مزد ترس

هرگز از مرگ نهراسیده ام اگر چه دستانش از ابتذال شکننده تر بود
هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است
که مزد گورکن از آزادی آدمی افزون باشد
جستن٬یافتن و آن گاه به اختیار برگزیدن
واز خویشتن خویش بارویی پی افکندن
اگر مرگ را از این همه ارزشی بیشتر باشد
حاشا
       حاشا
              که هرگز از مرگ هراسیده باشم.......
"احمد شاملو"
دوستان عزیزم سلام.من چه خوش بخت هستم امروز که فرصتی به دست آورده ام تا پاره ای از سو ء تفاهم هایی که نسبت به شخصیت و منش من در ذهن عده ای از دوستان شکل گرفته است را مرتفع نموده٬با استفاده از عنصر شفاف سازی به تنویر افکار دوستان عزیزم بپردازم.من از بهارنارنج عزیز که این فرصت را در اختیارم گذارد نهایت امتنان را دارم و برای این شاعره ی نازک خیال آرزوی بهروزی و موفقیت  دارم.همان طور که می دانید قرار است ما اهالی وبلاگستان از ترس هامان بنویسیم.از هر آنچه که روح ما را می آزارد و بیم ناک می سازد....
از کودکی با ترس بیگانه بوده ام.از هیچ احدی واهمه ای نداشته و نخواهم داشت اما واقعا نمی دانم چرا در بین آشنایان به عنوان فردی جبون و بز دل معرفی شده ام.شاید به این دلیل باید باشد که آدمی به شدت عاطفی هستم و در موقعیت های خاص واکنش هایی بروز می دهم که اشتباها تعبیر به ترسو بودنم می شود ولی قسم به این سوی چراغ اگر اینطور باشد.بگذارید مورد به مورد توضیح بدهم:

۱.سه شنبه ی هفته پیش نه سه شنبه ی آن یکی هفته بازرسین محترم و وظیفه شناس سازمان فخیمه ی تامین اجتماعی برای تجدید دیدار و احوال پرسی سری به مطب فکسنی و کم نور من زدند و در فضایی کاملا دوستانه و صمیمی به بررسی محتویات کشوی اینجانب پرداختند و بعد از گپ و گفتی سرشار از ملاطفت  کنار مرا ترک گفتند و به دیگر سوی جهان رفتند.اما پس از رفتن ایشان این دکتر دواچی که در کنار من داروخانه دارد و آدم ترسوی متملقی هم هست نیش خندی زده و با فرافکنی مزورانه ای به رنگ رخسار من اشاره نمود و نصیحت کرد که بابا جان چرا این قدر از این ها می ترسی؟....
چیزی نگفتم و با خویش تن داری ستودنی ای که برآمده از مردانه گی بی همتای من است سکوت کردم اما عزیزانم به عنوان درد دل به شما می گویم:هر وقت که این بانوان وشیر مردان زحمت کش را می بینم که با چه تقلایی سعی دارند مچم را بگیرند ولی متاسفانه موفق نمی شوند دچار فرسودگی خاطر می شوم و از دیدن شبح شرم در دیدگان شکست خورده شان دچار اندوهی فراگیر می شوم.هیچ گاه نتوانستم ناظر شکست سرداری باشم که دلاورانه به جنگ پلیدی های سپید جامه می رود و دیدن این صحنه آب به دیده ام می آورد و برقش را می برد...هی...کمتر کسی تو را می فهمد امید...ای متفکر تنهای لرزان دل و دست......قصه ی دل بزرگ تو و این زمانه ی ناساز٬ یکی داستان است پر آب چشم....

