رمان شفق-10-
*
روی تختم بودم که سارا از یکطرف و نازنین از سمت دیگه خودشونو انداختند روم...نازنین با همون لحن بچگانه ش گفت:
-خاله پاشو مامانم گفت بیایم صدات کنیم بری آرایشگاه....
هر دوشونو گرفتم تو بغل و دوباره دراز کشیدم...سارا به نازنین گفت:
-بیا ما هم بریم آرایشگاه
از حرفش خنده م گرفت...نازنین در جواب سارا گفت:
-آره...بریم...من میخوام لباس عروس بپوشم...
-اه منم میخوام بپوشم...
-نه ...من میخوام بپوشم تازه شم لباس من خوشگلتره....
داشت دعواشون میشد که دخالت کردم:
-هر دو تون بپوشید....
شراره درو باز کرد و سرشو کرد تو:
-عروس به این تنبلی نوبره...پاشو بابا مهدی منتظرمونه...
قرار بود کامران برای بردنم به آرایشگاه بیاد ولی چون میدونستم خیلی کار داره قبول نکرده بودم...بهش گفتم که با مهدی میریم...من و شراره...مریم هم میخواستم سر راه بردارم...به شهپر هم اصرار کرده بودم بیاد که گفت کار داره....بچه ها رو از خودم دور کردم و بلند شدم...حولمو برداشتم و پریدم تو حموم..یک دوش سبک گرفتم و آماده شدم...وقتی از اطاق بیرون اومدم همه کل کشیدند...میون همه ی اونها با نگاه دنبال مامانم میگشتم...که دم در آشپزخونه پشت سر همه ایستاده بودو نگام میکرد...نگاهش کردم...اشک توی چشمهاش جمع شده بود...میدونستم بعد از رفتن من خیلی تنها میشه...شراره دستمو کشید...مامانمم به آشپزخونه پناه برد تا من اشکهاشو نبینم....وقتی توی ماشین مهدی نشستم اشکهام بی اختیار سرازیر شد....
آرایشگر از دوستان قدیم مادرم بود که خیلی وقت بود منو ندیده بود...وقتی روی صندلی نشستم با تعجب نگاهم کرد:
چقدر بزرگ شدی شفق جان....
به جای من شراره جواب داد:
-آره وقت شوهرشه دیگه
و خودشو مریم زدند زیر خنده... برگشتم و بهش چشم غره رفتم...خانم صولتی در حالیکه دور گردنم پیشبند می بست گفت:
-اخم نکن عروس خانم....
آروم نشستم روی صندلی و خودمو بدستش سپردم..... دلم نمیخواست تغییر زیادی کنم...سادگی رو ترجیح میدادم...برای همین وقتی خانم صولتی بعد از اصلاح صورت و برداشتن ابروم خواست موهامو رنگ کنه قبول نکردم.....با تعجب پرسید:
-حتی یه کوچولو؟جلوی موهاتو؟
-نه...همینطور خوبه
شراره و مریم هم با حرفم موافقت کردند....وقتی نوبت آرایش صورتم شد دست خانم صولتی رو گرفتم:
-نمیخوام زیاد باشه آرایشم....
آرایشگر خندید:
-عزیزم...تو اینقدر خوشگلی که نیاز به هیچ آرایشی نداری...
و ادامه داد:
نترس...خودم میدونم چکار کنم.....
و واقعا هم میدونست چکار کنه....وقتی با کمک مریم لباسمو پوشیدم و با سرو صورت درست شده جلوی آینه ایستادم خودم دهنم باز مونده بود...باورم نمیشد خودم باشم با وجودیکه زیاد هم روی صورتم کار نکرده بود....آرایشگر و شاگردهاش و دو تا عروس دیگه ای که اونجا بودند بهمراه شراره و مریم دورم جمع شدند...مریم سوت بلندی کشید و بقیه دست زدند...خانم صولتی به شاگردش گفت:
-بدو برو دوربینو بیار....
بهش اطمینان داشتم برای همین گذاشتم چند تا عکس در حالتهای مختلف ازم بگیره....نیم ساعت بعد کامران روی گوشیم زنگ زد که شراره جواب داد و بهش گفت که آماده ایم...نمیدونم چرا ولی وقتی شراره گفت که کامران جلو دره ضربان قلبم به شدت بالا رفت...داشتم آماده میشدم برم بیرون که خانم صولتی نذاشت:
صبر کن عزیز جان....بذار این آقا داماد خوشبختو ما هم ببینیم...من تورمو روی صورت کشیدم و کامران اومد جلو در و با خانم صولتی سلام کرد...همه با لذت و تحسین نگاهش کردند...وخانم صولتی گفت:
-مبارک باشه...خیلی بهم میاید.....
کامران تشکر کرد...من در حالیکه شراره و مریم پشت سرم بودند از آرایشگاه خارج شدم....با تور روی صورت و شنلی که پوشیده بودم چیز زیادی ازم پیدا نبود..ولی کامران....کامران.......
کت و شلوارشو با خودم خریده بود ولی باز هم از دیدنش توی کت و شلوار سورمه ای که با کراوات قرمز ..پیراهن سفید و کفش مشکی و گیره ی کراوات الماس نشان ست شده بود به هیجان اومدم...برخلاف دیشب کاملا اصلاح کرده...مرتب ..سرحال....و شیک بود.....بوی ادوکلنش حتی از فاصله ی دور هم به مشام میرسید....وقتی توی ماشینش نشستم...به آرامی شروع به حرکت کرد...پشت سرمون شراره و مریم با ماشین مهدی میومدند...قرار بود بریم خونه شون و قبل از مراسم عقد عکسهای تکیمونو بگیریم...داشتم به نیمرخ جذابش نگاه میکردم که برگشت طرفم:
شفق....تورو بزن بالا یک لحظه...
با لجبازی سر مو بالا انداختم...کامران کوتاه نیومد:
-خواهش می کنم...میخوام قبل از بقیه ببینمت....بزن بالا....
خواستم اذیتش کنم...برای همین برگشتم طرفش و تور رو تا نیمه روی لبهام بالا زدم کامران در حالیکه یک چشمش به من و یک چشمش به روبرو بود گفت:
بالاتر.....
و من کم کم تور رو بالا زدم....برگشت و کاملا خیره ام شد...کمی ترسیدم:
-اینجوری نگام نکن لطفا....میترسم.....
کامران دست دراز کرد و دستمو گرفت و با صدای گرمی گفت:
-از چی میترسی....
و زمزمه کرد:
نمی تونم عزیزم.....نمیتونم چشم ازت بردارم...وای شفق...تو چی هستی....تو می کشی منو امشب..
خندیدم و دوباره تور رو روی صورتم کشیدم........
