گناهکار 36
« دلارام »
احساس سردی و رطوبت صورتم باعث شد با یه لرزش خفیف پلکای سنگینم و از هم باز کنم..نور لامپ مستقیم خورد تو چشمام..محکم بستمشون..
صدای خش خش، اینبار باعث شد با وحشت چشم باز کنم..ارسلان با اون قد بلند و
شونه های پهن و نگاهه سبز و وحشیش بالا سرم ایستاده بود و دقیق نگام می
کرد..
نگاهش که رو اندامم کشیده شد خودم و جمع کردم..دستم و با طناب..و با دستمال دهنم و محکم بسته بود..
با ترس نگاش کردم که یه قدم بینمون و پرکرد و رو به روم زانو زد..خدا می
دونه که تا چه حد ترسیده بودم و ضربان قلبم با هر نفس عمیق و کشیده ی من
بالا و بالاتر می رفت..
-- نترس عزیزم....
به گونه م دست کشید..اخمام و کشیدم تو هم و صورتم و برگردوندم..نفسش و محکم بیرون داد و موهام و تو چنگ گرفت..
تازه فهمیدم که با چه وضعی جلوش نشستم..همون لباس نقره ای که آرشام برام
گرفته بود و حالا نگاهه خریدارانه و پر شده از ه*و*س ارسلان و رو شونه و
بازوهای برهنه م حس می کردم..با همون شالی که تو جشن عروسی رو شونه هام
انداخته بودم دهنم و بسته بود..
موهای بلندم که مامن نفس های گرم و ارامش بخش آرشام بود، تو دستای این حیوون وحشی داره از ریشه کنده میشه..
صورتش و به صورتم نزدیک کرد..چشمام از زور ترس گشاد ..و نفسام تند و نامنظم شده بود ..
با لحنی خشن زیر گردنم زمزمه کرد: عشقم، چرا ازم می ترسی؟..چون الان مال
آرشامی؟..چون اون قبل از من تو رو تصاحب کرده؟....و با غیض ادامه داد: کی
گفته اینا می تونه واسه من مهم باشه؟..مهم تویی..وجود تو..خود تو....الان
کنارمی..با یه حرکت حرارت اغوشم و حس می کنی....اینجا دیگه خبری از آرشامت
نیست..یادته بهم گفتی اونو نمی خوای؟..گفتی همه مون مثل همیم ولی
نبودیم..تو اونو می خواستی..آرشام و....قلبت واسه اون می تپید..نگاهت دنبال
اون بود..اون لعنتی..اون کثافت بی همه چیز..
هولم داد و موهام و ول کرد..اشک صورتم و خیس کرده بود....
با دیدن دستاش که تند تند داشت دکمه های پیراهنش و باز می کرد تا مرز سکته
پیش رفتم..هق هق می کردم با اینکه دهنم بسته بود بهش التماس کردم....ولی
اون با یه پوزخند کریه رو لباش فقط نگام می کرد..
خدایا بچه م..
زندگیم..
آرشامم..
خدایا نذار تنم به گناه آلوده بشه..
خدایـــا ...
خدایا جونم و همین الان بگیر ولی نذار این حیوون همه چیزم و به گند بکشه..
با یه حرکت پیراهنش و دراورد..پوست برنزه و عضله های گره خورده ش پیش چشمای
وحشت زده ی من نمایان شد..چشمام و بستم..محکم....جوری که سوزش اشک تو
چشمام دوبرابر شد..
دستش که رو بازوم نشست هراسون نگاش کردم..با اینکه دستام بسته بود تقلا کردم..ولی ارسلان با دستای نیرومندش مهارم کرد..
با یه حرکت پیش بینی نشده خوابوندم رو کاه و علفای خشکی که تو آلونک انبار
شده بود..در حالی که با جیغ های خفه و جملات نامفهوم و تقلاهای بی امانم
سعی داشتم اون و از خودم دور کنم دستای بسته شده م رو محکم نگه داشت و روم
خیمه زد..گرمی لباش، رو پوست گردنم حالم و بد کرد..
داشتم زیر تنش جون می دادم..
چشمام سیاهی می رفت..
اندام ظریف و ناتوان من زیر جسم قدرتمند ارسلان در حال له شدن بود..
از زور ش*ه*و*ت نفس نفس می زد..
-- تا قبل از اینکه شوهرت بیاد کار و تموم می کنم..نمی تونم بعد از این همه
سال به همین راحتی ازت بگذرم..گرمای تن خوشگلتم حس منو ارضا می کنه..
مثل شکاری که تو چنگال ببری گرسنه اسیر باشه خودم رو هر لحظه ضعیف تر می
دیدم....لبام تو حصار شالی بود که دور دهنم بسته شده بود، نمی تونستم راحت
نفس بکشم..
جسمم و با خشونت و حرکاتی جنون آمیز لمس می کرد..
صدای رعد و برق بلند شده بود و نوید بارون شدیدی رو می داد..
دوتا دستام و با وجود طناب به خاطر جلوگیری از تقلاهای پی در پی من با یه
دستش قفل کرد..تقلا در برابر این غول بی شاخ و دم بی فایده بود..
نا نداشتم..فقط از خدا یه چیز می خواستم..اینکه همین الان جونم وبگیره..
خدایـــــا می شنوی؟..خدایا صدام در نمیاد ولی از درون دارم فریاد می زنم که صدام به گوشت برسه..
خدایا دارم بی حیثیت میشم..یا نجاتم بده، یا خلاصم کن..خدایا نذار تن و
بدنی که فقط دستای عشق ِ زندگیم اون و لمس کرده تو اغوش این مرد به نجاست
کشیده بشه..
