رمان زندگی غیر مشترک - قسمت 1

فصل اول :
صدای همهمه که جلوی خانه باغ اقا بزرگ به گوش می رسید باعث شد گام ها سریعتر به دنبال هم روان شوند. با تعجب نگاهش را میان پرده های سیاهی که روی دیوار اویخته شده بودند می گرداند.
در باورش هم نمی گنجید پدر بزرگ داشته باشد... ؟!
بد تر از همه اینکه در طی بیست و چهار ساعت فهمیده بود پدر بزرگ داشته است اما اینک او مرده است.
نفسش را فوت کرد. با نگاه به برادرش برنا که ارام اشک می ریخت وچهره ی خیس مادر و چهره ی مغموم پدر سعی داشت بفهمد چقدر واقعی است که یک پدر بزرگ داشتن ... پدر بزرگی که حالا مرده است... و حالا که نیست باید باورش کند که هست یا لا اقل بود.

برنا چنان میگریست که انگار او این مرد را می شناخت.
اهسته زیرگوشش پرسید: تو میدونستی؟
برنا اشکهایش را پاک کرد وگفت : اره... تو یادت نیست.... خیلی کوچیک بودی که ما از تهران رفتیم...
بلوط اهی کشید. همیشه شناسنامه اش که صادره از تهران بود برایش یک افتخار بین همکلاسی هایش محسوب میشد. و اینکه هیچ وقت لهجه ی شیرازی نداشت هم یکی دیگر از امتیاز هایش بود...
با این حال بی توجه به خستگی اش که از ظهر دیروز که از شیراز به تهران امده بودند
و در تنش مانده بود وارد خانه باغ شد.
یقه ی پالتویش را بالا داد و هم پای برنا راه می امد و به باغ مینگریست. پاییز، بودنش را زیادی فریاد میزد. درختان لخت بودند. فضا هم بی روح و سیاه و سرد بود.
مسیر طویلی طی شد تا به یک ساختمان دو طبقه ی قدیمی کلنگی رسیدند. جلوی در یک مرد قد بلند با موهای جو گندمی ایستاده بود. سر تا پا سیاه پوشیده بود. ابروهای کلفت و بهم پیوسته ای داشت. فاصله ی ابرو با چشمهایش کم بود وخشونت را در چهره اش به رخ میکشید. اما انقدر شکسته و گرفته به نظر می امد که خیلی روی چهره ی عبوسش تمرکز نکرد.
مرد به سمتشان چرخید. با تماشای برنا که تقریبا هم قامت خودش بود او را محکم به اغوش کشید.
مرد زیر گوش برنا گفت: چه قدر بزرگ شدی پسرم...
برنا با صدای خفه ای گفت: تسلیت میگم عمو جان...
عمو؟! عجب واژه ی غریبی بود؟ عمو... یعنی او عمو داشت؟ نفسش را مثل پوف خارج کرد. بیست و دو سال از پدرش هیچ چیز نمی دانست حالا فهمیده بود یک پدر بزرگ دارد که فوت شده یک عمو... خدا اخر و عاقبت این سفر را به خیر بگذراند.
مرد رو به پدرش می نگریست. انگار زمان ایستاده بود. هیچ شباهت فاخری با هم نداشتند.
چهره ی پدرش با چشمان درشت قهوه ای و پر چین شکن بود ... موهای لخت قهوه ای که ریختنش کمی به وسعت پیشانی اش افزوده بود.
دو مرد تنها به دست دادن ساده ای اکتفا کردند. مرد رو به مادرش گفت: خوش اومدید ریحان خانم....
ریحان خانم اهسته گفت: تسلیت میگم اقا بهادر... غم اخرتون باشه...
بهادر؟ یعنی نام عمویش بهادر بود؟!
بهادر به بلوط خیره شد. دختر بلند قامت و کشیده ای که اندام ظریفش در حجم پالتوی سیاهی گم شده بود. صورتش ازسرما به سرخی زده بود.
چشمهای ابی ساده اما کشیده اش در حصار مژه های قهوه ای تیره ... زیر ابروهای خرمایی می درخشیدند.
بینی تازه عمل شده ی سربالا ... با پوست روشن و مهتابی و موهایی که ترکیبی از سه رنگ مشکی و قهوه ای روشن وتیره بود که کمی از زیر کلاه مشکی اش بیرون زده بودند هارمونی داشت... در انتها لبهای برجسته و چانه ای متوسط که ختم صورتش بود... چکمه های مشکی ساق بلندش قاب ساق پاهایش بود... دستش را برای اغوش گرفتن او گشود.
بلوط تنها دستش را دراز کرد و اهسته گفت: تسلیت میگم...
بهادر ماتش برد. چشمان بی حالتش مثل یخ بودند.فهمیدن اینکه بلوط مانند برادرش است اصلا سخت نبود. دستش را گرم فشرد وگفت: خوش اومدی عمو جان....
