رمان دالیت 23
هستي-بهرام و اميرعلي تو بيمارستان دعواشون شده،اميرعلي دماغ بهرامو شکونده هردوشون الأن بازداشتگاهند
-خاک بر سرم براي چي؟!!
هستي-سر من و تو دعواشون شد،چرا اين خروس جنگي رو کنترل نمي کني؟
-کدوم پاسگاه هستين؟
هستي-هميني که تو بولوار بيمارستانه
نينا-چيشده؟
-اميرعلي با پسرعمه ش دعواشون شده،سند خونه کجاست يعني!؟اميرعلي حتما بازداشته ديگه..
نينا-بازداشت براي چي؟
-دماغ بهرامو شکونده
نينا-يــيـه«زد به گونه ش و همينطور که دنبال من ميومد گفت»خاک بر سم دماغ شکونده؟!
همينطور که کشوهاي کمد رو باز ميکردم و دنبال سند ميگشتم گفتم:
-اميرعلي اشتباهي دکتر شد بايد سرباز ميدون جنگ يا گلادياتوري چيزي ميشد با اين روحيه ي خشنش
بالأخره سند رو پيدا کردم و لباس پوشيدم و با نينا رفتيم کلانتري،صداي بهرام مي اومد همينطور هم صداي اميرعلي
اميرعلي-نه دماغتو نبايد مي شکوندم بايد گردنتو مي شکستم
بهرام-منم مشتمو اشتباهي حواله ي چونه ت کردم بايستي تو سرت ميزدم تا بزمجه بازيات يادت بره
اميرعلي-چایيدي داداش
مأمور پليس-ساکت ميشين يا هر دوتاتونو بفرستم بازداشتگاه؟!
هستي-چرا هر دوتا قربان؟!اين وحشي ارازل و اوباشو بندازين زندان که باعث به خطر انداخت امنيت اجتماعيه(ســـــــــام علــــيک امنيت اجتماعي،اين سام عليک تيکه کلام هم اتاقيم هس که وقتي تعجب ميکنه لوتي وار و کشيده اين تيکه رو ميندازه و همه منفجر ميشن از خنده آخه خيلي باحال ميگه)
اميرعلي-اوهـوء امنيت اجتماعي،تو خودت معضلي برا جامعه
نگاه اميرعلي به من افتاد که تو چارچوب در ايستاده بودم و درجا از رو صندلي بلند شد و يکه خورده و کمي عصبي گفت:
اميرعلي-نگــار!
-س..سلام«قلبم هري ريخت،سر و صورتش کبود و سرخ بود»خاک بر سرم سر و صورتت چرا اينطوريه؟!
اميرعلي-کي گفت بياي اينجا؟
هستي-من
اميرعلي-شما بيجا کردي که بهش خبر دادي
بهرام-نه تو انگار آدم نشدي؛به زن من...
اميرعلي-بشين ببينم بابا،زن من،کدوم زن؟!مگه آدم از تو خيابون زن ميگيره که تو گرفتي احمق؟...
بهرام-تو چي تو از کجا گرفتي؟از نشئه خونه بيمارستان...
اميرعلي جست زد طرف بهرام و هممون جلوشو گرفتيم،اميرعلي عصبي داد زد:
اميرعلي-بهرام زبونتو ميکشم بيرون...درمورد ناموس من کسي حرف بزنه
...
-اميرعلي،تو رو خدا بس کن مگه بچه ايد کُري ميخونيد چتونه شما دوتا؟بيبينيد چه بر سر هم آورديد؟!
اميرعلي آرنج منو گرفت از جمعيت دور کرد که نينا گفت:
نينا-بابا شماها فاميليد از يه خون و گوشت هستيد،قباهت داره،دکتر اين مملکتيد،الأن فرقي با دوتا پسربچه ي 17 18 ساله نداريد..!
اميرعلي برگشت منو نگاه کرد و گفت:
اميرعلي-چرا اومدي؟
-دارن ميندازنت زندان چرا اومدم؟!
اميرعلي-زندان؟!مگه قتل کردم؟!
هستي-اونجا هم ميري دل خوش نکن
اميرعلي-استغفرا... شيطونه ميگه پتشو بريزم رو آب که خوب جائي هم هستيم...
