رمان گیسو قسمت بیبست و هفتم

LARGE_nightmelody-com-0706.jpg

قسمت بیست و هفتم


گیسو به دلهره گفت:
-    مادر من خیلی دلم شور میزنه؟
-    چرا دخترم؟
-    آخه اینهمه مدت پدرداره به مازیار چی میگه؟
-    حتماً پدرت الان ازش در مورد خانواده اش سوال میکنه، نگران نباش.
-    چرا اونو به باغ برده؟ چه مطالب مهمی بوده که نمیتونسته اینجا پیش ما مطرح بشه؟ نکنه پدر داره در مورد محبوب باهاش حرف میزنه؟
فرنگیس نمیدانست چه بگوید. تنها نگاهی به چهره ی مضطرب گیسو انداخت. میز شام را چیده بودند که سر و کله ی آن دو هم پیدا شد. گیسو نگاهی پرسش آمیز به چهره ی رنگ باخته ی مازیار افکند و وقتی نگاهش را گریزان یافت دلهره اش شدت پیدا کرد. دکتر با شعفی تصنعی بر روی صندلی نشست و گفت:
-    به به...چه بویی؟ این غذا خوردن داره.
فرنگیس که سعی میکرد دلهره اش را پنهان کند گفت:
-    اینطوری از مهمون پذیرایی میکنن؟ سه ساعت این بنده ی خدا رو تو سرما بیرون نگه داشتی که باغ رو بهش نشون بدی؟
دکتر خودش را نباخت و همانطور که مشغول کشیدن غذایش شد که مازیار مودبانه یک صندلی برای گیسو بیرون کشید و وقتی گیسو با تشکر خجولانه ای بر روی آن نشست، اظهار کرد:
-    اتفاقاً خیلی استفاده کردم. هم از باغ بسیار قشنگتون و هم از صحبت های آقای دکتر...
همه برای لحظه ای از این حرکت او شگفت زده شدند ولی به سرعت آنرا از چهره خود زدودند. مازیار صندلی دیگری بین دکتر و ماهان پیش کشید و وقتی بر روی آن قرار گرفت، گفت:
-    اگه اجازه بفرمایین من بعد از شام رفع زحمت میکنم.
تقریباً همه با تعجب به او نگریستند.
فرنگیس پرسید:
-    این وقت شب؟
-    من عادت دارم، خیلی وقتها شده که این کار رو کرده ام.
فرنگیس موکدانه گفت:
-    در هر صورت بهتره امشب اینجا استراحت کنین و در صورتی که میل داشته باشین میتونین فردا اینجارو ترک کنین.
مازیار با شعفی که به شدت قصد پنهان نمودن آن را داشت گفت:
-    شما لطف دارین...اما..
دکتر گفت:
-    اما...ولی...اگر...و از این حرفها نداریم. اینجا هیچ کس روی حرف فرنگیس خانوم حرف نمیزنه.
فرنگیس نگاه تشکر آمیزش را به او دوخت و سپس متوجه مازیار کرد و گفت:
-    از اتاقتون خوشتون نیومد؟
مازیار دستپاچه جواب داد:
-    چرا، اتفاقاً دلبازه...و خیلی هم با سلیقه تزیین شده.
-    پس چی؟
این بار مازیار نگاهش را که تشکر و محبت توامان در آن دیده میشد به فرنگیس دوخت و جواب داد:
-    من شرمنده ام اگه...مخالف نظر شما مطلبی گفتم. هر طور شما بفرمایید.
گیسو که آن موقع بدون پلک زدن به آنها مینگریست، با این حرف او تا حدی آرامش یافت و مشغول خوردن غذایش شد.
دکتر یکی از مهمترین آداب غذا خوردن یعنی سکوت را نادیده گرفت و با دهانی پر گفت:
-    برای اینکه حرفهای آقا مازیار رو ازچشم من نبینین بهتره که نتیجه ی گفتگو مونو خدمتتون بگم..عرض کنم که ...ایشو اظهار کردن که والدینشون از این قضیه مطلع نیستن و پس به توافق رسیدیم که ایشون اول موضوع رو در خانواده اشون مطرح کنن،بعد انشاا... توی همین چند روز یعنی عید با اطلاع قبلی به اتفاق خانواده اشون تشریف بیارن.در خدمتشون باشیم و همدیگروملاقات کنیم...با هم آشنا بشیم تا ببینیم بالاخره خدا چی میخواد.                                                                             
گیسو چنان خودش را با غذا ی داخل بشقابش سرگرم کرده بود که اگر کسی نمیدانست فکرمیکرد در مورد زندگی شخصی دیگری بحث میشود. مازیار که فقط یک لقمه چشیده بود، رنگ به چهره نداشت و همین گیسو را در فکرفرو برده بود و به عکس همیشه بجای اینکه با غذایش بازی کند، نجویده آن را می بلعید.
ماهان و گلفام هم ساکت فقط به سخنان بزرگترها گوش میکردند. بخصوص ماهان که جو را جهت شوخی مساعد نمیدید و در نوعی خلسه فرو رفته بود.
***