چرا پس نمی میرم خدا؟..
چرا راحتم نمی کنی؟..
دست ارسلان رفت پایین..هر کار کردم پاهام و بیارم بالا تا نتونه به خواسته ش
برسه نشد و در اخر یکی از پاهاش و گذاشت بین پاهام و جلوی هر حرکتی رو ازم
گرفت..
دستش رفت پایین تر و دامن لباسم و داد بالا..کف دستاش داغ بود و تن من سرد و
یخ زده..رونم و نوازش کرد..چندشم شد ..گریه می کردم..ضجه می زدم ولم کنه
ولی راه به جایی نمی بردم..
دستش و اورد بالا و خواست کمربندش و باز کنه که در آلونک با صدای وحشتناکی باز شد..
ارسلان جلوی دیدم و گرفته بود..ولی صدای آرشام که داد زد « کثافت حرومزاده
داری چکار می کنی؟! » انگار که هرم زندگی تو رگام، بهم جون دوباره داد..
ارسلان با یه حرکت از روم بلند شد..نفس تو سینه م حبس شده بود..دهنم بسته بود و حفره های بینیم گنجایش بازدمش رو نداشت..
آرشام و ارسلان با هم درگیر شده بودند..بلند جیغ می کشیدم و گریه می کردم..اما صدام خفه بود..
ارسلان مشت محکمی تو صورت آرشام زد..می دونستم آرشام با وجود بیماریش نمی تونه در برابر ارسلان دووم بیاره..
آرشام با همون ضربه گیج شد..ارسلان با پوزخندی از روی خشم و کینه نگاش کرد:
چیه کم اوردی..از ارشام بعیده با یه مشت خودش و ببازه؟..یادمه اون وقتا
ضرب دستت از منم بهتر بود پس چی شده؟....داد زد: د ِ پاشو لعنتی..پاشو بهم
نشون بده که هنوزم همون ارشام سابقی..د ِ یالا....
می خواست با ت*ح*ر*ی*ک کردن ارشام اونو به مبارزه دعوت کنه تا نیرو و توانش تحلیل بره و اینجوری خیلی راحت اونو از پا در بیاره..
خدا خدا می کردم آرشام به حرفش گوش نکنه..رو زمین زانو زده بود و دستش رو
قفسه ی سینه ش بود..با ترس و نگرانی نگاش می کردم..خواستم پاشم برم طرفش که
با فریاد ارسلان تو جام خشکم زد..
ارسلان: بتمرگ سر جات ....
و آرشام از همین غفلت ارسلان، استفاده کرد و با یه غرش از جاش بلند شد..
صورتش از درد جمع شده بود و چشماش کاسه ی خون بود اما داشت مقاومت می
کرد..این همه فشار واسه آرشام مثل زهر کشنده ست..
جیغ کشیدم که بکشه کنار و اروم باشه ولی صدام بهش نمی رسید..ارسلان که با
مشت آرشام غافلگیر شده بود هنوز کامل به خودش نیومده بود که آرشام با لگد
زد تو صورتش و ارسلان به پشت افتاد رو زمین، فرز بود خواست پاشه که آرشام
با زانو نشست رو شکمش و صدای نعره ی ارسلان گوشم و کر کرد..
آرشام می لرزید..دستاش مشت شده بود و با چه خشمی تو سر و صورت ارسلان فرود
می اومد و نعره می کشید: می کشمت کثافت..به خاطر نگاهه ه*ر*ز*ه* ت به زنم
..به خواهرم..به خاطر نابود کردن زندگیم..خواهرم به خاطر تو جوون مرگ
شد....می کشمت عوضی..می کشمت حرومزاده..چشمایی که به سمت ناموسم کشیده بشه
رو در میارم و آتیش می زنم.......
دویدم سمتش و با جملات نامفهومی که سعی داشتم بکشمش کنار گفتم: ارشام تو رو خدا ..آرشام بیا عقب کشتیش..آرشام....
مطمئن بودم نمی فهمه چی دارم میگم ولی تقلا و به اب و اتیش زدنام و می دید..
پشت این خشم و کینه ی چندین ساله اتفاقات خوبی انتظارمون و نمی کشید..می
دونستم کم کم آرشام توانش و از دست میده..می ترسیدم و واسه همین می خواستم
جلوش و بگیرم..
آرشام که دستش و اورد پایین ارسلان با ته مونده ی زورش بهش حمله کرد..ارشام
تنها کاری که کرد این بود که منو به دیوار تکیه بده و خودش و مابین من و
ارسلان قرار بوده..اینجوری می خواست ازم محافظت کنه چون نگاهه سرخ و رگ
برجسته ی گردن ارسلان و مشت گره کرده ش مستقیم هر دوی ما رو نشونه گرفته
بود..
مخصوصا وقتی در آلونک باز شد و چندتا مرد قوی هیکل اسلحه به دست ریختن تو..از ادمای خودش بودن..
ارسلان با غیض خون تو دهنش و تف کرد رو زمین و با پشت دست صورتش و پاک کرد..با اون همه مشتی که خورده بود آخ نگفت بی شرف..
آرشام دستاش و از هم باز کرد و منو پشتش مخفی کرد..می لرزید..نفسای کشیده و
بلند.. و حتی صدای ضربان قلبش و منی که باهاش فاصله ای نداشتم می
شنیدم....
نتونست طاقت بیاره و افتاد رو زمین..جیغ کشیدم و کنارش زانو زدم..دستش و گذاشته بود رو سینه ش و به خودش می پیچید..
