رمان عشقم را نادیده نگیر(18)
- راستی خبر داری عسل داره بر می گرده؟؟ با بهت بهش خیره شدم و گفتم: - عســل؟؟ - آره بابا کجای کاری هنوز نرفته خانوم فکر برگشت به سرش زده! با سرخوشی ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: - اونجور که عمه می گفت اول مهر پروازشه با تعجب به سروناز که منتظرنگاهم می کرد خیره شدم. - چرا اینقدر زود؟؟ تنها سوالی که اونموقع به ذهنم رسید و به زبونم آوردمش! لبخند مرموزی روی لبش نشست. صداش رو آروم کرد و گفت: - مثل اینکه توافقی ازشوهرش جدا شده.با هم نمی ساختن! عمه هم جیغ و داد راه انداخته که معلوم نیست اونور داره چه غلطی می کنه واسه همین هم آقا محسن(پدر عسل) مجبورش کرده با اولین پرواز برگرده ایران تا بیش تر از این گندش رو درنیاورده. هنوز به کسی نگفتن داره بر می گرده منم اینارو با کلی اصرار از مامان تونستم بفهمم!! طفلی عمه خیلی حرص خورد... با نگاهی که گیجی ازش می بارید گفتم: - بنظرت چرا عسل از شوهرش جدا شده دلیلی داشته یا واقعا با هم نمی ساختن؟ با بیخیالی شونه اش را بالا انداخت و گفت: - نمیدونم چه دلیلی مثلا؟ توام کاراگاه بازیت گل کرده ها پاشو بریم همه رفتن با این حرفش هر دوتامون به طرف باغ حرکت کردیم...نمی دونم چرا نمی تونستم باور کنم دلیل برگشت عسل فقط همین باشه! اگه...اگه دلیل دیگه ای داشته باشه...مثلا ارسلان!؟ پووف بلندی کشیدم و سعی کردم این افکار مزخرفو از ذهنم دور کنم... حداقل امروز نه...امروز حال و حوصله ی این افکار تکراری رو نداشتم!! با دیدن آتیش بزگی که جوونا درست کرده بودن و حلقه ای که دورش زده بودن به وجد اومدم! راستش توی اونموقع از سال این آتیش خیلی مزحک بنظر میومد ولی جو خاصی رو بوجود آورده بود! من نمیدونم اینا از گرما خفه نمی شن؟؟ با دیدن ارسلان که بین ماهان و شرمین دختر عموم و خواهر شایان احاطه شده بود ناخوداگاه از موقعیتشون لبخند کوچیکی روی لبم نشست. ماهان دقیقا عین زنایی شده بود که سعی داشت شوهرش رو از چنگ رقیبش نجات بده! تا شرمین میومد چیزی به ارسلان بگه یه چشم غره ی بدی بهش می رفت که منم اگه جای شرمین نشسته بودم یه لحظه شک می کردم که واقعا ارسلان شوهرشه یا نه؟! خلاصه اینقدر این ماهان کولی بازی درآورد که سروناز هم متوجهشون شده بود و با خنده نگاهشون می کرد...خیره هنوز داشتم نگاهشون می کردم که ارسلان یه دفعه نگاهم رو غافلگیر کرد. تازه متوجه موقعیتم شدم. اخمی کردم و نگاهم رو ازش گرفتم...با سروناز روی زمین دور آتیش نشستیم و به بقیه خیره شدیم. نمی دونم چند دقیقه گذشته بود که با نشستن شایان کنارم نگاهم رو بهش دوختم. نگاهم رو که روی خودش دید با خنده گفت: - احوال دختر عموی گرام! ازدواج کردی تحویل نمی گیری؟! ابروهام با تعجب بالا رفت... یه جور میگه تحویل نمی گیری انگار حالا مثلا قبل از ازدواجم خیلی با هم صمیمی بودیم و اومدن ارسلان باعث شده ارتباطمون کم شه! - شرمنده دیگه کار و مشغله ی زندگی نمیزاره زیاد در ارتباط باشیم منم باورم شده ها!ولی خب چی بگم؟؟