هستي با ترس منو نگاه کرد که گفتم:
-اميرعلي!
مأمور پليس-بدون دعوا اگر شکايت داريد...
-شکايت چرا بابا پاشيد روي همو ببوسيد،شماها مثل برادر هميد
بهرام-چه برادري؟همه چيز تموم شد(نـــــه نـــــــــه تو رو خدا از بابا جدا نشو؛همچين ميگه همه چيز تموم شد اين بچه هاي طلاق توي فيلم ايراني به سبک هندي افتادم...)
اميرعلي-من شکايت دارم
بهرام-از اينکه دماغ منو شکوندي؟
اميرعلي-اونکه از خودم شاکي ام که چرا يکم پايين تر نزدم گردنتو بشکونم يا اينکه چرا نزدم دندوناتو بريزم تو دهن گشادت
بهرام-آره فکر خوبيه که من يه بلائي سر دهن گشاد تو بيارم(همينجا يعنوان يه پسر باس بگم اين بهرام تو کل کل مردونه هيچي بارش نيس تازه اينجا تقلب کرد و حرفي که خورده بود رو کپي پيست هم کرد!)
مأمور پليس-گروهبان بيا هردوتاشونو ببر بازداشتگاه
من و نينا و هستي با ترس گفتيم "نه تو رو خـدا..."
نينا-اميرعلي!!آقابهرام!!
-اميرعلي بس کن دو ماه گذشته هنوز شما دوتا
اميرعلي باعصبانيت گفت:
اميرعلي-به مادرم گفته،بس کنم؟!
من وارفته به بهرام نگاه کردم،دهنم واموند قلبم از تپش داشت مي ايستاد،انگار دنيا رو سرم خراب شد تنم يخ کرد نينا زير بازومو گرفت که با زور آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
-گفتي؟!
بهرام-به خدا اول اون گفت،اگر به مادرم نمي گفت منم نمي گفتم
اميرعلي-از بس که خري،من ميخوام زندگيتو نجات بدم
هستي با گريه گفت:
هستي-چرا دست از سرمون برنمي داري؟مگه ما چه هيزم تري بهت فروختيم بذار زندگيمونو بکنيم
اميرعلي-شما نه ولي تو آره
هستي-حالا چي؟حالا چي ميخواي؟چيکار کنم؟
اميرعلي-از زندگي بهرام برو بيرون تو لياقت نداري
بهرام-لا اله الا الله(اشهد ان محمد رسول الله و علي ولي الله صلوات بلند بفرست خواننده ي باغ رماني)
اميرعلي رو به نينا گفت:
اميرعلي-ببين يه خر دوپا داره ذکر ميگه(خخخخ خووخخ خاااخخ خيي)
هستي با حرص جيغ زد:
هستي-نگــــــار!!
-اميرعلي چيکار به زندگي اينا داري؟
اميرعلي-تو دخالت نکن تو از چيزي خبر نداري
-از اينکه قبلا هستي تو زندگيت بوده و ميخواستي...
اميرعلي درحالي که دستاشو با مشت هاي گره کرده و انگشت اشاره ي بازي که به تأکيد فيگورشو گرفته بود کنار گوشش نگه داشت و نعره زد:
اميرعلي-تو زندگي من نبوده خدا رو شکر که دستش رو شد
هستي با حرص گفت:
هستي-فکر کردي نگار بهتر از منه؟!ميدوني قبل تو...
حس کردم قلبم ايستاد،بدنم کرخت شد،فقط دستمو به زانوي اميرعلي گرفتم که نيفتم،دنيا جلوي چشمم سياه شد قبل اينکه هستي با دروغاش بدبختم کنه نينا داد زد:
نينا-هستــي!(الأن باباپنجعلي رو ميخواد که بگه«بخوابــنم دهنــش؟!»)
هستي نفس زنان سکوت کرد و اميرعلي گفت:
اميرعلي-يه موي گنديده ي نگار به صدتاي تو مي ارزه
بهرام از جا اول خونسرد بلند شد و بعد يه نفس کشيد و اينور اونور رو نگاه کرد و لبهاشو روي هم فشرد بعد اومد جلو رو به اميرعلي گفت:
بهرام-جنگ راه انداختي که پل پشت سر هردومون خراب شد،رسوامون که کردي،زندگيمو که خراب کردي،زدي دماغمو شکوندي،پامون به کلانتري باز شد ديگه چه غلطي ميخواي بکني؟هستي رو بذارم کنار حله؟
هستي-بـهرااامم!!
