فصل نهم و دهم و یازدهم به خاطر خواهرم (پایانی)

وارد باغ شدم مهمان ها نشسته بودند. يكي يكي به انها خوش امد ميگفتم و جلو ميرفتم. گوشه اي ايستادم و دوربين عكاسي را دستم گرفتم چند لحظه بعد سارا و فربد وارد سالن شدند همه شروع به دست زدن كردند. سارا واقعا زيبا شده بود!سعي ميكردم اصلا به فربد نگاه نكنم .
چند تا عكس از دور از انها گرفتم . بعد از اين كه در جايگاه نشستند به سمت انها رفتم. سارا با ديدن من با خوشحالي لبخند زد. به سمتش رفتم و او را در اغوش گرفتم سارا هم محكم من را بغل كرده بود.نگاهي به فربد كردم همين كه ديدم به منت خيره شده چشمهايم را بستم و ارام در گوش سارا گفتم:خيلي خوشگل شدي عزيزم!
سارا:مرسي!
عقب رفتم و دستهايش را گرفتم و گفتم:ارزو ميكنم خوشبخت بشين!
سرم را براي فربد تكان دادم و پايين رفتم و روي ميز خالي نزديك انها نشستم!
داشتم به سارا نگاه ميكردم كه حضور يك نفر را كنارم احساس كردم . برگشتم ديدم كه ارسلان كنارم نشسته!
نفس عميقي كشيدم و گفتم:چرا من هر جا ميرم بايد تورو ببينم!
دستش را زير چانه اش گذاشت و گفت خوشگل شدي!
دامنم كوتاه بود پاهايم را زير ميز پنهان كردم و گفتم:اگه دقت كني دختراي خوشگل تر از من هم اينجا هست ميتوني بري به اونا بگي خوشگل شدن!
ارسلان:نميتونم!
چشمهايم را چراخاندم و گفتم:به درك!
و رويم را از او برگرداندم!
ارسلان:تقصير من نيست بابات گفت برو بشين پيش نامزدت تنهاست!
من:ميشه اين قضيه نامزد بازي رو تمومش كني؟
ارسلان نيشخندي زد و گفت:يعني عقد كنيم!
سرم را جلو بردم و گفتم:نه خير يعني اين نامزدي كه تو روياهات ساختي رو بزني به هم!
ارسلان:فعلا كه اين تويي كه تو رويا سير ميكني! تقريبا همه فاميلتون ميدونن كه ما نامزديم و خودت هنوز خوابي!
صدايم را پايين اوردم و گفتم:فاميلامون غلط كردن با تو!
ارسلان خنديد و شانه هايش را بالا انداخت و گفت:جرات داري پاشو بلند اينو بگو!
من:پاشو برو! نكنه ميخواي روز عروسي خواهرمم با وجودت خراب كني؟
همين لحظه صدايي نا اشنا به گوشم خورد:ببينم پسرم كه اذيتت نميكنه؟
به سمت صدا برگشتم مادر ارسلان را ديدم زن حدودا 50 ساله بود ولي چهره زيبا و مهرباني داشت!ترسيدم كه حرفهايمان را شنيده باشد دستپاچه از جايم بلند شدم و گفتم:سلام!
لبخندي زد و گفت:سلام عزيزم! بشين دخترم!
هر دو نشستيم!
رو به ارسلان كرد و گفت:پس صوفيا خانم اينه؟
ارسلان:بله خود خودشه !
خودش را لوس كرد و گفت:سليقم خوبه؟
مادرش خنديد!من هم لبخند زدم.
رو به من كرد و گفت:خيلي متاسفم كه نشد خودمون خدمت برسيم هر چند من به پدرتم گفتم وقتي خواهرم تاييد كرده ما هم حرفي نداريم!
چشم غره اي به ارسلان رفتم و به مادرش گفتم:اين چه حرفيه! من معذرت ميخوام بايد حتما يه روز خدمت ميرسيدم واسه عرض ادب!
با دقت نگاهي به من كرد و گفت:از همون دور كه ديدمت فهميدم دختر با كمالاتي هستي !واقعا فكر نميكردم ارسلان بتونه دل چنين دختري رو ببره!
در دلم گفتم:پس مادرتم خوب ميشناستت!
لبخندي زدمو گفتم:اختيار دارين!
مادرش دستم را گرفت و چشمكي زد و گفت:اگه اذيتت كرد بگو خودم حسابشو ميرسم!
سرم را تكان دادم و با جديت به ارسلان خيره شدم و گفتم:حتما!
ارسلان پوزخند زد!
مادرش گفت:با پدرت صحبت كرديم!قرار شده كه وقتي عاقد مياد خواهرتو عقد كنه يه صيغه ي محرميت هم بين شماها بخونه كه راحت بتونين برين و بياين.
دلم خالي شد.در مخمسه بزرگي گير كرده بودم .با تعجب گفتم:چي؟چرا پس چيزي به من نگفتن؟
ارسلان به صندلي تكيه داد و گفت:من از پدرت خواستم اونم قول كرد!
نميدانستم بايد چه كاري بكنم سرم را پايين انداختم و گفتم:بايد به منم خبر ميدادن!
مادر ارسلان دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت:منم تازه خبر دار شدم دخترم!
من:با اجازه من يه لحظه برم پيش پدرم بايد باهاش صحبت كنم!
مادر ارسلان لبخندي زد و گفت:باشه عزيزم درك ميكنم!
ارسلان:منم ميام!
با حرص لبخندي زدم و گفتم:نه عزيزم ميخوام با بابام تنها باشم!
با سرعت انها را ترك كردم پدرم داشت با پدر فربد صحبت ميكرد با ديدن من لبخندي زد و گفت:اينم از دختر ناز خودم!
با لبخند رو به پدر فربد كردم و گفتم:سلام!
_:سلام دخترم!
رو به پدرم كردم و گفتم:ميشه يه لحظه باهاتون صحبت كنم؟
پدرم:چيزي شده؟
دستش را كشيدم و گفتم:اره!
از پدر فربد عذر خواهي كرد و به همراه من كنار ديوار امد. گفتم:واسه چي ميخواين بين منو ارسلان صيغه بخونين؟
پدرم:خب ديدم پيشنهاد خوبيه!
با حرص گفتم:اون حتي خواستگاري من هم نيومده كه بخوام قبولش كنم اونوقت چطور زنش بشم اونم صيغه اي!
پدرم لبخندي زد و گفت:بعد از ماجراي شمال خب معلومه كه شماها نامزدين مگه حتما بايد مراسم خواستگاري باشه!
من:از كي تاحالا شما اينقدر روشن فكر شدين؟
پدرم لبخندي زد و گفت:از اون موقه كه شماها با هم رفتين شمال!
چه كار اشتباهي كرده بودم كه همراهش به مسافرت رفته بودم.گفتم:بابا نظر من عوض شده نميخوام با ارسلان ازدواج كنم ما اصلا با هم تفاهم نداريم!
پدرم با تعجب گفت:تقريبا نصف سالن فهميدن كه امروز قراره شما ها رو هم عقد كنيم نكنه ميخواي به همش بزنم!
دست به سينه رو به روي پدرم ايستادم و گفتمكمن زن صيغه اي هيچكس نميشم!
پدرم:باشه ميگم يكي بره شناسنامتو بياره به ارسلانم ميگم بره شناسنامه بياره تا عقد داعم واستون بخونن!
من:مگه الكيه بابا؟
پدرم دستي به سرم كشيد و گفت:راست ميگي بايد به عاقدم بگم!نگران نباش دخترم همه چيزو اماده ميكنم!
