سرنوشت اوین قسمت اخر
تقریبا یک
ماه از مهممونیه رزا و امید می گذره ....
تو این مدت
مت بهم پیشنهاد دوستی داد ولی رد کردم ...اولش خیلی ناراحت شد ولی بعد از صحبت های
من قبول کرد ...دلم نمی خواست بازیچه بشه ...دلم نمی خواست وقتی فکر و ذکرم یه آدم
دیگه شده بیاد تو زندگیم ....اول می گفت منتظرم می مونه ....اول حرفش این بود که
بزار امتحان کنیم ...می خواست بهش فرصت بدم ولی من نمی تونستم .... وقتی نگاش می
کردم چهره ی سام جلوی نظرم می اومد ....
روز های اول
سخت بود ...حالش رو درک می کردم ... خودمم عاشق یکی دیگه شده بودم ....خودمم این
درد رو کشیده بودم .... الان حدود یک هفته ای میشه که رفتارش بهتر شده ...دیگه سر
کلاسا سکوت نمی کنه ... شیطنتش برگشته و من از این موضوع خیلی خوشحالم
...
همون موقع
ها بود که متوجه شدم اندرو عاشق سالی شده و سالی عاشق مت .... چه عشقای پیچ در پیچی
... اندرو همچنان آروم و ساکته .... از توجهات گاه وبیگاه سالی متوجه شدم که سالی
دیدگاهش نسبت بهش تغییر کرده .... حداقل فهمیده که باید یه فرصت به اندرو بده
...
توی اتوبوس
نشستم .... از این روزای تکراری خسته شدم ...دم می خواد برگردم ولی حدود دو ماه
دیگه باید صبر کنم ...
چشمام رو
بستم ....تصمیمم رو گرفته بودم ...سام رو دوست داشتم ولی عشق رو زوری نمی خواستم
....شاید الان پشیمون شده باشه ولی باید تنبیه بشه .....نباید فکر کنه که من همیشه
دم دستشم و هر جور دوست داره می تونه باهام برخورد کنه ...از طرف دیگه من پشیمونی
رو تو نگاهش ندیدم ...یا شایدم دیدم ولی اون اندازه ای نبود که احساس کنم متوجه ی
اشتباهش شده ....
تو مدت این
یک ماه مسیر رفت و آمدم رو عوض کردم .... حتی کلاس های دانشگاهم رو هم همینطور
.....دلم می خواست به خودم و سام فرصت فکر کردن بدم ...شاید ماها قسمت هم نیستیم
...
از رزا
شنیده بودم که سراغم رو گرفته ...حتی به خونمون اومده بود ولی من از اتاق بیرون
نیومدم و به رزا سپردم که بگه نیست ..
می دونم که
اینقدر وقتش پر و کامل درگیر کارش هست که فرصت نکنه زیاد سرغم بیاد
...
.
اووف ...
نمی دونم
چرا ، ته دلم می ترسیدم ...از دوباره دیدنش ...از حرفایی که می خواد بزنه ...دلهره
داشتم ....از اینکه ببخشمش و دوباره با هم باشیم فقط کافی بود یه مشکل دیگه، یه
مورد دیگه پیش بیاد و همه چیز رو به هم بزنه ....بدون اینکه در موردش صحبت کنیم
..یهو قهر کنیم ...داد بزنیم ... که نمی خوایم ...که تمامش کنیم
.....
از ته دلم
آه کشیدم ...
اگه تو این
مدت بچه دار هم می شدیم چی ؟ اگه با یه سوء تفاهم همه چیز به هم بخوره و بخواد
طلاقم بده چی ؟ ...اون وقت تکلیف اون بچه چی میشه ؟
سرم رو با
دستم گرفتم ...
پوزخندی به
فکرم زدم ...هه ...تا کجاها پیش رفتی آوین خانوم ....
با دیدن
خیابون خونه از روی صندلی بلند شدم و از اتوبوس پیاده شدم
...
قدم زنان به
سمت خونه رفتم ...
خیلی کار
داشتم ...برای پروژه ی پایانی باید یه جای خوب و سرسبز پیدا می کردم ...
می خواستم
یه کار ناب انجام بدم ....مثه پروژه ی قبلی ....
لبخند زدم
....کم کم هوا رو به سردی رفته بود ...