بهرام دستشو به معني صبر بالا گرفت و اميرعلي گفت:
اميرعلي-آره
بهرام آهسته ولي با لحن محکم گفت:
بهرام-ولش نمي کنم دوستش دارم
اميرعلي هم با لحن بهرام گفت:
اميرعلي-خاک بر سرت پس
بهرام نگاهش به من افتاد و گفت:
بهرام-از نگار جدا شو صيغه رو فسخ کن تا هستي رو بذارم کنار
با ترس گفتم:
-آقا بهرام!چيکار من داري؟
بهرام-اينا هر دو عين همند،تو دنبال زن مني که به پام مي پيچي؟
اميرعلي زد زير خنده و خنديد،به من نگاه کرد و گفت:
اميرعلي-چقدر احمقه،«جدي گفت»من ترم خريتمو پاس کردم الاغ جون
مأمور پليس-آقا درست صحبت کن
اميرعلي-خب الاغه ديگه،زن من،هع؛چشمم دنبال اينه؟!«به هستي اشاره کرد»من آشغال پسند نيستم داداش بهرام برعکس تو که...
هستي با حرص اومد جلو و گفت:
هستي-آشغال توئي و هفت جد و آبادت،فکر کردي قديسه گرفتي؟ميدونستي زنت قبل جنابعالي بچه سقط کرده؟
اميرعلي چشماشو رو هم گذاشت بي وقفه زدم زير گريه و گفتم:
-هستي چرا کم مياري منو ميکوبي نامروّت؟
نينا-نگار با محرم بوده
هستي-منم با هر کي بودم محرم بودم
بهرام برگشت هستي رو نگاه کرد و وارفته گفت:
بهرام-با کي بودي؟«رنگ هستي پريد،بهرام يه نعره مثل اميرعلي زد و گفت»ميگمت با کي بودي؟!
اميرعلي درحالي که دوباره با اون صورت عصبي و چشماي سرخش اعلام مي کرد هر آن عين بمب ميترکه به آهستگي گفت:
اميرعلي-بريم،برو
«به بيرون اشاره کرد؛قلبم از ترس عين طبل هاي بلندي که ايام محرم مي کوبيدند،مي کوبيد..دستام ميلرزيدن،مأموره اميرعلي رو صدا زد و اميرعلي سوئيچو داد به نينا و گفت»بريد تو ماشين تا بيام
-نينا...واي خاک بر سرم منو ميکشه
نينا-نترس خواهر من نميذارم
-نديديش؟!عين کوه آتشفشانه
صداي دادهاي بهرام ميومد واي از اميرعلي بدتر بود
نينا-مگه نمي دونست که هستي...
-نه فکر مي کرده اميرعلي مخالفه و دعوا مرافه ميکنه چون هستي با پسراي زيادي دوست بوده و دخترِ آزادي بوده نه در حد روابط نامشروع...
نينا-پس حقشه که بهرام هر بلائي سرش بياره
-فعلا که اميرعلي مي خواد منو بکشه
نينا-آخه چرا همه چيزو به اين دختره گفتي؟!
-خب هيچ کسو اون موقع نداشتم که باهاش درد و دل کنم
تنم مي لرزيد نينا منو تو آغوشش گرفت و گفت:
نينا-نترس خواهر،اميرعلي کار اشتباهي نميکنه
-اشتباه؟!اون تعصبيه تو نميشناسيش روزي هزار بار گذشتمو جلو چشمم مياره حالا که فهميده حامله هم بودم منو سَقَط ميکنه ميدونم الهي بميري هستي که نميذاري آب خوش از گلوم پائين بره
نينا آهسته گفت:
نينا-اومد،هيچي نگو بذار من باهاش حرف بزنم
به اميرعلي نگاه کردم واي داشت از حرص و عصبانيت منفجر ميشد زيرچشمي به من نگاه کرد که کنار ماشين ايستاده بوديم اومد طرفمون و نينا سوئيچو طرفش گرفت،دزدگير رو زد و در جلووي ماشين رو باز کرد و با همون لحن آهسته ولي خيلي عصبي در حالی که با سر به داخل ماشین اشاره میکرد گفت:
اميرعلي-بشين
همين که صداشو شنيدم بي اختيار بغضم ترکيد و اميرعلي هم عين يه شير نعره زد:
اميرعلي-واسه من گريه نکن
با گريه گفتم:
-چرا به پاشون ميپيچي که منو عذاب بدي؟
اميرعلي با لرزه و حرص گفت:
اميرعلي-تو رو نميشناسم،تو هرزه اي...
