رمان بازی تمومه14
كسرى
ميلاد
با بهت به رفتن خانم برنا نگاه ميكرد و يكدفعه بسمتم برگشت و گفت: كسرى چرا اينطورى
ميكنى، گناه داره شامم نخورده بود، نگاهى به ظرفش انداختم و شانه هايم را بالا
انداختم و گفتم: تقصير خودشه، ميخواستم بهش بفهمونم حتى خودشم به حرف خودش اعتقاد
نداره، بلاخره گذشته بخشى از زندگيه كه براحتى فراموش نميشه و بلند شدم وادامه
دادم: من زودتر ميرم و بطرف خروجى رفتم
اما متوجه سنگينى نگاه ميلاد از پشت سر
شدم.
در طول مسير به اين فكر ميكردم كه چرا براش اينقدر موضوع ماهان مهمه،
بطوريكه بخاطر اثبات خودش ، كارهايى انجام ميده كه دوست نداره . اين چجور عشقيه؟
واقعاً دختره احمق، واقعاً چرا بايد دست به همچين كارى بزنه
با صداى راننده
بخودم اومد : رسيديم جناب مهندس
لبخندى بهش زدم و ازش تشكر كردم
از امروز كار
بصورت رسمى شروع ميشد، زمين را پاكسازى كرده بودند و درختهايى را كه بايد قطع كرده
بودند، به ساختمان كنارى كه براى شركت در نظر گرفته بودند رفتم، يك طبقه از يك
آپارتمان كه داراى پنج اتاق بود،نيم ساعت بعد همه آمدند و به اتاقهايشان رفتند، بعد
از كمى از همه خواستم در اتاق كنفرانس جمع بشن و بعد از خوشامد گويى به همه و
صحبتهايى در خصوص كار رو به مهندس دهقان و طريقت و كاشانى كه تيم اجرا و مهندس
سعادت كه ناظر بودند گفتم: ماشين آلات و كارگران در زمين منتظر شما هستند براى
مرحله خاكبردارى، ميتونيد تشريف ببريد و كارتون و شروع كنيد.
خانم برنا براى
جلسه نيومد و سردرد را بهونه كرده بود، در زدم و وارد اتاقش شدم و رو بهش بصورت غير
رسمى گفتم: ديگه حق ندارى وقتى از همه خواستم، بيان جلسه، بهونه بتراشى و نياى، اين
اداهاتم ببر يك جا ديگه كه خريدار داشته باشه
لبخندى زد و گفت: نمى دونستم عقده
رياست داريد؟
با اين حرفش خونم به جوش اومد و اخمام رفت تو هم، رفتم بسمتش و
انگشت اشاره ام را به نشانه تهديد تكان دادم ، با اين كارم چند قدم عقب رفت ، حس
كردم ترسيد ، بي اعتنا گفتم: به نفع خودت كه با من كنار بياى وگرنه ...(بهتر ديدم
يكم ملايم تر صحبت كنم) تو چشاش زل زدم و ادامه دادم: نذار خانم برنا فكر كنم شمام
مثل همه ايد، دوست دارم حالا كه مجبوريم ، مثل دو تا همكار خوب بهم ديگه كمك كنيم،
نه اينكه تو كار هم اختلال ايجاد كنيم، من دوست ندارم رفتارى كنم كه شما را اذيت
كنه، اما شما هم مراعات كنيد
با بغض گفت: من اينجا راحت نيستم، هيچ كس و اينجا
ندارم، اونجا حداقل بهار بود
بهش گفتم: هنوز هيچى نشده خسته شديد
نشست روى
صندليش و گفت: خسته كه نه، اما حوصله ام سر ميره، دوست دارم سرمو به يك چيزى گرم
كنم ، تاتنهايى كمتر اذيتم كنه
پس ميخواى سرگرم شى
سرش را تكان داد
گفتم :
يك لحظه و از اتاق بيرون آمدم و بسمت اتاقم رفتم و پوشه اى برداشتم و به اتاقش
برگشتم و گفتم: بيا بشين اينا را تايپ كن
پوشه را گرفت و نگاهى بهش انداخت و
گفت: اينا چيه؟!