۲.این رضا یاتاقان پسر دوست داشتنی قابل ستایشی است.او از بهترین دوستان من است.حیوانکی مدت ها زندان کشیده و حسابی سینه سوخته است.قاچاق تریاک٬تجاوز به عنف به چند زن و مرد٬زور گیری٬آدم ربایی٬چاقوکشی و...از جرم های انتسابی ایشان است.چشم های میشی اش را هاله ای سیاه احاطه کرده و ردّ چند بریدگی  به صورت گندم گونش حالتی مردانه داده است.بینی شکسته اش سخت به چهره اش می آید و پلک افتاده ی چشم راستش هیچ چیز از جذابیت اش کم نمی کند...او هم علاقه ی عجیبی به شخصیت من دارد و هر از گاهی سری به من می زند...همیشه سعی کرده ام در عالم لوطی گری کم نیاورم و تا می توانم به او محبت کنم.برای اش هر چه که بخواهد نسخه می کنم و گاهی زخم هایش را پانسمان می کنم اما خدا وکیلی یک بار هم نگذاشته ام دست توی جیبش بکند...اما خاک بر سر این منشی کم شعور من پیش خواهرش یواشکی می گوید که دکتر از این یارو که همیشه توی جیبش یک کارد دسته صدفی کار زنجان دارد می ترسد و به او باج می دهد.یکی نیست به این دخترک بگوید که امید لوطی تر از این حرف هاست.....یکی نیست بگوید در سرزمینی که مردانه گی روز به روز نادره کالای نابسودنی ای می شود مردان چه تنها و چه تلخ بغض استخوان مزاج خود را در سرخ نای گلو فرو می برند....مردانه گی و ترحم آدم را چه بد تفسیر می کنند این معبران نا روای پر کینه و بی انصاف....

۳.شست پای مبارک مادر خانم را عمل نموده بودند و خانم چند روزی برای عیادت و مراقبت به تهران تشریف برده بودند ما هم از سر بی کاری این مهندس طبقه پایینی را دعوت کردیم که تخته ای بازی کنیم و حالی ببریم.ایشان در حین بازی به طور ناخود آگاه و کاملا ناگهانی تخمه ی هندوانه را با پفی قدرت مند به گوشه ای پرتاب کردند...یکی نیست بگوید آخر جوان تو مهندس این مملکتی این رفتارهای بدوی از تو بعید است...به سر مبارک قسم سه ربع ساعت جست و جو کردم تا آن تخمه ی بی پیر را که اندکی هم جویده شده بود از زیر یکی از مبل ها پیدا کنم...آن وقت مردک با نیشخند و در حالی که با کیف یک جاهایی از بدنش را ماساژ می داد پراند که:دکتر...یعنی شوما این قدر از خانوم می ترسین؟... هی ...مرا بگو که می خواستم آقا را به مهمانی ای که قرار است بالاخره یک روزی برگزار کنیم و دوستان را شامی بدهیم دعوت کنم...خوب شد زود شناخنم ات...مردک من اگر این کارها را کردم به خاطر خودت بود.حالی ات نیست که...خانم تا از در بیاید با اولین نگاه آن تخمه را پیدا می کند و طی یک باز جویی فنی مرا وادار به اقرار می کند و آبروی خودت می رود....خدا وکیلی هر کس تیپ ترا می بیند که با آن عینک باریک دور زرشکی و جلیقه ی شکار به مهندس های موشک پران ناسا می مانی در مخیله اش هم نمی گنجد که تنها هنرت پراندن تخمه هندوانه باشد...حالا تخمه بخورد توی سر من چرا توی مستراح مردم سر پا پیش آب می کنی و مثل این فواره های گردان همه جا را آب یاری می کنی و سیفون را هم نمی کشی و باعث می شوی آن مکان حساس دچار بو گرفته گی آن هم با اسانس شنبلیله بشود؟... چه کسی باور می کند چنین جوان محترمی بعد از اتمام کار با این بهانه که کار مهمی صورت نداده دست هایش را نشوید و با همان دست ها پرتقال پوست بکند و با اصرار به آدم تعارف بکند؟....ببینم حالا به شلنگ مستراح دست نزدی قبول اما به شلنگ خودت که دست زده بودی...نکند فکر می کنی آن وسیله ی چندکاره ات که همیشه قبل از تخلیه ی کامل به قرارگاه بازش می گردانی کاملا پاک و منزه است؟....تو با خودت فکر نکردی اگر در خانه به اندازه ی کافی وایتکس و جرم گیر دست شویی و توالت نداشتیم چه اتفاقی می افتاد؟...ای بد کردار همه لرزش دست و دلم از آن بود که بی آبرو شوی...تلاش ها و دست و پا زدن هایم را درک نکردی...هی...کاش باران بیاید...کاش باران بداند زخم هایم چقدر تشنه اند.....

