اشک عشق (2) قسمت 11 ( قسمت آخر )
پاورچین پاورچین در حالی که قطرات اشک رو گونم میچکید به سمتشون رفتم.
مادرجون که متوجه من شد بغضش ترکید و اروم شروع کرد به گریه کردن.
علی هم داشت گریه میکرد....
سرمو انداختم پایین و گفتم:
سلام مادرجون....
مادر جون دنبال دستام میگشت.دستمو به سمت دستش بردم.
وقتی دستم و لمس کرد به سمت لبانش برد و به دستام بوسه زد و گفت:
_الهی بمیرم برات حنانه...
دستشو فشار دادم و و گفتم:
_خدانکنه...
_مادرجون اینجا چه کار میکنی؟؟؟؟؟؟
علی نگاهم کرد.
مادرجون گفت:
_مادر نتونستم....
_دیگه دیشب وقتی فهمیدم تو و علی با هم رفتید دیگه قلبم طاقت نیاورد این رازو تو قلبم نگه دارم.
من و علی با بهت به مادرجون خیره شدیم.
مادرجون نفس عمیقی کشید و همونطور که چشماشو بسته بود تا قطرات اشک وارد چشاش نشه گفت:
_ای خدا کمکم کن تا بهشون بگم و بعد اگه خواستی منو ببر...
منو علی ناله کردیم که مادرجون لبخند کمرنگی زد و گفت:
_تروخدا گوش بدید.قول بدید تا اخرش گوش کنید.
هردومون سرمونو تکون دادیم.
قلبم کند میزد.تنم میلرزید.نمیتونستم اروم باشم.
مادرجون گفت:
_وقتی که با محمود پسر همسایمون ازدواج کردم خوشبختی رو کنار خودم میدیدم.
با بودن در کنار محمود خرسند و شاد بودم.
محمود یه دوست صمیمی داشت به نام عمو حشمت.
یه نفس عمیق کشید و با ناله دوباره ادامه داد:
_این عمو حشمت مرد با محبتی بود.از دار دنیا یه پسر از زن مرحومش براش مونده بود.
_حامد
اشکاش رو بالش فرو میچکید.
ادامه داد:
_اره حامد تک پسر بود.محمود دوست داشت دامادش شه ولی خب اون از مینو خوشش میومد در صورتی که مینا عاشقش بود.
_مینا این مسئله رو وقتی بروز داد که دو ماه از نامزدی حامد با مینو میگذشت.
_اما حامد وقتی دید که مینو امکان داره دست به کار خطرناکی بزنه رفت خارج و از مینو جدا شد و با یه دختر خارجی ازدواج کرد.
_این وسط مینو و مینا دشمنای خونی هم شدن.
_من برای اینکه این دوتا رو اشتی بدم تمام تلاشم و میکردم و محمود نظاره گر تلاش من بود.
_در اخر مینو با ارش و مینا با رضا ازدواج کرد.
چند سال بعد عمو حشمت که از دوری تنها فرزندش دیوونه داشت میشد از حامد خواست که اخر عمری یه بار بیاد ایران که بتونه نوه هاش رو ببینه.
اون موقع مینا حمید و که دو سه ساله بود داشت و مینو هنوز بچه دار نشده بود.
محمود میگفت که حامد هم دو تا بچه داره.یه دختر و یه پسر.
دست منو علی رو چنگ زد.
علی گفت:
_مادرجون اروم باش
دست و پام میلرزید.نمیدونم اخر این داستان چی میشد ولی حس خوبی نداشتم.اروم اروم اشک میریختم.
علی گفت:
_مادرجون اگه بخوای به خودت فشار بیاری من و حنانه میریم.
بغض کرد و گفت:
_نه نه بزارین بگم....
مادرجون یه نفس عمیق کشید.انگار میخواست بغضشو فرو بده پایین. ادامه داد:
-حامد اومد.مینا ایران نبود.ولی مینو بود.مینا بعد از اینکه با رضا ازدواج میکنه واسه خاطر نداشتن رابطه خوب با خواهرش از ایران میره.
