لعنت به دهانی که بی موقع باز شود

6/9/90

همیشه به این فکر می کردم که این لعنت به دهانی که بی موقع باز شود یعنی چه. امروز خیلی درست و کامل به معنیش پی بردم.

امروز بعد از چند ماه از کوچیدن به خانه ی جدید اقای نصاب پرده امد تا پرده ها را بنصبد. شش تا پرده را نصبید و خانم مادر گفتند آن سه تای دیگر اتاق خواب را هم بدهیم بنصبد یا خودم بنصبم؟ اینجانب هم سینه را سپر نموده و گفتم نه بابا چه کاری است؟ خودم می نصبم. کاری ندارد. چوب پرده و گیره ها که آماده است و فقط برای فرو کردن چاهار تا گیره ی پرده می خواهی کار را بدهی به نصاب؟ خودم نصب می کنم عین چی! والبته لازم به ذکر است که حالا که این ها را می نگارم پشیمانم عین چی. دقیقا عین سسسسگ!

جانم برایتان بگوید آمدیم چوب پرده را بردیم بگذاریم سر جایش دیدیم چوب پرده بلند تشریف دارد. جیغ و هوار که تو که گفتی چوب پرده اندازه است. و جیغ و هوار از جبهه ی مقابل که چوب پرده های این اتاق را برید و کوتاه کرد برای آن اتاق. رفتیم اره ی آهن بر را آوردیم چوب پرده را بریدیم. اولی را بریدیم فهمیدیم باید سه تا چوب پرده داشته باشیم."در همین حین سر دردمان رو به اوت کردن می رفت و دستانمان شروع به لرزیدن می نمود. دومی را شروع کردیم به بریدن. در حالی که دندان هایمان داشت عین چی به هم فشرده می شد و زبانمان را هی به لابلای دندانها هدایت می کردیم که کمتر به هم سابیده شوند از سابیده شدن اره روی چوب پرده داشتیم منفجر می شدیم و داشت دندان هایمان خرد می شد و پرز شدن تک تک دندان ها را در دهان مبارک حس می کردیم. (الان که این ها را می نویسیم دقیقا همان حس ها و بل با درجه ی بیشتر بهمان دست داد و الان دقیقا داریم منفجر می شویم.) خلاصه چوب پرده ی دوم را هم داشتیم می بریدیم که جناب برادر گفتند خوشت می آید از این کار یا بشتابم به کمکت؟ و من نیز هم اعتراف نمودمی که خیلی از این کار بدم می آید. و او هم با جان ودل به کمک آمدی و تند و تند چوب پرده را نصف نمودی و آخر سرش هم دو تکه اره ی اره آهن بر تحویلم داد و گفت شکست. جالب آنجا که یک چوب پرده ی دیگر باقی مانده هنوز و تازه اش جالب تر آنجا که بعدنش فهمیدمی که آن چوب پرده ی دومی را اشتباهی به جای آنکه با چوب پرده ی اولی اندازه کنم با چوب پرده ی سومی اندازه کرده ام. و این یعنی چوب پرده ی دومی هم عملا به هیچ دردی نمی خورد و باید با اولی اندازه شود و بریده شود. اینجا بود که چاشنی وجود ما با جرقه های بیشتری همراه می شد و ما داشتیم هر چه بیشتر به انفجار نزدیک می شدیم.