بعد به سمت پسر عمويم رفت و گفت:فرشاد بيا ميخوام بري خونمون يه لحظه!
با نااميدي به ديوار تكيه دادم نميدانستم چطور بايد از دست ارسلان خلاص بشوم
بايد قبل از اين كه بد بخت ميشدم جلوي اين عقد را ميگرفتم .با اين كه دلم ميخواست لحظه عقد سارا كنارش باشم ولي نميتوانستم به خاطر سارا همه زندگي ام را خراب كنم او حالا كسي را داشت كه مراقبش باشد.
به اتاق رفتم. مانتو و شالم را برداشتم و از گوشه ديوار نزديك در رسيدم مانتو ام زياد بلند نبود كه پاهايم را بپوشاند ولي انقدر ها هم اهميت نداشت شالم را سرم كردم و از باغ بيرون امدم. خوشبختانه ماشين فاصله زياد تا در داشت امكان اين كه كسي من را ببيند خيلي كم بود.
طوري كه كسي من را نبيند خودم را به ماشين رساندم. همين كه خواستم سوار شوم گرمي دست يك نفر را روي شانه هايم احساس با ترس برگشتم. ارسلان پشت سرم ايستاده بود دستم را روي قلبم گذاشتم و گفتم:ديوونه!
ارسلان:كجا داري ميري؟
درماشين را باز كردم و گفتم:به تو ربطي نداره!
ارسلان دستم را گرفت و گفت:من شوهر ايندتم خيلي هم به من ربط داره!
در حالي كه تقلا ميكردم دستم را از دستش بيرون بكشم گفتم:محض اطلاع بايد بگم واسه همين كارم ميرم!
ارسلان:واسه چي؟
با حرص گفتم:دستمو ول كن!واسه اين كه نميخوام بدبخت بشم!
ارسلان:ميخواي به خاطر خودت جشنو به هم بزني؟
من:زندگيم مهمتره!حالا دستموول كن ميخوام برم!
ارسلان:من راحت به اينجا نرسيدم كه حالا ولت كنم!
من:خودت ميدوني بدون رضايت من عقد باطله پس دستمو ول كن!
ارسلان:بيا بريم بعد هر جور خواستي باطلش كن!
با صداي بلندي گفتم:نميخوام!ولم كن!
ميخواستم خودم را داخل ماشين بكشم ولي هر دو دستم را گرفتو گفت:نميذاره جايي بري!
همين كه خواستم چيزي بگويم لبهايش را روي لبهايم احساس كردم!
محكم من را دراغوش گرفته بود و ميبوسيد!داشتم بالا مي اوردم.هر كاري كردم من را ازخودش جدا نميكرد. تا اين كه نور فلش هر دومان را غافل گير كرد.
پسر عمويم با خنده گفت:بابا بذارين شناسنامه هاتون بياد!
با عصبانيت گفتم:اون عكسو پاك كن!
دوربين را پشتش گرفت و گفت:اينا خاطرس!
من:نميخوام خاطره داشته باشم!
ارسلان با خنده گفت:خيلي هم خوبه! دستت درد نكنه!دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت:خب بهتره بريم!
با حرص نگاهش كردم و فگتم:بالاخره كار خودتو كردي؟
ارسلان پيروزمندانه لبخند زد. همان طور كه دنبالش ميرفتم گفتم:حتي اگه زنت بشم تو خواب بايد ببيني كه دستت بهم رسيده اينو تو گوشت فرو كن!
ارسلان نگاهي به من كرد و خنديد خنده هايش اعصابم را خورد ميكرد. رو به پسر عمويم كرد و گفت:تو هم اونو به كسي نشون نميديا!
مثل شكست خورده ها به همراه ارسلان وارد باغ شديم! فقط بايد منتظر مي ماندم! اگر جرات داشتم جلوي ان همه مهمان وقتي عاقد ميخواست خطبه را بخواند نه ميگفتم ولي فكر كردن به اين موضوع برايم ازار دهنده بود خدا ميدانست چه فكري درباره من ميكنند.
**************
بالاخره كار خودش را كرد. كنار ارسلان نشسته بودم . دلم ميخواست بلند ميشدم و ميرفتم ولي اين امكان نداشت ديگر كار از كار گذشته بود فربد كنار سارا نشسته بود و با خشم به مننگاه ميكرد! خوشحال بودم كه حداقل با اين كار كفر او را در اوردم!
عاقد گفت:براي بار سوم ميگم عروس خانم ايا وكيلم؟
مردد بودم ارسلان زير چشمي من را زير نظر داشت!
ارمغان دستش را روي شانه ام گذاشت به ناچار گفتم:با اجازه بزرگترا بله!
با اين حرف صداي دسشت وسوت فضا را پر كرد ارسلان با خنده به شانه ام زد!
اخم كردم و گفتم:زياد خوشحال نباش اين اولشه!
ارسلان:چه عروس خانوم خشني!
من:نه پس ميخواستي خودم بندازم بغلت؟!
بعد از امضاي مدارك عاقد رفت و دوباره اركستر شروع به نواختن كرد!
ارسلان دست من را گرفت تا با هم برقصيم!
از شانس بد من همان موقه اهنگ ارام شد!
ارسلان دستش را دور كمرم حلقه كرد . گفتم:من بلند نيستم اينجوري برقصم!
ارسلان:من بلند! تو فقط هر كاري من ميكنم بكن!
من:خب بذار يه اهنگ ديگه!
محكم تر من را گرفت و گفت:همين خوبه!
من:اه!
با ارسلان همران شدم وقتي ديد ناراحتم دستش را شل تر كرد وسرش را روي شانه ام گذاشت و گفت:تا كي ميخواي به لجبازيات ادامه بدي؟
من:تا وقتي از شر تو خلاص شم!
ارسلان:اين يه راهو بيخيال شو چون فعلا كه همه چيز به نفعه منه؟
من:نكنه مثه دختراي بدبخت بايد تسليمت بشم!
ارسلان:اگه چنين دختري بودي نميخواستمت!
من:پس چي ميخواي؟
ارسلان:ميخوام دوستم داشته باشي!
من:واقعا؟دقيقا روز عقد بايد يادت بياد كه بايد دوست داشته باشم؟فكر كردي منم به اندازه بقيه خرم؟
ارسلان:اگه ميخواستم گولت بزنم باهات ازدواج نميكردم!
من:خب حالا هر چي! من نميتونم دوستت داشه باشم.
ارسلان دست هايش را رها كرد و گفت:بسه ديگه!
برايمان دست زدند. ارسلان من را رها كرد و رفت و روي صندلي نشست
خنده ام گرفته بود!
رو به رويش نشستم و به سارا و فربد كه ميرقصيدند نگاه كردم!
وقتي ديد بي محلي ميكنم!
دستش را روي ميز زد به سمتش برگشتم و گفت:اروم!
با اخم گفت:نميخوام!
من:خيلي بچه اي!
ارسلان:تو نيستي؟
من:واي بس كن! تو كه كار خودتو كردي ديگه چته؟
ارسلان:نميدونم واقعا خنگي يا خودتو زدي به نفهمي!
من:چطور؟
ارسلان:هيچي بابا هيچي!
من:ببينم من الان بايد عصبي باشم نه تو! بهتره اينقد فيلم بازي نكني!
ارسلان پوزخندي زد وگفت:مشكل تو اينجاست كه فكر ميكني دارم فيلم بازي ميكنم!
من:پس حتما يه دل نه صد دل عاشقم شدي!
ارسلان:بالاخره ميفهمي كه چه اشتباهي كردي!
من:من اشتباه نميكنم!