حامد که اومد ایران محمود از حشمت خواهش کرد که یگانه پسر و عروس و نوه هاش بیان خونه ما.
ما همه اماده بودیم.
اماده پذیرایی.
وقتی حامد و همسرش وارد خونه شدن مینو کنترلش و از دست داد و رفت داخل اتاقش.ارش اون موقع خونه نبود.حامد که این حال مینو رو دید سرشو انداخت پایین.
_به زن حامد نگاه کردم.مثل فرشته ها بود.
_چشماش معلوم نبود چه رنگیه.از بس زیبا و هفت رنگ بود.موهای بلند وقد بلند و اندامی زیبا.اسمشم مثل خودش قشنگ بود.اهورا
نگاهی به من کرد و گفت:
_تو زیبایی همتا نداشت....
دوباره ادامه داد:
_بچه هاش از خودش قشنگتر....
_یه دختر و یه پسر...پسره دوساله و یه دختر چهار ماهه.
اهی با درد کشید و گفت:
_بعد از اون شب که همو دیدیم حامد سعی کرد به خاطر اسایش مینو از ایران بره.حشمت که دیگه باورش نمیشد به همین زودی پسرش میخواد بره از حامد میخواست که تو اون مدتی که قرار بود ایران باشن بیرون که میرن بچه ها رو با خودش بیرون نبره تا بیشتر کنارشون باشه.
_ولی خب.....
اینجا دیگه نتونست اروم باشه....
با هق هق گفت:
_یه روز که حامد با اهورا میره بیرون دیگه برنمیگرده....
_برنمیگرده...
اشکام مثل ابر بهاری ازگونم فرو میچکید....
علی همونطور که گریه میکرد دستشو گذاشت رو صورت مادرجون مثل یه کودک نوازشش کرد و گفت:
_اروم ...خواهش میکنم...
مادرجون دست علی رو گرفت و گفت:
_حشمت که دیگه رو پا بند نبود مثل دیوونه ها میخندید.نوه هاشو اذیت میکرد.دیوونه شده بود.
_مینا اومد ایران....
_محمود بچه های حامد و اورد خونه خودمون....
_نوه های حشمت پیش ما بودن....
_بچه ها بی تاب بودن....
مینو به جفت بچه ها محبت میکرد مخصوصا به پسره...
چرا که اون بیشتر بهونه میگرفت...
مینو هم که اومد ایران قضیه حامد و فهمید تا چند روز حالش خوب نبود.
حشمت دیگه جون به تنش نبود فقط دم اخری انگارهوشیار بوده و سالم که به محمود میگه از نوه هام مثل چشمات محافظت کن.
اشکام بند نمیومد.
مادرجون دیگه نمیتونست درست نفس بکشه رو به علی گفت:
_بزار بقیه اش رو هم بگم...
با نفس های تند و بریده گفت:
-نمیدونستیم چکار کنیم تا اینکه محمود گفت....نفس نفس زد و گفت:
_محمود گفت یکی از بچه هارو مینو و یکی مینا برداره.
اولش بچه ها زدن زیرش و گفتن که نمیشه...
ولی تا محمود گفت که این یادگاری حامد هستش هر دوشون اروم و ساکت به بچه ها نگاه کردن.
_مینا که یه پسر داشت دختره و مینو پسره رو برداشت تا امانت حامد و بزرگ کنن.
دستام یخ کرد...
پاهام جون نداشت...
مادرجون گریه میکرد.
صای مادرجون تو سرم میپیچید....
مینا که یه پسر داشت دختره و مینو پسره رو برداشت تا امانت حامد و بزرگ کنن.
مینا که یه پسر داشت دختره و مینو پسره رو برداشت تا امانت حامد و بزرگ کنن.
مینا دختره و مینو پسره رو برداشت تا امانت حامد و بزرگ کنندستام داشت میلرزید...
نفسم منقطع شده بود...
هوا برای تنفس کم داشتم...اتاق دور سرم گیج میرفت.....
علی رو نمیتونستم خوب ببینم....