نينا-اميرعلــي!اميرعلي تند نرو
اميرعلي با يه لحن گلايه آلود و لرزون با تُن صداي خفه گفت:
اميرعلي-نينا حامله بوده،اگر يه خطا بوده پس اون توله چرا به وجود اومده؟
نينا-يه لخته ي خون که بچه نيست
اميرعلي عصبي تر با همون صداي خفه گفت:
اميرعلي-خون يا جنين هر دو يکي هستن يه موجود تو شکم نگار بوده
هق هق کنان نگاهش کردم و چشمش بهم افتاد انگار دوييده بود که نفس نفس ميزد به آرومي گفت:
اميرعلي-هر لحظه اي که تو و هستي رو با هم ديدم لحظه ي بعدش خبري مرگبار شنيدم که جونمو به چشم ديدم که از قلبم دراومد
نينا-اميرعلي،نگار يه اشتباه کرد و اشتباهش نتيجه ي بدتر داد ولي الأن متعلق به توءه،توي اين دوماه خطائي ازش ديدي؟نگار اوني نيست که به تو ميگن اونيه که تو توی دوماه باهاش زير يه سقف بودي در کنارش قرار گرفتي...
اميرعلي مأيوس وارانه گفت:
اميرعلي-چرا بهم نگفته بودي نينا؟
نينا دخترشو به خودش چسبوند و به من نگاه کرد که فوري گفتم:
-نينا نمي دونست،تازه بهش گفتم
اميرعلي نگاه ناخوشايندي بهم انداخت و گفت:
اميرعلي-چي از خودت ساختي نگار؟!من از پاکيت عاشقت شده بودم«با يه بغض مردونه اي و حرصي درآميخته گفت»چطوري اين همه ننگو يه جا ازت ببينم؟تو تمام ننگاي دنيا رو داري لامصّب..اعتياد..معشوقه ي يه عوضي(با خان داداشت درست صحبت کن)،بارداري..تو چيکار ديگه نکردي؟
سرمو به زير انداختم و به شدت گريه هام افزودم...
انگار فضاي مابينمون سنگين شده بود،هيچکس بين ما چهار نفر حرفي نمي زد حتي آنيسا هم ديگه حرفاي کودکانشو کنار گذاشته بود و مثل ما سه تا سکوت کرده بود،وقتي به اميرعلي نگاه مي کردم ته دلم خالي ميشد،سينه ام از دردي که درش بود مي سوخت و اشک داغ از چشمام روانه مي کرد،اميرعلي آهسته خيلي آهسته گفت:
اميرعلي-بسته
نفسم از گريه بالا اومد و انگار دور دوباره گرفت،پشت ترافيک بوديم ماشين ايستاده بود و اميرعلي هم به روبرو زل زده زير لب بار ديگه گفت:
اميرعلي-بسته نگار
با هق هق گفتم:
-داري فکر ميکني که برسيم خونه زندانمو تنگ تر کني؟عذابمو بيشتر کني؟بيشتر بدبختم کني؟اگر دست محبت رو سرم داري سرد بشي تا داغون بشم و انتقام قلبتو ازم بگيري؟وقتي ساکتي و به يه نقطه خيري ميشي و چشمات سرخ ميشن يعني دنيا به آخر رسيده تموم قواتو براي خالي کردن خشمت روي سرم استفاده ميکني..براي سياه روزيم اشک نريزم؟!از چي براي نرم کردن دلت استفاده کنم تمام ارزشامو بي معرفتي و نامروتي يه نامرد ازم گرفته،تمام غرورمو خودخواهي و بي فکري خونوادم از بين برده،عزت نفسمو کودني و حماقتم به آتيش کشيد حالا يه جسم زخم خورده م که فقط به خدا به تو پناه آورده و تو داري پناهمو ازم مي گيري امير،دارم از ترس مي ميرم کاش جاي بابام من مي مردم ديگه تحمل ندارم خدايا همه ي راه هام بُن بسته نجـاتم بده
نينا دستشو روي شونه م گذاشت و با بغض گفت:
نينا-نگـار!