بلوط در دل پوزخندی زد. با عمویش مشکل داشت. وای به حال جانش!!!
بهادر از جلوی در کنار رفت و هر چهار نفر وارد خانه شدند. بوی حلوا و گلاب کل خانه را فرا گرفته بود. چند زن در خانه می چرخیدند. مشخص بود که مراسم هنوز به طور جدی اغاز نشده است.
بهادر رو به دخترش ویدا گفت: ویدا جان... سودی کجاست؟
ویدا به بلوط نگاه میکرد ... در همان حال صدای مادرش امد که گفت:اینجام بها...
و او هم نگاهش روی ریحان توقف کرد. بعد از بیست سال... به سمت ریحان قدم برداشت وریحان با هق هق خودش را در اغوش سودی انداخت.
دو جاری که یک زمان رابطه ی خواهرانه شان زبانزد خاص و عام بود بعد از بیست سال این چنین دیدار می کردند.
ریحان مشغول احوالپرسی با ویدا شد و سودی به برنا نگریست.... لبخندی زد وگفت: حالت چطوره پسرم؟
برنا مودبانه و سر به زیر پاسخ داد. همانی بود که وقتی هشت ساله هم بود همین ترتیب را در عرض ادب اجرا می کرد.
رو به بلوط مات شد. با نگاهی محبت امیز گفت: حالت خوبه عزیز دلم؟
بلوط سرد گفت:ممنونم...
سودی به او حق میداد ... او تنها دوسال داشت که از این باغ و خانه رفتند. مشخص بود که چیزی به خاطر نداشت.
جمع را به سالن پذیرایی راهنمایی کردند. بلوط کلاهش را از سرش دراورد. موهایش را یک بار باز کرد و از نو بست.
پسر جوانی از پله ها پایین می امد.
بهادر صدا کرد: وحید جان... ببین کی اومده...
وحید ناچارا ایستاد و به جمعی چهار نفره ای که در پذیرایی نشسته بودند خیره شد. اولین شخصی که از دیدش گذشت دوست و یار غار دیرینش بود. یعنی میگفتند که هست... هرچند خودش هم باورد داشت...
برنا با لبخند نگاهش میکرد.
وحید پیش رفت و قبل از برنا با عمویش بهرام سلام وعلیک کرد. بهرام انقدر اورا محکم به خود می فشرد که انگار جواهری است که تازه بدان دست پیدا کرده است و از ترس از دست دادنش این چنین محکم او را به اغوش کشیده بود.
دقایقی گذشت. وحید کنار برنا نشسته بود. بلوط با یکی از دوستانش پیامک بازی میکرد. جو ساکت وسنگین بود.
ویدا با سینی چای جلو امد وگفت: بفرمایید...
بهرام در رویش خندید و گفت: پیر شی عمو جون...
ویدا تنها لبخندی زد.
کنار بلوط نشست وگفت: خوبی بلوط جون؟
بلوط به او نگاه کرد وگفت: ممنون...
ویدا برای اینکه سر حرف را باز کند گفت: چند سالته دختر عمو...
دختر عمو؟!
به نظرش انقدر مسخره امد که پوزخندی زد.
اما با چپ چپی که از سوی برنا به او روان شد ناچارا لبهایش را جمع کرد وگفت: بیست و دو...
ویدا سری تکون داد وگفت: دانشجویی؟
بلوط از سوالهای او کلافه جواب داد: تموم کردم... شیمی محض خوندم...
ویدا سری تکان داد.
بلوط اهسته گفت: ببخشید من کجا میتونم دست ورومو بشورم؟
ویدا از جا بلند شد و او را راهنمایی کرد.
مراسم اصلی ساعت یازده شروع میشد. سوم حاج اقاهوشنگ وارسته بود...
پیرمرد عمری تلاش کرد دو پسرش اشتی کنند... بیست سال تلاش حاصلی نداشت ... انگار باید خود را به اغوش خاک تقدیم میکرد تا انها حد اقل بعد از اندی سال یک نظر در چشم هم بیندازند... مرد بیچاره وقتی به خاک سپرده میشد پسر کوچکش حضور نداشت .بهادر بزرگی کرد وتماس گرفت لاا قل برای سومش حتما بیاید.... حالا با تمام اختلافات خانوادگی که میان دو برادر بود برای ابرو داری و مردم داری اجبارا کنار هم جلوی در ایستاده بودند و به مهمانان خیر مقدم می گفتند.
بلوط کنار ویدا ایستاده بود و ادم هایی که اصلا نمی شناخت را از نظر می گذراند. با اینکه ادم دیر جوش و سردی بود اما از ویدا خوشش امده بود.
مراسم بیشتر سکوت مطلق بود. گاه گاهی صدای وز وز زنانه ای می امد... اما در هر صورت کسی نبود که برای پیرمرد نود ساله ای زار بزند وبه خود و در ودیوار چنگ بیندازد.