دستمو به لبه تخت گرفتم.
صدای داد علی تنمو لرزوند...
دکتر....
مگه اینجا سی سی یو نبود....مگه نباید داد نزنه؟؟؟؟؟
نمیدونم چی شد که چشمام سیاهی رفت و تو خواب رفتم.
************************
اگه ترو دوست دارم خیلی زیاد منو ببخش اگه تویی اون که فقط دلم میخواد منو ببخش چشمام بسته بود ولی حس میکردم یکی داره این و کنار گوشم میخونه....
تلاش میکردم تا چشمام باز کنم ولی نشد.انقدر خسته بودم که باز هم به خواب عمیق فرو رفتم.
چشمامو که باز کردم تو تخت خودم بودم.دستی به موهام کشیدم.
نگاهم به ساعت افتاد ساعت ۱۲ بعد از ظهر بود...
سرم درد میکرد.
تو جام نیم خیز شدم.همه چی به مغزم هجوم اورد...
من...
علی...
ویلا...
اکان...
اشک...
مادرجون..
بیمارستان.....
نگاه خاله..
حامد...
اهورا...
حشمت...
مینو...
مینا...
اشکام دوباره سرازیر شد....
از سرجام بلندشدم و خواستم برم جلو اینه که در اتاقم باز شد و علی وارد اتاقم شد.
با بهت بهش نگاه کردم.
ولی علی با لبخند به من نگاه میکرد.
طولی نکشید که تو اغوشش خودمو از اشک رها کردم.
اینقدر زجه زدم که احساس کردم علی هم شونه هاش میلرزه.... منو سفت گرفته بود.
دستاش میلرزید.واقعیتش شک داشتم....
مثل یه خواب بود...
تا دیروز به هم نامحرم بودیم و حالا محرم...
استرس داشتم...
خندمم گرفته بود...
نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت...
اینکه علی برادرم بود...اینکه حمید برادر من نبود....
اینکه من هیچ وقت دیگه نمیتونستم با علی ازدواج کنم حتی اگه بخوام سر به تن شمیم نباشه.
همونطور که تو بغل علی بودم گفتم:
_علی شمیم کجاست؟؟؟؟؟؟
علی همونطور که منو تو بغلش نگه داشته بود گرفته بود تا فرار نکنم گفت:
_رفته حمام عروس.
با این حرفش اهی از ته دلم کشیدم و گفتم:
_خوشبخت شید....
_برای همیشه....
منو از خودش جدا کرد و گفت:
_چرا با اه میگی؟؟؟؟؟
دلم میخواست با خودم روراست باشم...
علی مثل اینکه خیلی خوش خوشانش بود....
مگه نگفت از شمیم بدش میاد....
حالا چرا؟؟؟؟؟؟
با بغض گفتم:
_همینجوری....
تکونم داد و گفت:
نه خیرمباید بگی...
با بغض گفتم:
_راستش...راستش حسرت اینکه تو اقای خونم بشی تو دلم موند....
تو چشمام نگاه کرد و گفت:
_میدونی چرا چشمای منو تو سبزه؟؟؟؟؟؟؟؟
به چشمای مخملیش زل زدم.
میدونستم.
هردومون باهم سرمونو تکون دادیم که علی گفت:
_اره درست حدس زدی چشمای اهورا این رنگی بوده....
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_مادرجون بهتره؟؟؟؟؟؟
علی اهی کشید و گفت:
_اره...
_یه سکته کامل زده.....نصف بدنش لمس شده...
بدنم درد گرفت...بیچاره مادرجون...
********************************************
فصل بیست و سوم..............
فصل اخر.....
با اکان از مغازه بیرون اومدم و گفتم:
_جناب راننده میشه منو سریع برسونین ارایشگاه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خندید و در ماشینشو باز کرد و گفت:
_من خلاف نمیکنم.
زدم زیر خنده و گفتم:
_اره میدونم تو یکی اصلا با خلافکارا میونه ی خوبی نداری...