ارسلان با دیدن این صحنه قهقهه زد و مستانه گفت: فکرشم نمی کردی ثانیه های
اخر زندگیت و پیش چشمای من بگذرونی اره؟..همیشه ارزو داشتم لحظه ی جون
دادنت تو صحنه باشم و با چشمای خودم ببینم..توی بی شرف همه چیز داشتی...
ثروت..
قدرت..
محبوبیت..
ظاهری جذاب و حتی مورد اعتماد شایان بودی..کسی که به همین راحتی به کسی باج
نمی داد ولی از تو حرف شنوی داشت..تو هر چی که به من تعلق داشت و ازم
گرفتی....پوزخند زد: اون یارو که جای تو سوخت و جزغاله شد و همه جار زدن که
این آرشام ِ پول گرفت فقط واسه اینکه جلوی چشم پلیسا از اونجا بزنه بیرون و
گمراهشون کنه ولی خبر نداشت چه خوابی واسه ش دیدم..نمی دونست همه ش این
نیست وقراره زندگیش وقربانی نقشه های من بکنه!.......ازته دل خندید..بلند و
وحشتناک..صدای بلندش رعشه به تنم مینداخت!..
هنوز رد لبخند رو لباش بود که با نفرت رو به آرشام گفت:تو هیچ وقت از
تهرانی ها نبودی ولی خودت و خوب تو دلشون جا کردی....تو از شایان ها
بودی..تو یکی از ما بودی و حالا به اینجا رسیدی..
کنار آرشام زانو زد و تو صورتش که هر لحظه به یه رنگ در می اومد زل
زد..آرشام سعی داشت نفس بکشه ولی نمی تونست..با گریه سرم و گذاشتم رو سینه
ش..صدای عصبی ارسلان، با بلندتر شدن تپش قلب آرشام همزمان شد: تو همون
پسرعمویی بودی که هیچ وقت از وجودت خبر نداشتم..خواستم بکشونمت اینجا تا
بعد از تموم حرفام شاهد ذره ذره جون دادنت باشم که انگار اینبار زدم به
هدف..اما خب.....
با چشمای گریون نگاش کردم..بلند شد ایستاد.................
ارسلان_ حالا بهتره....به من نگاه کرد و ادامه داد: دلارام هم با چشمای
خوشگلش شاهد باشه..باید باور کنه که عشقش و برای همیشه داره از دست
میده....و زمانی هم که آرشامی نباشه، آزاده که برای همیشه پیش من بمونه..
خندید..خنده ای بلند و شیطانی..با چهره ای که از دید من مشمئز کننده و کریه بود..همراه ِ دار ودسته ش از آلونک رفت بیرون ..
آرشام به پشت خوابیده بود..از گوشه ی چشماش اشک جاری بود..صورتش سفید شده
بود و تنش سرد بود..صورتم و بردم جلو..لای پلکاش و اروم باز کرد..نگاهه خیس
و بارونی هر دومون تو هم گره خورد..گره ای محکم و ناگسستنی..
بیرون صدای شر شر بارون می اومد و از سقف چوبی آلونک چند قطره رو صورتمون چکید..
آرشام دستای لرزونش و بالا اورد ..سرفه می کرد..سرفه های خشک و عمیق..یه
نفس بلند و صدا دار کشید..دستش و برد پشت سرم و گره ی شال و شل کرد..باز شد
و افتاد دور گردنم..
دستای آرشام بی حس شد و افتاد..لبام و بردم جلو به صورت یخ زده ش بوسه
زدم..هق هق می کردم وصداش می زدم: ارشام..عزیزم.. تو رو خدا تحمل کن
بالاخره از این خراب شده خلاص میشیم..تو رو جون دلارام مقاومت کن
آرشام.....
با گریه سرم و گذاشتم روسینه ش..قلبش با هر تپش قصد داشت سینه ش رو بشکافه..
خس خس می کرد..زمزمه ش به گوشم خورد..انگار اسمم و صدا زد..نگاش کردم..مضطرب و شتاب زده..
لباش تکون خورد..آره داشت اسمم وصدا می زد..
نگاهه سرخش مخمور بود....
صورتم و رو به روش گرفتم: جون ِدلارام..جونم عزیزم من اینجام..آرشام آروم باش....دستم بسته ست نمی تونم قرصت و.....
گریه م شدیدتر شد..یه چیزایی گفت نتونستم درست بشنوم..گوشم و به لباش نزدیک
کردم..بریده بریده گفت: گریه ..نکن دلارام.. قرصام....پیشم نیست....امیر
اون بیرون..حواسش هست..حتما پلیس و..خبر می کنه..ولی باید..قبل
از..مرگم....یه چیزی رو بهت....بگم....یه چیزی که...........
به سرفه افتاد..با ناله ی بلندی از درد صورتش جمع شد و به پهلو برگشت..هول شده بودم..
- آرشام تو خوب میشی..تو هیچیت نمیشه بهت قول میدم..فقط الان آروم باش..خواهش می کنم ..
برگشت..سرش و تکون داد..نفساش نامنظم و صداش خش دار بود..ترسیده بودم..وحشت
زده با نگاهی اشک الود و تنی مرتعش و دستایی که سرماش و از بدن ارشام
گرفته بود..
می خواست حرف بزنه..دوباره گوشم و بردم جلو و شنیدم که آروم تر از قبل گفت:
دیگه فرصتی نیست..می دونم ثانیه های اخره....از این..خوشحالم که..کنار تو
دارم..میمیرم....دلارام....بذار بگم..بذار .... باهات خداحافظی کنم..برای
اخرین بار.. نمی خواستم این.. روزا رو ببینی اما..نشد....بهم قول بده..
مراقب خودت و ..ثمره ی عشقمون باش....خیلی حرفا دارم..ولی نمی تونم..فقط می
خوام بگم ............