مثلا بگم ببخش عزیزم ارسلان یکم زیادی غیرتیه گفته با پسرا زیاد دمخور نشم یا مثلا تحویل نمی گیرم که نمی گیرم تو رو سنّنّه؟!برو عمو یه بار دیگه با من گرم بگیری میرم به ارسلان میگم... هردوتاش زیادی ضایع بود ممکن بود یه وقت یارو بگرخه یا با خودش فکر کنه دختره دیوانه اس و... شایان:- دشمنت شرمنده... نگاه کنجکاوی به جایی انداخت و دوباره رو به من ادامه داد: - میگم چرا پیش شوهرت نمی شینی؟؟ اخمی کردم جدی گفتم: - فکر نمی کنم به کسی ربط داشته باشه! با این حرفم انگار یکم خیط شد چون خودش رو جمع و جور کرد و گفت: - امم...خب فقط محظ کنجکاوی پرسیدم...همین! آره جونه خودِ ضایعت...میگم این دوتا امروز مشکوک میزننا! نکنه جاسوسی چیزی باشه؟؟ ولی ارسلانم که تو گروه مافیا کار نمی کنه لابد با هم یه دعوایی چیزی دارن...بالاخره که سر در میارم!! با لحن آرومتری جواب دادم: - نمیدونم امروز دلم خواست کنار خواهرم باشم... آهانی گفت و سکوت کرد...منم دیگه هیچی نگفتم و نگاهم رو ازش گرفتم. صدای بابا که ارسلان رو مخاطب قرار داده بود باعث شد حواسم بهش جمع شه: - پسرم یه چیزی بخون که به حال ما هم بخوره! و به خودشون اشاره کرد...با دیدن موقعیتشون خنده ام گرفت!! انگار جو رمانتیک روی اون ها هم تاثیر گذاشته بود...مامان سرش رو روی شونه ی بابا گذاشته بود بابا هم که دستش رو دور کمر مامان حلقه کرده بود!بله دیگه یه ثانیه ازشون غافل میشی ببین چجوری از موقعیت سو استفاده میکنن! حالا اینا که خوبش بودن بقیه که انگار نه انگار اینجا مجرد هست و مردم ممکنه دلشون بخواد...استغفرالله! با خنده نگاهم رو از بقیه که جیک تو جیک هم نشسته گرفتم و به ارسلان که سرش رو برای حرف بابا تکون داد خیره شدم. صداش رو یه بار دیگه هم شنیده بودم اونم وقتی یواشکی توی آلاچیق توی باغ خونشون دیدش زده بودم...صداش خیلی قشنگ بود...تن صداش یه جور خیلی خاص بود که باعث می شد آدم با تموم وجود حسش کنه! خیلی کم پیش میومد جلوی کسی بخونه مگه اینکه مناسبت خاصی پیش میومد یا اینکه برای دل خودش می زد! توی خانواده هم تنها کسی که صداش قشنگ بود ارسلان بود بخاطر همین هم طرفدارای زیادی داشت و مجبور می شد توی بعضی جمع های خانوادگی برای بقیه بخونه نگاهم رو بهش دوختم...مشغول کوک کردن گیتارش بود.نگاهش رو به آتیش دوخت...همونموقع دست هاش روی سیم ها لغزید و صدای بم و مردونه اش توی سکوت باغ پیچید:
من شکستم شک نکردم
هزار بار مردم و مي ميرم و باز ترک نکردم شک نکردم
خيال کردم بري ميري از يادم تو رفتي و نرفت چيزي از يادم
تو رفتي و تازه عاشق تر شدم از اوني هم که بود بدتر شدم من
صبح تا شب اين شده کارم که واسه چشات ببارم
تو خداي عاشقايي تو تموم کسو کارم
تو به داد من رسيدي وقتي تنهايي ام رو ديدي
تو نذاشتي برم از دست مگه چيزي هم هنوز هست
نازنينم اميد شيرينم من به جز تو کسي نمي بينم
- از اون روزي که رفتي يه روز خوش نديدم
به جز دستاي گرمت پناه و پشت نديدم
زندگيمو به پاي تو دادم اون روزا رو نمي ره از يادم
نازنينم برس به فريادم...