بعد همین جوری که داشتیم به این حرف ها فکر می کریدیم حس کردیم توی چشمهایمان دارد داغ می شود و به ذهنمان رسید که در آینه ی اتاق نگاه کنیم ببینیم آیا رنگ رخسارمان خبری از سر درون می دهد و دیدیم ای دل غافل قیافه داد می زند که درونمان دارد می جوشد. و دور چشم هایمان را انگار که با خودکار قرمز دو خطی خط کشی کرده باشند. مصل دفتر مشق هایمان که دوخطی خط کشیشان می کردیم. همین شد که بر آن شدیم که برای پنهان نمودن رنگ رخسار از دیگران به دستشویی پناه ببریم. رفتیم و در حالیکه درب را قفل می نمودیم همین طور اشک گرم بود که روی گونه های ما می آمد. و در همین اثنا (لازم به ذکر است که بگوییم که در آن زمان ما آن بلوز بنفشمان که بالایش راه راه بنفش و سفید است و پایینش بنفش سیر است به تنمان بود) چشممان به کاشی های دستشویی افتاد و به این نتیجه رسیدیم که در حال حاضر چقدر ما به دستشویی می آییم. زیرا که کاشی های بالای دستشویی ما یاسی و پایینی هایش بنفش سیر است. و در آن زمان ما دلمان می خواست همان جا تا ابدالدهر بمانیم و با آرامش و بدون اینکه کسی ببیند اشک گرم به روی گونه هامان بریزیم. و راستش را بخواهید تا همینن چند لحظه ی پیش درد وحشتناکی توی قسمت چپ بالاتنه ام حس می کردم و دست چپم به کل در حال درد کشیدن بود و انگشت های دست چپم تا حدود زیادی بی حس شده بودند. و دلم می خواست در راحت ترین حالت ممکن مقیم می شدم و البته اصلا امکانش نبود. زیرا که برای در راحت ترین حالت می بایست من بلند می شدم و به اتاق می رفتم و این مستلزم آن بود که مفاصل بدنم یااریم می کرند که در آن زممان به کل مرا فراموش کرده بودند و حتما به مسائل مهم تری فکر می کردند. وو من حتی فکر این را که بتوانم روی پاهایم بایستم را هم نمی کردم. و حس می کردم حالا که تمامی تک تک مفصل هایم درد می کند حتما اگر روی پا بایستم خواهم افتاد. و این طور شد که همان جا نشستم و وقتی همه چیز یادم رفت بلند شدم و بعدش خودم را اینجا دیدم. یعنی که درد تا حدود زیادی کم شدته بود و من بی آنکه بفهمم خودم را به اینجا رسانیده بودم. الان هم که اینها را می نویسم  در اتاق می باشم و از آنجا که چندین روزیست با مادر بزرگ هم اتاق شده ایم چچراغ ها را خاموش نموده ایم و داریم در تاریکی تایپ می نماییم. و البته لازم به ذکر است که ایشان هم بی کار نمی ماند و هر از گای یک چیزی می گوید که هواس ما را از زندگی پرت کند.

الان هم بد جوری کتف چپم درد می کند و من هم دوست می دارم تند تند تایپ بنمایم هر چه را که دلم می خواهد زیرا که در حال حاظر حس می کنم که امشب را که سر به بالین بگذارم هیچ تضمینی نیست که صبحدمان با گل نو خاسته بتوانم حرفی بزنم. و ممکن است این آخرین شبی باشد که من در این مکان زندگی می کنم و احتمالا از فردا شب باید با امیرحسین به دنبال محل چنازه ی او بگردیم تا فیلم ماه رمضان بعد تولید شود. خلاصه اینکه دستم را به هزار طرف می چرخانم و به هزار روش زیر سینه ی چپم را مساژ می دهم باشد که رستگار شوم. الان هم فقط دلم می خواهد توی رختخوابم گم شوم و اشک های گرمم را این بار بر بالشم که کم ما را این مدلی ندیده بریزم. البته بالش عزیز هم به یاد ندارد که تا به حال حالمان به این وخامت باشد ها.

حتما فکر می کنید عجب آدمی هستم که فقط به خاطر یک پرده ی ناقابل خودمان را به این روز انداختیم. خب نه دیگر ملتفت نمی باشید. خانه ی ما در حالت کلی در وضعیت بحران به سر می برد و می دانید که رفع بحران به عهده ی مدیریت است و از آنجا که در خانه ی ما در موقع نظریه پردازی همه مدیرند و در مواقع عملیاتی هیچ کس مدیر نیست خانه ی ما همیشه در حالت بی سروسمانی بسر می برد. در این بین که جریان این پرده جان پیش آمده ما هر لحظه حس می کنیم به واپاشیدن خانواده مان نزدیک می شویم. ئو بیشتر هم حرص می خوریم که ما بانی این شریم.در این بین خب طبیعیست که فحش هایی بین پدر  مادر محترم رد و بدل شد و ما می دانیم اگر چشم بصیرت داشتیم می دیدیم که همه ی آنها به سمت ما آینه می شوند. در کل الانه در وضعیته فوق العاده و اضطرار به سر می بریم. داریم می میریم رسما.سرم هر از گاهی یک درد خطی وحشتناکی می کشد و هر بار یادآوری می کند که مادربزرگمان از سکته ی مغزی مرده است و این احتمال را به ما یادآور می کند که ما هم از آنجا که نوه آشانیم ممکن است ارثی هم ازشان برده باشیم. و تا این فکرها به ذهن ما بیاید و برود درد خفیف تار شده و پیش از آنکه ما ابراز شادی بنماییم دوباره یک خط دیگر از درد سرمان را می پیماید. و اینگونه است که یک پرده ی ناقابل می تواند چند سال از عمر یک انسان کم کند و در تمام از عصر تا حالا من به کاربرد های ضرب المثل ها می اندیشیدم و به دهانی که بی موقع باز شده بود. و هر چند دقیقه یک بار چشمهایمان گرم می شد و یک فندقی در گلویمان متولد می شد و آرام آرام مثل بچه ای که شیر زیاد بخورد بزرگ و بزرگ تر می شد و تبدیل به گردو می شد و بعدش شکل یک میوه ی بلوط می شد و بعدش مثل حبابی که هنام جوشیدن چشمه پدیدار می شود از یک جاییش سوراخ می شد و بعدش هم خیلی نامحسوس ناپدید می شد.

