گرگینه10

+چی شده؟
مقیسی: رایان!

با شنیدن اسم رایان,به سمت اتاقش دویدم. در اتاقش باز بود. دو تا از پرستارهای مرد سعی می کردند بگیرنش ولی نمی تونستند.
+آقایون بیرون.

مقیسی بازوم را گرفت.

_چی چی بیرون؟!مایا این الان از اون شبهای دیوانگیشه ها! اینقدر که تمام بندهایی که باهاشون دست و پاشو بسته بودیم را با یک حرکت پاره کرد. تو که با این هیکلت براش مثل یک برگ از دستمال کاغذی ای!هر ماه این موقع, ما از این بساط ها داریم.معلوم نیست اینی که از بیرون بدش می آد چه جوری هر ماه, یک شب, اینقدر به ماه خیره می شه تا قاطی کنه. آن موقع است که فقط خداست که به دادمون می رسه.

دستم را از دست مقیسی در آوردم.

+کار خودمه . باید برم.

پرستارهای مرد اومدند بیرون. وارد اتاق شدم, اتاق تاریک بود ولی پرده ی اتاق کنار رفته بود. ماه معلوم بود." ماه شب چهاردهم"!

+رایان؟رایان جان؟

فایده نداشت.یک لحظه به خودم آمدم و دیدم که در تاریکی اتاق,در حال تبدیل به گرگی که روی دو تا پنجه ی عقبش بایسته, بود . پیراهنش تنش نبود. عضلاتش منقبض و برجسته تر از همیشه به نظر می رسیدند.رگهای تمام بدنش برجسته شده بودند. این حالت را فقط در سالنهای تشریح دیده بودم که رگهای هر انسانی برجسته باشه ولی حالا....؟
موهای بدنش پرپشت تر دیده می شد .طوری که در فضای تاریک اتاق مثل یک هیولای پشمالو دیده می شد. با اینکه صورتش را همین امروز shave کرده بودم, ولی به طرز خارق العاده ای روی صورتش, موهایی رشد کرده بود.

قلبم تند تند می زد. خیلی ترسیده بودم.هیکل نحیفش, حالا تبدیل به هیکل هرکول شده بود. درشت و عضلانی! چانه اش, کشیده ترو پوزه دار شده بود.درست مثل یک حیوان درنده!درست مثل یک گرگ! دندانهایش بیش از حد خودنمایی می کردند. دندانهایی که سفیدی و تیزیشان هر کسی را می ترساند.

نگاهم به درازای ناخنهایش افتاد.

این چه حماقتی بود من کردم؟ چرا ناخنهاش را کوتاه نکردم! ناخن های بلندی که اگر در بدن کسی فرو می رفت ,مثل شمشیر از طرف دیگر بدنش بیرون می زد.

تمام وجودم می لرزید . قدرت تصمیم گیری ازم سلب شده بود. بهم نزدیک شد و من هم به عقب رفتم. دستانش را به سمتم دراز کرد ولی فرار کردم. به سمتم یورش برد. به اطرافم نگاه کردم. راه خروج از اتاق را نداشتم. با درماندگی به اطرافم نگاه می کردم. چشمم به تخت برعکس شده ی اتاق افتاد. برای قایم شدن جای خوبی بود. در آخرین لحظه ای که می توانست من را بگیرد, خودم را پشت تخت قایم کردم. چند لحظه بعد, صدای وحشتناکی کل فضا رو پر کرد. صدایی رعب انگیز و بم ! کلفت و بسیار بلند!احساس کردم پرده ی گوشم در حال پاره شدنه.

با خودم گفتم : واقعا شبیه گرگهاست!

یاد اولین باری افتادم که این جمله توی ذهنم آمد.اما بعدش به حرف خودم خندیدم. ولی الان واقعا باورم شد که تمام توصیفات پرستارها ,نوشته های استاد, مبنی بر اینکه رایان علایمی مثل گرگها را دارد, بی راه هم نیست.

