رمان آیین من

فردا صبح از ذوق دیدن سها زود از خواب بیدار شدم.رفتم حمام و بعد هم صبحانه آماده کردم، آئین هم مثل همیشه زود از خواب بیدار شد.
آئین:صبح بخیر
-صبح شما هم بخیر.این نشون دهندهٔ شروع یک روز خوب بود
آئین:عجب میزی چیدی، چند وقتی بود صبحانه درست حسابی نخرده بودم.کلی خوشحال شدم که خوشش اومده
-مامان شهلا که همیشه صبحانه هاش کامله
آئین:آره، ولی من این مدت صبحا اونجا نبودم
-پس چطور سها اونجا بود؟
آئین:بعضی وقتها سها میموند من میومدم اینجا آخه خونه بابا اینا تا بیمارستان دوره، کلاسهای منم اول وقت واسهٔ همین همینجا میموندم بهتر بود.
-چقدر تو تنبلی پس خود بابا اینا چیکار میکنن
آئین:اونا که مثل ما نیستن، دیر میرن زود میان.از حرفش خندم گرفت راست میگفت، فقط ماها بودیم که ازمون کار میکشیدن.
-میز رو که جمع کردم آماده بشم دیگه؟
آئین:آمادهٔ چی؟
-آا، برم پیش سها دیگه
آئین:ببینم من اینقدر غیر قابل تحملم؟از این سوال جا خوردم، اینجور حرف زدن واقعا از آئین بعید بود
-نه، چرا پرسیدی؟
آئین:آخه از وقتی اومدی همش یهجوری میخوای که خودت رو از من دور کنی.تنم داغ شد، اینا رو آئین میگفت، نمیدونم چه حسی داشتم اما هرچی بود که دوستش داشتم
-نه این حرفا چیه فقط دلم واسه سها تنگ شده همین
آئین:باشه آماده شو میریم دنبالش.
صبح خیلی خوبی بود، چقدر دوست داشتم من به همین زندگی هم راضی بودم، همینقدر که در کنار هم با آرامش باشیم.توی ماشین صحبت نکردیم تا رسیدیم.
-سلام مامان شهلا
مامان شهلا:سلام عروس گلم، خوبی؟
-مرسی، شما خوبید؟
مامان شهلا:ممنون، خوش آمدی بیا تو
-سها کجاست
مامان شهلا: توی سالن با بابا داره بازی میکنه.
-سلام بابا
دکتر آزادی:سلام، بیا خانوم این دختر شیطونت رو بگیر که دلش کلی برات تنگ شده.پریدم سها رو بغل کردم، همینجوری سفت به خودم فشرش میدادم و بوش میکردم، چقدر دلم براش تنگ شده بود کلی ماچش کرد، دیگه صداش در اومد، میخواست بذارمش پایین، منم گذاشتمش تا بازی کنه.
دکتر آزادی:آئین کجاست؟
-نمیدونم با من که اومد داخل ولی. . .
مامان شهلا:توی باغچست، بیا عزیزم این شربت رو بخر
-مرسی
دکتر آزادی:رابطت با آئین چطوره؟
-ای معمولی
دکتر آزادی:من احساس میکنم توی آئین تحولی ایجاد شده، تو چی فکر میکنی؟
-راستش رو بخواید به منم هم چین حسی رسیده اما نمیدونم چقدر درسته، شما چرا هم چین حسی میکنید؟
دکتر آزادی:از رفتارش معلومه، اما چند وقت پیش که واسهٔ طلاق ازش پرسیدم، گفت من قصد طلاق دادن سمانه رو ندارم از خودش بپرسید اگه خواست اقدام کنید
-دلیلش رو نگفت
دکتر آزادی:بهش گفتم اون دختر باید تکلیفش معلوم بشه، نمیتونه که اینجوری بمونه، چیزی نگفت و رفت.مامان شهلا داشت نزدیک میشد که بابا سریع گفت: کمکش کن سمانه.
مامان شهلا:خوب شیراز چطور بود؟
-عالی جای شما خیلی خالی بود
مامان شهلا:حالا انشالله میام بهت سر میزنیم
-حتما بیائد، خوش میگذار.ذهنم درگیر صحبتهای بابا بود، باورم نمیشد، احساس میکردم تا رسیدن به اون چیزی که میخواستم فاصلهٔ زیادی نداشتم اما نمیدونستم باید چطور به دستش بیارم، آئین که انگار از روی اجبار و ناچری به این کار تنن داده و بقول مهرداد ترجیح میده زندگیش رو نگاه داره ولی هنوزم، فکرش پیش آتوسا بود.از خونه مامان اینا که رفتیم تصمیم گرفتم شب برم یک سر پیش شادی.
-آئین میشه بریم یک جا من یه کادو بخرم
آئین:کادو واسه چی؟
-آخه میخوام شب برم یک سر به شادی بزنم
آئین:آهان، ولی من فکر کردم شبو بخوای بری پیش مامان اینا
-بد از ظهر میرم اونجا بعدشم پیش شادی، آخه شیفتش دیر تمام میشه
آئین:خوب چه عجلیی بذار فردا برو
-آخه خیلی دلم تنگ شده نمیتونم صبر کنم
آئین:چی بگم والله هرجور راحتی
کادو رو که خریدیم رفتیم خونه، چیزی خونه نموندیم چون سریع لباس عوض کردیم و به سمت خونه مامان اینا حرکت کردیم. آئین هم با من اومد، خونه مامان اینا که بودیم فهمیدم توی این مدت آئین چند بار به اونا سر زده، خیلی خوشحال شدم احساس سر بلندی میکردم، اینجور چیزها شاید به چشم نیاد اما واسهٔ ما زنها خیلی مهم. وقتی به خونه مهرداد اینا رسیدیم فکر نمیکردم آئین پیاده بشه.
-تو هم میای؟
آئین:اشکالی داره؟
-نه فقط. .
آئین:خوب منم میخوام بیام به مهرداد تبریک بگم
-خوب.
وای خدا میدونه چقدر از دیدنشون ذوق کردم، چقدر تغییر کرده بودن انگار که بزرگ شده بودن، چقدر سر به سرشون گذشتم، آئین هم کلی میگفت و میخندید.من و شادی برای دیدن عکسهای عروسیشون رفتیم توی اتاق و آئین و مهرداد رو تنها گذشتیم، توی این فکرها بودم که چقدر خوب اگه ما همیشه رابطه داشته باشیم و از اینجور رفت و آمد ها.
شادی:خوب بگو ببینم چه خبرا؟
-سلامتی، هیچی
شادی:هیچی؟آره جون خودت
-باور کن
شادی:چیرو که آئین اینجا نشسته داره میگه میخنده و هیچ دلیلی هم نداره؟
-خوب که چی؟
شادی:خوب یعنی اینکه چی شده که آئین اینقدر فرق کرده؟
-نمیدونم چند وقتی میشه از بعد از همون ماجراها که برات تعریف کردم. شادی همینجور داشت فکر میکرد و برای مدتی ساکت بودیم منم مشغول دیدن عکس ها
شادی:ببین سمانه من فکر میکنم یه اتفاقی افتاده و تو بیخبری؟
-مثلا چه اتفاقی؟
شادی:نمیدونم، مثلا یه صحبتی یا خبری از طرف آتوسا که باعث شده آئین اینقدر تغییر کنه
-نه، آئین که آخرین بار همون موقع که گفتم باهاش حرف زده فقط
شادی:اه خنگ خدا، تو از کجا میدونی؟شاید آئین بهت نگفته.
-با این مغز پوکت اما بدم نمیگیا، خوب حالا میگی چیکار کنم
شادی:ببین توی نگاه تو ترس از برگشت یا خبری از آتوسا کاملا پیداست، تو باید تکلیفت رو با اون روشن کنی.
-چطوری؟
شادی:خوب شاید آئین بخواد اون رو فراموش کنه، اما اگه اون یک روز برگرده یا هرچی آئین دوباره هوایی میشه، تو باید با اون حرف بزنی
-چی بگم؟بگم آئین رو ول کن، اون که خیلی وقت کرده، آئین ول کن نیستن
شادی:تو از کجا اینقدر مطمئنی؟اصلا ما از کجا بدونیم اون دختر راست میگه؟اینقدر ساده نباش، تو اول باید حقیقت رو بفهمی، من بعضی وقتها اصلا شک میکنم اون بچه مال آئین باشه
-نه اینو دیگه مطمئنم، من خودم اونا رو توی خونه دیدم
شادی:سمانه قبول کن آئین پسر اینجوری نبود، اون خیلی فهمید تر از این حرفاست که بخاطر یه صیغه محرمیت بخواد با یک دختر اینطوری برخورد کنه، اون حاضر نشد زندگی تورو تباه کنه حتا موقعیی که آتوسا رفته بود، بعد چطور با کسی که دوستش داره این کارو میکنه
-اما اون عاشقش بود، خوب مسلما دوست داشته که باهاش باشه
شادی:نمیدونم شاید، من فقط میگم هیچ چیزی بعید نیستن همهچیز ممکن، ما که اون دختر رو نمیشناسیم
-چطور پیداش کنم آخه
شادی:بابا تو و مهرداد که یه پا کاراگاهید، پیداش میکنی
-این مهرداد هم که چقدر انتن حالا باید همهچیز رو واسهٔ تو میگفت
شادی:جرأت داره نگه. با خنده برگشتیم به سالن. آئین و مهرداد هم کلی باهم گرم گرفته بودن.
مهرداد:کجا حالا دارید میرید، شام میموندید؟
آئین:دیر وقت دیگه، انشالله سر فرصت
-آره داداشی میام برای شام خیلی خوشحال نشو که میتونی از زیرش در بری
مهرداد:آهای سمانه خانوم من مثل تو نیستما
