یادداشتهایی برای فراموشی
باسمه تعالی
دوستِ عزیز آقای مهدی یاقوتیان
با سلام ـ مطالبی با عنوانهای ذیل تقدیم می شود و امیدوارم بخشی از آنها برای شما قابل استفاده باشد .
ـ یادداشتهایی برای فراموشی ( جلساتِ قرآن و حدیث ، توزیعِ روزنامه ، گاهنامه محلّی ، از میانِ دیده ها و شنیده ها )
ـ نگاهی به کارنامه ( به فَریومَد خُرام ای بادِ شبگیر )
موفّق باشید . محمّدیوسُف شهنما ـ 9 / 2 / 1392
جلساتِ قرآن و حدیث
جلساتِ قرآن ، چهارشنبه ها پس از نمازِ مغرب و عشا در مسجدِ صاحب الزّمان ( عج ) کوچه پشند تشکیل می شد . مانندِ کلاسهای درس از گچ و تخته سیاه استفاده می گردید . شروع کار از جزء سی ام قرآن بود و البتّه از سوره های کوتاه آخِر قرآن . روش کار این گونه بود که قبل از شروع جلسه ، لُغاتِ سوره روی تخته نوشته می شد . جلسه با قرائت سوره به وسیله کسانی که صوتِ خوش داشتند مثلِ آقای قربانی و یا آقای صحرایی آغاز می شد . پس از آن معانی لُغات با زبانی ساده بیان می شد . منبعِ موردِ استفاده در این زمینه عُمدتاً کتابِ « قاموسِ قرآن » و کتابهای لغت عربی بود .
پس از آن ترجمه ای ساده و روان برای هر آیه ارائه می گردید . معانی لغات چند بار تکرار می شد و بیان ترجمه آیات در قالبِ جمله های هم معنی باعث می گردید تا مفهومِ آیات در ذهنِ حاضران متمرکز شود . در پایان هم توضیحی در باره کُلّ سوره و یا آیاتِ منتخبِ آن داده می شد که این توضیحات از کتابهای تفسیرِ قرآن اخذ شده بود . گاه عینِ عبارات نقل می شد و گاه آن عبارات به زبانی ساده و آموزشی برای حاضران بیان می گردید . تعدادی از اهالی روستا ، جمعی از دانش آموزان مدرسه راهنمایی و معلّمان در این جلسات شرکت می کردند . استقبالِ شرکتکنندگان و علاقه آنها به ادامه این جلسات ، همواره موجبِ تشویق و دلگرمی ما بود .
جلسه دوشنبه ها اختصاص به حدیث داشت . این جلسه ابتدا در مسجد ، تشکیل می شد ولی چون شرکت کنندگانِ آن معلّمان بودند پس از مدّتی به دبستان پسرانه منتقل گردید . تشکیل این جلسات در زیرِ نورِ چراغهای نفتی هم در نوعِ خودش جالب بود .
شیوه ترجمه و بیانِ حدیث هم مانندِ ترجمه و بیانِ آیاتِ قرآن بود . احادیث هم از کتابهای « نهج البلاغه » ، « نهج الفَصاحه » ، « اُصولِ کافی » و « تُحَف العُقول » انتخاب می شد .
تشکیلِ جلسات قرآن و حدیث از مهرماه سال 1358 شروع شد و مدّتها ادامه داشت که امروزه برای شرکت کنندگان آن به صورت خاطره ای درآمده است ، خاطره ای که گاه به یادش می آورند و گاه فراموشش می کنند . امید است آن که فراموش نکرده برای بانیان آن جلسات دعایی بکند .
