گیر کرده بودم. توان تکون خوردن
نداشتم.درست هفت ثانیه بود که چشم تو چشم بودیم. بعد روشو کرد طرف جلو و به
استاد استاد نگاه کرد. ولی من هنوز داشتم بهش نگاه می کردم. چقدر خوشگل
بود! درست مثل فرشته ها بود! بالاخره خودمو به هر زحمتی بود کنترل کردم و
رومو به طرف استاد برگردوندم. سینا خاک بر سرت آخه دیگه هیز بازی تا این
حد! ولی دست خودم نبود؛ استاد شروع به توضیح درباره ی درسها کرد. نگاهم به
طرف استاد بود ولی فکرم پیش دختره. یه چیزی ته قلبم یه جوری می شد. این حسو
دوست داشتم. از کارای خودم خندم گرفته بود، من اصلاً اهل این جور کارا
نبودم.
استاد از همون روز اول شروع کرد به درس دادن؛ همونجور که استاد در حال درس دادن بود یه صدا حواسمو پرت کرد.
- ببخشید آقا خودکار اضافی دارین؟ من که به طور کامل کپ کرده بودم و همین
طور زل زده بودم بهش که دوباره پرسید:«ببخشید من خودکارم رو جا گذاشتم.
خودکار اضافی ندارین بدین به من؟» من که انگاری تازه از خواب زمستونی بیدار
شده بودم کیفمو برداشتم و با دستپاچگی داخلش رو گشتم. یه دقیقه در حال
گشتن بودم که سرمو گرفتم بالا و به دختره نگاه کردم. واقعاً خیلی خوشگل
بود! ای بخشکی شانس! اصلاً من دنبال چی می گشتم؟ دوباره گَند زدم. یکم دست
دست کردم و بالاخره از دختره پرسیدم:«ببخشید شما چی می خواستین؟» دختره که
خندش گرفته بود، با یه لبخند که تا تهِ تهِ دلمو سوزوند گفت: «خودکار
اضافی.» همونجور شانسی خودکار اومد توی دستم؛ دستمو از تو کیفم درآوردم و
خودکارو به سمتش گرفتم. دختره هم با یه تشکر خودکارو ازم گرفت. دستام می
لرزید. چه مرگم شده بود؟
به خودم که اومدم دیدم کلاس تموم شده. اینم از اولین روز دانشگاه؛ همه رفته بودن بیرون ولی من مثل بز سر جام نشسته بودم؛
کیفمو برداشتم و رفتم بیرون. مشهد بعداز ظهرای قشنگی داشت.نسیم خنکی می
خورد توی صورتم و باعث می شد موهام پخش بشن توی صورتم؛ وایساده بودم منتظر
خط واحد که یه ماشین جلوم نگه داشت. داخلشو نگاه کردم. دیدم همون دخترس که
دیروز نزدیک بود با همراهیاش زیرم کنه. وقتی منو دید یه لبخند زد و گفت:کجا
تشریف می بری؟سوار شو برسونمت.
یا خودِ خدا! آخرالزمان شده. حالا دیگه دخترا می خوان پسرا رو سوار کنن. خدایا توبه!
همونجور که سعی داشتم خودمو عادی نشون بدم گفتم:ممنون. دستتون درد نکنه من یه جایی کار دارم. مسیرم به شما نمی خوره.
دختره که معلوم بود خیلی بهش برخورده بدون خداحافظی راهش رو کشید و رفت؛ چند دقیقه بعد خط واحد رسید و منم سوار شدم.
به خونه که رسیدم بعد از تجدید قوا و صرف عصرونه، رفتم و هر چی که عقده
داشتمو سر کیسه بکسم خالی کردم و بعد از اینکه خسته شدم بدون اینکه شام
بخورم رفتم و خوابیدم.منتظر خط واحد بودم تا برم دانشگاه. دیر
کرده بودم، اینقد اعصابم داغون بود و عجله داشتم که دلم می خواست تا
همونجا بدوم. ولی طولی نکشید که خط واحد اومد.