خس خس سینه ش بیشتر شده بود و کلماتش نامفهوم تر..و صدای نجواش تو گوشم همنوا با صدای هق هقم شد..
--خداحافظ..اولین پیوند .. اولین سوگند .. آخرین لبخند.. خداحافظ ... لحظه
های ما ..ناتموم موندند ، وعده های ما ....خداحافظ .. آغوش بی وقفه .. دوست دارم .. آخرین حرفه .. آخرین حرفه، خداحافظ ..
( قسمتی از آهنگ «خداحافظ_محسن یاحقی» )
همزمان با بسته شدن چشمای آرشام صدای آژیر از بیرون بلند شد ..
و صدای ممتد شلیک گلوله فضایی که حالا از صدای نفس های آرشام ساکت بود رو شکست..
جیغ کشیدم:خـــــــدا..نــــــــه....
(آهنگ " یه روز از پیش تو میرم " از امید حجت)
یه روز از پیش ِ تو میزم که هوا بارونیه
یه روز از پیش ِ تو میرم
که اشکهات پنهونیه
لحظه ی تلخ ِ جدایی سر رو زانوم میزارم
میگم آسمون بدونه
که چقــــــــدر
دوست دارم
من وتو عاشق ابرای بهاریم مگه نه؟!
واسه دیدار ِ دوباره بیقراریم
مگه نه؟!
پشت ِ آسمون ِ آبی با تو وعده می کنم
که همه دلخوشی ِ دنیا رو
داری مگه نه؟!
یه روز از پیش ِ تو میزم که هوا بارونیه
یه روز از پیش ِ تو میرم
که اشکهات پنهونیه
لحظه ی تلخ ِ.جدایی سر رو زانوم میزارم
میگم آسمون بدونه
که چقــــــــدر
دوست دارم
****************************
سرم رو سینه ی سرد و بی تحرک آرشام بود و از ته دل زار می زدم که در آلونک باز شد..با هق هق سرم و بلند کردم..
امیر و 2 تا مرد که یکیشون لباس مامور امداد تنش بود و اون یکی روپوش پزشکی
سریع اومدن تو و پشت سرشون یه مرد که لباس فرم پلیس تنش بود بی سیم به دست
وارد شد و وسط آلونک ایستاد..
امیر به زور منو از ارشام دور کرد....داد می زدم تا ولم کنه..اصلا متوجه
نشدم کِی دستام و باز کرد.... باز خواستم سمت آرشام هجوم ببرم که امیر
بازوهام و گرفت..
به لباسش چنگ می زدم و جیغ می کشیدم..کتش ودر اورد و انداخت رو تنم و شال و
سرم کرد ولی نگاهه خیره و دستای پرتمنای من به طرف آرشام بود..
کاه و علفای کف زمین و مشت می کردم و تو سر خودم می زدم....
هر دو مامور کنار آرشام نشستن ..اونی که لباس پزشکی تنش بود نبضش و گرفت:«ایست قلبی، نبض نداره»..
و تا اینو شنیدم جیغ کشیدم و چهاردست و پا خواستم برم طرفش ولی امیر نمی
ذاشت..داد می زدم: ولم کن لعنتی..ولم کن بذار برم پیشش.........امیر گریه
می کرد..می گفت: آروم باش..
چطوری؟..چطور می تونم آروم باشم وقتی همه ی زندگیم پیش چشمام بی جون افتاده؟..
دکتر گردن آرشام و به جلو و سرش و به عقب خم کرد..چونه ش و اورد بالا و کمی
به جلو مایل کرد.. بهش تنفس مصنوعی می داد..1....2....و با هر نفس صدای
گریه منم بیشتر می شد..گلوم اتیش گرفته بود بس که جیغ کشیدم..دستام می سوخت
بس که خودزنی کردم..
امیرهم جلودارم نبود..هیچ کس جلودارم نبود..منی که شاهد پرپر شدنش بودم..
دکتر نبض گردنش و گرفت..دستش و به حالت ضربدر رو جناق سینه ش گذاشت و محکم
فشار داد..1..2..3..4..5.. و دوباره عمل احیا با نفس مصنوعی ..هنوز نبض
نداشت..تکرار کرد..تکرار..تکرار..و بازم تکرار..
اون مردی که کنارش بود یه لحظه دستش و از رو مچ آرشام بر نمی داشت و نبضش و کنترل می کرد..
دستم و گرفته بودم جلوی دهنم و مات و یخ زده شاهد تقلاهای دکتر و بی تحرکی آرشام بودم ....
زیر لب اسم خدا رو صدا زدم..بسم الله گفتم..صلوات فرستادم..چشمام وبستم و
تو دلم نذر کردم ..خدایا آرشامم و بهم برگردون..خدایا من درد یتیمی کشیدم
نذار بچه مم به درد من دچار بشه..خدایا..........
و صدای دکتر تو صدای هق هقم گم شد «نبض برگشت..تشخیص برادی کاردی(نبض خیلی کند)..»..
تند چشمام و باز کردم..
سرگرد_ چی شد دکتر؟..امیدی هست؟..
دکتر که تموم حواسش به آرشام وکنترل نبضش بود سرش و تکون داد و گفت: تشخیص من MI هست (انفاركتوس ميوكارد _سکته ی قلبی _ حمله ی قلبی)..در حال حاضر دچار آریتمی قلبی (غیر طبیعی بودن ریتم قلب) شده ..هر چه سریع تر باید منتقل بشه
بیمارستان در غیر اینصورت بازم دچار ایست قلبی میشه....
