افسونگر 5


لبخند نشست کنج لبای ادوارد و با صدای بم شده گفت:- تو لایق اینطور حرف زدنی دختر ... کسی تو رو کشف نکرده بوده ... تو آفریده شدی برای من ... سرمو انداختم زیر و گفتم: - ادوارد! دستم رو به لباش نزدیک کرد ... اول کمی دستامو ها کرد و سپس به نوبت اونها رو بوسید ... هیچ حسی بهم دست نمی داد! درست عین یه مجسمه بودم! اما ادوارد نباید اینو می فهمید ... سرمو بیشتر انداختم زیر ... صداش بلند شد: - خوشحالم ... خوشحالم که تو رو پیدا کردم ... دختری که عمری دنبالش می گشتم ... سرم رو گرفتم بالا و گفتم: - دنبالش می گشتی که چی؟ - که همه تنهایی هامو باهاش قسمت کنم ... که بتونم ... بتونم دوسش داشته باشم. اونم منو دوست داشته باشه ... سالها بود دنبال چنین حسی بودم! با کنجکاوی نگاش کردم و گفتم: - و الان بهش رسیدی؟ با محبتی خالصانه که می تونستم صداقش رو حس کنم نگام کرد و گفت: - آره ... الان دیگه بهش رسیدم ... اما ... هنوز یه طرفه است! یعنی می رسه روزی که احساس من دو طرفه بشه افسون؟ آره عزیزم؟ شونه ها مو بالا انداختم و گفتم: - نمی دونم چی بگم ادوارد ... خب ... - حق داری! من زیادی بی مقدمه حرف زدم و تو شوکه شدی ... من بهت فرصت می دم ... فرصت می دم که خوب فکر کنی عزیزم ... باید منو با همه وجودت قبول کنی ... فقط بهش لبخندی زدم ... فعلا تنها راه پیچوندن ادوارد گرفتن فرصت برای تصمیم گیری بود ... *** - اوه متیو! داری دیوونه ام می کنی؟ پیچید جلوم و گفت: - نه اشتباه می کنی ... من می خوام بهت آرامش بدم ... فقط بهم اعتماد کن افسون! یه فرصت بهم بده ... خواهش می کنم! دیگه داشتم از دست اصرار های متیو روانی می شدم ... توی دلم نالیدم: - خودت خواستی متیو ... خودت خواستی جز قربانی های من باشی ... من نمی خواستم با تو بازی کنم. اما تو کوتاه نیومدی ... خودت خواستی ... ناچارا آهی کشیدم و گفتم: - من باید چی کار کنم؟ چهره اش از شادی درخشید و گفت: - اوه عزیزم ... افسون جان فقط ... فقط ... با اعتماد به نفس گفتم: - خیلی خب هول نشو! شماره ت رو بهم بده ... هماهنگ می کنم باهات که بریم بیرون ... باشه؟ بیچاره از خوشی زبونش بند اومده بود ... اولین بار بود که دلم داشت برای یه پسر می سوخت ... اما من تصمیمو گرفته بودم. گوشیشو از دستش کشیدم بیرون ... زنگ زدم روی گوشی خودم ... دوباره گوشیشو بهش دادم و گوشی خودمو هم انداختم توی کیفم. سری براش تکون دادم و راه افتادم سمت در دانشگاه ... بیچاره هنوز خشک شده سر جاش باقی مونده بود. منتظر بودم دنیل بیاد دنبالم ... کلاهم رو پایین تر کشیدم. روز به روز هوا داشت سرد تر می شد ... با شنیدن صدایی درست پشت سرم برگشتم: - عزیزم ... جیمز درست پشت سرم بود ... به قول مامان هر دم از این باغ بری می رسد! همین بود؟ فکر کنم همین بود ... حالا هر چی ... در هر صورت جیمز رو دیگه نمی دونستم چی کار کنم! محو و مات خیره شدم بهش ... بهم نزدیک شد و منو کشید توی بغلش ... بدون حرکت توی بغلش باقی موندم ... صداش کنار گوشم بلند شد: - عشق من! دلم برات خیلی تنگ شده بود ... خیلی بی انصافی افسون! خیلی بی انصافی! چرا هیچ وقت از من خبر نمی گیری؟ بی حرکت مونده بودم و واقعاً نمی دونستم باید چی کار کنم ... منو از خودش یه کم جدا کرد ... صورتم رو گرفت بین دستاش ... چشمای خاکستریش برق می زدن ... زمزمه وار گفت: - تو همه وجودمی افسون ... همه وجودم! هنوز نمی تونستم در جوابش چیزی بگم ... صورتم رو کشید نزدیک صورتش و لباش رو چند بار روی پیشونیم فشار داد ...
سعی کردم صدام رو پیدا کنم ... نالیدم:- جیمز! - جانم ... بگو ... با من حرف بزن! - جیمز ... تو چرا اینطوری شدی؟ منو کمی از خودش جدا کرد ... خنده اش گرفت و گفت: - خل شدم ... مگه نه؟ منم خنده ام گرفت و گفتم: - کم نه! سرشو خم کرد و در گوشم گفت: - ای من به فدای لبخند تو ... فکم بسته شد! جیمز حالش از همه خراب تر بود انگار ... اصلا نیازی به ناز و عشوه نداشت ... خودش همه راه رو رفته بود ... گفتم: - تو اینجا چی کار می کنی؟ - امروز رفتم دفتر دنیل ... - خوب؟ - راضی نمی شد شماره ت رو بده ... اینقدر داد و هوار کردم تا راضی شد من بیام دنبالت و برسونمت برایتون ... با چشمایی گرد شده گفتم: - دنی؟ دستشو حلقه کرد دور شونه من و گفت: - آره عزیزم ... خیلی خسیسه! نمی خواد دخترش رو با کسی سهیم بشه ... اما من به زور تو رو ازش می گیرم ... حالا می بینی! حرف رو عوض کردم و گفتم: - جیمز ... تو میخوای منو برسونی برایتون؟ - آره عزیزم ... - با چی؟ به ماشینی که کمی اونطرف تر از ما پارک شده بود اشاره کرد و گفت: - با اون ابوقراضه! دوباره باید نقش بازی می کردم ... سر جام ایستادم و گفتم: - تو که ماشین نداشتی جیمز ... یه دفعه به خودش اومد و به تته پته افتاد ... - خب ... خب ... ماشین دوستمه ... بعضی وقتا ازش قرض می گیرم ... با تعجب گفتم: - چه دوستایی داری! قبلاً چیزی در موردشون نمی گفتی ... سعی کرد با خنده بحث رو بپیچونه ... - ما اینیم دیگه ... در ماشین رو باز کرد و من سوار شدم ... خودش هم از در سمت راننده سوار شد و گفت: - چیزی میل داری عسلم؟ - نه خیلی خسته ام می خوام برم خونه استراحت کنم ... - بمیرم برات عشقم ... چپ چپ نگاش کردم و گفتم: - جیمز دوست ندارم باهام اینجوری حرف بزنی ... لبخندی موذیانه زد و گفت: - کاش می یومدی بریم بار ... یه چیزی می خوردیم ... مستیتو بیشتر دوست دارم ... خنده ام گرفت ولی جلوی خودمو گرفتم و گفتم: - چه طور؟ لبخندشو جمع کرد و گفت: - بماند ... دستمو دراز کردم و دست جیمز رو گرفتم توی دستم ... از گوشه چشم نگام کرد و نفس عمیقی کشید ... دستشو روی پام گذاشتم و با نوک انگشتم اشاره ام کف دستشو نرم نوازش کردم ... جیمز بیچاره داشت با یه دست رانندگی می کرد ... وقتی هم می خواست دنده عوض کنه فرمون رو رها می کرد و با همون دست چپش دنده رو عوض می کرد ... انگار دلش نمی یومد دستشو از توی دست من در بیاره ... سرم رو چسبوندم به پشتی صندلی و زمزمه کردم:- فکر کنم تب دارم ... با نگرانی گفت: - تب داری؟ چرا عزیزم؟ سرما خوردی؟ بریم دکتر؟ افسون جان ... خندیدم و گفتم: - نه نگران نباش ... - آخه می گی ... دستشو که از دستم در آورده بود تا بذاره روی پیشونیم رو دوباره گرفتم گذاشتم روی پام و گفتم: - خوبم ... اما حرارت بدنم رفته بالا ... کمی صاف نشستم ... خیره شدم توی چشماش و با یه لبخند کنترل شده گفتم: - تو نمی دونی دلیلش چیه؟ جیمز آب دهنش رو قورت داد و از گوشه چشم نگام کرد ... بیچاره نمی دونست حواسش رو بده به جاده یا به من و کارام ... انگشتم رو بردم سمت دهنم و گفتم: - می خوای حرارت بدنم رو نشونت بدم؟ جیمز فقط نگام کرد ... نمی دونست قصدم چیه ... انگشت اشاره ام به نرمی کشیدم کف دست جیمز ... جیمز آهی کشید و چشماشو بست ... لبخندی شیطانی نشست روی صورتم ... کمی خودم رو کشیدم به طرفش و گفتم: - دوست داری بیشتر حسش کنی؟ صورتم رو بردم نزدیک صورتش ... گفتم: - می خوای؟ جیمز ناله مانند گفت: - نکن افسون ... خندیدم ... آروم و کشدار ... لب پایینیمو گاز گرفتم و گفتم: - نمی خوای؟ ولی فکر کنم گوشت دوست داشته باشه ... منتظر نشدم چیزی بگه ... خیلی اروم نوک زبونمو زدم به لاله گوشش ... قفسه سینه اش داشت با هیجان بالا و پایین می شد ... خودمو یه کم کشیدم کنار که بتونم صورتشو ببینم. دیگه داشت اختیار از دستش خارج می شد ... نگاش بین لبام و چشمام در نوسان بود ... الان وقت ضد حال زدن بود! سریع خودمو کشیدم کنار و گفتم: - اوه جیمز! جلوتو نگاه کن! جیمز یه دفعه دو دستی فرمون رو چسبوند و ماشین رو کشید کنار ... حقیقتاً نزدیک بود تصادف کنیم ... ماشین که در حالت طبیعی قرار گرفت جیمز نفس بلند و صدا داری کشید و زیر لب گفت: - از دست تو دختر! خندیدم و چشمامو بستم ... کاری که می خواستم بکنم رو کرده بودم ... چقدر دوست داشتم اشک این موجودات عوضی و پست رو در بیارم ... اشک جیمز ... اشک ادوارد ... اشک متیو ... و مهم تر از همه اشک دنیل رو! *** ضربه ای به در اتاق خورد ... سرم رو از روی کتابم برداشتم و گفتم: - بفرمایید ... ژولیت اومد تو و گفت: - سلام خانوم ... - سلام ... کاری داشتی؟ - آقا فرمودن اگه مایلین برین کنار ساحل حاضر بشین ... - کنار ساحل برای چی؟ - من اطلاعی ندارم خانوم ... - دنیل الان کجاست؟ - توی اتاقشون هستن خانوم ... - دوروثی هم هست؟ - نخیر ایشون تو اتاق خودشون هستن ... دارن حاضر می شن. - خیلی خب می تونی بری ... خودم باهاش صحبت می کنم. یه کم خم شد و رفت از اتاق بیرون ... از جا بلند شدم ... بدون لحظه ای مکث رفتم سمت در بین دو اتاق و بازش کردم ... دنیل حاضر و اماده روی یکی از مبل های اتاقش نشسته بود و داشت با موبایلش حرف می زد ... با دیدن من اشاره کرد منتظر بمونم. رفتم نشستم کنارش و منتظر شدم تا تماسش رو قطع کنه. مشخص بود که تماسش کاریه ... وقتی قطع کرد سریع گفتم: - سلام عرض شد ... باز توی پوسته جدیت خودش فرو رفته بود ... بعد از اون شب بازم موضعش این شده بود که از من دوری کنه. منم تصمیم داشتم کمی ازش فاصله بگیرم ... این دور شدن ها و نزدیک شدن ها برای جلب توجهش مفید بود ...