-آره میدونم فقط یادم یبار. .
مهرداد:خوب دیگه به سلامت خیلی خوشحال شدیم. من و شادی و آئین داشتیم میخندیدم
-شادی جان بعدا برات تعریف میکنم
مهرداد:آقا آئین بابا جلو خانومت رو بگیر برادر
آئین:چشم، بریم دیگه خانوم. از این حرف آئین شاخ در آوردم شادی و مهرداد نگاهی بهم کردن ولبخند زدن.
بازم توی راه ساکت بودیم، جای سها خالی بود، عصر همونجا خونه مامان اینا مانده بود. چقدر دوست داشتم میوردمش اما آئین خسته بود و راهم دور بود، بیخیالش شدم تا فردا. فردا میخواستم همرو برای شام دعوت کنم.اینجوری هم که داشت پیش میرفت خبری از درس خوندن نبود.
-آئین فردا میخوام همرو برای شام دعوت کنم
آئین:فکر خوبیه، باید بریم خرید
-خودم میرم تو که بیمارستانی صبح
آئین:اشکال نداره، نمیرم کمک لازم داری
-نه نیازی نیستن تو برو من از پسش بر میام.چیزی نگفت و بازم سکوت برقرار شد
آئین:سمانه
-بله؟
آئین:میخواستم بگم. .
.
  soshyans آئین:میخواستم بگم. . .من هنوز...
حرفشو ادامه نداد اما من که می دونستم می خواست چی بگه...می خواسته بگه من هنوزم عاشق آتی هستم...یا هنوز به فکرشم....
سرمو به پنجره ی ماشین تکیه دادم و آروم گفتم:می دونم....
بعد از چند لحظه بالاخره نگاشو از خیابون گرفتو به من نگاه کرد.کاش یه چیزی می گفت اما مثل همیشه ساکت موند.
وقتي رسيديم خونه دیگه ازون شادی چیزی تو دلم نمونده بود.کاش اصلا برنمی گشتم...داشتم ازپله های یخ زده می رفتم بالا که نمی دونم چی شد و سر خوردم...یه دفه درد خیلی بدی توی دلم پیچید...آئین که تازه ماشینو پارک کرده بود سریع اومد پیشمو گفت:چرا مواظب نیستی؟مگه نمی بینی یه وجب برف یخ زده رو این پله ها نشسته....
_تقصیر تئه...چرا این برفارو پارو نمی زنی...باربعد گردنمون می شکنه....
دستشو دراز کرد سمتم که به کمکش ازروی زمین بلند شم...اعتنایی نکردمو خودم به سختی بلند شدم.اینبار با احتیاط پله هارو بالا رفتم.دردی که به خاطر افتادن از رو پله ها داشتم در مقابل درد روحیم هیچ بود...کاش آدما احساس نداشتن...اونموقع نصف مشکلاتشون حل می شد...بعداز اینکه یه دوش کوچولو گرفتم خواستم بخوابم اما شکمم اعتراض خودشو اعلام کرد..گرسنه م بود...موهامو سشوار کشیدمو با تل بردم عقب.یه تاب کلاهدار مشکی پوشیدم با شلوارک لی...خنده م گرفت اصلا شبیه یه زن بیست و چهار ساله نبودم...بیشتر شبیه یه دختر شونزده هفده ساله بودم.
رژلب صورتیمو هم زدم رفتم آشپزخونه....آئین توی هال روی کاناپه دراز کشیده بود و داشت فیلم نگاه دمی کرد.
_شام می خوری؟
نگاشو از روی مانیتور برنداشتو گفت:چرا نخورم؟
شونه هامو بالا انداختم....یه حسی دوید تو وجودم...احساس اینکه من هنوز خانوم خونه هستم...ازین که می خوام به عنوان یه صاحبخونه آشپزی کنم لبخندی رو لبم نشست...دیر بودو نمی تونستم غذای درستو حسابی درست کنم...دلم سالادپاستا خواست....تموم کشوهارو ریختم به هم اما ماکارونی شکل دار نداشتیم....
از پشت اپن روبه آئین گفتم:آئین؟!
_هوم؟
_می ری از سوپری سرکوچه یه بسته پاستا بگیری؟
نگاشو بالاخره انداخت به من بعد چندلحظ گفت:می خوای ماکارونی درست کنی؟
_نه...سالاد پاستا...
نیم خیز شدو گفت:... خیلی وقته نخوردم...خوب شد خدا تورو واسه یه هفته واسه ما فرستاد...وگرنه این معده ی ما دیگه هیچیش نمی موند...
ازحرفش اصلا خوشم نیومد....مثل اینکه فهمید...دیگه ادامه ندادو بلندشدو رفت که حاضرشه...
زیر لب گفتم:پررو...
داشتم کالباسارو خورد می کردم که اونم برگشت.چندتا چیز دیگه هم خریده بود با دیدن پفک توش پریدم هوا:آخ جون...پفک...
سریع درشو باز کردمو خودمم نشستم روی اپن...می دونست که عاشق پفکم.با حیرت داشت به حرکات بچگانه ی من نگاه می کرد حتما با خودش فک کرده بود خدای من این چه جور زنیه دیگه...
_ااا....غذا چی پس...دیر میشه ها...
درحالیکه دهنم پراز پفک بود سرمو به معنای بی خیال یا یه همچین چیزی بالا انداختم...
پفکو از دستم کشیدو گفت:غذاااااا...
اخمامو کردم تو همو گفتم:پفکمو بده....
_مگه بچه ای؟اول غدا رو درست کن بعد هرچی خواستی بخور....من گشنمه....
مثل بچه ها لبامو غنچه کردمو گفتم:من پفک می خوام اول باید بذاری همه ی پفکمو بخورم بعد غذا....
به بسته ی خیلی بزرگ پفک نگاه کردوگفت:تا این تموم شه که سه سال طول می کشه...نوچ...تا غذارو حاضر نکنی پفک بی پفک...
دست به سینه نشستمو گفتم:پس غذا بی غذا...
و به سقف خیره شدم...همینطور که نگام به سقف بود انگار خیلی عصبیش کرده بودم بی هوا دستمو کشیدو منم که اصلا آمادگی نداشتم از روی اپن به شدت افتادم زمین....یه لحظه حس کردم زانوهام خورد شده....نمی دونم چم شد...خیلی هم درد نداشتم...شاید می خواستم یه کوچولو خودمو لوس کنم....زدم زیر گریه...همینطور ساکت ایستاده بود دست چپم تو هوا تو دستش بود.بعد از مدتی گفت:چی شد؟
با صدایی که از شدت گریه می لرزید گفتم:چی شد؟خورد شدم..نه هیچی نشد فقط تموم استخونام خورد شد....
کنارم نشستو گفت:فک می کردم تعادلتو حفظ می کنی که نیفتی....من ...ببینم پاتو دراز کن....
پامو آروم آروم دراز کردم...دستشو رو زانوم گذاشت یه کم ماساژش داد و گفت:چیزی نشده...می تونی بلند شی؟
به دستاش تکیه کردمو بلند شدم چند لحظه ایستادمو بعد گفتم:نه...می تونم وایستم...
نفس بلندی کشیدوگفت:نزدیک بود خونت بیفته گردنم...
با عصبانیت بهش خیره شدم اما یه دفعه یاد پفک افتادم که گوشه ی آشپزخونه پرت شد... انگار با هم یاد موضوع اصلی افتادیم باهم سمتش خیز برداشتیم....نمی دونم چی شد که اون این بار پاش روی کف سنگی آشپزخونه لیز خوردو منم که انتظارشو نداشتم افتادم روش....قلبم یه لحظه ایستاد...داغی نفسشو حس می کردم بعد از مدتها...
mona..scorpio تنم سفت شده بود قدرت هیچ کاری رو نداشتم بلوزم کوتاه بود و بدنم در تماس در سنگ آشپزخونه یخ کرد .. منوجه شد دستاشو زیر کمرم آورد . حالا دیگه سردم نبود بلکه گرمای دل نشینی تمام تنم رو فرا گرفته بود . کمک کرد بلند شم .
سرم رو پایین انداخته بودم . روم نمی شد بهش نگاه کنم ...
از حرکاتم خندید و اشاره ای به شکمم کرد و گفت : روده کوچیکه بزرگه رو خورد هاااا...
دست به کار شدم . کلا بی خیال پفک شدم .
ماکارونی رو آب کش کردم و با کالباس و خیارشور و ذرت و سس با بقیه ی مخلفات مخلوط کردم . گذاشتم تو یخچال کمی خنک بشه ...
آیین وارد آشپزخونه شد . سرگرم شستن ظرفا بودم که اومد سرک کشید ...
- همه شو خودت خوردی ؟ پس من چی ؟
- نه گذاشتمش تو یخچال خنک شه
درو یخچالو باز کرد و گفت : هوم ... خوب بیارش دیگه و با دستش یه دونه ماکارونی برداشت و انداخت تو دهنش
رفتم سمتش و با دست زدم پشت دستش : ناخنک ممنوع !!!
- خوب بابا بیار دیگه
به کمک آیین میز رو چیدم . آیین فوری نشست و گفت : خوب بکش که گشنمه ...
براش مقداری تو بشقاب ریختم و دادم دستش
معترضانه گفت : این چیه ؟ کمه بازم بریز ...
بازم ریختم و نگاهش کردم که یعنی بسه ؟
بیشتر ...
بازم ریختم ولی هنوز نگفت بسه
- آیین این همه رو می خوای بخوری ؟
- چیه مگه خوب گشنمه ...