خوبیش این
بود که امسال کریسمس خوبی خواهم داشت ... با فکر باز ..
یاد سال قبل
افتادم .... از فکر حامی داشتم دیوونه می شدم ولی امسال باید سعی کنم خیلی بهم خوش
بگذره ...
کلید رو تو
قفل چرخوندم و در رو باز کردم ...
با دیدن کسی
توی پذیرایی آه از نهادم بلند شد ...
دیگه راه در
رو نداشتم ... هر سه تایی روی مبل ها نشسته بودن ...
روی مبل درست مقابلش نشستم و خیلی جدی نگاش کردم ...اینقدر جدی که خودم هم از
این تغییر حالتم متعجب بودم ...
سرش پایین بود و به نقطه ی نامعلومی خیره شده
بود .
دستمو تو هوا بلند کردم – بهتره زودتر حرفتو بزنی من فرصت ندارم همینطور
سکوتت رو تماشا کنم ...
به طور ناگهانی سرش رو بالا آورد و این حرکتش باعث شد جا
بخورم ...احتمالا انتظار نداشت اینقدر لحنم بد باشه ...ولی خودش اینطور می خواست
....
از روی میز یه CD برداشت و به طرفم گرفت ، این اون چیزیه که من این همه مدت
عذاب کشیدم ....
پوزخند تلخی زدم .... تو چشماش نگاه کردم ....
- از من چه
کمکی بر میاد آقای دکتر ؟ به خاطر چیزی که اذیت شدی اومدی سراغ من ؟ اصلا من کی ام
؟
پف بلندی کشید ...
اومدم حرفی بزنم که گفت :
- قبل از اینکه عجله کنی
و قضاوت کنی بهتره نگاهی بهش بندازی ....
دستمو تو هوا تکون دادم – نیازی به این
کارا نیست آقا ، برای من مهم نیست چی باعث شده خواب راحتتون ، ناراحت بشه ، برای من
فقط آرامش و راحتیه خودم مهمه .... چیزی که ازم سلب شد ، چیزی که این چند وقت
دنبالش می گشتم و الان بهش رسیدم ....حالا که من یه خورده آروم شدم ، حالا که روی
غلطک زندگیم افتادم اومدی چی بگی ؟
اداش رو درآوردم – که اذیت شدی
؟
دندونهامو روی هم فشار دادم و غریدم – بهتره به سه نفر دیگه بگی که اذیت شدی
نه من که دیگه بهت حتی فکر هم نمی کنم ....
خندیدم ...بلند خندیدم .... – این
منم که اذیت شدم ...این منم که جلوی همه تحقیر شدم ...هیچ کی نذاشت حرف و حدیث ها
به گوشم برسه ولی من شنیدم ... دیدم ...از نگاهشون ...از نگاه پر از ترحمشون
...اونوقت اومدی اینجا چی بگی ..... چی رو داری که بگی ....اینکه اذیت شد ی ؟
...اوووف .... برو بابا ... فکر کردی کی هستی ...تو یه جوجه دکتر سوسولی که با هر
تلنگر کوچیکی از هم می پاشی .... خیلی خوشحالم ...خیلی خوشحالم که این اتفاق افتاد
و باعث شد بهتر بشناسمت ....
احساس کردم عصبانی شد ، از سر جاش بلند شد و به
طرفم اومد ، دستهای مشت شده اش رو می دیدم ...
سعی کردم خودمو نبازم ...
مچ
دستمو گرفت و به زور از روی صندلی بلندم کرد .... ترسیدم ...می خواستم داد بزنم ولی
کسی تو خونه نبود که صدامو بشنوه ....رزا و امید بلافاصله بعد از اومدن من خونه رو
به بهانه ی بیمارستان ترک کردن ....
مچ دستم درد گرفت ولی دلم نمی خواست حرفی
بزنم ....می ترسیدم اگه احساس کنه دردم میاد خوشحال بشه ....
همینطور که دستم
توی دستش بود به سمت تلویزیون رفت و سی دی رو توی سینما خانگی گذاشت ....
با
پلی شدن سی دی انگار کاسه ی آب یخ ریخته باشن روم یهو وا رفتم ...
باورم نمی شد
که این صدای من بود ولی من یادم نمی اومد کی این حرفا رو زدم ....