اميرعلي نفس عميقي کشيد و ترمزدستي رو خوابوند و به راه ادامه داد بدون کوچکترين حرفي براي آروم کردنم
آنيسا با بغض وقتي داشتيم از ماشين پياده مي شديم به اميرعلي گفت:
آنيسا-عمو اميرعلي؟
اميرعلي آنيسا رو به بغل گرفت و گفت:
اميرعلي-جانم عمو؟
آنيسا-مي خواي خالمو دعوا کني؟
من و نينا رفتيم داخل خونه ولي هر دو پشت در ايستاديم تا جوابشو بشنويم
اميرعلي-چرا ميپرسي عموئـــي؟
آنيسا-آخه خاله م خيلي ترسيده و گريه ميکنه حتما ميخواي دعواش کني ديگه«اميرعلي چيزي نگفت»
آنيسا-خاله م گناه داره عمو هميشه گريه ميکنه و کم مي خنده،همه دعواش مي کنند و اون گريه ميکنه،اگر تو هم مي خواي دعواش کني و بزنيش بذار خاله م با من و مامانم بياد خونمون،من تو اتاقم به خاله جا ميدم ميذارم رو تختم بخوابه و کسي دعواش نکنه
اميرعلي به آرومي گفت:
اميرعلي-دعواش نمي کنم فقط خيلي از دستش ناراحتم
آنيسا-چرا عمو اميرعلي جونم؟شيطوني کرده؟
اميرعلي-قلبمو شکونده
به اميرعلي از لاي در نگاه کردم،يه لحظه دلم براش آتيش گرفت؛آنيسا سينه ي اميرعلي رو بوسيد و گفت:
آنيسا-خوب شدي؟
اميرعلي لبخندي زد و بوسيدش و گفت:
اميرعلي-آره دختر خوشکلم
آنيسا-وقتي بابام خسته ست يا گاهي قلبش شکسته ست ميگه من بوسش کنم خوب ميشه،شايد اگر تو هم يه دختر داشته باشي ديگه قلبت نشکنه يا اگه شکست اون بوس کنه تا قلبت خوب بشه عموجون
نينا آنيسا رو صدا زد و آنيسا از بغل اميرعلي پريد پائين،رفتم داخل خونه و کف آشپزخونه نشستم،بي توان شده بودم از اون همه مصيبت،نينا اومد و با ترس گفت:
نينا-نگار!؟چيه عزيزم؟
-هيچي فقط حس ضعف کردم
نينا-اميرعلي؟..نگار حالت خوبه؟!اميرعلي بيا
اميرعلي نگران اومد در آشپزخونه و گفت:
اميرعلي-چيشده؟!
نينا-اميرعلي يهو رنگش عين گچ شده«نينا دست رو صورت و گونه م گذاشت و گفت»تنت داغ کرده؟
اميرعلي اومد نبضمو گرفت معاينه م کرد..فقط ازينکه نگرانم شده بود قلبم انرژي مي گرفت،دوست داشتم بغلش کنم وقتي اينطوري دلواپسم شد ببوسمش و بگم الأن خوب ميشم تو رو کم داشتم از ترس جدائي يهو حالم خراب شد...
اميرعلي-نينا يه سُرم خوراکي درست کن يه کم نمک و يه کم قند...سرت گيج ميره نگار؟
آرنج اميرعلي ور گرفتم،با زور حرف زدم:
-ميخوام بالا بيارم
اميرعلي شالمو از سرم برداشت..دور کمرمو گرفت..کمک کرد بلند شم..يهو حالم زير و رو شد..حس کردم جونم از تنم از سمت پاهام بيرون رفت و خون ديگه تو مغزم جريان نداره،ضعفم اونقدر شديد شد که به دستشوئي نرسيده از حال رفتم...