بلوط به عکسی که در قاب چوبی و یک نوار سیاه محصور بود مینگریست. چهره اش بیشتر شبیه عموی دو سه ساعته اش بود تا پدر خودش...
البته از چهار روز پیش که تماسی با خانه شان گرفته شد و اطلاع رسانی شد که پدر پدرش فوت شده فهمیده بود که کلی فامیل دارد. با این حال... هنوز در ذهنش نمی گنجید صمیمیتی که با دختر خاله هایش دارد با ویدا هم داشته باشد. ده سالی از او بزرگتر بود. یک پسر سه ساله داشت که در خانه ی مادر شوهرش سر میکرد تا این مراسم باعث خمودگی روحیه ی کودکانه اش نباشد.
ویدا می رفت ومی امد. مادرش با سودی خیلی عیاق شده بودند... معلوم بود که از ابتدا هم روابط خوبی داشتند. چه بسا حرفهای بیست سال را برای هم می گفتند.
بلوط حوصله اش سر رفته بود. نمی دانست چه کار کند. دوست داشت در باغ پاییزی پیاده روی کند. سر جمع ده بار بیشتر تهران نیامده بود. هرچند تیپ و ظاهرش متمدنانه و مدرنیزه بود...
ساعت از هشت شب گذشته بود. اکثر مهمانان رفته بودند. خودی ها بودند... از جمله خواهری های سودی و شوهرهایشان و فرزندانشان...
وحید وبرنا با هم مشغول بودند.
الناز کنار ویدا امد وگفت: دختر عموی خوشگلتو بهم معرفی نمیکنی؟
ویدا لبخندی زد وگفت: تو کجا بودی؟
الناز کنار بلوط نشست وگفت: هیچی بابا خاله سهیلا مخم کار گرفته بود... و رو به بلوط گفت :خوبی بلوط خانم؟
بلوط لبخندی زد وگفت:ممنون...
الناز دستش را جلو اورد گفت: کاش زمان بهتری باهاتون اشنامیشدم...من الناز هستم همسر و دختر خاله ی وحید خان.... تسلیت میگم فوت پدربزرگتونو...
بلوط داشت از خنده می مرد. به چه زبانی می فهماند که او اصلا این مرد را نمی شناخت. تنها سری تکان داد.
پدرش او وبرنا ومادرش را صدا کرد.
واقعا اگر دنیا را به او می دادند اینقدر ذوق نمیکرد... انقدر مجلس خشکی بود وانقدر دیگران را نمی شناخت که میلی نداشت حتی یک ثانیه ی دیگر هم انجا بماند.
بهادر خان جلوی در ایستاد وگفت: شب اینجا نمیمونید؟
بهرام سرد پاسخ داد: میریم هتل...
بهادر با حرص جواب داد: خوش اومدید...
بهرام با غیظ به اوخیره شده بود که وحید تند خودش را به انها رساند وگفت: بابا... خواهش میکنم...
بهادر سیبیل هایش را میجوید.
بهرام تند رو به خانواده اش گفت:بریم...
بلوط زیر لب از جمع خداحافظی کرد. ریحان و سودی چشمهایشان پر از اشک بود. برنا شماره اش را به وحید داده بود. از عمو وزن عمویش خداحافظی کرد.
بهرام رو به بهادر گفت: برای هفتم نمیایم... صورت حساب خرج کفن ودفن وحواله کن به شیراز... نمیخوام دینی به تو داشته باشم...
بهادر که کاملا بهم ریخته بود به تندی گفت: تو نمیخوای دینی به من داشته باشی؟ تو یک عمره که به من مدیونی...
سودی تند گفت: بهادر جان...
بهرام چند پله ای که پایین رفته بود را بالا امد و از لا به لای دندان هایی که بهم می سایید گفت: من؟ دستت درد نکنه... خوب مزد برادری و گذاشتی کف دستم....
بهادر دستهایش را در جیبش فرو کرد وگفت: من یا تو؟ تو که رفتی و پشت سرت هم نگاه نکردی... یه عمر نگهدار پدر بودم ... صدام درنیومد....
بهرام میان کلامش پرید وگفت: پس همینه... منت هم سرم میذاری... خدا رحم کرده بود عزیز کرده ی پدر بودی.. اون موقع که دم از فرزند ارشد بودن میزدی فکر این روزاتم میکردی خان داداش.....
بهادر در حالی که نبض شقیقه اش میزد تند گفت: من و خانواده ام هر کاری از دستمون برمیومد برای اقاجون کردیم... حالا تو ... سری از روی تاسف تکان داد وگفت: برات خرج کفن ودفنشو حواله کنم؟ تو خجالت نمیکشی؟ فکر کردی معطل یه قرون دوزار توییم؟
بهرام خواست حرفی بزند که ریحان استینش را کشید وگفت: تو رو خدا ابروریزی نکنید... بزرگتره .... و رو به بهادر گفت: شما ببخشین... زحمت دادیم....