کامران و شهپر اصرار زیادی کرده بودند که مراسم عقد هم توی خونه ی خودشون باشه ولی من قبول نکرده بودم میخواستم توی خونه ی پدرم عقد بشم....برای همین خودم سفره ی عقدمو توی یکی از اطاقهای خونه مون انداخته بودم و قرار بود بعد از اینکه عکس گرفتیم بریم خونه ی ما برای مراسم عقد....
برخلاف خونه ی ما خونه ی کامران اینا خلوت بود...من و کامران به تنهایی رفتیم اونجا...شراره و مریم همراه مهدی رفتند خونه که لباس عوض کنند و برای عقد آماده بشند....شهپر و کامران تا جلوی در اومدند استقبالمون...شهپر دستمو توی دست گرفت و ذوق کنان گفت:
عزیزم.....عزیزم....به خونه خودت خوش اومدی....
پدر کامران هم با لبخند نگاهم میکرد...هنوز تور روی صورتم بود....کامران از مامانش پرسید:
-عکاس نیومده هنوز؟
شهپر در حالیکه نگاه از من نمیگرفت جواب پسرشو داد:
-نه هنوز.......
کامران دست منو گرفت:
خب پس من و شفق میریم تو اطاقم...اومد صدامون کنید لطفا.......
نمیخواستم باهاش برم...جلوی پدرو مادرش خجالت می کشیدم ولی شهپر با لبخندش به رفتن تشویقم کرد....رفتیم طبقه ی بالا...کامران در حالیکه در یکی از اطاقها رو باز میکرد گفت:
-اینجا اطاق سابق منه....
اطاق بزرگی بود با تخت یکنفره....کتابخانه ای پر از کتاب و........کامران دستمو گرفت و در اطاق رو پشت سرمون بست..با اون لباس و کفش پاشنه بلند مردد وسط اطاق ایستادم...کامران دستمو کشید و به طرف تخت رفتیم...کنار هم روی تخت نشستیم....کامران منو به طرف خودش برگردوند و تور رو کنار زد......دقایقی طولانی خیره ام شد....در حالیکه دستهام توی دستهاش بود....بهم نگاه میکردیم بی اینکه چیزی بگیم...توی نگاهش علاوه بر ولعی که نشون میداد چیز خاصی بود....یک سردرگمی...پریشانی....که گیج میکرد منو....بالاخره بحرف اومد:
-حیف نمیتونم بغلت کنم آرایشت خراب میشه ولی امشب....
بقیه ی حرفشو خورد...ولی من ادامه دادم حرفشو:
-ولی امشب هر دومون خسته ایم و میخوابیم.............
خندید:
-مطمئنی؟
-اوهوم......
-نه...مطمئن نباش...من به بیداری عادت دارم.........
توی لباسم معذب بودم....گرمم شده بود با اینکه کولر روشن بود.....نزدیکی به کامران هم بیقرار و کلافه ام کرده بود......کامران متوجه ی بیقراریم شد:
-چیزی شده؟
-گرممه....
براحتی گفت:
-میخوای درآرم لباستو؟یا شنلتو دربیار لااقل....
اینقدر راحت و معصومانه این جمله رو بزبون آورد که بجای اینکه عصبانی بشم خنده م گرفت:
-دیگه چی؟یوقت تعارف نکنیدا.....
اونم با پررویی گفت:
میخوای نشونت بدم تعارف نمیکنم....
و توی چشمهام خیره شد:
میتونم منم لخت بشم.....
از حرفش هر دومون با هم زدیم زیر خنده.....با صدای در زدن ساکت شدیم....شهپر بود که گفت عکاس اومده...قبل از اینکه تورمو دوباره بندازم شهپر اومد تو و دستشو زیر چونه م گذاشت و سرمو بالا آورد:
-وای.وای.شفق جان.....کامران مادر امشب حسابی مواظب عروس من باش ندزدنش........
و هر سه خندیدیم..........
وقتی رفتیم طبقه ی پایین شهپر دستمو گرفت...نگاهش کردم ..یک کت و شلوار زرشکی خیلی شیک پوشیده بود و موهاشو هم مش قرمز کرده بود...خیلی خوشگل و ناز شده بود.شهپر در حالیکه با لذت نگاهم میکرد گفت:
-شفق جان با ما کاری نداری؟ما داریم میریم خونتون....میهمانهایی که برای عقد دعوت کردیم تا الان باید رفته باشند اونجا ...
-نه...مرسی......
-پس ما رفتیم...شما هم زود بیاید.....
کامران دستمو گرفت و رفتیم تو باغ........قرار بود توی باغ عکس بگیریم.... عکاس خانم بود برای همین وقتی گفت شنلمو دربیارم قبول کردم.....تا شنلمو درآوردم متوجه ی نگاه بسیار خیره ی کامران شدم...بازوهام لخت بود و کمی از برجستگی سینه هامم پیدا بود......لباس آنچنان برجستگی های بدنمو زیبا و خواستنی نشون میداد که خودم لذت میبردم...قبل از اینکه برای عکس گرفتن آماده بشیم کامران دستمو کشید....در پناه درختی ایستادیم...نگاهش کردم:
چیزی شده؟
دندون غروچه کرد:
-آره........
-چی شده؟؟
این لباست........لباست.......دلم نمیخواد کسی اینطوری تو رو ببینه...
خنده م گرفت....اصلا فکر نمیکردم کامران اینقدر حساس باشه...با آرامش گفتم:
-اینکه خیلی پوشیده ست کامران....
-پوشیده یا غیر پوشیده ....
منو کشید طرف خودش:
-این هیکل و زیبایی فقط مال منه ...فقط مال منه...فهمیدی شفق؟
آب دهنم خشک شد...سرمو به زور تکون دادم...کامران ادامه داد:
-امشب که گذشت ولی از این به بعد من بهت میگم چی بپوشی.....
اصلا انتظار اینجور حرف زدن رو نداشتم....نزدیک بود اشکم دربیاد.....احساس کردم صورتم گر گرفت.....کامران کاملا متوجه ی ناراحتیم شد چون دستمو گرفت و محکم فشار داد:
عزیزم........من دلم نمیخواد کسی چشمش به هیکل ناز تو بیفته...گناهه؟
به روم خندید و حرفشو کامل کرد:
-حالا اخماتو باز کن لطفا...باشه؟...بخند.........خواهش می کنم...