باعث خوشحالی ام بود که آیین اینقدر با اشتها داره دست پختمو می خوره
بعد از تموم شدن غذا هنوز سر میز نشسته بودیم آیین تمام بشقابشو خورد . بشقاب خالی رو سمتم گرفت و گفت : دیدی همه رو خوردم ...
خندیدم چقدر دلنشین بود ...
رومو بهش کردم و گفتم : فردا یادت نره خرید دارما
- گفتم که صبح میریم خرید . حالا کیا رو می خوای دعوت کنی ؟
- خانواده هامون با مهرداد و شادی و خاله فری اینا ...
- شام چی می خوای درست کنی ؟
برام جالب بود که از این سوالا می پرسید یعنی براش مهم بود که چه جوری می خواییم پذیرایی کنیم ...
- نمی دونم گفتم لازانیا درست کنم با قرمه سبزی خوبه ؟
- آره عالیه فقط سختت نیس ؟
- نه چه سختی ...
پا شدم ظرفا رو شستم . اون شب با آرامش خوابیدم ...
صبح با صدای آیین پا شدم .
- سمانه ....
با بی حوصلکی چشمامو باز کردم . و نگاش کردم . سلام داد . لباس بیرون پوشیده بود کیفش هم دستش بود
- من باید برم بیمارستان کارم دارن ... نمی تونم بیام باهات ...
- باشه خودم یه کاری اش می کنم ...
اینقدر بی حوصله بودم که چشمامو بستم
....
....

با صدای زنگ گوشی ام بیدار شدم . نگاهی به ساعت انداختم 10 بود . اه از نهادم برخاست . یعنی اینقدر خوابیدم ؟ وای کلی کار دارم .
گوشی رو جواب دادم آیین بود ...
- الو سمانه ؟
- سلام خوبی ؟
- سلام خوابیده بودی ؟
- آره خواب موندم ...
- زنگ زدم بگم کارامو انجام دادم دارم میام خونه ... حاضر شو بریم خرید ...
- وای آیین مرسی

خدا رو شکر کردم که آیین به فکرمه . حاضر شدم و با مامان و مامان شهلا و فری جون تماس گرفتم . و خیلی کوتا ه برای شب دعوتشون کردم .
آیین اومد براش آبمیوه درست کردم و تو لیوان مخصوص ماشین ریختم و رفتم پایین .

تو ماشین نشسته بود . سوار شدم
- خسته نباشی
- مرسی ... اون چیه ؟
لیوان رو دستش دادم ... خنکه بخور بعد راه بیفت
نگاهی از سر قدردانی بهم انداخت و یه نفس لیوان رو سر کشید . در لیوان رو گذاشتم و تو داشبورد قرار دادم .
و راه افتاد
اول رفتیم میوه و صیفی خریدیم . بعد هم آیین لوازم لازانیا رو گرفت از سوپری محله هم یه مقدار خرت و پرت خریدیم .
موقع رفتن به خونه گفت : بریم یه قهوه بخوریم ؟
چشمام برق زد ... آیین ؟
- هوم ؟
- من از این بستنی قیژی ها می خوام
- بستنی ؟ تو زمستون ؟ حالت خوبه ؟
- مگه چیه ؟ خوب هوس کردم
باشه ولی الان بستنی دستگاهی نیست ها
لبامو ورچیدم و گفتم : خوب اشکالی نداره از اون پاستوریزه ها بگیر واسم ...