آرشام و گذاشتن رو برانکارد و از در رفتن بیرون..من که جونی تو پاهام
نداشتم به کمک امیر از جام بلند شدم..اگه از رو کت بازوم و نگرفته بود بی
شک نقش زمین می شدم..
سرگرد_ خانم امینی، اگر حال جسمیتون مساعد هست لازمه که همراهه ما بیاید..
سرد و بی روح نگاش کردم..قدبلند بود و چهارشونه..و چشمای سیاهش..یاد چشمای
آرشام افتادم .. نتونستم جلوی خودم و بگیرم..امیر که حال زارم و دید رو به
مامور گفت: جناب سرگرد می بینید که حال زن داداشم خوب نیست باید برسونمش
بیمارستان..
سرگرد یه نگاهه کوتاه و سرسری به صورتم انداخت و به ناچار سر تکون داد: می
تونن برن مشکلی نیست ولی باید در دسترس باشن..به محض اینکه حالشون بهبود
پیدا کرد جهت پاره ای از سوالات باید به اداره ی پلیس مراجعه کنن..
امیر سرش و تکون داد..
آمبولانس آژیرکشان اون منطقه رو ترک کرد و من و امیر پشت سرشون حرکت
کردیم..نمی دونستم چی به سر ارسلان و دار و دسته ش اومده..الان تنها چیزی
که واسه م اهمیت داشت سلامتی ارشام بود.......
از ماشین امیر که پیاده شدم دوست داشتم پشت سر برانکاردی که آرشام روش
خوابیده بود بدوم و تختش و ول نکنم..ولی نتونستم..توانی تو پاهام حس نمی
کردم..اینکه هنوز زنده بودم و داشتم نفس می کشیدم یه معجزه بود..
دکتر در حالی که کنار تخت آرشام تند تند قدم بر می داشت رو به پرستار می گفت: نوار قلب (EKG)..آزمايش خون (برای ارزيابی سطح آنزيمهای قلبی)..اسکن پرفیوژرن میوکارد (اسکن قلب)..اسکن رادیواکتیو با تکنسیم 99.. آنژیوگرافی و اکسیژن.. بیمار هر چه سریعتر باید به بخش سی سی یو (بخش مراقبت های قلبی) منتقل بشه..
پرستار تند و بی وقفه دستورات پزشک رو تو پرونده می نوشت و سرش و تکون می داد..
آرشام و بردن تو بخش مراقبت های ویژه و به من اجازه ی ورود ندادن..
کت امیر رو شونه هام بود.. با حرص از یقه تو مشتم فشارش دادم و با غمی که
سالهاست شاهد همسایگیش با چشمام هستم از پشت پنجره زل زده بودم به صورتش..
دکتر بالا سرش بود و چند تا پرستار همزمان داشتن یه سری دستگاه و لوله رو به بدن آرشام وصل می کردن..
دکتر از اتاق اومد بیرون و تا نگاهش به ما افتاد اروم گفت: تموم تلاشمون
اینه که به کمک داروهای ضد انعقاد لخته های خون رو حل کنیم....در حال حاضر
نمی تونیم به عمل جراحی فکرکنیم چون با وجود علائم نامنظم بیمار ریسک
بالایی داره و اگه بخوایم جهت کار گذاشتن دستگاه ضربان ساز و یا جراحی بای
پاس سرخرگهای قلب رو روشون انجام بدیم، جون بیمارو به خطر میندازیم..در
نتیجه منتظر علائم امیدوارکننده تری هستیم..ظاهرا قبل از این هم چنین
حملاتی بهشون دست داده درسته؟..
امیر_ بله، چند موردی بوده ولی به این شدت نه..
دکتر سرش و تکون داد و گفت: منتظر جواب آزمایشاتشون می مونیم انشاالله که نتایج امیدوارکننده خواهد بود.....
سرم و به شیشه ی سرد تکیه دادم ..نگاهم و به صورت رنگ پریده ش زیر چادر اکسیژن و اون همه لوله و دستگاه دوختم..
دست لرزونم و اوردم بالا و با سر انگشتام صورتش و از پشت شیشه لمس کردم..
شیشه سرد بود....
تنم لرزید..
رعد و برق چشمام نوید می داد..نوید اسمون ِ بارونی ِ نگاه ماتم زده م ..
هق زدم..
اشک ریختم..
بغض کردم..
خفه شدم از این همه غم توی سینه م..
نفس ندارم خدا..
خدایا از عمر من کم کن بده به آرشام..
زندگیم وبرگردون..همه چیزم و بهم برگردون..
بعد از خانواده ای که ازم گرفتی ارشام و بهم دادی و نفر سومی که درونم حیات داره..
جون داره..
نفس می کشه..
احساس می کنه..این درد تو قلبمه و اونم داره احساس می کنه..
پدرش رو تخت بیمارستان داره با مرگ دست و پنجه نرم می کنه..
نمی خواد اون چیزیش بشه..روحشم مثل جثه ش کوچیکه..ناتوانه..نمی تونه چیزی بگه..
ولی اره..
انگار اونم داره فریاد می زنه..
داره تو رو صدا می زنه..
داره میگه خدا بابام و بهم برگردون..نمی خوام یتیم به دنیا بیام..یتیم بزرگ بشم..داره داد می زنه خــــدا..
دارم می شنوم..
روح داره..
جون داره..
از ضربان قلب نااروم من می فهمه بیرون از این سینه چه خبره..این قلب با هر تپش غم و غصه هاش و فریاد می کشه..
خدایا.......
عزیزم و بهم برگردون..
آرشامم رو..
همه چیزم رو..........
هق هق کردم و چشمام و رو هم فشار دادم..
نمی دونم چقدر گذشت.....