از پشت تخت سعی کردم با صدای بلند لالایی بخوانم .اما باز هم فایده نداشت. از آنجایی که پنجره ی اتاق باز بود, با وزیدن بادی درون اتاق , در اتاق بسته شد.رایان سریع میله پرده ی اتاق را که نمی دانم چه طور کنده بود, بین چهار چوب در گذاشت تا باز نشه. ترسیده بودم. حسابی خطرناک شده بود. از پشت تخت بیرون آمدم. به نظرم آرامتر شده بود .با قدم های سست, به طرفش رفتم. همچون یک گرگ, نفس می کشید. انگار بوی من را تشخیص داد .به سمتم برگشت.نگاهم در تاریک و روشنایی کم اتاق ,به چشمان سرخ سرخش افتاد. به دهانش که آبی از آن روان بود. به دندانهای نیشش, که بیش از اندازه تغییر سایز داده بودند.

به روپوشم چنگ زد. غافلگیر شدم. مثل یک پر کاه, از روی زمین بلندم کرد. دستانم را دور دستانش حلقه کردم. گرمای بیش از حد بدنش و سرمای غیرباور بدن من ,باعث شد که احساس ترس بیشتریکنم. هر انسانی این دما را داشته باشد, یا تشنج کرده یا واقعا علم پزشکی این مورد را جواب گو نیست.

+رایان من را بذار زمین . این چه کاریه؟

صورتش را نزدیک صورتم کرد. پره های بینیش تند تند باز و بسته می شد. صورتش وحشتناک شده بود . اصلا شبیه رایان من نبود. ای لعنت به این چشمهای من که تازه در تاریکی , با انعکاس نوری که به آنها می خورد, خواستنی تر هم می شود. نگاه دقیقی به اجزای صورتم کرد. بینیش را نزدیکم کرد. با همان خس خس هایی که می کرد, من را بویید.

تمام بدنم به عرق نشسته بود.در دستانش ,همچون یک گنجشک می لرزیدم. واقعا وحشی شده بود.

+رایان؟!من را بذار زمین.

دندانهای تیزش را روی گردنم گذاشت. از سردی و خیسی چندش آورش ,حالت تهوع گرفته بودم. گوشش نزدیک دهانم بود.

یاد حرف مادرم افتادم که می گفت :"هر موقع ترسیدی, یا احساس تنهایی کردی, آیه الکرسی بخوان"

شروع کردم به خواندن آیه الکرسی. در کمال تعجب ,دیدم که من را از خودش دور کرد.یکم بهم خیره شد. بعد با یک دست, من را نگه داشت و با دست دیگر اش, تخت دَمَر شده اش را درست کرد .بعد هم من را روی تختش,گذاشت . پتویش را رویم کشید. یکم حالم بهتر شد.


یعنی آیه های قرآن روش تاثیر گذاشتند؟!اینطوری که نشان می دهد..!با خواندن آیات شریفه ی قرآن,رایان هم آرام و آرامتر شد.تا جایی که مجددا به حالت قبل برگشت و شبیه رایان خودم شد.خوشبختانه تنها کسی که رایاتن را در آن وضعیت دیده بود,من بودم.بالاخره,دری را که همه سعی داشتنند باز کنند , باز شد. هر دو به در خیره شدیم. قد و قامت حسام در چهارچوب در نمایان شد.
با دیدن من که با خشونت های چند لحظه قبل رایان,کمی زخمی شده بودم و حالا کنار رایان,روی تخت نشسته بودم,رو به رایان کرد و گفت:

_عوضی داری چه غلطی می کنی؟
هر دو به سمت هم یورش بردند. صدای داد حسام بلند شد. در روشنایی کم اتاق , خونی که از بازوی حسام خارج می شد را دیدم. رایان انگار با بو کشیدن بوی خون جری تر هم شده بود و باز هم داشت وحشی می شد. اگر کاری نمی کردم حسام را می کشت. از روی تخت بلند شدم و به سمت حسام رفتم. با ناخنهایش,بازوی حسام را زخمی کرده بود. طوری که به بخیه احتیاج داشت. بازویش را فشار دادم تا کمتر خون ریزی کند. اما رایان را پشت خودم حس می کردم. به طرفش برگشتم . با دستانم, دستان مردانه ی عریانش را گرفتم. اما واقعا جری شده بود. با بینی اش,دستان خونی ام را بویید.

محکم پرتم کرد یک طرف دیگر اتاق . بقیه ی پرستارها حتی جرات ورود هم نداشتند. داشت می رفت طرف حسام ,که با بدبختی از جایم بلند شدم. رو به روی رایان قرار گرفتم. اما چنان لگدی بهم زد که پرت شدم طرف دیگر اتاق. از شدت درد,دیگر نفسم بالا نمی آمد.