حالا بغضی ام حالا که سهممی
با من قدم بزن می لرزه دست وپام
بی تو کجا برم بی تو کجا بیام
دست منو بگیر کنار من بشین من عاشق توام
حال منو ببین از دلهره نگو از خستگی پرم
بی تو میشینمو روزا رو میشمورم
هر جا بری میام دلگرمو بی قرار
بی من سفر نرو تنهام دیگه نزار
تو با منی هنوز عطر تو بامنه
فردا داره به ما لبخند میزنه
بی تو برای من فردا پراز غمه
بی تو هوا پسه دنیا جهنمه
دست منو بگیر تو اوج اضطراب
بازم منو ببـــــــــر با بوسه ای به خواب
با من قدم بزن تو این پیاده رو
من عاشقت شدم از پیش من نرو
هر جا بری میام دلگرمو بی قرار
بی من سفر نرو تنهام دیگه نزار
تو با منی هنوز عطر تو بامنه
فردا داره به ما لبخند میزنه...
آهنگ که تموم شد همه شروع کردن به دست زدن! اینبار منم همراهیشون کردم. خیلی قشنگ خوند...لبخند محوی که میومد روی لبم بشینه کنترل کردم و به سروناز که با همون نیش بازش داشت تشویق می کرد خیره شدم. این دختر واقعا یه تختش کمه...هر چی فکر می کنم کی توی خانواده ی ما اینجوری بود که این بهش رفته باشه به هیچ نتیجه ای نمی رسم! نگاهم رو که روی خودش دید خنده اش رو جمع کرد و گفت:
- تو چرا هر وقت ازت غافل میشم زل میزنی بهم؟؟ نکنه عاشقم شدی؟؟
و چند بار ابروهاش رو برد بالا! با این حرفش ناخوداگاه به دماغم چینی دادم و با حالت انزجاری گفتم:
- عووق...اونم هیشکی نه و تو! داشتم به این فکر می کردم مامان بابامون که ازدواج فامیلی نداشتن...توی خانوادمون هم که عقب مونده نداشتیم؟! موندم تو به کی رفتی!خیلی عجــیبه نه؟
با تعجب و گیجی گفت:
- هــا؟! چی عجیب...
جیغ خفه ای کشید و با حرصی که توی لحنش موج می زد گفت:
-خیــلی گاوی...من عقب مونده ام؟! واقعا که خــیلی...
- ببخشید خانوما پریدم وسط حرفتون میشه بپرسم بحثتون سر چیه؟
و خودش تک خنده ای کرد. نه من و نه سروناز هیچکدوممون به لحن بی مزه اش نخندیدیم!
لبخند مصنوعی ای زدم و گفتم:
- شما که همشو شنیدی فکر نمی کنم لازم باشه چیزی بگیم!
این حرفم باعث شد اخم هاشش شدید بره توی هم...به درک!! نمی دونم چرا هر چقدر سعی می کردم خودم رو توجیه کنم آدم خوبیه اصلا نمی تونستم...یه جای کار این پسر می لنگید! با لحن نه چندان خوشایندی که عصبی بودنش رو نشون می داد گفت:
- نه واقعا مثل اینکه امروز خیلی اعصابت خورده؟! مسلما کسی هم که باعث و بانیش بوده بدجور زده توی حالت!!
و نا محسوس به ارسلان اشاره کرد. کپ کردم...این چی گفت؟ منظورش از این حرفش چی بود؟ نکنه...نکنه همه چیزو میدونه؟؟ اه چی میگی سارینا از کجا باید بدونه؟! با رفتاری هم که ارسلان با شایان داشت فکر کردن به اینکه ارسلان همه چیز رو بهش گفته خیلی چیز مسخره ای بنظر میومد! با کلافگ ای که از صورتم معلوم بود گفتم:
- میشه بدونم شوهرم چه ربطی به این قضیه داره؟؟
نیشخندی به صورت کلافه ام زد ! انگار براش یه تفریح بود منو اینجوری ببینه!
- اتفاقا خیلی هم بی ربط به شوهرت نیست...خودت که باید بهتر بدونی؟!