" سام فقط به
فکر خودشه .... از همون اول که خودمو شناختم ازش متنفر بودم ..."
با بهت به سام
نگاه کردم ...این صدای منه ولی ....ولی چطور ممکنه ....
" من عاشقتم حامی ...
خیلی بیشتر از اینکه تو بدونی ...به خاطرت هر کاری می کنم .... "
دستهای مشت شده
ی سام رو می دیدم ....یه چهره اش نگاه کردم ...عصباتین توش موج می زد ...رنگش قرمز
شده بود ....
نه ...نــــه ...نـــــه ...این امکان نداره ....
سرم رو با
دستام گرفتم ... سام دکمه ی stop رو زد و به من نگاه کرد .... نمی دونم چی شده بود
و چرا این اتفاق افتاده بود ....من این حرفا رو نزدم ...اونم برای کی ؟ برای حامی ؟
سام خونسرد به طرف مبل رفت ، دستشو زیر چونه اش گذاشت و متفکرانه به من نگاه
کرد ...
توی ذهنم دنبال کلمه ای برای رفع اتهامم می گشتم ، جمله ای چیزی که به
سام ثابت کنه که من این حرفا رو نزدم ولی صدا ...صدای خودم بود .....
وااااای
....دارم دیوونه می شم ... تند رفتم ....خیلـــــــــــی تند ....
بعد از یه
خورده سکوت که برای من یه عمر طول کشید به حرف اومد ....
اینایی که تو شنیدی ، چیزی نیست ....سی دی رو میذارم که کامل گوش بدی ...که ببینی
چه چیزهایی گفتی ...
سرم را بالا میارم و می خوام حرفی بزنم که با حرکت دستش
ساکتم می کنه...
- باورش برام سخت بود ، داغون شده بودم .... داشتم می اومدم
دنبالت .... همون روز نامزدی به دستم رسید ...روش نوشته بود خیلی مهم .... یادمه به
ساعتم نگاه کردم وقتی دیدم وقت دارم از روی تفریح گذاشتمش توی پلی یر ولی وقتی
صداتو شنیدم انگار دنیا رو سرم خراب شد ...صدای تو بود ....چند بار عقب جلو کردم
...ولی بعد از چند مرتبه مطمئن شدم که خودشه ...به هم ریختم ...داغونم کردی ...از
خونه بیرون زدم .... می خواستم بیام سراغت .... می خواستم حقت رو بذارم کف دستت و
همون جا آبروتو ببرم .... می خواستم تف بندازم تو صورتت .... ولی نشد ...نتونستم
.... بر گشتم ...گفتم بگن داماد فرار کرده از هر چیزی بد تره ....گفتم اینجوری
مجازاتت کنم ..... ... ....خواستم برگردم خونه که اون ماشین بهم خورد .... می بینی
.... این تصادف باعث شد که تو محکوم نشی .... وقتی به هوش اومدم دوباره همه ی صحنه
ها جلوی چشمم ظاهر شدند ... دیدم به دیدنم اومدی، تو دلم می گفتم عجب دختر وقیحیه
که با این کارش اینجا هم میاد ....با دیدنت داغون تر شدم ... وقتی صورت معصومت رو
می دیدم پشیمون می شدم و دلم می خواست ببخشمت ...سرت داد زدم و گفتم برگردی پیش
همون نامزد پست تر از خودت ....از خودم روندمت ... یه مدت که ازت خبری نشد گفتم
دیدی ، دیدی بالاخره رفت ....فهمید که نمی تونه من رو بازی بده .... ولی بعد فهمیدم
اشتباه کردم ...تو برگشته بودی و نامزدت رو همون جا گذاشتی ... رفتم دم خونش
...خواستم باهاش صحبت کنم ولی دعوامون شد ... یه شب بازداشتگاه بودیم .... توی دعوا
گفت که خوشحاله که چشم من رو باز کرده ...گفت خوشحاله که تو دوری و دست من بهت نمی
رسه ....مشکوک شدم ...بیرون که اومدیم ...رفتم پیش یه متخصص ...یه آدم حرفه ای
...سی دی رو بهش دادم ...گفتم نظرش رو بگه ....می دونی چی گفت ؟ گفت این تیکه های
یه سری فیلم دیگه است ....به تلفظ سام توی جملاتت دقت کن ؟
به سمت ضبط صوت رفت و
روشنش کرد ، یه خورده زد جلو ....