مزه ی بد خون, تمام دهانم را پر کرده بود.

گرمای آغوشی را دورم حس کردم. داغی پوستی که صورتم رویش قرار گرفته بود. رایان من را بغل کرده بود.در حالی که انرژیم تحلیل می رفت ,شروع کردم به خواندن آیه هایی که مادرم هر شبی که از ترس خوابم نمی برد ,برایم می خواند و من, ناخواسته از حفظ شده بودم.بعد هم با صدای کشداری گفتم:

+چراغ ها رو روشن کنید.چراغــها.

با روشن شدن اتاق, چشمانم بسته شد. اما حس اینکه دارم می افتم هم, از درون, خلا ای برایم ایجاد کرد. می دانستم تنها راهی که می شود رایان را
در این وضعیت کنترل کرد,"نور" بود.

چشمانم را که باز کردم, حسام و استاد را بالای سرم دیدم.
استاد:مایا؟!صدای من را می شنوی؟

پلکهایم را تکان دادم. نگاهی به دست حسام کردم. در آتل بود. یعنی علاوه بر اینکه زخم شده, شکسته؟ خواستم حرف بزنم که حسام گفت:

بهت مسکن تزریق کردیم .دوباره می خوابی.زیاد از خودت کار نکش.

کم کم پلکهایم سنگین شدند.

وقتی چشمانم را باز کردم ,در اتاقم و روی تختم ,بودم . استاد کنار تختم نشسته بود.
_خوبی مایا جان؟

+من چرا اینجام؟

مجبورم کرد دوباره دراز بکشم.

_هیچی با آمبولانس بیمارستان آوردیمت خانه. این طوری بهتر بود.خوشبختانه ضربه ای که زده , خیلی دردسر ساز نبود. خداروشکر با یک جراحی کوچک,همه چیز رفع شد.

+بیمارستان؟!جراحی؟
_آره . چیز مهمی نبود. خداروشکر رفع شد. شما هم باید مثل یک دختر خوب ,مدتی در خانه استراحت کنی!

+پس کارم؟مریضهایم؟رایان؟

_اولا استراحتت یک هفته است.دوما کارت سرجاشه. سوما مریضهایت را بقیه پزشکان بخش,ویزیت می کنند. چهارما تا اطلاع ثانوی تنها به اتاق رایان نمی روی.

خواستم اعتراض کنم که گفت:

خیلی بهت تخفیف دادم.باید می گفتم رفتن پیشش غدقنه!

تا حدی راست می گفت. من تا دم مرگ رفته بودم.

با رفتن استاد ,روی تخت دراز کشیدم. به کارها و رفتارهای رایان فکر می کردم. حرفهای مقیسی در گوشم می پیچید.

"همیشه هر ماه همین موقعها ما از این بساطها داریم"

"اینقدر به ماه خیره می شه تا یهو قاطی می کنه"

"شبیه گرگهاست"

این اتفاق شب پانزدهم افتاد. ماه کامل بود!از روی تخت بلند شدم . یکم جای بخیه ام درد می کرد. آرام آرام به سمت میزم رفتم.برگه ای در آوردم. تمام اطلاعاتی که از رفتار رایان داشتم را, روی کاغذ نوشتم. این یک معما بود.یک معمایی که بایــــد.. حلش می کردم.

یک هفته مرخصی اجباری, در حال گذشتن بود. در خانه حوصله ام سر می رفت. اما به لطف دوستانم,سرم ساعتی گرم می شد. کیان و حسام ,هر شب بهم سر می زدند. مقیسی هر روز تلفن می کرد و چند باری هم بهم سر زد. کتی هم با همه ی مشغله اش هوایم را داشت.

کتی و حسام از بیمارها و تیمارستان می گفتند و مقیسی از رایان.

حسام بهم گفته بود که یک سورپرایز برام داره. ولی هر کاری کردم نمی گفت که اون چیه. از مقیسی پرسیدم او هم نمی دانست.

مشتاقانه منتظر بودم ببینم سورپرایزی که حسام اینقدر ازش حرف می زنه, چیه. حسم می گفت به رایان ربط داره. به حسام و کتی گفته بودم یک سری کتابهای روانشناسی و پزشکی و حتی کتابهایی که به بیماری های ژنتیکی ربط پیدا می کرد را برایم بیاورند. می خواستم در مورد بیماری رایان تحقیق کنم. باید همه ی جوانب را می سنجیدم. حتی به دانشگاههای تاپ دنیا هم ایمیل زدم و در مورد کیسی مثل رایان باهاشون صحبت کردم.