حالا هم جانم برایتان بگوید داریم به این فکر می کنیم که این لپتاب کوفتی را ببندیم و برویم یک گوشه ای در حالی که داریم به درد سمت چپ سینه و دست چپ و کتف چپ و مفصل درد و انگشت های بی حس دست چپ فکر می کنیم توی پتویمان بخزیم و به درد خود بمیریم و به قرض و قوله هایمان و به اینکه باید سیصد تومان به کافی نتی سر کوچه بدهیم فکر می کنیم و اینکه آیا ما فردا رستگار می شویم؟

در حال حاضر هم با وجود درد در بالای پیشالنی مبارک و دردی که به صورت خطی به پیمایش محیط و وتر هایی از کره ی سر ما می پردازد و اینکه این درد لعنتی مطمئنا سر من را با اتوبان اشتباه گرفته می اندیشم. و دارم از همه ی این ها و از فکر همه ی اتفاقات و فحش هایی که احتمالا فردا رخ خواهند داد می ترکم و دوست دارم همین الان بمنفجرم و پودر شوم. مطمئنا پودره های وجود من توانایی حس این همه درد را ندارند.

 

 

حالا هم فقط می توانم بگویم آی پشتم. آی کتف چپم.

سلام. جانم برایتان بگوید امروز فردای دیروز است . یعنی فردای آن روزی که آن دهان لعنتی بی موقع باز شد. صبح ا خواب کبارک برخاستیم و دیدیم عجب در سنگینی در ناحیه کتف شانه ی حس می کنیم. البته درد دنده ها و تا حدودی کتفمان رفع شده بود. اما این آردنج عزیز و /ان مچ عزیز و وای وای این انگشتهای نازنین بدجوری درد می کنند. برخاستیم یک فنجان چای برای خودمان بریزیم حس کردیم فنجان چقدر سنگین شده است. فنجان را گذاشتم روی گاز. چای را تویش ریختم. آمدم بلندش کنم دیدم نمی توانم برش دارم. با دست راست برداشتم و رفتم و خوردم. اما دستم داشت منفجر می شد. دلم می خواستم بمیرم وقتی یاد دیروز می افتادم. درد هر از گاهی توی سرم می پیچید و پیشانیم رادرمی نوردید. بعد هم موقع جمع کردن وسیله های دیگران وقتی رفتم توی اتاق یکهو آن فندقی که تبدیل به گردو شده بود وقت نکرد به میوه ی بلوط تبدیل شود و یکهو دهان باز کرد و اشک هایم روی گونه هایم آمدند و هی من پاکشان کردم و هی آنها باز آمدند. بعد آمدم و نشستم به نوشتن باشد کمی آرام بشوم. بعد هم در حالی که تایپ می کردم به این فکر می کردم که چقدر خوب است حالا که مجبورم مادربزرگم پیشم باشد چقدر خوب است که مادربزرگ های پیر سواد نداشته باشند. حالا دارم به دست چپم فکر می کنم و دردی که از بازو تا انگشت ها می رود و بعدش دوباره برمی گردد بالا و تا کتف می رود. و به این زندگی لعنتیم که همین جوری بی هیچ دلیلی ادامه دارد! دوست دارم یک پتک توی سرم بخورد و متلاشی بوم. دارم می میرم از بس هی ا زحمت دارم می تایپم و این همه غلط املایی دارم و هی باید بنویسم و هی پاک کنم و هی اعصابم خوووووررررد است. این ها را با حرص تمام بخانید.

