده ..الان من آویزونش میشم ولی نباید سوتی بدم - خواهش میکنم من این کارو برای هر کی غیر از تو هم انجام میدادم..چون وظیفه انسان دوستانه بود - بهر حال من باید ازت تشکر میکردم..دستشو برد بالا گفت:بای بچه پررو خیره..چه فکری میکنه اینقدر اعتماد به نفس داره..باید روی تو یکی روکم کنم ..حالا بهت می فهمونم.. سها کیه.!!!.وچه کارایی از دستش برمیاد..!!! با آرامش نگاهش کردم گفتم: - بای مواظب باش چون این دفعه من نیستم نجاتت بدم .. سریع سوار تاکسی شدم حتی نه ایستادم تا قیافشو ببینم به خونه رسیدم کیفمو پرت کردم یه گوشه اصلاً حوصله نداشتم.. رفتم جلوی آیینه..خودمو نگاه کردم.. به ابروهام دست کشیدم گفتم: - برای رسیدن به هدفم باید ..بعضی چیزا رودرست کنم ..اولیش ابروهام.. باید برم آرایشگاه.. سریع یه مانتوی دیگه از کمدم برداشتم پوشیدم..رفتم سمت آرایشگاه مامان پریا ..یکی از دوستای دانشگاهیمه داخل آرایشگاه شدم به سیمین خانم مادر پریا سلام کردم - به ..به..سها جون خوش اومدی چه خبر ..مادرت اینا خوبند؟!! - قربان شما همه خوبند.. دارم عمه میشم - اِ به سلامتی ..خداروشکر - سیمین خانم غرض از مزاحمت می خواستم یه دست ورویی به صورتم بکشی دوتا ابروهاشو داد بالا گفت: - کلک نکنه خبریه..؟!!میخوای ابروهاتو برداری - نه بابا سیمین خانم..میخوام تغییر کنم فقط خسته شدم - ما که ازاول می گفتیم تو گوش نمیکردی بیا بشین تا خوشگلت کنم حدوداً سه..چهار ساعت طول کشید تا کارش تموم شد توی آیینه خودمو نگاه کردم با چشای گرد شده گفتم: - خدای من..این منم!!! باورم نمیشه ابروهام مدل پهن وکوتاه . که باعث شده بود چشمام حالت قشنگ تری بگیرند..موهامم رنگ فندقی شده بود از خوشحالی سیمین خانم بغل کردم گفتم: - سیمین جون دستت درد نکنه چه کردی…؟!!خانم - بزنم به تخته برای خودت تیکه ای شدیا..رفتی خونه یه اسپند دود کن چشم نخوری.. زد به میزآرایشگاه گفت: - ماشاالله .. غش غش خندیدم گفتم: - همش کار خودته ممنونم.. نزدیکای شب بود راه افتادم سمت خونه ام..اعتماد به نفسم بالا رفته بود.. تا خود خونه پسرای محله ای که زندگی میکردم.. منو یه جوری نگاه میکردند عادت نداشتم به این همه توجه.. روسریمو کشیدم جلو و قدمام رو تند تند کردم خیلی دوست داشتم واکنش هامون و ببینم..چیه؟!! ببینم آقا هامون الانم مثل خواهرتم به خونه رسیدم لباسامو در اوردم سریع رفتم حمام ..بعد ازاینکه موهامو خشک کردم.. از زور خستگی نفهمیدم کی خوابم برد امروز صبح پر از انرژی بلند شدم ..یه آرایش شیک وتمیز کردم .. یه تیپ اسپرت زدم.. راهی دانشگاه شدم دل تو دلم نبود انگار زمان کند می گذشت..به دانشگاه رسیدم..مونا رو دیدم که داره میره سمت کلاس صداش کردم مونا.. مونا برگشت منو نگاه کرد انگار شوکه شده بود - خدای من تویی سها..!!!باورم نمیشه؟!! دستشو کشید به صورتم.. - واقعاً تو سهایی..!! خندیدم گفتم: - یعنی اینقدر حیرت آور شدم!!! - الانه که پسرا دم خونتون صف بکشند..اگه می دونستم اینقدر خوشگل میشی..نمی ذاشتم داداشم زن بگیره زدم به شونش.. برو گمشو..دیگه داری خیلی اغراق میکنی.. با خودم کشیدمش سمت کلاس.. حالا بیا بریم الان استاد میاد رفتیم توی کلاس متوجه نگاه های.. خیره بچه ها به خودم شدم..داشتم از خجالت آب میشدم..سرمو انداختم پایین .. مونا زد به پهلوم گفت: - خوشگلیه دیگه..