سری هم به اینترنت زدم. باید در مورد هر رفتاری که ازش سر می زد و شبیه به یک بیماری ای بود ,اطلاعات جمع می کردم.

آخرین شب مرخصی اجباری و تجویزیم را در خانه می گذروندم. روی کاناپه ی شکلاتی نشمین نشسته بودم و به صفحه ی خاموش تلویزیون خیره شده بودم. تمام کتابها و نسخه برداری های این یک هفته ام, دور و برم پخش و پلا بود. اما خیلی نتیجه ی مهمی نگرفته بودم. تقریبا چیز خاصی بدست نیاورده بودم. با حرص, تمام برگه های روی میز را روی زمینپرت کردم. سرم را بین دستانم گرفتم.
+ای خدا! چرا هیچی درمورد بیماری این پسر وجود نداره؟مگه می شه ؟

موبایلم زنگ خورد. هر چی گشتم, پیدایش نکردم.

+پس این ویز ویزک کجاست؟

بالاخره زیر خروارها برگه روی میز تلفن, پیدایش کردم. خواستم جواب بدم که قطع شد.

+هــوف! این همه انرژی صرف کن.. آخرشم هیچی!قطع شد.

نگاهم به در سمت راستم افتاد. دری که مدتها بود, بسته شده بود. دری که هیچ وقت حاضر نشدم بازش کنم.

دری که برای مادرم,بهترین در, برای ورود به بهترین جای دنیا بود و برای من ,یادآور خاطرات تلخ بچگیم,دلتنگی های نوجوانیم و نفرت جوانیم.

اتاقی که , زمانی کتابخانه و محل کار و تحقیق پدرم بود. ناگهان,جرقه ای در ذهنم زده شد. خودش بود.من می توانستم از این اتاق چیزی برای نجات رایان پیدا کنم.

دستگیره را فشار دادم اما در قفل بود. یادم نمی آمد که کلید را کجا گذاشته بودم. همه جا را گشتم. بالاخره در کشوی عسلی میز اتاق مامانم,پیدایش کردم.

در اتاق را با احتیاط باز کردم. مردد بودم وارد اتاق بشم یا نه؟ بعد از کلی کنکاش با خودم, تصمیمم را گرفتم و با ذهنی آشفته ,وارد اتاق شدم.

نگاهی به اطراف کردم. پر از گرد و خاک بود. هوای خفه ای داشت. پنجره ی اتاق را باز کردم, تا هوا جریان پیدا کند. نگاهی به کتابها کردم. اکثرا زبان اصلی بودند و بعضی هم به زبان فرانسه!

پشت میز تحریر سلطنتی پدرم ایستادم. عکس من و مامان روی میز بود . در حالی که هر دو همدیگر را محکم بغل کرده بودیم و از ته دل می خندیدیم. اخمهایم در هم رفت.

+حتی حاضر نشد عکس ما را با خودش ببرد.

کشوهای میز تحریر را دونه دونه باز کردم. با دیدن هرچیزی ,یاد خاطره ای می افتادم . بعضی ها شیرین تر از عسل و بعضی ها تلخ تر از زهر. برای باز کردن آخرین کشو که کمی بزرگ هم بود, باید دولا می شدم.

روی دو زانوم نشستم . اما هر چه قدر دستگیره را کشیدم ,باز نشد. قفل شده بود. اما این یکی را نمی دانستم که کلیدش کجاست.

حس فضولیم تحریک شده بود. تمام جاهای ممکنه را گشتم. اما اثری از کلید نبود. نگاهی به عکس خودم و مامانم کردم. قاب را برداشتم.

+آخه اینم شوهر بود تو کردی قربونت برم؟
خب دوستش داشت آره ..ولی او چی؟ او هم دوستش داشت؟او که با قصاوت تمام,من و مادرم را ترک کرد؟

تمام خشمم را با پرت کردن قاب عکس به طرف دیوار, خالی کردم. صدای خرد شدن شیشه های قاب را شنیدم. تکه های شیشه روی پارکت اتاق پراکنده شده بود. علاوه بر تکه های شیشه, کلید کوچک و ظریفی هم روی زمین افتاده بود.

+خود خودشه!