دستام عرق کرده بود...نگاهم رو به سروناز که کمی دورتر از ما داشت با مهشید حرف میزد دوختم...خداروشکر که عقلش کشید ما رو تنها بزاره وگرنه نمی دونستم جواب یه فضولی مثل اون رو چی بدم! خونسردیم رو حفظ کردم و با اخم غلیظی رو به شایان گفتم:
- ببین بهتره این بحث رو تمومش کنی! من نمی دونم چه پدر کشتگی ای با ارسلان داری ولی هر چی که هست مطمئن باش نمی تونی با حرفات کاری از پیش ببری!!
- حتی اگه اون چیز به عسل هم ربط داشته باشه؟!
یه لحظه احساس کردم سایه ی یه نفر روم افتاد... نگاهم رو به ارسلان که با اخم عمیقی داشت شایان رو نگاه می کرد دوختم. گیج شده بودم!! چرا اینقدر گیج کننده حرف می زد؟اصلا چی میتونست به ارسلان و عسل ربط داشته باشه؟؟ نمی دونستم چرا حس بدی داشتم... شایان که نگاهش به ارسلان افتاده بود دستش رو جلو برد و با لحنی که طعنه توش موج می زد گفت:
- به به...پسر عمه ی عــزیز! مگه اینکه ما شما رو همراه خانومت ببینیم...شما که خودت افتخار نمی دی زیارتت کنیم!
نگاهم رو به اخم عمیقی که بین پیشونیش بود انداختم...بدون اینکه توجهی به دست شایان که توی هوا خشک شده بود بکنه نگاهش رو به قیافه ی رنگ پریده ی من انداخت و گفت:
- یه لحظه بیا کارت دارم!!
با بی میلی از جام بلند شدم و بدون اینکه نگاهی به شایان بندازم جلو تر راه افتادم. وقتی از بقیه دور شدیم با حرص نیم نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- چی داشت می گفت؟
شونه ام رو بالا انداختم و گفتم:
- هیچی!
نگاه عمیقی بهم انداخت. وقتی دید قرار نیست چیزی بگم پووفی کشید و گفت:
- ببین شایان آدم درستی نیست بهتره از این به بعد باهاش هم کلام نشی!
با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:
- اونوقت میشه بپرسم چرا باید همچین کاری کنم؟
با کلافگی نگاهش رو به اطرفا دوخت. بعد از مکث کوتاهی دوباره بهم خیره شد و با تحکم گفت:
- سارینا! اون مغز کوچیکتو به کار بنداز...فکر کردی شایان همینجوری داره بهت نزدیک میشه؟؟...یه لحظه با خودت فکر نکردی رفتارای اخیرش یکم عجیب شده؟!
طلبکار گفتم:
-منظورت از این حرفا چیه؟؟
یه جوری نگاهم کرد انگار داره با یه بچه سرتق حرف میزنه!
- من حرفام رو زدم. بهتره دست از بچه بازی برداری وگرنه کسی که این وسط بد می بینه خودتی!!
اخمی بخاطر حرف آخرش کردم و گفتم:
- اولا خصومت شما دو تا به من ربطی نداره ثانیا اصلا هم اینطوری نیست...تو خیلی شکاکی!
دیگه مطمئن شده بودم یه اتفاقی بین این دو نفر افتاده! هر چی هم که بود به عسل ربط داشت!!... داشتم به این فکر می کردم که چجوری سر از کار این دو نفر در بیارم که صدای عصبیش رو کنار گوشم شنیدم:
- دِ دختره ی لجباز بحث سر شکاک بودن نیست چرا نمی فهمی؟؟
چشمام برقی زد با تردید و کنجکاوی بهش خیره شدم و گفتم:
- پس یعنی رفتارای عجیب شایان دلیل داره؟؟
نمی دونم چی توی صورتم دید که لبخند محوی روی لبش اومد ولی سریع محو شد:
- فوضول خانوم برو وسایلتو جمع کن بریم!
اخمی بخاطر جواب نگرفتنم کردم و طلبکار گفتم:
- ما که تازه اومدیم...کجا بریم؟!