دعای سعدی اگر بشنوی زیان نکنی .........که یُحتمل که اجابت بُوَد دعایی را
دیوان اشعار سعدی ، غزل شماره 21
توزیعِ روزنامه
سال 1360 بود که در جلسه انجمنِ اسلامی روستا ، برای خرید و توزیعِ روزنامه در فرومد ، تصمیم گرفتیم . این پیشنهاد را یکی از اعضا مطرح کرد و بقیّه قولِ همکاری دادند . انجمنِ اسلامی در آن زمان متشکّل بود از آقایان ؛ علی اکبر صحرایی ، حسین فیضی ، محمّد قربانی ، سیّدکریم هاشمی ، حسن فولادی ، این جانب و چند نفرِ دیگر که فعلاً نامشان را به خاطر ندارم . موضوع را در سطحِ روستا اعلام کردیم . بیست نفر برای اشتراکِ روزنامه ثبتِ نام کردند . ما روزنامه جمهوری اسلامی را برای خرید و توزیع انتخاب کرده بودیم . برای اجرایی کردنِ این تصمیم ، بنده به سبزوار رفتم . پس از مذاکراتی که در دفترِ توزیعِ روزنامه انجام شد ، مُوَزّعِ روزنامه قبول کرد که هر روز مُقارنِ ظهر ، بیست جلد روزنامه به راننده مینی بوس فرومد در گاراژی که ماشین های فرومد در آنجا توقّف می کردند ، تحویل دهد . مینی بوس ها معمولاً نزدیکِ غروب و یا ساعتی پس از مغرب واردِ روستا می شدند . شش نفر داوطلب شده بودند که روزنامه ها را از راننده بگیرند و همان شب دربِ منزلِ مشترکان به آنها تحویل دهند .
برنامه توزیعِ روزنامه کاملاً مشخّص بود و برای هر روز ، یک نفر قبولِ زحمت کرده بود . این اقدامِ خوبِ فرهنگی قریب به شش ماه ادامه داشت و مشترکان بارها از ما تشکّر کردند . به هر حال به نظر می رسد که امروز خاطره خوش از آن در ذهن ها باقی مانده باشد .
گاهنامه محلّی
طرّاح : خانم حُسني ياقوتيان
سالِ 1359 بود که گاهنامه جزوه مانندی آماده شد . زحمتِ این کار را « آقای ولیان » کشیده بود . من هم دستی از دور بر این آتش داشتم . « محمّد » مطالبِ نشریّه را روی مومی استنسیل نوشته و در دامغان تکثیر کرده ، به صورتِ جزوه زیبایی در آورده بود . او در آن زمان در « دانشسرای دامغان » تحصیل می کرد . نامِ « کویر » را برای این گاهنامه محلّی انتخاب کرده بود . روی جلد ، تصویرِ مردی به چشم می خورد که عَرَق ریزان با چرخِ چاه از چاهی آب می کشد . نشریّه تیمّناً با آیه و روایتی آغاز شده بود که ترجمه ای ساده و شرحی مختصر از آنها نیز جلبِ توجّه می کرد . در صفحاتِ میانی ، مصاحبه ای به نگارش در آمده بود که « آقای ولیان » آن را با مدیرِ یکی از مدارسِ ابتدایی فرومد انجام داده بود . این مصاحبه جالب و خواندنی می نمود . باقی صفحاتِ نشریّه با چیستان ، ضرب المَثَل و جدول و مطالبِ سرگرم کننده دیگر پُر شده بود . از بختِ بد در همین اَوان « محمّد » دُچار کسالت و در مشهدِ مقدّس بستری گردید و انتشارِ گاهنامه محلّی فرومد به خاطره ها پیوست .
حالا اگر این یادداشت را « آقای ولیان » ـ که نمی دانم کجاست و چه می کند ـ بخواند ، حتماً توضیحاتی دارند که مکمّل آن خواهد بود .
از میانِ دیدهها و شنیده ها
از آرامگاه ابن یمین و محوطه سرسبز آن که خارج شوی و چند گام برداری به میدان گونه ای می رسی که اهالی محلّ به آن « سر سنگ » می گویند . در گوشه ای از این میدانَک سنگی بزرگ بر زمین افتاده است .