نمي دونم چقدر گذشته بود که چشماي بسته م رو با سردرد باز کردم،اتاق تاريک بود،يهو يه خوفي به دلم افتاد،با ترس و لرز درحالي که نيم خيز مي شدم صدا زدم:
-اميرعلي..واي اميرعلي...
اميرعلي-نگار..بيدار شدي نگار؟«دستمو گرفت نفسم اومد بالا و گفت»هيــس اينجا بيمارستانه
-چرا اينقد تاريکه؟
اميرعلي-شبه،هم اتاقي داري،خوابيده
-چرا اومديم بيمارستان؟!نينا کجاست؟
اميرعلي خواست دستشو از دستم بکشه بيرون ولي نذاشتم و محکمتر با ترس بيشتر دستشو گرفتم،از لرزه ي دستم فهميد که ميترسم،نميدونم ترسم از چي بود ولي قلبم انگار داشت از سينه م درميومد
اميرعلي-نگار خوبي؟!
-اميرعلي ميخوام برم خونه،بريم خونمون
اميرعلي با صدائي گرفته گفت:
اميرعلي-فردا مرخص ميشي
-من از بيمارستان متنفرم،همين الأن مرخصم کن
اميرعلي-پزشک من نيستم بي تابي نکن بخواب،صبح ترخيص ميشي
-قلبم داره ميگيره حالم خوب نيست
اميرعلي نبضمو گرفت و گفت:
اميرعلي-چندلحظه صبر کن برم ايستگاه پرستاري...
هول زده گفتم:
-نه نه اميرعلي نه،نميخواد بري خوبم
اميرعلي با تعجب گفت:
اميرعلي-نگار!!ايستگاه پرستاري همين بغله
دستاشو که ول نکردم سر جاش نشست،با بغض صداش کردم:
-اميرعلي..
اميرعلي-هيس،هم اتاقيت خوابه،مريضه گناه داره
با همون حالت گفتم:
-اميرعلي ببخشيد..تو رو خدا..؟
جوابمو که نداد گفتم:
-ازت مي ترسم اونقدر که نمي تونستم از گذشته ي خراب شده م بهت حرفي بزنم،نمي خوام..تو رو هم از دست بدم«چنتا اشک از چشمام روونه شدن»..من يه خطاي بزرگ کردم و هزار اشاعه ي منفي داشت،گذشتمو بذار کنار الأنمو ببين الأن که تمام زندگيم هستي،همه ي خونواده اي که ترکم کرده همه ي فاميل و همه ي دوست واَنام تمام زندگيم خلاصه ميشه در تو اميرعلي..من وابسته م بهت چشماتو به گذشته ي تلخم ببند،مي دونم تعصبت نميذاره مي شناسمت ولي اميرعلي به خدا گناه نکردم..
اميرعلي با حرص و لرزه و صداي خفه گفت:
اميرعلي-گناه کردي،خودتو بي تقصير جلوه نده
با گريه از جا بلند شدم براي از دست ندادنش اونقدر هول کرده بودم که خودمم در شگفت مونده بودم که طي دوماه زندگي با اميرعلي چي به سرم اومده!!چشماي نمناکمو بستم و از ته دل دستشو بوسيدم و گفتم:
-امير اگه رهام کني داغون تر از هر لحظه اي ميشم،من دارم با تمام وجود به پاکي باهات زندگي مي کنم..اميرعلي من نگارم همون نگار کوچولو که جلوي چشماي خودتون بزرگ شده...
اميرعلي با همون حال قبليش گفت:
اميرعلي-نه نگار تو نگار کوچولوي من نيستي،هر لحظه دلم آويزونه که خبر جديدي درموردت نشنوم دارم ديوونه ميشم نمي تونم يا گذشته ت کنار بيام،تو رو متعلق به خودم مي دونستم و تو جلوتر هواي عشق بازي به سرت زد و هرز رفتي
با غصه و دلگيري گفتم:
-اميــر..