- سام ، من از اینکه دستهای عرقیت به بدنم
بخوره متنفرم ... من از خوابیدن با تو بیزارم
عرق کردم ...این چه حرفیه که من
زدم ؟ ...هول شده بودم ولرز به بدنم افتاده بود..
سام به حرف اومد – مثلا همین
جا، این سام بعدش یه مکثی داره که نشون میده کلمه قطع شده .... می دونی اگه دو حرف
آخر سامان رو حذف کنی میشه سام ....
سرم به دوران افتاد .... این یه بازی
بود...کسی من رو بازی داده بود ....
- فهمیدم کیه ، کار حامی بود ...اون این
کلیپ رو درست کرده بود تا من رو از تو جدا کنه و تا حدودی هم موفق شده بود ....رفتم
سراغش ...ازش شکایت کردم ...اعاده ی حیثیت کردم .... آبروشون رو همه جا بردم ...
ولی همه ی اینها دلم رو آروم نکرد .... من تورو می خواستم ...و تردید داشتم وقتی
برگردم تو قبولم کنی ..... وقتی تورو کنار اون پسره دیدم ...دنیا رو سرم خراب شد
...تو مال من بودی ولی با یه اشتباه من همه چیز به هم ریخت ....
به طرفم اومد و
دستهای سردمو تو دستاش گرفت – من رو ببخش ...من رو ببخش که یه طرفه به قاضی رفتم
...من رو ببخش که بی حرمتی کردم ....من رو ببخش که اذیتت کردم .....ببخش که به جای
اینکه کنارت باشم ، روبروت بودم ...
سرش رو پایین آورد و بوسه ای به دستهای
یخ زده ام زد ...
- دوست دارم عزیزم ، و قول می دم که از این به بعد اشتباه نکنم
و کنارت باشم ...
سعی کردم به خودم مسلط بشم ...
ازش فاصله گرفتم ...این همه
اتفاق ...این همه ماجرا ...من ظرفیتش رو نداشتم ...
خواست دوباره به سمتم بیاد و
در آغوشم بکشه ...دستم رو بلند کردم و خیلی آروم گفتم – می خوام تنها باشم
...
با بهت بهم نگاه کرد – آویـــن...
ملتمسانه به چشماش خیره شدم – خواهش می
کنم ، یه مدت منو به حال خودم بذار ...
دستش رو بالا آورد – چشم ، من می رم ولی
دوباره میام پیشت عزیزم ...وقتی که شرایط روحیت بهتر شد ...
پوزخند زدم ، دلم
نمی خواست قهر کنم ....ولی می خواستم تنها باشم و همه ی این اتفاق ها رو برای خودم
حلاجی کنم ..
.
.
بعد از رفتنش ...چمدون کوچکم رو برداشتم و به سمت کلبه ی
جنگلی که تازگی ها با بچه ها پیداش کرده بودیم رفتم ، باید تنها می بودم و فکر می
کردم ...
برای رزا نامه ای نوشتم که دو ، سه روز نیستم ... نوشتم که نپرس و
باهام تماس نگیر ، می خوام تنها باشم ...
.
.
کلید رو از پیرمرد گرفتم و
وارد کلبه شدم ... داشتم دیوونه می شدم .... باز هم سام مقصر بود ...می تونست از
اول بگه که چه اتفاقی افتاده ... می تونست این همه من رو تحقیر نکنه .... ولی نه
....گیج شده بودم ....یه وقتایی به خودم حق می دادم ...یه زمان هایی به سام ... سر
درد گرفته بودم .... تمام مدت گوشه ی پنجره نشسته بودم و به بیرون خیره شده بودم
... باید تصمیم می گرفتم ، فرصت دوباره به سام یا فراموشی سام .... ته دلم دوسش
داشتم ولی می ترسیدم ...می ترسیدم از اینکه دوباره با یه مشگل همه ی زندگیم به هم
بریزه .... آخ ...آخ مامان اگه بودی راهنماییم می کردی .... آخ مامان ....دلم برات
تنگ شده ... سرم از تکرار مکرر فایل صوتیه صدای خودم درد گرفته ، دو روز هست که غذای درست و
حسابی نخوردم و همش فکر می کنم .... به این که چه تصمیمی بگیرم ...ببخشمش یا نه ...