خیلی برام عجیب بود، با اینکه زود نرفته بودم ولی از اولین کسایی بودم که
به کلاس وارد شدم. رفتم سر جای قبلیم نشستم و اومدن دانشجو ها رو به نظاره
نشستم تا اینکه خودش اومد.امروز چه لباس خوشگلی پوشیده بود، گمون کنم از
اون پولدارای مشهدن. یه نگاه به کلاس کرد. چیزی که تا دلت بخواد فراوون بود
صندلی خالی بود. یه نگاه به من کرد و بعد آروم و با حوصله اومد و کنار من
نشست. همون جای قبلیش. تنها کاری که به نظرم نمی رسید انجام بده همین بود.
اومد کنار من نشست و سلام کرد. منم جواب سلامشو دادم.
دوباره دستپاچه شده بودم. دستهام می لرزید.دختره که حول شدن منو می دید خندش گرفت.
کم کم همه اومدن و یه استاد دیگه اومد و دوباره همون برنامه قبلی.
بعد کلاس، دوباره یه نگاه بهش انداختم. لیست گناهام کم کم در حال پر شدن
بود. از کلاس رفتم بیرون. داشتم به سمت درب خروجی دانشگاه می رفتم که یه
نفر زد روی شونم. برگشتم نگاش کنم که این دفعه دیگه واقعاً هنگ کردم! کسی
که جلوم وایساده بود شهاب بود.باور کردنش برام سخت بود. ناخود آگاه همدیگه
رو بغل کردیم. اشکام همینجور سرازیر می شدن. بچه های دانشگاه هم با تعجب به
ما دو تا نگاه می کردن. شرط می بندم اگه یه دختر و پسر همدیگه رو بغل می
کردن این قدر تعجب نمی کردن؛ شهاب منو از خودش جدا کرد و گفت: کجا بودی
بزغاله؟ فکر نکردی من بدون تو دق می کنم؟
خندم گرفت. بازم مثل همیشه اون اخلاقش باعث خندم می شد.دوباره بغلش کردم.
یه نفر که فکر می کنم رفیق شهاب بود اومد نزدیک و گفت:ای بابا! چیکار می
کنین؟ شهاب این کیه؟ چرا مثل ته دیگ به هم چسبیدین؟
شهاب منو از خودش جدا کرد و دستشو گداشت روی شونمو گفت: این خره رفیق چندین
و چند سالمه که یه روز مثل گاو منو ول کرد و رفت. الانم بعد از دو سال
پیداش کردم.
اون رفیق شهاب رو کرد به من و گفت: بابا دمت گرم. کجا بودی تا حالا؟
- داستانش طولانیه. شاید بعداً برات تعریف کردم.
شهاب:ول کن داستانو، الان کجا می خواستی بری؟
- خب خونم دیگه.
شهاب: خونت کجاست؟
- همین نزدیکیا.
شهاب:اینجا؟! کشاورزی داری؟
- نه.
شهاب: آخه کی میاد بیرون از شهر خونه بخره؟
- نه بابا اینجای اینجام که نه، تو شهر، اون پایین پایینا خونه اجاره کردم.
شهاب: چرا اجاره کردی؟
یه نگاه به شهاب کردمو گفتم: حالا ول کن این حرفا رو. نمی خوای معرفی کنی؟
شهاب: ای بابا. پاک یادم رفته بود. این رضاست.پارسال باهاش آشنا شدم. بچه باحالیه.
- خوبه بغیر از ما رفیق زیاد داری.
شهاب گفت:«حرف مفت نزن.» و بعد دست منو گرفت و از رضا خداحافظی کرد و بعد با هم سوار ماشینش شدیم.
شهاب: دوست دارم کلتو بکنم. آخه احمق چرا فرار کردی؟
- تورو خدا نپرس شهاب، چون جواب درست و حسابی ندارم.
شهاب: آره دیگه نباید هم جوابی داشته باشی با این کاری که کردی.