بستنی مو خوردم و چشمامو به بستنی آیین دوختم .
نگاهم رو دنبال کرد : چیه ؟ بازم می خوای ؟
- اوهوم
- سمانه تو چقدر جا داری ؟
- زیاد ...
- بذار برم الان برات می خرم ..
با شیطنت گفتم نه نمی خوام ...
بستنی شو سمتم گرفت و گفت : دهنی یه هاااااااااااا
بستنی رو از دستش قاپیدم ... تو دلم گفتم : تموم مزه اش به اینه که به دهن تو خورده ...
وقتی به خونه رسیدیم ظهر شده بود . برای آیین میگو سوخاری درست کردم .
ولی خودم میل نداشتم . شروع کردم به تدارک دیدن واسه شام .
آیین ظرفشو شستو گفت : کمک می خوای ؟
- خسته ای به کارت برس
- کاری ندارم که . بگو چیکار کنم ...
- لطفا این ژله ها رو درست کن بذار تو یخچال تا شب خودشو بگیره
- چشم ...
شروع کرد به کمک کردن ژله ها رو درست کرد یکی از ژله ها البالویی بود توش تیکه های مربا آلبالو ریخت
تو ی اون یکی که لیمویی سبز رنگ بود موز حلقه حلقه ریخت .
زیر لب گفتم : بابا با سلیقه ...
نزدیکای عصر بود که خورشتم رو بار گذاشتم و لازانیا رو هم گذاشتم تو فر آماده شه . خیلی هول بودم . می ترسیدم مامان اینا بیان غذام حاضر نشده باشه . گفتم فوقش دیر اومدن بعدا داغ می کنم دیگه ... آیین داشت سالاد درست می کرد . خدایی با سلیقه بود . تو تمام این مدت ساکت بودیم حرفی بهش نزدم . به سمتش رفتم و دستم رو روی کمرش گذاشتم و ماساژ دادم . - خسته شدی برو استراحت کن بقیه اش با من ...
نگاهم کرد و گفت : کاری نکردم . تو برو کم کم آماده شو ...
خونه رو گرد گیری مختصری کردم . آخه وقتی اومدم عین دسته گل بود .
چای رو هم دم کردم ... حسابی عرق کرده بودم . رفتم یه دوش سریع گرفتم ...
وقتی از حموم اومدم وارد اتاق شدم آیین داشت لباسش رو عوض می کرد .پشتشو بهم کرد در حالی که تو صداش ته مایه ی خنده بود گفت : تو چرا

با خجالت گفتم ... می شه بری بیرون ؟ ... با تخسی گفت : حالا نخوام برم چی ؟
- خوب من میرم اتاقت چون لباس باید عوض کنم ...
توجهی نکرد ... موهامو خشک کردم ... دیدم همین طوری بیخیال نشسته رو تخت داره منو نگاه می کنه ...
- خیلی خوب ...
لباسامو برداشتم و خواستم از اتاق برم بیرون که گفت : کجا ؟
لباسا رو نشونش دادم و گفتم : اینا رو می خوام بپوشم ...
نگام کرد و گفت : حالا ن..
صدای زنگ اجازه نداد حرفش رو بزنه . پاشد از اتاق خارج شد . با عجله لباسامو پوشیدم و ارایش ساده ای کردم . صدایس احوالپرسی آیین با مامان اینا میومد ...
نگاهی دوباره به آینه انداختم و با لبخندی از سر رضایت برای خوش آمد گویی رفتم ... 

mahsa.nadi -سلام خیلی خوش آمدید. مامان اینا با مامان شهلا اینا باهم رسیده بودن
مامان شهلا:سلام عروس گلم
دکتر آزادی:سلام بابا، چطوری با زحمتهای ما
-چه زحمتی خیلی خوش آمدید، بفرمایید.با مامان و بابا خودم هم سلام احوال پرسی کردم و بعد رفتم به سمت آشپزخونه، تا چایی بریزم یکم طول کشید، واسهٔ همین آئین اومد به آشپزخونه تا ببین همهچیز مرتبه یا نه
-آره تو برو پیش مهمان ها
آئین:کاری داشتی خبر کن
مهرداد و شادی با خاله فری کمی دیر کردن اما به موقع رسیدن، وقتی اونا اومدن خیلی شلوغ شد از بس که شادی سرو صدا داره، سریع بد از اومدن مهرداد اینا رفتم که میز رو برای شام آماده کنم.
مامان شهلا:بریم سمانه جان
-نه مامان تورو خدا راحت باشید کاری نیست
مامان:بذار بیام کمک مادر تعارف نکن
-نه مامان جون شما و مامان شهلا باشید
شادی:پس من چی؟
-تو هم بمون تنبل خانوم
مهرداد:دیدی؟شادی دیدی؟بد هی به من بگو تنبل نیستم، حتا سمانه هم با این مغز فندقیش فهمید
-آره آقا مهرداد، یکی طلبت، تا بعد. همه داشتن میخندیدن و خوشحال بودن که رفتم سمت آشپزخونه.
شادی:خسته نباشی
-تو اینجا چکار میکنی؟برو راحت باش
شادی:من راحتم، اینقدر هم تعارف نکن
-تعارف نمیکنم جون شادی
شادی:اوه اوه مثل اینکه خانوم خونه شدن روت تاثیر گذشته ها
-زهر مار. داشتم برنج میکشیدم و شادی برنج زعفرونی تزئین میکرد روش
شادی:خوب چه کارا کردی؟
-هیچی کار خاصی نکردم
شادی:وای این باز خنگ شد، در مورد، و صداش رو آرومتر کرد، آتوسا چه کار کردید؟
-دست از کار کشیدم، هیچی. شادی هم دست از کار کشید و من رو نگاه کرد
شادی:سمانه تو وقت زیادی نداری، چند روز دیگه باید برگردی
-آره اصلا حواسم نیست از وقتی که اومدم همش حس میکنم انگار قرار واسه همیشه اینجا بمونم همش یادم میره که فقط یه مهمونم
شادی:فردا بیا خونه ما تا من و تو با مهرداد ببینیم باید چه کار کنیم. داشتیم به هم نگاه میکردم که صدای خنده مارو به خودمون آورد
مهرداد:نگفتم جون آئین اینا الان دارن حرف میزنن اصلا یادشونم رفته قراره به ما شام بدن، بابا شادی خانوم سمانه خانوم یکم این فّک رو استراحت بدید.
-تو باز شایعه درست کردی
مهرداد:شایعه چیه خودمون دیدیم الان خوب شاهد دارم، آئین خان دریاب مارو
آئین:این دفعه استثناً با مهرداد موافقم و با خنده سرش رو انداخت پایین من و شادی که دیگه مرده بودیم از خنده
شادی:باشه دیگه برید زشته ما هم الان کارمون تمام میشه
میز رو با سلیقه چیدیم، اینقدر که من و شادی محو تماشاش بودیم.
شادی:میگم ما اینقدر خوش سلیقه بودین خودمون خبر نداشتیم
مهرداد:اگه نبودی که من رو انتخاب نمیکردی
-شما باز اینجا چکار میکنید
آئین:اومدیم اثر هنری شما رو تماشا کنیم
شادی:پس کوو بلیتتون
مهرداد که داشت ناخونک میزد گفت:حالا بدن حساب میکنیم من و شادی با هم داد زدیم:مهرداد
مهرداد:باشه بابا چیه ترسیدم
-خوب دیگه برید به مامان اینا بگید شام حاضر
آئین:نه یه لحظه صبر کنید و رفت. با تعجب به هم نگاه کردیم
مهرداد:واا این چرا اینجوری کرد. آئین رو دیدیم که دوربین به دست اومد، بازم با تعجب به هم نگاه کردیم دیگه داشت چشممون در مییومد
آئین:چرا اینجوری نگاه میکنید، خوب میز قشنگ شده گفتم عکس بگیریم. از خوشحالی نزدیک بود سکته کنم باورم نمیشد این آئین باشه، کلی عکس انداختیم، من و آئین ۲تا عکس انداختیم یکیش که هرکم یک طرف میز بودیم یکی دیگه هم کنار هم ایستاده بودیم
دکتر آزادی:باه، شما ما پیر پاتال هارو گشنه گذاشتید دارید عکس میگیرید
مهرداد:دکتر قربون دستت یه عکس ۴نفری از ما بنداز
دکتر آزادی:چشم، امر دیگه باشه
همه از غذا تعریف کردن مخصوصاً بابا خودم با بابای آئین، مامان شهلا کلی عروس گلم و اینا گفت. توی چشمهای آئین برق غرور و سر بلندی پیدا بود.
مهرداد:بیچاره آئین
آئین:چرا؟
مهرداد:دست پخت سمانه اینقدر خوب که من مطمئنم تا چند وقت دیگه از در توی نیای. همه از این مثل خندیدن
آئین:چشمت در بیاد مهرداد
مهرداد:عا. . .دلت میاد. . شادی شنیدی به شوهرت چی گفت؟
شادی:حقت بود. بازم همه زدن زیر خنده
میز رو جمع کردیم، خاله و مامان کلی اصرار کردن که ظرف هارو بشورن اما من و شادی نذاشتیم، میخواستیم آماده شستن بشیم که مهرداد و آئین اومدن آشپزخونه
مهرداد:طیّ مذاکرهٔ من و آقای آئین آزادی به این نتیجه رسیدیم که شما خانومها گناه داشته و ما قبول زحمت میکنیم که در شستن ظرفها بهتون کمک کنیم. از طرز حرف زدنش خندم گرفته بود و آروم میخندیدم اما شادی هم چین کفری بود از دستش
شادی:خوب پس حواستون باشه تمیز بشورید وگرنه باید دوباره بشورید. آئین دیگه نتوست خودش رو کنترل کنه و بلند خندید.
وای چه شب خوبی بود، آئین و مهرداد بیشتر انگار بازی میکردن تا ظرف بشورن کلی بهشون خوش گذشت به پیشنهاد شادی ازشون عکس گرفتیم.شب عالی بود، اینقدر خستم بود که نفهمیدم کی و کجا خوابم برد.