مگه نه عاشق دل از معشوقش نمی کنه ...مگه نه با وجود همه ی نامردی هایی که حامی در
حقم کرد انتظار داشتم که سام به این راحتی کوتاه نیاد و پشت من باشه ....
این
خواسته ی زیادیه که من بخوام با چشم باز و دید باز به زندگی نگاه کنیم ؟ ..این توقع
زیادیه که من بخوام قبل از هر تصمیم آنی یه خورده به عولقبش فکر کنیم ؟
ترسیدم
..از آینده ترسیدم ... ولی هنوز هم دوسش دارم ...وقتی یکی رو دوست داری ، عشقش باعث
می شه که نتونی درست تصمیم بگیری ولی من تصمیم گرفتم ، یه خورده با عقل یه خورده با
احساس و به این نتیجه رسیدم که بهش فرصت بدم تا عشقش رو ثابت کنه ...
چشمدونم رو
بستم ، تو این چند روز همش بین چنگل قدم زدم ....به درختان دست کشیدم ....ریه هام
رو پر از هوای تمیز و عالی کردم ...
با وجود درگیریه ذهنیم ، ولی از این محیط پر
از آرامش لذت بردم ...
کلید رو به پیرمرد دادم و راهی خونه شدم ...
تا در
خونه رو باز کردم ، دو نفر به سمتم دویدند ...رزا و سام از هر دو طرف بغلم می کردن
...
با بهت بهشون نگاه کردم – چتونه ؟
- دختر می دونی چقدر ترسوندیمون ؟ تا
همین امروز که نامه ات رو روی میز اتاقت پیدا نکردیم داشتیم دیوونه می شدیم ...آخه
بلا تو که ما رو نصفه جون کردی ... نامه می نویسی چرا به یخچال نمی زنی ؟
اینقدر
رزا تند صحبت کرد اصلا مهلت نداد تا نفسم رو تازه کنم ...
- علیک سلام ...
-
بیا ، خانوم تازه لپاش گل انداخته ، ما که رفتیم ...
با رفتن رزا ، سام دستاشو
دور صورتم قاب کرد و گفت –خوبی ؟ ترسیدم که از حرفای من ناراحت شده باشی ...
به زور لبخند نصفه نیمه ای زدم – نه من خوبم ... فقط به این تنهایی نیاز
داشتم ...
به پیشونی ام بوسه ای می زند - ترسیدم که منو نبخشیده باشی ...
-
از کجا مطمئنی که الان بخشیدمت ؟
با بهت بهم نگاه کرد .
بی توجه بهش به سمت
پله ها رفتم و رو به رزا داد زدم ، امشب می خوام برم بار ، میای رزا ؟
رزا جواب
داد – نه با امید بیرون می ریم ...
چرخیدم سمتش – چرا ؟ خیلی خوش می گذره بهمون
...یادته دفعه ی قبلی ؟
رزا با چشم و ابرو بهم اشاره می کرد که نگو ولی من خیلی
بی خیال تو چشماش نگاه کردم – چرا اینجوری می کنی ؟ خوب بیا بریم دیگه ... مثل دفعه
قبلی شراب می خوریم ..یادته چقدر زیاد خوردیم هی می خوردیم به در و دیوار ؟ تورو که
امید گرفت ولی من یادم نمی اومد کی زیر بغلم ر وگرفت ، تو یادته ؟ مت بود
؟
دستمو به سرم گرفتم ، و انگار دارم به اون اتفاق فکر می کنم ، ابروهام رو در
هم گره داده بودم ...
- آهان ... یادم اومد ... خودش بود ..مت ...راستی می دونی
امشب می خواد از من خواستگاری کنه ؟
رزا دستاشو مرتب تکون می داد ...
داشتم
می خندیدم – و می دونی جواب من چیه ؟ می خوام بهش جواب ....
توی یه لحظه دستم
کشیده شد و همون چند پله رو با سرعت پایین اومدم و به علت عدم تعادل تو بغل سام
افتادم ...
ادامه دادم – منــــــــفی بدم ....
سام آماده ی دعوا بود ، چشماش
از خشم قرمز شده بود.... با بهت بهم نگاه کرد ، یهو به خودش اومد و تو یه حرکت لباش
رو روی لبام گذاشت ...