ليست كارگراى اينجا ، از هفته ديگه ام،دختر يكى از دوستاى
خانوادگيه ميلاد به عنوان حسابدار مياد و ديگه تنها نيستيد
چشاش برقى زد و گفت:
ممنون آقاى مهندس
- من بخاطر راحتى خودم اين كار و كردم ، نيازى به تشكر
نيست
لبخندى زد و گفت:تا كى بايد اينا را تحويل بدم
- هرچى زودتر بهتر
-
آخه دستم تو تايپ زياد سريع نيست
- ايرادى نداره، من ديگه برم پيش بچه ها ، آقا
صفر (آبدارچى) اينجاست اگه كار داشتى بهش بگو
سرش و تكون داد و كامپيوتر راروشن
كرد و مشغول شد ، منم اومدم بيرون
تو اين برخوردهايى كه باهاش داشتم، فهميدم
هنوز مث بچه ها ميمونه با چيزاىساده و پيش و پا افتاده خوشحال ميشه، حس ميكنم با
توجه به حرفايىكه بهار در مورد گذشته اش زد، خانم برنا تشنه محبت كه از اطرافيانش
كمتر ديده، وابستگيشم به ماهان براى همين بود، بيشتر به كارها و محبتى كه بهش كرده
بود عادت كرده بود، بطوريكه كوچكترين محبتش روى بزرگترين بدياش سرپوش ميذاشت و
بديايى كه در حقش كرده به چشمش نمياد
با صداى ميلاد به خودم آمدم كه گفت: كسرى
كجايى؟
- هيچى داشتم فكر ميكردم
خنديد و گفت: به چى
- هيچى ، كارا چجور
پيش ميره
- خوب ، فعلاً مهندس دهقان و كاشانى و بقيه مشغولند
- ميلاد زنگ بزن
به اين دوستتون كه حسابداره ، بگو بياد و كارش و از هفته ديگه شروع كنه
ميلاد با
تعجب گفت: سرت به جايى خورده، خوبى؟
- آره خوبم، اين دختره اينجا خيلى تنهاست ،
خانم بهرامى بخاطر وضعيتش نميتونه بياد و در ضمن بايد يكى تو دفتر تهران باشه ، پس
تو بگو آشناتون بياد و يك خانم بومى هم كه بدون دردسر باشه استخدام كن براى
منشيگرى
- باورم نميشه اين تويى كه دارى اينا رو ميگى
برو بابايى بهش گفتم و
راهم و كشيدم و رفتم پيش بقيه
تقريباً ساعت پنج بود كه كار را تعطيل كرديم و به
هتل برگشتيم
هر كس به اتاق خودش رفت ، بعد از كمى استراحت از اتاقم خارج شدم و
در اتاقش را زدم، پرسيد: كيه
- منم خانم برنا
در را باز كرد .گفتم: براى كلاس
آماده ايد؟
از جلوى در كنار رفت و گفت: بفرماييد
وارد شدم، وضعيت اتاق از روز
پيش خيلى بهتر بود و نسبتاً مرتب بود، نگاهم به پلى استيشنش افتاد و گفتم: مگه تو
پسرى از اين بازيا ميكنى
بهم نگاهى انداخت و گفت: من عاشق بازياى كامپيوتريم،
اگر يه روز بازى نكنم مريض ميشم
لبخندى زدم و نشستم و گفتم: ديگه به چيا علاقه
دارى؟
فكر كردو گفت: مممم آشپزى، موسيقى، فيلم،ماشين سوارى، تماشاى
فوتبال
سرش و تكان داد، تقريباً همينا
- خوبه، چه نوع فيلمى دوست دارى
-
اكشن و ترسناك
خنديدم، چه موسيقى؟
- همه چى گوش ميدم، يك مدتم كلاس گيتار و
آواز ميرفتم ، البته از روى بيكارى، نصفه ام ولشون كردم
ابروهامو بالا انداختم و
گفتم: چه جالب ، حالا صدات خوب هست
- نميدونم، بهار هر وقت دلش ميگيره ميگه براش
بخونم ، حالا نميدونم واقعاً از صدام خوشش مياد يا چيز ديگه؟
- خب براى من بخون
تا من بگم خوبه يا بده
با تعجب بهم نگاه كرد و گفت: الان؟
گفتم: خب آره
ديگه
- خب باشه، چى بخونم
- هرچى دوست دارى ، هرچى فكر ميكنى خوب ميتونى
بخونيش
سرش و تكان داد و گفت: باشه بذاريد يك دقيقه فكر كنم
بعد از چند دقيقه
گفت: آها، صداشو صاف كرد و چشمهاشو بست و شروع به خوندن كرد
کمي با من مدارا
کن کمي با من مدارا کن
که خود را با تو بشناسم من گم را تو پيدا کن
تو را
از شب جدا کردم تو را از قصه آوردم
نمي شد با تو بد باشم نمي شد از تو
برگردم
نه از برگم نه از جنگل نه از باران نه از شبنم
نه آن تعميدي رودم
نه آن مريم ترين مريم
منم همسقف ديروزي که عطر خانگي دارد
که دستان تو را
بايد به شام سفره بسپارد
کمي با من مدارا کن کمي با من مدارا کن
صبوري کن
تحمل کن من گم را تو پيدا کن
اگر سختم اگر دشوار اگر سيل مصيبت وار
اگر
تلخم اگر بيمار منم از عشق تو بسيار
منم هم خون و هم گريه که بغضش را به