در باره این قطعه سنگ ، پیدایش و قِدمت آن افسانه ها بر سرِ زبانهاست . در یک سوی این میدان دکّانِ بقّالی « فتح الله » قرار دارد . در جلوی دکّان این پیرمرد ، سایبانکی برپاست که دو سکّوی آجری در دو طرفِ آن به چشم می خورد . در سوی دیگرِ میدان ، مغازه « حسن اسلامی » قرار گرفته ، مردِ میانسالی که معمولاً کُت و شلواری تمیز و مرتّب بر تن دارد و کُلاهی لبه دار بر سر می گذارد . کمی آن سوی تر زنی در خانه خود نان می پزد . نزدیکی های ظهر بوی خمیرِ برآمده و نانِ تازه در قسمتی از محلّ می پیچد . نانهای لواش تنوری و خوشمزه او را بیشتر غریبه ها می خرند . آن طرف تر حیاط کوچکی است که در آن پیرزنی با قدّی خمیده ، کشک و کَرِه و ماست و کَمِه می فروشد . جای نشستنِ او ایوانکی است تر و تمیز که صبح به صبح آن را آب و جارو می کند . وسیله توزینِ پیرزن ترازوی بسیار ساده ای است که دو کفة تَشتَک مانند دارد . هر یک از کفّه ها به وسیله سه تکّه طنابِ هم اندازه از دو سرِ چوبکی خرّاطی شده آویخته شده است . وقت فروش پیرزنک اصرار دارد که ترازو سلام داشته باشد . یعنی ؛ کالا اندکی از وزنه سنگین تر باشد . در آخِر کار یعنی ؛ وقتِ بر زمین نهادنِ ترازو ، ابتدا صلوات می فرستد و بعد زیرِ لب بر کسی یا کسانی لعنت می کند .
کمی بالاتر و در جانبِ غربی این میدانک ، مسجدِ جامع قرار دارد . مسجدی کُهَن که سقفِ آن فرو ریخته ولی قسمتی از دیوارها ، چند طاق نما و محرابِ آن باقی مانده است . شواهد حکایت از آن دارد که جوی آبی [ آب بازار ] از میانِ صحنِ مسجد عبور می کرده است . وقتی به داخلِ مسجد قدم می گذاری ، بی اختیار در جای خود میخکوب می شوی ، متحیّر می مانی و وسوسه می شوی که بدانی تمدّن با شکوه فریومد قدیم ، به وسیله اقوامِ مهاجم درو شده و یا زلزله ای عظیم آن را در دلِ خاک مدفون ساخته است . مات و مبهوت بیرون می آیی و برایت چاره اي نمی ماند جُز اينکه دل خوش کنی كه روز و روزگاری بخشی از این تمدّن فروخفته از دلِ خاک سر برآورد .
یکی از اهالی روستا که در همین حول و حوش خانه دارد چند روز قبل کوزگکی در دست داشت و می گفت : در حیاطِ خانه اش چاه می کَنده ، در عُمقِ هفت هشت متری این کوزه را یافته است . کوزه ای سُفالین که هیچ نقش و نگاری بر روی آن پیدا نبوده است . برای آنکه مطمئن شود کوزه تَرَک یا مویه ندارد ، آن را پُر از آب کرده ، لبِ طاق می گذارد ساعتی بعد گُل بوته هایی زیبا و ظریف بر جدار کوزه نمایان می شود . آبِ کوزه را خالی می کند دوباره گُل بوته ها محو می شود . القصّه این روستایی با یک دست کوزه را محکم چَسبیده بود و دست دیگرِ خود را به شیوه نقّالها تکان می داد و قصّه را برای حاضران تکرار می کرد .
از این میدانچه که « سرِسنگ » باشد ، چند راه منشعب می شود ؛ یکی به « محلّه بالا » می رود . یکی به «کوچه جنان » و یکی به « کوی پشند » . مسجدِ صاحب الزّمان ( عج ) در این محلّه قرار دارد . مسجدی کوچک که به حسینیّه ای نسبتاً بزرگ راه دارد .
به سمتِ مسجد که می روی چند دَهَنه مغازه به چشم می خورَد . چراغ سازی ، آب نبات ریزی ، سلمانی و بقّالی .