بند ساعتش رو محکم کرد و گفت:- سلام ... - می خواین برین ساحل؟ - درسته ... - با دوروثی ... - بله ... - برای چی؟ - دوروثی میخواد برنزه کنه ... ناخوداگاه لبام به پوزخند کج شد ... دنیل اخماش در هم شد و گفت: - باز اسم دوروثی اومد قیافه تو پر از تمسخر شد؟ - وقتی اسم منو هم جلوی اون می یاری قیافه اون این شکلی می شه. - اون حق داره! با تعجب نگاش کردم ... زل زد توی چشمام و گفت: - اون فکر می کنه محبت همسرش رو با یه نفر شریک شده! اما تو چی؟ تو باید به همین نصف محبت هم راضی باشی ... سعی کردم طبیعی باشم ... حسابی جا خورده بودم ... اما دنیل حق داشت! داشت از موضع قدرت باهام برخورد می کرد. این یه مکانیزم دفاعی بود ... باید درک می کردم ... پوست لبم رو جویدم و گفتم: - تعارف کردی پس ... اصلا هم دوست نداری من باهاتون بیام ... - من تعارف ندارم باهات ... دوست داری می تونی بیای ... اما خوشم نمی یاد باعث آزار دوروثی بشی ... متوجه ای؟ فکری اومد تو ذهنم ... از جا بلند شدم و گفتم: - باشه ... منم می یام ... هوس کردم برنزه بشم ... امروز هوا آفتابیه! مطمئناً خوش می گذره ... اما واسه اینکه تو مجبور نشی به من هم توجه بکنی زنگ می زنم یکی از دوستام هم بیاد ... ایرادی که نداره؟ سعی کرد خونسرد و بی تفاوت باشه ... - هر جور میلته! فقط سریع حاضر شو ... سرمو انداختم زیر و خواستم برم سمت اتاقم که صدام کرد: - افسون ... ایستادم ... ولی نگاش نکردم ... با تحکم گفت: - از این به بعد خواستی وارد اتاق من بشی باید در بزنی ... یک بار دیگه با این وضع بخوای بیای توی اتاق مجبور می شم کلید اتاق رو ازت بگیرم و در رو از این سمت قفل کنم ... فهمیدی؟ این دنیل بود؟!!! هنگ کرده بودم! این دنیل رو اصلا نمی شناختم. آهی کشیدم و برای اینکه بهش بفهمون حرفاش اصلا برام اهمتی نداره بدون اینکه مئافت یا مخالفتی بکنم،آدرس ساحل رو ازش گرفتم و رفتم از اتاق بیرون. من تو رو آدم نکنم دنیل افسون نیستم! حالا دیگه جفتک می اندازی؟ دوروثی رو به من ترجیح می دی؟ یه حالی من از تو بگیرم ... سریع گوشیم رو برداشتم و با شخص مورد نظرم تماس گرفتم. بعد از اون ست قرمز رنگ رو که مخصوص ساحل خریده بودم پوشیدم ... موهامو بالای سرم بستم ... یه پیرهن سفید با گل های آبرنگی صورتی تنم کردم و رفتم از اتاق بیرون ... دوروثی و دنیل پایین پله ها منتظرم بودن ... خرامان خرامان رفتم به سمتشون و گفتم: - بریم ... من آماده ام ... دنیل بدون اینکه نگام کنه دستشو گذاشت پشت کمر دوروثی و گفت: - بریم عزیزم ... دوروثی بهم پوزخندی زد و راه افتاد ... منم دندون قروچه ای کردم و دنبالشون راه افتادم ... هوا امروز آفتابی بود و خاصیت هوای اینجا این بود وقتی آفتاب می شد هوا هم گرم می شد ... می تونستیم راحت کنار دریا آفتاب بگیریم ... دنیل و دوروثی سوار ماشین شدن و منم بی حرف نشستم عقب ... هندزفیری هامو کردم تو گوشم و مشغول موسیقی گوش کردن شدم. اصلا حوصله شنیدن حرفای دوروثی رو نداشتم. نمی دونم چقدر وقت گذشته بود که به محل مورد نظر رسیدیم ... زیراندازها و وسایلمون رو برداشتیم و رفتم سمت اقیانوس که زیر نور خورشید می درخشید! گوشیم رو برداشتم و اس ام اس زدم: - کجایی؟ جواب اومد: - تو راهم عزیز دلم .... دارم از خوشی غش می کنم! دعا کنم سالم برسم ... خندیدم ... زیراندازم رو برداشتم و با کمی فاصله از دوروثی و دنیل پهن کردم روی زمین ... همونطور با پیرهن دراز کشیدم. دنیل تی شرت و شلوارش رو در آورد ... دوروثی هم به کمک دنیل پیرهن کوتاهش رو از تنش کشید بیرون. با دیدن لباس زیر جیغش که فسفری رنگ بود ایشی گفتم و صورتمو برگردوندم. هوس آب پرتغال داشتم ... باید می رفتم می خریدم ... اما اصلاً حسش نبود ... دراز کشیدم و کلاه حصیریمو گذاشتم روی صورتم. موج ها که می یومدن و می رفتن پامو نوازش می کردن. هندزفیریم هم توی گوشیم بود و داشتم واقعا لذت می بردم. اصلا به دوروثی و دنیل نگاه هم نمی کردم. برام مهم نبود دارن چی کار می کنن ... خیلی از دست دنیل دلخور بودم! نفرتم به کنار دلخوری از حرفاش داشت دیوونه ام می کرد. با لرزش گوشیم روی شکمم کمی خم شدم و گوشیمو برداشتم. اس ام اس داده بود: - من رسیدم عزیزم ... می شه بایستی تا ببینمت؟ با خوشحالی هندزفیریمو از گوشم در اوردم ... نگاهی به اطرافم انداختم ... ساحل خلوت بود ... دوروثی روی شکم خوابیده بود و دنیل با ملایمت داشت براش کرم برنزه می زد ... چندش ها! صورتمو برگردوندم و از جا بلند شدم ... با دیدن قامت متیو از دور سر جام بالا و پایین پریدم و براش دست تکون دادم. متیو هم دستی برام تکون داد و دوید به طرفم. اصلا نگاه نکردم ببینم عکس العمل دنیل چیه ... حقیقتا توی اون لحظه اصلا برام اهمیتی نداشت! منم دویدم و وقتی رسیدم بهش با یه حرکت پریدم توی بغلش و پاهامو دور کمرش حلقه کردم ... دستای متیو هم دور کمر من حلقه شد و شروع کرد به چرخوندم. از ته دل قهقهه زدم و سرمو بردم عقب ... گیره موهام باز شد و همه موهام ریخت دورم. صدای خنده هامون با هم قاطی شده بود ... وقتی منو گذاشت روی زمین صورت هر دومون از خوشی می درخشید. واقعا اون لحظه خوشحال بودم که اومده پیشم. اصلا دوست نداشتم احساس تنهایی کنم. با خنده گفتم: - متیو مرسی که اومدی! سرشو آورد توی گردنم و گفت: - مگه می شد نیام؟ بعد از اینکه با هم برای ناهار رفتیم بیرون خیلی صمیمی شده بودیم ... متیو پسر واقعا خوبی بود! اونقدر خوب که بعضی اوقات وسوسه می شدم اونو واسه خودم نگه دارم ... اما بعد پشیمون می شدم ... دستشو کشیدم و گفتم:- بیا بریم با دنیل آشنات کنم ... متیو که کمی در مورد دنیل و دوروثی می دونست مشتاقانه گفت: - بریم عزیزم ... تازه اون لحظه بود که چشمم افتاد به دنیل و دوروثی هر دو با چشمایی متعجب به من و متیو خیره شده بودن ... ای جانم! داشتن می مردن فضولی ... منم که خوشحـــــال! از دور داد زدم: - دنیل ... بیا ... دنیل هیچ تکونی نخورد و من و متیو مجبور شدیم خودمون بریم پیششون. متیو قبل از معرفی من دستش رو به سمت دنیل دراز کرد و گفت: - خوشبختم! دنیل دست متیو رو با تردید فشرد و به من خیره شد ... منتظر معرفی بود ... با لبخند گفتم: - دنیل ... ایشون متیو هستن ... هم کلاسی من ... بعد به متیو نگاه کردم و گفتم: - متیوی عزیز ... ایشون هم دنیل پدر خونده من هستن ... متیو دوباره سرشو تکون داد ... اما نگاه دنیل به متیو اصلا دوستانه نبود. دوروثی کاملا بی تفاوت دوباره به شکم خوابید و گفت: - عزیزم ... کارت نیمه تموم موند! دنیل کرم رو برداشت ... بیشترش رو روی دستش خالی کرد و همینطور که کمر دوروثی رو ماساژ می داد اومد چیزی بگه که نذاشتم و گفتم: - مت ... بریم شنا؟ متیو چشمکی زد و گفت: - بریم عزیزم ... ایستادم جلوش و دستامو گرفتم بالا و چشمک زدم ... منظورمو فهمید.... چشماشو ریز کرد و آروم گفت: - من؟! - پس کی؟ زود باش دیگه ... دست متیو اومد بالا ... اما قبلا از اینکه برسه به لباسم دنیل با قدرت پسش زد ... با تعجب به دنیل نگاه کردم ... دوروثی هم سر جاش نشسته بود و به ما نگاه می کرد. با خشم گفتم: - چته دنی؟ - تو شنا بلدی که می خوای بری توی اقیانوس؟ چشمامو گرد کردم و گفتم: - انگار یادت رفته که سه ماهه دارم تعلیم شنا می بینم! - توی استخر ... نه توی اقیانوس! یه قدم بهش نزدیک شدم ... رخ به رخش ایستادم و گفتم: - که چی؟ می خوای جلومو بگیری که نرم توی آب؟ - مطمئن باش همین کار رو می کنم ... مچ دستم رو محکم چسبید و گفت: - این پسره کیه؟ مگه تو با ادوارد ... ادامه نداد حرفشو ... پوزخندی زدم و گفتم: - متیو دوست معمولیه منه! می فهمی؟ مرام ما توی دوستی خیلی با مرام شما فرق داره ... بعد با نفرت به دوروثی خیره شدم و سریع چرخیدم به طرف متیو ... بیچاره ساکت ایستاده بود. رفتم به طرفش و گفتم: - بریم اونور مت ... -کجا بریم؟ پدر خونده ات ناراحت شده بود؟ - نه ... اون نگرانه فقط! - افسون یه چیزی بگم؟ - بگو ... - اصلا بهش نمی یاد پدر خونه ات باشه ... خیلی جوونه! پوزخندی زدم و گفتم: - بیخیال اون ... بریم آب بازی ... دیگه منتظر نشدم اون لباسمو در بیاره ... خودم با یه حرکت درش آوردم و پرتش کردم اونطرف ... پولک های زرشکی روی لباسم زیر نور خورشید برق می زد ... ررفتم سمت آب و چند مشت آب برداشتم ریختم روی هوا ... مثل بچه ها هیجان زده جیغ می کشیدم و جلو می رفتم ... وقتی دیدم خبری از متیو نیست چرخیدم تا صداش کنم. اما با دیدن صحنه پیش روم سر جا ایستادم ... میتو لباس من رو توی مشتاش و جلوی دماغش گرفته بود و با لذت چشماشو بسته بود. نگام چرخید سمت دنیل ... خیره مونده بود روی من و هیچ توجهی به دوروثی که داشت کمرش رو ماساژ می داد نداشت. داد کشیدم: - متیو ... بیا ... نگاه متیو اومد سمت من ... چهره اش با لبخندی روشن شد ... لباسم رو گذاشت روی زیر انداز ... تند تند لباس های خودش رو در آورد و اومد سمت من ... شروع کردم به دویدن ... صداشو پشت سرم می شنیدم ... - ندو دختر! می افتی ... افسون! اما من می دویدم و قهقهه می زدم ... یهو متیو از پشت منو گرفت و من افتادم توی بغلش ... دستاش دور کمرم حلقه شد ... هر دو خیس بودیم ... هر دو می خندیدم ... هر دو شاد بودیم ... داد کشید: - دوستت دارم ...
من باید چی می گفتم؟ می گفتم منم دوسش دارم؟ نه نمی شد ... دنیل می شنید ... نباید اینو بگم ... فعلا نباید بگم .