mona..scorpio فردای اون روز بیدار شدم آیین سر کار رفته بود . دیشب سها رو پیش خودم نگه داشتم . دیگه دلم نیومد نیارمش خونه . ولی به مامان خیلی عادت کرده بود . در واقع بیشار بچه ی مامان بود تا بچه ی من تو این مدت که من نبودم مامان مامانش شده بود . به من دیگه نمی گفت ماما می گفت : سمی
با سها صبحونه خوردیم و یه کم به سر و وضع خونه رسیدم . تلفنی به شادی گفتم که میام اونجا اونم گفت مهرداد خونس ...
آماده شدم و با سها به خونه مهرداد رفتیم .
شادی سها رو بغل کرد و رفتن با هم بازی کنن تا من و مهرداد راحت تر حرف بزنیم .
مهرداد شروع کرد : خوب اینطور که بوش میاد رفتار آیین خیلی عوض شده . به نظر من رنگ و بوی عشق گرفته ...
نه مهرداد تو اشتباه می کنی آیین حرفی به من نزده . آیین یه کلمه ی محبت آمیز به من نگفته ...
- دیگه داری بی انصافی می کنی . کی دیده بودی آیین با تو عکس بندازه یا این همه شوخی کنه ؟
- خوب قبول دارم که خیلی عوض شده اما من امید ندارم . به خدا مهرداد خیلی تلاش کردم تو این چند روزه نطقش رو باز کنم ولی نشد
- از آتوسا سوال نکردی ؟
- راستش ترسیدم . حرف آتوسا بشه جرقه می زنه . اون هنوز آتوسا رو دست داره
- بهت هم گفتم اون دو دله . هنوز نتونسته با خودش کنار بیاد . نمی دونه چی کار کنه
- آتوسا بهم گفت آیین گفته ازش متنفره ولی من باور نمی کنم چطور اون همه عشق و علاقه یه دفعه به نفرت تبدیل می شه ؟
- سمانه ما باید آتوسا رو پیدا کنیم . باید سر از کارش در بیاریم ببینیم واقعا اون ازدواج کرده ؟ واقعا بچه داره ؟
- نمی دونم نمی دونم . مهر کمکم کن تو بد برزخی گیر افتادم ...
- نباید خودتو ببازی تو باید تمام تلاشت رو بکنی آیین الان مثل کسی می مونه که رو ی یه پل وایستاده . سرنوشتش به تکون های اون پل بستگی داره . تو برای آیین اون پلی
- مهر بعضی اوقات می گم کاش برگردم این یه سال باقی مونده رو هم تهران باشم ولی هنوز تکلیفم با آیین مشخص نیست می ترسم پسم بزنه . هر بار که اتفاقی بینمون می افته آخرش می گه فکر نکن از عشق بوده ها
-سمانه کمکت می کنم قول میدم تا وقتی که اینجا هستی تکلیفتو با خودت روشن کنم .
لبخندی از سر قدردانی نثارش کردم . شادی و سها هم اومدن و شادی کلی دلقک بازی درآورد . ناهار رو با اونا خوردم خیلی چسبید ولی مدام دلم هوای آیین رو می کرد چقدر شادی و مهرداد خوشبخت بودن ...
مامان زنگ زد و اصرار کرد که سها رو ببرم خونه شون . خیلی بهش عادت داشت . وقتی به سها گفتم می خوایم بریم پیشم مامان گفت : مامان دوست دارم . اون خوبه ...
سها رو به مامان سپردم و رفتم خونه . آیین نیومده بود . نامه ای از صندوق پستی مون زده بود بیرون کنجکاو شدم که ببینم چیه ؟
پشت نامه با خط خوانایی نوشته بود خدمت آقای آیین آزادی ...
یعنی کی به آیین نامه داده بود ؟
نامه حسابی مهر و موم شده بود ترسیدم بازش کنم . ولی داشتم از فضولی می مردم که تو نامه چه خبره . نامه رو برداشتم . تا وسط راه پله اومدم ولی به حسی مانع از این شد که نامه رو بردارم ... گذاشتمش سر جاش تا خود آیین ببینه و برداره . دوست نداشتم در نظرش فضول جلوه کنم ...
رفتم خونه . خیلی خسته بودم . لباسامو درآوردم و رو تخت پریدم . نفهمیدم کی خوابم برد . وقتی چشمامو باز کردم هوا سرد بود . برگشتم دیدم آیین کنارم خوابیده کی اومده بود که من نفهمیدم . چشاش باز بود داشت نگاهم می کردم خواب آلود گفتم : خیلی سردمه آیین
لبخندی زد و دستشو دراز کرد و منو به سمت خودش کشوند و تو بغلش جای داد . مطبوع ترین بخاری دنیا بود ...
از گرماش دوباره به خواب رفتم . با تکان های آیین بیدار شدم .
- سمانه پاشو چقدر می خوابی ؟ حوصله ام سر رفت ...
خمیازه ای کشیدم و از جام بلند شدم ... ساعت چنده ؟
9 ، پاشو بیا شام بخوریم ...
خندیدم و با لوندگی گفتم : مرسی عزیزم شام درست کردی ؟
اخم دل نشینی کرد و گفت : نه پیتزا سفارش دادم
کاملا از جام پریدم و گفتم : آخ جون عمو میرزاااااااااااا
من پیتزا خیلی دوست داشتم و بهش می گفتم عمو میرزا مثل خیلی چیزای دیگه که اسم روش گذاشته بودم ...
از گردن آیین آویزون شدم و گفتم مرسییییی آیین خیلی وقت بود نخورده بودم . یه بوس کوچولو از لپش کردم و راه افتادم به سمت دستشویی ... چشمام پف کرده بود . صورتم رو شستم . و رفتم سر میز نشستم و پیتزامونو خوردیم . همراه پیتزا برامون یه جایزه هم آورده بودن آخه تو اون پیتزا فروشی اشتراک داشتیم
- این چیه آیین ؟
- به هوای سها دادن مال بچه هاس .
باز کردم پازل بود . ریز بود و تکه های زیادی داشت . با هم شروع کردیم به درست کردنش . خیلی سخت بود . چند بار دستامون به هم خورد که انگار بهم برق وصل کردن نمی دونم چرا نسبت به آیین این حس رو داشتم
تنها دغدغه ام اون نامه بود . نمی دونم چرا احساس خوبی بهش نداشتم . یعنی چی بود توش ؟
soshyans نمی دونم چی شد که یه دفعه گفتم:آئین...بابات می گفت...می گفت وقتی درباره ی طلاق باهات صحبت کرده...گفتی...گفتی...نمی خوای طلاقم بدی....
چندلحظه خیره به پازل موند بعدش سرشو بالاگرفتو به من نگاه کرد:خب؟
_خب...خب...مگه تو ازم متنفر نیستی؟اونوقت...اونوقت.....چرا حاضر نیستی...
حرفمو قطع کردوگفت:اونبارم بهت گفتم من حوصله ی این درگیری های طلاقو ندارم...وقتشم ندارم...تو اگه ناراضی هستی برو کارارو انجام بده....قول میدم واسه دادگاه بیام....!
بعد ازاین حمله ی ناگهانیش به سختی آب دهنمو قورت دادم وبلند شدم که برم.
_کجا؟!
_میرم مسواک بزنم بعدشم بخوابم...خسته م!
_توبرو منم میام....
دهنم بازموند...اما با دقیق شدن تو کلماتش یه دفعه ترسم گرفت...نکنه....چندلحظه همونطور اونجا ایستادم که دیدم داره با بهت نگام می کنه:خشکت برده؟
_هوم..نه ...نه ...داشتم...داشتم...هیچی
و سریع رفتم داخل اتاقمون...باید چی کار می کردم...زانوهام می لرزید...بعد از اینکه چند دور توی اتاق چرخیدم تصمیم گرفتم مثل همیشه برخورد کنم ...لباس خوابمو پوشیدم...نمی دونم چرا به جای اینکه پوشیده ترینشونو انتخاب کنم درست اونیو انتخاب کردم که نازک و باز بود....نمی دونم اصلا چرا داشتم خودمو گول می زدم...یه لباس خواب نباتی رنگ بود از جنس ساتن و تا بالای زانوم بود.،قسمت شکمش هم توری بود.توی آینه که خودمو دیدم خجالت کشیدم تا اومدم درش بیارم در اتق باز شدو منم از خیر درآوردنش گذشتم همونطوری خزیدم توی تخت.لامپو که خاموش کرد منم همزمان آباژورو روشن کردم .تی شرتشو درآوردو اونم اومد توی تخت....هردومون داشتیم به سقف نگاه می کردیم.قلبم تند تند میزد....
_امتحان پره رو کی میدی؟
_یه ماه دیگه
_چیزی خوندی؟
خندیدمو گفتم:نه
_تنبل خانوم...اگه بیفتی باید دوباره دوره ی استاژریو بگ÷رونی...
_می دونم...خب چی کار کنم...÷هنم اصلا واسه درس خوندن متمرکز نمیشه...اونا تئوریشون عالیه...فک کنم نفر آخر شم
خندید.
_اگه بشینی به جای آرایشگاه رفتن...(همزمان یه تیکه از موهامو گرفت بالا)...درس بخونی مطمئنا نفر آخر نمیشی...
مثل بچه ها اخم کردم و لبامو غنچه کردم:باشه...من دیگه نمی رم آرایشگاه...ببینم کی شاکی میشه...؟
_هه هه ...من که اصلا برام مهم نیست...
_آها...پس عمه ی من بود می گفت چه قد موهات خوب شده...
_خب دیگه...من بهت انرژی مثبت خواستم بدم...
پشتمو بهش کردمو گفتم:تازه می خواستم ماه دیگه موهامو شرابی کنم....
_بچه جون به فکر موهاتم باش...
_هستم...فردا خونه ای؟
_واسه چی؟
_بریم من یه کوچولو لباس و اینجور چیزا بخرم...
_خودت چرا نمی ری؟
ساکت شدمو بعد از چند ثانیه گفتم:باشه...خودم میرم...
نمی دونم چرا یه دفعه انقدر دلخور شدم...مگه آئین همیشه همینطوری نبود...
نمی دونم چه قد توی سکوت گ÷شت تا اینکه برخلاف حدسی که زده بودمو فک می کردم خوابیده گفت:این لباس خوابو تنت ندیده بودم....
یه دفعه ای با ترس به سمتش برگشم...گر گرفت بودم..
_هوم؟..این..توی وسایلام بود..ازونجا خریدم....
دستشو رو پهلوم گذاشت...یه لرز دلنشینی کل بدنمو گرفت...به سختی نفسس می کشیدم،توی اون سرما تقریبا داغ شده بودم....
دستش رو پهلوم بود خیر خیره صورتمو نگاه می کرد...نگاش که سرخورد رو لبام کمی خودمو به سمت عقب کشیدم....
_دیروقته..به...بهتره بحوابیمو همزمان آبازور کنارمو خاموش کردم.بلافاصله آباژور کنار خودشو خاموش کرد:چه موقع خوابیدنه...؟!
_ساعت دو نصف شبه..باید بخوا....
حرفمو بریدو گفت:اینموقع شب وقت خوابیدن بچه هاست...نه ما....
دستم رو دستش که روی پهلوم بود گذاشتم...می خواستم دستشو بردارم...ولی انگار اختیار بدنم دست مغزم نبود! دستاشو محکم فشاردادم...!
 