دريا داد
که از اوج پريدن ها بر اين ويرانه ها افتاد
کمي با من مدارا کن
کمي با من مدارا کن
صبوري کن تحمل کن من گم را تو پيدا کن
واقعاً شوكه
شده بودم، صداى لطيف و زيبا و در عين حال با احساسى داشت ، انتظار نداشتم كه همچين
استعدادى را ازش ببينم، نگاهم و خيره بهش دوخته بودم، كه چشماشو باز كرد و غافلگيرم
كرد، زود خودم و زدم به اون راه و گفتم: نه قابل تحمل بود، بهتر از اون چيزى كه من
تصور داشتم بود
لبخند تلخى زد ، انگار بغض داشت، نميدونم شايد با اين ترانه
خاطره اى داشت ، بلند شد و با يك ببخشيد به سمت دستشويى رفت و چند دقيقه بعد اومد و
گفت: درس امروز چيه آقاى معلم
نگاهى به لباسهاى تنش كردم و گفتم : طرز لباس
پوشيدن
رو كردم بهش و گفتم: اونجورى كه من ميبينم تو خيلى راحت لباس ميپوشى،
يعنى درواقع هر چى گير بيارى ميپوشى، نه به رنگ اهميت ميدى نه به مدل و هيچ چيز
ديگه و اين براى مردا يك مسئله خيلى مهمه
بايد ياد بگيرى با توجه به جايى كه
ميرى چه لباسى بايد بپوشى
آخر هفته كه برگشتيم تهران ميريم با هم خريد تا بهت
بگم
سرش را تكان داد و گفت: باشه
حالام آماده شو تا ميلادم صدا كنم بريم
دريا
با خوشحالى دستاش و بهم كوبيد و گفت: آخ جون من همين الان آماده
ميشم
هيلا
در
عرض پنج دقيقه آماده شدم و رفتم پايين، اما مثل اينكه من زيادى هول كرده بودم، چند
دقيقه تو لابى نشستم،كه اومدن، دويدم جلوشون و سلام كردم، ميلاد از حركتم خنده اش
گرفت و گفت: چه خبره ؟ منم خنديدم و گفتم : من يه ربع پايينم و منتظرتونم
شايگان
سرش را تكان داد و گفت: مگه دفعه اولت ميخواى برى دريا ، اينجورى ميكنى؟
رفتم
سمت در و گفتم بريم ديگه
هر دو پشت سرم راه افتادند، دريا زياد با هتل فاصله
نداشت ، من جلوتر ميرفتم و اون دو مشغول صحبت بودند، وقتى به ساحل رسيديم مثل بچه
ها با شوق زياد دويدم سمت دريا، پاچه هاى شلوارم را بالا دادم و كفشهايم را در
آوردم و پاهايم را در آب گذاشتم ، چه حس خوبى خوب ، حس تازگى
چشمامو بستم ،
احساس آرامش تمام وجودم و گرفت، تازه يادم افتاد كه ميلاد و شايگانم باهام بودند،
چشمام و وا كردم و به پشتم نگاه كردم ، داشتن با لبخند نگاهم ميكردند، حقم داشتند ،
فكر ميكردند ديوونه ام. براشون دست تكان دادم و ازشون خواستم اونام بيان، بعد از
كمى ميلاد اومد ولى شايگان در جايش ايستاد ، ميلاد هم مثل من رپاچه هايش را بالا زد
و اومد توآب، روبمن گفت: خوش ميگذره
گفتم : ببخشيد دريا را ديدم از خودبيخود شدم
و سرم را با خجالت انداختم پايين
خندىد و گفت: منم مثل خودتونم منتها جلوى كسرى
نميتونم زياد اين احساساتم و بروز بدم، خوشبحالتون كه اينقدر راحتيد
سرم و بهش
نزديك كردم و گفتم: آقاى مهندس هميشه اينجورين؟
اونم مثل خودم يواش گفت: چه
جورى؟
خنديدم و گفتم: همينجورى كه هست ديگه و اداشو در آوردم
ميلاد بلند زد
زير خنده و باز نزديكتر شد و گفت: از همون اولشم اينطورى بوده
يعنى هميشه همين
شكليه ، فكرمو به زبون آوردم و گفتم : بيچاره زنش؟
ميلاد بلندتر از دفعه قبل
شروع كرد به خنديدن، كه يهو صداى شايگان اومد :
اگه چيز خنده داريه بگيد منم
بخندم
برگشتم سمتش ، با اخم داشت نگاهم ميكرد، ميلاد هم خنده اش را خورد
- خب
ميشنوم، خانم برنا
باحرص رو بهش كردم و گفتم: خصوصى بود
ميلاد بنده خدا رنگ
به رنگ شد
سرش و تكان داد و گفت: از كى تا حالا شما به هم اينقدر نزديك شديد كه
در مورد مسائل خصوصى حرف ميزنيد
ميلاد بحرف اومد و گفت: شوخى ميكنه، بابا ، داشت
چغلى تو رو به من ميكرد
- اِه چه جالب ، چه چيزى در مورد من اينقدر خنده دار
بود
من كه حوصله ام از اين بحث سر اومده بود: هيچى گفتم بيچاره كسى كه ميخواد زن
شما بشه
پوزخندى زد و گفت: اونوقت مگه من چمه؟
با كلافگى گفتم: بي خيال
مهندس
نگاهى بهم كرد و با لحن عصبى گفت: اين چه طرز حرف زدنه؟!