صدای هین رزا رو شنیدم و همینطور صدای قدم هاش که به سمت
آشپز خونه می دوید ....
سام نفس نفس زنان صورتش رو عقب برد و گفت- دیگه نمی ذارم
کسی تورو از من بگیره ....
و بدون اینکه منتظر باشه تا من حرفی بزنم ، لب هاش رو
پر ولع روی لبام گذاشت ....
می خواستم اذیتش کنم ...می خواستم امشب جلوی چشماش
حرف ها و کارایی کنم که اذیت بشه ولی با دیدن این نگاه خسته و این حرارت زیادش از
عشق پشیمون شدم ...
تو یه لحظه بین بازوانش بودم که من رو به طبقه ی بالا می برد
...
آروم نزدیک گوشش گفتم – زشته رزا فکرای بد می کنه ...
- اصلا مهم نیست ،
چون می خوام خانوم خوشگلم رو ببرم بیرون ...
- خوب منو می خوای بیرون ببری چرا
از این طرف می ری ؟
- چون می خوام لباسات رو عوض کنی ، لباس گرم تر بپوشی ، چون
امشب از دیسکو خبری نیست .... می ریم شهـــر بازی ...
- من مرده ی این رمانتیک
بودنتم ...این همه جا شهر بازی ؟
شیطون خندید – تو همین شهر بازی بود که بهت
پیشنهاد دادم با همدیگه دوست باشیم و الان می خوام بریم همون جا مرور خاطرات کنیم و
...
- و چی ؟
بوسه ای روی لبام زد – اونش رو اونجا می فهمی ....
در اتاق
رو با پاشنه باز کرد و من رو گوشه ی تخت گذاشت – خیلی وقت بود که دوست داشتم بیام
تو اتاقت ...هم دلم برای خودت تنگ شده بود و هم این اتاق قشنگت ... تا تو دوش بگیری
من اینجا میشینم و به این نقاشیت نگاه می کنم ...
روی تخت غلط زدم... حدود یک سال و نیمی از
خواستگاری سام در شهر بازی می گذشت ...هنوز هم که هنوزه اعتقاد دارم که برای
خواستگاری باید یه جای آروم و رمانتیک رو انتخاب میکرد نه یه جای شلوغ وسط یه عالمه
بچه ... ولی سامه دیگه با یه عالمه کارهای پیش بینی نشده ...
از اینکه سام بدون
بحث و راحت قبول کرد که بعد از درسش برگردیم ایران هم خیلی خوشحالم ، چون مطمئن
بودم که نمی تونستم اون محیط رو تحمل کنم ....
به صورت آرومش نگاه می کنم ،
درسته که اوایل یه عالمه تردید و شک داشتم ولی الان از اینکه نیمه ی گمشده ام سامه
خیلی خوشحالم ... . با غلط زدن های پی یاپی من روی تخت چشمهاش رو نیمه باز می کنه
...
- نخوابیدی ؟
سرم رو به طرفین تکون می دم ...دستش رو دراز می کنه و منو
به سمت خودش میکشه .... چراغ آباژور تخت رو روشن می کنه ، روم خیمه می زنه و بینیش
رو به بینیم می زنه – خانومه خوشگل من چرا نمی خواد بخوابه ؟
با استرس روی تخت
می شینم – می ترسم ، می ترسم یه وقت همه چیز خوب پیش نره ؟
- تو که از صبح تا
حالا صد بار چک کردی ، خیالت راحت عزیزم ....
کلام آرامش بخشش ، آرومم می کنه
.
پفی تو هوا می کشم و از روی تخت پایین می یام .
ولی قبل از اینکه پام به
زمین برسه از پشت بغلم می کنه طوری که توی بغلش پرت شدم
- کجا کجا ... مگه من می
ذارم بری ...
و همزمان یه بوسه ی کوچیک زیر گوشم زد ...
برگشتم ، هولش دادم
عقب و خیلی شاکی گفتم –مگه نمی گم تو گردنم نفس نکش ، حساسم خوب .
دستاشو بالا
برد و گفت – من مخلصت هم هستم ، چشم ...
عذاب وجدان گرفتم ، نباید اینقدر تند
باهاش برخورد کنم ...