صاحبِ چراغ سازی پیرمردی است که به او « ملّا اسماعیل » می گویند . قبضه ریش این پیرِ قدخمیده ، او را از دیگران متمایز می کند . او صورتِ تَکیده و استخوانی خود را مانندِ اهلِ عِلم اصلاح می کند . متین و باوقار است . گفته های او خالی از تمثیل نیست و در لا به لای صحبتهای او پند و اندرز نهفته است . صاحبِ مغازه سلمانی « ابوالقاسم » نام دارد . خونگرم و خوش اخلاق است . غیر از اصلاح و تراشیدنِ سر و صورت ، دندان هم می کشد . وقتِ کار برای اینکه حوصله مشتری سر نرود ، داستانک های تعریف می کند . متقابلاً مشتری ها هم سرگذشتهایی نقل می کنند . روزی یک « منیدری » در مغازه او نشسته بود و از روشِ ابداعی یک شکارچی روایت می کرد و اینکه سالها قبل صیّادی بوده که قسمتی از لباسهای خود را در می آورده و چهاردست و پا به شیوه چارپایان در دشت حرکت می کرده ، آهوها به تصوّر اینکه حیوانی از نوعِ خودشان است به او نزدیک می شدند . آن گاه آن شکارچی از فرصت استفاده می کرده و زبان بسته ها را با تیر می زده است . راوی توضیح داد که سرانجام این صیّاد به اشتباه هدفِ گلوله شکارچی دیگری قرار می گیرد و کُشته می شود .
رو به روی دربِ ورودی مسجد ، دکّانِ بقّالی جمع و جوری است که صاحبِ آن « محمّد صالحی » نام دارد . کلیدِ مسجد در اختیارِ اوست . وقتِ اذان موتورِ برقِ مسجد را روشن کرده با بلندگو اذان می گوید . در این مسجد نمازِ جماعت اقامه می شود و پیشنمازِ آن ، « حاجی آقای مدّاحی » است . به ایشان « حاجی شیخ » هم می گویند .
بعضی از خبرهای ضروری از طریقِ بلندگوی مسجد به گوشِ مردمِ آبادی رسانده می شود . چندی قبل یک اطّلاع رسانی ناقص ، قِشقِرقی به پا کرد . ساعت ده شب بود . گروهی مقابلِ پاسگاه جمع شده بودند . تعدادی از مردم نیز سراسیمه و نگران به سمتِ پاسگاه در حالِ حَرَکَت بودند . هوا کاملاً تاریک بود . بعضی دستِ خالی آمده بودند و گروهی هم با چوب و چماق . تصوّرشان این بود که گروهی ناشناس واردِ آبادی شده ، جاهای حسّاس را شناسایی کرده و می خواهند در تاریکی شب به پاسگاه حمله کنند . حقّ با آنها بود زیرا خبرِ اعلام شده از بلندگوی مسجد همین مطلب را القاء می کرد . جلوی درِ حیاطی در نزدیکی پاسگاه ، فشردگی جمعیّت بیشتر بود . به نظر می آمد که نقطه مرکزی غوغا و همهمه آنجا باشد . به زحمت واردِ حیاط شدیم . اتاقها و صحنِ حیاط پُر شده بود . در یکی از اُطاقها ، چند نفر معتمد با دو نفر غریبه در حضورِ رئیسِ پاسگاه مذاکره می کردند . آن دو نفر که می گفتند دانشجو هستند وحشتزده ماوَقَع را توضیح می دادند . پس از ساعتی برای حاضران اطمینان حاصل شد که سوء نیّتی در کار نبوده و این افراد که علاقه مند به آثارِ باستانی هستند برای تحقیق به اینجا آمده اند امّا نحوة پُرس و جوی آنها مناسب نبوده و مردم به آنها ظنین شده اند . سرانجام رئیسِ پاسگاه موضوع را برای حاضران توضیح داد و نیمه های شب بود که مردم متفرّق شدند .