بهرام سری از روی تاسف تکان داد و با گام هایی تند به سمت در باغ حرکت کرد.
بلوط در لحظات اخر به چهره ی منقبض عموی تازه یافته اش نگاهی انداخت ودنبال برنا و مادرش حرکت کرد.
بهرام در را با تندی باز کرد.
پسر جوانی در حالی که دستش بالا بود انگار که میخواست زنگ را فشار دهد امادر زود باز شده بود ایستاده بود .
بهرام هم به او نگاه میکرد.
در نظر اول یک لحظه فکر کرد جوانی خودش است... بلند قامت و اندامی ورزیده ... هوا تاریک بود اما نور چراغ جلوی در به موهایش خورده بود.
موهای خرمایی که در زیر پرتوی چراغ قهوه ای روشن بود. چشمهای درشت قهوه ای روشن... بینی قلمی کوچک ... لبهای نسبتا برجسته و چانه ای کوچک که در صورت گردش توازن خاصی برقرار کرده بود.
بهرام اهسته گفت: ونداد...
ونداد اهمی کرد وگفت: سلام...
بهرام بی اراده او را به اغوش کشید. ونداد واکنشی نشان نداد دستهایش از دو طرف پایین انداخته بود. اما بهرام با تمام وجود به اغوشش کشید. از قدیم همه شباهتش را به او نسبت میدادند. حالا توقع نداشت اینقدر شبیه خودش باشد.
ونداد اهسته گفت: شّ شّ شّ شما باید اقا بهرام باشید درسته؟
یک لحظه دلش گرفت که چرا پسرک نگفت عمو.... اما نتوانست خیلی واکنش دهد.
ونداد : تسلیت میگم...
بهرام چیزی نگفت. داشت به او نگاه میکرد.
ونداد ادامه داد و شمرده شمرده گفت: قدم ما بد بود که تشریف می برید؟
بهرام لبخندی زد وگفت: اره داشتیم می رفتیم...
ونداد بی تعارف دیگری از جلوی در کنار رفت وگفت: خوشحال شّ شّ شّ شدم ... دیدمتون...
بهرام اهی کشید.چیزی نگفت. لابد انقدر درگوشش خوانده بودند که از او متنفر بود. حتی در نگاهش این همه نفرت را میدید... سرش را پایین انداخت و از خانه خارج شدند.
ونداد با ریحان خانم و برنا هم سلام علیک کوتاهی کرد ورو به بلوط هم به تک سلامی افاقه کرد.
بلوط جواب داد: خداحافظ...
ونداد هم سریعا خداحافظی کرد و در را بست. بهرام یک لحظه دلش گرفت. شاید حق داشت... شاید هم... اهی کشید و به سمت اتومبیلشان حرکت کردند.
برنا پشت فرمان نشست تا پدرش استراحت کند و بعد باهم جایشان را عوض کنند. اصرار داشتند همان دم به شهرشان باز گردند.بلوط خسته بود. اما برنا وریحان وبهرام خاطرات زیادی را در ذهن مرور میکردند. با رخوت از تختش پایین امد... با اینکه دوازده ساعت خوابیده بود اما همچنان میل داشت بخوابد. خستگی راه به تنش مانده بود... به سمت حمام رفت واب داغ را تا انتها باز کرد. بعد از یک دوش اب گرم تا پ و شلوارکی پوشید واز اتاقش خارج شد. برنا مشغول تماشای تلویزیون بود. با دیدن او تند گفت: بلوط سرما میخوریا؟بلوط بی توجه به حرف او گفت: مامان کجاست؟برنا لیوان چایش را برداشت وگفت: با بابا رفتن خرید... شب خاله اینا میان اینجا...بلوط سری تکان داد و به اشپزخانه رفت. دلش غذا میخواست... از گرسنگی در حال غش کردن بود. حینی که برای خودش سوسیس سرخ می کرد سر و کله ی برنا پیدا شد وگفت: این چیه؟ خوب بندری درست میکردی با هم بخوریم؟بلوط با ارنج به پهلویش زد وگفت: برو گمشو خودت برای خودت درست کن..برنا سر گاز ایستاده بود و محتویات تابه را هم میزد... در همان حال گفت: یه کم گوجه و خیار شور خرد کن من حواسم به این هست...بلوط ابروهایش را بالا داد. برنا چقدر پر رو بود.سری تکان داد و مشغول شد... در حین خرد کردن گوجه بود که پرسید:اختلاف بابا و برادرش سر چی بود؟خودش هم یک لحظه از اینکه نگفت عمو شوک شد. اما به هرحال بیست سال زمان کمی نبود... اصلا نمی دانست که ممکن است عمو داشته باشد.