بعد از اين كه سارا و فربد رفتند وقتي داشتيم وسايل را جمع ميكرديم ارمغان امد و به من گفت:تو و ارسلان برين خونه ما خودمون وسايلو مياريم!
من:كار زياده ميتونين؟
ارمغان لبخندي زد و گفت:اره!
لباسهايم را برداشتم و گفتم:باشه پس خونه مي بينمتون!
خداحافظي كردم و به سمت ماشينم رفتم!
ارسلان پشت سرم مي امد به سمتش برگشتم و گفتم:چيه؟نكنه ميخواي سوار ماشين من شي؟
ارسلان:اره ديگه مگه نميريم خونتون؟
من:مگه تو هم قراره بياي؟
ارسلان با خنده گفت:پس واسه چي خاله گفت شماها برين؟
من:بيخود!همينم مونده تورو با خودم ببرم خونمون!
ارسلان:پس ميخواي شوهرتو چي كار كني؟
دهانم را كج كردم و گفتم:ميدوني ميخوام به شوهر عزيزتر از جونم بگم برو خونتون حوصلتو اصلا ندارم!
و با تحكم ادامه دادم:ميفهمي كه!
ارسلان:منم ميخوام به همسر عزيزم بگم ميخوام دنبالت بيام!
من:مگه ماشينت اينجا نيس؟سوار شو بيا ببينم كي ميخواد تورو راه بده!
ارسلان:نه نيست زنگ زدم پسر داييم اومد مامانمو باهاش برد خونه!
در حالي كه سوار ماشين ميشدم گفتم:مشكل خودته پس بايد پياده برگردي خونتون!
زودتر از من سوار ماشين شد و گفت:من با تو ميام!
به صندلي تكيه دادم و گفتم:بفرما!
صداي پدرم را شنيدم به ماشين نزديك شد و گفت:چي شده؟
با حرص به او نگاه كردم و گفتم:هيچي ما داريم ميريم؟! خوبه؟خيالتون راحت شد؟
ماشين را روشن كردم و به راه افتادم!
پدم همان جا ايستاده بود و با تعجب به ماشين نگاه ميكرد!
در اينه نگاهي به او كردم و گفتم:وقتي باباي ادم اينجوري باشه از بقيه چه انتظاري ميره؟!
ارسلان:تا وقتي لجباز باشي هيچي!
به اون نگاه كردم و گفتم:زياد خوشحال نباش!
وقتي به خانه رسيديمارسلان روي مبل نشست به طبقه بالا رفتم و لباسهايم را عوض كردم!موهايم را بالا بستم و صورتم را پاك كردم!
خدا را شكر ارسلان به طبقه بالا نيامد!
از اتاق مهمان برايش تشك و پتو برداشتم وقتي داشتم انها را به اتاقم ميبردم بالاي پله ها ايستادم و گفتم:بيا بالا ميخواي اونجا بخوابي؟
ارسلان خودنش را به پله ها رساند و گفت:واقعا بيام؟
من:اگه دوست داري اينا رو بيارم پايين منم راحت ترم!
با خوشحالي كتش را در اوردم و از پله ها بالا امد و گفت:مگه ديوونم!
پوزخندي زدم و به سمت اتاقم رفتم!
برايش روي زمين جا پهن كردم.
وقتي وارد اتاق شد لبخند روي لبهايش ماسيد گفت:اين چيه؟
درحالي كه لباسهايم را در كمد ميگذاشتم گفتم:نميتونم بذارم تو تختم بخوابي تازه رو تختيمو شستم بو ميگيره!
ارسلان:يعني من اين پايين بخوابم و تو رو تخت؟
در كمد را بستم و گفتم:نه خير من بايد برم تو اتاق سارا واسش وسايلشو جمع كنم تو هم اينجا ميخوابي من معلوم نيست تا كي كارم طول بكشه!
ارسلان كتش را روي مبل پرت كرد و گفت:بذار واسه يه موقه ديگه!
من:اون پس فردا برميگردن منم فردا وقت ندارم!تو چي كار به من داري بگير بخواب!
به سمت در رفتم ارسلان:من با اين لباسا نميتونم بخوابم ميام كمكت!
من:واست لباس ميارم!
ارسلان به سمت من امد و گفت:چرا اذيت ميكني؟كاريت ندارم فقط بيا بخواب پيشم!
در اتاق را باز كردم و بي تفاوت گفتم:چرا فكر ميكني اذيتت ميكنم؟كار دارم خب!يه عمر وقت دارم بيام پيشت بخوابم!
ارسلان:فكر نكن من خرم!
از اتاق خارج شدم و گفتم:خب كه چي؟اره اصلا نميخوام بيام پيشت حالم ازت به هم ميخوره! خوبه راضي شدي؟حالا بفرما برو بخواب بيخودي هم به دلت صابون نزن نميتوني مجبورم كني!
ارسلان:مگه مجبورت نكردم با هم عقد كنيم! الانم ميتونم مجبورت كنم ولي ميدوني كه ميخوام خودت بياي!
بدون توجه به حرفش به سمت اتاق سارا رفتم !
دستم را گرفت و من را به ديوار چسباند سعي كردم او را به عقب هول بدهم ولي او سمج تر از من بود! صورتش را به صورتم نزديك كرد نفس هايش را احساس ميكردم! با صداي بلند گفتم:تو يه دروغ گويي!ديدي داشتي خالي مي بستي!
ارسلان سرش را عقب برد و درحالي كه من را محكم گرفته بود گفت:چته؟
پوزخندي زدم و گفتم:ديدي اشتباه نبود؟ديدي فقط دنبال هوسي؟
ارسلان با عصبانيت سرش را جلو اورد و گفت:اصلا اينطوري نيست! و لبهايش را محكم روي لبهايم گذاشت!هر چقدر دست و پا زدم فايده اي نداشت فشار را بيشتر ميكرد.بالاخره خودش رهايم كرد. دستم را محكم گرفت و گفت:حالا مثه يه دختر خوب مياي پيش شوهرت ميخوابي!
من:اگه دوستم داشتي اين رفتارو نميكردي!
ارسلان ايستاد لحظه اي به چشمهايم خيره شد و دستم را ول كرد و گفت:به جهنم! اصلا نميخوام بياي!
وارد اتاق من شد و در را محكم به هم كوبيد.
سرم را با تاسف تكان دادم و در حالي كه به سمت اتاق سارا ميرفتم گفتم:وحشي!
از اتاق پدرم بلوز و شلوار نويي برداشتم و پشت در اتاقم گذاشتم!در زدم و به اتاق سارا رفتم صداي باز و بسته شدن در را شنيدم! در اتاق سارا را بستم و با خيال راحت نفس عميقي كشيدم!
لباس هاي سارا را از كمد بيرون اوردم چمدان توسي رنگ بزرگي كه روي تخت گذاشته بود را برداشتم و يكي يكي لباسها را در ان گذاشتم.....
صبح درحالي كه به چمدان تكيه داده بودم از خواب بيدار شدم!كمي طول كشيد تا به ياد بياوردم چرا انجا خوابم برده! ديشب بعد از جمع كردن وسايل سارا انقدر خسته بودم كه قبل از اين كه از جايم بلند بشوم خوابم برده بود!
به ساعت ديواري نگاه كردم 9 بود!از اتاق سارا بيرون امدم و به سمت اتاقم رفتم در را كه باز كردم ديدم ارسلان روي تختم خوابيده!به سمتش رفتم و گفتم:مگه نگفتم اينجا نخواب؟جوابم را نداد. بالشتم را بغل كرده بود! از وضعيتش خنده ام گرفت!اما دلم برايش نميسوخت حقش بود.با خنده گفتم:ديوونه پاشو ميگفتي عروسك بدم دستت و پتو را از رويش كشيدم!