- بگذریم. راستی از عمو سعید چه خبر؟
شهاب: چطور می خواستی باشه؟ بیچاره دق کرد از بس دنبالت گشت.
- شهاب یه چیزی میگم جون سینا قبول کن.
شهاب: چیه نکنه می خوای فراریت بدم؟
- نه؛ مسخره بازی در نیار، بگو که قبول می کنم.
شهاب: باشه قبوله. بنال ببینم چی می گی؟
- شهاب نمی خوام کسی بدونه من کی ام، بابام کی بوده، وضعیت مالیم چه جوریه و از چه خانواده ایم. باشه؟
شهاب: وا! خاک به سرم، تحت تعقیبی؟
- حرف مفت نزن. تحت تعقیبم چیه؟ میگم دوست ندارم کسی بفهمه. باشه؟
شهاب: اونوقت چرا؟
- اِ شهـــاب.
شهاب: خیله خب هر جور تو بخوای.
- مخصوصاً نباید بگی وضع مالیم چطوره. افتاد؟
شهاب: چرا؟ نکنه می ترسی یه وقت چشمت بزنن.
- مزه نریز دیگه. باشه؟
شهاب: باشه بابا، باشه.
- خب الان داری کجا می ری؟
شهاب: خب معلومه! دارم میرم خونه دیگه.
- منو کجا می بری؟ منو برسون خونم.
شهاب:یعنی واقعاً اینقد به من بی اعتماد شدی؟! نکنه فک کردی دارم می برمت خونه خالی!
- چرا حرف مفت می زنی؟ من فقط نمی خوام مزاحمت بشم.
شهاب: مزاحم چیم بشی مثلاً؟ مگه من چیکار می کنم؟ نکنه فک کردی درس می خونم؟!
- خب مگه غیر از اینه؟
شهاب: برو بابا تو هم دلت خوشه.
- باشه اصلاً هر جور راحتی، دو راهی بعدی بپیچ سمت چپ.
شهاب: ای به چشم.
به طرف خونه راهنماییش کردم. بعد از اینکه رسیدیم. دو نفری از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت خونه.
شهاب: به به! قصر ملوکانه شما اینجاست؟!
- آره اینم قصر منه. فقط شرمنده همین دیروز به مستخدم هام مرخصی دادم که برن و یه هفته خوش باشن.
کلید خونه رو انداختم و درو باز کردم و به شهاب گفتم: بفرمایید. خونه خودتونه.
شهاب: وای دور از جونم. یاد خونه آخرتم افتادم. پسر این چه جایه زندگی کردنه؟ چرا خودتو به این وضع انداختی؟
- حالا شما فعلا بفرما بشین، بعداً برات تعریف می کنم.
شهاب رو بردم و روی صندلی کنار تختم نشوندمش و خودمم نشستم روی تخت.
- خب بگو دیگه چه خبر؟
شهاب: بحثو عوض نکن.اول بگو چرا گذاشتی و رفتی؟ قبول دارم، اون اتفاق برای هممون سخت بود. ولی رفتار تو، هیچ دلیلی نداشت.
رففتم کتری رو گذاشتم روی گاز و برگشتم. شهاب هم سکوت کرده بود و با یه نگاه منتظر چشم به من دوخته بود.
- بعد از اون اتفاق دیگه امیدی برای زندگی نداشتم، حتی چند بار می خواستم
خودمو بکشم؛ نمی دونم چی شد که اون لحظه به سرم زد که برم. ولی هر چی که
بود به نظر خودم بهترین کار بود؛ این سر و وضعو برای خودم درست کردم تا
مشغله هام زیاد بشه و غم از دست دادن خانوادمو راحتتر بتونم تحمل کنم؛
حتماً اینو شنیدی که می گن«گرسنگی نکشیدی که عاشقی از سرت بره» منم عاشق
خانوادم بودم.سعی می کردم با غرق کردن خودم توی مشکلات زندگی همه چیزو از
یاد ببرم، یا حداقل کمتر به یادم بیاد که چه بلایی سرم اومده.