استرس اولین روز نمایشگاهم دیوونم کرده بود ...
خیلی
آروم گفتم –ببخشید ، می دونی که به خاطر ...
نتونستم حرف رو تمام کنم ، به گریه
افتادم ....
- بیا تو بغلم ببینم ، نـــه ...نـــه ...نـــه ...کی اشکتو در
آورده ...بگو تا خودم گوشش رو بپیچونم ...
با مشت به بازوش زدم – بی مزه ، مگه
من بچه ام .
بوسه ای روی موهام می زنه و خیلی آروم تو بغلش تکونم می ده
....
- می دونی بدترین حالتش چیه ؟ اینکه توی این چند روز هیچکی نیاد بازدید که
اونم خودم مخلصتم دربست ، کل بیمارستان رو میارم ... اصلا هر روز خودم میام اونجا و
هی توش می چرخم ... خوب گالریه خانوممه ....
بلند می خندم – مگه من به خاطر این
چیزا استرس دارم که اینجوری میگی ؟
چشمهاش شیطون میشن – اصلا یه کاری می کنیم
که استرس از یادت بره .
یهو از روی تخت بلندم کرد ، یه جیغ بلند کشیدم ولی
بلافاصله ساکت شدم و آروم گفتم – وای صدامون میره برای مریم جون اینا ....
-
اونا یه خونه اون ورترن ... تازه اگه صدامون بره که خوشحال تر هم می شن ..
با
گیجی بهش نگاه کردم ...
- می دونی چرا ؟ ...آخه می خوایم براشون نی نی بیاریم
...
از ته دلم جیغ می کشم ....بالاخره رضایت داد ... خیلی وقت بود که دلم یه
دختر کوچولو می خواست ولی به سام که می گفتم مخالفت می کرد ...
- اگه می دونستم
این همه خوشحال می شی زودتر قبول می کردم ....
خودم رو توی بغلش می اندازم –
عاشقتم عزیزم ، دلم از همین حالا برای دختر کوچولومون تنگ شده ...
تصنعی اخماشو
توی هم می کنه – پسر کوچولومون ؟
- اگه پسر باشه می ذارمش دم مسجد یه دخترشو می
گیرم ...
- خوب تو پسرتو بذار دم مسجد من می رم برش می دارم ...
لبامو غنچه
ای می کنم و با ناز می گم – ســــام ، دختر باشه دیگه ...
- اگه دست من باشه چشم
.
چراغ آباژور رو خاموش می کنه ، بهم چشمک می زنه وبا لبخند ، بوسه ایی شیرین
روی لبهام می ذاره .
تن تماميت زيبايي پيراهن نيست
مهرباني با تن،
مثل يك جامه بهم نزديكند
و اگر ميخواهيم روزهامان
همه با شبهامان
طرحي از
عاطفه با هم ريزند
گاهگاهي بايد
به سر سفرهء دل بنشينيم
قرص ناني
بخوريم
از سر سفرهء عشق
گامهامان بايد
همهء فاصله ها را امروز
كوتاه
كنند
و سر انگشت تفاهم هر روز
نقب در نقب دري بگشايد
دري از عشق به باغ گل
سرخ
"و بينديشيم بر واژهء "دوستت دارم
پایــــــــــــــان
خرداد 92
مطالب مشابه :
رمان در مسیر سرنوشت
dooob - رمان در مسیر سرنوشت - مهربانی و خنده و دوستی (زندگی) - dooob
رمان در مسیر سرنوشت3
♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان در مسیر سرنوشت3 رمان سرنوشت و جریان زندگی من(شیوا اسفندیاری)
رمان در مسیر سرنوشت8
♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - رمان در مسیر سرنوشت8 - انواع رمان های فانتزی،عاشقانه،اجتماعی
رمان سرنوشت را میتوان از سرنوشت
رمان عاشقانه رمان سرنوشت را میتوان از 48- رمان مسیر
سرنوشت اوین قسمت اخر
♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - سرنوشت اوین قسمت اخر - انواع رمان های رمان در مسیر آب و آتش
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت 6 (قسمت آخـر)
رمـان♥ - رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت 6 (قسمت آخـر) - مرجع تخصصی رمان ♥رمان مسیر
برچسب :
رمان مسیر سرنوشت