بزور لبخند زدم چون نمیخواستم شبم خراب بشه...ولی وقتی در حالتهای مختلف جلوی دوربین قرار گرفتیم سعی می کردم تا حد امکان ازش دوری کنم اما اون عمدا توی عکسها منو در آغوش می گرفت...پشت سرم می ایستاد و دستهاشو دور کمرم حلقه میکرد...حتی یک لحظه طوری منو بغل کرد که آرنجش به سینه م خورد......در ظاهر جلوی دوربین لبخند میزدیم ولی فشار آرنجشو روی نوک سینه م حس میکردم...یک لحظه برگشتم و نگاهش کردم...با اون قد بلند......هیکل چهارشونه...و قیافه ی فوق العاده جذابش خونسرد به جلو خیره شده بود...و من کم کم داشتم میترسیدم.........
**********
دوشیزه خانم شفق صبوری آیا بنده وکیلم شما را......
عاقد مشغول خوندن بود که سرمو بلند کردم و به پدرو مادرم چشم دوختم....توی چشمهای هردوشون اشک حلقه زده بود...اونزمان تازه فهمیدم چقدر دوستشون دارم.شهپرو آقای هوشنگی کنار پدرومادرم نشسته بودند.شراره روی سرم قند می سابید...خاله و مریم و....دوروبرم بودند....و کامران کنارم نشسته بود ولی نمیدونم چرا احساس غربت عجیبی کردم...قبل از اینکه خطبه خونده بشه کاغذی رو به شراره داده بودم که به عاقد بده.....عاقد کاغذو باز کردو شروع کرد:
-دوشیزه خانم شفق صبوری فرزند علی آیا وکیلم شما را با مهریه ی معلوم.....
به اینجا که رسید همه ساکت شدند...همه منتظر بودند بشنوند من چه مهریه ای برای خودم تعیین کردم...همه ی چشمها بدهان عاقد دوخته شد و اون ادامه داد:
-با مهریه ی معلوم یک جلد کلام الله...یک شاخه نبات....پنج شاخه گل رز...و چهارده سکه ی طلا به عقد آقای کامران هوشنگی دربیاورم؟وکیلم بنده؟
همه ی نگاهها برگشت طرف من.........شراره بالای سرم غرغر کرد........خاله و زن عموم چشم غره رفتند....وحتی کامران از توی آینه متعجب نگاهم کرد....تنها شهپر با مهر خاصی خیره ام بود و مادرم.....مادرم.......لبخند زد...و این بهترین تایید کار من بود......عاقد سه بار تکرار کرد....بار آخر قبل از اینکه من جواب بدم پدر کامران به حرف اومد:
-حاج آقا..یک لحظه...اجازه میدید........
پدر کامران به عاقد نزدیک شد و کنار گوشش چیزی گفت و دوباره نشست......و آقا دوباره ادامه داد:
-با توجه به اینکه مهریه ی عروس خانم رو خودشون معین فرمودند..با این حال آقای هوشنگی پدر داماد از من خواستند که با اجازه ی پدر عروس خانم و خود عروس خانم این موارد به مهریه اضافه بشه....سند ششدانگ یک خانه ی مسکونی و دو باب مغازه در خیابان..... عروس خانم وکیلم بنده؟
با این حرف عاقد شعف و شادی در قیافه ی همه حتی مادرم پیدا شد..........
پدر کامران رو به پدرم کرد:
-آقای صبوری اجازه میفرمایید.....
-پدرم به من نگاه کرد:
-خواهش می کنم.....لطف بزرگی می کنید آقای هوشنگی ولی اجازه بدیم خود شفق تصمیم بگیره.....
پدر کامران نگاهم کرد....برگشتم و به کامران نگاه کردم...کامران دستمو فشرد و سرشو تکون داد....
سرمو بالا گرفتم......به روبرو خیره شدم و خودمو به خدا سپردم:
-با اجازه ی پدرو مادرم و با تشکر از آقای هوشنگی بله.....
کامران بسختی دستمو فشرد............و غوغا شد.هلهله شد......صدای دست زدن و کل کشیدن ....پاشیدن نقل و حتی پول......
عاقد همه رو ساکت کرد و اینبار همون سوال رو از کامران پرسید...کامران در حالیکه دستم توی دستش بود با صدایی گرم و مردونه بله گفت.....دوباره صدای دست....شادی....و حتی سوت و جیغ بلند شد.....نوبت ردو بدل کردن حلقه شد.....همه با تعجب به حلقه ی ساده ی من نگاه میکردند گرچه برای من مهم نبود....شراره از توی سفره ی عقد ظرف عسل رو برداشت و جلومون گرفت ...من با خجالت کمی انگشتمو عسلی کردم و توی دهان کامران گذاشتم....کامران به شدت انگشتمو مکید...و موذیانه خندید...پدر و مادر کامران اومدند طرفمون....شهپر یک سرویس مروارید که یادگار چندین نسل خانواده ی هوشنگی بود به گردنم آویخت و سخت منو در آغوش گرفت.....پدر کامران کلید یک ویلا در شمال رو که به اسمم کرده بود هدیه داد و پیشونیمو بوسید...و خود کامران علاوه بر سرویس زمردی که برام خریده بود سوییچ یک زانتیا رو توی دستهام گذاشت....هدایای خانواده ی من به پای خانواده ی کامران نمیرسید ولی من انگشتر طلایی رو که مادرم از مادرش به ارث برده بود و به شراره نداده بود با جون و دل توی انگشتم کردم....
**************
باغ بزرگ خانواده ی هوشنگی نسبتا شلوغ شده بود....من کنار کامران نشسته بودم و به اعضای خانواده ی خودم و تعداد اندک فامیلهای کامران که در غوغای ارکستر میرقصیدند نگاه میکردم.....
شهپر به همراه مادرم به میهمانها خوش آمد میگفت....ودر حالیکه کت و شلوارشو با یک لباس بلند فیروزه ای که خیلی بهش میومد عوض کرده بود مرتب برمیگشت و با لذت خاصی خیره ام میشد...آنقدر زیبا....جذاب و جوان بود که فامیلهای من بسختی باور کرده بودند که مادر کامرانه....دکتر رهبر در چند قدمی من نشسته بود...کاملا متوجه ی نگاه تاسف بارش بودم...از آزاد و آهو خبری نبود و دوست داشتم خبری هم نشه....
درحالیکه به رقص سارا و نازنین که با لباس عروسی مثل ماه شده بودند نگاه میکردم چشمم به شهپر افتاد که با دو خانم و یک آقا سلام میکرد و ناگهان کامران رو صدا زد:
-کامران جان آقای دکتر اطمینان........
من و کامران بلند شدیم و ایستادیم ...کامران با مرد دست داد و معرفی کرد:
-شفق جان ایشون آقای دکتر اطمینان از دوستان من......ایشون هم خانمشون هستند...
و با اشاره به خانم جوانی که کنار اون دو ایستاده بود گفت:
-ایشون هم خواهر آقای دکتر سلاله خانم.....