گیسو با تک زندگی گوشی را برداشت. صدای مازیار که با موبایلش در اتاق پهلویی با او تماس گرفته بود شنیده شد که بی مقدمه میگفت:
-    خوابت میاد؟
-    نه..منتظر تلفنتون بودم. ماهان بهم گفت که شماره رو ازش پرسیدین.
-    حالت چطوره؟ مزاحمت نیستم که؟
-    متشکرم، امری بود؟
-    خب..نه...حقیقتش...
با شعفی ناگهانی گفت:
-    باور نمیکنم که اینقدر بهت نزدیکم.
گیسو چیزی نگفت. مازیار پس از لحظه ای ادامه داد:
-    گمون نمیکردم خانواده ات به این گرمی ازم استقبال کنن. واقعاً با محبت و دوست داشتنی هستن. ظاهرا اینقدر که گذشتن از خوان اول سخت بود...منظورم بدست آوردن دل توئه...بقیه خوان ها مشکل نیستن.
گیسو لبخندی به لب آورد ولی باز هم چیزی نگفت. مازیار با لحنی گله آمیز ادامه داد:
-    من تا کی باید حرف بزنم و شما فقط گوش کنید؟
-    خودتون گفتین که دلتون میخواد حرفهای دلتون رو بزنید ومن..
-    درسته...ولی دلم میخواد بیشتر صداتون رو بشنوم. یه چیزی بگید...همه ی خانومها مثل شما کم صحبت هستن؟
گیسو متلک گونه جواب داد:
-    سابقاً یه نفر،چیزهایی در مورد مادر هاچ میگفت..خاطرتون که هست؟
مازیار قهقهه ای سر داد و گفت:
-    به دل گرفتید؟من حرفمو پس میگیرم. حاضرم اونو تو حلقومم فرو کنم...دیگه چی بگم که خاطر عزیزتون این جمله ی نا بخردانه منو فراموش بکنه؟
گیسو باز چیزی نگفت. مازیار ادامه داد:
-    یه چیزی بگید؟
-    چی بگم. من که مثل شما بلد نیستم به زبونهای مختلف حرف بزنم و ...
مازیار میان صحبتش شروع به سخن گفتن کرد و دلخور گفت:
-    خوشتون نیومد؟ فکر کردین دارم براتون کلاس میذارم مگه نه؟
گیسو از گفته اش پشیمان شد و گفت:
-    نه، منظورم این نبود. اتفاقاً کلمات رو اونقدر زیبا و دلنشین به زبون میارین که احساساتتون رو حتی بیشتر از زبون مادریم بهم منتقل میکنه، در وقع منظورم این بود که من هنوز به احساس شما نرسیده ام. یعنی هنوز این حس در من به اندازه ی شما رشد نکرده، البته نمیخوام کتمان کنم که دارم به شما علاقه مند میشم ولی...نمیدونم...نمیدونم منظورم رو رسوندم یا نه؟
مازیار گفت:
-    میشه بپرسم چقدر اشک و آه و التماس بعنوان آب و نور  و کود میخواین تا احساستون به اندازه ای رشد کنه که یه کلمه ی دل خوش کننده از دهنتون بیرون بیاد؟ که بهم بگین...
گیسو تعمدا با لحن تهدید کننده ای او را تنبیه کرد و گفت:
-    دیگه امری نیست؟ شب بخیر.
مازیاد دستپاچه و ملتمسانه گفت:
-    نه...قطع نکن، من که چیز بدی بهتون نگفتم تو رو خدا اینقدر اذیتم نکنین.
گیسو کمی جدی گفت:
-    متاسفانه هر وقت ببینم دارین از چراغ قرمز رد میشین مجبورم توی رفتارم باهاتون تجدید نظر کنم.