بعد از مسجد به چارسو گونه ای می رسی و گُذرهایی و تعدادی پسکوچه و پس از آن کوچه هایی است که به مزارع و باغستان می رود . علی الظّاهر در این محلّه خبری از بُرج و بارو و حصار و بنای باستانی نیست ولی هرچه هست بوی دیرینگی و قِدمت به مَشام می رسد . در همین محلّه شبی در خانه دوستی مهمان بودیم البتّه عیادت هم به حساب می آمد چون به تازگی از بیمارستان مرخّص شده بود . غیر از ما چند نفرِ دیگر هم آنجا بودند که ما هیچ کدام را نمی شناختیم . صحبت از آن دو دانشجوی بخت برگشته و هول و هراسِ آن شبشان و ازدحامِ مردم در جلوی پاسگاه به میان آمد .
یکی از حاضران که معلوم بود از ساکنانِ همان محلّ است با چهره ای برافروخته و حقّ به جانب وسطِ حرفِ ما پَرید و رشته کلام را به دست گرفت . او می گفت که ؛ مردم مارگَزیده اند و از ریسمانِ سیاه و سفید هم می ترسند . آنها هنوز یادشان نرفته که کسانی گنج نامه داشته اند و از زمینهای « شهرستان » اجناسِ عتیقه درآورده اند و یا خام طَمَع هایی پیدا شده و برای پیدا کردنِ دفینه زیرِ « محرابِ مسجدِ جامع » را کَنده اند .
پس از گفتنِ این حرفها کمی آرام شد و گفت : « من سواد ندارم ولی همه اینها در سینه ام ثبت است . »
یکی از رُفقا با لبخند گفت : پدرجان چرا در کلاسهای سوادآموزی شرکت نمی کنی ؟
و آن مرد در جوابش گفت : آقای مدیر « دِستِه بِل چَولی نِمِرِه ! » و منظورش آن بود که از ما گذشته است.
سکوتی گُذرا حکمفرما شد . پس از دقایقی میزبان هم که آدمِ مطّلعی بود با آنکه حال و روزِ خوبی نداشت گفت : فرومد دیاری تاریخی است و نامِ آن در کتابهای تاریخ آمده ، بازارش معروف بوده و ابن یمین برای « شهرستان » و « باغ علائیّه » شعر گفته است .
جَسته و گُریخته بحثهای دیگری هم صورت گرفت . پاسی از شب گذشته بود به اصرارِ میزبان شام خوردیم و رفعِ زحمت کردیم . میزبان برای مُشایعت از اُتاق خارج شد و به صحنِ حیاط آمد . من فرصت را مُغتنم شمردم و گفتم : دوستِ عزیز در شهرِ ما شاهرود به این کار می گویند : « خوردَنَک و جَستَنَک » .
او با تعجّب پرسید : کدام کار ؟
گفتم : اینکه مهمان غذا را بخورد و بدونِ مکث و درنگِ لازم جیم شود .
دوباره خداحافظی کرده و از حیاط خارج شدیم . گفت و شنودِ آن شب فتحِ باب و انگیزه ای شد تا من دوباره « دیوانِ ابن یمین » را نگاه کرده و « کارنامه » را بخوانم . حاصلِ آن درنگ و مطالعه ، مطلبی شد با عنوانِ « به فَریومَد خُرام ای بادِ شبگیر » که در ادامه تقدیم می شود .
محمّد یوسُف شهنما ـ مهدی یاقوتیان ( 28 / 2 / 1392 )
چند نکته
ـ در تاریخ 28 / 2 / 1392 از آقای شهنما پرسیدم : آن کوزه سُفالین را که با پُر شدنِ آب ، نقش و نگار و گُل بوته هایش نمودار می شد ، دیدی یا شنیدی ؟
گفت : آن مرد به مدرسه آمده بود و این مطلب را بیان می کرد . من گفتم : مطلب عجیبی است ، رفت کوزه را آورد و این صحنه را دیدم .
ـ در موردِ خبرِ اعلام شده از بلندگوی مسجد باید گفت : من آن موقع دانش آموز پایه اوّل راهنمایی بودم ، شاید بهار بود که ما داخلِ حیاط بودیم ، وقتی خبر با هیجان از بلندگوی مسجد گفته شد که گروهی می خواهند به فرومد حمله کنند ، آن قدر با عجله پیچِ تخلیّه هوای چراغ توری را شُل کردم که پیچِ آن در تاریکی گُم شد .