فقط بدانید اگر من مردم از درد قلب و دست و بازو مرده ام. که الان قلبم بدحوری دارد جایش را توی سینه ام نشانم می دهد.

 

آمدم بگویم حالا ساعت چنج و خورده ای عصر است. آمدم بگویم زنده ام هنوز. آمدم بگویم درد سینه ام کمتر شده. آمدم بگویم حالا ملالی نیست جز دوری شما. بجز اینکه گاهگاهی درد به آرامی توی سرم پیاده روی می کند و تمام شیارهای مغزم را یکی یکی پشت سر می گذارد اگر این درد لعنتی بگذارد خوبم. خوبم. دستم کم و بیش خوب است. کتفم کم و بیش خوب است. فقط نا ندارد. آرام تر شده ام. اما فقط گاهی نفسم راحت بالا نمی آید. توی سینه ام حبس می شود. می ماند و انگار می ترسد بیرون بیاید. مثل من دوست دارد توی لاک خودش باشد. می ترسد و می ترسم.الان فقط دوست دارم که بخوابم. چشم هایم را ببندم و بخوابم و دیگر هیچ. هیچ صدایی نشنوم. هیچ چیزی را نبینم. و هیچ چیزی آرامشم را به هم نزند. الان دوست دارم فقط بخوابم. فقط بخوابم.

 

حرف هایم را که یادت هست، راستی حرف هایم را یادت هست؟ خواستم از حالم باخبرت کنم. خوبم اما هنوز درد هست. تنهایی هست. و باز هم درد هست. درد سینه و دست چپم هنوز همراهم هستند. مصرانه رهایم نمیی کنند. البته به قضیه ی دیروز و پرده دیگر آنقدرها فکر نمی کنیم. فقط دردش مانده. اتفاقات دیگری هم افتاد که درد را دامن زد. خودتان را نگران نکنید. در خانه ی ما همیشه پر است از حرفها و اتفاقاتی که هر کدام برای یک سکته کافیند. چه برسد به درد خفیف!

حرفی نیست. خواستم فقط بدانی حالم را. این روزها شب که می شود وقتی که می خوابم امیدی به بیداری فردا ندارم. این شب ها گمان می کنیم قرار است تا فردا از این درد لعنتی بمیریم. این شب ها سخت صبح می شود. امشب ابتکار داشته ام. دارم همه اش دریا و چاووشی گوش می دهم تا شاید هواسم از زندگی پرت بشود. تا شاید کمی آرام بشوم. مثل امروز که یک هو به خودم آمدم دیدم هیچ دردی نیست. هیچ حسی نیست. اما باز بعد از چند دقیقه درد آمد. درد آمد.

آمده ایم بگوییم صبح اگر نیامدیم، خدانگه دار.


مطالب مشابه :


علل گزگز و خواب رفتگي انگشتان دست

گزگز،کرختی،بی حس شدن و خواب و راديال مسئول حس و حرکت دست می بی حسی انگشتان دست




علل گزگز و یامورمور ویا سوزن‌سوزن شدن دست و پاها چیست ؟

علل گزگز و یامورمور ویا سوزن‌سوزن شدن دست شدن، کرختی و بی حس و تحریکات حسی دست




دنیای جالب چپ دست ها

سایت اجتماعی بی وبلاگی برای دور هم جمع شدن چپ دست حس و ادراک مستقیم .




علت سوزن سوزن شدن دست و پا و راه درمان

احساس سوزن سوزن شدن دست و يا پا به علت فشار مستمر بر درمان گزگز،کرختی،بی حس شدن و




آموزش گیتار

مطالبی زیبا از چپ دست هم باعث شکسته شدن ناخن شست چپ خودش قرار بده بی شک ميتونه




لعنت به دهانی که بی موقع باز شود

لابلای دندانها هدایت می کردیم که کمتر به هم سابیده شوند از سابیده شدن بی حس دست چپ




درمان درد دست و علل ان

اما گاهی درد دست چپ تنها علامت آن است. درمان گزگز،کرختی،بی حس شدن و خواب رفتگي




چپ دستی یا راست دست ؟؟؟بیا تو !!!!!!!!!!!!!!!

تئورى هاى به كار گرفته شده در توضيح راست دست شدن يا چپ دست شدن چپ دستها سبب بی حس و ادراك




بررسی علل درد در دست و شانه و روش های درمان آن

یخ ناحیهٔ آزرده را بیحس کرده و بعد سه روز یخ‌گذاشتن و کم شدن درد با دست چپ دست




برچسب :