در کشو را باز کردم. پر بود از کلاسور و جزوه های تایپ شده و عکس. کلا یک پکیج کامل تحقیقی! دلم می خواست بخوانمشان ولی با صدای زنگ تلفن خانه ,از اتاق خارج شدم.

استاد بود . کمی باهم حرف زدیم و در آخر ,اجازه ی بازگشتم به تیمارستان را صادر کرد. خوشحال بودم. دلم حسابی برای رایان تنگ شده بود. برای کسی که من را به این حال و روز در آورده بود.نگاهی به ساعت کردم .دیر وقت بود. حسابی خوابم می آمد. حوصله ی خواندن آن همه برگه و جزوه را نداشتم. هر چند حسابی کنجکاو بودم.

صبح با صدای آلارم گوشیم ,از خواب بلند شدم. وارد حمام شدم. وان را پر از آب گرم کردم. درون آن ,دراز کشیدم. دو ساعتی وقت داشتم. با حوصله, دوش گرفتم. حوله ام را تنم کردم. کلاهش را روی سرم انداختم . به سمت کمد لباسهایم رفتم.

نگاهی به داخل کمدم کردم. بعد کلی از کلی فکر کردن, بالاخره مانتوی آبی لاجوردی با شلوار جینی برداشتم و به همراه شال ستش ، روی تختم گذاشتم .به سمت آشپزخانه رفتم. قهوه جوش را روشن کردم. نان تست و شکلات صبحانه را از داخل یخچال بیرون آوردم.

تصمیم گرفتم حسابی خوشگل کنم . دلم می خواست از نو شروع کنم. اینبار, سر بیماری و درمان رایان کوتاه نمی آمدم . دلم نمی خواست ماه دیگر, همین آش و همین کاسه باشد.

صبحانه ی کاملی خوردم و به اتاقم,برگشتم . سشوار را روشن کردم و موهایم را لخت کردم. موهای خوشگلم را با دقت ,به شکل حصیری بافتم. قسمت جلویش را هم کج ,روی صورتم ریختم. نوبت آرایش بود.. تا صورتم را صفا بدهم.

رژ لب صورتی ملایمی,به لبم زدم. ریملم را برداشتم و به مژه های پرپشتم کشیدم. حالا,چشمهای خوشرنگم بیشتر خودنمایی می کرد. خط چشمی کشیدم و گونه های برجسته ام را با رژ گونه زیباتر کردم.

لباسهایم را تنم کردم. کمی به گلویم و مچ دستانم عطر زدم. وسایلم را برداشتم . سوار ماشینم شدم.

چقدر خوب بود که به زندگی قبلم برگشتم.یک ربع بعد, به تیمارستان رسیدم. ماشین را در محوطه پارک کردم. هر کسی که مرا می دید, باهام,کلی سلام و احوالپرسی می کرد و حالم را می پرسید.

وقتی وارد بخش شدم , تمام پرسنل ,دورم جمع شدند. با همه سلام و احوالپرسی کردم.

_یکمی هم ,من را تحویل بگیر.

نگاهی به کتی کردم که پشت تمام پرستارها ایستاده بود و با لبخند زیبایی نگاهم می کرد. جیغ خفیفی کشیدم و محکم بغلش کردم.

_خوبی؟

+عالیم.

از هم جدا شدیم.

_خوش آمدی.

+مرسی.

_به به. خانم دکتر طاهریان! احوال شما؟

نگاهی به حسام کردم که آتل دستش را هنوز باز نکرده بود. دکمه های روپوشش را باز گذاشته بود.کنارش هم گیسو و ماهان, ایستاده بودند.

+من:سلام.

آن دو هم سلام کردند. گیسو به طرفم آمد و بغلم کرد و گفت:

_جاتون خیلی خالی بود .در این یک هفته, مدام مزاحم دکتر بهرنگ بودم.

_خوبید دکتر؟

+خوبم دکتر بهرنگ. شما خوبید؟ دستتون...

نگذاشت حرفم را ادامه بدهم و گفت:
_آره. بهتره.

کمی بعد ,راهرو خلوت شد .من هم به اتاقم رفتم. لباسهایم را عوض کردم. "کارتابل" کارهایم را باز کردم. باید به چند مریض سر می زدم. ولی از همه مهمتر, رایان بود.

به سمت استیشن پرستارها رفتم.

+مقیسی جان؟

_جانم؟

+گیسو کجاست؟

_پیش دکتر بهرنگ.