نگاهی به ساعتش انداخت و با چشمای ریز شده اش گفت:
- ساعت 8 شبه!! فردا کلی کار توی بیمارستان دارم!
سعی کردم جلوی خنده ام رو بخاطر سوتی اش بگیرم:
- فردا جمعه اس باهوش خان!!
حرصی به طرفم خم شد و گفت:
- با من یکی به دو نکن بچه خسته ام...همین الان میری وسایلتو جمع میکنی!!
ایشی زیر لب بخاطر خودخواهیش گفتم و شونه ام رو بالا انداختم...خودمم خسته شده بودم بخاطر همین هم چیزی واسه بحث کردن باقی نمی موند!
- نمی خوای راه بیفتی؟؟
به خودم اومدم و بی حرف به طرف بقیه راه افتادم...صدای قدم هاش رو پشت سرم می شنیدم. نزدیک جمع که رسیدیم ارسلان با صدای بلندی رو به آقا جون گفت:
- آقا جون ما دیگه کم کم رفع زحمت می کنیم!
با این حرفش آقا جون اخمی کرد و گفت:
- کجا پسرم؟ هنوز که سر شبه!
- نه دیگه سارینا یکم خسته اس...بهتره بریم
اِ اِ اِ ببین تروخدا چجوری از من مایه میزاره؟؟ آقا جون اخم ظریفی به من کرد و گفت:
- برین به سلامت
مامان که تا اون موقع بی حرف نگاهمون می کرد با لبخند رو به ارسلان گفت:
-برو پسرم...مواظب خودتون باشین!
با صدای بلند رو به همه خداحافظی کردم و به طرف آقا جون رفتم...گونه اش رو آروم بوسیدم و گفتم:
- با من کاری نداری شوهرم؟؟
لبخند محوی زد و گفت:
-نه وروجک...تا پدرمو در نیاوردی برو!
- وا!... من چیکار به پدر شما دارم آقا جون؟؟
با سرش خانوم جون رو که با حرص بهش خیره شده بود نشون داد و ارومتر گفت:
- همینجوریشم از دستم شکاره وای بحال اینکه ببینه با تو میگم و می خندم!
آروم خنده ای کردم و بعد از خداحافظی باهاش به طرف خانوم جون که نگاهش به من بود رفتم:
- رهـا جون اخماتو باز کن زشت میشیا!
چشم غره ای بهم رفت و با لحن مشکوکی پرسید:
- چی داشتی به اون مرد گنده می گفتی؟؟
- شما دو تا باز سر بحث های الکی قهر کردین؟؟
حرصی گفت:
- همچینم الکی نبود! اینبار دیکه عمرا با چهارتا حرفش خر بشم...
با این حرفش پقی زدم زیر خنده...همیشه همینطوری بود! وقتی با هم دعواشون میشد آقا جون بود که با کلی عزیزم قربونت برم خانوم جون رو به عبارتی خر می کرد ولی الان مطمئنا اوضاع بدتر از اینا بود...ابرویی براش بالا انداختم و گفتم:
- بهتره زودتر با هم صلح کنین وگرنه خودتون خوب میدونین شوهرتون رو ازتون می دزدمش...به هر حال هووتون به حساب میام دیگه!
با این حرفم بازوش رو محکم کوبوند به پهلوم که یه لحظه احساس کردم نفسم بند اومد:
- برو اینقدر نمک نریز دختره ی بی حیا!! واسه من دم در اورده ورپریده!
من که چشام از حرفاش دو دو می زد خواستم چیزی بگم که ارسلان بهمون نزدیک شد و گفت:
- زود باش بریم دیگه! خانوم جون کاری نداری؟؟
- نه پسرم فقط ایین دختره ی عفریته رو با خودت ببر که اینقدر مایه ی عذاب من نشه!
با تعجب دستم رو مشت کردم و روی دهنم گذاشتم:
- اِ رها جون اینه رسمش؟؟؟
- بله که هست هر بار میای اینجا باید به بهانه ای حرص بخورم
ارسلان با خنده پرید بین بحثمون و گفت:
- چشم رها جون شما حرص نخور منم این خانوم رو می برمش تا دفعه ی دیگه به فکر دزدیدن شوهر مردم نباشه!