mona..scorpio چشمامو بهش دوختم و گفتم : قبول نیست هر وقت به نفعته من بزرگ می شم ولی همیشه می گی من بچه ام ... و لبامو ورچیدم .
خندید و دستشو بیشتر دور کمرم حلقه کرد و گفت : خوب بچه ای دیگه ... نگاه کن چطوری لب ورچیدی ؟
- خوب دیگه من بچه ام ؟ خودت الان گفتی بچه ها الان خوابن پس شب بخیر و خواستم پشتمو بهش بکنم ولی دستاش خیلی قوی تر از من بود ... هر کاری می کردم نتونستم از چنگش رها شم ...
منو سمت خودش کشوند خیلی نزدیک . داشتم گر می گرفتم ...
- خوب ببخشید حالا .... شما بزرگی ... خیلی بزرگ
و خواست لباشو رو لبام بذاره که گفتم : آیین من خرم ؟
خندید و گفت : نه من خرم ...
تا اومدم حرفی دیگه بزنم لبامو با لباس بست و حق هیچ اعتراضی بهم نداد .
دیدم دوباره دستش به طرف لباس خوابم رفت ...
هول گفتم : آیین حواست باشه کلی پولش رو دادم ...
خندید و گفت : نترس اون قدرا هم وحشی نیستم . اون دفعه اذیتم کردی . ببین الان که اذیتم نکردی چقدر خوبه ؟ منم خوب باهات تا می کنم ...