هزار تا درد سر داره.. بعد از چند دقیقه هامون وارد کلاس شد..از بغلم گذشت انگار منو نشناخت…داشت می رفت سر جاش یه دفعه برگشت منو نگاه کرد..انگار باورش نمی شد…!!!این منم..!! چشاشو جمع کرد تا با دقت نگاه کنه بعد اینکه قشنگ منو برانداز کرد..خودشو به بی خیالی زد..مثلاً من ندیدم آقا هامون می دونم گرخیدی..به حسابت میرسم ..بچه پرو مونا روکرد بهم گفت: - دیدی ..؟!! چی جوری نگات کرد حتی هامون هم متوجه تغییراتت شد تو دلم قند آب شد از اینکه متوجه من شد هامون خیلی زور بهم اومد ..وقتی سها برگشت به من گفت: مواظب باش چون این دفعه من نیستم نجاتت بدم….حتی نه ایستاد تا جواب حرفشو بدم دختره پررو..ولی واقعاً اگه اون نبود ..من الان معلوم نبود کجا بودم..؟!!دهنتو آسفالت میکنم مهسا… رفتم خونه مادرم بغلم کرد و با گریه گفت: - کجا بودی مادر ..از دلشوره داشتم می مردم.. نمی دونی به کجاها سرزدیم.. تموم بیمارستانا و کلانتریهای تهران رو گشتیم این دو روزهمش گریه می کردم.. نکنه بلایی سرت اومده باشه به چشمای مهربونش ..نگاه کردم و گفتم: - الهی قربون چشمات بشم تا تقی به توقی می شه میباره.. حالا خدا رو شکر اینجام.. گریه نکن طاقت گریه مادرمو.. اصلاً نداشتم در حالی که سیب گاز میزدم ..به مادرم گفتم : - هامین کجاست؟!! هامین برادر کوچیکم بود..که 16 سال با هم تفاوت سنی داشتیم.. مادرم بعد من..دیگه بچه دار نمی شده.. بعد از 16 سال خدا.. هامین رو بهمون داد مادرم داشت با دستمال کاغذی صورتشو.. که گریه کرده بود پاک می کرد.. بهم با چشمای مهربونش نگاه کرد گفت: - بچه ام مدرسه ست.. نمی دونی چقدر نگران بود.. همش دعا می کرد شب که پدرم از سرکار اومد .. نشست روی مبل گفت: بگو ماجرا چی بوده؟!! کجا بودی؟!! مادرم هم اومد پیشمون نشست ..ومنتظر شد تا براشون تعریف کنم براشون همه ماجرا تعریف کردم..البته از سها هیچ حرفی نزدم وقتی حرفام تموم شد..پدرم که عصبانی شده بود گفت: - پدرشون رو درمیارم.. مگه شهرهرت تو رو بدزدند ..الان زنگ می زنم به دوستم سرهنگ و به وکیلم میگم تا ازشون شکایت کنه..پدر سوخته ها.. مادرم هم همش خدارو شکر میکرد.. - مادرجون چند بار بگم مواظب باش گوش نمی کنی و دوباره نصیحتاش شروع شد.. خسته شده بودم ..یه دوش گرفتم وبعدش خوابیدم امروز که رفتم سر کلاس ..چیزی رو که دیدم اصلاً باور نمی کردم..چقدر خوشگل شده بود..؟!!چقدر تغییر کرده بود ولی سریع خودمو جم جور کردم ..تا فکر نکنه من بهش اهمیت میدم.. نمی دونم اصلاً از تغییرش خوشم نیومد.. یه لحظه یاد اونشب که تو بغلم بود.. افتادم چقدر تو بغلی بود..اونشب یه حس خاصی داشتم… انگار یکی میگفتنه بابا هامون ..داری اشتباه میکنی.. توی کلاس همش یاد لحظاتی که باهم داشتیم ..بودم وقتی تو جنگل از ترسش از پشت بغلم کرد ..دلم یه جوری شد.. اگه این دختر نبود.. من الان معلوم نبود ..کجا بودم..؟!! یاد کیف پر از خوراکیش افتادم..خندم گرفت..فقط 3،4 ساعت تو راه بود این همه خوراکی با خودش حمل میکرد.. ولی خدا وکیلی اگه اونا نبود از گرسنگی حتی نمی تونستیم ..راه بریم..چقدر نگاهش مهربون بود.. اون تنها دختری بود که نگاهش بدون ریا بود بیشتر دخترا منو یا برای پولم میخوان یا بخاطرقیافم.. ولی اون بدون هیچ نظری بهم کمک کرد..خیلی ساده بود..