با صداي گرفته اين گفت:صوفي....و بالشت را بيشتر در اغوشش فشرد
در حالي كه ميخنديدم با دست حلش دادم و گفتم:زهر مار پسره لوس پاشو ببينم!
چشمهايش را به سختي باز كرد با ديدن من سرش را بالا اور و گفت:چرا هول ميدي اه!
وقتي ديد ميخندم به خودش نگاهي كرد و گفت:چته؟جامو خيس كردم كه اينجوري ميخندي ؟
با حالت جدي نگاهش كردم و گفتم:نه خير اقا پاشو ببينم كي بهت اجازه داده رو تخت من بخوابي؟
ارسلان نشست بالشت هنوز در دست هايش بود نگاهي به ان كرد و گفت:به اين ميخندي؟
به سمت ميز ارايش رفتم و برسم را برداشتم و گفتم:بهت ميگم پاشو از رو تختم!
ارسلان:ببينم خودت كه نيومدي انتظار داشتي منم رو زمين بخوابم ؟
روي صندلي نشستم و گفتم:من بهت گفتم رو تختم حساسم!
ارسلان:بايد عادت كني!چند وقت ديگه رو يه تخت ميخوابيم!يه خونه هم مي گيرم گه فقط يه اتاق و يه اشپزخونه و حمام و دست شويي باشه ببينم چطوري ميخواي قصر در بري!
من:مگه نميخواي بري سركارت؟به جاي خيال پردازي پاشو جمع كن زود برو!
ارسلان:خيلي همسر نمونه اي هستيا!واقعا بهت افتخار ميكنم!من امروز سركار نميرم!
زير لب گفتم:كي ميرفتي كه حالا نميري!
موهايم جمع كردم و گيره زدم و از جايم بلند شدم و گفتم:خب پس منم ميرم پايين! در اينه به خودم نگاه كردم لب پايينم باد كرده بود!كمي نگاهش كردم و زير چشمي نگاهي به ارسلان كردم و از جايم بلند شدم!
ارسلان: صبر كن با هم بريم!
كنار در ايستادم جلوي من بلوزش را در اورد نگاهش نكردم! پيراهن ديشبش را پوشيد . از اتاق بيرون رفتم و گفتم:همينجا منتظرم!
در حالي كه ميخنديد گفت:باشه!
سريع لباسش را عوض كردو از اتاق بيرون امد!
وقتي از پله ها پايين امديم ارمغان و پدرم داشتند صبحانه ميخوردند اصلا نفهميدم شب قبل كي به خانه رسيدند!
پدرم با لبخند نگاهي به ما كرد و گفت:به به صبح به خير!
ارسلان دستش را دور كمر من حلقه كرد و گفت:صبح شما هم به خير! نگاهش كردم! لبخند زد. گفتم:صبح به خير!
روي صندلي رو به روي ارمغان نشستم ارسلان هم كنارم نشست!نگاه ارمغان روي لبهايم ثابت ماند. لبخند شيطنت اميزي زد و گفت:خديشب خوش گذشت؟
دستم را روي لبم گذاشتم.ارسلان :بيخيال خاله زندگي خصوصي مردمو چي كار داري!
پدرم با خنده گفت:خجالت نداره پسرم شماها جوونين! ديگه هم زن وشوهرين!
از پدرم براي اتفاقي كه نيفتاده بود خجالت ميكشيدم سرم را پايين انداختم ارسلان دستش را روي شانه من گذاشت و گفت:بگذريم!
پدرم خنديد و به خوردن صبحانه اش ادامه داد.
بعد از صبحانه ارسلان و پدرم رفتند تا با هم شطرنج بازي كنند . من هم به اتاقم رفتم تا رختخوابم را جمع كنم .تختم تنها چيزي بود كه رويش حساس بودم حتي سارا هم ميدانست خوشم نمي ايد كسي روي تختم بخوابد مخصوصا اين كه اينبار ان فرد ارسلان بود. داشتم از اتاق بيرن مي رفتم كه موبايلم به صدا در امد با كلافگي ملافه ها رو دم در گذاشتم و به سمت موبايلم رفتم شماره فربد افتاده بود اول تعجب كردم ولي بعد فكر كردم شايد سارا باشد.جواب دادم:الو؟
اين صداي فربد بود كه در گوشم پيچيد:الو؟
با تعجب گفتم:سلام!بفرماييد!
صدايش را پايين اورد و گفت:وقت داري؟بايد باهات حرف بزنم!
من:بفرماييد؟!
_:ببين سارا خوابه من تو دستشوييم نميتونم بلند صحبت كنم!
من:واسه سارا اتفاقي افتاده؟
_:نه! صوفيا من ميخواستم ازت عذر خواهي كنم! من درموردت اشتباه قضاوت كردم. اونقدر نفهم بودمكه به خاطر حرفاي ارسلان ايندمونو خراب كردم ولي حالا كه فهميدم فقط ميخواسته ما رو از هم دور كنه تا به تو برسه نميتونم اروم بشينم ولي دستم بستس!
با تعجب گفتم:چي؟
_:ارسلان به من گفت تو تاحالا با مرداي زيادي رابطه داشتي به من گفت حتي با خود اونم بودي!ازم خواست چيزي بهت نگم چون تو همشو انكار ميكني!بهم گفت بهترين راه براي اين كه بتونم يه درس خوب بهت بدم اينه كه وانمود كنم فريبت دادم .
ضربان قلبم تند شده بود ارسلان چطور چنين كاري كرده بود؟!دلم ميخواست با دستهاي خودم بكشمش!البته مردن او ديگر دردي را دوا نميكرد. خونسردي ام را حفظ كردم و گفتم:ديگه همه چيز تموم شده!
_:من دوست دارم صوفيا!
نفس عميقي كشيدم و گفتم:ببينم روز اول بعد از عروسي با خواهرم زنگ زدي به من ميگي دوسم داري؟
_:ولي....
حرفش را قطع كردم و گفتم:الان زن زندگيت ساراست منو فراموش كن اگه ناراحتش كني هيچوقت نميبخشمت!
گوشي را قطع كردم. بغضم تركيد. يك ادم چقدر ميتوانست خودخواه باشد. ارسلان تمام زندگي من را خراب كرد اي كاش هيچوقت پايم به شركت عمويم باز نميشد.
روي تخت دراز كشيده بودم و ارام ارام اشك ميريختم. صداي ارسلان باعث شد سرم را بالا بگيرم
_:گريه ميكني؟
رويم را از او برگرداندم و گفتم:به تو ربطي نداره!
لبه تخت نشست و گفت:پاشو ببينمت!
دستش را پس زدم و گفتم:همين الان از اينجا برو نميخوام ببينمت!
ارسلان:اينقدر از ازدواج با من ناراحتي!
نشستم به چشمانش خيره شدم و گفتم:ازت متنفرم!
ارسلان:چيز جديدي نيست!باور كن من هر كاري ميكنم تا خوشبختت كنم!
با صداي بلندي گفتم:خفه شو!خوشبختي رو وقتي ازم گرفتي كه اون اراجيفو تحويل فربد دادي!
ارسلان:اهان دوباره با شوهر خواهر عزيزت حرف زدي؟ببينم با اين كه با خواهرت ازدواج كرده هنوزم با هم سر و سري دارين؟از يه دختر نجيب بعيده!
سيلي محكمي به گوشش زدم طوري كه دست خودم هم درد گرفت در حالي كه فرياد ميزدم گفتم:برو بيرون! گمشو از اينجا بيرون!