یادش می امد همیشه وقتی از مادرش می پرسیدخانواده ی پدری کجا هستند او جواب درستی نمیداد... یک بار می گفت فوت شدند... یک بار میگفت پدرت تک فرزند است... هیچ کس حرفی به او نمیزد. یعنی اصلا حرفی در این مورد پیش نمی امد که بخواهند راجع به ان بحث کنند.انقدر غرق بود که نفهمید برنا تابه ی سوسیس را اماده کرده است و جلوی خودش گذاشته است و مشغول به خوردن است.بلوط بی توجه به او که با دهان پر گفت: گوجه ها رو بده این ور...گفت:چرا جواب منو ندادی؟برنا : جواب دادم نشنیدی....بلوط دستهایش را زیر چانه برد وگفت: خوب سر چی دعواشون شد؟برنا با اشتها مشغول بود همانطور که میخور گفت: هیچی و همه چی... منم اونم موقع بچه بودم... هفت هشت سالم بود...بلوط: خوب بالاخره... برنا لقمه اش را فر و دادو گفت: تو دوسالت بود که با ونداد داشتین دور استخر بازی میکردین.... نمیدونم چی میشه که ونداد تو رو هل میده و پرت میشی تو استخر...بلوط مشتاقانه گوش میکرد. انقدر که اصلا گرسنگی را از یاد برده بود. هرچند اینقدر مهربان نبود که اجازه بدهد برنا همه ی محتویات تابه را نوش جان کند... با چنگال سوسیس خالی میخورد.برنا ادامه داد: وقتی که از اب میارنت بیرون بابا ونداد و کتک میزنه... عمو بهادرم که اینو میبینه میاد جلو و خلاصه درگیر میشن باهم....بلوط هووومی کشید وگفت: چقدر مسخره... همین؟برنا نفسش را از سیری فوت کرد وگفت: تقریبا... بعد از اون روز خیلی اتفاقای دیگه میفته... بابا سهامشو از شرکت بیرون میکشه... اخه میدونی بابا و عمو مثل اینکه باهم یه شرکتی اداره میکردن... وقتی بابا اینکار و میکنه عمو بهادر میره زیر قرض و خلاصه اقا بزرگ هم میاد طرف عمو بها رو میگیره که پسر ارشدش بوده... بعد از اونم ما میایم اینجا... بچه بودم ولی یادمه که بابا قسم خورد اسم خانوادشو نمیاره... دیدی هم که بیست سال گذشته اما هنوزم چشم دیدن برادرشو نداره...بلوط در حالی که انگشتش را که سسی شده بود لیس میزد گفت: سر یه چیز کوچیک ... برنا کش وقوسی امد وگفت: خیلی کوچیکم نبود....تا بلوط بخواهد بپرسد چطور در باز شد و پدر ومادرش وارد خانه شدند. بلوط اجبارا ادامه ی سوالاتش را به بعد موکول کرد. گوشی اش در جیب شلوارکش لرزید...شروین بود... بعد از دو ماه... چه عجب؟!!! گوشی اش در جیب شلوارکش لرزید...شروین بود... بعد از دو ماه... چه عجب؟!!!در حالی که سعی داشت خیلی تلخ و تند صحبت کند گفت: بفرمایید...شروین: علیک سلام...بلوط نگاهی به برنا و پدرش انداخت و از هال خارج شد وبه اتاقش پناه برد.با دلخوری گفت: امرتون....شروین با حرص گفت: باز چته؟بلوط با عصبانیت گفت: من یا تو؟شروین بی حوصله زمزمه کرد: فکر کردم ارزش داری ازت عذرخواهی کنم...بلوط داشت نرم میشد که شروین گفت: اما اشتباه فکر میکردم...بلوط تند گفت: تو راجع به من اشتباه فکرکردی... من مقصر نبودم...شروین سکوت کرده بود.بلوط در ادامه ی دفاع از خودش گفت: کوروش دوست توه ... ولی من و اون هیچ رابطه ای با هم نداریم.... من حتی زورم میاد بهش سلام کنم.... تو بد برداشت کردی...شروین مغروضانه گفت: شمارتو از کجا داشت؟بلوط : مثل اینکه از تو گوشی خودت برش داشته... شروین زیر لب گفت: کثافت ... ... ...بلوط لبهایش را جمع کرد وگفت: زنگ زدی به کوروش فحش بدی....شروین نفس تندی کشید وگفت: زنگ زدم تکلیفمو روشن کنی...بلوط : چه تکلیفی؟شروین با حرص گفت: خودتو به اون راه نزن...بلوط با شیطنت گفت: کدوم راه...؟شروین با ملایمت گفت: اون دفعه که هیچی بابات یه لگد زد در کون ما و شوتمون کرد بیرون.... بلوط اهی کشید وگفت: الان که دیگه عمرا نمیشه...شروین عبو س گفت: چرا؟