نگاهش پاک بود هامون پسر کجایی..؟!! صدای سینا منو از فکر بیرون اورد.. -دیدی هامون این دختره..سها چقدر خوشگل شده..؟!! اصلاً این همه خوشگلی کجا بود نمی دونم..؟!!یعنی منم ابرو بردارم.. این قدر خوشگل میشم زدم پشت سرش..گفتم: - خاک.. نه که ابروهاتو تمیز نمی کنی..؟!! برای اینکه دیگه از سها تعریف نکنه حرفوعوض کردم گفتم: راستی سینا تو از مهسا خبر نداری..؟!! - نه چند روزیه خبری ازش نیست..چطور مگه..؟!! – هیچی همینجوری صدای اس ام اس موبایلم اومد.. بازش کردم از طرف پگاه بود همین6 ماه پیش با هم کات کرده بودیم اس ام اسشو باز کردم نوشته بود روز تولدت شد و نیستم اما کنار تو کاشکی می شد که جونمو هدیه بدم برای تو درسته ما نمیتونیم این روز و پیش هم باشیم بیا بهش تو رویامون رنگ حقیقت بپاشیم اصلاً یادم نبود ..که امروز تولدم فکر کردم که امروز چندمه.. یادم اومد امروز20 آبان من هم خیلی خشک و خالی نوشتم… ممنونم از لطف شما می دونستم اگه رو بدم ..میخواد دوباره باهام باشه سینا گفت: - کجایی پسر..نکنه دوست دخترته - برو بابا اصلاً تو می دونستی امروز تولدمه - اِ راست میگی پس امشبو شام افتادیم - نخیر..امشب رو میخوام با خانواده باشم چهرشو مظلوم کرد گفت: - باشه خسیس پس لا اقل فردا ما رو مهمون کن باهم از دانشگاه بیرون رفتیم تازه یادم اومد..عابر بانک وپول سها رو ندادم..حالا باید چیکار کنم ..؟!! دیدم یکی از دخترایی که سها باهاش صمیمیه ..داره میاد… فکر کنم اسمش مونا نظری بود..رفتم سمتش وسلام دادم - سلام ببخشید خانم نظری.. می خواستم شماره خانم ریاحی رو ازتون بگیرم .. دستمو کشیدم پشت سرم گفتم: - آخه جزوه نداشتم خواستم ازشون بگیرم..برای خودم کپی کنم.. - اِم..راستش نمی دونم ..آخه شاید دوست نداشته باشه شمارشو.. داشته باشی - شما می دونید من ازاون پسرایی نیستم.. که بخوام مزاحم کسی بشم.. فقط برای جزوه کارشون دارم..چون بچه ها می گفتند ..جزوش خیلی کامله - باشه موبایلشو دراورد گفت:بنویسید منم شمارشو نوشتم وازش تشکر کردم..و رفتم سمت ماشینم سها سواراتوبوس بودم داشتم میرفتم سمت خونه..توی فکر بودم که کی برم خونمون..؟!! دلم برای مادرو پدرم تنگ شده بود تو همین حین موبایلم زنگ خورد..شماره ناشناس بود جواب دادم ..بله - سلام.. - اِ اینکه صدای هامون بود.. سلام خوبی - خوبم ..زنگ زدم تا بیام عابر بانکت وپول قرضی تو پس بدم.. -البته قابل تو رو نداره.. - خودت میدونی من از تعارف بدم میاد ..ادرس خونتو اس کن تا بیام -باشه ..بدون خداحافظی قطع کرد..پسره تخص وارد خونه شدم ..یه ذره خونه رو جم جور کردم..صدای زنگ خونه اومد ..درو باز کردم دیدم هامونه..یه براندازش کردم یه پیراهن سبز که اندامشو انداخته بود بیرون با یه شلوارکتون مشکی خیلی جذاب شده بود درو باز ترکردم تا بیاد تو گفتم: - سلام بفرمایید داخل اومد داخل خونه فکر کنم ..خونه رو دید.. کرک و پرش ریخت چون داشت خونه رو نگاه میکرد - خونه کوچیکیه ..ولی برای من یه نفرم خوبه..بشین تا برات چایی بیارم - نه کار دارم ..اومدم عابر بانک ویه تراولو50 تومنی از جیبش دراورد که بیام اینا رو بدم.. - حالا این قدر تعارف نکن.. کبریتو برداشتم زیرکتریو روشن کردم ..اومدم نشستم روی مبل ..که مال عهد بوق بود - چه خبر تونستی مهسا رو پیدا کنی..؟!! یه نگاه به من کرد گفت: - بابام دنبال کارای شکایته..