- وا مهندس
مگه من چى گفتم؟!
ميلاد: كسرى
دستش و به نشانه اينكه حرف نزند بلند كرد ،
ميلاد كه وضع رو اينجورى ديد از آب رفت بيرون و كفشهايش را به پ كرد و دور شد.
شايگان رو بمن گفت: ببين خانم برنا، دارى از خط قرمز، عبور ميكنى ، حواست به كارات
و حرفات باشه، ميلاد و درگير كاراى خودت نكن
اعصابم و حسابى خط خطى كرده بود
ديگه حوصله نداشتم وايسم و به چرندياتش گوش بدم، يك قدم برداشتم تا از آب بيام
بيرون كه سنگ كوچكى كه جلوى پام بود و نديدم و تعادلم و از دست دادم ، متوجه شد و
با يك حركت سريع بسمتم خيز برداشت و ناخودآگاه در آغوشش افتادم ، احساس آرامشم صد
برابر شد ، براى لحظه اى چشمام و بستم ،نه اين امكان نداره من اصلاً به شايگان فكرم
نميكنم، پس اين حس چيه؟چرا تو آغوشش احساس امنيت ميكنم. چند ثانيه تو همون حالت
ايستاديم ، يهو به خودم اومدم و خودمو جدا كردم، نگاهى بهم كرد و گفت: حالت
خوبه
به نشانه خوب بودنم چشمام وباز و بسته كردم ، گفت: كفشاتو پات كن و بيا، من
ميرم پيش ميلاد، دارى مياى حواست باشه
سرم و تكان دادم، رفت ، من موندمو يه عالم
فكرهاى و حساى جور واجور
با خودم ميگفتم: هيلا افسارت و بكش ، تو يكبار طعم يك
عشق يك طرفه را چشيدى، ايندفعه خر نشى، اونم كى اين مهندس گنده دماغ، آخه بدبخت اين
چى داره ، چند بار با دستم روى صورتم كوبيدم و گفتم: هيلا از خواب بلند شو، اين از
جنس تو نيست، حواست بخودت باشه، باز بازيچه دست كسى نشى
وقتى بهشون رسيدم دو
تايى داشتن با هم حرف ميزدن و بعضى وقتام ميخنديدند، بهشون نگاه كردم، اينگار نه
انگار كه حرفى بينشون پيش اومده
ميلاد اول متوجه من شد و گفت: بريم هيلا
خانم
كسرى هم بسمتم برگشت، با نگاهش اينگار به دلم برق ٢٢٠ ولت وصل كردن، سريع
نگاهم و ازش گرفتم و رفتم سمت ميلاد و گفتم ميشه بريم من سردمه
باز من جلو رفتم
و اونام پشتم، هر چى فحش بود به خودم دادم، يهو گوشيم زنگ خورد
- بله
- سلام
عزيزم خوبى ، چيكار ميكنى ؟ چه خبر؟ خوش ميگذره؟ چرا زنگ نميزنى؟
خنده ام گرفت و
گفتم: بهار يكى يكى بپرس
- باشه تو يكى يكى جواب بده
- اولن عليك سلام، دوم
اينكه خوبم ، سوم: كار خاصى نميكنم و خبرى هم نيست، الان لب دريا بوديم، داريم
برميگرديم هتل، خودت خوبى ، برديا و مهران خوبن؟
- آره قربونت برم اينجا جات
حسابى خاليه ، گوشى برديا ميخواد باهات حرف بزنه
- الو سلام خاله هيلا
دلم
واسش ضعف رفت منم صدامو بچه گونه كردم و گفتم: سلام عشقم؟ خوبى قربونت برم؟
-
خاله دلم برات تنگ شده كى مياى پيشمون؟
- ميام فدات شم چهارتا شب بخوابى بلند شى
ميام پيشت باشه
- باشه خاله ، خاله برات يك نقاشى خوشگل كشيدم
- مرسى
عزيزم
- خاله عمو ماهان اومده..