ارسلان هم كم لطفي نكرد او هم سيلي به من زد و گفت:خفه شو! تو زن مني هرجا برم تورو هم ميبرم!
به سمتش حمله ور شدم درحالي كه صورتم از اشك خيس شده بود گفتم:حق نداري تو خونه بابام تو اتاق خودم دست روي من بلند كني!ميفهمي؟
او را به سمت در هول دادم!
دستهايم را محكم گرفت و گفت:تو هم حق نداري با شوهرت اينجوري حرف بزني!
صدايم از شدت عصبانيت ميلرزيد فرياد زدم:تو شوهرمن نيستي عوضي!
شروع به مشت زدن به سينه اش كردم. ارسلان من را به عقب هول داد صداي بلندي شنيدم و بعد هم و درد شديدي تمام بدنم را فرا گرفت بعد از ان ديگر هيچ چيز نفهميدم!

وقتي چشم هايم را باز كردم اولين چيزي كه ديدم نور مهتابي بود. كمي طول كشيد تا چشم هايم به نور عادت كند.صداي پدرم را شنيدم:صوفي؟حالت خوبه؟
صداي ناله دختر جواني را شنيدم به سمت صدا برگشتم دختري روي تخت كناري خوابيده بود زني جلويش ايستاده بود نفهميدم چرا ناله ميكند. رو به پدرم كردم و گفتم:من كجام؟
پدرم:بيمارستاني دخترم!
حرفهاي فرب و دعوايي كه با ارسلان كردم تازه يادم افتاد گفتم:چي شده؟چرا اوردينم اينجا؟
پدرم لبخندي زد و گفت:سرت خورد به مير خدا رو شكر اسيب نديدي البته بايد تا فردا اينجا بموني كه مطمئن بشن ضربه مغزي نبوده!
صداي دختري كه كنارم بود بلند تر شد:ايييي خدااا!
فكر كردم حامله است ولي وقتي نگاهش كردم شكم نداشت. زني كه انجا بود گفت:فدات بشم الهي الان ميرم پرستارو صدا ميكنم!
دختر:زودد مامان دادم ميميرم!
همين كه كنار رفت چهره دختر را ديدم حدودا 18 ساله ميزد چهره نمكيني داشت. خيلي لاغر بود. زير چشمش كبود شده بود انگار نميتوانست روي تخت بخوابد.
پدرم گفت:اگه ميخواي واست اتاق خصوصي بگيرم!
سرم را تكان دادم و گفتم:نه!
پدرم:باشه ولي اينجوري من بايد تمام شبو بيرون بمونم!
من:لازم نيس بموني برو خونه صبح هر موقه گفتن كه ديگه بايد برم زنگ ميزنم بهت!
پدرم:نه .مطمئني؟
من:اره مريض بد حال نيستم كه نياز به كسي داشته باشم!شما برين!راستي ارمغان كجاست؟
پدرم :يكي بايد ميموند جلوي اون پسره احمقو بگيره!
لبخند زدم اولين باري بود كه پدرم درباره ارسلان اينطور حرف ميزد.دستم را گرفت و گفت:نامردم اگه بذارم يه بار ديگه حتي دست به دخترم بزنه!
احساس خوبي پيدا كرده بودم . انجنان با تحكم اين حرف را زد كه براي اولين بار بعد از مرگ مادرم احساس كردم كه پدري دارم كه تكيه گاه محكمي براي من ميشود.گفتم:ممنون!
پدرم:من اشتباه كردم!اگه بخواي طلاقتو ازش ميگيرم دست بلند كردن رو زن كم چيزي نيست اونم روز اول بعد از عقدشون!
من:نذار ديگه نزديكم بياد!
پدرم بوسه اي بر پيشناني ام زد و گفت:باشه دخترم!
من:خب ديگه اگه ميخواين برين همين الان يه حال درست و حسابي ازش بگيرين!
پدرم:باشه! ديگه كاري نداري؟
من:نه!
دستم را بوسيد و از اتاق خارج شد. احساس سبكي ميكردم!
پرستار همراه ان زن وارد اتاق شد و گفت:الان بهتون ارام بخش ميزنم!
بعد سرنگي اماده كرد و به دست دختر زد . براي ان سرنگ ساده هم ناله ميكرد.
بعد رو به مادر دختر كرد و گفت:اين ارومش ميكنه!
زن چادرش را روي سرش درست كرد و گفت؟:حالش خوب ميشه؟
پرستار:بله!فقط بايد حواستون باشه كه چند وقتي از شوهرش دور نگهش دارين!
زن سرش را تكان داد و گفت:ممنون!
پرستار رو به من كرد و گفت:بيدار شدي؟
سرم را به علامت مثبت تكان دادم به سمتم امد و گفت:درد كه نداري؟
من:نه!
پرستار:خوبه! فقط براي محكم كاري امشبو اينجا مهموني!
من:باشه! ممنون!
او سرش را تكان داد و از اتاق خارج شد.
دختر ارام شده بود. همه بدبختي زن ها به خاطر مردهاست اين طور كه معلوم بود ان دختر هم از شوهرش كتك خورده بود نميفهميدم چرا انها به خودشان اجازه ميدهد دست روي زني بلند كنند. البته براي من بد نشده بود حالا بهانه ايي داشتم كه راحت از شر ارسلان خلاص شوم.
زن روي صندلي نشسته بود و به من نگاه ميكرد لبخندي زدم و گفتم:دخترتونه؟
سرش را به علامت مثبت تكان داد و چادرش را كنار گذاشت!
گفتم:چرا به اين حال و روز افتاده؟
زن اشكهايش را با گوشه روسري اش پاك كرد و گفت:شوهر از خدا بي خبرش اونقدر اين دخترو زده كه وقتي رفتم خونشون ديدم بي جون افتاده وسط خونه!اول فكر كرده زبونم لال مرده.
من:ميشه بپرسم چرا؟
انگار دلش خيلي پر بود صندلي را به سمت من چرخاند و گفت:به خاطر اين كه دخترم يه بار ناهار درست نكرده اونم نه عمدا كار خياطيش زياد بوده!
من:دخترتون خياطي ميكنه؟
سرش را به علامت مثبت تكان داد و گفت:اره تو مدرسه خياطي خونده! يه لباسايي ميدوزه ادم حض ميكنه! به مانتويش اشاره كرد و گفت:اينم دخترم برام دوخته!
يك لحظه دلم براي مادرم تنگ شد خيلي وقت بود كسي اينطور برايم ذوق نكرده بود!
لبخندي زدم و گفتم:خدا نگهش داره همين يه دختره؟
با نگراني به او نگاهي كرد و گفت:همين يه بچس اونم بعد از هزار تا نذر و نياز خدا بهمون داد.نتونستم به قولي كه به امام رضا دادم عمل كنم قول داده بودم نذارم سختي ببينه ولي حالا هر روز داره از شوهرش كتك ميخوره.تقصير باباش بود هر چي گفتم مرد زوده حالا دختر شوهر بدي تو اين دوره زمونه كي دخترشو تو 18 سالگي شوهر ميده تو گوشش نرفت گفت خواهراي من 15 سالشون بود بچه داشتن اخرم اولين خواستگاري كه اومد بدون تحقيق دخترمو داد بهش بعدا فهميديم همه چيزش خوبه ولي دست بزن داره به خدا شوهر ادم معتاد باشه و دست بزن نداشته باشه!
من:دخترتون الان چند سالشه؟
زن:19!