با خانمها دست و برای آقای دکتر سر تکون دادم.....سلاله دختر جوان وزیبایی بود که با چشمانی سوزناک به کامران خیره شده بود...حتی وقتی هم کمی دورتر از ما نشستند هنوز چشم از کامران برنداشته بود.....
کامران برگشت و نگاهم کرد:
-شفق......خیلی خوشگل شدی امشب......
ابرو بالا انداختم:
-بودم...
خندید:
-آره....
و با اشاره به دکتر رهبر ادامه داد:
مطمئنم خیلی ها دوست داشتند امشب جای من باشند.....
منم به طرف سلاله اشاره کردم:
-و بعضی ها هم جای من...نه؟
کامران فرصت جوابگویی پیدا نکرد چون آزاد با دسته گل بسیار بزرگ و زیبایی بهمون نزدیک شد...... توی کت و شلوار کرم با پوست سبزه و چشمان مشکی خیلی خوش قیافه شده بود....در حالیکه آزاد با کامران دست میداد متوجه ی نگاه خیره ی شهپر که روی من و آزاد در گردش بود شدم......آزاد برگشت طرف من و با نگاهی که تا اعماق نفوذ میکرد برام آرزوی خوشبختی کرد و زیر لب ادامه داد:
آهو دیشب برگشت فرانسه......از من خواست که ازتون معذرت بخوام که نتونست برای مراسم بمونه.....
************
خواننده فریاد زد:
-حالا وقت چیه؟
بقیه گفتند:
وقت چی؟
-وقت اینکه عروس و داماد بیاند وسط............بسلامتیشون.....
صدای دست زدن به هوا بلند شد...من نمیخواستم بلند شم ولی وقتی کامران بلند شد و دستمو گرفت مجبور شدم....رفتیم وسط در حالیکه دیگران دورمون حلقه زده بودند ایستادیم.....خواننده شروع کرد:
نسترن با تو دل من.........
بقیه جواب دادند:
توی گلخونه یاره
و خواننده ادامه داد:
وقتی نیستی تک و تنها
باز بقیه گفتند:
لحظه ها رو میشماره....
کامران دستمو گرفت ..سرشو کمی خم کرد و بلند طوریکه دیگران بشنوند گفت:
افتخار میدید بانو؟
سرمو تکون دادم و شروع به رقصیدن کردیم...تا بحال ندیده بودم اینجوری برقصه...خیلی خوب میرقصید....منم خودمو همراهش تکون میدادم....اطرافیان هم شروع به رقصیدن کردند و خواننده غوغا کرد:
نسترن وقتي ميخندي
يه دروغي تو چشاته
نمي گي اما ميبينم
دل ديگري باهاته
نسترن اي عشق من حرفي بزن بگو تو رو بخدا
تو دلت مال كيه
تو حواست جاي ديگستو خودت نميدوني بخدا
نميدوني بخدا
نسترن اي عشق من حرفي بزن بگو تو رو بخدا
اين اداها چي چيه
تو دلت يك جاي ديگستو خودت نميدوني بخدا
نميدوني بخدا
نميدوني بخدا
نميدوني بخدا
همه با هم فریاد زدند:
نمیدونی بخدا
نمیدونی بخدا....
کامران در حالیکه می خندید به نرمی و زیبایی میرقصید......
چيزي بگو حرفي بزن اگر نري ميره دلم
گلخونه قلب كي بود كه عشقتو گرفت ازم
نسترن اي عشق من حرفي بزن بگو تو رو بخدا
تو دلت مال كيه
تو حواست جاي ديگستو خودت نميدوني بخدا
نميدوني بخدا
نسترن اي عشق من حرفي بزن بگو تو رو بخدا
اين اداها چي چيه
تو دلت يك جاي ديگستو خودت نميدوني بخدا
نميدوني بخدا
نميدوني بخدا
نميدوني بخدا
همه با هم دم گرفتند:
نمیدونی بخدا.نمیدونی بخدا................
***********************
کامران لطفا اینقدر فشارم نده....همه دارند نگاهمون میکنند.............
زیر نور کمرنگ پیست رقصی که توی باغ درست کرده بودندو با اهنگ آرامی که ارکستر میزد زوجها با هم میرقصیدند...کامران منو بخودش چسبوند و کنار گوشم زمزمه کرد:
-مال خودمه........هرچقدر بخوام فشارش میدم...
و محکمتر منو در آغوش گرفت....سرمو گذاشتم روی شونه ش و چشمهامو بستم...بوی خوبش......تن داغش .....حرکت دستهاش روی کمرم هیجانزده ام میکرد....کنار گوشم همراه خواننده خوند:
روزها با تو زندگی رو پر از قشنگی می بینم
شبها به یاد تو همش خوابهای رنگی می بینم
چشم تو رنگ عسل توی چشم تو نگاه
مثل شاه بیت غزل
لبشو به گوشم چسبوند:
لب تو غنچه ی نیمه باز باغ
تن تو آتش سوزنده ی داغ
قد تو مثل سپیدار بلند
دل تو نرمتر از صبح پرند...نرمتر از صبح پرند
خواننده خوند:
قرمزی لبهای تو تو هیچ مداد رنگی نیست
خودت تو آینه ها ببین رنگی به این قشنگی نیست
شاخه گل حیات ما به آب و رنگش می نازه
اما تو که خونه باشی هی پیش تو رنگ میبازه
و کامران زمزمه کرد:
هی پیش تو رنگ میبازه...میخوامت شفق..........خیلی میخوامت............
صداش گرم بود.عمیق بود.......تسخیر میکرد ........دوباره و دوباره زمزمه کرد:
-شفق میخوامت......دلم میخواد زودتر باهات تنها بشم بیبی............خیلی کارها هست که باید باهات بکنم....
خواستم شروع کنم به گفتن اینکه تو قول دادی ولی منصرف شدم..........
بقیه ی شب در میان هیاهوی ارکستر....رقص و شادی اطرافیان........نگاههای حسرتبار آزاد...رهبر و سلاله..نگاههای پر مهر مادرم و شهپر سپری شد....وقتی شام که شامل چندین نوع غذا...دسر.....سالاد و نوشیدنی بود (که البته من با چنین خرجی موافق نبودم)سرو شد میهمانها شروع به رفتن کردند...آزاد از اولین کسانی بود که رفت...موقع خداحافظی سعی میکرد نگاهم نکنه....نمیدونم چرا ولی حس بدی نسبت بهش نداشتم....آخرین نفرات خانواده ی من بودند....پدرم اومد کنار من و کامران.......دست منو گرفت و توی دست کامران گذاشت...پیشونیمو بوسید و رو به کامران کرد:
پسرم....ته تغاریمو دستت سپردم.....مواظبش باش......