بلوط توضیح داد پدربزرگش فوت شده است و صحیح نیست که او در این شرایط حرفی از خواستگاری و علاقه و غیره بزند. خوشبختانه شروین خیلی از مسائل خانوادگی او نمی دانست و او هم مجبور نبود توضیح دهد بعد از بیست سال فهمیده است پدر بزرگ و عمو و غیره دارد!شروین با بی میلی گفت: حالا پیرمرد 90 ساله که دیگه غصه خوردن نداره....بلوط چیزی نگفت... شروین بعد ازمکالمه ی کوتاهی تماس را قطع کرد. بلوط روی تخت دراز کشید. به سقف نگاه میکرد. حسی به افراد جدیدی که فقط چند ساعت انها را دیده بود نداشت.حسی هم به کسی که زیر خاک بود وبرایش پرده ی سیاه به در و دیوار کوچه زده بودند نداشت. فکر میکرد پدربزرگ داشت.... و یادش می افتاد چقدر حسرت داشتن یک پدربزرگ و مادربزرگ را داشت اما... نفسش را فوت کرد از اقوا م مادری دو خاله و یک دایی داشت... وپدر و مادر مادرش از دنیا رفته بودند.شروین پسر یکی از همسایگانشان بود... به جز برادر و پدرش تنها جنس ذکوری بود که نسبتا برایش مهم بود. انسان بی احساسی بود ... ادم ها برایش مهم نبودند. دیپلمه بود ودر بوتیک فروش لوازم ارایشی کار میکرد.انقدر ازاو رژ لب و خط چشم خریده بود که پسرک هم کم کم رسم شماره دادن را به جا اورد و حالا دو سالی بود که اور ا می شناخت... وقتی دوماه گذشته شروین به او پیشنهاد ازدواج داد و او هم با خانواده اش مطرح کرد و امیدوار بود همه چیز خوب پیش برود انگار درابرها پرواز میکرد.فقط گمان اینکه پدرش مخالف صد در صد این ازدواج باشد ستون رویاهایش را درهم ریخت... وقتی به شروین گفت.... و درست مدت کمی بعد از ان وقتی که شروین فکر کرد که او با کوروش دوست صمیمی شروین رابطه دارد همه چیز باهم زیر و رو شد. انتهایش به یک تماس از تهران ختم شد. پیغامی مبنی بر فوت مردی که او نمیشناخت اما پدر ومادر وبرادرش برای او غمگین بودند.اهی کشید و از اتاق خارج شد تا به مادرش کمک کند. شب خاله ها ودایی اش برای تسلیت به پدرش می امدند. همه ی بزرگان فامیل می دانستند اما او... هرچند خیلی هم مهم نبود.SunDaughter☼ هم اکنون آنلاین است.   خیلی اهل فکر کردن به مسائل نبود... سیاه نپوشیده بود... موزیک گوش میکرد و در یاهو برای خودش چرخ میزد. چطور میتوانست برای کسی که نمی شناسد عزادار باشد؟!فکر این که یک ماه دیگر ارشد دارد هم اصلا برایش عذاب اور و تلخ و استرس زا نبود. هنوز داشت شعر بی شعری تتلو را زیر لب زمزمه میکرد که در باز شد و ساره دختر خاله اش وارد اتاق شد وگفت: یه ذره شعورم خوب چیزیه ها... با هیجان برخاست وگفت: تو از کجا پیدا ت شد؟ساره شالش را روی تخت او پرت کرد وگفت: از خونمون... نباید بیای یه فرش قرمز جلو پامون پهن کنی؟ و دستش را کشید وگفت: بشین تعریف کن چی به چی شد؟بلوط : بریم اول با خاله اینا یه سلام علیک کنم...ساره: ول کن... اینو بگو... پسر مسر خوشگلم توشون پیدا میشد... بلوط خندید و گفت: با وجود شروین چشممو به روی همه ذکور بستم...ساره مسخره خندید وگفت: اه اه اون بوزینه رو هنوز ول نکردی؟بلوط انگشت اشاره اش را تهدید امیز بالا اورد وگفت: درست صحبت کن راجع بهش... و از اتاق خارج شد.خاله گیتی اش و شوهرش منصور خان و پسرشان هاتف که در بدو ورودش به سالن به احترام او بلند شدند.حین روبوسی با هاتف اوزیر گوشش اهسته گفت:اب و هوای تهران بهت ساخته... بلوط خواست بگوید تا باشد از این سفرها.... اما با وجود غم و داغ پدربزرگی که نمی شناخت زبان در کام گرفت. بعد از انها با دایی مسعودش و همسرش ندا و دراخر با خاله ی کوچکش مینا مادر ساره یک سالی بود همسرش را در اثر بیماری از دست داده بود. سلام علیک کرد. دو قولوهای دایی مسعودش از سرو کول برنا بالا و پایین می رفتند. دو پسر بچه ی شیطان هفت هشت ساله که بلوط عشق میکرد انها را جز میداد.