پدرشو درمیاریم.. -راستی میخواستم بگم پای منو وسط نکشی چون اگه خانوادم بدونند دو روز با یه پسر توی جنگل بودم منو دار میزنند - خیالت راحت باشه.. هیچی در مورد تو نگفتم ..چون به جز اون یارو اسمش چی بود از حالتش خندم گرفت گفتم: - فرید -آهان.. فرید کسی تو رو ندیده منم زیرش میزنم..یه کاری میکنم به دایی بگه قورباغه.. تا دفعه دیگه از این کارا به سرش نزنه - پس چی ..وگرنه پررو میشند فکر میکنند چون پولدارند..همه کار میتونند بکنند به قول مونا عملی چشاش تعجبی شد گفت: - مگه معتادِ.. دستمو بردم جلوی صورتم تاخندموپنهون کنم ..گفتم: - نه بابا..منظورم تمام صورتشو عمل کرده.. ابروهاشو بالا انداخت گفت: - آهان..راستی امروز طوفان بپا کرده بودی..خبریه..؟!! شونه هامو انداختم بالا گفتم: - چیه چرا همتون فکر می کنید ..حتماً باید خبری باشه تا من ابروهامو بردارم - خوب برای اینکه تا دوروز پیش نه آرایش می کردی نه ابروهاتو برمی داشتی خوشحال شدم ..که متوجه تغییراتم شده بود..خودمو جمع کردم .. - دلم یه ذره تغییر می خواست با جذبه خاصی بهم نگاه کرد.. گفت: - خدا کنه تغییر ظاهریت..باطنتو تغییر نده..خودت می دونی خیلی از دخترا اول از اینکارا شروع می کنند.. حرصم گرفت گفتم: - من با اون دخترا فرق می کنم.. نسنجیده از حرفم گفتم: - خوب شاید برای کسی دارم خودمو خوشگل می کنم(آخ خاک تو سرت سها این چه حرفی بود زدی) چشاشو ریز کرد گفت: من می شناسمش..؟!! آخه تا دو روز پیش می گفتی با کسی نیستی وقتی دروغ میگی باید بقیشو هم دروغ بگی.. - خوب منم آدمم دوست دارم با یه نفر دوست باشم اگه دوستی باشه.. - از من به تو نصیحت ..من خودم یه پسرم همجنسای خودمو می شناسم..الان پسرا تا میگ
مطالب مشابه :
قلب سنگی
جزیره ی دانلود رمان - قلب سنگی - دانلود انواع رمان ها با نسخه ی java و pdf
رمان سنگ قلب مغرور(قسمت اخر)
♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان سنگ قلب مغرور(قسمت اخر) این همون آدم مغرور و سنگی بود! .
غرور سنگی 6 ( قسمت آخر )
رمــــان ♥ - غرور سنگی 6 ( قسمت آخر ) - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 423 - رمان قلب مشترک مورد نظر
غرور سنگی 1
رمــــان ♥ - غرور سنگی 1 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 423 - رمان قلب مشترک مورد نظر خاموش
رمان پشت یک دیوار ســنگی(9)
رمــــان ♥ - رمان پشت یک دیوار ســنگی(9) - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 103- رمان قلب هاي بي
رمان پشت یک دیوار سنگی- قسمت5
رمان رمان ♥ - رمان پشت یک دیوار سنگی- قسمت5 رمان قلب مشترک مورد نظر خاموش می
غرور سنگی 4
رمــــان ♥ - غرور سنگی 4 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 423 - رمان قلب مشترک مورد نظر خاموش
رمان پشت یکــ دیوار سنـــگی(4)
رمــــان ♥ - رمان پشت یکــ دیوار سنـــگی(4) - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 103- رمان قلب هاي بي
رمان پشت یک دیوار ســنگی(10)
رمــــان ♥ - رمان پشت یک دیوار ســنگی(10) - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 103- رمان قلب هاي بي
رمان پشت یک دیوار سنگی(1)
رمــــان ♥ - رمان پشت یک دیوار سنگی(1) - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 103- رمان قلب هاي بي
برچسب :
رمان قلب سنگی