۴.دیروز ظهر با بانوی رنگین کمانی و کودکان نیلوفری داشتیم از خرید بر می گشتیم.داشتم می پیچیدم توی بلوار رستاخیز که ناگهان یک پراید نقره ای با سرعت هرچه تمام تر روبرویم سبز شد.آقا داشت یک طرفه می آمد و اگر ماشین را کنترل نکرده بودم درب و داغانمان می کرد.زدم کنار...او هم پیاده شد.حیف از آن هیکل ساخته ای که آن جوان داشت...چرا باید همچو آدمی اینقدر بد دهن باشد و به دهان آدم چیز های ضخیم ناجوری تعارف بکند که تصورش هم آدم را به سرفه می اندازد؟...خدا وکیلی اگر به خاطر گفته های بانو ــ که با اصرار می خواست از خون آن جوان بگذرم ــ نبود٬با یک مشت آهنین دهان لیچار گویش را جوری به هم می ریختم که حتی سیرپرست هم با همه ی تبحرش نتواند دندان هایش را معالجه کند...اما حالا ناراحتی ام از این آبتین نیست که با اخم می گوید پدر چرا از آن آقا ترسیدی؟...نه خیر..او بچه است و این چیز ها را نمی فهمد...ناراحتی ام از این بانوی محترم است که از دیروز تا به حال به هر که زنگ می زند می گوید خدا رحم کرد که ما همراه امید بودیم و یارو به خاطر زن و بچه از خون امید گذشت.از صبح تا حالا هر قدر به خانه زنگ می زنم که برای ایشان توضیح بدهم موفق نمی شوم...هی بوق اشغال می زند...حالا پول تلفن اش بخورد توی سر من چرا ندانسته واقعیات را تحریف می کنید؟...تاریخ پر فراز و نشیب این مملکت را نه مغرضان بلکه کج فهمان به تحریف نشستند و نتیجه آنی شد که می بینید.....هیچ کس درک نکرد که آن چه دلم را خون کرد واندامم را مرتعش نمود دیدن چهره ی رنگ پریده ی آن جوان بود که با وجود چنان هیکل میزانی متاسفانه دچار معضل اعتیاد شده بود ...آخر تا کی باید جوانان برومند این آب و خاک اهورایی به دلیل هم نشینی با رفقای ناباب دچار چنین مصیبتی شوند؟...ای دوستان و ای یاران من بیایید دوش به دوش یکدیگر و با وحدت کلمه به جنگ این بلای خانمان سوز که ناشی از هم نشینی با رفیق ناباب است برویم و جرثومه ی هر چه رفیق ناباب است را از خاکمان بیرون در بیاوریم و  ذهن ابناء وطن را غنی کنیم...انشاالله.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پیداست که دل و دماغ نوشتن ندارم و الکی تقصیر را به گردن مشغله ی زیاد می اندازم.خیلی ها فکر می کنند به خاطر ترس از سیرپرست است که نمی نویسم...آخر او تهدید کرده اگر ننشینم و مثل بچه ی آدم درس نخوانم که تخصص قبول بشوم تا مثل او حمال نشوم٬آشی برای ام بپزد که رویش ده وجب و یک انگشت سیر بنشیند...و البته در این یک مورد درست فکر کرده اند...تا مدتی کمتر می نویسم...اگر شما هم سیرپرست را دیده بودید به من حق می دادید.....


مطالب مشابه :


لیست بیمارستانهای طرف قرارداد بیمه تکمیلی فرهنگیان

چشم پزشکی نوین دیدگان. میدان آزادی ، جاده مخصوص کرج ، نرسیده به اکباتان خ بیمه کلینیک نور.




لیست اسامی مراکز درمانی طرف قرارداد استان تهران

چشم پزشکی نوین دیدگان. میدان آزادی ، جاده مخصوص کرج ، نرسیده به اکباتان خ بیمه کلینیک نور.




بیمه SOS

مرکز جراحی چشم پزشکان نور آپادانا مرکز جراحی نوین دیدگان تهران کلینیک




تصاویر سوختن خودرو پژو

و در این آشفته بازار قیمت خودرو، این ماشین در مقابل دیدگان مالکش کلینیک فنی میناب پیام




لطفا" گوسفند نباشید

آنگاه درویش کوله پشتی خویش بر دوش گرفت و از مقابل دیدگان زیر نور آفتاب کرج به مرکزیت شهر




مزد ترس

سالهاست که در کرج طبابت می کنم.در مطبی فکسنی وکم نور ودر کلینیک پزشکی در دیدگان شکست




شرح وظایف و مخاطرات شغلی آتش نشانان

سازمان آتش نشانی کرج . یاری حادثه دیدگان بشتابند ها، کلینیک ها، مراکز




برچسب :