تو دلم گفتم : من حاضرم هیچ وقت اذیتت نکنم به شرطی که همیشه کنارم باشی ...
فردا صبح که از خواب بیدار شدم آیین حمام بود . به لباس خوابم که کنار تخت افتاده بود نگاه کردم . با یاد آوری دیشب عرقی روی پیشانی ام نشست . لباسامو عوض کردم .
داشتم موهامو شونه می کردم که آیین از حموم اومد بیرون ...
سلام کردم
- سلام صبح بخیر

مثل اینکه سر حال بود و منم خوشحال بودم آخه هر بار با اخمی می دیدمش . منتظر حرف تکراری که هر بار میزنه بودم : کار من از روی علاقه نبود ...
ولی خوشبختانه چیزی نگفت و من از این بابت خیلی خوشحال شدم ...
بعد از خوردن صبحانه رفت تو اتاق و دقایقی بعد لباس پوشیده اومد بیرون
- سمانه من میرم بیمارستان . عصر میام دنبالت بریم خرید
- ممنون زحمتت می شه
- نه خداحافظ

وقتی رفت دیدم موبایلشو جا گذاشته . دویدم تو حیاط و گوشی رو بهش دادم .
گوشی رو گرفت و با خنده گفت : یه کم درس بخون تا عصر راه دوری نمیره هاااا
خندیدم و گفتم : ببینم چی میشه
بعد از رفتن آیین قلبم گرفته شد . فردا شب پرواز داشتم . چقدر زود یک هفته گذشت .
خواستم برم بالا که دوباره چشمم به صندوق افتاد . نامه هنوز داخلش بود .
نمی دونم چرا یه حسی می گفت باید این نامه رو بخونم با اینکه اسم آیین روش نوشته شده بود .

مانند گناهکاری که در حال ارتکاب جرم است نامه رو برداشتم و زیر بلوزم پنهان کردم .
رفتم بالا و درش رو آروم باز کردم جوری که معلوم نشه قبلا باز شده ... تاریخ بالای نامه مربوط به یک ماه پیش بود یعنی آیین ا ماه بود اونو نخونده بود . کنجکاوتر شدم ...
چیزی که تو نامه نوشته بود هوش از سرم پروند ...


جناب دکتر آزادی
سلام

نمی دونم باید خودم رو معرفی کنم یا نه ؟ ولی اینکارو می کنم چون اگه این نامه از طرفه کسی باشه که می شناسینش مطمئنا راحت تر می تونید باورش کنید تا یه غریبه ...
من نیلا هستم دختر عموی آتوسا ... چند بار منو دیدید . در واقع من خواهر شوهر آتوسا هستم .
توانایی مقابله با شما رو نداشتم فکر می کردم نامه نوشتن راحت تر است ولی اشتباه می کردم .
حرف هایی دارم که نمی دونم خوشحالیتون می کنه یا ناراحت ؟دلیل من برای نوشتن این نامه همسرتون سمانه بود . چند وقت پیش با اتوسا و به شیراز رفته بودیم که خیلی اتفاقی خانم شما رو دیدیم . آتوسا باهاش حرف زد گفت که دیگه با شما نیس . همسر نجیب و خانمی دارین . مطمئنا عشقش به شما واقعیه ولی غم بزرگی تو چشماش دیدم . غمی که نفهمیدم چیه ؟
این بود که تصمیم گرفتم حقیقت رو به شما بگم ...
راستش چطور بگم ؟ بچه ای که آتوسا به دنیا آورد بچه ی شما نبود . شاید باورش براتون سخت باشه اما خود آتوسا هم اینو نمی دونست . تا اینکه بچه به دنیا اومد . آتوسا شک داشت بچه ی شما باشه ولی به این حساب گذاشت که مال شماس .
حرف منو بد برداشت نکنین . اون دختر هرزه ای نیست .
آتوسا وکیارش خیلی وقت بود با هم صیغه بودن یعنی قبل از شما .... از نوجوونی . به خاطر راحتی تو خانواده چون خانواده ی ما به حجاب خیلی اهمیت می دادن . همین ...
بعد از اومدن کیارش آتوسا باهاش رابطه داشته . البته چیزی به شما نگفت . چون می ترسید .
آتوسا واقعا فکر می کرد اون بچه متعلق به هر دوتونه کیارش هم این موضوع رو به خاطر علاقه اش به آتوسا پذیرفت . ولی چند ماه بعد از تولد شروین آتوسا به سرش زد که آزمایش ژنتیک ببرتش . آزمایش پدر بودنکیارش رو تایید کرد ....

نامه از دستم افتاد ... نمی دونم باید از شنیدن این حرفا خوشحال می شدم یا ناراحت ؟
وای آتوساچه طور تونسته بود . نگران آیین بودم . از عکس العملش می ترسیدم .
نامه را مثل قبل تا کردم و در پاکتش جا دادم .
تصمیمم رو گرفتم ... آره آیین باید می فهمید ...
نامه رو پشت در حیاط انداخت که قابل دیدن باشه ...
همه ی فکرم درگیر این موضوع بود تمرکز نداشتم . یعنی آیین چه برخوردی می کرد ؟

عصر آماده شدم و منتظر آیین شدم . صورتم خیلی رنگ پریده بود . کمی رژگونه زدم و تو آینه لبخند زدم . سمانه چیزی تا خوشبختی نمونده ...
بعد زهر خندی زدم .و گفتم : دختره ی خوش خیال !!!

آیین اومد . رفتم پایین . دم در وایستاده بود و نامه تو دستش بود . خیلی سعی کردم که خودم رو خونسرد نشون بدم ...
- سلام خسته نباشی
- ممنون حاضری
- اوهوم ... اون چیه دستت ؟
- نمی دونم واسه ی منه ... حالا بریم بعدا می خونمش ...