بعد از چند دقیقه ای با سینی چای وظرف میوه که برای خودش وساره اماده کرده بود وارد اتاقش شد... ساره مشغول جواب دادن به پی ام هایش در یاهو بود.بلوط چیزی نگفت.... ساره کامیپوتر را خاموش کرد وگفت: با چهار نفر درست وحسابی چت کن... اینا که بخاری ازشون بلند نمیشه....بلوط ابرویش را بالا داد وگفت: مگه نمیخواستی تعریف کنم؟ساره با هیجان گفت: خوب عمو داشتن چه حسی داره؟بلوط شانه ای بالا انداخت وگفت: خیلی مسخره است... هنوزم با بابا اشتی نکردن.... حتی نمیدونم دعوای اصلیشون سر چی بوده...ساره با هیجان گفت: خووووب...بلوط تند تند از همه چیز تعریف کرد. از وحید و همسرش فرناز که دختر خاله پسر خاله بودند... از پسری که جلوی در او را دیده بود اما اسمش را فراموش کرده بود. از ویدا... از زن عمویش سودابه که او را سودی صدا میکردند. از بحث اخری که میان پدرش و عموی تازه یافته اش صورت گرفته بود... همه را با جزییات تعریف کرد.ساره نفس عمیقی کشید وگفت : وحید که هیچی ... اون پسر دومیه رو بچسب...بلوط با شوق وافری گفت: ظهر شروین بهم زنگ زد.... گفت که بازم بابابا حرف بزنم...ساره اخم کرد وگفت:واقعا حاضری باهاش ازدواج کنی؟بلوط: معلومه... کی بهتر از اون...ساره با حرص گفت: احمق جون.... یه لات خیابونی که به زور دیپلم گرفته اصلا ارزش فکر کردن داره؟ چه برسه به اینکه تو بخوای حتی به پیشنهادش جواب مثبت بدی .... و دستش را روی پیشانی بلوط گذاشت وگفت:باور کن تب داری....بلوط لبخندی زد وگفت: امامن ازش خوشم میاد....پولداره... خوش تیپه.... ساره با تاسف سری تکان داد وگفت: یه نگاهی به خودت بنداز... یه نگاهم به شروین... هیچ تناسب و سنخیتی باهم ندارین.... نه از نظر خانوادگی نه از نظر تحصیلات... نه از نظر قیافه....بلوط تند گفت: ولی اون خیلی خوش تیپه...ساره خواست حرفی بزند که هاتف وبرنا وارد اتاق شدند.... هاتف با لبخند گفت: خوب با هم خلوت میکنید ها.... مردیم از گرسنگی... تشریف بیارید شام...بلوط از جا برخاست دلش نمیخواست حرفهای ساره را بی جوا ب بگذارد اما جلوی برنا درست نبود از دوست پسرش دفاع کند.انقدر از دست ساره کفری و کلافه بود که بعد از شام تمام مدت را در اشپزخانه به کمک مادرش این سو و ان سو میرفت. او از شروین خوشش می امد و هیچ کس نمیتوانست او را از این تصمیم منصرف کند.ساره حسودی اش میشد... یعنی غیر از این نبود. حتی چند باری که او را با خود به مغازه برده بود و خرید کرده بودند نگاه های ساره به شروین معنی دار بود. حالا درک میکرد که ساره چرا اینقدر ساز مخالف میزند... با احساس حسودی نیم نگاهی هم به ساره نمی انداخت. درست بود که سه چهار سال از او بزرگتر بود اما حق نداشت در زندگی اش دخالت کند. حتی وقتی او به اشپزخانه امد تا کمکش کند ظروف را خشک کند انقدر بد عنق جوابش را داد که ساره سکوت کرد و بی هیچ حرفی از اشپزخانه خارج شد. حین خداحافظی ساره صورت بلوط را بوسید. بلوط زود میرنجید و زود هم می بخشید... مهربانانه از او خداحافظی کرد.در تختش دراز کشیده بود...وفکر میکرد زودتر باید مسئله ی خودش و شروین را حل کند. باید حتما بار دیگر با پدرش صحبت میکرد. او تنها یکبار شروین را غیر رسمی در محل کارش دیده بود ... نه خانواده اش را دیده بود نه اقوامش را... هرچند خودش هم اطلاع دقیقی نداشت اما پدرش زود قضاوت کرده بود.هرچند حالا خیلی نمیتوانست رویای سفید تور دار رادر ذهنش پرورش دهد اما همین که پدرش موافقت کند انها یک شیرینی مختصر صرف کنند برایش کافی بود.پلکهایش را بست. تصویر شروین جلوی نگاهش پدیدار شد... با لبخند کم کم به خواب فرو رفت.SunDaughter☼ هم اکنون آنلاین است.  