شهاب خنده تلخی کرد و گفت: پس الا از یادت رفته.
- نه. مگه میشه کسی خانوادشو از یاد ببره؟ ولی باهاش کنار اومدم.
شهاب: پس چرا بازم به خودت سختی می دی؟تو که کم و کثری نداری.
- چون این زندگیو دوست دارم. شاید بهم بخندی، ولی دیگه بهش عادت کردم؛ از قدیم هم می گن ترک عادت مرضه.
شهاب: تو که از قبل هم مرض داشتی. نترس بادمجون بم آفت نداره.
یه لبخند بهش زدم و رفتم براش چایی آورد. چایی رو توی سکوت خوردیم.
شهاب که چاییش رو تموم کرده بود گفت: به هر حال من تو رو می برم پیش خودم. حرف مفت هم نزن که به زور مشت و لگد می برمت.
- مثل اینکه بازم یادت رفته من توی مبارزه از تو بهترم.
شهاب: آره می دونم. ولی اگه شده کتک هم که بخورم بی خیال نمی شم.
خنده ای کردمو رفتم پیشونیشو بوسیدم و استکان ها رو جمع کردم.
شهاب: چی شد؟ ای خبیث کم کم داری یه جورایی می شی. از اون خنده شیطانیت معلومه که یه فکرایی داری.
- مطمئن باش کسی کاری به کار تو یکی نداره.
شهاب: چطور می تونم بهت اعتماد کنم؟
- اگه اعتماد نداری می تونی بری.
شهاب: چی؟ می خوای منو از سر خودت باز کنی؟ حالا که خرت از پل گذشت می خوای از خونت بیرونم کنی؟
بعد صداشو زنونه کرد و گفت: می خوای منو این بچه رو بپیچونی؟ بعد دستش رو گذاشت روی شکمش و گفت: می بینی پسرم چه بابای نامردی داری؟
من همونجا روی تخت نشسته بودم و به کاراش می خندیدم. که یه دفعه یه بالش برداشت و پرت کرد طرفم که صاف خورد به سرم. من هم بالش رو برداشتم و دویدم دنبالش.
شهاب هم عین زنا جیغ می کشید و می دوید که یه دفعه پاش به لبه قالی گیر کرد
و با صدای خیلی بدی افتاد روی زمین. من هم رسیدم بالای سرش و شروع کردم به
خندیدن.
- تا تو باشی دیگه خر بازی در نیاری.
شهاب دوباره با همون صدای زنونه گفت: وای بچم! بچم تکون نمی خوره.
بعد دستشو زد روی شکمش و گفت: پدر سوخته جواب بده. زودباش تکون بخور لعنتی.
در حالی که این حرفا رو می زد بلند شد و یقه منو گرفت و گفت: بالاخره زهرتو
ریختی قاتل؟ چرا بچمو کشتی؟ مگه اون بچه چه ظلمی در حقت کرده بود؟
- ای بابا عجب غلطی کردیم که تو رو ماچ کردیم. حالا تا صب دیوونه بازی در میاره.
شهاب: دیوونه منم یا تو که یه بچه طفل معصوم رو همین جور بی گناه کشتی؟
همونجور که می خندیدم بغلش کردم، اصلاً از رو نمی رفت.
شهاب: نمی خواد، الکی خیال برت نداره. من دیگه خام تو نمی شم.
- آخه ایکبیری کی میاد تو رو بگیره؟
شهاب: لیاقت نداری.
- شهاب راستی یه خواهش دیگه هم ازت دارم.
شهاب: آهان چی شد؟ دوباره فیلت یاد هندوستان کرد! ایندفعه دیگه عمراً راضی بشم.
- جدی دارم حرف می زنم. بس کن دیگه.
شهاب: این دفعه نمی تونی گولم بزنی.
یکی زدم توی سرش.
شهاب: باشه بابا خر شدم. هر بلایی می خوای می تونی سرم بیاری.
دیگه شورشو در آورده بود؛ رفتم و روی تخت نشستمو رومو ازش برگردوندم.