-قربون قد و بالات پسرم...اصلا من موندم تو چرا خر شدی عاشق این دختره شدی؟؟ والا مردم زن میگیرن تو هم میری یکی میگیری که چشمش دنبال ناموس مردمه! از همون اولم شانس نداشتی...بمیرم برات
نزدیک بود همونجا جیغ بزنم...ببین تروخدا منه غریبو مظلوم دیدن با هم جلوی روی خودم بهم انگ میزنن!
نمیدونم خانوم جون چی توی صورتم دید که با خنده رو به ارسلان گفت:
- فکر کنم آدم شد...برین به سلامت مواظب خودتونم باشین
با حرص ازش خداحافظی کردم و جلوتر از ارسلان راه افتادم
ارسلان: - ناراحت شدی کوچولو؟؟
نگاهم رو به لبخندی که روی لبش بود انداختم و با حرص گفتم:
- نه اصلا چرا ناراحت بشم؟؟
نگاه خندونش رو که دیدم جری تر شدم و گفتم:
- جلوی روی من با هم دست به یکی می کنین و منو مسخره میکنین؟؟ شوهر دزدم که شدم ماشالا! اصلا تهمت دیگه مونده بود که بهم نزده باشین؟؟
حالا این وسط من حرص می خوردم ارسلان هم با لذت بهم نگاه می کرد...یعنی شانس من همینه دیگه! یه شوهری هم نداریم بیاد دلداریمون بده...بدتر پشت سرم توطئه هم می چینه!
نگاه شیطونش رو به تمام اجزای صورتم انداخت و به طرفم خم شد... کنار گوشم گفت:
- خانوم کوچولو حرص میخوری بامزه تر میشی!
با خجالت از این همه نزدیکی لبم رو گاز گرفتم و یه قدم ازش دور تر شدم
- آقا ارسلان میشه منم تا خونمون برسونین؟...راستش اصلا حوصله ی اون جمع رو ندارم
سرم رو بالا بردم و نگاهم رو به شرمین دوختم...اه دختره ی پررو تو این هیری ویری تو دیگه از کجا پیدات شد؟! نگاه تیزم رو به ارسلان دوختم تا ببینم جوابش چیه...نیم نگاهی بهم انداخت و با بی حوصلگی رو به شرمین گفت:
- بهتره با بقیه بری...زن عمو اگه ببینه نیستی نگران میشه!
- مامان خبر داره...خودش اجازه داد
چشمام از این همه پرروئیش گرد شده بود...دختره ی پررو به مامانش هم گفته بود...اصلا ببینم کی بهت اجازه داد با ما بیای که برای خودت بریدی و دوختی؟؟ شرمین وقتی دیدی ارسلان بهش توجهی نمی کنه با لحن مظلومی رو به من گفت:
- ســارینا جون؟؟بزارین بیام دیگه اینجا حوصلم سر میره
همچین چشماش رو مظلوم کرده بود که یه لحظه فقط یه لحظه دلم براش سوخت! با حرص چشمام رو براش لوچ کردم و به زور گفتم:
- من حرفی ندارم!
با خوشحالی پرید بالا و گفت:
- پس بریم!
دلم می خواست تا میتونستم بزنمش ولی خب بیچاره گناهی نداشت و ذاتا آدم پررویی بود...خاک بر سر منه خر که بعضی اوقات بدجور رگ دلسوزیم باد می کنه! بدون توجه به چشم غره ی ارسلان خودم رو به ماشین رسوندم... همونموقع شرمین خودش رو به ماشین رسوند و با سرعت جت خودش رو از جلو به عقب پرت کرد...خوبه باز خانوم اصرار نکرد
جلو بشینه! والا...به خودم اومدم و سوار ماشین شدم. ارسلان هم بعد از چند ثانیه سوار ماشین شد. با بی حوصلگی رو به شرمین که خودش رو از بین دو صندلی جلو آورده بود و ماشین رو برانداز می کرد گفت:
- خونه میری دیگه؟!