بهش خندیدم و گفتم:- ولم کن متیو ... - ولت نمی کنم ... تو دیگه مال منی ... مال من! خندیدم ... فقط می تونستم در برابر این حرفا بخندم ... همین و بس! وقتی یه کم آب بازی کردیم هر دو از آب خارج شدیم و افتادیم روی ماسه ها ... هنوز داشتم می خندیدم ... یه سایه افتاد روی صورتم ... چشمامو باز کردم ... دنیل درست بالای سرم بود ... اخماش بدجور در هم بود و یه جوری نگام می کرد که داشتم میترسیدم ... فکش بدجور منقبض شده بود ... با صدایی که سعی می کرد نره بالا گفت: - پاشو بیا کارت دارم ... - ولی من با تو کار ندارم ... - پاشو بهت می گم افسون! اون روی منو بالا نیار ... نذار عصبی بشم! حالا انگار خیلی مهربون بود! از جا بلند شدم ... متیو سر جاش نیم خیز شده بود ... چشمکی بهش زدم و گفتم: - بر می گردم ... دنیل زیر لب غرید: - خیلی هم مطمئن نباش! خودمو زدم به نشنیدن! نمی فهمیدم چشه؟ اون که با دوروثی خوش بود دیگه چی کار به کار من داشت ... پیرهنم رو که از روی زیر انداز برداشته بود گرفت به طرفم و گفت: - بپوشش! با تعجب گفتم: - چرا؟ - چون من می گم ... بپوش تا آفتاب بدنت رو نسوزونده ... - می خوام کرم برنزه بزنم ... نمی پوشم ... دستاشو گذاشت دو طرف بازوهام ... به اندازه کافی از بقیه دور شده بودیم ... با هوس به بدنم خیره شد و زیر لب گفت: - حیف این پوست بلوری تو نیست که برنز بشه؟ بپوش نمی خوام رنگت عوض شه! پس بگو!!! جوش خودشو می زد دستاش آروم روی بازوهام سر خورد پایین ... سرشو آورد پایین و گفت: - میتو کیه ؟ کیه که اینقدر باهاش صمیمی شدی؟ تو که چیزی رو از من مخفی نمی کردی ... اخم کردم و گفتم: - تو چی کار داری؟ صورتشو آورد نزدیک تر ...چشماش داشتن یه چیزی رو فریاد می زدن ... آروم گفت: - کیه افسون؟ بگو ... می خوام بدونم ... - گفتم که ... چونه ام رو گرفت بین انگشتای دست راستش ... دست چپش هنوز روی بازوم بالا و پایین می شد ... - دوسش داری؟ الان وقتش بود ... خیره شدم توی چشماش ... دستمو اوردم بالا و مچ دستشو که چونه مو گفته بود گرفتم توی دستم ... زمزمه کردم: - من فقط یه نفرو دوست دارم ... سرش اومد جلوتر: - کیو؟ - دنیلمو ... دنیلی که منو دوست نداره! با یه حرکت سرمو چسبوند روی سینه اش ... - دنیل باید خیلی احمق باشه که تو رو دوست نداشته باشه! - دنی ... - هیششش هیچی نگو! بذار بعضی وقتا یادم بره کی هستم ... تو کی هستی ... بذار با احساسم پیش برم افسون! - احساست چی می گه؟ صدای دوروثی درست عین وزوز مگش مزاحم خلوتمون شد ... تازه داشتم به این نتیجه می رسیدم که دنیل خودش اومده به سمتم و این نشونه خوبیه! اما این وزوز خانوم نذاشت! - دنیل! منو تنها گذاشتی که بیای اینجا با دخترت ... دنیل سریع گفت: - داشتم در مورد متیو ازش سوال می پرسیدم عزیزم ... عذر می خوام ... بریم! - تو چی کار داری به کار اونا؟ تو باید همه حواست به من باشه ... - باشه عزیزم ... تو راست می گی ... اما من در مقابل افسون مسئولم! حالا خیالم راحت شد ... بریم یه کم شنا کنیم ... هه! آقا خیالشون راحت شد ... حالا فهمید که بین من و متیو هیچی نیست خوشحال شد! کاش بیشتر چزونده بودمش ... اومد مطمئن شد من هنوز رو حرفم هستم و دوسش دارم ... دوباره رفت چسبید به متیو ... حقا که مردا همه شون خودخواهن! همه چیز رو برای خودشون می خوان ... کاش زودتر دنیل خودش رو ببازه اونوقت کارم باهاش خیلی راحت تر می شه ... درست مثل ادوارد و جیمز و متیو ... اونا مثل موم تو دستم بودن ... فقط مونده بود دنیل ... به دستت می یارم دنی ... مطمئن باش که به دستت می یارم ... ===================
جلوی آینه ایستاده بودم و به آرامی موهامو شونه می زدم ... چقدر جعد موهامو دوست داشتم. آهی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم: - مامان ! چه خوب شد که من شبیه تو شدم ... من از زندگی چی می خواستم؟ برای چی داشتم زندگی می کردم؟ می خواستم دنیل رو از راه به در کنم که چی بشه؟ بعدش کجا می رسم؟ فوقش به من درخواست ازدواج می ده و منم رد می کنم. می رم با ادوارد یا جیمز یا متیو و ... دنی شکست می خوره ... بعدش چی؟ داشتم به پوچی می رسیدم. دلم گریه می خواست ... دلم می خواست زار زار گریه کنم ... چقدر آینده رو سیاه می دیدم ... درست مثل گذشته ... خدایا قلبم طاقت این همه نفرت رو نداره! تا کی؟ تا کجا؟ آه مامان کاش بودی ... با تو حاضرم بدبخت باشم ... فقیر باشم ... اما با تو ... مامان من دارم چی کار می کنم؟ قدم توی راهی گذاشتم که اگه درست پیش بره شاید بتونم خودمو از مخمصه خارج کنم اما خوشی کجاست؟ مامان کجا باید دنبال خوشی باشم ... رفتم سمت پنجره ... صدای مامان توی گوشم زنگ می زد ... یه شعری بود که مامان برام می خوند ... شاید هم برای دل خودش می خوند ... اینقدر که هر شب و هر شب با این نوا خوابیدم همه شو حفظ بودم ... بغض افتاد تو گلوم ... بی اراده دهن باز کردم و شروع کردم به خوندن: - آهای مردم دنیا آهای مردم دنیا گله دارم گله دارم من از عالم و آدم گله دارم آهای مردم دنیا آهای مردم دنیا گله دارم گله دارم من از دست خدا هم گله دارم گله دارم شما که حرمت عشق رو شکستین کمر به کشتن عاطفه بستین شما که روی دل قیمت گذاشتین که حرمت عشق رو نگه نداشتین آهای مردم دنیا آهای مردم دنیا گله دارم گله دارم من از دست خدا هم گله دارم گله دارم فریاد من شکایت یه روح بی قراره روحی که خسته از همه زخمی روزگاره گلایه من از شما حکایت خودم نیست برای من که از شما سوختن و گم شدن نیست اگه عشقی نباشه آدمی نیست اگه آدم نباشه زندگی نیست نپرس از من چه آمد بر سر عشق جواب من به جز شرمندگی نیست آهای مردم دنیا آهای مردم دنیا گله دارم گله دارم من از عالم و آدم گله دارم