من:چرا طلاقشو نميگيرين؟
زن:شوهرم نميذاره ميگه دختر شوهر ندادم كه سر يه سال برگرده خونه باباش و بعد رو دستم باد كنه! خدا رو شكر دخترم خودش كار ميكنه دستش به دهنشم ميرسه توخونه هم سربار نيست ولي باباش يه دندس!زورگار دخترمون سياه شده با چشمش ميبينه ولي قبول نميكنه ميترسم يه روزي سر عقل بياد كه دي رشده باشه!!
من:اينم كه من اينجام دست گله شوهرمه! البته اگه بشه بهش گفت شوهر!
زن:امان از اين مردا!
من:امروز روز اول بعد از عقدم بود! من نميخواستمش ولي هيچكس اينو نميديد!پدرم هم راضي بود انگار چشاشو بسته بودن! اين پسر اصلا ادم درستي نبود از نظر مالي عالي بودا ولي از نظر روحي خيلي كثيفه!
خدا رو شكر اين اتفاق افتاد كه پدرم بيدار شه از خواب! دختر شما هم بالاخره زندگيش سر و سامون ميگيره نگران نباشيد!
زن:مادرت چي؟با اون حرف نزدي!
من:مادرم خيلي وقته فوت شده!
زن با دلسوزي نگاهي به من كرد و گفت:خدا بيامرزتش!
من:ممنون!خدا رو شكر الاتن ديگه چشماي بابام باز شده! ايشالا كه وضعيت دختر شمام درست ميشه.
زن:خدا از دهنت بشنوه!
بعد از اين كه با ان زن صحبت هايم تمام شد.شام خوردم. خوابم نميبرد! ان زن بيچاره تا صبح بالاي سر دخترش بيدار ماند گاهي در خواب ناله ميكرد.دلم برايش مي سوخت!
صبح حوصله ام ديگر سر رفته بود! نشسته بودمو با صبحانه ام بازي ميكردم . كه باز صداي اشنايي به گوشم خورد:همسر خوشگل من چطوره؟
به سمت صدا برگشتم ارسلان با يك دسته گل رز بزرگ وارد اتاق شده بود! زن با تعجب به او نگاه ميكرد شايد حرفهايي كه زده بودم را نميتوانست با چيزي كه ميبيند تطبيق بدهد!
با عصبانيت گفتم:تو اينجا چي كار ميكني؟كي بهت اجازه داده بياي اينجا؟
ارسلان گلها را روي ميز گذاشت و گفت:من اومدم ازت معذرت بخوام! اون موقه عصباني بودم نفهميدم چي كار ميكني!
صدايم را بلا بردم و گفتم:برو بيرون!نميخوام ببينمت!
ارسلان:بايد باهات حرف بزنم!
من:من با يه ادم حقه باز و دروغگو هيچ حرفي ندارم حرفاتو جمع كن واسه تو دادگاه.
پرستار وارد اتاق شد و گفت:چه خبره؟
من:اين اقا رو ببرين بيرون!
ارسلان:صوفي چي ميگي؟
با فرياد گفتم:گمشو بيرون! گلها را روي زمني پرت كردم و گفتم:اينا رو هم ببر نيازي به گلايي كه تو ميخري ندارم!
پرستار:اقا بفرماييد بيرون!اينجا بيمارستانه!
ارسلان:خانم من شوهرشم!
پرستار:باشه ولي شما بايد برين بيرون!
بالاخره پرستار ارسلان را بيرون برد دختري كه انجا بود با تعجب داشت به من نگاه ميكرد . زن سرش را پايين انداخته بود. از كارم خجالت كشيدم و گفتم:ببخشيد!
دختر لبخندي زد و گفت:درك ميكنم
پدرم ظهر به بيمارستان امد خوشبختانه ضربه سرم جدي نبود و مرخص شدم.
عصر فربد و سارا از مسافرت برگشتند.دم در ايستاده بودم سارا با ديدن من با عجله جلو امد و من را در اغوش گرفت و گفت:واااااااااااااييي دلم برات تنگ شده بود!
من:منم همين طور!خوش گذشت؟
سارا:اوهوم!به تو چي؟
من:اي!
نگاهي به او كردم و با خنده گفتم:چقد عوض شدي!
سارا:ديوونه!
من:بيا بريم تو!
دست سارا را گرفتم از پشت سر صداي فربد را شنيدم:سلام!
به سمتش برگشتم و بدون اين كه نگاهش كنم گفتم:سلام !بفرماييد!
سارا دست فربد را گرفت و گفت:بيا بريم داخل!
پدرم وارد راهرو شد و گفت:چرا نمياين داخل؟
سارا:سلام بابا!
پدرم:به به سلام عروس خانم!
سارا خنديد!
فربد :سلام اقاي خجسته!
پدرم:سلام پسرم!
فربد جلو رفت و با پدرم دست داد.
وارد خانه شديم مهناز و ارمغان امدند و با سارا احوال پرسي كردند.بعد همگي به پذيرايي رفتيم و نشستيم!
ارمغان:خوش گذشت؟
سارا:اره فقط كم بود!
به فربد نگاه كرد. پدرم گفت:خب چرا بيشتر نموندين؟
سارا:فربد مريض داشت !بهم قول داده سر فرصت يه مسافرت درست و حسابي بريم!
به فربد نگاه كرد و گفت:مگه نه؟
فربد زير چشمي نگاهي به من كرد و گفت:حتما!
لبخند زدم!
سارا گفت:راستي صوفي نميدوني فربد ميگه با مبينا حرف زده بهش گفته كه با من ازدواج كرده! كلا همه چيزو بهش گفته الان اونم ميدونه من هستم!
من:واقعا؟
فربد سرش را تكان داد.
من:عكس العملش چي بود!
فربد:خب معلومه ديگه اولش پرخاش ولي بعد يه كم كه باهاش حرف زدم قانع شد!
سارا:عملا فربد الان دوتا زن داره!
پدرم خنديد !
فربد:من فقط تورو دوست دارم!
سرم را با خنده تكان دادم
سارا:به اونم همينا رو ميگي!
من به بازوي سارا زدم و گفتم:ديوونه!
سارا در حالي كه براي فربد خط و نشان ميكشيد با خنده گفت:خدا رو شكر كن وجود خارجي نداره و اگر نه ميكشتمت!
فربد:خشن شدي!
همه خنديديم! خوشحال بودم كه خواهرم اينقدر احساس خوشبختي ميكرد انگار بار سنگيني را از روي دوشم برداشته بودند با اين كه اين خوشبختي به قيمت از دست دادن كسي بود كه دوستش داشتم ولي با اين كه هنوز احساساتم نسبت به فربد قوي بود رو را مال خودم نميدانستم بايد اين را به او هم ميفهماندم!
تمام مدتي كه او در خانه ما بود سنگيني نگاهش را احساس ميكردم. واين به من نسبت به سارا احساس گناه ميداد.
بعد از اين كه سارا و فربد رفتند ارسلان به خانه زنگ زد اول ارمغان گوشي را برداشت ولي پدرم گوشي را از او گرفت و گفت كه ديگر به خانه ما زنگ نزند.
فرداي ان روز با پدرم رفتيم و از ارسلان شكايت كرديم گفتند كه حداكثر تا دو هفته ديگر برايش احظاريه دادگاه مي فرستند.


داشتم از خانه بيرون مي امدم كه ارسلان را ديدم!
بدون اين كه نگاهش كنم به سمت پياده رو رفتم . ارسلان پشت سرم به راه افتاد:واسه چي جوابمو نميدي؟چرا پدت اينجوري باهام حرف ميزنه!