از حرف پدرم مادرم به هق هق افتاد....نزدیک بود اشک منم سرازیر بشه که شهپر مادرمو در آغوش گرفت:
چرا گریه می کنید خانم صبوری......اینها که جایی نمیرند.....تازه صاحب یک پسر دیگه هم شدید........
با حرف شهپر یاد برادرم افتادم که نتونسته بود برای عروسی بیاد و خیلی جاش خالی بود هر چند که شب قبل جدا جدا با من و کامران حرف زده بود و تبریک گفته بود...
قبل از رفتن مادرمو سخت در آغوش گرفتم...انگار برای همیشه داشتم از اون آغوش امن جدا میشدم.....خیلی دلم گرفت....دلم میخواست همراهشون بر میگشتم خونمون..هرچند راه برگشتی نبود........ شهپر اومد طرفم و به مادرم گفت:
-خانم صبوری...نوبتی هم باشه نوبت منه عروس خوشگلمو تو آغوش بگیرم.....اجازه میدید؟
مامانم ازم جدا شد و جاشو به شهپر داد.....شهپر با ذوق منو به آغوش گرفت و کنار گوشم زمزمه کرد:
-خوشبخت بشی عزیزم......
چیزی رو که حتی به مادرم نتونستم بگم نجوا کردم:
-میترسم.........
شهپر منو بیشتر بخودش فشرد:
از هیچ چیز نترس....تا من زنده هستم با توام..........
با پدر کامران خداحافظی کردیم ...کامران بازومو کشید و گفت:
-بریم....
و من در میان اشک و گریه ی خودم....مادرم و شراره سوار ماشین شدم..........
*************
کامران ماشین رو به آرامی توی پارکینگ برد ..با خستگی از ماشین پیاده شدم...صدای کفشهای پاشنه بلندم در سکوت شب طنین انداز شد....توی آسانسور به دیوار تکیه دادم و چشمهامو بستم تا نگاه هوس آلود کامران رو نبینم....ولی صداشو شنیدم که با مهربانی گفت:
الان میرسیم....میخوای بغلت کنم مثل رسم اروپاییها؟
و خندید.......خسته تر از اون بودم که جوابشو بدم...تا کامران کلید انداخت وارد آپارتمان شدم و سریع کفشهامو از پام درآوردم....کامران توی سالن دستمو گرفت و توی چشمهام خیره شد:
-عزیزم به خونه ی خودت خوش اومدی....
با خستگی یک مرسی گفتم و دستمو از توی دستش درآوردم.....دامن لباسمو بالا گرفتم و رفتم توی اطاق خواب......تازه روی تخت نشسته بودم که کامران وارد اطاق شد و در رو پشت سرش بست.........پشتشو به در تکیه داد و دست به سینه ایستادو به من خیره شد....شدیدا خسته بودم...خوابم میومد و استرس داشتم....دلم میخواست هر چه زودتر از شر این لباس دست و پاگیر راحت بشم ولی با وجود کامران نمیشد....کامران هنوز ساکت ایستاده بود و نگاهم میکرد...دست بردم و سعی کردم تور سرمو درآرم...ولی نمیشد...گیرهایی که آرایشگر برای ثابت نگه داشتن تور استفاده کرده بود به موهام پیچیده بود..یکی از گیره ها رو کشیدم...موهامم باهاش کشیده شد...دردم گرفت....کامران اومد کنارم نشست و به نرمی گفت:
-پشتتو کن....
پشتمو کردم بهش و اون با صبروحوصله و دقت گیره ها رو جدا کرد و تورمو درآورد:
-بیا.....دراومد...
تور رو ازش گرفتم و انداختمش روی صندلی...برگشتم و تو چشم کامران نگاه کردم:
-ممکنه بری بیرون؟
کامران ظاهرا متعجب شد:
-بیرون؟چرا؟
-میخوام لباس عوض کنم...
کامران خودشو کشید بالا و به پشتی تخت تکیه داد و در حالیکه می خندید گفت:
-من خودم لباستو عوض می کنم....
لجاجت کردم:
-برو بیرون کامران..میخوام لباس عوض کنم بخوابم خیلی خستمه...
-منم خستمه..ولی این دلیل نمیشه منو بیرون کنی...
خودشو کمی کشید جلو و تو صورتم نفس کشید:
-لج نکن عزیزم...امشب شب خاصیه....
میدونستم..واقعا امشب شب خاصی بود....ولی من نمیخواستم....اینطوری نمیخواستم......باز حرفمو تکرار کردم:
-باشه اگر تو نمیری من میرم.....
بلند شدم...ایستادم و تا پشتمو بهش کردم دستمو گرفت و کشید...دوباره افتادم روی تخت.....کامران پاشد:
-باشه...میرم بیرون.....
دم در برگشت و تاکید کرد:
ده دقیقه ی دیگه برمیگردم....
تا رفت بیرون....بسختی لباسمو درآوردم...توی کشوی دراور دنبال لباس خوابم گشتم.....یکی از لباس خوابهایی که شهپر برام سوغاتی آورده بود...پیداش کردم...لباس خواب سفید....نازک و کاملا بدن نمایی بود که بلندیش تا بالای زانو بود و... پوشیدمش و جلوی آینه موهای تافت زدمو بسختی شونه کردم...یک نگاه به خودم توی آینه انداختم...وحشتناک (س**کسی) شده بودم...مطمئن بودم اگر کامران منو اینطوری ببینه ازم نخواهد گذشت...برای همین رفتم توی دستشویی که به اطاق خواب متصل بود.. یک مسواک سریع زدم وبرگشتم توی اطاق..چراغ رو خاموش کردم و تا گردن خزیدم زیر پتو.....کولر روشن بود و اطاق خیلی خنک شده بود.....تا صدای درو شنیدم چشمهامو بستم و خودمو بخواب زدم....کامران آهسته به تخت نزدیک شد و چراغ خوابو روشن کرد....چیزی توی دستش بود که روی میز کنار تخت گذاشت....صدای پاهاشو شنیدم که رفت سمت حموم....تا چراغ حمومو روشن کرد و وارد شد چشمهامو باز کردم و به میز نگاه کردم...یک ظرف میوه و یک کاسه پر از پسته روی میز بود....دوباره چشمهامو بستمو به صدای شرشر آب گوش دادم...ظاهرا داشت حموم میکرد...نمیدونستم باید پاشم و لباسهاشو آماده کنم یا نه...ترجیح دادم همونطور که نشون دادم خودمو به خواب بزنم....نمیدونم چرا ولی وقتی صدای پاشو شنیدم که از حموم دراومد ضربان قلبم بالا رفت.....به پهلو شدم و سعی کردم نفس عمیق بکشم.....صدای در کمد رو شنیدم...داشت توی تاریکی لباس می پوشید....وقتی اومد روی تخت نفسهامو منظم کردم که فکر کنه خواب هستم....پتو رو کنار زدو اومد زیرش...خودشو کشید طرفم و خم شد روم و به نرمی صدام زد:
-شفق....عزیزم...خوابی؟خانمم......نازناز پاشو الان که وقت خواب نیست....