_سوار ماشین که شدم لبخند از رو لبم پر کشید.اونم فقط با دیدن بیلیط هواپیمایی که روی داشبورد ماشین خودنمایی میکرد.
رو به اکان گفتم:
_اکان دلم برات تنگ میشه.
لبخندی زد و گفت:
_کی؟؟؟؟؟؟؟تو؟؟؟؟؟؟؟؟تو دلت برای من تنگ شه؟؟؟؟؟؟؟؟
خندید و زدم به بازوشو گفتم:
_اره...من.....
خندید و ماشینو راه انداخت...
دو ماه از فاش شدن راز میگذشت.
و حالا امشب شب عید غدیر عروسی علی و شمیم بود.
باید میرفتم ارایشگاه.
دوباره نگاهم به بلیط افتاد.
خیلی دلم میخواست از بین میبردمش
میدونستم از همین الان دلم براش تنگ میشه
******************
علی که وارد ارایشگاه شد دلم میخواست برم بمیرم.از بس خواستنی شده بود.
موهای مشکیشو خیلی قشنگ اراسته بود.
کت و شلوار مشکی با لباس سفید بدون کراوات با کفشای مجلسی پوشیده بود.
حسادتم شده بود.نمیخواستم ببینم.
ولی دیدم که علی خیلی سرد و خشک اومد جلو بدون اینکه نگاه دقیقی به شمیم بندازه دسته گلو بهش داد و به سمت ماشین حرکت کردن.
شمیم خیلی زیبا شده بود.
لباس پوشیده به همراه ارایشی خیلی ملایم.
و من از اون ساده تر.
لباس شب مشکی که یقه دلبری بود و خودشو رها کرده بود رو تنم.
موهای کوتاهمو که رو گردنم اومده بود به صورت خیلی شیک با یه نیم تاج رو سرم درست کرده بودن.
سر سفره عقد کنار ریحانه ایستادم.
هیچ کسی جز مادرا و پدرا و علی و شمیم که به خدا قسمش داده بودیم از رازمون خبر نداشت.
با حسرت به شمیم نگاه میکردم.
هدیه ای که میخواستم بهشون اهدا کنم تو دستم بود.
میدونستم سختم بود که بهشون بدمش ولی این تنها کاری بود که میتونستم بکنم.
بعد از اینکه خطبه سه بار خونده شد و شمیم بله گفت
بالاخره اشکام فرو ریخت.
علی نگاهش به سمت من چرخید.
اشک تو چشمای مهربونش نشسته بود.
نوبت به حلقه دادن که رسید قلبم دیگه طاقت نیاورد.
خواستم از اتاق برم بیرون که ریحانه دستمو گرفت و گفت:
_کجا وایسا میخوایم عکس بگیریم.
مجبوری وایستادم ولی نگاهشون نکردم.
اشکام داشت فرو میچکید که فیلمبردار گفت:
_اگه میخوان هدیه ای اهدا کنن خانواده خانواده بیان
و بعد رو به ریحانه گفت:
_خواهرشوهر بیاد برای معرفی مهمونا.
شانس هم نداشتم.
تو این جشن من بیچاره نه همسر بودم نه خواهر....
بیچاره من...
سرمو انداختم پایین.
ریحانه از کنارم بلند شد.
یه لباس شب قرمز پوشیده تنش بود که بینهایت بهش میومد.
بعد از اینکه مادر و پدرا کادوهاشونو دادن من جلو رفتم و به ریحانه گفتم:
_من میخوام هدیمو بدم.
ریحانه رو به دوربین و مهمونا گفت:
_هدیه از طرف دخترخاله دوماد.
من بیچاره هیچ کسی نشدم جز همون دخترخاله
با بغض به سمت شمیم رفتم و با حسرت بوسیدمشو گفتم:
_همیشه مواظبش باش....
_خوشبخت شید.
و بعد زنجیر حسین و به گردن ظریفش انداختم.
صدای دست هم بلد شد.
برگشتم تا به علی هم تبریک بگم که دیدم داره با برق اشک نگاهم میکنه.
اروم گفتم:
_مرد که گریه نمیکنه.اونم مردی مثل داداشم...