يهو بهار گوشى را از دستش كشيد و گفت ، بسه
بدو برو پيش بابات
- الو ببخشيد هيلا ول كن نيست
- ماهان اومده بود
كجا؟
من من كرد و گفت : هيچى عزيزم ، يك شب با زنش و چند تا از دوستاش اومده
بودند كافه، سراغ تو هم گرفت
- تو چى گفتى؟
گفتم: رفتى مسافرت
تعجب كرده
بود و بهم گفت : كجا ؟
گفتم : براى كارى رفته
بعد ديگه آوا كه اومد ديگه چيزى
نپرسيد، يك حسابى از آوا ميبره كه نگو نپرس
- اه ولش كن بهار ، به همه سلام
برسون ، ميبوسمت فعلاً خداحافظ
رسيديم به در هتل ، به پشتم نگاهى انداختم ، ديدم
كسرى داره با فاصله ازم راه مياد، يكم وايسادم تا بهم برسه ازش پرسيدم پس مهندس
تاجيك كجاست؟
- رفت
- كجا؟!
- خسته بود ، گفت زودتر ميره، منم مجبور شدم
وايسم تا شما تنها نباشيد
- ممنون كه مجبور شديد بخاطر من بمونيد
نگاهى بهم
كرد و گفت: اتفاقى كه نيفتاده؟
نگاه مبهمى بهش كردم و گفتم: براى كى؟
آخه همش
داشتى ماهان ماهان ميكردى گفتم شايد چيزى شده( بابا اين چقدر گوشاش تيزه)
-
اتفاقى نيفتاده ، با آوا رفته بودند كافه و سراغ من و گرفته ، بهارم
پيچوندتش
سرش و تكان داد و گفت كه اينطور
سوار آسانسور شديم هر كدوم به سمت
اتاقمون رفتيم
داشتم در اتاقم و باز ميكردم كه بسمتم برگشت و گفت: خانم برنا از
اين ببعد اگر خواستيد چيزى از زندگى من بدونيد، و يا رفتارى از طرف من باعث رنجشتون
شد مستقيماً بخودم بگيد يا بپرسيد، كه مثل امشب سوء تفاهم نشه و رفت تو اتاقش و در
را بست...
مطالب مشابه :
پست 4 رمان آقای مغرور ، خانم لجباز
پست 4 رمان آقای مغرور ، خانم ویکم امانت داری می هتل سریع کلید سوییت رو
ایلگار دخترم 1
امیررضا خودت میدونی که راه سختی واسه راضی کردن دل حاجی داری مانیا را در بازی واسه
آموزش خصوصی تضمینی شنا در استخر منزل
آموزش تضمینی خصوصی شناهای قورباغه پروانه کرال سینه کرال پشت فقط در استخر منزل شما
دانلود رمان در مسیر آب و آتش برای کامپیوتر و موبایل و اندروید
رمان یه بار بهم بگو دوستم داری. هتل. رمان فرشته کار نشد نداره مانیا خانم هم که اهل ریسک و
رمان بازی تمومه14
ميلاد با بهت به رفتن خانم برنا نگاه ميكرد و كار را تعطيل كرديم و به هتل بازی تمومه دیگر
رمان بازی تمومه24و25
دنیای رمان - رمان بازی تمومه24و25 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان آقای مغرور خانم
رمان بازی تمومه13
بهت آوانس دادم خانم ،ميخوام شديم و قرار شد بارها را به هتل بياورند بازی تمومه دیگر
رمان بازی تمومه21
بودم ، سریع از تختم پایین اومدم و بسمت آیفون رفتم، تصویرش و دیدم، خانم هتل بشنوم رفتی
رمان تقاص پست7
- سپیده مرض گرفته تو چرا آزار داری؟ تو هتل بیلیارد بازی خانم قد بلندی بود با
برچسب :
بازی هتل داری خانم مانیا