من:همان طور كه با قدم هاي سريع جلو ميرفتم گفتم:تا چند روزه ديگه خودت ميفهمي!
ارسلان:فكرو ميكردم چي كار كرده باشي ولي من طلاقت نميدم!
من:به سمتش برگشتم و گفتم:ولي من طلاقمو ميگيرم!
ارسلان دستم را گرفت و گفت:نميتوني!
به چشم هايش خيره شدم شالم را كه روي دهانم بود عقب بردم و گفتم:دستمو ول كن! تو هيچ غلطي نميتوني بكني! با پوزخند ادامه دادم اون روزي كه منو زدي بايدفكر اينجاشو هم ميكردي!
ارسلان پوزخندي زد و گفت:من فكر همه جاشو كردم! و درحالي كه دستم را ميكشيد گفت:واسه همينتو الان با شوهرت مياي خونشون!
با تمام توانم دستم را از دستش بيرون كشيدم و گفتم:من باتو هيچ جا نميام!
ارسلان:ببين صوفيا نذار به زور ببرمت!
من:توديگه شوهر من نيستي ميفهمي؟
ارسلان:تا وقتي اسمامون تو شناسنامه هاي همديگس ما زن و شوهريم ميفهمي؟
دوباره دستم را گرفت و گفت:حالا بيا بريم!
من:اگه دستمو ول نكني جيغ ميزنم!
ارسلان:اگه اينكارو بكني پشيمون ميشي!
همين كه دهانم را باز كردم.
ارسلان دستش را جلو اورد و روي صورتم گرفت خواستم دستش را كنار بزنم كه بوي ملايمي در بيني ام پيچيد بعد از ان انگار تمام توان بدنم را از من گرفتند و چشمهايم ارام ارام بسته شد.

وقتي چشمهايم را باز كردم روي تخت به اطرافم نگاه كردم همه چيز برايم نااشنا بود. سرم به شدت درد ميكرد.نميدانستم كه كجا هستم! در اتاق باز شد. ارسلان را ديدم كه با يك سيني چاي وارد اتاق شد با لبخند گفت:بيدار شدي؟
تازه به ياد اوردم كه چه اتفاقي افتاده. با عصبانيت گفتم:اينجا كجاست منو اوردي!
ارسلان سيني را روي ميز گذاشت و گفت:اينجا خونمونه! قشنگه؟
از جايم بند شدم و گفتم:پالتو و شالمو بده ميخوام برم!
ارسلان به ميز تكيه داد و گفت:كجا؟
من:خونمون!
ارسلان پوزخندي زد و گفت:تو هيچ جا نميري !
من:چي فكر كردي?كه ميتوني منو زنداني كني اينجا؟با شكايتي كه بابام ازت كرده با مامور مياد دنبالت!
ارسلان:فكر كردي من اينقدر احمقم كه ادرس اين خونه رو به كسي بدم؟
من باعصبانيت به سمتش حمله ور شدم و گفتم:نميتوني منو اينجا نگه داري!
دستهايم را محكم گرفت و گفت:بهتره اروم باشي و اگر نه خوب بلدم تورو پا بند اين زندگي كنم
من:خيلي بدجنسي!
ارسلان:اره هستم!حالا برو بگير بشين سر جات!
كمي فكر كردم و گفتم:باشه اصلا هر چي تو بگي بذار من برم دادخواست طلاقو پس ميگيرم!
ارسلان :ببينم پشت گوشاي من مخمليه؟
من:قول ميدم!
ارسلان:چرت نگو!
عقب رفتم و گفتم:تا كي ميخواي منو اينجا نگه داري؟!
ارسلان:تا وقتي بري اون شكايت مزخرفتو پس بگيري!
من:من نميتونم دوست داشته باسم ارسلان چرا نميفهمي؟با همه دروغات با كلكات باچيزايي كه ازت ديدم چطور ميتونم باهات زندگي كنم؟!
ارسلان:ديگه تموم اون كارا تموم شد! البته اگه تو بذاري!
من:روي تخت نشستم و گفتم:هر كاري كني بالاخره كه نميتوني منو تا اخر عمرم اينجا زنداني كني!بالاخره من ميرم!
ارسلان:نذار با زورو تهديد كارمون جلو بره! خوب ميدوني كه من اگه بخوام ميتونمراحت دست روت بلند كنم يا مجبور به كاريت كنم!ولي نميخوام اذيتت كنم!
من:تمام اين مدت تو داشتي منو اذيت ميكردي و هنوزم اين كارو ميكني!
ارسلان:من فربد رو اونجوري دك نكردم كه حالا تورو طلاقت بدم!
من:واسه همينه كه ازت بدم مياد!
ارسلان با صداي بلندي گفت:خفه شو!ميدوني اون بيرون چند نفرن كه دلشون ميخواد من فقط يه هفته باهاشون باشم اونوقت تو اينقدر ناز ميكني كه چي؟
من:خب برو با همونا زندگي كن!
ارسلان:نميخوام! ميفهمي من فقط تورو ميخوام.
صحبت كردن با او بي فايده بود . ميترسيدم حرفي بزنم وبه ضررم تمام شود در ان موقعيت نميدانستم بايد چه كاري بكنم .
سعي كردم خونسردي ام را حفظ كنم نفس عميقي كشيدم و گفتم:خب تا كي قراره اينجا باشم؟
ارسلان:جوابتو يه بار دادم!
من:حداقل بذار به بابام خبر بدم!
ارسلان با ترديد نگاهي به من كرد حالت مظلومانه اي به خود گرفتم و به او خيره شدم. سش را تكان دادو گفت:فقط ميخوام دست از پا خطا كني اونوقت يه بلايي سرت ميارم كه هيچوقت يادت نره!
دستش را جلو بردم و گفتم:باشه!
موبايلش را از جيبش بيرون اورد و شماره را گرفت و گوشي را به دست من داد بعد از چند بوق پدرم جواب داد:الو؟
من:الو سلام بابا !
با هيجان گفتكصوفي؟خودتي؟كجايي دختر دلمون هزار راه رفت چرا گوشيت خاموشه؟
به ارسلان نگاه كردم دست به سينه به من خيره شده بود گفتم:من با ارسلانم نگران نباشيد!
_:چي؟تو با اون چي كار ميكني؟به زور بردت؟الان كجايي؟!
من:بابا لازم بود با هم حرف بزنيم امشب خونه نميام نگران نشيد!
_:صوفي لازم نيست از چيزي بترسي اگه مجبورت كرده باهاش بري فقط به من بگو ميام خودم به خدمتش ميرسم!
با ترديد به ارسلان خيره شدم!با اشاره گفت كه گوشي را به او بدهم!يك قدم عقب رفتم و گفتم:نه بابا جون خودم رفتم!
_:اگه اينطوره باشه! الان كجايين؟
من:خونه ارسلان!
_:ولي زنگ زدم مادرش گفت اونجا نيستيد!
من: خونه خودش نه مامانش!
_:كدوم خونه؟
من:وقتي اومدم همه چيزو واستون تعريف ميكنم .فقط زنگ زدم كه بي خبر نباشيد و نگران نشيد.ديگه كاري ندارين؟بايد قطع كنم؟
_:نه دخترم مراقب خودت باش!
من:خداحافظ!
_:خدانگهدارت!
گوشي را قطع كردم ارسلان ان را از دستم گرفت و گفت:خوبه!
من:موبايلمو بهم پس بده!
ارسلان:عمرا!ميدوني از اون موقه كه سوارت كردم چند بار شوهر خواهر عزيزت زنگ زد بهت؟نكنه داشتي ميرفتي اونو ببيني؟
من:به تو ربطي نداره1 به مست تخت رفتم و روي ان نشستم!