مازیار با بغضی که نشان از دلخوری بیش از اندازه اش داشت گفت:
-    دست خودم نیست. به من خرده نگیر...یه چیزی رو بهتون بگم...اگه قدرتش رو داشتم حتی نگاهتون نمیکردم ولی چه کنم که مهرتون توی دلم لونه کرده و عقل لامصب هم از اون دستور میگیره و گرنه حاضر نبودم اسم هیچ دختری حتی شما رو به زبون بیارم، چه برسه به اینکه...
کلامش را ناتمام گذارد. بعضی را که  در گلویش بود فرو داد وگفت:
-    اگه میل دارین مدام منو بچزونین و حالم رو بگیرین و این خوشحالتون میکنه من حرفی ندارم...استادتون حرفهای قشنگی زد. اگه یادتون باشه گفت، که بازی زندگی یه وقتهایی تموم میشه و دیگه فرصت اینو نداریم که برگردیم و دوباره اونو اجرا کنیم. ممکنه فرصت  از دست بره و انوقته که دیگه حسرت خوردن فایده ای نداره. میخوام بگم، من اینجام وتوی یه اتاق اونورتر دارم باهاتون صحبت میکنم و از خوشحالی روی پاهام بند نیستم ولی فردا ممکنه هزار کیلومتر اونورتر باشم و به دلایلی نتونم باهاتون تماس داشته باشم. پس بهتر نیست این دم رو غنیمت بدونم و به جای اینکه خودم رو سنگین بگیرمو و مثلا مبادی آداب باشم تو خرج کردن احساساتم سخاوت بیشتری نشون بدم.
گیسو متوجه بود که مازیار به او طعنه میزند. برای لحظه ای چشمانش را بست و با حسرت اندیشید:« کاش الن یه نفر دیگه به جای مازیار پشت خط تلفن و آن طرف سیم ها بود.»
*    *    *
وقتی صبح مازیار به قصد ترک کردن آنجا سوار ماشینش میشد ابدا به او نمی نگریستو چشمانش پف آلود بود و نشان میداد که تا صبح خوابش نبرده است وهمین گیسو را نگران میکرد.
مازیار خطاب به بقیه گفت:
-    خیلی زحمتتون دادم. باید منو ببخشین. مهمون ناخونده اونم دم عید خیلی ناجوره...
فرنگیس با محبت بی شائبه ای گفت:
-    اتفاقاً خیلی لطف کردین...عید رو زودتر از موعدش به خونه مون آوردین.
مازیار از اینهمه محبت غرق در شادی شد و باچهره ای که برای لحظه ای شکفته شد، گفت:
-    نمیدونم چطور از این همه لطفتون تشکر کنم.
دکتر گفت:
-    سلام مارو خدمت خانواده برسونین، منتظر تشریف فرمایی شون هستیم.
-    حتماً...حالا اگه اجازه بفرمایین رفع زحمت میکنم.
و سوار شد. گیسو همانطور دست به سینه ایستاده بود و لحظه ای چشم از او بر نمیداشت.
مازیار متوجه نگاههای او بود. ولی تعمداً حتی نیم نگاهی به طرف اونیانداخت. ماهان با دستمالی شیشه ی ماشین را تمیز میکرد و تنها گاهی به چشمان شیطنت بارش به بقیه مینگریست.
فرنگیس گفت:
-    مواظب خودتون باشین، جاده ها باید شلوغ باشه..
-    ممنونم...مواظبم.
وقتی ماشین روشن شد، ماهان کارش را به پایان بردو به بقیه پیوست.