+پیجش کن.

با آمدن گیسو, به مریضها سر زدم. با هربار توضیح من, گیسو مشغول record کردن صدایم بود و کلی سوال می کرد.

با اتمام ویزیت مریضها ,گیسو را رد کردم تا برود. به سمت اتاق رایان راه افتادم. نگاهی به اطراف کردم .کسی نبود. در را با احتیاط باز کردم.

رو به پنجره که در کمال تعجب پرده اش کشیده شده بود,بود و گوشه ای چمباده زده بود. آرام آرام به سمتش قدم برداشتم. صورتم را نزدیکش بردم. سرش را به سمتم خم کرد. با دیدنم لبخند محوی روی صورتش نشست. نگاهی بهش کردم. تمیز و مرتب بود. اصلاح کرده.

+سلام رایان.

کمی نگاهم کرد.سرش را نزدیکتر آورد. دستانم را گرفت و روی صورتش گذاشت.

_اااا....ل.....م.

با بهت بهش خیره شدم. چشمانم گرد شده بودند.

+تو...یک بار دیگر بگو.

_مایا؟

برگشتم سمت در.حسام بود.

+وای رایان داره....وای خدایا...حسام...

حسام لبخند زیبایی زد و به سمتمان آمد.

_سورپرایزم خوب بود؟

با شوق,دستانم را بهم کوبیدم.

+خوب؟!عـــــالی بود حسام .ممنونم.

لبخندش پررنگتر شد.

_حالا باید بیشتر روش کار کنیم.در ضمن شما چرا تنها آمدی؟

ضد حال بدی خوردم.

+خب..من دیدم هیچ کس در راهرو نیست.

_گوشیت مگه باهات نیست؟ زنگ می زدی می آمدم.

+دفعه های بعد.

هر دو نگاهی به رایان که ما را نگاه می کرد, کردیم.

+خب رایان خان دیگه چی کارها کردی؟

_ه ه ه...ت....خ

+چی می گه؟

_فعلا نمی تواند چیز واضحی بگوید! ولی با تمرین می تواند کلمات را ادا کند.

+پیروزی بزرگیه!

_معلومه.

تا ظهر پیش رایان موندم. حسام هم کنارم ماند. هر چند, هر از گاهی پیجش می کردند و مجبور بود که بره.

+خب حالا که حسام تونسته بهت تلفظ حروف را یاد بده منم بهت نوشتن یاد می دهم!

خواستیم نهار را باهم بخوریم.ولی غذا خوردن رایان,روی اعصابم بود. کل تختش را به گند کشید. تمام ملحفه ها و رو تختی و لباسهایش را خورشتی کرد.

+رایــــــــــان!

نگاهی بهم کرد. نفس عمیقی کشیدم. سعی کرم شمرده شمرده حرف بزنم تا بفهمه , البته اگر می فهمید.

+رایان جونم...گوش کن.اگر قول بدی خوب و درست غذا بخوری , جایزه داری. باشه؟

سعی کردم از ترفند شرطی شدن استفاده کنم. شرطی شدن نوعی واکنش موجود زنده است به محیط اطرافش.

(برای مثال: وقتی کسی اسم لواشک را می شنود یا حتی می بیند, بزاق دهانش به صورت ناخودآگاه ترشح می شود.از این کار, برای درمان خیلی از بیماری ها استفاده می شود.)

می خواستم با درست غذا خوردن , رایان منتظر یک پاداش باشه ..مثلا ناز کردنش. در این مدت فهمیده بودم که حسابی با نوازش ها و لالایی های من انس گرفته.

قاشقش را که بدون استفاده مانده بود, برداشتم و کمی از غذایش را برداشتم. به سمت دهانش بردم. دست دیگرم را روی دستانش گذاشتم و کمی نوازشش کردم. تا آخر غذایش را بدون هیچ کثیف کاری ای خورد.

بعدم با ترفندهای خودم , دست و رویش را شستم. با تزریق آرام بخش هر روزه اش و مطمئن شدن از خوابیدنش ؛ به اتاقم برگشتم. ساعت 4 بود. وقت رفتن به خانه.

لباسهایم را عوض کردم. کیف و موبایلم را برداشتم. به سمت استیشن رفتم.

+کرامت جان؟

_جانم؟

+من دارم می رم خانه. فکر می کنم دکتر شیفت شب دکتر نصیری باشه. مشکلی پیش آمد بهم خبر بدید.