ارسلان:پس به كي ربط داره؟
من:چرا ميخواي منو به زور همسر خودت حساب كني؟
ارسلان:تو چرا نميخواي قبول كني كه زن مني؟
سرم را تكان دادم و گفتم:با اين بحثا به جايي نميرسيم!
ارسلان كنارم نشست و گفت:من اوردمت اينجا كه با هم به يه جايي برسيم!
رويم را از او برگرداندم و گفتم:مزخرفه!
ارسلان شانه هايم را گرفت و گفت:اينقدر اذيتم نكن! من هيچكي رو به اندازه تو دوست ندارم!
در حالي كه سعي ميكردم او را از خودم دور كنم گفتم:لازم نكرده!
اخم هايش در هم رفت فشار دست هايش را بيشتر كرد و گفت:بس كن ديگه!
من:ولم كن!
ارسلان در حالي كه صورتش را به من نزديك ميكرد گفت:اين دفعه ديگه كوتاه نميام.
*********************
چشم هايم را باز كردم.ارسلان كنارم خوابيده بود. دوباره اتفاقات ديشب را به ياد اوردمن. با همه مقاومتي كه نشان داده بودم ولي نتوانستم او را از خودم دور كنم.احساس ضعف شديدي در بدنم داشتم حتي نميتوانستم جا به جا بشوم .تقصير خودم بود بايد وقتي با پدرم تماس گرفته بودم موضوع را ميگفتم. بيشتر از هميشه از ارسلان متنفر بودم تحمل ديدنش را نداشتم .رويم را برگرداندم و نفس عميقي كشيدم. دستش دور بازوهايم حلقه شد.گفت:بيداري؟
من:ولم من!
من را به سمت خودش كشيد و گفت:هنوزم كه بد اخلاقي!
با حرص گفتم:ولم كن حوصله ندارم!
ارسلان:چرا خانومي؟
حالم از لحن حرف زدنش به هم ميخورد. با اين كه دستم هيچ قدرتي نداشت ولي همه توانم را به كار گرفتم كه دستش را كنار بزنم.
ارسلان:چيه؟
من:كار خودتو كه كردي ميخوام برم ديگه!
ارسلان محكم تر من را در اغوش گرفت و گفت:كجا ميخواي بري؟
من:خونمون!ولم كن!
ارسلان:هنوزم قانع نشدي؟
با بي حالي گفتم:با اين كارت بيشتر قانع شدم كه بايد طلاق بگيرم!
ارسلان دستش را روي شكمم گذاشت و گفت:بعد از به دنيا اومدن بچمون نظرت عوض ميشه!
غلت خوردم و به طرف ديگر تخت رفتم و گفتم:ما هيچوقت بچه دارم نميشيم!
ارسلان دستش را زير سرش گذاشت و با سرخوشي گفت:مطمئني!
زير لب گفتم:عوضي! به سختي از جايم بلند شدم و لبه تخت نشستم . سرم گيج ميرفت دستم را روي پيشاني ام گذاشتم . ارسلان:بگير بخواب حالت خوب نيست!
من:خيليم خوبم!
ارسلان؟:من ميفهمم كه دارم ميگم! بخواب برم يه چيزي واست بيارم بخوري!
من:نميخوام!
از جايم بلند شدم . ارسلان هم بلند شد و گفت:لجبازي نكن واسه خودت ميگم!
من:پالتو و شالمو بده ميخوام برم!
ارسلان:كجا؟اينجوري ميخواي بري؟خودم ميبرمت!
من:لازم نكرده!
دستم را گرفت و گفت:بشين!
من:ولم كن!تو كه هر كاري خواستي كردي بذار برم ديگه!
ارسلان:گفتم بيا يه چيزي بخور خودم مي برمت!
با صداي بلندي گفتم:نميخوام!
ارسلان:باشه اماده شو ميبرمت!به كمد اشاره كرد و گفت:لباسات و وسايلت اونجاس!
لباسهايم را عوض كردم . ارسلان عصبي بود. نميدانم با كاري كه كرده بود چطور هنوز هم طلبكار بود.سوار ماشين شديم. ارسلان:به بابات بگو قرار عروسي رو بذاره!
من:كي گفته ما قراره عروسي كنيم؟
ارسلان بدون اين كه به من نگاه كند گفت:من!
ابرويم را بالا بردم و گفتم:باز شروع شد!
ارسلان:شم پدرانه اشتباه نميكنه حالا اگه زمان ميخواي تا مطمئن بشي مشكلي نيست!
نگران بودم اگر واقعا بچه دار ميشدم نميدانستم بايد چه كاري بكنم. حتي فكر اين كه ارسلان پدر بچه ام باشد ديوانه ام ميكرد.
من:حرف زدن با تو فايده اي نداره.
ارسلان زير چشمي به من نگاهي كرد و پوزخند زد.
ارسلان من را دم در پياده كرد و رفت .پدرم با ارمغان خانه نبودند . به اتاقم رفتم . لباسهايم را عوض كردم. خيلي به خودم فشار اورده بودم كه جلوي ارسلان از خودم ضعف نشان ندهم. روي تخت نشستم بغضم تركيد. اين اتفاق نبايد براي من مي افتاد!
صداي زنگ موبايلم من را به خودم اورد سعي كردم به خودم مسلط باشم.صدايم را صاف كردم و بدون اين كه به شماره نگاه كنم جواب دادم:بله؟
_:الو؟سلام!
با تعجب گفتم:فربد؟
_:اره خودمم!
حس بدي داشتم هم خوشحال بودم هم وقتي صدايش را ميشنيدم احساس ميكردم به سارا خيانت ميكنم گفتم:بفرماييد!
_:بايد باهات حرف بزنم صوفيا!رو در رو.
من:ما ديگه با هم حرفي نداريم!
_:ولي همديگرو دوست داريم مگه نه؟
من:اون مال وقتي بود كه تو هنوز با سارا ازدواج نكرده بودي!
_:من تورو دوست دارم نه سارا رو!
حرف هايش ازارم ميداد. با صداي بلندي گفتم:خفه شو!اگه دوستش نداشتي چرا باهاش ازدواج كردي چرا ميخواي زندگي خواهرمو به خاطر من خراب كني؟چطور به خودت چنين اجازه ايي ميدي؟ديگه به من زنگ نزن ميفهمي؟ديگه حتي به من فكرم نكن اينجوري هم منو ازار ميدي هم خواهرمو!
بدون اين كه منتظر جواب باشم گوشي را قطع كردم. دست هايم ميلرزيد. اين همه فشار برايم غير قابل تحمل بود.دستم را روي شكمم گذاشتم وجود يك بچه دنيايم را از ايني كه بود خراب تر ميكرد فقط بايد دعا ميكردم كه حامله نشوم.
با امدن احضاريه دادگاه خيالم راحت شد.پدرم منتظر من بود تا


مطالب مشابه :


رمان فرشته ی من(10)

عاشقان رمان. که پرهام خورده بوده از غرور مردونه اش که له شده و عاشقانه) رمان




فصل نهم و دهم و یازدهم به خاطر خواهرم (پایانی)

رمان شاخه های سرد غرور. اولين باري بود كه اينقدر عاشقانه بغلم كرده بود عاشقان رمان 2.




دانلود آهنگ فوق العاده زیبای «قرار نبود» با صدای علیرضا طلیسچی+متن شعر

دانلود دموی آلبوم جدید مهدی احمدوند به نام «خونه ی غرور شب عاشقان بی عاشقانه پیامک




برچسب :