 

بیش از یک ساعت روی مبلی در اتاق انتظار کوچک و شلوغ دفتر عموجان نشست و به تکرار یک سری از کلماتی که انتخاب کرده بود تابه او بگویی پرداخت.
باید کار را تمام میکرد. خیلی دلش میخواست محبوب آنجا باشد و وقتی در مورد مازیار صحبت میکند عکس العملش را ببیند. با تعجب متوجه شد که میل دارد محبوب را حسابی بچزاند.
پدر همان روز پس از رفتن مازیار او را واداشته بود که به آنجا برود و مسئله را با عمویش مطرح کند. گیسو با تعجب پرسیده بود:
-    چرا؟
انتظار داشت پدر، خودش جریان را برای عموجان توضیح بدهد.
اما او گفت:
-    باید خودت این کار رو انجام بدی.فقط خودت.
با التماس به مادر نگریسته بود. ولی جواب مادر هم همین بود و حالا آنجا نشسته بود و در ذهنش جملات را مرور میکرد.
آخر برخاست و به منشی گفت:
-    ببخشید...به عموجان بفرمائید، اگه امروز وقت ندارن من میرم و بعداً مراجعه میکنم.
خانم منشی بدون اینکه نگاهش را بالا بیاورد همانطور که برمیخاست گفت:
-    اگه محبا کرده صبر کنین تا یک دقیقه دیگه کسب تکلیف میکنم.
به سرعت کارش را انجام داد وسپس برخاست و به دفتر رفت.
گیسو لحظاتی صبر کرد و سپس براه افتاد. بدون اینکه متوجه حضور شخص دیگری که به اتاق مجاور میرفتو همزمان با ورود او در حال بستن در اتاق بود، بشود، قدم به دفتر گذاشت.
آنگاه با تعجب متوجه شد به جز منشی و خود عموجان کس دیگری آنجا حضور ندارد.در تمام طول این یک ساعت کسی وارد یا خارج نشده بود. از این فکر که معطلش کرده اند دلخور شد.
عموجان، با لبخند تصنعی به گیسو نگریست و با اشاره ای منشی اش را که هاج و واج او را مینگریست، مرخص کرد. دسته ای از روزنامه های جدید برای خواندن و چند کتاب کلفت روی میز کنده کاری شده اش تلمبار شده بود. عموجان نامه ای را که در دست داشت روی میز قرار داد و گفت:
-    خوش اومدی دخترم، بیا بشین.
گیسو شروع به قدم زدن در اتاق کرد و صندلی روبروی میز را نادیده گرفت. کمی گستاخی در رفتار او بود که عمویش را مکدر کرد.با این حال گفت:
-    بی قراریت را مهار کن و بشین، حتما مطلب مهمی پیش اومده که به اینجا اومدی؟
گیسو در ذهنش با عصبانیست از او پرسید:« لابد به همین علت که مطلب مهمی پیش اومد، اینقدر من و معطل کردین؟»
گیسو لبه صندلی را گرفت و چشمانش را به او دوخت و خیلی واضح گفت:
-    بله..موضوع در مورد آقا محبوبه. فکر میکنم پدر یه چیزایی خدمتتون گفته باشن.
عمو جان قیافه جدی به خود گرفت و گفت:
-    خب..گوش میکنم.
گیسو دوباره به حرکت در آمد و گفت:
-    جواب من منفی یه. من میدونم که شما آقا را وادار به این کار کردین و اون اصلاً هیچ علاقه ای به من نداره. بهتره خودمون رو گول نزنیم.
بنابراین بهتره قضیه رو همینجا تمومش کنیم. من به شخص دیگه ای علاقه مند شدم..پدرو مادرم هم در جریانن و فکر نمیکنم مخالفتی داشته باشن. بنابراین اومدم که همه چیز رو بهتون بگم تا محبوب بیچاره رومجبور به این کارنکنین.