1 ثانیه......1 دقیقه......1 ساعت........1عمر.. نمی دونم چقدر فقط..
وقتی صدای جیغ دستگاه ها بلند شد قلبم فرو ریخت..
نفسم برید..
چشم باز کردم و اولین چیزی که دیدم یه خط ثابت روی مانیتور بود....
امیر سمتم هجوم اورد و از شیشه ی پنجره داخل و نگاه کرد..پرستارا به هیاهو
افتادن..دکتر دوید سمت اتاق و با شنیدن سوت ممتد دستگاهها و جسم بی جون
آرشام داد زد: پرستار جریان اکسیژن و قطع کن (به علت خطر جرقه و انفجار ) دستگاه شوک Mode غیر سینکرونیزه.....
دکتر هم مضطرب بود..همه به تلاطم افتاده بودن..پرستارا کنار ایستادن و
اونام نگاهشون با غم به صورت آرشام بود ولی من.........انگاراونجا
نبودم..انگار مرده بودم..این روحم بود که شاهد بال بال زدن ِ آرشام ِ ..اره
نفس ندارم...........
دکتر:اماده.......
دکمه ی تخلیه ی انرژی رو فشار داد....نگاه پرستارا به مانیتور و یکی دیگه حواسش به نبض آرشام بود : عدم ریتم سینوسی دکتر........
دکتر دوباره پدال های شوک رو گذاشت رو سینه ی آرشام: اماده.......و بازم
شوک....جسم آرشام از رو تخت کنده می شد و نگاهه وحشت زده ی من به مانیتور
بود که با شوک سوم ضربان قلبش رو مانیتور افتاد: دکتر نبض خیلی کنده.......
دکتر چشمای آرشام و معاینه کرد..نبضش و گرفت و به ساعتش نگاه کرد..یه چیزی
زیر لب به پرستار گفت و نگاهش وبه زمین دوخت و از اتاق اومد بیرون..
نفهمیدم چطور به سمتش هجوم بردم و روپوش سفیدش و تو چنگم گرفتم..
هیچی نگفت ..حتی نگامم نکرد..
لبای لرزونم و باز کردم و چیزی مثل: دکتر..آرشامم!.......از لا به لاشون خارج شد..
امیر که چشماش سرخ و نفساش بریده بود با صدایی که از قعر چاه بیرون می اومد گفت: دکتر چرا چیزی نمیگی؟حالش چطوره؟..
و صدای آروم دکتر در حالی که نگاش از پنجره ی شیشه ای به آرشام بود:
متاسفانه بیمار علائم کما رو داره..ازمایشات لازم روشون انجام میشه تا
مطمئن بشیم....و به منی که دستم از لباسش کنده شد نگاه کرد و گفت: فقط می
تونم بگم..به فکر یه قلب جدید باشید دیگه هیچ امیدی نیست.............
با جیغ من دیوارای بخش لرزید..
وجودم فرو ریخت..
زانوهام سست شد و به سرامیکای سرد بیمارستان چنگ زدم..
چشمام بسته بود و هیچ چیز جز صدای هق هق از گلوم بیرون نمی اومد....
ضجه زدم..زار زدم....
مردم..نیست شدم..
نابود شدم..
نفهمیدم..هیچی نفهمیدم..
ندیدم..حس نکردم..
تهی شدم........سبک شدم....
همه چیز اطرافم تاریک و..دنیای یخ زده م پیش چشمام سیاه شد.
با سوزشی که تو دستم احساس کردم قبل از اینکه چشمام و باز کنم صورتم از درد جمع شد..
-- خانمی بیدار شدی؟..
آروم لای چشمام و باز کردم..نگام به پرستاری افتاد که با لبخند کمرنگی کنار تختم ایستاده بود..
صدام گرفته بود و گلوم می سوخت..
-من..کجام؟!..
پرستار_ تو بیمارستانی عزیزم باید بیشتر مراقب خودت و کوچولویی که تو راه داری باشی..این همه استرس براش خوب نیست..
تا اسم بیمارستان و آورد همه ی حرفای دکتر و توی اون لحظه به یاد
اوردم..خواستم نیمخیز شم که صدای پرستار در اومد: دراز بکش نباید بلند شی،
هنوز سرمت تموم نشده..
بی رمق نگام و به سرم دوختم..لعنتی چقدر زیاده..
- من خوبم..می خوام برم پیش شوهرم....
-- پیش شوهرتم میری خیالت راحت ولی با این وضعیت پات به درگاه اتاق نرسیده
از حال میری پس یه کم استراحت کن حالت که بهتر شد خودم می برمت پیش شوهرت
باشه؟..
با فکری که به سرم زد لبای خشک شده م رو با سر زبونم تر کردم و گفتم: بهم قول میدی؟..
با تعجب نگام کرد: چه قولی؟!..
-اینکه بعد از تموم شدن سرم منو ببری پیشش تو اتاق..می خوام از نزدیک کنارش باشم....
لبخند زد: نمیشه خانمی ..ملاقات تو بخش ویژه ممنوعه مگر با دستور پزشک..
- خواهش می کنم..من حتما باید برم پیشش....
لحنم به قدری ملتمسانه و نگاهم به حدی مظلومانه بود که تا چند لحظه خیره
نگام کرد و چیزی نگفت..دیگه لبخند نمی زد..مردد بود..و از همین موقعیت
استفاده کردم و گفتم: تو رو خدا..اگه نبینمش میمیرم..
و بعد از یه سکوت کوتاه: با دکتر بخش صحبت می کنم..بعید می دونم قبول کنه
چون خیلی سختگیر ِ..به هر حال تلاشم و می کنم تا ببینم چی میشه، اما قول
نمیدم.....