توی صداش علاوه بر شهوت حس خاصی بود.....خیلی خاص...نمیدونستم چیه...خواهش...تمنا...پشیمانی...یا نیاز....جواب ندادم و حتی تکون نخوردم...دوباره صدام کرد:
-شفق..میدونم بیداری.....پاشو...میخوام چراغو روشن کنم ببینم چی پوشیدی....
وای نه...اگر اینکارو میکرد...اگر منو تو لباس خواب میدید...هرچند که گریزناپدیر بود ولی من نمیخواستم حالا اتفاق بیفته...نمیخواستم که...
-شفق...پاشو بیبی...اذیت نکن....
دوباره خم شد و توی تاریکی و در پناه نور کمرنگ چراغ خواب گونه مو بوسید....بوی خوبی میداد...بوی شامپو...صابون همراه ادوکلن همیشگیش...کنار گوشم نجوا کرد:
-عزیز من...شفق....پاشو....خواهش میکنم....
نتونستم مقاومت کنم....با صدایی خواب آلود بی اینکه چشمهامو باز کنم گفتم:
-هوم.....خوابم...کامران...
-جون...جون دلم...پاشو ببینم چی پوشیدی...پامیشی؟
-خوابم میاد...
با صدایی عمیق...گرم و زنده جوابمو داد:
-میدونم عزیزم...فقط میخوام ببینم چی پوشیدی بعد دوباره بخواب...
میدونستم الکی میگه با این حال به بدنم کش و قوس دادم...دستهامو از دوطرف باز کردم..که ناگهان یکی از دستهامو توی هوا گرفت...برد طرف لبش و بوسید...داغ شدم...گر گرفتم....نجوا کرد:
-عزیزم...دلم میخواست خودم لباس عروسی رو از تنت درآرم....حالا که نذاشتی پس پاشو ببینم چی پوشیدی..پاشو خوشگلم....
مثل کسانیکه تازه از خواب بیدار میشند چند بار چشمهامو بهم زدم و بعد باز کردم...تا چشمان بازمو دید منو به طرف خودش کشید...پتو از روم کنار رفت و لباس خواب کوتاهم که بالا هم رفته بود پیدا شد...تلالو نور چراغ خواب روی پاهای بلورینم حالت رویایی پیدا کرده بود...کامران سریع پاشد..تا اون رفت چراغ رو روشن کنه من دوباره دراز کشیدم و پتو رو هم انداختم روم...اون که دیگه مطمئن بود بیدارم پتو رو کشید...غافلگیر شدم چون لباسم طوری بالا رفته بود ...سریع پیراهن رو کشیدم پایینو بلند شدم روی تخت نشستم....به تخت تکیه دادم و سعی کردم همه ی پاهامو با همون لباس کوتاه بپوشونم...سرمو بلند کردم و بهش خیره شدم:
-دیدی دیگه....حالا میتونم بخوابم....
زیر لبی گفت:
-نوچ
-خودت گفتی....
سرشو به یک سمت خم کرد:
-آره.خودم گفتم....باید پاشی وایسی ببینمت....
-چشمهامو بازو بسته کردم:
-کامران....اذیت نکن....
خندید:
-پاشو و الا خودم بلندت میکنم....
ناچار بلند شدم ایستادم....زیر لباس سوتین نبسته بودم...با موهایی که روی شونه ریخته بود...سینه هایی برجسته که براحتی از زیر تور لباس پیدا بود و چشمانی خمار روبروش ایستادم...کامران فقط نگاه میکرد حتی مژه
هم نمیزد...نگاهش لبریز از هوس بود...... با صدایی گرفته به حرف اومد:
-شفق...بچرخ لطفا....
لبه ی لباسو با دست گرفتم و مثل مانکنها چرخیدم...با عجله گفت:
برنگرد...بذار پشتت بهم باشه....
پشت به اون و روبروی آینه ی میز توالت ایستادم...از توی آینه میتونستم ببینمش که با ولعی شدید به هیکلم از پشت خیره شده بود....عاقبت طاقت نیاورد......بلند شد و اومد طرفم.....یک ست پیژامه ی
تو خونه پوشیده بود که به هیکل مردونه ش خیلی میومد...چشمهامو بستم و گرمای دستشو که روی بدنم به گردش دراومد حس کردم....انگشت اشاره ی دست راستشو از پشت روی گودی کمرم کشید.....با اینکارش تمام بدنم تیر کشید...حس کردم چیزی توی بدنم جاری شد...انگشتشو کشید تا پایین...تا زیر کمر...و دوباره برد بالا....حس خیلی خوبی بود ...داشتم سست میشدم....چیزی که نمیخواستم...برای همین بی اینکه برگردم دستمو بردم پشت و سعی کردم دستشو بگیرم.....دستمو با دستش گرفت و از پشت چسبید بهم...از توی آینه بهم خیره شدیم....سرشو به سرم فشردودر حالیکه از توی آینه خیره ام بود کنار گوشم زمزمه کرد:
شفق من.....خانم من......زن من.......
نمیدونستم چکار کنم...نمیدونستم چی بگم.....صداش پر از شهوت بود...فقط و فقط شهوت.....و این برای من لذتبخش نبود....در حالیکه با افکارم کلنجار میرفتم دستمو توی دست گرفت و آورد بالای سرم ...چون دستمو از آرنج خم کرده بود کم کم داشت دردم میگرفت....برای همین علیرغم لذتش سعی کردم دستمو خلاص کنم....متوجه شد و بریده بریده گفت:
-دردت گرفت؟
چون هنوز از توی آینه بهم چشم داشت سرمو تکون دادم......اومد روبروم ....گرفتم تو بغل و آینه رو پوشوند....منو کمی از خودش دور کرد:
-شفق...تو خیلی خواستنی هستی.دیوونه کننده ای...آخ اگر نصیب کس دیگه ای میشدی.......
نگاهشو به دوردست دوخت و انگار کسی رو جلوش می بینه زمزمه کرد:
-من گردن اون کس رو میشکستم....
چشمهاش حالت عجیبی گرفت..حالتی که منو میترسوند....خودمو کامل ازش جدا کردم و با صدایی که سعی میکردم نلرزه گفتم:
من میرم بخوابم...کامران...واقعا خسته هستم...نمیتونم رو پام بایستم........