مطالب مشابه :


قسمت آخر رمان عملیات عاشقانه

رمان ♥ - قسمت آخر رمان عملیات عاشقانه رمان عملیات مشترک. قسمت آخر رمان عملیات عاشقانه .




رمان زندگی غیر مشترک - قسمت 1

رمان زندگی غیر مشترک - قسمت 1 رمان عملیات رمان آراس ( قسمت آخر )




روزای بارونی قسمت آخر

رمان عملیات مشترک. روزای بارونی قسمت آخر. تاريخ : پنجشنبه ۱۳۹۲/۰۷/۰۴ | 13:53 | نويسنده :




رمان وام ازدواج5 - قسمت اخر

قسمت اخر - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها+عاشقان رمان عملیات مشترک.




ازدواج اجباری- قسمت آخر

رمان عملیات مشترک. ازدواج اجباری- قسمت آخر. تاريخ : جمعه ۱۳۹۲/۰۲/۰۶ | 10:15 | نويسنده :




زمستان داغ قسمت12(قسمت آخر)

رمان عملیات مشترک. زمستان داغ قسمت12(قسمت آخر) تاريخ : جمعه ۱۳۹۲/۰۵/۰۴ | 10:54 | نويسنده :




رمان بورسیــــــــــــــه/قسمـت آخــــــــــــــر

قسمـت آخــــــــــــــر رمان عملیات مشترک. رمان قلب مشترک مورد نظر




بغض کهنه11 قسمت آخر

بغض کهنه11 قسمت آخر - رمان+رمان ایرانی+رمان رمان عملیات مشترک. رمان قلب مشترک مورد




برچسب :