شهاب: چی شد؟ جا زدی؟
- حرف مفت نزن، حوصله چرت و پرتهاتو ندارم.
شهاب اومد و روی صندلی نشست و دستشو زیر چونم گذاشت و به من زل زد.
- ببین شهاب من نمی خوام کسی خبردار بشه که من اینجام. مخصوصاً عمو سعید.
شهاب به علامت تایید سرش رو تکون داد.
- اگه دوست داری بیام خونت. باشه می آم ولی به هیچ عنوان کسی نباید بفهمه که من پیش توام.
شهاب دوباره سرش رو به علامت تایید تکون داد.
- راستی نگفتی چجوری سر از اینجا در آوردی؟
شهاب باز هم سرشو تکون داد.
- لال شدی مسخره؟ چرا همش عین گاو سرتو تکون می دی و به من زل زدی؟
شهاب: آخه می گن به هر کی خیلی زییاد نگاه کنی بچت شبیه همون می شه.
این دفعه دیگه حسابی کفری شدم و دوباره دویدم دنبالش.
شهاب: خیله خب بابا نزن برات تعریف می کنم.
حسابی کلافه شده بودم از دستش و به همین خاطر با حرص رفتم و روی صندلی نشستم. شهاب:یه
هفته قبل از اینکه تو فرار کنی ما اومده بودیم ایران. آخه به یه ماه
نکشید ورشکست شد؛ هیچی دیگه جونم برات بگه که ما اومدیم و تو هم به سرت زد
و فرار کردی. هر چی هم که دنبالت گشتیم پیدات نکردیم. من پارسال توی
کنکور شرکت کردم و پزشکی مشهد قبول شدم. الان هم یه سالی می شه که اومدم
اینجا. خب کار خدا بود که زد و امروز تو رو پیدا کردم. اینم داستان من.
دیگه سوالی نداری؟ هر جاشو متوجه نشدی بگو تا برات مو شکافیش کنم.
- پس یعنی الان پدر و مادرت اینجان؟
شهاب: نه بابا اونا هنوز همون شیرازن. بابام دوباره رفته سر همون کارخونه های قبلی.
- خب پس خدا رو شکر هنوز خر پولین.
شهاب: آره وضع مالی هنوز بر وفق مراده. زیاد تغییری نکرده.
- خب، حالا کی بریم؟
شهاب: کجا؟
- خونه ی تو دیگه؟
شهاب:خونه من چرا؟ اونجا کاری داری؟
- اه مسخره! اصلاً دیگه نمیام.
شهاب: خیله خب بابا چرا داغ می کنی؟ همین فردا وسایلتو رد می کنیم بره بعدش هم خودمون میریم خونه. افتاد؟
- آره افتاد. |
| |
|
| |
مطالب مشابه :
قسمت آخر
ر مثل رمان - قسمت آخر - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر دوست دارن ، حیف است
قسمت اول رمان دختری از جنس غرور.......
ر مثل رمان باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر دوست دارن ، حیف است آن همه اشک را
قسمت پانزدهم رمان دختری از جنس غرور
ر مثل رمان - قسمت پانزدهم رمان دختری از جنس غرور - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو
قسمت سیزدهم رمان گیتار خیس
ر مثل رمان - قسمت سیزدهم رمان گیتار خیس - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر
قسمت ششم رمان گیتار خیس
ر مثل رمان - قسمت ششم رمان گیتار خیس - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر دوست
قسمت چهارم
ر مثل رمان - قسمت چهارم - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر دوست دارن ، حیف است
قسمت دوازدهم رمان گیتار خیس
ر مثل رمان - قسمت دوازدهم رمان گیتار خیس - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر
قسمت هفتم رمان گیتار خیس
ر مثل رمان - قسمت هفتم رمان گیتار خیس - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر دوست
قسمت سوم دبیرستان عشق
ر مثل رمان - قسمت سوم دبیرستان عشق - باران همیشه می بارد اما مردم ستاره ها رو بیشتر دوست
برچسب :
ر مثل رمان