لبخند نیم بندی تحویلش دادم..سرم و تکون دادم و هیچی نگفتم..
لباسام و عوض کرده بودن..یه مانتوی سفید و شلوار جین ابی و شال
سفید....حتما بقیه هم اینجان ..شک نداشتم کار بی بی ِ که همیشه ی خدا
نگرانمه..
شاید اگه توی این وضعیت نبودم می گفتم سفید بهم آرامش میده ولی نمی داد..دیگه رنگ سفید بهم آرامش نمی داد..
پرستار که از اتاق بیرون رفت چند ثانیه بیشتر طول نکشید امیر و بقیه اومدن تو..حتما امیرخبرشون کرده بود..
پری صورتش از اشک خیس بود..بی بی هق هق می کرد..مهناز خانم با دستمال اشکاش
و پاک می کرد و لیلی جون غمگین نگام می کرد..چشمای امیر سرخ شده بود....و
با صدایی گرفته رو به بی بی گفت: بی بی آروم باش مگه نشنیدی دکتر چی گفت؟..
بی بی که صداش از بغض گرفته بود با گوشه ی چادرش اشکاش و پاک کرد و گفت: چه
کنم مادر؟چه کنم؟..به ولای علی دست ِ خودم نیست این سینه داره می ترکه
بذار خودم و خالی کنم..
از این همه مهربونی و غم تو صداش دلم گرفت..اون دستم که ازاد بود رو به
سمتش دراز کردم..بی بی اروم اومد طرفم و همونجور بغلم کرد..سر شونه ش
گذاشتم و اشکام رو صورتم جاری شد..
بی بی هق هق می کرد و من بی صدا اشک می ریختم..
پری که صداش بم شده بود گفت: دلارام دکتر گفته استرس واسه ت خوب نیست با وجود..........
سکوت کرد..منظورش به بچه ای بود که در بطن داشتم..بچه ای که از جونمم بیشترمی خواستمش، اون از وجود آرشام بود..
از اغوش بی بی بیرون اومدم..پری یه برگ دستمال کاغذی از روی میز کنار تخت
بهم داد..اشکام و پاک کردم و رو بهش گفتم: ببخش پری عروسیتون به خاطر ما
خراب شد..
پری خواست لبخند بزنه ولی نتونست..بغض داشت: این چه حرفیه می زنی دلارام؟
توی این شرایط کی به فکر مجلس واین حرفاست؟..الان فقط سلامتی تو و بچه ت و
ارشام برامون از هر چیزی مهمتره، خودت و اذیت نکن....و با چشمک و لبخندی که
مصنوعی بودنش عجیب حس می شد ومی دونستم محض دلخوشی ِ منه گفت: بذار آرشام
خوب بشه باید تلافی کنه..یه جشن مفصل می گیره هم واسه ما و هم واسه
خودتون..آرزو به دل موندم تو رو تو لباس عروسی ببینم..
باید لبخند می زدم ولی نزدم..به جاش بغض کردم..اسم آرشام که می اومد یه سوزش بدی رو تو سینه م احساس می کردم.....
پیشم موندن....باهام حرف زدن....دلداریم دادن....نصیحتم کردن..
که اروم باشم....غصه نخورم....به خدا توکل کنم....به بچه م فکر کنم....به خاطر اون نشکنم....
به خاطر اون که از جنس آرشام بود کمر راست کنم و بگم خدایا به امید تو..خدایا امیدم وناامید نکن..
خدایا کمرم و نشکن..درد داره....بهم زخم نزن..هنوز قلبم از اون 5 سال دوری داره می سوزه....
خدایا همه ی امیدم به دستای تو ِ ..
********************************
سرمم که تموم شد از رو تخت بلند شدم..به امیر گفتم می خوام برم پیش
آرشام..گفت: اگه آروم باشی می برمت و اگه باز بخوای به خودت فشار بیاری بهم
بگو....
بالاخره هر جور که بود راضیشون کردم....
فرهاد بینشون نبود..از بی بی پرسیدم گفت: داره با دکتر ِ آرشام حرف می زنه الانا دیگه پیداش میشه..
رسیدیم بخش دیدمش که کنار اتاق آرشام رو به روی دکتر ایستاده و داره باهاش
حرف می زنه..با دیدن من از دکتر تشکر کرد و اومد طرفم....تو چشماش نگرانی
موج می زد: خوبی دلارام؟..
لبخند ِ بی جونی تحویلش دادم و سرم و تکون دادم..بی توجه به نگاهه خیره ش رو صورت رنگ پریده م رفتم کنار پنجره ایستادم..
چشماش بسته بود....تو دلم باهاش حرف می زدم..انقدر محوش شده بودم که هیچ
صدایی رو جز نجوای درونم نمی شنیدم و هیچ چیز رو جز رخ رنگ پریده و خاموش
عشقم نمی دیدم: چشمات و بستی؟..دیگه نمی خوای نگام کنی؟..زل بزنی تو چشمام و
ساعت ها بهم خیره بشی؟....بگی چشمات بهم آرامش میده....
بگی دلارام ترکم نکن..بگی تو رو اسیر آغوشم می کنم تا هیچ وقت تنهام نذاری..
یادته اون شب تو کلبه؟..درست 5 سال پیش....اون شبی که مطمئن شدم منو دوست
داری..چقدر به خودم می بالیدم..می گفتم آرشام، مردی با این همه غرور..کسی
که می پرستمش و نفسم به نفسش بسته ست منو می خواد و دوسم داره....