دوباره متوجه ی من شد و با همون صدای گرمش جوابمو داد:
-باشه عزیزم......منم خستم...با هم میخوابیم.....
منو به خودش تکیه داد و برد روی تخت.....منو خوابوندو سریع لباسشو درآورد و با یک شورت دراز کشید....منو کشید تو بغلش:
-عزیز دلم...میتونم یک چیزی ازت بخوام؟
با ترس گفتم:
-چی؟
-بذار لباستو درآرم...لخت تو بغلم بخواب....باشه؟
-نه کامران.....تو هم بهتره بپوشی لباستو...سرما میخوری.....
خندید:
-خوب بلدی حرفو عوض کنی.....فقط لباستو دربیار..بذار شورتت باشه.....
روم خم شد:
-و نترس..........چون من اگر بخوام کاری کنم میکنم.....ولی الان چون خسته ای نمیخوام.....
راست میگفت... به درستی این حرفش ایمان داشتم برای همین نیمه خیز شدم که لباسو درآرم که نذاشت:
-نه.خودم درمیارم.....
دراز کشیدم و اون اومد روم...پاهاشو دوطرف بدنم گذاشت و دستهاموباز کرد و لباس رو از پایین داد بالا.....لباسو پرت کرد کف اطاق....حالا من جلوی چشمش بودم....-بخواب عزیزم......راحت بخواب..........سینه های لخت و لطیفم به سینه ی پرمو و مردونه ش چسبیده بود...هر دومون داغ بودیم....ولی آروم و بی حرکت دراز کشیده بود...
قبل از اینکه چشمهام سنگین بشه دست دراز کرد و دکمه ی ضبط کنار تخت رو زد....صدا رو کم کرد ...دوباره منو محکم تو آغوشش گرفت و کنار گوشم همراه خواننده خوند:
لالالالا ...گل بادوم..
بخواب آروم...بخواب آروم
بخواب آروم گل پونه
دنیا اینجور نمیمونه
گل عمرت نشه پرپر
بترس از چرخ بازیگر
که صدتا پیچ و خم داره
تو رو راحت نمیذاره
لالالالا که شب تاره
نخوابیدن خطر داره
لولو پشت دره خونه
تو رو میخواد بترسونه
بخواد آروم گل پونه
دنیا اینجور نمیمونه....
دنیا اینجور نمیمونه.........
زمونه مثل زندونه
دل زندونیها خونه
نترس از بازی گردون
کامران پیش تو میمونه....
توی خواب و بیداری خندیدم:
فکر نکنی خوابم نفهمیدم جای بابا و کامران رو عوض کردی...
اونم خندید....یک بوسه روی بینیم انداخت و منو سفت تر به خودش چسبوند و نجوا کرد:
بخواب آروم گل کامران....
دنیا کنم برات گلستان.....
بخواب آروم گل لاله
کامران تنهات نمیذاره
کامران تنهات نمیذاره
از آرامشی که در صدا و حرفش بود آروم گرفتم و بخواب رفتم
در روزنه ی باریکی از نور که از لای پرده روی صورتم افتاده بود چشمهامو باز کردم....خواب آلوده نگاهی به خودم و کامران انداختم...من روی دست کامران بخواب رفته بودم...در حالیکه کامران دست دیگه شو دورم حلقه کرده بود..صورتش کاملا روبروم بود...سعی کردم طوری تکون بخورم که بیدار نشه ولی با اولین حرکت من چشمهاشو باز کرد...چشمهاش کاملا قرمزو خسته بود....نگاهی بهم کرد وخندید...آروم سلام کردم..منو چسبوند به خودش:
-سلام ناز من...بیدارت کردم؟
-نه...خودم بیدار شدم....
کمی ازش فاصله گرفتم:
-تو بیدار بودی؟
و متعجبانه جواب شنیدم:
-آره
-تمام شبو؟
-تمام شبو...
-چرا؟
لبشو به گوشم چسبوند:
نمیتونستم بخوابم وقتی اینطوری تو بغلم خوابیده بودی....تمام شبو بیدار بودم و تو نور کمرنگ چراغ خواب بهت زل زده بودم.....
باورم نمیشد...باورم نمیشد این همون کامران باشه.....
تو چشمهاش خیره شدم:
-تمام شبو روی دستت خوابیده بودم؟
-اوهوم....
سرمو بلند کردم که پاشم....با همون دستش که زیر سرم بود منو گرفت:
-نه....بخواب
-دستت درد می گیره
-مهم نیست....تو فقط پا نشو..نمیخوام ازم دور شی........
دوباره تو آغوشش دراز کشیدم...محکم منو بغل کرد...سینه هام روی سینه ی مردونه ش بود....علیرغم خنکای کولر هر دو داغ بودیم...دستشو توی موهام فرو برد و به آرامی شروع به بازی کردن کرد...چشمهامو بستم و خودمو به اون حس دلپذیر سپردم....کنار گوشم زمزمه کرد:
-گل من.....شفق....عزیزم....باز کن چشمهاتو...
تدوباره چشمهامو بستم ولی نجوا کرد:
-باز کن ...میخوام وقتی میبوسمت نگاهت توی چشمهام باشه....
با چشم باز نگاهش کردم...در حالیکه داشت به آرومی لبهامو می مکید...بی هیچ عجله و هراسی....در کمال آرامش...........وای...داشتم کم کم سست میشدم..بخصوص وقتی لبمو دندون زد...حس کردم مایعی گرم توی بدنم جاری شد....سرشو کامل روم خم کرد و ازم کمی فاصله گرفت:
-شفق.....نمیخوای ببوسی منو؟
و با صدایی تحریک کننده ادامه داد:
-عزیزم...میخوامت..میخوام با من باشی...
مردد از فاصله ی خیلی نزدیک نگاهش میکردم.....نمیدونستم چی جوابش بدم...میخواستم اما نه اینطور..میخواستم تو بغلش باشم...میخواستم سرمو تا ابد روی سینه ی مردونه ش بذارم...میخواستم از لذت سرشارش کنم اما نه اینطور...نه......
-شفق.....به چی فکر میکنی؟
نگاهمو ازش دزدیدم:
-هیچی....
منو محکم نگه داشت:
-نمیخوای به من بگی؟
چی باید میگفتم...باید میگفتم تو رو خدا منو دوست داشته باش...بایدمی گفتم من گدای محبت توام...نه...نه...نه...امکان نداشت..... مادامی که اون چیزی نمیگفت من هرگز حرفی نمیزدم.....ناچار با نقابی که به چهره زدم جوابشو دادم:
-نمیتونم کامران....فعلا نمیتونم....