اوهومی گفت و به دید زدنش ادامه داد... نگاهم رو توی داشبورت انداختم و بعد از برداشتن سی دی مورد نظرم توی دستگاه گذاشتمش...با شنیدن آهنگ مورد علاقه ام لبخند کوچیکی زدم و صداش رو تا آخرین حد زیاد کردم. بی توجه به نگاه تیز ارسلان و شرمین پاهام رو توی شکمم جمع کردم و به آهنگ گوش دادم
وقتی به تو فک میکنم از همه دلسرد میشم
تنهام توی خیابونام از تو دارم سرد میشم
هیچکس بجز خیال تو با من قدم نمیزنه
حس میکنم کنارمی هنوز سرت رو شونمه
اینجا روزا بدون تو شکل همه
هیچکی نمیدونه دنیام جهنمه
احساس تو به من یه حس مبهمه
بی تو مرگ من مسلمه
نمیتونم راحت باهات حرف بزنم همیشه
از تو با همه حرف میزنم
حس تو تنها حس و حالمه
بی تو مرگ من مسلمه
لحظه به لحظه ی بودن با تورو دوره کردم
من خدا رو هم خسته کردم
تنها نشستم و عکس تو غرق گریه کردم
دیگه رو به مرگم
بگو برمی گردم بگو بر میگردم
شبا با گریه میخوابم به بالش مشت میکوبم
نمی دونی چقد سخته که مجبورم بگم خوبم
هزار سال بگذره بازم تنم بوی تورو میده
دروغه هیچکسی هرگز
پشت چراغ قرمز که وایستاد نگاهم رو به بیرون دوختم. حوصلم از این سکوت سر رفته بود...حتی شرمین پرحرف هم لالمونی گرفته بود. پووفی کشیدم و و نگاهم رو به جنسیس قرمزی که کنارمون وایستاده بود دوختم...سرنیشن هاش دو تا پسرجوون بودن. نگاهشون اینطرف بود ولی بخاطر شیشه های دودی ماشین چیزی نمی دیدن!بهشون می خورد خیلی شیطون باشن! نمی دونم چند ثانیه داشتم خیره اونطرف رو نگاه می کردم که با صدای کم شدن آهنگ به خودم اومدم و به اخم های توی هم رفته ی ارسلان خیره شدم:
- بالاخره دل کنـدی؟؟ یه ساعته دارم صدات می کنم!
- نشنیدم...کاری داشتی؟؟
با این حرفم اخم هاش بیشتر توی هم رفت:
- منم اگه حواسم جای دیگه ای بود هیچی نمی شنیدم!!
از لحن حرف زدنش اخمی روی پیشونیم نشست و نگاهم رو از توی آینه به شرمین دوختم...خدا روشکر هندزفری توی گوشش بود و توی این دنیا سیر نمی کرد! دوباره نگاهم رو به ارسلان دوختم و گفتم:
- حالا مگه چی شده؟؟
همونموقع تقه ای به شیشه خورد...با تعجب نگاهم رو به بیرون دوختم...یکی از همون پسرا بود که با نیش باز روی شیشه ضرب گرفته بود! با همون تعجب شیشه رو پایین کشیدم و رو به پسره گفتم:
- مشکلی پیش اومده؟؟
نگاهش که بهم افتاد اول با تعجب بهم خیره شد ولی بعد از چند ثانیه همون نیشخند روی لباش نشست:
- سلام خانوم خوبین شما؟ خانواده خوبن؟عمه خاله...
صدای محکم ارسلان باعث شد حرفش نیمه تموم بمونه:
- گیرم که خوب باشن تو رو سنّنّه؟!
نگاهش رو به ارسلان که با اخم عمیقی بهش خیره شده بود دوخت. با دستپاچگی ساختگی ای رو به ارسلان گفت:
- عاغا به جانه خودم فقط می خواستم بگم اگه دوست داری میتونیم یه دور کورس بزاریم ولی مثل اینکه زیاد مایل نیستی...چرا دیگه میزنی؟؟
اونقدر اینارو بامزه گفت که ناخوداگاه پقی زدم زیر خنده...ارسلان با لبخند کجی اشاره ای به من و شرمین کرد و گفت:
-شرمنده میبینی که نمی تونم...می ترسم از شدت ترس یه موقع سکته کنن!!