بلند شو ارشام..بلند شو و بازم بهم بگو گربه ی وحشی..تو بهم قول دادی که
تنهام نمیذاری..هنوزم بهم نگفتی دوسم داری..می دونی چقدر انتظار کشیدم؟..
ولی نگفتی..فقط بهم نشون دادی..نشون دادی مردی با خصوصیات تو هم می تونه
عاشق بشه..من عشق و تو کلامت نه، ولی تو نگاهت درک کردم، باورت کردم..
بهت نیاز دارم آرشام..دستام و عاجزانه به طرفت گرفتم و میگم پاشو بهم بگو
که من هستم..بگو دیگه تنها نیستی..بگو مال خودمی....اخم کن..مثل وقتایی که
غیرت و تو چشمات می دیدم..
حتی وقتی می خواستی منو از خودت دور کنی دیدم که نمی تونی..می دیدم که برای تو هم دوری و جدایی سخته....
سنگینی نگاهم و حس می کنی؟..پس بیدار شو..من اینجام آرشام..اینجام..........
زمان از دستم در رفته بود..زمان تو اون لحظه برام معنایی نداشت..از اون
پنجره با اون شیشه ی سردش دل نمی کندم..از اون تصویری که پشت شیشه، مسکوت و
اروم جای گرفته نمی تونم دل بکنم..
ای کاش پیشش بودم........
ولی پرستار هم نتونست برام کاری کنه..گفت دکتر ملاقات آرشام و ممنوع کرده....
پری اومد و زیر بغلم و گرفت: دلی عزیزم بیا بشین رو صندلی کی تا حالا رو پا وایسادی دختر هنوز 1 ساعتم از تزریق سرمت نگذشته..
رو صندلی های سبز بیمارستان که کنار هم ردیف شده بودند نشستم..همه چیز سرد بود..سرد و بی روح..حتی صندلی ها..دیوارها..زمین..پنجره..
شیشه..همه چیز..حتی دستای پری..حتی دستای من....
سردمه..دارم می لرزم..پری بغلم کرد..گریه می کرد..می گفت دلارام داری خودت و
از بین می بری.. و اون خبر نداشت من خیلی وقته که نابود شدم..این من
نیستم..من الان یه مرده ی متحرکم..نفسم بریده..نفسم رو تخت بیمارستان بی
تحرکه..نفسی که تحرک نداره نمی تونه به جسم جون بده..
من زنده نیستم......
وجودم سرده....
تنم از گرمای ناگهانی مور مور شد..فرهاد کتش و انداخته بود رو شونه
م....نگاهش نکردم..فقط زمین..نگاه مسخ شده و بی روحم فقط به اون سنگای سفید
و براق بود..اونا هم روح ندارن..با سرماشون دارن بهم دهن کجی می کنن..
چقدر سرم سنگینه..چقدر ضعیف شدم....من کیم؟..واقعا همون دختریم که بی خیال و
فارغ از دنیای اطرافش واسه خودش ازاد می گفت و می خندید؟....چقدر عوض
شدم..تغییر رو با تک تک سلولهای بدنم احساس می کنم..
این تصویر خندون رو سرامیکا من نیستم..اون دختر که نگاهش شاده من نیستم..
تصویر عوض شد..
خودم و می شناسم..این منم..دختری که نگاهش عاشقه.. تو چشماش غم نشسته..دختری که انتظار تو نی نی چشماش دیده میشه..
این دختر منم..
این دختری که تو اغوش گرم یه نفر داره نفس می کشه..اره..زندگیش به زندگی ِ اون یه نفر بسته ست..
اره این دختر منم..منه واقعی..منه دلارام..منی که لحظه ای امید و ازتو
زندگیم کمرنگ نکردم..حتی الان..حتی الان که باید از زمین و زمان ببرم و بگم
تموم شد.. بازم میگم خدایی هست..خدایی هست که به صدای قلب عاشقم گوش
کنه..خدایی هست که امیدم و ناامید نکنه..اره هنوزم امید دارم..من امید
دارم..باور دارم..به وجود خدا..به اذن خدا..به لطف و مهربونی خدا باور
دارم.
مطالب مشابه :
سرفصل دی وی دی آموزش خیاطی خانم سیما عمرانی
آموزش دوخت آستین کیمونو و آموزش یقه دراپه ، آموزش چپ و راستی یقه دراپه ، آموزش روپوش
رمان سيندرلا به سبك امروزي10
یه نگاهی به ژوبین انداختم یه نگاهی به روپوش یقه ی روپوش و درست کرد و با یه شالی هم
چگونه خوش تیپ شویم؟
برای مثال پوشیدن یک روپوش پشمی با یک روسروی از روسری شالی لباس یقه هفت و قلبی شکل
رمان گناهکار - 38
با همون شالی که تو با حرص از یقه توی مشتم نفهمیدم چطور به سمتش هجوم بردم و روپوش
لباس طبقات مختلف عصر قاجار
بعد از رسم شدن کلاه غالباً شالی بر گرد آن یقه برگردان با پوشند 2- روپوش گشاد و بلند
گناهکار 36
لبام تو حصار شالی بود که دور و اون یکی روپوش پزشکی سریع یقه تو مشتم فشارش
گناهکار241و242
شده از ه*و*س ارسلان و رو شونه و بازوهای برهنه م حس می کردم با همون شالی روپوش پزشکی یقه
لباس کردی نجابت و چالاکی
پیراهنی بلند دارند و روپوشی کوتاهتر از آن پوشیده اند که این روپوش یقه آنهاست. از شالی
نیکیتا 6
مارال پوفی کشید و آخرین دکمه مانتو را هم بست ، شالی به سر کرد و آرام و بی صدا از خانه خارج
برچسب :
روپوش یقه شالی