کامران منو کشید طرف خودش:
-یعنی چی نمیتونی؟....مگه کار سختی ازت خواستم؟شفق...شفق...........عزیزم.....
خودشو بسختی بهم فشرد...احساس کردم سینه هام داره له میشه......آنچنانکه نمیتونستم نفس بکشم....دستهامو برد بالای سرم و با یکدستش نگه داشت وبرای چند ثانیه ازم فاصله گرفت که بگه:
-تو زن منی...تو دیگه زن منی ...لعنتی...نمیتونی جلومو بگیری...بحد کافی باهات مدارا کردم...دیگه بسه......میخوام مال من باشی شفق...می فهمی...میخوام مال من باشی..میخوام تمام وجودت مال من باشه......نمیخوام هیچی بین ما باشه...هیچ مانعی...هیچی.....
آنچنان با شورو التهاب حرف میزد که نمیتونستم جلوشو بگیرم....صورتشو روی صورتم گذاشت و برای لحظه ای آروم گرفت...ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود و حتم داشتم کامران متوجه ی این موضوع شد چون سرشو بالا آورد و خندید:
-شفق....تو هر چقدر سرد باشی ولی قلبت چیز دیگه ای میگه......
سرشو آورد بالا وروی شونه م گذاشت تنم تیر کشید ...خواستم از خودم دورش کنم ولی هنوز دستهامو بالای سرم نگه داشته بود.........کم مونده بود فریاد بزنم ولی جلوی خودمو گرفتم و نالیدم:
-کامران تو رو خدا ....کامران ....نه........
کامران بی توجه به من.....یک دستمو به زور آزاد کردم و موهاشو چنگ زدم......اینبار دستهامو از دو طرف باز کرد و منو محکم نگه داشت...خودشو بالا کشید و توی چشمهام نگاه کرد:
-بذار کارمو بکنم...شفق...خواهش می کنم....پس دریغ نکن ازم...خواهش می کنم......
توی صداش علاوه بر شهوت....خواهش بود.....احساس بود....نیاز بود.....تو دلم فریاد زدم...بگو لعنتی...بگو منو دوست داری....بگو...تو رو خدا بگو...تا من بالاترین لذت دنیا رو بهت بدم.......ولی کامران فریاد بیصدای منو نشنید.صورتمو توی دو تا دستش گرفت و تو چشمهام خیره شد......چشمهای نافذ و جذابش از این فاصله ی نزدیک تاثیرگذارتر بود.....بهم خیره شدیم بی اینکه حرفی بزنیم.....توی عمق چشمهاش چیز غریبی بود....چیزی مثل واهمه....ترس.......نمیدونم در نگاهم چی دید که ناگهان سرشو روی صورتم گذاشت.....با تمام وجود داشتم حسش میکردم...خودشو...سنگینیشو....گرمای تنشو.....آروم و بیجرکت روم دراز کشیده بود و فقط صدای نفسهاش بگوش میومد.....و ناگهان......ناگهان.......احساس کردم صورتم خیس شد.....با دستم روی صورتش کشیدم..........اوه........خدای من...........نه.............خدا...خدا........داشت گریه میکرد......آنچنان بیصدا.....و در عین حال عمیق که قلبم بدرد اومد......چون میدونستم برای چی گریه میکنه....چون می فهمیدم دردشو...چون حس میکردم حالشو و چون..............دستهامو دور کمرش حلقه کردم و بی اینکه چیزی بگم سخت به خودم فشردمش......اونهم بسختی منو بغل کرده بود و بهم چسبیده بود گویی هراس داشت اگر ازم جدا شه برای همیشه منو از دست بده.....بیشتر و بیشتر در آغوشش کشیدم و همپای اون به گریه افتادم....توی گوشش نجوا کردم:
-عزیزم......
و گریه م به هق هق تبدیل شد......با صدایی گرفته نجوا کرد:
-عزیزم...جونم...معذرت میخوام...نمیخواستم ناراحتت کنم....آروم باش لطفا.....شفق...خواهش می کنم......
ولی من نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم...تمام فشارهای این مدت...تنش ها...کشمکش ها.....و مهمتر از همه حال غریبی که کامران داشت ...همه رو داشتم بیرون میریختم.......دست دراز کرد واز کنارم یک دستمال کاغذی برداشت...ازم فاصله گرفت و دستمال رو روی چشمها و صورتم کشید.....آنچنان با مهربانی و مهر اینکارو کرد که قلبم از جا کنده شد.....و ساکت شدم.....به روم خندید:
-دیوونه ایم...نه؟کی رو دیدی روز عروسیش گریه کنه....
میون گریه خندیدم....بنرمی بوسید منو:
-پاشو عزیزم.........پاشو بریم یه چیزی بخوریم ...خیلی گرسنمه ...دیشب هم شام نخوردم......
و از روم پاشد....راست میگفت...دیشب هیچکدوممون نتونسته بودیم شام درست و حسابی بخوریم....تا کامران داشت دنبال پیژ امه ش میگشت پتو رو روی خودم کشیدم و صداش زدم:
-کامران....
-جونم..جونم عزیزم...
-ممکنه کولرو خاموش کنی؟
کامر
مطالب مشابه :
دانلود رمان شفق
دنیای رمان - دانلود رمان شفق - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران
رمان شفق-12-قسمت آخر
رمان رمان ♥ - رمان شفق-12-قسمت آخر - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان
رمان شفق-6-
♥ رمان رمان رمان ♥ - رمان شفق-6- - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی
رمان شفق-1-
رمان شفق-1-* با خستگی خودمو روی صندلی انداختم.با اینکه میدونستم کارم درست نیست ولی پاهامو روی
رمان شفق-5-
***رمان** بعد از قطع تلفنش نفس عمیقی کشیدم و ریه هامو پراز هوا کردم که گوشیم جیبمو لرزوند
رمان شفق(برای دانلود)
♥ رمــــان رمان رمــــان ♥ - رمان شفق(برای دانلود) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا
رمان شفق-4-
رمان شفق-4-* نفهمیدم چی شد ولی انگار کسی بهم سیلی زد.دست و پام سرد شدو همه چیزو مات دیدم
رمان شفق-2-
رمان شفق-2-* منتظر جواب نشدم و قطع کردم با قطع ارتباط تردید به جونم ریخت.این چه کاری بود من
رمان شفق-11-
رمان شفق-11-* گوشه ی چشم نگاهش کردم با اون قد بلند و قیافه ی جذاب فوق العاده دوست داشتنی به
رمان شفق-9-
رمان شفق-9-* به به مریم خانم ستاره ی سهیل شدی بابا مریم یکی زد تو بازوم:-به خدا خیلی پررویی
برچسب :
رمان شفق