آهای مردم دنیا آهای مردم دنیا گله دارم گله دارم من از دست خدا هم گله دارم گله دارم (آهای مردم دنیا داریوش) با صدای دست به خودم اومدم و برگشتم ... اوپس! کرولاین و دایه و دنیل و دوروثی درست پشت سرم ایستاده بودن و دنیل داشت برام دست می زد ... چشمای همه شون از تعجب گرد بود اما چشمای دنیل پر از تحسین بود! آب دهنم رو قورت دادم و تند تند اشکامو پاک کردم ... دایه با حیرت گفت: - چه صدایی! پوست لبم رو جویدم ... کم پیش می یومد دایه از من تعریف کنه! منم تا به حال نخونده بودم ... بار اول بود که هیجان بهم غالب شده بود و عین مامان زدم زیر آواز ... دنیل جلو اومد و با لبخند گفت: - استعدادهای دخترم یکی یکی داره خودشو نشون می ده ... فقط تونستم لبخند بزنم ... یه لبخند زوری ... بیت های شعر داشتن توی ذهنم بالا و پایین می پریدن و نمی ذاشتن روی رفتارم تمرکز داشته باشم « نپرس از من چه آمد بر سر عشق .... جواب من به جز شرمندگی نیست » آخ مامان! نپرس ... نپرس که دارم چی کار می کنم! نمی خواستم مامان ... اما مجبور شدم ... این کینه داره منو می کشه ... فقط انتقام آتیش منو سرد می کنه ... عشق پوچ نیست بی معنی نیست ... من عاشقم اما عاشق تو مامان ... فقط عاشق تو ... دیگه نگاه های پر تحسین اونا رو نمی دیدم ... خودم رو انداختم روی تخت ... سرم رو گرفتم و گفتم: - تنهام بذارین ... سرم خیلی درد می کنه! نمی دونم چی شد که همه به حرفم گوش کردن و رفتن از اتاق بیرون ... عجیب بود که این بار حتی چشم های دوروثی هم غرق تحسین بود! شاید باید به توانایی های خودم ایمان می آوردم ... *** ============
- دایه! بازم مهمونی؟ دایه همین طور که تند تند به خیاط دستور می داد چرخید سمت من و گفت:- بازم؟!!! مهمونی قبل سه ماه پیش بود ... هر سه ماه یک بار توی این عمارت این مهمونی برگزار می شه ... خوشم نمی یاد غر بزنی دختر! نفسم رو فوت کردم و صاف ایستادم تا خیاط لباس رو توی تنم پرو کنه ... یه لباس بلند به رنگ مشکی ... از جنس لمه ... کمی برق می زد ... یقه هفتی و بازی داشت از پشت هم به صورت یه هفت باز بود تا وسط کمرم ... پشتش هم دنباله کوتاهی داشت و حسابی توی تنم می درخشید ... خوشم اومد از مدلش اما به روی خودم نیاوردم ... دست پرورده دایه بودم دیگه! کم پیش می یومد از چیزی تعریف کنم یا هیجانم رو بروز بدم. وقتی دایه و خیاط رفتن بیرون رفتم کنار پنجره ... عاشق این بودم که از پنجره حیاط رو زیر نظر بگیرم ... همه چیز آروم بود ... همه چیز جز دل من ... دو روزی بود که نه جواب متیو رو می دادم نه جیمز و نه ادوارد ... حوصله هیچ کس رو نداشتم ... توی دست و پای دنیل هم نمی پلکیدم. داشتم افسردگی می گرفتم ... سرم رو گرفتم رو به آسمون و دوباره شروع کردم به خوندن ... بازم یکی از اهنگایی که مامان گاهی برای من می خوند و گاهی برای دل خودش ... خوندن بهم آرامش می داد ... انگار می تونستم خودم رو تخلیه کنم ... - بوی گندم مال من هر چی که دارم مال تویه وجب خاک مال من هر چی می کارم مال تو اهل طاعونی این قبیله ی مشرقی ام تویی این مسافر شیشه ای شهر فرنگ پوستم از جنس شبه پوست تو از مخمل سرخ رختم از تاول تنپوش تو از پوست پلنگ بوی گندم مال من هر چی که دارم مال تو یه وجب خاک مال من هر چی می کارم مال تو تو به فکر جنگل آهن و آسمون خراش من به فکر یه اتاق اندازه ی تو واسه خواب تن من خاک منه ساقه ی گندم تن تو تن ما تشنه ترین ، تشنه ی یک قطره ی آب بوی گندم مال من هر چی که دارم مال تو یه وجب خاک مال من هر چی می کارم مال تو شهر تو شهر فرنگ آدماش ترمه قبا شهر من شهر دعا همه گنبداش طلا تن تو مثل تبر تن من ریشه ی سخت تپش عکس یه قلب مونده اما روی درخت بوی گندم مال من هر چی که دارم مال تو یه وجب خاک مال من هر چی می کارم مال تو نباید مرثیه گو باشم واسه خاک تنم تو آخه مسافری خون رگ اینجا منم تن من دوست نداره زخمی دست تو بشه حالا با هر کی که هست هر کی که نیست داد میزنم بوی گندم مال من هر چه که دارم مال من یه وجب خاک مال من هر چی می کارم مال من (بوی گندم داریوش) باز به هق هق افتادم ... دویدم سمت تخت سرم رو فرو کردم زیر بالش و از ته دل زار زدم ... *** - بسه دیگه! از جا بلند شدم و آرایشگر پشت سرم غر زد: - حداقل بذار رژ لبت رو بزنم ... - نمی خوام! - ولی بدون آرایش که نمی شه ... - همین که اجازه دادم دادم موهامو بپیچی خودش خیلیه! حوصله آرایش ندارم ... به خاطر تحکم توی صدام دیگه جرئت نکرد حرفی بزنه ... کیف دستی کوچیکمو برداشتم و رفتم سمت پله ها برعکس بار قبل حوصله ریختن هیچ عشوه ای رو نداشتم ... ناخنام لای نداشت ... صورتم آرایش نداشت ... هیچ قر و قمیشی هم به هیکلم نمی دادم ... ساده و استوار ... هنوز مهمون های زیادی نیومده بودن ... حتی دنیل هم بین مهمونا نبود ... رفتم پایین دایه اومد جلوم و با دیدنم لبخند زد ... منم به زور لبخند زدم و گفتم: - هنوز کسی نیومده ... - خوانوده سر پائولو اومدن ... بهتره بری سلام کنی! سرمو تکون دادم و همراه خود دایه رفتم به سمت پدر و مادر دوروثی و ادوارد ... ادوارد و دوروثی هم مثل دنیل حضور نداشتن ... اهمیتی نداشت برام ... حتی ترجیح می دادم ادوراد اصلا نیاد! از روبرو شدن با ادوارد و جیمز واهمه داشتم ... الان شرایطم اصلا برای داشتن استرس مساعد نبود ... مادر ادوارد با لبخندی مختص به خودش براندازم کرد و زیر لب چیزی گفت که نشنیدم. اما شوهرش شنید و سرش رو تکون داد. لبخند کجی زدم عذر خواهی کردم و رفتم سمت میز مخصوص پذیرایی ... شاید بهتر بود یه نوشیدنی بخورم ... برای خودم یه کم ویسکی ریختم و ذره ذره مشغول نوشیدن شدم ... همون لحظه از پله ها دوروثی و دنیل اومدن پایین ... ===============