اميرعلي-من نمي فهمم محرم بودنتو،اگر عشق بود چرا تو خفا؟!چرا با نامردي و خطا؟!چرا اينطوري؟!اگر عشقت مشتيه بايد به عرش برسونتت نه به فرش
توي تاريکي اتاق و نور کمي که از بالاي شيشه ي نورگيرِ در از راهراوي بيمارستان وارد اتاق ميشد توي چشمامو نگاه کرد،انگار چشمام به تاريکي اتاق عادت کرده بودن که به خوبي مي ديدمش،
اميرعلي-چرا رو هر دختري دست ميذارم قلبمو از جا ميکنه؟اين جزاي چه کار و گناهيه خدا..؟لعنت به من که مي بينم داري عذابم ميدي و نمي تونم رهات کنم«با انگشت اشاره به شقيقه ش زد و ادامه داد»مغزم ايراد نداره چون ميگه ولت کنم . بذارم برم«با مشت زد به سينه ش و از لاي دندوناش با صداي خفه اي گفت»اين بي معرفت همراهم نيست و ساز مخالف ميزنه،لعنت به تو نگار که لياقت اين احساس قلب نفهممو نداري
با زور يکم نفسم بالا اومد..توي بغلم گرفتمش..بوسيدمش و بوسيدمش...
-اميرعلي،چرا فرصتي که بهم دادي رو داري ازم مي گيري؟من که توي اين فرصت خطا نکردم
اميرعلي-کردي نگار کردي..ازم پنهون کردي..
-ازت مي ترسيدم به خدا علي
قلبم هري ريخت نگاهم اونقدر عوض شد که اميرعلي نگران نگاهم کرد و نمي دونم چرا بي وقفه دست روي شکمم گذاشت و گفت:
اميرعلي-چيزي شد؟!
من فقط عليرضا رو "علي" صدا مي کردم ولي اميرعلي رو "امير" حالا چرا بهش گفت علي؟!!عليرضا يه روزي عشقم بود ولي الأن سايه ي شومش روي زندگيمه..تو قلبم ازش حس ناخوشايندي دارم..امیرعلي دست روي کنار گردنم زير گوشم گذاشت و دماي بدنمو چک کرد و گفت:
اميرعلي-نگــار!؟
آروم نگاهش کردم خدايا امروز که حس کردم ممکنه ازش جدا بشم فهميدم چقدر بهش وابسته م،تعلق خاطر دارم،نه از اين تعلق گذشته دوستش دارم از يه جنس متفاوتي از جنسي که قلبم از اين حس مي لرزه
اميرعلي-دراز بکش چيزي تا صبح نمونده
-نينا رفت خونه ش؟
اميرعلي-آره تا هشت نه هم اينجا بود ولي سيروس اومد دنبالش...
ادامه دارد...
نويسنده:نيلوفر قائمي فر
مطالب مشابه :
رمان آنشرلی(1)
رمان رمــــان ♥ رمان تو از ستاره ها دانلود رمان عاشقانه
رمان امدی جانم به قربانت...(8)
به خودت بگو چرا وقتي براي بار دوم هم زد تو _ برو مادر زود برگرد دلواپسم دانلود رمان
رمان سفید برفی 6
دنیای رمان رمان مستي براي شراب گران قيمت shahtut. تو که دلواپسم میشی همه دلواپسیم
سهم من از زندگی
جز براي او و جز با او نمي خواهي ! بزرگترین سایت دانلود رمان . تو که دلواپسم میشی همه
پیمان عاشقی
بزرگترین سایت دانلود رمان . می مونم و ديگه دلواپسم اصلا" تو دنیا جایى براى آدم بى
رمان عشق با طعم گلوله (قسمت اخر)
عاشقان رمان راهي سخت براي نبردي مي ترسم بعد از رفتن ما براش مشکلي پيش بياد دلواپسم .
رمان دالیت 23
بـــاغ رمــــــان براي چي؟!! هستي-سر من و تو دعواشون اينطوري دلواپسم شد ببوسمش
رمان جايى كه قلب آنجاست 5
دانلود رمان فنجان دوم را براي خودش برداشت و گفت:تو _نُچ.رمان عاشقونه است.تو مایه
رمان بازی عشق ۵
چند تا رمان دانلود مي توانيد آنها را به چشم فرصتي براي آموزش رمان تو از
برچسب :
دانلود رمان دلواپسم براي تو