_خوشبخت شید.
و بدون اینکه برای عکس بایستم از اتاق خارج شدم.
***************
اخر شب موقع خداحافظی وقتی همه حواسشون به خودشون بود خودمو به اکان رسوندم و گفتم:
_اکان امشب میری؟؟؟؟؟؟
خندید و گفت:
_ای بابا
_اره باور کن...
بعد با خنده گفت:
_نکنه قراره پروازم لغو شه که مدام ازم میپرسی تا بدونی خبر دارم یانه؟؟؟؟
خندیدم و گفتم:
_نه...
_فقط...
اشکم در اومد و گفتم:
_دلم خیلی برات تنگ میشه...
باز هم خندید و گفت:
_خب لباس گشاد بپوش.
خواستم جیغ بزنم که خودش فهمید و گفت:
_غلط کردم غلط کردم.....
**********************
دم خونه عروس و داماد علی نگاهم میکرد ولی من جواب نگاه منتظرشو نمیدادم.
داشتیم خدافظی میکردیم که دستمو یواشکی گرفت و گفت:
_حنا باهام قهری؟؟؟؟؟؟
سری تکون دادمو گفتم:
_نه
لبخندی زد و گفت:
_امیدوارم.
و بعد دستمو بوسید.
سرمو اوردم بالا تا ببینم کسی دیده یا نه که دیدم کسی حواسش به ما نیست.
علی اروم کنار گوشم گفت:
_میدونی اسم این عشقو باید چی گذاشت؟؟؟؟؟؟
سرموبه نشونه نه تکون دادم و گفتم:
_نه
اروم و زمزمه وار گفت:
_اشک عشق
مطالب مشابه :
اشک عشق (2) قسمت 11 ( قسمت آخر )
رمــــان ♥ - اشک عشق (2) قسمت 11 ( قسمت آخر ) - میخوای رمان بخونی؟ رمان سفر به دیار عشق ( قسمت 48
اشک عشق (1) قسمت 13 ( قسمت آخر )
رمان ♥ - اشک عشق (1) قسمت 13 ( قسمت آخر ) اشک عشق (1) قسمت 13 ( قسمت آخر ) تاريخ : یکشنبه ۱۳۹۲/۰۵/۰۶
اشک عشق (1) قسمت 13 ( قسمت آخر )
رمــــان ♥ - اشک عشق (1) قسمت 13 ( قسمت آخر ) - میخوای رمان بخونی؟ اشک عشق (1) قسمت 13 ( قسمت آخر )
اشک عشق (1) قسمت 7
رمــــان ♥ - اشک عشق (1) قسمت 7 اخر سر علی رو صدا زدم رمان اشک عشق (1)
اشک عشق (1) قسمت 4
رمــــان ♥ - اشک عشق (1 اشک عشق (1) قسمت 4 دستاش رو دو طرف رونای پاش انداخت.اخر سر سکوتمونو
اشک عشق (2) قسمت 8
رمــــان ♥ - اشک عشق (2) قسمت 8 - میخوای رمان بخونی؟ (قسمت آخر) رمان طوفان ديگر 10. رمان طوفان
اشک عشق (1) قسمت 1
رمــــان ♥ - اشک عشق (1) قسمت 1 دقیقا انتهای دو سالن اخر و چسبیده به اشپز خانه رمان اشک عشق (1)
اشک عشق (1) قسمت 8
رمــــان ♥ - اشک عشق (1) قسمت 8 رمان شراره عشق 14(قسمت آخر) رمان شراره عشق 13. رمان شراره عشق 12.
اشک عشق (1) قسمت 3
رمــــان ♥ - اشک عشق (1 اشک عشق (1) قسمت 3. پایین بود و تند تند نفس میکشید.اخر سر اروم شد
اشک عشق (1) قسمت 2
رمــــان ♥ - اشک عشق (1) قسمت 2 که سه تا پله اخر و تو تاریکی ندیدم و قل رمان اشک عشق (1)
برچسب :
رمان اشک عشق قسمت آخر