_چشم.به سلامت.

سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم . روز اولی خیلی خسته شده بودم. لباسهایم را با یک بولوز اخرایی تنگ و شلوار دم پا گشاد خاکی رنگ,عوض کردم. موهایم را هم دورم رها کردم.

قهوه ای برای خودم آماده کردم. از صبح انتظار می کشیدم تا زودتر برسم خانه و این برگه ها و تحقیقات را که "آقای پدر"با خودش نبرده بود را بخوانم. تا آنجایی که یادم می آمد همه ی جزوات و تحقیقات مهمش را با خودش برده بود.

در اتاق را باز کردم. با اکراه پشت میزش نشستم. در کلاسوری که بینش پر برگه و عکس و جزوه بود را باز کردم.

هر چی بود به مسائل ژنتیکی بر می گشت.با هر برگی که ورق می زدم,اطلاعات بیشتری دستگیرم می شد و همچنین,بسیار شگفت زده می شدم.
عکس های زیادی در لا به لای تحقیقات پدرم,می دیدم.عکس هایی از ابعاد مختلف گرگینه ها.از همان دوران کودکی,تا به امروزی که 24 ساله ام,هیچ گاه این چیزها را باور نداشتم و آنها را خرافه ای,بیش نمی دانستم.اما آن شب..!
آن شب با خواندن مقالات پدر,لحظه به لحظه,رعب و وحشت ,بند بند وجودم را پر می کرد و به این باور می رسیدم که گرگینه ها می توانند وجود خارجی داشته باشند.نه از راه اسطوره و افسانه..بلکه از طریق علم ژنتیک.علمی که پدر به خوبی در تحقیقاتش,آن ها را به رخ می کشید.
آن شب,تا خود صبح,در اینترنت چرخ زدم و کتب مختلفی راجع به گرگینه ها خواندم و هر مطلبی را که برایم جالب و حائز اهمیت بود, گوشه ای یادداشت می کردم.در حال search کردن اینترنت بودم,که چشمم خورد به یک سری مطلب راجع به گرگینه ها:

"پس از طی دورهای نه چندان راحت و پر از درد, در اولین شبی که ماه کامل در آسمان میدرخشد ,مراحل تغییر آنها آغاز میشود. بافت اسکلتی شان, به هم میریزد، روی صورتشان به سرعت مو رشد میکند. ناخنهایشان بلند و صورتشان پوزهدار میشود و در چشمانشان تغییراتی ایجاد می شود. در واقع پس از چند دقیقه به گرگی تمام عیار تبدیل خواهند شد.طی سالیان دراز,
هنوز هم گرگینهها یا انسانهای گرگنما, از وحشتانگیزترین هیولاهای تمام تاریخ به شمار میروند. "

دهانم از تعجب باز ماند.دستم را جلوی دهانم گرفتم .این امکان نداشت.رایان گرگینه نیست!
نه!اگر بقیه بفهمند,آنوقت...آنوقت جانش در خطر می افتد.نمی دانم چرا ما انسانها,بدی و شرارت خود را نمی بینیم,در واقع با نست دادن صفت گرگینگی,به انسان ها, به گرگ ها توهین می کنیم.چه بسا انسان هایی که از صد گرگ هم درنده تر و وقیح ترند.
سرم را به طرفین تکان دادم.به صفحه ی لپ تاپم خیره شدم و با موس,روی علامت ضربدر کلیک کردم و آن صفحه را بستم.باید بیشتر تحقیق می کردم.نمی توانستم باور کنم.این چیزها,در مخیله ام نمی گنجید.
با این فکر,صفحه ی دیگری را در لپ تاپم,گشودم.باید علت علمی این واقعه رو می فهمیدم.البته در مقالات و تحقیقات پدر,مطالبی ذکر شده بود و در واقع تحقیق پدر بر روی گرگینه ها بود.اما این کافی نبود.صفحه که load شد,مجددا به صفحه لپ تاپ خیره
شدم:

"شاید باور نکردنیترین بخش در افسانه گرگینهها, انسانهایی با ظاهر گرگ هستند. اگرچه به نظر بسیار دور از ذهن میآید .اما نوعی بیماری وجود دارد که باعث چنین تغییری میشود و به "سندرم گرگینه" معروف است. این بیماری که از آن به Hypertrichosis یاد میشود, عارضهای است که طی آن، بدن انسان شاهد رشد سریع و بیش از حد طبیعی مو, در مواضعی است که به طور عادی فاقد مو هستند. بعضی موارد این رویش مو, فقط به صورت, محدود میشود و برخی موارد به همه اعضای بدن, توسعه پیدا میکند.گاه این رویش مو, آن قدر زیاد میشود که با خود, دفرمه شدن ظاهری صورت را به همراه دارد. علت بروز این نقص, رخ دادن یک جهش ژنتیکی نادر است. اما نتیجه آن, حتی امروزه هم میتواند ترسناک باشد. چه برسد به دورانی که درکی از این موضوع وجود نداشته است.
مورد دیگر، مربوط به وابستگی تبدیل گرگینهها ,به ماه کامل است. واقعیت این است که ماه کامل ,نمیتواند هیچ تاثیری بر انسان داشته باشد. تنها تاثیری که ماه میتواند بر زمین و مردم بگذارد, اثر گرانشیای است. که این اثر در دوره ماه کامل, تفاوت چندانی با دیگر فازهای ماه ندارد. اما از نظر روانی, میتواند تاثیر گذار باشد. گونههای متفاوتی از بیماریهای روانی وجود دارند که دوره زمانی خاصی دارند. برخی از آنها که به Cyclothymia معروفند. طی یک دوره زمانی مشخص، شخص را دچار حملات عصبی میکنند. این چرخه اوج بیماریهای ذهنی, که با به اوج رسیدنش, فرد رفتارهای نابهنجار از خود بروز میدهد،گاه با دورههای ماهانه همراه است که ممکن است متناسب با دوره چرخش ماه به دور زمین باشد. به همین دلیل هم هست که در اصطلاح، بعضی بیماران دچار آسیبهای روانی را, ماه زده یا Lunatic مینامند. این عوارض ظاهری واقعی در کنار ترس از گرگها, بهانه خوبی برای اذهان مردمان بوده که افسانه گرگینهها را زنده نگاه دارند. گرگینهها جایی در قلمروی علم ندارند اما در فراسوی آن و در قلمروی افسانه و باورهای عامه هنوز به طور قدرتمندی زندهاند. انسانها از نظر ظاهری نمیتوانند به گرگها تبدیل شوند"

ذهن و قلبم,تحمل این همه شوک را نداشت.با خواندن خط خط این مقالات,حس می کردم که زمین و زمان به دور سرم در حال چرخش اند.حتی با خواندن اینهمه مطلب,راجع به گرگینه ها..نمی توانستم بیماری رایان را تشخیص بدهم.چون که رایان ترکیبی از تمام علایم را داشت.به طوری که لحظه ای فکر اینکه ممکن است رایان طعمه ی تحقیقات ژنتیکی شده باشد,از ذهنم گذشت.اما بلافاصله به خودم تشر زدم که این فکر اشتباه است.


مطالب مشابه :


گرگینه2

دنیای رمان رمان پیله ات را بگشا(جلد2 قتل سپندیار) رمان گرگینه. رمان لرزش




گرگینه10

دنیای رمان رمان پیله ات را بگشا(جلد2 قتل از ابعاد مختلف گرگینه ها.از همان دوران




گرگینه13(قسمت آخر)

رمان سمفونی سکوت(جلد2 بازنشسته)از mirage. پایان جلد اول رمان گرگینه 1392/6/14 ساعت 3 pm حوریه .




گرگینه6

دنیای رمان رمان پیله ات را بگشا(جلد2 قتل سپندیار) رمان گرگینه. رمان لرزش




رمان قلب یخی من _37

♥♥♥کتابخانه رمان♥♥♥ - رمان قلب یخی من _37 - اگه رمان میخوای بدو بیا انواع رمان اینجا هست




دانلود رمان برای موبایل و کامپیوتر...

دنیای رمان رمان پیله ات را بگشا(جلد2 قتل سپندیار) رمان گرگینه. رمان لرزش




گرگینه1

دنیای رمان رمان پیله ات را بگشا(جلد2 قتل سپندیار) رمان گرگینه. رمان لرزش




ازدواج اجباری(قسمت اخر)

دنیای رمان - ازدواج اجباری(قسمت اخر) - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های




گرگینه5

دنیای رمان رمان پیله ات را بگشا(جلد2 قتل سپندیار) رمان گرگینه. رمان لرزش




برچسب :