این حرفو که زد این دو تا یارو آنچنان زدن زیر خنده که بی هوا تکون بدی خوردم! منو میگی اونقدر از این حرفش حرصم گرفته بود که حد نداشت!!
پوزخندی از روی حرص زدم و گفتم:
- اینا همش بهونه اس...آقا خودش رانندگی بلد نیست میزارتش پای ما خانوما! من که پایــــه ام!!
دوباره یکی از پسرا که معلوم بود به جرز لای دیوار میخنده زد زیر خنده!
پسر رانندهه با خنده رو به ارسلان گفت:
- دوست دخترتم که قبول کرد...سر چی شرط می بندی؟
ارسلان با لبخند کجی نیم نگاهی بهم انداخت...یکی از ابروهاش رو بالا برد و با لحنی که مسخرگی توش داد می زد گفت:
- بچه جون تو مواظب باش نبازی نمی خواد شرط ببندی!! بعدا لازمت میشـه...
حالا نوبت من بود که ریز بخندم! پسره که معلوم بود از این همه اعتماد به نفس ارسلان خندش گرفته گفت:
- جوجه رو آخر پائیز میشمرن آقای...
مکثی کرد و ادامه داد:
- اعــتماد بنفس کاذب!!
بعد از اینکه مسیر رو مشخص کردن ارسلان نگاهش رو به چراغ ثانیه شمار که 9 رو نشون میداد دوخت...لبخند کجی بهم زد و گفت:
- کمربندتو ببند کوچولو!
صدای اعصاب خورد کن شرمین بلند شد:
-تو که جدی جدی نمی خوای باهاشون مسابقه بدی؟؟
ارسلان یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- به قیافه ی من می خوره شوخی داشته باشم؟؟
شرمین با صدای لوسی گفت:
-من از سرعت می ترسم!
در حالی که کمربندمو می بستم نیم نگاهی به ارسلان که با پوزخند نگاهم می کرد دوختم و با حرص رو به شرمین گفتم:
-حالا لازم نبود ترست رو بلند اعلام کنی! کمبندتو ببند
با حرص ایشی گفت و کمربندش رو بست.همونموقع چراغ سبز شد وارسلان با یه حرکت ترمز دستی رو پایین کشید و پاش رو روی پدال گاز فشار داد...صدای جیغ لاستیکای دو تا ماشین با هم بلند شد! اونقدر این حرکتش ناگهانی بود که صدای جیغ خفه ی شرمین بلند شد! منم کم از اون ترس نداشتم ولی خب مثل اون دختره ی لوس جیغ نزدم و ترجیح دادم به صندلی تکیه بدم!
مطالب مشابه :
رمان عشقم را نادیده نگیر(20)
رمان عشقم را نادیده نگیر(20)
رمان عشقم را نادیده نگیر(12)
رمان عشقم را نادیده نگیر(12) با احساس نور شدیدی که به چشم هام می خورد,آروم چشمام رو باز کردم.
رمان عشقم را نادیده نگیر(21)
رمان عشقم را نادیده نگیر(21) وارد خونه شد و یه لحظه مکث کرد. با صدایی که تعجب توش مشهود بود گفت
رمان عشقم را نادیده نگیر(18)
رمان عشقم را نادیده نگیر(18) ♥ 96 - رمان عشـــقم رو نادیـــده نگیــر ♥ 97 - رمان عملیات
رمان عشقم را نادیده نگیر(24)
رمان عشقم را نادیده نگیر(24) کامل از بابا جدا شد و بهم خیره شد
رمان عشقم را نادیده نگیر(25)
رمان عشقم را نادیده نگیر(25) هن هن کنان خودم رو به سالن رسوندم و روی مبل ولو شدم
رمان عشقم را نادیده نگیر 16
رمان عشقم را نادیده نگیر 16
رمان عشقم را نادیده نگیر(14)
رمان عشقم را نادیده نگیر(14) یک هفته میگذره و من به مراتب حالم بهتر شده! توی این چند روز
برچسب :
عشقم را نادیده نگیر