زیبایی دوروثی نفس گیر شده بود ... یه لباس بلند سورمه ای رنگ چسبون پوشیده بود ... یه لحظه یاد رز توی تایتانیک افتادم وقتی با لباس سورمه ایش بالا پله ها ایستاد و جک مبهوت شد! لباسش شبیه لباس رز بود ... آهی کشیدم و چشم ازشون گرفتم ... به خودم دروغ نمی تونستم بگم گاهی به این همه سرخوشی غبطه می خوردم ... دنیل و دوروثی با وجود داشتن همدیگه چه غمی داشتن؟ این من بودم که هزار جور استرس برای خودم می خریدم به امید از ره به در کردن مردها! اونم آیا بشه آیا نشه! پشتم رو کردم بهشون و گیلاسم رو یه نفس سر کشیدم ... چشمامو بستم ... چرا نمی تونستم خوشحال باشم؟ صدای ادوارد باعث شد چشمامو باز کنم: - پرنسس من اینجایی؟بهتر بود لبخند بزنم ... - سلام ... - سلام عزیزم ... چقدر خوشگل شدی! بازم جوابش یه لبخند بود ... سرشو آورد نزدیک و گفت: - چیزی شده؟ - نه ... چقدر جذاب شدی! کت شلوار دودی پوشیده بود با پیرهن و کروات همرنگ ... لبخندی زد و گفت: - مرسی عزیزم ... اما حس می کنم سرحال نیستی! - خوبم ادوارد ... خیلی هم خوبم! - پس حالا که خوبی یه خبر خوب بهت می دم ... - چی؟ - امشب یکی از معروف ترین خواننده های هالیوود قراره بیاد اینجا! با تعجب نگاش کردم ... خندید و گفت: - چشماتو اونجوری نکن ... دست مزدی که قراره بگیره نجومیه! اما دنیل این کارو کرده فقط برای شاد کردن تو ... - شاد کردن من؟ - یه چیزایی شنیدن آخه عزیزم ... - چی؟ سرشو آورد نزدیک و توی گردنم زمزمه کرد: - شنیدم صدات آسمونیه! پوزخند زدم و گفتم: - برای اینکه صدای من آسمونیه اون خواننده رو دعوت کرده؟ - نه می خواد اون صدای تو رو بشنوه! دسنل می خواد روی تو سرمایه گذاری کنه ... عصبانی شدم و در حالی که سعی می کردم صدام بالا نره گفتم: - دنیل غلط کرده! صدای دنیل از پشت سرم شنیده شد: - خیلی ممنونم عزیزم! برای چی اینقدر به من لطف داری؟ چرخیدم به طرفش ... توی کت شلوار مشکیش طبق معمول خواستنی و دست نیافتنی بود! پوزخندی بهش زدم و راهمو کج کردم به سمت دیگه سالن ... می خواستم تنها باشم... به دور از همه مردها ... کاش می شد یه تاکسی بگیرم و برم سر خاک مامانم ... بغضم داشت سر باز می کرد اما مجبور بودم هر طور شده جلوش رو بگیرم ... جمعیت ذره ذره داشت زیاد تر می شد و همه می اومدن ... مثل سری قبل مجبور بودم جلوی همه خم و راست بشم و عرض ادب کنم. سرم داشت منفجر می شد ... آخر از همه خواننده مورد نظر هم از راه رسید و همه رو هیجان زده کرد ... اما من هیچ حسی نداشتم! هیچ حسی! دنیل اومد به سمتم و با خوشحالی گفت: - عزیزم ... بیا میخوام معرفیت کنم. دستمو از دستش کشیدم بیرون و گفتم: - من هیچ جا نمی یام! دنیل با تعجب گفت: - چی شده افسون؟ - حوصله ندارم دست از سرم بردار ... من عروسک خیمه شب بازی تو نیستم که هر کاری دوست داشته باشی بتونی باهام بکنی ... با حیرت گفت: - افسون! - فکر کن افسون مرد ... برو پیش دوروثی عزیزت ... دست از سر من بردار ... چی از جونم می خوای؟ تنهام بذار ... نگاه دنیل خشن شد ... خشن و غیر قابل نفوذ ... سرشو به نشونه افسوس تکون داد و ازم دور شدم ... از توی سینی خدمتکاری که رد می شد گیلاسی برداشتم و رفتم سمت پنجره های سر تا سری ... نور ماه افتاده بود توی استخر و جلوه باشکوهی بهش داده بود ... جیمز نیومده بود و من از این بابت تقریبا خوشحال بودم ... خواننده محترم کارش رو شروع کرده و داشت آهنگ های معروفش رو می خوند ... همه اون وسط داشتن می رقصیدن اما من نه حوصله رقص داشتم و نه مخ زنی ... زیر نظر استاد رقصی که دایه برام استخدام کرده بود تا حدودی رقص های پرسنلی ( به خودم ) رو یاد گرفته بودم ... اما بازم شوقی برای نشون دادنش به بقیه نداشتم ... چراغ های سالن خاموش شد ... فقط دور تا دور سالن دیوار کوب ها روشن شده بودن و فضا رو رویایی کرده بودن ... رویایی! شاید برای بقیه ... نه برای من ... تکیه دادم به دیوار و مشغول نوشیدن شدم ... خواننده هه چه تو حس رفته بود ... پوزخندی نشست روی لبم اما بی اراده شروع کردم باهاش بخونم ... به صورت زمزمه وار و آهسته ... می دیدم که ادوارد داره دنبالم می گرده اما جایی که من بودم توی دیدرس اون نبود خدا رو شکر ... پیانیست داشت غوغا می کرد ... چشمامو بستم و سعی کردم آرامش از دست رفته ام رو به دست بیارم ... ==================
آهنگ عوض شد ... یه آهنگ لایت ... آروم ... دوست داشتنی ... آرامش به دلم سرازیر شد ... آرامشی که خیلی وقت بود نداشتم ... گیلاس رو گذاشتم روی میزی که بغل دستم بود ... بازوهامو بغل کردم و به روبرو چشم دوختم ... اوه خدای من! دنیل و دوروثی داشتن با هم می رقصیدن ... پشت دوروثی به من بود اما دنیل رو به خوبی می دیدم ... چرا به من خیره شده بود؟ چرا چشم ازم بر نمی داشت؟ چی تو نگاش بود که میخکوبم کرده بود؟ چرا حس می کردم نگاش غم داره؟ دستمو گذاشتم روی پیشونیم ... نگاهش نگران شد ... با حرکت لب پرسید:- خوبی؟ و من بی اراده سرم رو به نشونه منفی تکون دادم ... دستای دنیل از دور کمر دوروثی رها شد ... دوروثی خواست اعتراض کنه که دنیل چیزی بهش گفت و اومد به طرفم ... پشتم رو کردم بهش ... برای چی می یومد به طرفم؟ چرا حالا که من کاری به کارش نداشتم دست از سرم بر نمی داشت؟ دستاش دور کمرم پیچیده شد ... یه لحظه به خودم لرزیدم ... حسی که در برابر هیچ کس نداشتم ... کمرم برهنه ام زیر نوازش انگشتاش داشت مور مور می شد ... بدون اینکه بچرخم سرم رو تکیه دادم به شونه اش ... زیر گوشه ام پچ پچ کرد: - خوب نیستی عزیزم؟ - خوبم ... خوبم ... - مطمئنی؟ - مطمئن ... - افسون ... آهنگ عوض شد ... اینقدر ریتمش آروم بود که داشت خوابم می برد ... چشمامو بستم و صدایی از دهنم خارج کردم شبیه: - هوم؟ - می رقصی باهام؟ لبخند کمرنگی نشست گوشه لبم ... دستم رو آوردم بالا و گذاشتم روی دستش که روی شکمم بود ... نرم کنار گوشم خندید و گفت: - می رقصی مگه نه؟ وقت گله نبود ... دوست نداشتم بگم تو که هیچ وقت منو لایق نمی دونستی الان هم برو با دوروثی برقص! بی حرف ازش جدا شدم و گفتم: - با کمال میل سرورم ... مچ دستمو فشرد و منو دنبال خودش کشید ... فقط خودم و دنیل رو حس می کردم ... دستاش پیچیده شد دور کمرم و دستای من دور گردن اون ... لبخند نشست روی لبای اون و روی لبای من ایضا ... شروع کردیم به رقصیدن ... آروم بدون هیچ عجله ای ... خواننده آروم می خوند: - I've traveled the whole wide world من کل دنیا رو سفر کرده ام Still I haven't found you اما تو رو هنوز پیدا نکرده ام Call out your name almost every day اسمت رو تقریبا هر روز صدا می کنم Hope to hear from you soon امیدوارم به زودی باهات اینجا باشم Still believe that you will come to me هنوز هم اعتقاد دارم تو پیشم می یای And I'll be waiting right here و من اینجا منتظر خواهم بود I keep on looking for you patiently من صبورانه جستجو به دنبال تو رو ادامه می دم Fighting out all doubts and fears نزاعی بدون شک و تردید و ترس فقط یک چشم انداز از تو برای اثبات کافیه And I'm willing to do what it takesو من مایلم ... I am ready for pain and the joy that you bring من برای درد و لذت که تو می آری آماده ام Holding on even if my heart breaks صبر می کنم حتی اگه قلبم هم بشکنه Love, love don't come easy عشق ، عشق آسون به دست نمی یاد For the one who wants to be loved برای کسی که می خواد عاشق باشه Love, love don't come easy عشق ، عشق آسون به دست نمی یاد Seems there is none but I won't give up به نظر می رسه وجود نداره اما من تسلیم نخواهم شد Love don't come easy عشق آسون به دست نمی یاد Feelings grow slowly, slowly احساسات به آرامی رشد می کنند ... به آرامی Love is taking its time عشق در زمان خودش به وجود می یاد Love don't come easy عشق آسون به دست نمی یاد Don't wanna be lonely, lonely نمی خوام تنها باشم ... تنها ... One day you will be mine, you will be mine یک رو تو مال من خواهی شد ... مال من خواهی شد! (you will be mine) I lived so many lives ... I've touched millions of hearts من قلب های زیادی را لمس کرده ام I spread my wings but I couldn't fly من بال هامو باز کردم اما نتونستم پرواز کنم Though I wished on so many stars با اینکه من با خیلی از ستاره ها آرزو کردم No, no, no, no نه نه نه نه Painted different pictures in my mind تصاویر متفاوتی توی ذهن من نقاشی شده اند But I can't build a frame اما من نمی تونم یک قاب بسازم And what's the use of painting و نقشای به چه کار می یاد؟ If I seem to be blind اگه من کور به نظر برسم Please show me your face (your face(خواهش می کنم چهره ات رو به من نشون بده Just a vision of you is enough for the proof فقط یه چشم انداز از تو برای اثبات کافیه And I'm willing to do what it takes و من می خوام ... What did I do? چی کار بکنم؟ Did I scare you away? آیا از دوری تو بترسم؟ What can I do to make you stay? چی کار کنم که وادار به موندنت کنم؟ Why can't you see I'm on my knees? چرا نمی بینی به زانو افتادم؟ I need you here with me من اینجا به تو نیاز دارم برای با من بودن ... Oh Love, love don't come easy عشق ، عشق آسون به دست نمی یاد For the one who wants to be loved برای کسی که می خواد عاشق باشه Love, love don't come easy عشق ، عشق آسون به دست نمی یاد Seems there is none but I won't give up به نظر می رسه وجود نداره اما من تسلیم نخواهم شد Love don't come easy عشق آسون به دست نمی یاد Feelings grow slowly, slowly احساسات به آرامی رشد می کنند ... به آرامی Love is taking its time عشق در زمان خودش به وجود می یاد Love don't come easy عشق آسون به دست نمی یاد Don't wanna be lonely, lonely نمی خوام تنها باشم ... تنها ... One day you will be mine, you will be mine یک رو تو مال من خواهی شد ... مال من خواهی شد! (you will be mine) Yeah You will be mine آره ... تو مال من خواهی شد ...( love don’t come easy از monrose ) دستای دنیل آروم روی گودی کمرم به حرکت در اومده بود ... یکی از دستاشو آورد بالا و به نرمی گونه ام رو نوازش کرد ... چشماش چقدر مهربون شده بودن! لبامو با زبون تر کردم ... حس می کردم از داغی ترک خورده! زمزمه وار گفتم: - دنیل ...


مطالب مشابه :


رمان افسونگر

رمان رمان رمان ♥ - رمان افسونگر - رمان ایرانی,رمان رمان رمان,دانلود رمان




رمان:افسونگر

رمان ♥ - رمان:افسونگر - رمان+رمان ایرانی+رمان عشقولانه+رمان عاشقانه+رمانی ها+عاشقان رمان




رمان افسونگر

رمان ♥ - رمان افسونگر - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی - ♥ رمان




افسونگر 2

رمــــان ♥ - افسونگر 2 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 440 - رمان به بهانه ی درس خواندن ♥ 441




افسونگر 1

رمــــان ♥ - افسونگر 1 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 440 - رمان به بهانه ی درس خواندن ♥ 441




افسونگر 5

رمــــان ♥ - افسونگر 5 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 440 - رمان به بهانه ی درس خواندن ♥ 441




افسونگر 7

رمــــان ♥ - افسونگر 7 - میخوای رمان بخونی؟ ♥ 440 - رمان به بهانه ی درس خواندن ♥ 441




برچسب :