گیسو تمام عصبانیتش را نسبت به محبوب از ذهنش زدوده بود تا بتواند چنین جمله ای در دفاع از او به زبان بیاورد. بالاخره یک نفر باید باید هوای او را داشته باشد. نمیخواست محبوب را ضایع کند.
علاوه بر این لحنش با لحن پر از احترام همیشگی فرق داشت.
عموجان به صندلی لوکسش تکیه داد و آرنجها را روی شکم بزرگش گذاشت و انگشتانش را در هم کلاف کرد و دقیق به گیسو نگریست و گفت:
-    فقط همین؟
-    بله.
-    تااونجا که من میدونم شما اشتباه میکنید. اولاً محبوب به شما علاقه منده و کسی اونو مجبور به این کار نکرده..دوماً...
گیسو بی قرار و عجول در حرف عمو زیگزاگ رفت و گفت:
-    مطمئنین که شما اشتباه نمیکنین؟
عموجان همانطور ژست وکیل مابانه اش را حفظ کرد و گفت:
-    بله...چون پیشنهاد خودش بود. خیلی وقته که این مسئله رومطرح کرده، باید اینو بهتون بگم که اصلاً ربطی هم به مسائل خانوادگی مداره.
گیسو با چشمان گرد شده به او نگریست. اندام کوچکش چنان تکانی خورد که انگار عموجان گلوله ای به او شلیک کرده بود.
به سختی توانست ذهنش را متوجه این قضیه کند که محبوب خودش این پیشنهاد را داده است. دائما رفتار و حرکات محبوب چون فیلمی از ذهنش میگذشت. باز شنید که عمویش میگفت:
-    در مورد اون کسی که میگی بهش علاقه مندی، باید فراموشش کنی. من محبوب رو برات در نظر گرفتم. تو هم با اون عروسی میکنی.
گیسو با عصبانیست گفت:
-    شما...چرا باید این کاررو بکنید؟پدرو مادرم راضی ان و اونا باید رضایت بدن. پس شما..
سخنش را قطع کردف همین مقدار کافی بود که عمویش را مجبور به پاسخ گویی  کند و وقتی او غرید:
-    همون که گفتم!
احساس کرد کف دستانش مرطوب شده است. غفلتاً چشمانش به چشمان پرنفوذ عمویش افتاد و آرزو کرد هر جایی بجز آنجا میبود.
گیسو همانطور ایستاده بود و به کف زمین خیره شده بود. که او از جا برخاست. به سمت پنجره رفت و مدتی به بیرون خیره شد. سپس برگشت و به گیسو گفت:
-    شاید الان جاش باشه که بالاخره مطلبی رو که ازت پنهون کرده بودیم بهت بگیم. تو دختر من هستی نه دختر برادرم...تنها دختر من!
گیسو با دهانی باز به او خیره شده بود.دردرک حرفهای او به مشکل برخورده بود.باور نمیکرد.سوزشی در ذهنش بوجود آمد و با این حال همانطور به حرفهای او گوش میداد. او ادامه داد:
-    بنابراین کسی که باید رضایت داشته باشه من هستم نه اونا..
گیسو با لکنت گفت:
-    یعنی چی؟...یعنی...مامان فرنگیس هم مادر من نیست؟
-    نه، فرنگیس خانم هم مادر شما نیستن، مادر شما فوت شدن و اسمشون هم فخری بود.
-    پس..پس تو شناسنامه...
سوزش سرش بیشتر شده بود. دستش را به طرف گیجگاهش برد وسعی کرد با مالش، درد آنرا کمی تخفیق دهد.ناخودآگاه صحنه هایی را به ذهن آورد. صحنه هایی دور...و از چشمان بازش بدون آنکه متوجه باشد، جوی اشک روان شد.
ناگهان به سرعت برگشت و در اتاق را گشود و آنرا چنان محکم پشت سرش بست که ساختمان به لررزه در آمد. در برابر چشمان منشی و مراجعه کنندگان از اتاق انتظار گذشت و از ساختمان خارج شد وبدون هدف در خیابان به راه افتاد.
*