خدا رو شکر کردم که زیاد واسش مهم نبود که زودتر باز کنه چون اونجوری واقعا کوفتم می شد ...
نامه رو رو داشبورد انداخت و راه افتاد ...
با هر بار افتادن نگاهم به نامه حالم بد می شد ...
آیین متوجه شدو گفت : چیزی شده ؟
- نه هیچی یه کم حالت تهوع دارم
حالت نگاهش عوض شد . نمی تونستم معنی شو بفهمم . با تصور اینکه داره به چی فکر می کنه داغ کردم یعنی می شه یه روز من و آیین هم ....
باز گفتم : خفه شو دیوونه ...

کلافه بودم . صدای آیین اومد - می خوای بریم اول یه چزی بخوریم ؟ نهار چی خوردی شاید مسموم شدی؟
- نهار نخوردم
- چرا ؟ دوست داری مریض شی ؟
- نه میل نداشتم .
کنار یه رستوران نگه داشت ... برام ساندویچ خرید و آورد تو ماشین ...
- اینو بخور تا برسیم ...
تشکری کردم و با بی میلی گاز کوچکی از ساندویچ زدم . بیشتر از یک چهارمش رو نتونستم بخورم ...
روکشش رو کشیدم و گذاشتم رو داشبورد . رو به آیین کردم و گفتم : مرسی
نگاهی کرد و گفت : دیگه نمی خوری ؟
سرم رو تکون دادم ...
آخه هیچی نخوردی که
و ساندویچ رو برداشت و در مقابلش چشمان حیرت زده ی من با گازهای گنده همه شو خورد ..
از اینکه از جای گاز من خورد غرق خوشحالی شدم . منم دیوونه مااااا
با هم به یه پاساژ رفتیم . برای سحر و زهره جون یه دست لباس مجلسی خریدم ...
و برای علی جون هم یه قاب عکس ...
به عمد واسه ی سهند چیزی نخریدم . می دونستم آیین نسبت بهش حساسیت داره و منم نمی خواستم این یه روز باقی مانده ام خراب بشه .
پشت ویترین مغازه ای یه لباس شب خیلی خوشگل دیدم . فکر کردم برای عروسی سحر بگیرمش . البته تا عروسی خیلی مونده بود . ولی لباسه خیلی چشممو گرفته بود .
پیراهن دکلته ی مشکی بود که کمر کرستی و دامن پف پفی داشت ... و روی دامن سنگ دوزی بود .
به آیین نشونش دادم و گفتم : چه قشنگه ...
چیزی نگفت . وارد مغازه شدم و از فروشنده اون پیراهن رو خواستم
بهم داد و وارد پرو شدم . آیین پشت سرم اومد . چهره اش گرفته بود . کیفمو بهش دادم و رفتم داخل
لباس رو که پوشیدم وباورم نمی شد این من باشم . خیلی زیبا بود تو تنم خوابیده بود . و با پوست سفیدم تضاد جالبی ایجاد کرده بود .
آیین بی حوصله در زد و گفت : پوشیدی ؟
- درو باز کردم و چرخی زدم و گفتم : خوبه ؟
آیین مات و مبهوت داشت منو نگاه می کرد . چشماش برقی زد و گفت ... شبیه عروسکا شدی ...
باورم نمی شد این حرف آیین باشه . لبخندی زدم .
اخماشو تو هم کرد و گفت : ولی خیلی لختیه ... واسه عروسی خوب نیس نمی خوام مردا اینطوری ببیننت
از اینکه نسبت بهم غیرت داشت رو ابرا پرواز می کردم . نمی دونم چی شد که از دهنم در اومد ... خوب واسه تو می پوشم ...
آیین مبهوت نگاهم کرد ... فهمیدم که دیگه زیادی حرف زدم . درو اتاق پرو رو محکم بستم ... از دست خودم دلخور شدم. .
لباس رو درآوردم در حالیکه با حسرت نگاهش می کردم از اتاق پرو اومدم بیرون
لباس رو به فروشنده دادم و کیفم رو از دست آیین بیرون کشیدم و از مغازه اومدم بیرون ...
احساس سر افکندگی می کردم الان آیین با خودش میگه ....
به من چه هر چی می خواد بگه ...
یه مقدار راه رفتم ولی خبری از آیین نبود . برگشتم دیدم یه جعبه ی بزرگ دستشه و از مغازه داره میاد بیرون ..
اومد به سمتم ... و نگاهی بهم انداخت و گفت : مبارکه ...
نگاهش کردم و گفتم : خریدیش ؟
سرش رو تکون داد . کنترلم رو از دست دادم همون جا وسط پاساژ خودمو انداختم گردنش و لپشو بوس کردم ... وای مرسی آییییین مرسی ...
اخمی کرد و گفت : خوب بابا بچه بازی در نیار زشته آبرومون رفت ...
سرم رو پایین انداختم ...
با شیطنت گفت ... البته توام یاد قولت باشی هاااااا
عجب غلطی کردم . پر رو چه به روم هم میاورد ...

شام رو بیرون خوردیم و وقتی به خونه اومدیم سریع رفتم بالا چون احتیاج مبرمی به دستشویی داشتم . از دستشویی که اومدم آیین اومده بود بالا خریدا هم دستش بود . نگاهی به جیب کتش انداختم نامه اون تو بود ... به روی خودم نیاوردم در حالیکه واقعا داشتم داغون می شدم .
لباسامو با آرامش عوض کردم نمی دونم چرا می ترسیدم برم سراغ آیین .
حدود 1 ساعت تو اطاق بودم ولی خبری از آیین نشد . نگران شدم . رفتم تو هال نبود . رفتم به اتاقش ...
آیین عصبی طول اتاق رو راه می رفت و سیگار می کشید . برام خیلی جالب بود . ایین هیچ وقت سیگار نمی کشید . یکی دو بار بیشتر ندیده بودم بکشه ولی روی میزش ته مونده ی 7 تا سیگار بود .
نگران نگاهش کردم و گفتم : آیین چیزی شده ؟
نگاهم کرد . ترسیدم .
دوباره عصبی راه می رفت . همون طور وایستاده بودم و نگاهش می کردم اون هم توجهی نداشت که من اونجام ...
سیگار دیگری از جعبه در آورد . خواست به لبش نزدی


مطالب مشابه :


رمان آیین من

دانلودرمان آیین من. سلام مهسان جان آیین من روکامل گزوشت حالا من دانلودشم گزوشتم




رمان آیین من

رمان ♥ - رمان آیین من 59-دانلودرمان( اُ ) 60-دانلودرمان( اَ ) 61-دانلودرمان( ب ) 62-دانلودرمان( پ )




رمان آیین من

دانلودرمان روزای - آیین من نیومدم شربت بخورم اومدم حرفاتو نذاشت حرفم تموم بشه که دادش




آیین من (13)

رمان ♥ - آیین من (13) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان دانلودرمان آیین من,




رمان آیین من

دانلودرمان روزای آیین هم بدون اینکه به من توجهی بکنه با همون که موقع ورود دیدم داره صحبت




آیین من (قسمت آخر)

♥ رمان رمان رمان ♥ - آیین من (قسمت آخر) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی




رمان آیین من

دانلودرمان روزای (با هر کلمه حرف زدن من آیین عصبانی تر میشد و من میترسیدم.




رمان آیین من

دانلودرمان روزای رمان آیین من. رمان یک شنبه ی غم




رمان آیین من

دانلودرمان روزای آیین با حالتی گیج به من نگاه میکرد اما هنوز حرفم تموم نشده بود که پاشد و




رمان آیین من

دانلودرمان با تصور اینکه داره به چی فکر می کنه داغ کردم یعنی می شه یه روز من و آیین هم




برچسب :