ـ مقاله ای با عنوانِ « سرِ سنگ » به تاریخ 29 / 1 / 1391 در « خطّه فریومد / فرومد » درج شده است در آنجا به سرنوشتِ آن سنگ اشاره شده است .
ـ آقای شهنما از مشکلاتی که به جهتِ کلاسهای تفسیر و حدیث برایش به وجود آورده بودند که ایشان حقّ ندارد چُنین کلاسهایی داشته باشد ، سخنی نگفته است .
ـ از اینکه در حسینیّه محلِّ پشند ، کتابخانه راه اندازی کرده بود و مراسمِ دهه فجر را به شدّت و قوّت برگزار می کرد نیز سخنی نگفته است .
ـ در تابستان نامه ای برای من آمد ، داخلِ آن کتابی تحتِ عنوانِ « منتخبی از نهج البلاغه » بود . این را آقای شهنما فرستاده بود . یک مجلّد « قرآن » و یک مجلّد « مفاتیح الجنان » و یک مجلّد « فرهنگ عمید » هم به من داده بود .
ـ آقای شهنما در پایه اوّلِ راهنمایی یک بار به من گفت پای تخته سیاه بروم . چند سؤال کرد بعد گفت : مهدی می توانی برای من یک حدیث بگویی ، مهمّ نیست از کجا خوانده ای فقط یک حدیث باشد . من فکر کردم و حدیثی را که پشتِ جزوه ای با عنوانِ « چگونه دانش آموزِ انقلابی باشیم ؟ » خوانده بودم . بیان کردم . خوشش آمد . بعد رو به بچّه ها کرد و گفت : گوش کنید بچّه ها ! من از آقای یاقوتیان خواستم یک حدیث برایم بگوید : این حدیث را خواند ، بعد رو به من کرد و گفت : حدیث را دوباره بگو . گفتم : امام سجّاد علیه السّلام فرموده است : « من دوست ندارم روی هیچ یک از شما را ببینم مگر آنکه معلّم باشد یا دانش آموز » . آقای شهنما گفت : حدیث چُنین است : « من دوست ندارم روی هیچ یک از شما را ببینم مگر آنکه معلّم باشد یا دانش آموز یا دوستدارِ دانش » . ولی ایشان می گوید ، در آن جزوه ، حدیث این طور نوشته بوده است . بعد رو به دانش آموزان کرد و گفت : برای آقای یاقوتیان دست بزنید ! آن دست زدنِ دانش آموزان چند ثانیه بیشتر طول نکشید امّا صدای آن سالهاست که برای من ادامه دارد .
کسی چه می داند ؟ شاید همین قصّه ، آغازی بود که من رشته کارشناسی ارشد خود را « علوم قرآن و حدیث » انتخاب کنم .
ـ وقتی این گزارش را خواندم با خودم گفتم : آقای شهنما پیگیرِ آوردنِ روزنامه به فرومد بوده و من هم در گزارش کارهای شورا نوشته بودم : [ جمعه 10 / 2 / 1378 ـ با مهربانی پیش مقیمی رفتیم که به فرومد روزنامه بیاورد . ] یعنی ؛ پیگیری آوردنِ روزنامه به فرومد جزو اوّلین کارهایم بود که افرادِ مشترک دو ، سه ماهی روزنامه هایشان را از مغازه لوازم التّحریر دریافت می کردند .
مطالب مشابه :
پوریا ابراهیم پور
آرمین عالیان- پویا شمسایی- پرهام کارنامه هنری: او شايان پارسايي پوريا ابراهيم
به فریومد خُرام ای بادِ شبگیر
فرومد ـ ابراهيم « کارنامه قلعه ای باستانی که در آن مهتری به نامِ
یادداشتهایی برای فراموشی
فرومد ـ ابراهيم به کارنامه بُرج و بارو و حصار و بنای باستانی نیست ولی هرچه هست بوی
برچسب :
کارنامه پویا ابراهيم باستانی