محبوب از اتاق پهلویی وارد اتاق کار پدرش شد ودر را بست او را دید که دستانش را از پشت به هو قلاب کرده و از پنجره به بیرون مینگرد.
جلوتر آمد وگفت:
-    همه چیز رو شنیدم.فکر میکننی درست بود که این مسئله رو بهش بگین؟
صدایی آرام به گوشش رسید:
-    بالاخره یک روز باید میفهمید. حلا تو هم این مطلب را فهمیدی.
-    چرا اونو به برادرتون دادین؟ چطور اون دخترشماست؟
-    مادرش مرده. همسر دومم مادر اون بود...برای کار به تهران رفته بودم و توی یک دادگاه کار میکرد.اونجا با هایده آشنا شدم...که همکارم بود، یعنی ماشین نویسی میکرد. به هم علاقه مند شدیمو بالاخره دور از چشم خانواده ام با اون ازدواج کردم. گاهی به خانواده ام سر میزدم ولی هیچی در این مورد بهشون نگفتم. هایده هم هیچ علاقه ای برای روبرو شدن با آنها را نشون نمیداد. دوتا بچه داشتم که یه روز سعید از سربازی اومد و بلاخره همه چیز رو بهش گفتم و با هایده آشنا شد. ازش خواستم به کسی در این مورد چیزی نگه، اونم قبول کرد.
زندگی ما به خوبی و خوشی ادامه داشت تا اینکه...هایده سر رضا باردار شد. یه روز خانواده ام بهم زنگ زدن...که خودمو به سرعت برسونم.نگفتن قضیه چیه و منم که نگران شده بودم به هایده گفتم که چند روز میرم وبرمیگردم.
وقتی رفتم اونجا دیدم  منو به مراسم روبندون بردن. اولش فکر کردم برای سعیده، ولی وقتی متوجه حقیقت شدم که کار از کار گذشته بود. اجباراً با فخری ازدواج کردم.
فخری زن قشنگی بود و تنها کسی بود که با مادرم سر سازگاری داشت. آخه مادرم خلق وخوی بخصوصی داشت و هیچ کس حتی من و سعید هم که بچه اش بودیم باهاش نمیساختیم....حالا پدرم چطور اونو تحمل میکرد من نمیدونم!
خلاصه فخری همون جا پیش مادرم موندو گیسو رو به دنیا آورد. وقتی زنم توی یه آتیش سوزی فوت شد دیدم نمیتونم دخترم رو همراهم به تهران ببرم. از طرفی به هایده چی میگفتم؟ این بود که اونو به برادرم و همسرش که اون موقع بچه نداشتن سپردم. تا اون موقع عم عملا بچع اونا بود. چون اونها نگهش میداشتن تا اینکه بزرگ شد.
هاید ه هنوز هم نمیدونه که اون دختر منه.دلم هم نمیخواد که بدونه..ولی این مطلب رو به تو گفتم شاید قمست شد و با هم ازدواج کردین.بنابراین بهتره مطلع باشی با این حال دوست دارم،امین باشی و به کسی چیزی نگی.
محبوب متفکر برای لحظه ای چیزی نگفت. گیسو هم تقریباً سرنوشتی چون خود او داشت. احساس گیسو را درک میکرد. روی لبه میز نشست و بالاخره ذهنش را متوجه حرفهای گیسو درباره خودش کرد وگفت:
-    اگه به من علاقه نداره، چرا مجبورش میکنین؟ من نمیخوام زندگیمو روی اشکهای اون بسازم. شما پدرش هستین ولی حق ندارین اونو مجبور کنین،هیچ کس این حق رو نداره...
-    مگه دوستش نداری؟
و از کنار پنجره دور شد ومیز را نیمه، دور زد و تقریباً روبروی محبوب قرار گرفت.محبوب آرام گفت:
-    اگه این مسئله من و گیسوست پس به خودمون مربوطه. اگه گیس به من علاقه ای نداره من هم از علاقه ام چشم پوشی میکنم
-    جازدی؟ به این زودی؟مگه نگفتی که...
محبوب کلام او را قطع کرد و گفت:
-    درسته ولی حالا میگم،حرف، حرف اونه..
بلافاصله از روی میز پایین پرید و به طرف در رفت و از اتاق خارج شد.
دلش میخواست به دنبال گیسو برود و او را پیدا کند و سنگ صبورش باشد. هیچ کس بیشتر از او حال گیسو را درک نمیکرد.ولی از کجا معلوم که گیسو نیازی به او داشته باشد.

پایان فصل هشتم

 


مطالب مشابه :


رمان روز های بی کسی 3

رمان روز های بی کسی 3 - میخوای رمان بخونی؟ رمان روز های بی رنگی و بلند و باریک زیاد




رمان روز های بی کسی پایانی

رمان روز های بی کسی سرمو کج کردم که به بچه بگم هر رنگی دوست داره انتخاب کنه یهو




رمان روز های بی کسی 8

رمــــان ♥ - رمان روز های بی کسی 8 - میخوای رمان بخونی؟ یه مایع رنگی داره روصورتم می ریزه




تاوان بوسه های تو 13

روتختی شیری رنگی از نایلون بیرون کشیدم و روی تخت مرتبش کردم سرم و بین رمان روز های




رمان گیسو قسمت بیبست و هفتم

رمان های زیبا و نیمکت رنگی. توی همین چند روز یعنی عید با اطلاع قبلی به اتفاق




رمان ابی به رنگ احساس من - قسمت آخر

رمان های موجود در و بادکنک های رنگی به شکل و کم خوابی های این مدت ولی یه روز اریا با




پست دهم رمان ازدواج به سبک کنکوری

به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و هر روز رمان های شکوفه های ریز سفید رنگی تزیین




برچسب :